روزی روزگاری در ایران (3)

1391/04/10

قسمت قبل

تق تق تق…
پرهام: پژمان پاشو… رفتم نون داغ گرفتم بخوری جون بگیری.
پاشو که دیشب یه تنه زده بودی به خط و دشمنو ناک اوت کردی… پاشو.
بسختی پلکامو از هم باز کردم… پرهام پشت در اتاق بود و داشت در می‌زد.
سرم رو برگردوندم سمت چپ… هانیه کنارم آروم گرفته‌بود و چشماش بسته بود.
آروم دستم رو گذاشتم روی پیشونیش و بعد دستم رو سر دادم توی موهاش…
سرم رو به گوشش نزدیک کردم و صداش کردم.
هانیه… پاشو خانوم خوشگله… پاشو بریم صبحونه بخوریم… هانی با توام.
پلک‌هاش رو یهو از هم باز کرد… یه خورده ترسیده بود.
پرهام: پاشو دیگه نره‌خر، یه ساعته دارم صدات می‌کنم. میام تو اتاق ها.
-خفه شو پرهام.
هانیه که خواب از سرش پریده‌بود پتو رو کاملا پیچید دور خودش و گفت:
یه وقت نیاد توی اتاق!
با لبخند جواب دادم نه خانوم خوشگله… بخواد هم نمی‌تونه بیاد آخه در اتاق قفله.
بلند شدیم و لباس‌هامون رو تنمون کردیم.
هانیه: پژمان
-چیه عزیزم؟
یه ترس خاص توی چشم‌هاش موج می‌زد.
هانیه: این که گفتی با من ازدواج می‌کنی حقیقت داشت؟
لحظه‌ی جواب پس دادن بود… حرفی بود که دیشب زده بودم و الان باید پاش می‌موندم.
بخاطر همین روبه روش وایسادم و با پشت انگشت اشاره‌ام گونه‌ی سمت راستش رو نوازش کردم و گفتم:
من بهت گفتم باهات ازدواج می‌کنم و روی حرفم هستم… بهتره گذشته‌ات رو فراموش کنی و به فکر ساختن آینده‌ات باشی.
یه لخند زد و انگشتم رو بوسید.
دستش رو گرفتم و گفتم بهتره بریم تا این پدرسوخته بیشتر از این بهمون گیر نداده.
در رو باز کردیم و رفتیم سمت دستشویی.
هانیه رفته بود توی دستشویی که پرهام اومد دستم رو گرفت و بردم سمت اتاقم.
-هوی… چه مرگته دستم رو کندی.
پرهام: غلط اضافی موقوف… بیا می‌خوام خط مقدم رو نشونم بدی ببینم چیکار کردی.
با خنده گفتم به تو چه آخه.
توی اتاق و جلوی تخت بودیم که پرهام پتو رو زد کنار و لکه‌های خون روی تشک رو دید.
پرهام: اوه اوه… ظاهرا تلفات سنگینی از دشمن گرفتی… دمت گرم.
تجهیزات لجستیکی رو چیکارش کردی؟
با خنده دست کردم توی جیبم و کاندوم رو بهش نشون دادم.
پرهام: کس کش مگه نگفتم باید جلیثقه‌ی ضد گلوله بپوشی؟
احمق…
بعد با دستش سرش رو خاروند و گفت: خواهرش گفته‌بود دختره ولی باور نمی‌کردم.
-پرهام می‌خوام بگیرمش.
پرهام: توی احمق غلط کردی… حتما باز جو زده شدی کله کیری… من اگه می‌خواستم مثل تو باشم الان با دخترایی که گرفته‌بودم می‌تونستم یه حرمسرا بزنم.
برای متقاعد کردن پرهام مجبور شدم سفره‌ی دلم رو پیشش باز کنم و همه احساسات درونیم رو باهاش شریک بشم. احساساتم چیزی بجز ترحم نبود.
کلافه بود و ظاهرا چندان راضی به انجام این کار بنظر نمی‌رسید. روی لبه‌ی تخت نشست و گفت: می‌دونی این کارت یعنی چی؟ شاید تو عاشق کس دیگه‌ای بشی… می‌دونی که نباید هانیه رو ول کنی چون تنها امیدش توی این دنیای بی‌رحم فقط تو می‌شی… یعنی تنها تکیه گاهش…
پژمان قولی نده که بعدا نتونی بهش عمل کنی.
نمی‌تونستم خودم رو گول بزنم. من هنوز به سحر فکر می‌کردم و عاشق اون بودم… با تمام وجود هنوز حسش می‌کردم و منتظر عشق پاکم بودم ولی می‌دونستم برگشتی در کار نیست.
-باشه بابا حواسم هست.
پرهام: کیر خر و حواسم هست… یه ساعته دارم سق می‌زنم اونوقت تو یه کلمه می‌گه باشه حواسم هست.
-بیا بریم دخترا تنهان.
راستی مهسا کجاست؟
پرهام: توی آشپزخونه است داره غذا کوفت می‌کنه.
-بچه این چه طرز حرف زدنه! من میرم دستشویی و میام پیشتون.
پرهام: برو گمشو ولی یه وقت دینامیت نندازی خونه رو بفرستی هوا.
-کوفت بچه پررو… تو آدم بشو نیستی.
بعد از انجام دادن کارام رفتم توی آشپزخونه.
پرهام رو به روی مهسا نشسته‌بود و هانیه هم کنار خواهرش جا خوش کرده‌بود.
رفتم و کنار دست پرهام نشستم.
پرهام: اینم از شاه دوماد جمع… آقا منت گذاشتین رو سرمون… بفرما بیا صبحونه کوفت ببخشید بخور.
-خفه نشی تو…
پرهام: اگه تو خمپاره در نکنی نه… خفه نمی‌شم.
-بی‌تربیت یه خورده شعور داشته باش.
دخترا داشتن می‌خندیدن که مهسا رو به من کرد و گفت: شما از تصمیمتون مطمئنید آقا پژمان؟
به هانیه که رو به روم نشسته‌بود چشم دوختم و گفتم آره.
مهسا: می‌دونید که برای ازدواجتون باید هم با خانواده‌ی ما حرف بزنید و هم خانواده‌ی خودتون رو راضی کنید؟
پرهام: راضی کردن خانواده‌ها با من… بالاخره یه کاری واسه این اسکل باید بکنم یا نه؟
-مشنگ خدا مگه خودم چلاقم؟
پرهام: اصلا برو هر غلطی دوست داری بکن.

  • بیخیال بابا یه غلطی کردم.
    پرهام: آخه نره‌خر تو همیشه عین پشکل به دمبه‌ی من چسبیدی، الان می‌خوای بری چه غلطی بکنی؟
    -گفتم که قبول.
    مهسا و هانیه فقط داشتن می‌خندیدن که رو به مهسا کردم و گفتم: چه وقت می‌تونیم بریم پیش خانوادتون؟
    پرهام: بیا… بچه از هول هلیم می‌خواد بیوفته توی دیگ.
    مهسا: هر وقت دوست داشتین ما مشکلی نداریم.
    -اگه امکانش هست خوشحال می‌شم همین امروز بریم.
    بهتره هرچی سریعتر کارها رو انجام بدیم چون نمی‌خوام نه شما و نه هانیه برگردین توی اون خونه…
    داشتم حرف می‌زدم که پرهام با پاش محکم به پای سمت راستم زد و زیر لب گفت: ای کوفت بگیری با این زن گرفتنت.
    پام درد گرفته بود…
    -چته دیوانه؟… پام رو خورد کردی.
    پرهام: بهتره اول این وری‌ها رو راضی کنیم و چند روز دیگه بریم شهرستان… هانیه و مهسا هم همین جا می‌مونن تا یه وقت جنابعالی دلتون به هول و ولا نیوفته…
    به مهسا و هانیه نگاه کردم تا واکنش اون‌ها رو ببینم.
    -از نظر شما که مشکلی نداره؟
    هانیه: نه مسئله‌ای نیست.
    -پس آماده شین امروز بریم خرید.
    پرهام یکی دیگه زد توی پام.
    -چه مرگته تو؟… پام ترکید از بس زدی توش.
    پرهام: تو از کی خیاط شدی که من خبر ندارم؟… می‌خری و می‌بری و می‌دوزی و می‌پوشی؟
    تو الان می‌خوای بری چی بخری؟… نه جون من بگو می‌خوای بری چی بخری؟
    یه ذره فکر کردم دیدم بی‌راه نمی‌گه… دخترا هم داشتن می‌خندیدن که گفتم بریم حلقه بخریم.
    هانیه: واقعا؟
    -آره دیگه… آخرش که باید برات بخرم پس بهتره همین امروز بریم.
    پرهام: حالا این شد یه حرفی.
    مهسا: پرهام خان معلومه خیلی شیشه خورده دارن.
    پرهام: دست شما درد نکنه. حالا ما شیشه خورده داریم دیگه؟
    هانیه: نه پرهام خان شما خون گرم هستین.
    -آره ارواح عمه‌ی نداشته‌اش… می‌ترسم یه وقت تبخیر بشه از بس خون گرمه.
    پرهام: تو لازم نیست بترسی… من اگه تبخیر بشم راز و رمز میعان شدن هم خوب بلدم.
    -اون که صد درصد.
    مهسا: راستی شما دیشب توی اون محله چیکار داشتین؟
    -پدر و مادرامون اونجا زندگی می‌کنن و در اصل خودمون هم بچه‌ی اونجاییم.
    مهسا: پس چرا نمیاریدشون پیش خودتون؟
    پرهام: نمیان مهسا خانم… می‌گن به اون محله و همسایه‌هاش عادت کردیم و نمی‌تونیم ازشون دل بکنیم.
    تقریبا یک ساعتی بود که توی طلا فروشی‌های مختلف می‌گشتیم تا حلقه‌ی دلخواه خودمون رو پیدا کنیم.
    پرهام: بابا زانوهام صاف شد… رماتیسم گرفتم از بس از این مغازه به اون مغازه رفتیم… این یکی آخریشه‌ها.
    -چرا اینقدر عین پیرزنا نق می‌زنی… همش غر همش غر.
    وارد یکی دیگه از طلافروشی‌ها شدیم و بالاخره یکی از حلقه‌ها رو انتخاب کردیم.
    جنس حلقه‌ی من از طلای سفید بود و مال هانیه از طلای زرد که قسمت بالای حلقه‌اش حالت مارپیچی داشت و سه تا نگین روش خودنمایی می‌کرد.
    می‌خواستیم از مغازه بیایم بیرون که پرهام از دخترا عذر خواهی کرد و گفت چند لحظه با من کار داره.
    پرهام: پژمان…
    -دخترا رو فرستادی بیرون که با مظلومیت توی چشمام زل بزنی و بگی پژمان؟
    پرهام: حالا چته با تشر حرف می‌زنی؟… ببین می‌خوام یه حلقه واسه مهسا بخرم.
    -می‌خوای چه غلطی بکنی؟ می‌دونی این یعنی چی؟… با این کارت اون فکر می‌کنه می‌خوای باهاش ازدواج کنی… پرهام این دختر بازیچه‌ی تو نیست بهتره بری سراغ یکی دیگه.
    پرهام: خب بزار فکر کنه. آخه کله پوک منم منظورم همینه دیگه.
    یه نگاه به صاحب مغازه که به ما زل زده‌بود انداختم و سرم رو بردم نزدیک گوش پرهام و گفتم:
    اسکل گذشته‌ی اون یادت رفته؟
    یادت رفته که چیکاره است؟
    پرهام: می‌خوام یه بارم که شده مثل تو جو گیر بشم و حماقت کنم.
    می‌خوام برم تو فاز ایرج قادری و ببرمش مشهد و آب پاکی بریزم رو سر و صورتش.
    نمی‌دونستم چی بگم و چطور راضیش کنم صرف نظر کنه.
    -ببین پرهام من نمی‌خوام تو کارت دخالت کنم، مهسا دختر قشنگیه و حالا که یه همچین تصمیمی داری بهتره یه مدت با اخلاقش آشنا بشی بعد بهش پیشنهاد بدی.
    پرهام: چشم… حواسم هست.
    پرهام حلقه‌ای که مهسا ازش خوشش اومده بود رو خرید.
    برگشتیم که از در بیایم بیرون ولی چیزی رو دیدم که باعث شد نفس‌هام به شماره بیفته… سر تا پا چشم شده بودم و فقط به جلو نگاه می‌کردم.
    قلبم بین دو راهی زدن و نزدن بود… نمی‌دونستم چیزی که می‌بینم درسته یا فقط زاییده‌ی توهماتمه. به همین دلیل به پرهام نگاه کردم. حالت چهره‌اش نشون می‌داد که درست می‌بینم… مالک اون چشم‌هایی که بهم خیره شده بودن سحر بود… دختری که شش سال پیش از زندگیم خارج شده‌بود و فقط کوله باری از خاطرات رو برام جا گذاشته‌بود.
    اون سر درد لعنتی دوباره سراغم اومد. بدنم عرق کرده‌بود و از شدت گرما داشتم خفه می‌شدم.
    پرهام دستم رو گرفت و از اون جهنم خارجم کرد.
    پرهام: خفه می‌شی و جلوی دخترا هیچی نمی‌گی، فهمیدی؟
    هیچی نگفتم که با دستاش دوتا بازو هام رو گرفت و تکونم داد.
    پرهام: فهمیدی یا نه؟
    با سر تایید کردم و بسمت ماشین رفتیم.
    هانیه و مهسا کنار ماشین بودن و داشتن با هم حرف می‌زدن.
    اونقدر گیج و منگ بودم که نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم… نفهمیدم کجا و کدوم رستوران غذا خوردیم…
    وقتی به خونه رسیدیم؛ ساعت 2:30 بود.
    بدون هیچ حرفی رفتم سر جعبه‌ی داروها و یه مسکن خوردم و با همون لباس‌ها رو تخت خواب دراز کشیدم.
    صدای پرهام رو می‌شنیدم که به هانیه می‌گفت فعلا بزار تنها باشه.
    پلک‌هام داشت سنگین و سنگین‌تر می‌شد تا اینکه کرکره‌ی چشمام پایین اومد و خوابیدم.
    من با خدا چکار کرده بودم که داشت باهام این کار رو می‌کرد؟
    چرا سهم من از زندگی و عشق فقط شکست و ناکامیه؟
    نمی‌دونستم می‌شه اسم این فلاکت رو گذاشت زندگی یا نه.
    بعد از سال‌ها دوباره اون کابوس لعنتی سراغم اومد.
    خواب مردن… خواب رفتن به ته یه گور سرد و تاریک.
    و مثل قبل از خواب پریدم… با تنی پوشیده از عرق.
    نمی‌تونستم خودم رو گول بزنم… من عاشق سحر بودم و بوی عشق اتاقم رو پر کرده‌بود.
    باید می‌دیدمش و باهاش حرف می‌زدم.
    مثل برق گرفته‌ها از روی تخت بلند شدم و بعد از برداشتن حوله‌ام از اتاق اومدم بیرون.
    ساعت 5 بعد از ظهر بود… داشتم بسمت حموم می‌رفتم که گوشام باعث شدن سرم بسمت اتاق پرهام بپیچه.
    رفتم نزدیک درش و گوشام رو تیز کردم.
    پرهام: اوووف چه کونی.
    این کونه یا ژله… چه نرمه.
    شتررررق
    -نزن دردم می‌گیره… جاش کبود می‌شه.
    صدای مهسا بود.
    من نمی‌دونم این پسر چرا سیرمونی نداشت.
    مهسا: پرهام بکن دیگه تورو خدا… اذیتم نکن.
    پرهام: بابا این ماره اون غاره، درسته که غاره جا داره، اما نباید که غاره بشه پاره.
    خنده‌ام گرفته‌بود و به زور جلوی خودم رو گرفته‌بودم که نزنم زیر خنده.
    کوفت بگیری پرهام که وقت کس کردنم دست از این چرت و پرتات برنمی‌داری.
    صدای آخ و اوخشون بلند شده بود.
    پرهام: این بار از خیر کون مبارک گذشتم ولی دفعه‌ی بعد نمی‌تونی از چنگال این ماره خلاص بشی.
    مهسا میون آه و ناله داشت می‌گفت میدم… همه جوره بهت میدم تو فقط بکن.
    پرهام: قربون اون چشای گاویت و سینه‌های کریستالیت بشم الا کلنگ بازی که نمی‌کنم… دارم می‌کنم دیگه… اوووف چه داغه… کلک نکنه انرژی ذوب‌آهن اصفهانو تو تامین می‌کنی.
    دیدم اگه یه دقیقه بیشتر پشت در اتاقشون اتراق کنم از خنده غش می‌کنم.
    بخاطر همین رفتم سمت حموم… وقتی اومدم بیرون دیگه صدایی از توی اتاق پرهام شنیده نمی‌شد.
    رفتم توی اتاقم… مستقیم رفتم سر وقت کمد لباس‌هام… یه کت و شلوار مشکی پوشیدم و یه پیراهن سفید هم زیرش.
    توی انتخاب اودکلن وسواس خاصی داشتم ولی امشب فرق می‌کرد.
    ورساچی آبی… کنزو ایر… جورجیو آرمانی آکوا.
    بی‌اختیار دستم بسمت کنزو رفت…ب ویی که بهم حس قدرت می‌داد… حس برتری… حسی که پدر سحر باعث شده‌بود بهش معتاد بشم.
    یه نگاه دیگه به آیینه انداختم و اومدم بیرون.
    پرهام: به به… کجا بسلامتی خوشگل پسر؟
    -جای خاصی نمیرم. مهسا کجاست؟
    پرهام: رفته دوش بگیره، هانیه هم رفته یه سری وسایلشونو بیاره.
    -آهان… من دیگه باید برم.
    داشتم از کنارش رد می‌شدم که بازوی راستم رو گرفتو منو بسمت خودش چرخوند.
    پرهام: الاغه احمق فکر کردی من گاگولم؟
    میری می‌شینی تو اتاقت و از جات جم نمی‌خوری.
    عصبی شده‌بودم… نمی‌دونم چی شد که با کف دستم زدم تخت سینه‌اش و گفتم:
    به تو چه که من کجا میرم؟ زندگی خودمه و افسارش هم دست خودمه.
    پرهام یه قدم به عقب رفت و گفت:
    بفرما هر غلطی دوست داری بکن.
    تنها چیزی که حد و مرزی نداره خریته که ماشالا تو آخرشی.
    -به خودم مربوطه.
    این رو گفتم و از خونه زدم بیرون.
    می‌دونستم نباید اونجوری باهاش رفتار می‌کردم ولی هوای عشق سحر به مشامم خورده بود و مست بودم.
    زیاد طول نکشید تا به خونه‌ی سحر اینا برسم… ماشین رو پارک کردم و به در خونشون زل زدم.
    حالا چی؟
    اومدم که چه غلطی بکنم؟
    مگه اون شوهر نداره؟
    ولی نه اون باید به من جواب پس بده… باید بگه چرا رفت.
    شماره موبایلش رو گرفتم…
    شماره‌ای که شش سال پیش خاموش شد و همچنان هم خاموش بود.
    شماره‌ی خونشون رو گرفتم.
    بوق… بوق… بوق…
    بعد از سه بوق گوشی رو برداشتن.
    الو…
    باز لالمونی گرفته بودم. صدای خودش بود.
    الو بفرمایید.
    با هر جون کندنی بود صدام رو از ته حنجره‌ام بالا دادم.
    -می‌خوام ببینمت.
    سحر: پژمان تویی؟
    -آره… دم در خونتونم و می‌خوام ببینمت.
    سحر بعد از چند لحظه جواب داد و گفت در رو باز می‌کنم و گوشی رو قطع کرد.
    کمی استرس داشتم و تندتر شدن ضربان قلبم رو حس می‌کردم.
    با شک و تردید وارد خونشون شدم و راهرویی که بین در خونه تا در ساختمون بود رو رد کردم و آروم از پله‌های جلوی ساختمون بالا رفتم.
    هیچوقت فکر نمی‌کردم که دوباره به این خونه‌ی کذایی برگردم.
    چیز زیادی تغییر نکرده‌بود و همه چیز مثل قبل بود.
    منتظر بودم خودش بیاد دم در که تقریبا بعد از 15 دقیقه اومد.
    یه لباس مشکی یقه باز که تا زیر زانوش اومده بود رو به تن داشت.
    لباس چسبونش سینه‌ها و رونش رو بیرون داده‌بود و برجستگی‌شون به چشم می‌خورد.
    آرایش چندانی نداشت و فقط به لب‌هاش یه رژ قرمز مات زده‌بود.
    رنگی که منو دیوونه می‌کرد.
    آره… خودش بود…
    دختری که احساسم رو غارت کرده‌بود.
    نمی‌تونستم حرف بزنم فقط خیلی آروم سلام کردم.
    سحر: سلام… چقدر عوض شدی.
    -همین جا وایسم؟
    سحر: نه بیا تو.
    اینو گفت و حرکت کرد و منم پشت سرش راه افتادم.
    نگاهم روی بدنش سر می‌خورد و میومد پایین.
    موهای مشکیش تا بالای باسنش بود و حرکتش باعث موج برداشتن اون‌ها می‌شد.
    لباسش برجستگی باسنش رو هم به خوبی نشون می‌داد.
    و در آخر ساق پاهاش که سیاهی لباس و سفیدی پوستش باعث به وجود اومدن تضاد به خصوصی شده‌بود.
    باز هم این خونه‌ی لعنتی.
    دکوراسیون خونه و همینطور مبل‌ها عوض شده‌بودن.
    به سمت کاناپه رفتم و روش نشستم.
    سحر: میرم یه چیزی بیارم.
    -نمی‌خواد، بیا بشین باهات حرف دارم.
    اومد و رو به روم روی یه مبل نشست.
    به چشماش خیره شدم…
    چشم‌هایی که می‌خواستم روشنی بخش شب‌های تارم باشن دیگه اون فروغ سابق رو نداشتند.
    به ابروهای کشیده‌اش نگاه کردم.
    تیغ تیز ابروهاش قلبم رو سلاخی می‌کرد. به همین خاطر به میزی که بین من و اون بود زل زدم.
    سحر: هنوزم مثل قبل خجالتی هستی؟
    -شوهرت کجاست؟
    سحر: هه… این همه راه اومدی اینو بپرسی؟
    -چرا منو به بازی گرفتی؟
    سحر: بازی؟!!!
    تو از بازی چی می‌دونی پژمان؟
    قاعده و قانون این بازی رو پدرم تعیین می‌کرد نه من.
    -اما تو هم می‌تونستی بجای عروسک خیمه‌شب‌بازی بودن نقش یه چیز دیگه رو بازی کنی.
    سحر: بس کن پژمان… تو چی؟ ازدواج کردی؟ حتما الان یه بچه هم داری.
    -غم رفتنت اجازه نداد به دختر دیگه‌ای نزدیک بشم.
    منتظرم بگی چرا و چطور رفتی پس بحث رو عوض نکن.
    سحر: محکم تر شدی و همینطور جذاب تر.
    -قمار زندگی بازیه سختیه.
    سحر یه سیگار از توی پاکت روی میز برداشت و با فندکی که احتمالا جنسش از طلا بود آتیشش زد.
    -قبلا سیگار نمی‌کشیدی.
    سحر: من قبلا خیلی کارا نمی‌کردم… ببخشید عادت ندارم سیگار به کسی تعارف کنم دوست داشتی خودت بردار.
    -سیگار نمی‌خوام… منتظر شنیدنم.
    سحر یه پک عمیق زد و دودش رو به سمت بالا داد و در حالی که بهش نگاه می‌کرد شروع کرد به حرف زدن.
    سحر: وقتی پدرم از شرکت اومد خونه چشماش کاسه‌ی خون بود و به سختی نفسش رو بیرون می‌داد.
    مجبورم کرد لباس بپوشم و باهاش برم دکتر.
    وقتی که دکتر حرفای تو رو تایید کرد پدرم منو آورد خونه بدون اینکه حتی کلمه‌ای حرف بزنه.
    همون شب پسر عمه‌ام رو دعوت کرد خونه. پسر عمه‌ای که من بهش جواب رد داده‌بودم. پسر عمه‌ای که ازش متنفر بودم.
    پدرم موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو واسه ازدواج جلب کرد.
    به اسرار پدرم اون نامه‌ی مضحک رو نوشتم و سپردمش به نزدیک‌ترین دوستم تا بهت برسوندش.
    پژمان تو از درد چی می‌فهمی؟
    نه… تو هیچوقت نمی‌تونی درک کنی چه بلایی سر من اومد.
    نمی‌تونی درک کنی وقتی به زور شوهرت بدن چه احساسی داره.
    نمی‌تونی درک کنی وقتی توی آغوش کسی میری که حتی از بوی بدنش بدت میاد چه حسی داره.
    حس انزجار… حس تنفر… میل به مردن رو توی آدم زنده می‌کنه.
    تو نمی‌تونی درک کنی پژمان.
    وقتی از ایران رفتیم پسر عمه‌ام مثل یه آشغال باهام رفتار می‌کرد می‌دونی چرا؟
    چون فقط دنبال پولای پدرم بود… به من می‌گفت جنده. چون تو پرده‌ام رو زدی بودی.
    تویی که می‌پرستیدمت.
    -اگه حرفات راسته چرا به پدرت نگفتی؟
    ایشون ماشالا زور بازوشون زیاده، البته بهتره بگم زور زبونشون زیاده.
    سحر: هه… پدرم؟… اون فکر می‌کرد من می‌خوام بیام پیش تو و دارم یه مشت دروغ تحویلش میدم.
    پسر عمه‌ی کثافتم مغزش رو با حرفاش شستشو می‌داد.
    -کی برگشتی؟
    سحر: یکساله ایرانم. یعنی از وقتی که طلاق گرفتم.
    -طلاق؟
    سحر ته سیگارش رو به زیرسیگاری فشار داد و به من خیره شد.
    سحر: وقت برای توضیح دادن زیاده… می‌دونی چند ساله انتظار دیدن دوباره‌ات رو می‌کشیدم؟
    -بخاطر همین توی این مدت سراغم نیومدی؟
    سحر: می‌خوام مثل اون دیدار آخرمون دوباره حست کنم.
    می‌خوام گرمم کنی پژمان.
    با بلند شدنش منم بی‌اختیار از جام بلند شدم.
    پیچ و تاب موهاش طناب دارم شده‌بود و داشت خفه‌ام می‌کرد.
    به سمت چپ و راستم نگاه کردم، نمی‌دونم شاید دنبال قدری هوا می‌گشتم تا ریه‌هام رو پر کنم و بتونم حرف بزنم و بگم نه.
    زبونم بند اومده‌بود… کاش مثل پرهام تخم کفترایی که بابا بزرگ از سر کوچه برامون می‌خرید رو می‌خوردم تا می‌تونستم الان حرف بزنم.
    آروم به سمتم اومد و منو توی آغوش گرمش گرفت.
    اشکای بی‌صداش شونه‌ی چپم رو تر کرده‌بودن.
    خدا چرا نمی‌تونم تکون بخورم؟ چرا عین یه مجسمه جلوش وایسادم؟
    بوی تنش دیوونه‌ام می‌کرد. وقتی بوی بدنش به مشامم می‌رسید باید با تلنگر مغزم رو بیدار می‌کردم.
    ولی نه… من به هانیه قول دادم. من براش حلقه خریدم و نمی‌خوام زیر قولم بزنم.
    بین دوراهی عقل و قلب یا همون عشق و منطق گیر کرده‌بودم.
    سحر سرش رو از روی شونه‌ام برداشت و لبام رو بوسید.
    داغ بود و گرم… بوسه‌ای از سر عشق که شش سال پیش مزه‌اش رو چشیده بودم.
    جاذبه‌ی عشق بیشتر بود و هر لحظه منو بیشتر توی گرداب مستی فرو می‌برد.
    نمی‌تونستم کتمان کنم.
    من سحر رو با تمام وجودم دوست داشتم و چشمای معصومش برام مقدس بودن.
    هانیه از یادم رفته‌بود و فقط سحر رو می‌دیدم.
    دوتا دستشو از زیر بغلم رد کرده‌بود و شونه‌هام رو از پشت می‌مالید.
    دستام رو دور گردنش حلقه کردم و لب‌هاش رو بوسیدم.
    زبونم رو به لب‌هاش کشیدم و اونم دهنش رو باز کرد.
    عجله‌ای نداشتم و خیلی آروم زبونم رو وارد دهنش کردم.
    بوی سیگار و طعم دهنش یه حس لذت بخش رو بوجود آورده‌بود.
    هولم داد روی کاناپه و خودش روی پاهام نشست.
    بعد از در آوردن کتم شروع به بازکردن دکمه‌های پیراهنم کرد.
    به صورتش نگاه می‌کردم که اونم سرش رو آورد بالا و بهم زل زد.
    چشماش می‌خندیدن.
    رفت سراغ شلوارم و اونو تا زانوهام به کمک خودم پایین داد و دستش رو به کیرم مالید.
    حس شهوتم بیدار شده بود.
    و کیرم لحظه به لحظه بزرگتر می‌شد.
    بلندش کردم و بهش گفتم لباسش رو در بیاره و توی این فاصله شلوار و شورت خودم رو هم از پام در آوردم.
    روی کاناپه خوابوندمش و از بالا به کل بدنش نگاه کردم.
    روش خم شدم و لب‌هاش رو بوسیدم و آروم زبونم رو به سمت لاله‌ی گوشش سر دادم.
    همزمان با دست چپم شکمش رو به حالت دایره وار می‌مالیدم…گوشش برای من طعم خاصی نداشت ولی اون رو غرق لذت می‌کرد و من از لذت بردنش به وجد میومدم.
    کم کم شروع به خوردن گردنش کردم و با دستم سینه هاش رو می‌مالیدم و به اون‌ها چنگ می‌زدم و گاهی فشار می‌دادم که صدای آخش در می‌آورد.
    با چند تا بوسه‌ی کوتاه لبم رو به نوک سینه‌ی راستش رسوندم و دستم رو بسمت کسش حرکت دادم.
    سینه اش رو بادست راستم گرفتم و نوکش رو کردم توی دهنم و لحظه به لحظه با سرعت بیشتری مک می‌زدم و همزمان با اون یکی دستم کس داغ و لزجش رو می‌مالیدم.
    سحر نفس‌هاش تند شده بودن و در میون آه و ناله‌ی کوتاهش به موهای خودش چنگ زده بود.
    کم کم حرکاتم رو آهسته تر کردم و پاهاش رو بسمت خودم چرخوندم تا بتونم بین پاهاش قرار بگیرم
    اون روی کاناپه نشسته بود و من روی زمین بین پاهاش قرار داشتم…
    دستم رو از بالا روی بدنش کشیدم تا رسیدم به رون‌هاش و اونارو به دست گرفتم و تا جایی که امکان داشت بازشون کردم.
    سرم به کسش نزدیک کردم و بعد از بو کشیدن زبونم رو بهش چسبوندم.
    شاید لذت‌بخش‌ترین رایحه‌ی دنیا نبود ولی بوی عشقم بود.
    بوی دختری که عاشقانه دوستش داشتم.
    زبونم رو از بالا تا پایین کسش می‌کشیدم و بعد اونو فرو می‌کردم توی سوراخش.
    سحر با یه دستش سر من رو به خودش فشار می‌داد و اون یکی دستش رو گاهی اوقات گاز می‌گرفت و گهگاهی هم سینه‌هاش رو می‌مالید.
    نمی‌خواستم ارضا بشه به همین خاطر زبونم رو از کسش جدا کردم و ازش لب گرفتم.
    بلندش کردم و جاهامون رو عوض کردیم.
    سحر بعد از اینکه چند بار با دستش روی کیرم کشید اونو مثل سکس اولمون بوسید و وارد دهانش کرد.
    دهن داغ و خیسش توی اون لحظه بیشترین لذت رو برای من بوجود آورده‌بود.
    سرم رو به کاناپه تکیه داده‌بودم و چشمام مست لذت بودن.
    سحر: پژمان…
    سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم.
    -جونم عزیزم؟
    سحر: توی این شش سال با مردای زیادی خوابیدم.
    کیرهای زیادی رو لمس کردم و اونا رو توی وجود خودم حس کردم، اما… اما هیچ کدومشون به اندازه‌ی مال تو برام لذت بخش نبودن.
    حرفش عین آب سردی بود که روی سرم ریخته شد.
    نفس‌زدن‌های تندم به شماره افتادن و کند شدند.
    اون دوباره کارش رو شروع کرده‌بود و داشت کیرم رو با ولع می‌خورد ولی من چیزی رو احساس نمی‌کردم.
    داشتم حرفش رو تحلیل می‌کردم.
    یعنی چی؟!!!
    یعنی این روزگار لعنتی سحر من رو هم به ورطه‌ی نابودی کشونده بود؟
    من سحر پاک خودم رو می‌خواستم.
    همونجوری که ساک می‌زد بهم نگاه کرد.
    توی چشماش دقیق شدم… نه… این چشم‌ها دیگه اون معصومیت رو نداشتند.
    سرم داشت تیر می‌کشید… بی‌اختیار شونه‌هاش رو گرفتم و به عقب هلش دادم جوری که پشتش به میز خورد.
    انتظار چنین کاری رو نداشت و ماتش برده‌بود.
    می‌خواستم فرار کنم… می‌خواستم اونقدر راه برم که حتی کفش‌هام از راه رفتن خسته بشن.
    بلند شدم و به سرعت لباس‌هام رو پوشیدم.
    سحر تازه به خودش اومده بود.
    سحر: چی شده پژمان؟… من کاری کردم؟
    هیچی نگفتم و فقط بسرعت از خونه اومدم بیرون.
    تقریبا به در حیاط رسیده‌بودم که در باز شد و پدر سحر از در اومد تو.
    سر جام خشک شدم همونجوری که اون خشکش زده‌بود.
    کمی به صورتم دقیق شد و انگار تازه فهمیده باشه من کی هستم بسمتم اومد.
    دستش رو می‌دیدم که بالا میره ولی عکس‌العملی نشون ندادم.
    جای کشیده‌اش سمت راست صورتم رو سوزوند.
    به لبم دست کشیدم. کمی خونی شده‌بود. زبونم رو اطراف لبم چرخوندم و آب دهنم رو تف کردم.
    دیگه توی چنگال فقر و بدبختی اسیر نبودم و نمی‌خواستم جلوش سکوت رو به زبونم هدیه کنم.
    باید زبونم رو از غلاف در می‌آوردم… من دیگه اون پژمان آس و پاس نبودم که مثل بره جلوش وایسم و با تحقیرها و بد دهنی‌هاش غرورم رو زیر کفشای چرمیش له کنه.
    دهن گشادش رو می‌دیدم که داره باز و بسته می‌شه ولی صداش رو حس نمی‌کردم. لحظه به لحظه داغ‌تر می‌شدم… نگاهش سوهان اعصابم شده بود… کف دستام عرق کرده‌بودن… به عقب نگاه کردم… جایی که سحر لخت مادر زاد وایساده بود.
    -با توام مادر جنده‌ی پاپتی بگو اینجا چه غلطی می‌کردی؟
    با این حرفش سوختم و جیگرم آتیش گرفت.
    فقط می‌دونم با تمام قدرتی که داشتم دست مشت شده‌ام رو بالا بردم و توی شقیقه‌اش خوابوندم.
    افتاد رو زمین و بعد از چند تا ناله‌ی کوتاه صدای کثیفش خفه شد.
    گیج بودم که سیاهی سحر رو بالای جسم بی جون پدرش حس کردم.
    رفتم جلو … از سر اون عوضی داشت خون میومد و زمین رو سرخ کرده بود.
    با تردید دستم رو بسمت دماغش بردم اما نفس نمی‌کشید.
    سحر ناله می‌کرد و زجه می‌زد… گیج بودم.
    خواستم از در بیام بیرون ولی یاد سحر افتادم… این یه قتل غیر عمد بود و بخاطرش سرم می‌رفت بالای چوبه‌ی دار.
    برگشتم و دست سحر رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم.
    سحر: نکن کثافت، دست کثیفت رو به من نزن.
    با حرفاش عصبی تر شدم.
    دستم رو گذاشتم روی دهنش و کشون کشون بردمش داخل خونه.
    -ببین سحر خودت می‌دونی پدرت چه گندی هم به زندگی من زد هم به زندگی تو. پس ازت خواهش می‌کنم جیغ و داد راه ننداز.
    آروم دستم رو از روی دهنش برداشتم.
    سکسکه‌اش گرفته بود و صدای نفس‌هاش بلند تر از حد معمول بود. پره‌های دماغش بسرعت باز و بسته می‌شدن که دهنش رو باز کرد.
    سحر: کثافت اون کاری هم کرده باشه پدرمه.
    -آهان، پس چون پدرت بود به عقد اون پسره‌ی نره خر در اومدی و رفتی خارج؟ چون پدرت بود من رو خورد کردی و اون نامه‌ی مسخره رو نوشتی؟ چون پدرت بود تورو به جنده‌گی کشوند؟
    سحر: برو گمشو بیرون.
    -آره… گم می‌شم ولی نه اینجوری، خیال کردی اینقدر احمقم که راحت منو لو بدی و بفرستی بالای دار؟
    ترس رو برای بار اول توی چشم‌هاش دیدم.
    خودش رو عقب کشید و ساکت شد.
    -نترس، نمی‌خوام بکشمت.
    دست و پاش رو به وسیله‌ی بندی که به پرده بود بستم و جلوش نشستم.
    آروم داشت گریه می‌کرد.
    -سحر آروم باش… منو ببخش دلم نمی‌خواست همچین کاری رو باهات بکنم ولی مجبور بودم… نمی‌خوای بهم نگاه کنی؟
    سحر: پژمان پدر من اونجا داره جون میده و تو اینجا دست و پای منو بستی اونوقت انتظار بخشش داری؟
    -ببین سحرم پدرت هم زندگی من رو نابود کرده و هم زندگیه تو رو… من سحر پاک خودم رو می‌خواستم نه یه…
    سحر: خجالت نکش… بگو جنده.
    فکر کردی توی این یه سالی که ایران بودم چرا سراغتو نگرفتم؟ چون فکر می‌کردم لیاقتت رو نداشتم.
    اون پسر عمه‌ی عوضیم باعثش شد. اون کثافت از سکس من با بقیه خوشش میومد و دوستای آشغالشو بجون من مینداخت .
    فکر می‌کنی چرا پدرم ازم سراغی نمی‌گرفت؟
    چون اون احمق فیلم یکی از سکس‌های منو با دوستش رو به پدرم نشون داده‌بود و بهش گفته بود دخترت جنده است.
    می‌فهمی؟ پژمان من توی همه‌ی سکس‌هام به تو فکر می‌کردم. به کسی که انگیزه‌ی من برای زنده موندن بود ولی تو…
    گیج شده بودم و نمی‌دونستم چه غلطی باید بکنم.
    آروم به سمتش خیز برداشتم و اشکاش رو پاک کردم.

-سحر من…
سحر: نه پژمان نمی‌خوام حرفی بزنی الان فقط پدرم برام مهمه تورو خدا برو سراغش قول می‌دم تو رو وارد این ماجرا نکنم چون دوستت دارم و پدرم رو هم می‌شناسم و رفتارش رو دیدم.
به سختی تونستم تصمیم بگیرم به همین خاطر دست و پای سحر رو باز کردم و بهش گفتم لباس مناسب بپوشه تا پدرش رو ببریم دکتر.
خودم رفتم سراغ پدرش و اونو گذاشتم توی ماشین خودم.
کنار پیشونیش و همینطور پشت سرش شکسته‌بود. کت خودم در آوردم و گذاشتم زیر سرش و زخم پیشونیش و سرش رو بالا دادم.
قلبش آروم می‌زد و هنوز زنده بود… رفتم پشت ماشین نشستم و روشنش کردم سحر هم بعد از چند لحظه اومد و نشست داشت گریه می‌کرد که با سرعت راه افتادم بسمت نزدیکترین بیمارستان.
-نترس دختر پدرت هنوز زنده است و قلبش می‌زنه.
سحر: پژمان تورو خدا تند تر برو.
زمان زیادی طول نکشید که به بیمارستان رسیدیم… پیاده شدم و یه تخت چرخ‌دار آوردم که دوتا پرستار هم به کمکم اومدن و گذاشتیمش روی تخت.
یکی از پرستارا گفت چه اتفاقی براش افتاده؟
به سحر نگاه کردم که بعد از یه مکث کوتاه گفت خورده زمین.
پرستار: بهتره هر چه سریعتر کارای پذیرشش رو انجام بدین.
اینو گفت و تخت رو حرکت داد.
-من میرم دنبال کارهاش بهتره تو بری پیشش.
سحر: باشه.
اینو گفت و بطرف در اتفاقات راه افتاد.
-سحر…
برگشت و نگاهم کرد.
-ممنون از اینکه چیزی نگفتی.
سرش رو برگردوند و به راهش ادامه داد… می‌دونستم بین عشق و پدرش گیر کرده… کاش خودم رو کنترل می‌کردم.
به پرهام زنگ زدم و ماجرا رو بهش گفتم و اون هم بعد از یک ساعت اومد. توی این مدت کارهای بیمارستان رو انجام داده‌بودم و منتظر جواب عکس و بقیه‌ی آزمایشا بودیم. بعد از کلی معطلی عکس‌هارو دادن و دکتر بعد از دیدن عکس‌ها گفت که پدر سحر دچار ضربه‌ی مغزی شده و الان رفته توی کما و معلوم نیست کی به هوش بیاد.
سحر فقط گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت.
بسمتش رفتم و بغلش کردم. باید آرومش می‌کردم.
-نترس دختر من پیشتم… نمی‌ذارم تنها بشی… تو رو خدا گریه نکن دارم داغون می‌شم.
نمی‌دونم چرا پرهام خفه‌خون گرفته بود.
-پرهام تو یه چیزی بگو… د لعنتی الان وقتشه حرف بزنی. پس کو اون شوخی‌هات؟ کو اون همه زبونی که داشتی؟ نکنه لال شدی؟
پرهام: این دختر رو بردا رو و ببرش خونه‌ی خودمون… هانیه و مهسا همه چیز رو می‌دونن بهتره پیش اونا باشه منم اینجا می‌مونم.
سحر: نه…من می‌خوام اینجا بمونم.
پرهام: موندنت هیچ دردی رو دوا نمی‌کنه… پژمان ورش دار ببرش منم به دخترا زنگ می‌زنم.
از پرهام خداحافظی کردیم و رفتیم خونه‌ی خودمون.
هانیه و مهسا به استقبالمون اومدن و سحر رو بغل کردن.
نمی‌تونستم طاقت بیارم بسمت اتاق خوابم رفتم و در رو بستم.
می‌خواستم تنها باشم.
یک ماه از اون ماجرا گذشت و پدر سحر هنوز روی تخت بیمارستان بود.
سحر توی این مدت خونه‌ی ما بود و بالاخره هم راضی شد اعضای پدرش رو اهدا بکنن.
سحر من رو دوست داشت ولی با شنیدن زندگی هانیه و مهسا و اینکه من به هانیه قول ازدواج داده‌بودم بعد از انحصار وراثت و فروختن بعضی از اموال پدرش به پاریس یعنی جایی که این مدت اونجا زندگی کرده‌بود رفت و باز هم فقط یه نامه برای من گذاشت. نامه‌ای که توش گفته بود دنبالم نیا و برات آرزوی خوشبختی می‌کنم.
بعد از مدتی من با هانیه ازدواج کردم و پرهام مهسا رو گرفت.
کاش مسیر زندگی من جور دیگه‌ای بود و روزگار این همه پستی و بلندی خودش رو به رخم نمی‌کشید.
پایان


1: چه خوب چه بد، داستان تموم شد و امیدوارم لذت برده باشین و تاثیر کامنت‌های قبلی خودتون رو دیده باشین. مخصوصا دوستانی مثل سیلور، سپیده، نوید، درک میرزای گل، پرنده‌ی عصبانی، رودی وهمینطور بعضی دوستان دیگه.
2: سکس چندانی نداشت ازتون معذرت می‌خوام.
3: همین جا از دوست خوبم “تکاور” خودمون بابت ادیت داستان تشکر می‌کنم.
4: امتیاز دادن یادتون نره که حلالتون نمی‌کنم چه کم چه زیاد به سبک قسمت قبل امتیازتون رو بدین ببینم داستان افت کرده یا نه چون تغییرات زیادی رو توی نوشتنم اعمال کردم. شیوه‌ی امتیاز دهی هم توی کامنت اول قسمت قبلی توضیح داده شده.
5: بابا چرا می‌زنید؟ تموم شد دیگه هیچی نمی‌خوام بگم :)


کفتار پیر - پژمان


👍 0
👎 0
74315 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

323442
2012-06-30 03:56:36 +0430 +0430

خودم حدس میزنم یه خورده افت کرده اونم بخاطر مشکلات اخیرمه و اینکه فرصت چندان و اعصاب درست و حسابی نداشتم.
به بزرگی خودتون ببخشید…

0 ❤️

323443
2012-06-30 04:47:00 +0430 +0430

میگم ادمین ترکونده ها 10تا داستان تو 2 روز بی سابقه بوده…
مثل نوشته های قبلیت زیبا بود. البته خیلی بهتر. هم از لحاظ نگارش و هم از لحاظ پردازش داستان. با اضافه شدن مهسا و هانیه داستانت از اون قالب دوبعدی و دوشحصیتی در اومد و یه مقدار عمق پیدا کرد. دیگه میتونستم خودم رو داخل داستان ببینم. باید اعتراف کنم که خیلی دل و جرات داری که اینطوری بی گدار به اب میزنی و مسئله رو اینطور بغرنج میکنی. وسطهای داستان مونده بودم که اخرش رو چه طور میخوای جمعش کنی. هرچند جمع کردی ولی باید بگم که یه مقدار اب بستی توش. یه جورایی مثل سریالهای ایرانی شد که اخرش، سر و تهش رو هم میارن. رفتن به خونه سحر بعد از شش سال و برخوردت باهاش یه مقدار دور از حقیقت بود. همینطور مشخص نشدکه سحر برای چی و چطوری از پسرعمه ش طلاق گرفته بود چون اینطور که گفتی با نشون دادن فیلمهات به پدرت عملا این اختیار ازش سلب شده بود. درضمن توی قسمت قبلی هم نگفته بودی که بقیه خانواده سحر کجا بودن و چطور بعد از مرگ پدرش که به نظر میرسه برای بستن ته داستان بود هیچکس دیگه ای سراغی ازش نگرفت؟ وقتی که توی خونه شون دیدیش هرچقدر هم که عاشقش میبودی نباید اجازه میدادی تا اونجا پیش بره .قبول کن اگه نگفته بود که چه اتفاقاتی براش افتاده باهاش میخوابیدی و به هانیه خیانت میکردی.
ولی درکل خیلی خوب بود. نگارش و فضاسازیت خیلی زیبا بود توی داستانهای اینچنینی من اصلا دنبال سکس نیستم حتی وقتی به صحنه های سکسی میرسم میگذرم چون همونطور که گفتم روایت صحنه های سکسی به کلیت داستان که رمانتیک هست ضربه میزنه. با این داستانت نشون دادی که بی جهت نیست از داستانهای دیگه ایراد میگیری و فکر کنم جواب خوبی به اتفاقات چند روز گذشته دادی…

0 ❤️

323444
2012-06-30 05:21:44 +0430 +0430
NA

سلام پژمان جان خسته نباشی
من بیشتر داستانهای سایتو خوندم ولی هیچوقت درست یا غلط نه نظری دادم و نه امتیاز دادم ولی داستانت منو واداشت که یه کامنت بزارم تا بتونم بهت تبریک بگم. داستانت بهترین داستان دنیا نبود ولی اینقدر خوب بود که مجبورم کنه تا انتها یه نفس بخونمش . از نظر فنی کسی نیستم که نظر بدم ولی همین که تونست من رو وادار به خوندن (اونم تا انتها ) کنه یعنی تونستی با خواننده ارتباط برقرار کنی و به نظر من این مهمترین خصیصه یک داستان خوبه بقیه چیزا دیگه فلفل و نمکش هستن. قریحه نویسندگی رو تمام و کمال داری ، اصلا مهم نیست که داستانت راست بود یا دروغ به هرحال هرکسی داستانت رو بخونه آدمای داستانت رو زنده حس می کنه و اونا رو میبینه و باهاشون ارتباط برقرار میکنه و شاید یکی از دوستانش رو هم بگه مثلا “اینو عین پرهام کس شر میگه” و این به نظر من یعنی موفقیت تو و داستانت
بهت تبریک میگم

0 ❤️

323445
2012-06-30 05:50:14 +0430 +0430
NA

سلام
خدایا شکرت
بابت اینکه بالاخره داستانتو تموم کردی
خوب هم تموم کردی
چون اولی محشر بود دومی بی نظیر بود قسمت سوم با عجله تمومش کردی اما خوب بود
می ترسیدم مجبور شی آب ببندی داخلش
پژمان جان چون من خودم فیلم نامه نویسی درس میدم زیاد میام اینجا داستانا رو می خونم ایده زیاده داخلشون
واسه همین داستانهایی که ارزش داشته باشه روشون کار بشه میام چند تا نکته می گم و میرم اما در مورد داستانت.
داستان های سریالی باید افت و اوج داشته باشه
خواننده رو به موقع بالا و پایین کنه
اما سعیت این بود همش تو اوج باشی این باعث میشه وقتی داستانت به پایان نزدیک بشه یهو بیاد پایین و خواننده فکر می کنه داستانت کیفیت افت کرده
کیفیتو همیشه تو اوج نگه دار اما شخصیتهاتو بالا پایین کن اوج و فرود داستانتو به موقع زمانبندی کن
سعی کن داستانای بعدی رو کوتاه بنویسی کمتر از 2 صفحه a4 این بهت کمک میکنه
در داستان تفکیک شخصیت و شخصیت سازی اصل مهمیه بیشتر دقت کن اگه دوست داری نویسنده بشی ( چون قابلیت این کارو داری ) بهتره رفتار شناسی بخونی بتونی بهتر رفتار افراد داستانتو پیش بینی کنی
نمیدونم تکاور برای ادیت چیکار کرده اما به نظرم مناسب بود
داستانای بعدیت رو بیشتر از حالت دیالوگی بیرون بیار
بیشتر به وضعیت و فضاسازی دقت کنی موثر تر میشه
اگه دیدی زیاد ایراد گرفتم ببخش فقط بگم سبک دیالوگ نویسیت یاد نوشته های ژوزه ساراماگو افتادم شباهت داشت امید وارم به همون قدرت برسی

در کل اگه بخوام به داستانت نمره بدم از 100 نمره 70 میگیری البته در مقایسه با نویسنده های حرفه ای
اما اگه بخوام داستانت رو با داستانای خوب این سایت بررسی کنم مثل داستانهای پریچهر بهت نمره 150 می دم حیفم میاد با چرندیات این سایت مقایسه بشی
اما در تحلیل شرایط سکس خیلی مهمه چون تمامی اون شرایط در حالت احساسی و غیر منطقی انجام میشه خیلی حساس میشه
بهت تبریک میگم اگه بخوام تشبیهت کنم به صحنه های کوتاه و گیرای سکس در داستان اینجه ممد نوشته یاشار کمال تشبیهت می کنم

راستی داستان بعدیتو اگه خواستی شروع کنی پیشنهاد می کنم با سکس شروع کنی چون داستانات بعد سکس کمی افت میکنه
بهتره این بار با سکس شروع کنی و اوج بگیری و با سکس تموم کنی
افرین
افرین
افرین
ببخشید زیاد حرف زدم اما واقعا نوشته خوب هیجانزده ام میکنه
موفقیتتو پیش بینی می کنم چون حتمیه

0 ❤️

323446
2012-06-30 06:23:54 +0430 +0430
NA

داستانتو در اواخرش خیلی بد ماسمالی کردی. بهت نمره نمیدم چون میتونستی خیلی بهتر از اینا تمومش کنی.اینم بگم که شروعت خیلی خوب بود اما رفته رفته تو داستانای بعدی خیلی افت کردی.

0 ❤️

323447
2012-06-30 07:23:00 +0430 +0430
NA

Salam pejman jan khaste nabashi .belakhare baad az modatha ye dastan khoondam ke mano ta akharesh bekshone
damet garm aali bood

0 ❤️

323448
2012-06-30 09:41:59 +0430 +0430

سیلور جان کم شدن سکس داستان یه جورایی دست گل خودت بوده :)
در مورد اون ریسک ها و پیچ در پیچ کردن داستان هم یه جورایی باید میپیچوندمش تا بقول یکی از دوستامون که پای داستان قبل نظر داده بودن باید بهش فراز و نشیب میدادم تا خواننده وقتی از پیچ یه کوچه ی داستان میگذره صحنه ی جدیدی رو شاهد باشه.
اما در مورد اون آب بندی آخر داستان.
:(
شرمنده میدونم ریتمش خیلی سریع بود.
دوستان نزدیکم میدونن دچار یه سری مشکلات شخصیم که اعصاب درست و حسابی برام نذاشته و یه خورده کم حوصله شدم.
بخاطر همین آخرش یه خورده عجله ای شد.
راستی…
تو زن یه آدمی میشی که 5 سال تحقیرت میکنه
بالاخره یه جا وا میدی دیگه
توی قسمت های قبل هم گفته بودم مادرش فوت شده و بخاطر طولانی نشدن داستان و الکی کش دادنش از موضوع ختم و این چیزا صرف نظر کردم
این داستان هم قرار بود 4 قسمتی باشه ولی بخاطر همون دلایل شخصی نشد.
ممنون از توجه ات رفیق
بامزی عزیز:
بالا پایین شدنش کم بود؟ :(
چشم دفعه ی بعد داستانو میبندم به ویبره…از اینایی که میزارن تو سیمان تا هواش خارج بشه ها.
نکته های قشنگی رو گفتی و با کمال میل سعی میکنم همونجوری که نظر بقیه ی بچه هارو توی نوشتنم اعمال کردم از نظرات شما هم استفاده کنم مخصوصا اینکه داستان رو از حالت دیالوگی خارج کنم که قطعا دوستان با مقایسه ی این قسمت و قسمت های قبل به این نتیجه میرسن ولی در کل حذفش نمیکنم و دیالوگا رو پر محتوا تر میکنم.
در کل بخاطر نکته های ریزت ممنون.

0 ❤️

323449
2012-06-30 10:06:14 +0430 +0430

Rob عزیز
بهترین داستان سایت نبود ولی امیدوارم در آینده بهترین هارو بنویسم یا حداقل در زمره ی بهترین ها قرارشون بدم.
ممنون از این که تا آخر تحملش کردی و خوندیش و مهم تر از اون ممنون از کامنتت
Shadi jojo
ببخشید شادی خانوم
بخاطر این مساله هم در پایان داستان و هم در اینجا از شما معذرت میخوام…قسمت های قبل دو سکس کامل رو یدک میکشیدن اما این قسمت شرایط ایجاب میکرد سکس مختصری داشته باشه.
ساغر :)
اه اه اینقدر از حلیم حالم بهم میخوره که از بادمجون چیزیم نمیشه…
حالا جدی ببخشید گفتم اعصاب درست و درمون نداشتم.
قضیه ی کنکور رو که تو لو دادی یه چیزای دیگه مثل جریان اون بیماری و این چیزام هست که اجازه نداد تمرکز بیشتری بکنم.
فرهاد:
ممنون و سپاس
Ba maram:
حتما سعی میکنم داستان های بهتری ازم ببینید.
Kakam:
در مونده نباشی حاجی

0 ❤️

323450
2012-06-30 11:30:25 +0430 +0430
NA

داش پژمان یه مدت حال روحی داغونی داشتم، داشت فکرایی شیطانی(خود کشی یا یهچیزی تو همین مایه ها) به سرم میزد اما خدا واقعا ولم نگرد وعشقم به زندگی برگشت واز تصمیمی که داشتم پشیمونم داستانت عالی بود و یه سوال دارم من چند وقت پیش یه داستان آپ کردم میخواستم بپرسم چقدر طول میکشه تا بالا بیاد :)
مدتی توسایت نیومده بودم اما امروز اومدم دیدم شما وآبجی پریچهر داستان دادید گفتم باید ازشون تشکر کنم
یه پیشنهاد هم دارم سعی کن داستان بعدیتو به صورت سوم شخص بنویس چون توانایی شو داری ببخشید پرحرفی کردم بازم ممنون ;)
امتیاز:100

0 ❤️

323451
2012-06-30 11:56:12 +0430 +0430
NA

یه چیزی رو یادم رفت بنویسم
بعداز سالها دختر کبريت فروشي را ديدم بزرگ وزيبا شده بودبه او گفتم کبريتهايت کو،ميخوام اين سرزمين را به آتش بکشم خنده تلخي کرد و گفت کبريتهايم را نخريدند سالهاست تن ميفروشم! ميخري؟
:(( :(( :((

0 ❤️

323452
2012-06-30 12:55:38 +0430 +0430

عالی بود باز هم بنویس. . . . . . . . . . . . .
راستش من که خودم داستان رو قبلا خونده بودم و خوشم اومد. از نظر من هر سه قسمت در یک سطح بود و من از خوندنشون لذت هم بردم. آهای کفتار که به من میگی روی داستانهای همشهری های خودم پارتی بازی نکنم و فحش ندم. خب الان هم که دارم از داستانت تعریف میکنم بقیه میان بهم میگن روی داستانهای رفیقت (پژمان) پارتی بازی نکن.
ولی یه چیزی در مورد داستانت تو دلم مونده که باید بگم. آخه کله کـ… نمیشد اول سکستون رو تا آخرش میرفتید بعد میزدی باباشو ناکار میکردی؟ عزیزم تو داری داستان مینویسی، دروغ سنج که بهت وصل نکردن که حتما هرچی اتفاق افتاده بنویسی. یک کمی حال میدادی چی میشد؟
راستی من نفهمیدیم که بالاخره من و تو رفیقیم؟ همشهری هستیم؟ فامیلیم؟ پسر خاله پسر عمو هستیم؟ چی هستیم ؟
یک چیز دیگه یک کمی به ذهنت رسیدگی کن اونجا که نوشتم کله کـ… منظورم کله کدو بود. منحرف!!!
باز هم بنویس دمت گرم.

0 ❤️

323453
2012-06-30 15:52:46 +0430 +0430

جونیور عزیز:
اشک واسه چشم خوبه.
باعث میشه چشمات تمیزتر و خوشگل تر بشن
:)
ببخشید اگه ناراحتت کردم هر چند خوشحالم که تاثیر گذار بوده.
Hobbit:
در مورد قسمت اول کامنتت :(
برای منم دعا کن داداش
و در مورد داستانت.
یه تقویم بزار جلوت هر روز که میگذره یه ضربدر قرمز بکش روی اون اون روز
سی تا که شد داستانت آپ میشه.
در مورد پیشنهادت هم فکر میکنم.
امین خان گل:
یه جورایی قرار نبود داستان اینقدر mp3 باشه ولی شد.
در هر صورت امیدوارم لذت برده باشین.
تکاور :)
سیییییس
الان میان میگن پسر عموت داره ازت دفاع میکنه…
خوشم میاد سیر نمیشی …
درسته دروغ سنج نداره ولی بقول یه بابایی درسته که در دیزی بازه اما حیای گربه کجا رفته.
در ضمن من اصلا با آرایه ی ابهام حال نمکنم
چایی و قند دبش و دو پهلو خوبه اما حرف دو پهلو نه :)

0 ❤️

323454
2012-06-30 16:13:54 +0430 +0430
NA

سلام
من هر سه قسمت داستانتو الان خوندم و چون با گوشی اومدم چشمام یه کم خسته شدن :( اما به این خستگی می ارزید.باید اعتراف کنم راضی کننده بود خسته نباشی

0 ❤️

323455
2012-06-30 17:22:06 +0430 +0430
NA

داستان روازقسمت اول تااينجاكه خوندم يه احساسي بهم دست دادانگاردارم يكي ازداستانهاي فهيمه رحيمي ولي ازنوع سكسي آنراميخونم.
فضاي مشابه؛كاراكترهاي مشابه؛دختران فقيرازمحلات جنوب شهر؛پسرفقير جنوب شهري عاشق دخترپولدار؛يه دوست شوخ وبذله گو؛اينها بيشترشخصيتهاي فهيمه رحيمي هستند؛كه دراين داستان هم بودند.
ولي رويهم رفته داستان جالبي بود.
منتظرداستانهاي بعديت هستم.

0 ❤️

323456
2012-06-30 17:36:39 +0430 +0430
NA

عالی بود.جدا عالی بود.مرسی پژمان جان.من این داستانتو از قبلیا بیشتر دوست داشتم.نکات فنی هم که اساتید گفتن و من دیگه حرفی واسم نمیمونه.فقط میخوام ازت تشکر کنم.در ضمن امیدوارم مشکلاتت زودتر حل شه تا بازم پژمان سرحال و فعال قبلیو داشته باشیم.منتظر داستانای بعدیت هستیم.بازم سریالی باشه ها

0 ❤️

323457
2012-06-30 17:42:53 +0430 +0430
NA

عجب!!!
به جون خودم این کفتار پیر ترشی نخوره یه چیزی میشه ها…
نه بابا پژمان خان کم کم دارم بهت امید وار میشم…
آورین…آورین…
اون دوستمون بامزی تاحدودی حق داشت به نظر منم اگه تو داستانت کمتر از دیالوگات استفاده کنی کیفیت کارت بالا میره یعنی منظورم اینه که دیالوگاتو نگهشون دار ولی فقط به موقع ازشون استفاده کن.
یه چیزی که تو این سبک داستانا خیلی به درد میخوره اینه که حرفایی که فقط تو فکرت زده میشه و بقیه نمیشنونش رو تو متن داستانت وارد کنی که خودت چند مورد اینکارو کرده بودی که واقعا عالی از اب دراومده بود!!!
در مورد ایده از زبان سوم شخص نوشتن[راوی بودن داستان] که مطرح شد هم خیلی خوشم میاد اگه خواستی میتونی ازش استفاده کنی…
-نمرت هم در کمال صحت و سلامت عقلی و جسمی بنده تصویب شد:80

کامنت دوم هابیت بسی اندوه گین و غمزده یمان کرد:“بعد از سال ها دختر کبریت فروش را دیدم ؛ بزرگ و زیبا شده بود ، به او گفتم:کبریت هایت کو میخواهم این سرزمین را به اتش بکشم خنده تلخی کرد و گفت:کبریت هایم را نخریدند سالهاست که تن فروشی میکنم”

آخی…

0 ❤️

323458
2012-06-30 20:00:14 +0430 +0430
NA

مرسی کفتار مثل همیشه عالی بود
فقط سرنوشت سحر خیلی غمگین کننده بود
اشکم رو در اورد
چون دختری بود که حقش روسپی شدن نبود
واقعا خیلی خوبه جدا ار مسایل سکسی
غم و شادی و حوادث این چنین
مثل همین داستان پژمان قاطی ماجرا باشه
بعد از مدت ها یه داستان خوب خوندم
واقعا نمیشه تشکر نکرد
نگارش این دفعه هم عالی و روون بود
جوری که ادم سیر نمی شد از خوندنش
این تیکه داستان هم خیلی واسم جذاب بود


توی اتاق و جلوی تخت بودیم که پرهام پتو رو زد کنار و لکه‌های خون روی تشک رو دید.پرهام: اوه اوه… ظاهرا تلفات سنگینی از دشمن گرفتی… دمت گرم


ترکیدم از خنده این تیکه رو خوندم
دستت طلا
زحمت کشیدی واسه بچه های شهوانی

0 ❤️

323459
2012-06-30 23:10:11 +0430 +0430

ایراندخت خانوم:
درکتون میکنم چون خودم با گوشی میام و داستانام رو هم با گوشی مینویسم.
راستی بچه ها فکر کنم مهندس کامپیوتر و به اصطلاح آخر کامپیوتر توی سایت زیاده :)
یه سوال فنی داشتم.
من انگشت کوچیکه ام رفت لای فن سی پی یو
الان که کامپیوترو روشن میکنم بعد 20 ثانیه خاموش میشه شما نمیدونید چه مرگشه؟
ممنون میشم راهنمایی کنید…اگه مشکلش حاده بگین تا ورش دارم ببرمش خدماتی اما اگه سی پی یو رو باز و بسته کنم درست میشه یگین خودم انجامش میدم.
Sater:
یه دو سال یا کمتر یا بیشتر میشه که رمان نخوندم اما فهیمه رحیمی رو یادمه.
بین رمان هایی که میخوندم اسم ایشون رو فکر کنم پای یکی دوتاشون دیدم…چون دقیق یادم نیست با اطمینان نمیگم ولی شاید قسمت های غمگینش (الان توی اکثر رمان های ایرانی پیاز خورد میکنن و این چیز عجیبی نیست) مشابه باشه.
یه جورای اگه کامنت های پای همین داستان و یا داستان های قبلی رو بخونی متوجه میشی که به نویسنده های مختلفی ربط داده شدم.
امیدوارم لذت برده باشین.
کوروش خان نوشتن داستان سریالی یه خورده آدمو اذیت میکنه ولی سعی میکنم خواسته ی شما رو هم اجابت کنم.
ما که از خدامونه حل بشن ولی …
بیخیال.
شایدم دیدین داستان زندگی خودمو انداختم رو دایره.
پرنده اول بگو ببینم این کامنتتو قرمز کردی یا من عوضی میبینم؟
:)
نبوغ ایرانیه دیگه کاریش نمیشه کرد.
در مورد داستان بعد.
حقیقتش نمیدونم کی بدمش بیرون بخاطر همین روزی روزگاری در ایران رو جمع کردم (مشکلاتم منظورمه)
پس هر وقت خواستم بنویسم یه فکری براش میکنم.
ایشالا بتونم 80 رو به 100 تبدیل کنم.
Zim zex:
ممنون داداش
ایشالا خدا یه 100 سالی به ما عمر بده بتونیم فرت و فرت دل بچه های شهوانی رو شاد کنیم.
دعا کنی ها…زیر 100 سال کمتر باشه نمیخوام :)

0 ❤️

323460
2012-07-01 00:10:37 +0430 +0430
NA

کفتار پیر
قدیما یکی بود به اسم پیرپلنگ
کاربریت منو یاد اون میندازه!
حقیقتش توی این سایت داستان نمیخونم!
ولی روزی روزگاری در ایران1.2.3 رو خوندم!
فقط به خاطر اینکه نویسنده اش کفتار پیر بود!
مطمئنأ سطح داستانت از میانگین داستان های سایت بالاتره!
ولی بهترین داستان سایت نیست!
همه سعی میکنن احترام قائل باشند برای کاربری کفتار پیر،من بیشتر از اینکه داستانت رو موفق بدونم شخصیتت در شهوانی رو تحسین میکنم!
برخلاف نظر دوستان به نظر من داستان های شما خوب بود ولی هیچ پیشرفتی نداشت!
از داستان اول تا اخر خوب بودی و در همان سطح خوب موندی!
یه پیشنهاد:داستان بعدی رو حدأقل تا یک ماه دیگه ننویس!
و این که از شهوانی نرو و سعی کن در کل سایت فعال تر باشی!
وجودت لازمه!
موفق باشی!

0 ❤️

323461
2012-07-01 00:57:04 +0430 +0430

پژمان میبینم که بچه ها خوب از خجالتت در اومدن… تکاور، همینجوری که کاری نکرده نزدیک بود برچسب خیانت به هانیه رو بخوره حالا تو میگی اول یه راه با سحر میرفت بعد باباش پیداش میشد؟ اتفاقا وقتی دم در رسید و بابای سحر در رو باز کرد پیش خودم گفتم اگه یه مقدار تعلل میکرد بابای روی کار میگرفتش و دستش خط میخورد…
راستی از برو بچه های خوش الحانی که با نغمه های مستانه شون فضای اغل رو معطر کرده بودن خبری نیست… مثل اینکه بدجوری تحت تاثیر جو قرار گرفتن و رفتن که ای دی عوض کنن…

0 ❤️

323462
2012-07-01 01:36:37 +0430 +0430

کفتار جان به گا دادی. . . . . . . . . . . . . . . .
بچه جان چند بار بگم انگشتت رو تو هر سوراخی که میبینی فرو نکن؟ زدی کامپیوتر رو به گا دادی حالا که سی‌پی‌یو داغ شد، دل تو خنک شد؟ پسرم، دلبندم، عزیزم، الهی که عمه‌ات به قربون من بره، زدی رادیاتور سی‌پی‌یو رو از سی‌پی‌یو جدا کردی. چاره‌اش چسب و داروی مخصوص این کاره. فکر نکنم بلد باشی، پس کیس رو ببر تعمیرگاه و همونجا یک ربع برات میچسبونن و درستش میکنن. پاشو… پاشو عمه‌ات به قربونم بره. سر راه نون بربری هم فراموش نشه. راستی گفتم فقط کیس رو ببر، بلند نشی کیس و مانیتور و کی‌بورد و ماوس و ماوس‌پد و اون وب کم بالای دستگاه رو با هم ببری!!!
.
سیلور جان چاکریم. پژمان که از این عرضه‌ها نداشت ترتیب سحر رو بده حالا تو داستان یه راه میرفت و ما هم حال میکردیم چی میشد؟ خسیس.
.
خوش به حالتون فینال اسپانیا و ایتالیا رو میتونید ببینید. جایی که من هستم نمیشه دید.

0 ❤️

323463
2012-07-01 03:13:31 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا بود دمت گرم . نزدیک بود گریه ام رو دراوری .
کی میگه افت کرده ؟؟؟؟؟؟؟؟
داستان که همش نباید سکسی باشه که !!!
حالا قسمت سکسی اش که کم بود مهم نیست . مهم داستان فوق العاده ات است .

0 ❤️

323464
2012-07-01 03:35:16 +0430 +0430
NA

Damet garm pezhman kheyli bahali ;)

0 ❤️

323465
2012-07-01 03:38:28 +0430 +0430
NA

هههههههییییییی…!!
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ بی وفا من که کنکور داده‌ام، حالا چرا؟
پژمان جان اومدی ولی با سه روز تاخیر. داستانت که مثل قسمت های قبل خوب بود. شوخی‌های پرهام بازم کم شده بود ولی ایندفعه بر خلاف داستان قبل که باعث افت داستان شده بود، اتفاقا خیلی هم بجا بود چون یه فضای تراژدی کامل بوجود آورده بود. بازم میگم که باید روی تکیه کلام ها و فحش ها بیشتر کار کنی!
جدا من که تا حالا ندیدم که بین دوتا پسر که خیلی باهم صمیمی هستن، فحش هایی مثل “خفه شی” و “کوفت بگیری” و … از اینجور چیزا رد و بدل شه! معمولا فحش های رکیک مثل … میدن!!
دوتا غلط نگارشی پیدا کردم:
1-“لخند” نه، “لبخند” درسته.
2-“جلیثقه” غلطه، “جلیقه” درسته داداش. شوخی کردم بهر حال حتی توی کتاب های چاپ شده هم که ویراستار و نگارنده و کلی چیز دارن، پیدا میشه و نباید جزء ضعف ها حساب کرد.
راستی پژمان! شیطون نکنه خودتم کنکوری هستی و انقدر ما رو چرخوندی؟؟
دوستمون راست میگه، مثل “فیلمفارسی” ها آخرشو سر هم کردی. میتونستی چند خط بیشتر توضیح بدی البته نه اینکه ایندفعه بیای و کشش بدی! در حد تعادل که فقط خواننده بیشتر از سرنوشت شخصیت های داستان دستگیرش بشه.
خیلی غمگین بود ولی خوشم اومد. اما داستان دیگه بجای فراز و نشیب، قله و دره داشت! یهو شادی، یهو غم.
من یه سوال برام پیش اومده.
چرا وقتی میخوان صدای در زدن رو درآرن، همیشه سه تا “تق” مینویسن؟
خب چرا نباید بشه دوتا یا چهارتا؟
یا مثلا توی تمام فیلما همیشه مریض ها انتهای راهرو سمت راست بستری شدن؟
یا مثلا چرا وقتی دکتر به یه زنی میگه دیگه بچه دار نمیشی، یهویی به طور کاملا خودجوش دقیقا همون روز همه ی بچه های توی خیابون به زنه نگاه میکنن یا لبخند میزنن؟
خب یکم ابتکار عمل داشته باشید.
اما…
1-نگفتی چند سالته؟
2-روی نوشتن داستان زندگیت یکم جدی فکر کن. بنظر میاد که زندگیه پر فراز و نشیب و جذابی داشته باشی. البته نوشتن بدون اغراق و تغییر. بهر حال موفق باشی و منتظر داستان بعدیت هستم.
قلمت تا بینهایت مستدام.

0 ❤️

323466
2012-07-01 03:43:55 +0430 +0430
NA

من دقیقا همین کامنت رو از دیروز بعد از ظهر دارم میفرستم ولی میگه ضد اسپمه!
خب چرا؟
یعنی دیروز اسپم بود ولی الان دیگه ضد اسپم نیست؟
خب درست کنین سیستمتون رو.

0 ❤️

323468
2012-07-01 05:01:49 +0430 +0430

راستی خدمت انور نورانی طاها عارضم که فقط لبخند ب نداشت وگرنه جلیقه درسته جلیثقه درسته جلیسقه هم درسته :)
راستی هلیم هم با ه دو چشمه اگه قبول ندارین حوالتون میکنم به دهخدا :)

0 ❤️

323469
2012-07-01 05:08:20 +0430 +0430
NA

کفتار پیر
شاید من منظورم و بد رسوندم!
ولی برداشتت از تمام نوشته های من دقیقأ عکس منظور من بود!

0 ❤️

323470
2012-07-01 05:08:41 +0430 +0430
NA

:bigsmile: سلام پژمان جان.من همیشه عاشق داستانای تو بودم.خوب بود قشنگ نوشتی خیلی چیزها رو رعایت میکنی تو داستانات و این خیلی خوبه.قبلا پرهام خیلی پررنگتربوده و یکی از دلایل جذابیت کارت بود ولی تو این داستان خواستی کمرنگترش کنی تا شخصیتش و نوع نگارشت تکراری نشه .کلا خوب بودی هاااااااا ولی با این داستانت زیاد حال نکردم.بخاطر این بود که با داستاهای قشنگ قبلیت سطح اتظاراتو نسبت به خودت بالا بردی. بهت 100 میدم بخاطر سابقه خوبت. موفق باشی.راستی تو که به همه انقد فحش میدی بذار منم یه فحش به خودت بدم.کیر پرهام تو دریچه قلبت کیر بابای سحر تو گوشت الاهی کیرت بره تو حلقه ازدواج پرهام و مهسا دیگه در نیاد

0 ❤️

323471
2012-07-01 05:35:29 +0430 +0430

تکاورجون ازونجایی که تو هستی تمام دنیا معلومه و فقط فینال اسپانیا و ایتالیا رو نمیشه دید که اونم ما میبینیم و به جات قهرمانی اسپانیا رو جشن میگیریم. پژمان حالا که فکر میکنم میبینم اگه یه حالی به اون سحر میدادی بد نبودا این وسط یه دوزار سه شاهی هم گیر ما و جماعت پاستیل خور دست به تنبان میومد…

0 ❤️

323472
2012-07-01 05:49:34 +0430 +0430

رامونا:
من قصدم جبهه گیری نبود عزیز فقط خواستم بگم کفتار پیر کامنت گذار با کفتار پیر نویسنده رو با هم مقایسه نکنید و دور از اون احترامات و تشریفات نقدتون رو بکنید چون به پیشرفت کارم کمک خواهد کرد.
رامونای عزیز من هم فحش خوردم البته داستانی که فحش خورش ملس بود مال قبل از عضویت کفتار پیر بود.
امیدوارم بچه ها بجای ناراحت شدن از نقد و فحش های طنز گونه ی منتقدین سعی کنن درس بگیرن و کار خودشون رو درست بکنن.
من از حرفات برداشت بدی نکردم عزیزم اتفاقا خوشحالم که حرفای دلت رو گفتی.
بهروز عزیز:
یه خورده از اون فضای کمدی بیرون اومده بودیم داداش ولی داستانه دیگه.
:)
اگه یکنواخت باشه خسته کننده است.
ممنون از اینکه خوندی.
الهی رو تخت مرده شورخونه رو به قبله بخوابم که دور از انتظارت ظاهر شدم.
سیلور بخور بخور زیادیشم میزنه زیر دل آدم.
آدم دل درد میگیره.

0 ❤️

323473
2012-07-01 06:54:30 +0430 +0430
NA

راستی یادم رفت بگم.
چون اشکال سری قبل یعنی شوخی های لوس و لوث پرهام دیگه نبود بهت 100 میدم
باشه عزیز … حالا که نمیخوای بگی منم اصراری نمیکنم.
موفق باشی.

بابا ببین این سیلور چی کرده؟!؟!؟!
کوکا کوکا اصل داره باز میکنه میده دست بچه ها!
خب فدات شم بگو از کجا میخری ماهم بریم بگیریم.
تنها تنها؟؟

0 ❤️

323474
2012-07-01 07:40:46 +0430 +0430
NA

اااوووووه ه ه ه
چه خبره؟
اينقدر كامنت؟
داستاناي قبلي سايت وقتي صفحه باز ميكني با كامنتهاي زيرش سر جمع زير ١٠٠كيلو بايت ميشه ولي وقتي پژمان خان دست به قلم ميبره چون همه بچه ها دوستش دارن ميخوان شخصا بيان و با يه كامنت زيبا ازش تشكر كنند و يه خسته نباشي بگن به همين خاطر صفحه اي كه داستان پژمان عزيز هستش حدود ٢٠٠ كيلو بايت هست كه همين نكته كوچولو كه من گفتم فرق اين نويسنده و بقيه دوستاني كه اينجا داستان ميذارن رو نشون ميده نميخام از ارزش بقيه نويسندگان داستانها كم كنم كه نويسندگان خوبي مثل پريچهر عزيز، محسن گرامي(درك ميرزا) و چند تا ديگه از بچه ها هم هستند كه قلم بسيار گيرايي دارند و همه داستانهاشون رو دوست دارند ولي پژمان عزيز هم نويسنده با استعدادي است كه شخصا احترام زيادي براش قائلم چون اونجاييكه بايد از نوشته اش دفاع كنه اينكارو ميكنه و وقتيكه يكي از كاربران شهواني به نقطه يا نقاط ضعف داستان اشاره ميكند پژمان عزيز با خضوع كامل ميپذيرد و هيچ تعصب كوركورانه اي روي داستان نداشته بلكه به نظرات مختلف احترام ميذاره و همين باعث پيشرفت روزافرون در كيفيت داستانهاي اين دوست عزيز و جوان ما شده و نويد طلوع يك نويسنده چيره دست و توانا در آسمان ادبيات داستاني كشور عزيزمان را ميدهد
بهرحال پژمان گرامي قدر خودت را بدان اميدوارم با دوري از آفت غرور روز به روز شاهد اوج گيري بيشترت باشيم خسته نباشي و دمت گرم امتياز ١٠٠

0 ❤️

323475
2012-07-01 10:41:01 +0430 +0430
NA

به به!!!
چه خبرشده اینجا؟چندوقت مانبودیم ببین چه بترکونی راه انداخته این کفتار.نمیشداین3گانتوزودترآپ میکردی؟حتماتودورهءغیبت مابایددست به قلم میشدی؟
2تای قبلیتوکه ندیدم.ولی چراپای این یکی کسی فحشت نداد؟یادته خودت چقددم ودستگاه حواله کون مردم میکردی؟
دوس داری1دونه ازاون کامنتای خودت حوالت کنم؟
زردنکن باباشوخی کردم باهات.
ولی روزی روزگاری بارابرت دنیروتوکونت که دیگه اسم دزدی نکنی.
ازالآن منتظرداستای بعدیت هستم.موفق باشی.
راستی کسی ازمکسی خبرنداره؟دیگه ایمیلاشم جواب نمیده

0 ❤️

323476
2012-07-01 10:51:09 +0430 +0430
NA

راستی یادم رفت بپرسم.من چندوقته پسورد کاربریم کارنمیکنه.هرکاری هم میکنم که ازطریق لینک1بارمصرف عوضش کنم،نمیشه که نمیشه.فکرکنم آه این نویسنده هاگرفتتم.
اگه کسی راهنمایی کنه ممنون دارشم

0 ❤️

323477
2012-07-01 11:19:00 +0430 +0430
NA

درضمن امتیازم بهت نمیدم تاجونت دربیاد
1وقت فکرنکنی چون به داستانت نرسیدم کونم سوخته.اصلانم اینطوری نیست…

0 ❤️

323479
2012-07-01 12:16:28 +0430 +0430
NA

سلام به داداشم پژمان.داداش من یه کم کون گشاد تشریف دارم داستان طولانی نمیخونم ولی بهت خسته نباشی میگم چون دیدم خیلی ها حال کردن با داستانت

0 ❤️

323481
2012-07-01 12:44:33 +0430 +0430

هادی فاکر:
تو هم احتمالا رو شیرازی ها رفتی :)
ممنون.
محمد رضای عزیز:
ببخشید من یه خورده هنوزم گنگم یعنی نفهمیدم چی شد.
ولی اون چیزایی که فهمیدم رو میگم
1:اولا که طرف نمرد و ضربه مغزی شد و اونم بدلیل برخورد پشت سرش با راهرویی که سنگفرشی بوده(توی قسمت 3 ذکر شده پشت سرش علاوه بر کنار سرش خونی شده بود و راهروی سنگفرشی هم در قسمت 1 ذکر شده)
پس قضیه ی قتل کلا رد میشه و میشه بهش گفت ضرب و شتم البته من حقوق نخوندم ولی قطعا جواب دقیقش رو از پسر عموهام میگیرم.
من قصدم عادی جلوه دادن قتل نبوده نمیدونم چطور یه همچین برداشتی کردین.
2:خیانت؟؟؟
به کی؟ به چی؟
به هانیه؟
پژمان توی داستان کلی با احساسات و تمایلات درونیش کلنجار رفته و بودن با سحر رو خیانت قلمداد میکرده ولی یادم نمیاد اسم پژمان توی شناسنامه ی هانیه ثبت شده باشه.
بعدشم دوستانی که عاشق هستن (مثل هابیت که کلی درکش میکنم و میدونم توی این مدت چه عذابی کشیده) میدونن عشق چیزی نیست که بشه نادیده اش گرفت و قطعا بر یه حسی مثل ترحم (دلیل بودن پژمان با هانیه) غلبه میکنه مخصوصا بعد از 6 سال و اون همه بدبختی و شوق وصال.
اسم این کار رو میشه نامردی گذاشت ولی خیانت نه.
حالا تا نظر عاشقای سایت چی باشه …
بنظرتون توی اون شرایط پژمان میتونست سحر رو از آغوشش جدا کنه و پسش بزنه؟

0 ❤️

323482
2012-07-01 14:54:22 +0430 +0430
NA

اهای کفتار مگه تو قزوینی هستی که زدی فن cpu رو انگشت کردی؟
در مورد اتفاقی که برایه مکسی افتاده هم فکر کنم فقط دو یا سه نفر از کل بچه هایه سایت خبر داشته باشن که یکیشونم منم و اون یکی هم فکر کنم سپیده58 باشه نمیدونم فقط حدس زدم که اونم بدونه ولی ازم قول گرفته بود که تحت هر شرایطی رازدارش باشم منم به تصمیمش احترام میذارم پس لطفا چیزی نپرسید…
کفتار فکر کنم کامنت اولم مثل خودم تو عادت ماهیانش باشه یعنی پریوده پس چشمات اشتباه ندیده عزیز
راستی نمره 80 بهترین نمره ایه که به یه نویسنده داستان میدم نمره100رو فقط به داستانایه هلیا میدادم…
یاور همیشه مومن تا حالا کجا بودی که مکسی کلی دنبالت گشت ولی نتونست پیدات کنه؟
میگفت که خیلی مدیونته…

ایشالا که امشب اسپانیولیا با تیکی تاکاشون قهرمان بشن و ایتالیایی هایه کاتانوچی کونشون بسوزه!!!

0 ❤️

323483
2012-07-01 18:41:16 +0430 +0430

خسته نباشی کفتار جون عالی بود . باورت نمیشه الان 2 هفته است که روزی 20 ساعت سر کارم ودیگه شدم عین مرده متحرک ,اما با این حال تا داستان تو و درک میرزای عزیز رو دیدم مشغول خوندن شدم . راستی از اینکه همشهری گلم یاور همیشه مومن برگشته خیلی خوشحال شدم ایشالا که هر چه زودتر چشممون به جمال مکسی جون هم روشن بشه که واقعا دلم براش تنگ شده .
در ضمن بالاترین نمره رو به داستانت دادم هرچند سرگذشت سحر واقعا ناراحتم کرد ولی خیلی حال کردم .
دستت بلا نبینه کفتار جون

0 ❤️

323484
2012-07-02 01:11:00 +0430 +0430

پرنده ی عصبانی
:)
نه بابا
خیر سرم میخواستم دی وی دی رمش رو در بیارم ببینم چشه مثل آدم درش باز نمیشه خلاصه کامپیوتر روشن بود اینم هر کاری میکردم نمیومد بیرون یهو انگشت کوچیکه ام رفت تو فن سی پی یو :(
نامرد از جبهه ی پشتی بهم شبیخون زد.
مکسی هم هر جا که هست امیدوارم حالش خوب باشه.
پریود؟؟؟
ببینم تو که پسر بودی؟
تو بودی میگفتی قبلا با اسم ماهان کامنت میدادم یا ahb؟
الله و اکبر فکر کنم جنی شدم.
مملی خدا صبرت بده :)
20 ساعت با اغراقه یا بی اغراق؟
اگه تراکتور هم بودی کم میاوردی و پیچ هات شل میشد با توجه به همشهری بودن با یاور فکر کنم گرمای هوا هم آزارت میده.
از این که با این همه خستگی و کوفتگی و در موندگی خوندی ممنون رفیق

0 ❤️

323485
2012-07-02 03:40:45 +0430 +0430

شادی جوجو بخاطر زحمات بی حد و اندازه ی شما و همچنین جهاد اکبری که در راه کامنت گذاشتن از خودتون به عرصه ی حضور گذاشتید تشکر میکنم.
و اما محمد رضای گل.
پرهام یه آدم بیخیال و البته احساسیه.
البته بیخیال که نه یه جورایی شخصیت کمدی داستانه.
همه ی دوستان میدونن کسانی که بیشتر شوخی میکنن دارای شخصیت لطیف تر و حساس تری هستند.
(این از بعد روانشناسی)
پرهام با خریدن حلقه توی طلافروشی برای مهسا یا اینکه پای میز صبحونه وقتی که میگه راضی کردن خوانواده ها با من یعنی چندان هم بیخیال نیست و به مسایلی پایبنده و احساسات لطیفی داره.
وگرنه وقتی که پژمان توی اتاقش مساله ی ازدواج با هانیه رو مطرح کرد پرهام اون نصیحت هارو نمیکرد و در نهایت جلوی این کار رو میگرفت.
این از شخصیت پرهام.
و اما در مورد پژمان:
درسته که پژمان یه شخصیت ساده،مهربون و سرشار از احساساته ولی گاهی اوقات صبر آدم لبریز میشه.
من خودم رو مثال میزنم.گاهی اوقات در برابر خیلی مسایل واکنش نشون نمیدم و صبر میکنم اما اگر صبرم تموم شد سگی میشه که پاچه ی هر آدمی رو میگیره.
توی این شش سال درون پژمان پر از باروت و tnt شده و با اون فحشی که پدر سحر میده که مثل یه جرقه است این انبار باروت آتیش میگیره و منفجر میشه.
طبیعتا وقتی آدم عصبانیه کاری ازش سر میزنه که توی شرایط عادی بعیده که اون کار رو انجام بده.
پژمان تحت فشار عصبی زیادی بوده…شنیدن سر گذشت سحر و نابود شدن کور سوی امید پژمان و برخوردش با پدر سحر.
بابا انصاف داشته باش پژمان از سنگ که نیست بالاخره زیر اینهمه فشار کم میاره و دست به هر کاری ممکنه بزنه و دقیقا بعد از اینکه سحر بطرف در اتفاقات میره پژمان از کارش پشیمونه و با خودش میگه کاش خودم رو کنترل میکردم
این یعنی چی؟
یعنی از کاری که کرده پشیمونه .
و اما در مورد واکنش هانیه و مهسا در آخر داستان.
واکنش خاصی رو شرح ندادم و موضوع رو باز نکردم و همچنین نگفتم پرهام چه چیزایی به اونا گفته و همه ی ما میدونم ایرانی ها دارای احساسات شرقی هستن پس فرض میگیریم پرهام گفته باشه چه بلایی سر پدر سحر اومده.
انتظار داری بجای اینکه هانیه و مهسا سحر رو توی آغوش بگیرن بهش بتوپن ودعواش کنن؟

0 ❤️

323486
2012-07-02 04:27:10 +0430 +0430

1 2 3
ادمین امتحان میکنیم .

0 ❤️

323487
2012-07-02 04:56:38 +0430 +0430

ایول بالاخره آنتن داد .

آقا این قسمت از قسمتهای قبلی بهتر نوشته شده بود .

آقا بنویس …

بازم بنویس …
به خدا دهنم آسفالت شد تا این کامنتو فرستادم .

امتیاز این قسمت 100

0 ❤️

323488
2012-07-02 05:25:01 +0430 +0430
NA

خداوکیلی خوندن نظرا دو برابر خوندن داستان طول کشید
همین واست یه نکته خیلی مثبته یعنی بچه ها به خودتو داستانت اهمیت میدن
سرم خعلی درد میکنه زیاد احوالات گیر دادن ندارم فقط بگم از اولین داستانی که نوشتی تا حالا بهت گفتم و میگم که قلمت تنده ، اعصابتم که میگی خرابه دیگه خلاص ، همینا کافین که داستان رو ماس مالی کنی ، البته همیشه میگم این نظر شخصیمه و ممکن نظر بقیه متفاوت باشه …
یه نکته ایم که باش حال کردم اینه وقتی کسی انتقاد میکنه ازت سعی میکنی برطرفش کنی ، البته اگه انتقاد دری وری نباشه . باریکلا خوشم اومد
نسبت به داستانای سایت محشر بود ولی نسبت به خودت جا کار داری ، در مورد نحوه تموم کردنشم با این که زیاد بهم نچسبید صحبت نمیکنم چون یه چیزه کاملا سلیقه ایه و بستگی به خلاقیت نویسنده داره …
ولی اگه داستاناتو از zip بودن در بیاریو با حوصله بنویسی خعلی خوبه
موفق باشی

0 ❤️

323489
2012-07-02 05:29:59 +0430 +0430

سلام کفتار خسته نباشی خیلی دیر رسیدم به داستانت اما خوب بهر حال رسیدم و خوندمش
من میخوام از داستانت انتقاد کنم امیدوارم ناراحت نشی و دوستان عزیز هم به طرفداری از تو به من فحش ندن!
چرا داستانت انقدر افت کرده؟یه افت چشمگیر با یه دیالوگ بد به حدی که من نصفه نیمه داستانتو رها کردم و اومدم اخراشو خوندم که بدونم اخرش چی میشه اون قضیه کتک خوردن باباهه هم زیاد به دلم ننشست منتظر بودم اخرشو قویتر بنویسی
ببخشید از انتقادهام امیدوارم ازم ناراحت نشی
منتظرم کارهای قوی تری رو ازت ببینم

0 ❤️

323490
2012-07-02 05:50:28 +0430 +0430
NA

سلام بابا بزرگ میبینم که مناظر آفریقا رو ذهنت خیلی تاثیر گذاشته و داستان میگی. بابا بزرگ من اومدم تا اینجا از تجربیاتت استفاده کنم . میگم بابا بزرگ این سانتی مانتالیزم رو میشه برای من توضیح بدی؟

0 ❤️

323491
2012-07-02 06:25:03 +0430 +0430
NA

بد نبود
اما از شما ک به همه داستان ها ایراد میگیری توقع بیشتری میرفت
من بهت 50 دادم (نزنی منو)
امیدوارم پیشرفت کنی
این اخرین قسمت خوب تموم نشد و گرنه 80 گرفته بودی
اخرش خیلی بد بود حرصم میگیره از داستان هایی ک نویسنده انگار اخرش حوصله نداره سر و تهش رو هم میاره
دستت درد نکنه :bigsmile:

0 ❤️

323492
2012-07-02 06:59:23 +0430 +0430
NA

کس کش خر ما اومدیم سکسی بخونیم نه کس شعر

0 ❤️

323493
2012-07-02 09:00:12 +0430 +0430

درک میرزا:
ممنون که خوندی
نوید:
دقیقا ماس مالی شد.
سپیده:
نه بابا چیکار به تو دارن فعلا من سیبل تشریف دارم.
دلیلش رو شاید 3 نفر بیشتر توی شهوانی ندونن …حق دارم سپیده خانوم :(
کفتار جوان:
با توجه به تاریخ کاربریتون باید عرض کنم کار قشنگی نکردید.
تیکه پروندن رو بس کنید آقا و احیانا خانوم محترم.
black-girl
جنابعالی لطف دارین.
به هر حال دوست نداشتین و این یه امر عادیه.
محسن:
ببخشید از این که وقت ارزشمند و گران بهات رو تلف کردم.
Kire.khar20
رو فحشات کار کن چون جای پیشرفت داری (داداش)
محمد رضا:
قبول دارم داستان رو خراب کردم و هر توجیهی هم بیارم دلیل نمیشه .من اگه داستان رو الان تموم نمیکردم مطمین باش پرونده اش هیچوقت دیگه بسته نمیشد.
در مورد اون مشت…مشت آرنولد نبوده ولی وقتی پدر سحر افتاده روی زمین پشت سرش هم شکسته (رجوع به وقتی که پژمان اونو میذاره تو ماشین و میگه علاوه بر کنار پیشونیش پشت سرش هم شکسته بود.
به هر حال چون خودم توی متن داستان هم گفتم افت کرده انتظار این چیزا رو هم داشتم.
ممنون از اینکه نظر دادی.

0 ❤️

323494
2012-07-02 09:57:10 +0430 +0430

به به کفتار جوان جوجه یک روزه… میبینم که نیومده همه رو میشناسی و با همه سرو سرپیدا کردی. بابا یه احترامی چیزی همیطوری که نمیشه از راه برسی و انتظار داشته باشی جواب سوالاتت رو هم بدن. ولله این نمیدونم چی چی مانتالزیم رو که خدابگم چیکارش کنه هرکی واسه اولین بار تخمش رو توی دهن همه انداخت رو باید بری از همون اکابری های چاپلوس مآب لغتنامه پرور بپرسی وگرنه سک سواد ما که به این ایسم های غربی نمیرسه. ما خیلی بتونیم همین چارتا داستانمون رو بنویسیم هنر کردیم. راستی چرا به جای اینکه تراوشات ذهنی تون رو در قالب بیانیه های ادبی منتشر کنین نمیرید یه چندتا داستان بنویسین تا لااقل جماعتی رو به فیض برسونین. به خدا حیفه همچین استعدادهایی روی زمین بمونه. البته ببخشید پژمان جان ولی دیدم این کفتار یه روزه پاشو کرده توی کفش شما و یکی دوجا دیگه هم شکرپرانی کرده گفتم همینجا خفتش کنم…

0 ❤️

323495
2012-07-02 14:08:19 +0430 +0430
NA

کفتار پیر…
ماهان معین رو میشناسی؟
همون دختره که تو برنامه تلوزیونی گوگوش موزیک اکادمی از شبکه منوتو شرکت کرده بود ، اگه میشناسیش پس این خودش میتونه ثابت کنه که ماهان اسم دختر هم هست اگر هم نمیشناسیش که به تخم چپ مودب پور!!!
معمولا ترکها اسم خشگلترین دختراشونو ماهان میذارن!!!
ولی این قضیه مربوط به ترکهاست و کردها معمولا اسم ماهانو رو بچه هاشون نمیذارن اگرم بذارن فقط رو پسراشون میذارن…افتاد حالا؟
راستی اون من بودم که میگفتم قبلا کامنتامو با اسم کاربریMahan’aMمیذاشتم و نهahbاون که فکر کنم اسمش امیرحسین بود…
در مورد پریود هم که راست گفتم خب ، ولی من مثل دخترا کس ندارم که بخواد پریود بشه!!!

اگه گفتی چیم پریود میشه؟ D:

0 ❤️

323496
2012-07-02 14:52:42 +0430 +0430
NA

Yadame paye ye dastan ye commenti gozashte budi ba in mazmun ke nevisande nabayad khodesh dar morede dastanesh ezhare zaf kone. In harfeto kheyli ghabul daram bara haminam be nazaram harekate bijayi bud ke khodet tu commente aval eteraf kardi ke … Kheylia ghabl az inke dastano bekhunan aval ye sari be commenta mizanan va to ba in harekatet az hamun aval ye zehniate manfi beheshun dadi… Begzarim… Bad nabud… Migam bad nabud chon bande be shakhse age bekham matn ya dastane por mohtava bekhunam soraghe in site nemiam, enghad nevisandehaye ghodratmando ketabayi ke jayeze nobel barande shodan hastan ke inja tahe safam nis… Ghesmataye sexye dastanatam kollan zaEfe. Be har hal khaste nabashi va movafagh bashi

0 ❤️

323497
2012-07-02 16:42:46 +0430 +0430
NA

عالی بود اقای پژمان مرسی حال کردم با داستانت

0 ❤️

323498
2012-07-02 17:51:54 +0430 +0430
NA

پر رو نیگا دست پیش میگیره پس نیفته!

اینا رو تقدیمت میکنم فقط به خاط پاسور گل! کجایی پاسور جان

اول تا کونت پاره نشده کیر پاسور تو حلقت پیری
اسانسور خراب ساختمونمون تو کونت
همه همسایه های پاسور بیان سگی بکننت
به حالت افتاده گاییدمت تا تو باشی کس شعر ننویسی اخرشم خودت نگی افت کرده…

0 ❤️

323499
2012-07-02 19:59:24 +0430 +0430
NA

جلقيات بود ديگه ننويس…

اخه بيشرف كله كيري تو مانو كوس گير اوردي يه مشت مضخرف اوردي نوشتي كه چي بشه الان اين چه گندي بود كه زدي اينم شد داستان بدبخت كوني از بس توي دنياي جلقيت موندي كه بيماري رواني گرفتي آشغال برو بدبخت عقده ايي جلقو

به غول تكاور جون كيرم دهنت كله كيري!

0 ❤️

323500
2012-07-02 22:55:34 +0430 +0430

سیلور:
صبر کردن یعنی واکنش در بهترین فرصت نه اولین فرصت…
پرنده ی عصبانی:
ناقلا ما از کجا بدونیم تو ترکی یا کرد؟؟؟، :-D
هان؟
من این چیزا حالیم نمیشه پس 50% فرض میکنیم دختری.
اونم از نوع خوشگلش ;-)
شوخی کردم.
والا من که پسرم و تا حالا پریود نشدم حالا تو کجات پریود شده بسی جای سوال داره :(
روشنک:
با قسمت اول کامنتتون موافقم…اما قسمت دوم نه.
ببخشید میشه بپرسم از داستانهایی که توی این سایت آپلود میشه چه توقعی دارین؟
تنها سکس؟
پریچهر خانوم کار قشنگی کردن یعنی اومدن سکس رو بر قصه غالب کردن و با این کارشون داد همه رو در آوردن و از این کار نتیجه گرفتن افرادی که میان اینجا تنها به سکس فکر نمیکنن.
Dol tala:
ممنون داداش
ومپایر:
همه رفیق دارن خیر سرمون ماهم رفیق داریم :(
پاسور که فحشاشو توی اس ام اس داد.
حالا تو چرا اینقدر جوش میزنی؟
اصلا مگه تو رفیق نیستی ؟ توی عالم رفاقت بیا یه خورده جور رفیقتو بکش.
همسایه های پاسور و کیر خودش واسه تو من خودم آسانسورو یه جوری ساپورت میکنم ;-)
After.life
ببخشید دوست عزیز حواسم نبود اولش بنویسم افراد پاستیل خور استعمال نفرمایند ;-)

0 ❤️

323501
2012-07-02 23:18:44 +0430 +0430
NA

سیلور فک هم به فتحه و هم ضمه رو ف : یه ذره بیشتر از کوپنت داری حرف میزنی. من به کسی توهین نکردم یعنی هنوز اینکار رو نکردم خیلی طالبی بدونی من کیم یه نشونی بهت میدم میتونی بری از تکاور جون آمار منو بگیری نشون به اون نشونی که یه بزمجه خایه مال رو به سیخ کشیدم و ایشون بهم خصوصی داد و تشکر کرد. حواست به کار خودت باشه و یادت نره وقتی کسی تو رو گاهیده پول حمومتو از کس دیگه طلب نکنی.

0 ❤️

323502
2012-07-02 23:26:38 +0430 +0430
NA

Manam nagoftam afradi ke mian inja faghat donbale sexan! Bahs ine ke ye dastan tu in site ya bayad bare mohtavayish kheyli bala bashe ya sexesh ghavi bashe, Parichehr tu mohtava ehtemalan kam ovord zad tu khate sex badam bara inke jamo juresh kone omad goft man mikhastam be ye natijeyi beresam ke residam! :D vali ensafan on laghal sexe dastanesh khub bud, amma in dastan na mohtavaye ghabele bayani dasht na sex… Albate ozr mikham ke nazaratamo sarih migam, khodet miduni ke dust kasie ke iradate to ro behet neshun bede ta pishraft koni na inke bikhodi tarif kone

0 ❤️

323503
2012-07-03 00:06:40 +0430 +0430

آقا جریان چیه؟. . . . . . . . . . . . . .
جناب کفتار جوان من شما را نمیشناسم ولی دیدم توی کامنت خودتون از من اسم بردید. به سیلور ما چرا توهین میکنی؟ از همه بد تر چرا به من حواله‌اش کردی؟ من خیلی به سیلور فاک ارادت دارم. لطفا خودتو با من چکار داری؟ پیامتون طوریه که من فکر کردم که به شما پیام خصوصی دادم اگه اینجوریه که اینجا اعلام میکنم همچین چیزی نبوده. اگر هم من اشتباه متوجه شدم پس پیام شما گویا نیست. ممنون میشم که شفاف سازی بفرمایید و از ما یه جورایی بکشید بیرون.

0 ❤️

323504
2012-07-03 00:29:47 +0430 +0430

تکاورجون من هم نسبت بهت ارادت دارم و شرمنده که مجبور شدم جواب این گربه های مسکین رو بدم ولی این بابا منظورش این نیست که با این ای دی یک روزه بهت پیام خصوصی داده، منظورش اینه که یه زمانی با یه ای دی دیگه حال یه بنده خدایی رو گرفته و شما هم ازش تشکر کردی و حالا بنابه دلایلی که بر ماپوشیده نیست اومده پاتو کفش پژمان کرده…
داداش بهتره بری یه نگاه به کامنتهایی که پای داستان روز معمولی گذاشتی بکنی که عین قاشق نشسته هنوز یکروز وشش ساعت از عضویتت با این ای دی نگذشته اومدی و حرف از تخم چپ نداشته من میکنی. البته طبیعیه چون اخرین باری که تخم چپم رو دیدم توی دهن جنابعالی بود که فکر کنم بهت خیلی مزه داده که جای دنبلان قورتش داده و زبونت اینجور باز شده. عین بچه ادم بیا و کامنت خودت رو درباره داستان بذار و برو رد کارت و کار نداشته باش که من با دیگران چه مشکلی دارم وگرنه معنای واقعی فاک چه با فتحه و چه باضمه رو بهت نشون پس لنگتو بکش سرت و خفه خون بگیر کیسه کش حموم شازده…

0 ❤️

323505
2012-07-03 00:31:03 +0430 +0430

تکاور والا منم خوشحال میشم از داستان ما بکشن بیرون :)
بچه جان من این روزا اعصاب درست و حسابی ندارم تمومش کن و دیگه بحث رو اینجا ادامه نده.
اگه دوست دارین بحث کنید یا برین توی خصوصی یا یه جای دیگه.
روشنک خانوم شما درست میفرمایین
بنده پوزش میطلبم.
سیلور جون برام عزیزی و دوست ندارم الکی خون خودتو کثیف کنی.
من فوقش باشم یه ماه دیگه تو شهوانی میپلکم.
بهتره بیخیال بشی چون ارزش نداره بی خودی بحث رو کش بدی. ;-)
آدم با یکی بحث میکنه که دو کلمه حالیش باشه و منطق داشته باشه.
آدم با یکی بحث میکنه که فقط دنبال توجیه نباشه.
آدم با یکی بحث میکنه که اگه توی وسط بحث فهمید حق با طرف مقابله شجاعت داشته باشه و بپذیره نه اینکه دنبال توجیه باشه.
پس بیخیال داداش.

0 ❤️

323506
2012-07-03 00:43:22 +0430 +0430

چشم پژمان جان. حرفت رو بسان سکه ای از طلا بر رو چشم خود نهاده، از این جماعت ادب پرور مؤدب نما بیرون میکشیم. باشد که همچون قوم لوط به راه راست هدایت شوند…
من این بحثها رو همینجا پایان میدم و هرجای دیگه ای هم که اسمی از من شد پاسخی نمیدم هرچند میدونم که از الان بع بعهاشون بلنده که فلان سیلوری رو به فاک دادیم و مثل اون بزمجه به سیخ کشیدیم و چندین نفر از مردم غیور هم طومار فرستادن و ازمون به خاطر دستگیری اراذل و اوباش و همچنین برخورد با عناصر مانکن نما و بدحجاب، تشکر کردن…

0 ❤️

323507
2012-07-03 00:54:31 +0430 +0430

ممنون داداش… ;-)
بزار ه. کی هر جور دوست داره پارس کنه.
معمولا چوب لای چرخ کسی میزارن که کارش درسته.
یه اس ام اسی بود میگفت باد با چراغ خاموش کاری ندارد اگر باد میوزد بدان که روشنه روشنی.

0 ❤️

323508
2012-07-03 01:23:10 +0430 +0430
NA

سیلور تو اگه بکن بودی در کونت سیم خاردار نمیکشیدی نسناس. سرگذشت منو با آبجیت منقول شدی مموش؟ آخه تا تخم چپم تو واژنش بیلیارد بازی میکرد. تو بی همه چیز اگه حرفت حرف بود که الان در کونت برف بود. از این کس شرها زیاد گفتی که من دیگه هیچی نمیگم شعرت که یادت نرفته: گوش اگر گوش تو و …
یه شعر هم من برات میگم الان:
کون اگر کون تو و کیر اگر کیر من است انچه البته به فاک رود کون تو است. حالا ت بده. امثال شما داگ فادرا رو من میشناسم افسارتون دست منه تو هم واسه من حکم همون سگی رو داری که با چوب میزنم تو سرت محض خنده واق واقتو دربیارم تفریح کنم خیلی حرفهای بابا بزرگ رو جدی نگیر چراغ روشن و خاموش و … تو کرم شبتاب هم نیستی لبو.
راستی بابا بزرگ، خودت خوبی؟ شنیدم خودتو راه راه معرفی کردی؟ آره؟

0 ❤️

323509
2012-07-03 03:02:29 +0430 +0430
NA

داش محمد رضا برو این سایت پرشه داستان های عاشانه و رمان های عاشقانه بسیار زیبا

www.98ia.com

هر چه دلت میخواد دانلود کن داش گل اندام

دوستان لطفا یه خواهشی که این بنده حقیر از شما دارم اینه که دعوا وبحث خودتونو از این داستان بکشید بیرون بابا داش پژمان چه گناهی کرده؟

داش پژمان یه چیزایی دیدم جون من نگو که میخوای از این سایت بری که دق میکنم ما به امید شما دوستان میایم این سایت حالا میخوای بری او از جناب مکسی ماهونی دوستداشتنی و … تاشما
یه دفه بگید همه بچه های بامرام دارن میرن
نرو برادرمن
نرو نررررررررررووووو تو هم مثمن نمیتونی دووم بیاری توهم مثمن تو … :((

0 ❤️

323510
2012-07-03 03:34:30 +0430 +0430
NA

تکی جون سلام. توی یه تالاری که به امثال همین کفتار پبر و خیلی های دیگه به عنوان نقاد داستان اونهم از نوع فرهنگسازش دی دی و دی و چندتائی از همین دوستان رسما توهین شده بود و هیچکدوم از این جماعت وجودشو نداشتند حرفی بزنن من رو اگه یادت باشه تو همون تالار مهراد نامی عمه ننه که الحق جان نثار برازندشه رو با گوه یکسان کردم شما هم به من خصوصی دادی و تشکر کردی یادت هست که گفتم عمر این آیدی بسر اومده ولی من هستم. یه لفظی هم بکار بردم گفتم کا. اینو کفتار پیر و بقیه اگه خودشونو به خریت نزنن میشناسن چون زیر یه داستانی هم کفتار از کا اسمال اسم برد من همونم دادا… رفاقتت با سیلور هم برام محترمه هر چند منو یاد لولک و بولک میندازین دی: حالا اگه تو وجودت مردونگی و رفاقت که مدعیشی هست این نشونی که من دادم اگه حرفام درسته به این جماعت به قول اون گوز مخ مکسی، پوزملوک بگو . تا دوزاریش بیفته جوجه از تخم دراومده خودشه که مغز و عنش قاطی کرده یکی دیگه زده ننشو گاهیده اومده به تخم من چنگ میندازه. مرتیکه گوز مخ چورمنگ

0 ❤️

323511
2012-07-03 04:10:28 +0430 +0430

آهان…
حالا گرفتم داداش
اون کامنتی که میگی رو خوب یادمه.
یه مدت توی سایت نبودم یکی از بچه ها گفت توی همین تالارا حالا چه میدونم ایران زمین بود چی بود مارو به فحش کشیدن اونم سر چی؟
سر یه دعوای قدیمی که هیچ ربطی به من نداره یعنی ظاهرا منو با مکسی اشتباه گرفته بودن که این مساله اونقدری مضحک و خنده داره که به قول یکی از دوستان (حالا نمیدونم خود مکسی بود یا کس دیگه) مرغ پخته هم خنده اش میگیره.
من توی شهوانی تا حالا نه پاچه ی کسی رو گرفتم و نه حال و حوصله و اعصاب این کارا رو دارم اگر پای داستان ها هم کامنتی میزارم پاچه ی نویسنده رو گرفتم نه کس دیگه ای رو که اونم بعنوان یه کاربر ساده است.حالا من نمیفهمم جای کدوم بنده ی خدایی رو این وسط تنگ کردم ;-)
من توی این سایت فقط پای داستان ها میرم پس طبیعتا فقط دوستانی که پای داستان کامنت میزارن رو میشناسم و لا غیر.
منظورم اینکه که حق دارم کسانی مثل شما و غیره که احتمالا بدونی کی منظورم هست رو نشناسم.
دوست ندارم الکی پام به دعوایی کشیده بشه که هیچ دخالتی توش ندارم.با هر کسی که دوستمه دوستم و اونایی هم که میخوان به پر و پام بپیچن رو به تخم چپم حواله ام میکنم.
کی به کیه داداش من؟
این سایت میدون جنگ که نیست خیر سرمون اومدیم تفریح کنیم. ;-)

0 ❤️

323512
2012-07-03 05:06:18 +0430 +0430
NA

کفتار پیر ببین من چی میگم بعد ببین چی شده… من به این مرتیکه سیلور چیزی نگفتم یعنی اصلا نمیشناسمش یا زمینه ای ازش ندارم اونوقت یهو مثل قاشق نشسته پریده وسط میگه جوجه تازه از تخم دراومده و این اراجیف نتیجش این حرفهائی که زده شده یکی دیگه کون این بابا گذاشته این چسب زخمشو از من میخواد من یه بحث سانتیمانتالیزم دیدم که به حق بگم در جای درستی هم استفاده شده بود و کسی که اینو گفته بود به درستی اشاره کرد که معنی صریحی در فارسی نداره حالا این وسط چه چیزهائی پیش اومد هم هنوز مکتوبه که باعث شد کلی بخندم. آیدیه کفتار جوان هم نوعی طنزه شما که ماشالله بیظرفیت نیستی اگه هم باشی که خب به تخم راستم دی: من منظورم از اون تالار تالاری بود که مکس ماهونی منتقد بزرگ د استانها و استاد بلا منازع اخلاقیات رو به فاضلاب 200 سال پیش تشبیه شده بود که البته صحت و سقمشم بماند به هر حال جای بحث داره چون 200 سال به نظرم زیاد بود کلا به چاه فاضلاب 80 سال پیش بشتر میخورد.
تاپیک ایران زمین هم که شما فحش کش شدی اتفاقا اونروز آیدیت تو سایت بود من تو لیست حاضران دیدمت اینکه نیومدی احتمالا یا ندیدی یا به صرفت بود که نبینی دی: اونهم کار شهد آلودیان بود که کونشون سوخته بود و انگشتشون رو فوت میکردند دی: فرمودی که سایت میدون جنگ نیست خب یه سوال منو بجواب کاکا اگه جنگ نیست چرا با بدترین الفاظ نویسنده هارو خطاب قرار میدی؟ به نظر کارت دوستانه و از روی تفریح نیست!!! خب اگه تفریحه چه اشکالی داره کاربرا هم اینجوری با فحش با هم تفریح کنن؟ بجوا بابا بزرگ خالدار من

0 ❤️

323513
2012-07-03 05:16:55 +0430 +0430
NA

بابا ببوسید همدیگرو بسه بخدا زشته همتون خوبید عاقلید بالغید دیگه تمومش کنید این که کسی جواب نده به خدا نمیگن لاله من زمان جوونی هام زبونی داشتم همه عالم از زبونم به عذاب بودن شوخی شوخی طرفمو میچلوندم ولی یه روز مامانم گفت بخدا جواب ندی نمیگن لاله اونی که اینجوری فکرکنه عقل نداره پس همگی بیخیال با هم دوست باشید به خدا اینجا هیچ کس مرید کسی نیست فقط چند نفری هستن که خصوصی همدیگرو میشناسن و چون به شخصیت هم واقفند به هم احترام میزارند الان یکی هست تو سایت دنبال دست انداختن منه(اسمش هم نمیگم شر بشه) یه بار خصوصی بهش گفتم پا تو کفشم نکن فکر کردید نمیتونم اینجا به فحش بکشمش ولی جدا تو شان خودم نمیدونم بیخودی بحث کنم من محترمانه جوابش دادم نفهمید دیگه الکی اعصاب خودمو 4 تا ادم دیگه که میان اینجا سرگرم بشن خورد نمیکنم بابحث بیخودی .من از دوستای خودم تکاور پژمان سیلور و دوستای دیگه که نمیشناسمشون ولی به هر حال حتی اگه جای دیگه هم بحثی شده بازم فراموش کردم و دوست خودم میدونم از همتون میخوام این بحث بی نتیجه رو تموم کنید و خوش باشیدو جواب کاربرارو به خود نویسنده بسپارید که بیاد از داستانش دفاع کنه بیخودی به جون هم نیافید از همتون ممنونم ارزوی موفقیت دارم برای همه

0 ❤️

323514
2012-07-03 05:17:07 +0430 +0430
NA

کفتار جوان
کلک دیدی گفتم شیطونی پس الکی نگفتم ;) اون لولک و بولک که گفتی باحال بود ولی پت و مت تناسب بیشتری داره :P
تو اینهمه ملتو به سیخ کشیدی ارضا نشدی؟؟؟ دیگه به این زبون بسته ها چیکار داری!!! کفتار حیونی بی آزاره به اون کاری نداشته باش انصاف نیست :)
بقیه رو نمیشناسم ولی اون گوساله سیلور ولده زناس طوری کونش بذار تا از دهنش بزنه بیرون هوار بکشه الاحساس والمشاهده :D

0 ❤️

323515
2012-07-03 05:30:13 +0430 +0430
NA

ایراندخت من کاری به کار این مرتیکه نداشتم یه دفعه خودش پریده وسط کیر منو به دندون گرفته ول کن معامله هم نیست. پفیوز انگار مغز خر تناول کرده هر چی هم میگی مثل صفحه سوزن خورده همون کسشراش رو تکرار میکنه. کفتار پیر هم بابا بزرگ منه نگاه کن به آیدیها میفهمی.
اما ساغر خانم گل: در باب زبوندار بودنت فکر کنم سر و زبون خوبی داری ماشالله فقط با بد کسی در گیر شدی … مارشال رو میگم همچین یه نموره سرزبونش بیشتر بود احتمالا بعد اون بود که شما به این نتیجه رسیدی باید به حرف مامانت گوش کنی نه ؟ دی و دی و دی حالابا این اخلاق حسنه که شما داری حاضری روی مارشال رو ببوسی و همه چیو فراموش کنی؟

0 ❤️

323517
2012-07-03 05:43:41 +0430 +0430

از اونجایی که در کشور ما ایران همچین کاری مرسوم نیست و ما هم خودمون رو ایرانی میدونیم.
(منظورم بوسیدن مارشال توسط ساغره) بنده یعنی کفتار پیر شهوانی با کمال میل و رغبت این کارو میکنم
آ قربون اون لپای تر گل ورگلش بشم ناراحت که نمیشه ؟ ;-)

0 ❤️

323518
2012-07-03 06:02:30 +0430 +0430
NA

بابا بزرگ در کشور ما یعنی ایران خیلی چیزا مرسوم نیست یه نمونه همین که از خروسخون تا بوق سگ تو سایت کیر و کس پلاس باشی اینکه نشد دلیل که مرشد
تازه من از بانو ساغر این سوالو پرسیدم این جواب دادن از طرف شما آیا پای پتی وسط استیج بندری رقصیدن نیست؟؟ خودش ماشالا دوهزار ماشالا زبون داره اون هوا 6تادی5تاچشمک

0 ❤️

323519
2012-07-03 06:12:55 +0430 +0430
NA

کاکا ، اسی پسیان یادته همونجا تو داستانا؟؟؟ میگفتم معامله کفتار راه راه تو اونجات و این حرفها و بعد فرمودی اسی جان از معامله کفتار چرا مایه میذاری یادته کاکا؟ در کل من همینیم که میبینی الانم حال کردم اینجوری بیام خیالتم نباشه چون عمر گلهای من زیاد نیست و باغبان شهوانی امونشون نمیده ولی هستم اینجا. کاکا من اصلا خیالم نیست به کی میفحشی یا محبت میکنی هنوزم که هنوزه منو یاد ادیب الممالک میندازی ولی خب الان به تخمم هم حساب نیست کی کیه. حساب من دیگه تسویه شد و رفت پی کارش مگه اینکه پرونده جدیدی باز بشه که اونهم هستم در خدمت دوستان دی: کاکا فحش فحشه یه غریبه براش فرق نمیکنه و سنگینه حالا شما میگی نیست بماند.
در زمینه سیلور هم ایشون بیخودی به تخم یکی پیچید که یهوئی ورق برگشت و اوضاع کشمیشی شد بعدشم که شما و یکی دونفر دیگه وارد معرکه شدین که به شما هیچ ارتباطی نداشت کاکا حرف حساب سرت میشه؟ اون قضیه به شما ربطی نداشت مافیا اومد نقدی در مورد نحوه فعالیت چند نفر که تا تقی به توقی میخوره میگن: ما قدیمی شهوانی هستیم و این اراجیف ،انجام داد. شما و بقیه حق دخالت نداشتین و فقط به این درگیری دامن زدید. کاری که یه سگ سنی و یه معتاد و چند تا گوساله دیگه انجام دادندو باعث شدن یه قضیه ساده تا همین الان کش پیدا کنه جریان خودمو با چندتا کس خل رو میگم. بگذریم کون لق مکسی … خدارو شکر داریوش خان انگار داروهارو به موقع رسوندند پیشش هنوز زنده است دی:

0 ❤️

323520
2012-07-03 06:58:47 +0430 +0430
NA

سلام کفتار من تازه عضو شدم ولی خیلی وقته داستانا رو دنبال میکنم داستان طنزتو هم خوندم انصافأ همشون قشنگ بودن ایرادای کوچک و نویسنده های واقعی زود رفع میکنن مهم لذت بردنه خواننده هست که تقریبأ اکثر خواننده های داستانات و دیدم که لذت بردن من به همه داستانات صد دادم موفق باشی

0 ❤️

323521
2012-07-03 07:10:47 +0430 +0430
NA

:steve: حرف آخر…
قدیما یه چیزی بود به اسم حیا که بعضیا قورتش دادن من اعصابم حروم شماها نمیکنم میتونید توهم بزنید کم اوردم، مهم نیست .فکر میکردم زبون خوش سرتون میشه ولی اشتباه کردم هر کی هم هر فحشی بده جوابشو نمیدم برگرده به خودشو کس و کارش .از قدیم گفتن فحش باد هواست اون قدر بدین تا بالا پایینتون یکی بشه .

0 ❤️

323522
2012-07-04 14:37:26 +0430 +0430
NA

[quote=saghar.24در پیام خصوصی]من شما رو نمیشناسم و اصولا از جنجال پرهیز میکنم ولی جایی که نیاز باشه سکوت جایز نیست اینم بدون اگه اتش بس اعلام کردم نه به خاطر کم آوردن یا تایید مزخرفات یه مشت ادم بی شخصیت ،بلکه هدف ایجاد ارامشه حالا که اون قصد نداره خفه بشه من سگ محلش میکنم از قدیم گفتن چاه گوه هر چی بهش ور بری بوی گندش بلند تره (بلانسبت اونایی که مثل ادم انتقاد میکنن)جواب شمارو خصوصی دادم که بدونی منظوره من چی بوده دیگه هم جواب اون اراذل نمیدم.
ok?[/quote][quote=saghar.24]الان یکی هست تو سایت دنبال دست انداختن منه(اسمش هم نمیگم شر بشه) یه بار خصوصی بهش گفتم پا تو کفشم نکن فکر کردید نمیتونم اینجا به فحش بکشمش[/quote]
اگه منظورت به منه باید بگم اولا شما بیجا میکنی بخوای فحش بدی اگه هم بدی با سگ محل شدن مواجه میشی چون من برخلاف تو که مامانت بهت سفارش کرده با عقل خودم تشخیص میدم گندابه رو نباید به هم زد نمونش جواب ندادن به پیام خصوصیت و آخر الامر هم اینکه من تو رو مسخره نکردم حرفایی که زدی رو گذاشتم کنار هم حالا اتفاقا جوک مسخره ای از آب در اومد باعث شد همه دور هم بخندیم. :)

0 ❤️

323524
2012-07-04 16:12:33 +0430 +0430
NA

سلام کفتار من تازه عضو شدم ولی مدتهاست داستانارو دنبال میکنم داستان طنزتو هم خوندم واقعأ قشنگ بودن البته طنزت جای کار بیشتری داشت ولی بقیه واقعأ قشنگ هستن برات آرزوی موفقیت میکنم من به همه داستانات صد دادم

0 ❤️

323525
2012-07-05 02:30:00 +0430 +0430
NA

کفتار پیر…
شما50%فرض کن ما پسریم!!!
اونم از نوع خوشتیپش D:
اونجایی هم که ازش پریود میشم ،به قول ما طهرونیا «مخمه»پس فکر کنم تو هم تا حالا چند بار «مخت» پریود شده باشه و خودت خبر نداری!!!
مگه نه؟
حالا اگه راست میگی بگو من ترکم ، تهرونیم یا کرد؟

0 ❤️

323526
2012-07-05 04:57:20 +0430 +0430

Sara763 & yasamin_854
ممنون از لطفتون
راستی شما دوتا احیانا دوقلو نیستین؟
اخه بنظر میاد حس تلپاتی بسیار زیادی بینتون وجود داشته باشه.
Angry:
خوش بحالت
1: هم پسری :(
2:هم خوش تیپی :(
3:هم هیکل کرد هارو داری :(
4:هم زبون تهرانی هارو داری :(
5:هم صفا و صمیمیت و سادگی ترک هارو داری. :(
خوش بحالت …
آی روزگار
راستی من مخم پریود نمیشه ولی گاهی اوقات اعصابم حسابی بهم میریزه.
همون پریوده دیگه؟

0 ❤️

323527
2012-07-05 05:38:51 +0430 +0430
NA

جل الخالق !!!
[quote=کفتار پیر]راستی شنیدم یه مدت نبودم یه سری از دوستان توی بعضی تاپیک ها مثل ایران زمین یا چه میدونم کافه ی شهوانی یعنی جاهایی که من اصلا نرفتم منو به فحش میکشونن.
خطاب به این دوستان:
دیدین ما نیستیم عین توله سگ چپیدین توی لونه ی خودتون و دارین پارس میکنید؟
نکنید این کارا رو دوستان.
عین زنی میمونید که رفته توی خونه ی خودش و داره از پشت در بسته فحش میده.
اگه مشکلی با کفتار پیر دارین جایی خطاب قرارش بدین که باشه یا اینکه توی خصوصی زر بزنید نه توی سوراخ سمبه های سایت و پیش دوستاتون که اونا به به و چه چه کنن و کفتار پیری نباشه که گوشتونو بپیچونه.
پس یا خفه خون بگیرید یا رو در رو کس شعراتونو بلغور کن[/quote]
[quote=کفتار پیر]حالا کاری ندارم کی پاچه ی منو میگیره چون به تخمم حسابشون نمیکنم بخوام جوابشونو بدم.[/quote]
چقدر خوبه همه سر براه بشن ! بارالاها، به حق ٥تن آل عبا همه ما را به راه راست هدایت بفرما… :)

0 ❤️

323529
2012-07-05 05:40:55 +0430 +0430
NA

دادا لازم بود ازت تشکر کنم کارت درسته…
دوباره بنويس.
منتظرم که دوباره بنويسى…

0 ❤️

323530
2012-07-05 06:30:12 +0430 +0430

:)
بلانش عزیز آدما ثانیه به ثانیه تغییر میکن.
افکارشون…رفتارشون…میزان عقل و شعورشون
به تاریخ اون دوتا کامنت هم توجه کن تو که اینقدر عین نخود میپری وسط و همه جا فرت و فرت میخوای سوتی بگیری.
بعضی وقتا باید با زمان پیش رفت.
شاید انجام یه کار امروز اونقدری واجب باشه که مهم ترین مساله ی زندگیت بشه اما پس فردا ببینی چقدر کار احمقانه ای بوده.
زمان باعث میشه خیلی چیزا تغییر کنه.
فرضیه و اطلاعات علمی
سطح دانش ما و خیلی چیزای دیگه.
مثال میزنم.
ارسطو ایده ها و نظریه های زیادی داده که بعد یه مدت حالا یا خودش فهمید که نظریه هاش اشتباها و تغییرشون داد یا کسای دیگه ای ثابت کردن که کس شعر گفته.
و همینطور دیگر دانشمندا محققین و نویسنده ها.
خیلی ها بودن که بعد از چند سال کتابشون رو تغییر دادن و اصلاحش کردن.
من اگه در گذشته عقل درک و فهم الانم رو داشتم قطعا زندگیم روال بهتری رو طی میکرد.
پس این منطقی بنظر میرسه.
بزار یه مثال اسلامی هم بزنم.
همه میدونم زمان پیامبر ایشون با دشمناش جنگ میکرد و دست به شمشیر میبرد
هم ایشون هم امام حسین (ع) هم بقیه تا رسید به امام سجاد (ع)
قطعا صحیفه ی سجادیه و این چیزا رو شنیدی نه؟؟؟
تو زمان امام سجاد (ع) فضای جامعه ایجاب میکرد که مبارزشون رو به شیوه ی دیگه ای بجز شمشیر و تیغ و خونریزی انجام بدن یعنی با استفاده از دعا ها و غیره.
الان بنظرت مبارزه بر علیه ظلم متوقف شد؟
نه عزیزم فقط شیوه اش عوض شد.
حالا اون کامنت اولم فکر کن دست بشمشیر بردن بود و دومی از روی سیاست.
شمشیرم هنوز به کمرمه.
درسته غلافه ولی دارمش خوشگل پسر.
یه شیر شاید پیر بشه اما همیشه چنگال و دندونش رو داره.

0 ❤️

323531
2012-07-05 06:47:12 +0430 +0430

هادی فاکر گل…
مشکلاتم که یه خورده حل بشن و اعصابم یه کوچولو ترمیم بشه چشم
ممنونم که نظر دادای داداش

0 ❤️

323532
2012-07-07 19:17:42 +0430 +0430
NA

Lool م.مودب پور
2تا پسر رفیق یا فامیل یکی جدی و عاقل یکی شوخ به ظاهر کم عقل در واقعیت عاقل!!! هر دو به شدت جذاب !!! اون وسط داستات دختر بدبخت و عاشق شدن پسر شوخ عیاش!!! علاقه شدید به پوست سفید و موی بلند مشکی و ابروهای تیز ! اون شوخه آخر داستان (که همیشه تلخ و مبهم و ضعیفه و توی 2 خط خلاصه میشه) به طور ناگهانی جدی و سرد میشه :))) عشق غیر ممکن و خونواده و خواستگار عوضی دختر پولدار !! اون وسط همیشه هم یکی هست که داستان زندگی و بدبختیشو بگه… کاش اسم داستانتو میذاشتی “سحر” که تکمیل میشد!!

جدی چرا نمیری رمان بنویسی؟

0 ❤️

323533
2012-07-08 18:19:54 +0430 +0430

Murder
از این اسم خوشم میاد
نمیدونم تراوین بازی کردی یا نه ولی یادمه یکی از اکانت هام اسمش murderer بود البته اگه درست نوشته باشمش.
آره عزیز درست حدس زدی یه چیزایی توی مایه های سبک مرتضی مودب پوره…
از کجا میدونی نمینویسم ؟؟؟ ;-)

0 ❤️

323534
2012-07-16 14:52:23 +0430 +0430
NA

سلام پژمان جان…خسته نباشی داداش…من دوتا داستان قبلیتو بدلایلی نتونستم بخونم…اما با خوندن این یکی حتما میرم میخونمشون.داستانت عالی بود.فقط پایانش سریع اتفاقاتو جمع کردی که دلیلشم گفتی ودلیلتم موجهه…شخصیت سازی وپردازیت عالیه و تمام شخصیتای داستانت قابل لمس و از جنس من و تو هستن ودیگران.فقط اگه قابل باشم نظر بدم یه چند جا لحن خودمونی داستان به لحن کتابی تبدیل شده بود اونم تو چند کلمه فقط.ممنون که با داستانت بعد از مدتها مث پریچهر خانوم بهم انرژی دادی.ممنون که به وقت مخاطبات وبه روحشون اهمیت میدی.پیروز و برقرار باشی داداشم

0 ❤️

323535
2012-07-17 08:57:56 +0430 +0430

John coFfee
ممنون از نظرت و برات آروزی سربلندی و خوشبختی رو دارم

0 ❤️

323536
2012-07-18 09:41:19 +0430 +0430
NA

با درود دوباره پژمان داداش…ممنونم ازت.فقط خاستم بگم از همین جوابایی که واسه کامنتها گذاشتی احترامم نسبت بهت صدبرابر شد.من چند هفته بیشتر نیست عضوم اما چند ماهه میام اینجا و به شما و تکاور وسیلور وچند نفر دیگه ارادت دورادور داشتم.الانم بیشتر.امیدوارم به مشکلاتت غلبه کنی که با این روحیه حتما میتونی تا داستانهای دیگه تو ببینم وبخونم.راستی اسم پریچهر بانو یادم رفت…پاینده باشی داداشم

0 ❤️

323537
2012-07-21 07:53:28 +0430 +0430
NA

خیلی داستان زیبا و قشنگ,
شما در حال حاظر بهترین نویسنده سایت هستید…البته از نظر من … هر کس نظری داره…
داستان غم انگیز دوست دارم و شما هم یه قلم غم گین دارید …
قسمت 3 خیلی عجله ای تموم شد و با توجه به مشکلاتی که داشتید خیلی هم عالی بود …
ادامه داستان بعد ی رو زودتر آپ کنید …
کوچیک کفتار
Mr Wizard

0 ❤️

323538
2012-07-24 01:59:11 +0430 +0430

مستر ویزارد عزیز…
ممنونم از کامنتی که گذاشتید و وقتی که صرف کردید.

0 ❤️