روز ۱۴۷-۱۴۸

1402/03/12

توجه : این قسمت از این داستان زیاد قسمت سکسی نداره پس صابون هاتونو الکی هدر ندید. اگر شد دوست دارم چندین قسمت داشته باشه. یادتون نره جای اینکه فحش بدید ایرادات داستان رو بگید. مرسی

تیک تاک تیک تاک تیک تاک تیک تاک تاک تاک
تق!
محکم ترین ضربه ی ممکنه رو به صفحه ی گوشی زدم تا فقط بتونم ۵ دقیقه بیشتر بخوابم.این ۵ دقیقه حکم ۱ ساعت رو برام داشت. آخه کدوم سگ مذهبی ۵ صبح بیدار می شه. روز آخر هفته ی کاریه و بعدش کامل استراحت می کنم. هشت سال پیش وقتی دبیرستانو شروع کردم به خودم قول دادم که یک روزی موفق میشم. ۳ سال برای کنکور شبانه روز درس خوندم تا شریف در بیام و از اهواز (تخمی ترین کلان شهر ایران به نظرم) به تهران مهاجرت کنم . سبک زندگی و آدم هایی که باهاشون سروکار داشتم توی اهواز، با تهران زمین تا آسمون فرق می‌کرد. اون موقع اولین بارم بود از خانواده دور می شدم. حالا ۴ سال سخت لیسانس رو پشت سر گذرونده بودم و الان ۱۴۷ امین روز از به سر کار رفتم می گذشت. قول داده بودم مثل آرزوی های قبلی که داشتم خرابش نکنم برای همین با کمک یک آدم موفق دیگر برنامه ایی نوشته بودم که روتین زندگیمو درست کنه. هر روز ۵ صبح پاشو . از ۵.۳۰ تا ۶.۳۰ باشگاه باش.۷ صبحونه رو بخور و دوش بگیر. راس ۹ هم سر کار باش. توی این ۱۴۷ روز حتی یکبار هم زیر پا نگذاشتمش دوست داشتم تا اونجایی که می تونم این رکورد رو نگه دارم. نوتیف های گوشیمو چک کردم. مثل همیشه ۴ ۵ تا پیام کصشعر گروه های خانوادگی توی واتساپ و چند تا ریلز هم که دوستام برای فرستاده بودن تو اینستا از روی صفحه زدم کنار. کلید باشگاه ساختمون رو برداشتم و مثل همیشه اولین نفر درشو باز کردم. بعد از من یه خواهر برادر جوون میومدن اونجا. دوتاشون مهندس عمران بودن و با هم زندگی می کردن. بجز ما سه نفر ، سه واحد دیگه هم بود که تقریبا ارتباط خوبی باهاشون داشتم.آدم های درست حسابی بودن. دو تا خانواده ی ۴ نفره بودن و یک خانم ۶۰ ساله ی بازنشسته که کل ساختمون مال اون بود. توی این غربت همیشه هوامو داشت.مثلا هر وقت ماهی درست می کرد برام میورد چون میدونست خیلی دوست دارم.منو یاد مادربزرگ خدا بیامرزم می انداخت.
توی شرکتی که کار می‌کردم توی این چند وقت نسبتا رشد کرده بود. پرسنل شرکت ۲۰ نفر بیشتر نمی شد ولی چندین پروژه ی موفق هوش مصنوعی رو انجام داده بود. رئیس خانوم یار احمدی بود. با شوهرش پسر عمو دختر عمو بودن و سرمایه ای که از پدر بزرگشون بهشون به ارث رسیده بود رو سالها صرف بیزینس های مختلف کرده بودند. اسم پسرش صابر بود نزدیک ۳۶ سال سن داشت و نامزد صابر، مهتاب منشی شرکت بود. صابر کارشناس اصلی بود و تقریبا همه کاره ی شرکت بود. حرف حرف خودش بود ولی بارها ثابت کرده بود که کارشو بلده برای همین کسی باهاش مخالف نمی کرد. دختر خانم یاراحمدی الناز بود که از دانشگاه همو کامل می شناختیم و همکلاسی بودیم و همچنین دوست صمیمی هم بودیم . بقیه افراد شرکت هم توی کار بازاریابی یا فنی بودن. راستی اسمم علی . سن که یه عدده مهم نیست ولی میتونید حدس بزنید. قدم ۱۸۶ و بدنمم خوبه. نقطه قوتم خوشبختانه با متاسفانه به دلایلی ، بیبی فیس بودنمه. برخلاف ایرانی ها پشم هم ندارم جوری که تعداد موهای روی بدنم رو می شه به راحتی شمرد . دوران دانشجوییم اینجوری گذشت که تقریبا از کل سال بالایی ها تا سال پایینی ها و ورودی های جدید کم کم یک بار روی من کراش زده بودن ولی من تمرکزم جای دیگه ایی بود و دنبال دوست دختر نبودم چون حس می کردم منو از اهدافم دور می کنه. هرچند اون وسط توی پارتی ها و دورهمی ها بعضی وقت ها شیطونی هامو می کردم ولی در حد یک شب بود‌ و بعدش به طرف محل نمیزاشتم. دخترایی که باهاشون صمیمی بودم اکثرا همکلاسی های خودم بودن که یکیشون الناز بود. به خاطر نمرات خیلی خوبم و اسمی که در کرده بودم به خاطر چند تا پروژه‌ی دانشگاهی مادر و برادر الناز به من پیشنهاد کار دادن. پروژه شون خیلی بنظر قوی اومد و سریعا قبول کردم. حالا از اون روز ۱۴۷ روز می‌گذره:

_ساعت ۹ صبح روز ۱۴۷

رسیدم شرکت.تا ۱۰ اینطورا جلسه بود و بعدش هرکی رفت سمت کار خودش
اتاق منو الناز یکی بود و اونجا هم دو تا کامپیوتر بود که یکی برای من بود و یکی هم برای الناز بود.وظیفمون تقریبا یکی بود و باید با همکاری هم کار ها رو پیش می بردیم . توی این چند وقت رفتار الناز نسبت به دانشگاه کلا با من عوض شده بود. بار ها و بارها باهام تماس فیزیکی برقرار می کرد . حتی خارج از تایم اداری هم بیشتر بهم پیام میداد و بگو مگو می کرد. البته برام عادی بود چون الان همکار شده بودیم و رابطمون فراتر از یه همکلاسی و دوست بود.

_ساعت ۱۲ قبل از ناهار
+علی می‌گم که فردا تولد مهتابه،صابر یه ویلا گرفته چند تا از دوستاشونو دعوت کرده. اوکی بیایی؟
-کیه؟ کجاست؟چند نفر هستن؟

  • تعدامون هشت نه نفر بیشتر نیست یه ویلای خفن تو… گرفته صابر گفت بهت بگم تو هم دعوتی
  • از این تولد هاست که مشروب توش خبری نیست؟یا پارتی درست حسابیه؟
    +به نظرت داداش من اهل مهمونی بدون مشروبه؟
    -نمی دونم داداش من که نیست
    +نگران اون نباش خوش میگذره بهت
    -اوکی حالا بعدا لوکیشن و ساعت رو بفرست

_ساعت ۱۳ موقع نهار
(آهنگ تولد)
صابر مثلا مهتاب رو توی شرکت سوپرایز کرده بود و یه کیک هم گرفته بود. همه دور هم جمع بودن. صابر منو کنار کشید و گفت :
+علی جان فک کنم الناز بهت گفت دیگ فردا چه خبره؟درسته؟
-بله بله بهم گفتن
+خوبه میای دیگه؟
-بله حتما

_ ساعت ۸ شب بعد از اتمام تایم کاری

تو فکر این بودم کادو چی بگیرم.لباس چی بپوشم.اصلا آدم های اونجا چجور آدمایی هستن.اولین بار بود همچین پارتی می رفتم که آدم‌هاش از من چند سال بزرگتر بودن.همیشه پارتی های دوستام بود و روند یکسانی داشت ولی این دفعه یه جور دیگه ایی بود. ناچارا به الناز پیام دادم.

_DM instagram

-می‌گم الناز من هیچ ایده ایی ندارم قراره چجوری باشه تولد. لباس چجوری بپوشم کادو چی بگیرم؟پول باشه یا چه می دونم هر چیز دیگه ایی؟
+ای بابا نگران نباش لولو خور خوره نیستن که آدمن.اتفاقا آدم های باحالین. لباس که رسمی بپوش کادو هم کارت هدیه بده دوستاشون ۵۰۰ ۶۰۰ اینطورا می دن دیگ تو هم هرجوری راحتی بده
-مرسی

_روز ۱۴۸ نیم ساعت قبل از پارتی
از توی آینه ماشین موهامو مرتب تر کردم. پیراهن سفیدم با شلواری که رنگش سیاه بود و کفاشی سیاهم بنظرم خوب رو تنم نشسته بود. تعریف از خود نباشه خوب پسری شده بودم.یکم استرس داشتم.جمع جمعی نبود که تا حالا دیده باشم و منم معمولا توی اینجور مواقع اعتماد به نفسم پایینه. البته بعد از نیم ساعت حرف زدن با آدم های جدید اعتماد به نفستم دوباره برمیگرده.

_توی ویلا
رسیدم دم در ویلا. آیفونشو زدم. ویلا دو طبقه ایی بود ولی معلوم بود متراژ بالایی خود ساختمون نداره و بیشترش باغه.
توی همین تخیلا بودم که از آیفون صدا اومد:
+ماشین رو بیار تو
و در بزرگ ویلا باز شد. ماشین ها رو که دیدم فهمیدم چه خبره. بنز اونجا پراید حساب می شد چه برسه به توسان دست دوم من. از ماشین که پیاده شدم الناز اومدم سمتم. یه لباس قرمز بلند پوشیده بود که چاک سنه هاش و رونش معلوم بود.توی پارتی های خودمون انقدر باز نمی پوشید ولی به هر حال خوشگل شده بود. منو برد سمتی که بقیه هم هستن.
حدسم درست بود بجز صابر و مهتاب ۴ تا زوج دیگه هم بودن که توی محدوده سنی خود صابر بودن. مرد ها با هم تو دبیرستان همکلاسی بودن . همشون ازدواج کرده بودن همه و حتی یکیشون هم دختر ۵ ساله داشت. زناشونم هرکدوم یه میلف تر تمیز بودن.
بعد از یکم آشنا بازی و اینا یکی از پسرا همشهری در اومد که باباش یکی از کاسبهای معروف اهواز بود. یکم تونستم خودمو توی جمعشون پیدا کنم. یک ساعتی به مزه بازی و مشروب و سیگار گذشت و کم کم همه داغ شده بودن و آهنگ هم پلی شده بود. توی حالت نرمال با رقص مشکل داشتم چه برسه الان که تنها بودم. توی این تفکرات بودم و داشتم دستمو میبردم سمت سیگار که یه دست اومد سمتم و منو بلند کرد. مشخصا الناز بود و ازش انتظار نداشتم اخه اونم توی پارتی های خودمون زیاد اهل رقص نبود توی رقص فاجعه بودم مخصوصا اونجا که همه داشتن شیک می رقصیدم ولی من ته رقصم کصکلک بازی بود. الناز دستامو سف گرفته و بود تو چشمام با لبخند نکا می کرد که یعنی آره حواسم بهت هست و پا به پای من بیا. کم کم سیستم کارو یاد گرفتم و الناز رو بیشتر همراهی می کردم. رقص بعد یکم تموم شد و همه رفتن برای شام. شام سلف بود وغذاهاشم کباب های مختلف و جوجه و هر کس شعری که به اینا ربط داشت بود.معلوم بود هزینه ی زیادی کرده بودن چون هم غذا ها کیفیت داشت و هم حجم زیادی داشتن. من خیلی سریع غذا ها رو برداشتم و رفتم روی مبل تکی نشستم. الناز بعد من اومد سمت مبل و بهم گفت کمک کن این میز رو بگذاریم جلوی این مبل دو نفره کمکش کردم و همونجا هم خفتم کرد بیا پیشم بشین. اونجا بود که بو بردم یه خبرایی هست. من اصلا دوست نداشتم ابن رابطه ی دوست/همکار به سمت احساسی پیش بره ولی ما پسرا می دانید که وقتی جق نزنیم و دختر خوشگل ببینیم ، کرم درونمون فعال می شه و کنترلش سخته.خداقل من اینجوریم. شام همه هم به خوبی و هرکی رفت سمت یه کاری. یه عده رفتن فوتبال دستی یه عده هم شروع کردن کس گفتن و رفتن سمت بار و منم سرمو انداختم تو گوشی ببینم دنیا دست کیه که دیدم دست الناز رفت زیر بغلم. با عشوه ی خاصی که تا حالا ندیده بودم ازش گفت :
+بیا بریم اون پشت یکم قدم بزنیم
یکم دو به شک افتادم چون تا تهش رو خونده بودم.
-اوکی بریم
بعد اینکه با هم بلند شدیم و دست الناز زیر بغل من بود، متوجه یکی دو تا نگاه سنگین شدم ولی کرمی که وجودمو گرفته بود می گفت بیخیال بقیه شو و پا به پاش برو. ۵ مینی داشتیم قدم میزدیم و از زمین و زمان کص می گفت و هی خودشو بیشتر تو بغلم جا می کرد جوری که دستم پشت کمرش بود و سرش روی شونم بود توی مسیر قدم زدنمون به تاب بود که تا دیدش سریع رفت سمتش نشست. منم ناچارا رفتم پیشش نشستم +پاهام درد می‌کنه دیگ این کفشا خیلی می زنن پامو.
-می خوای درشون بیار پاتو بذار روی تاپ.
+نمیشه خو تعادل ندارم ممکنه از تاب بی افتم
-الان درستش می کنم
طی یک حرکت غیر منتظره بلندش کردم و نشوندمش روی پاهام. یه وای جیغ مانند هم همراه با خنده زد گفتم: حالا کفشاتو در بیار اینجوری هم از تاب نمی افتی بعد از این دیگ خودشو روی بدنم کاملا ولو کرد. کونش توی اون شرایط خیلی خوش فرم بود و دست چپم رو گذاشته بودم روش. هیچ وقت به بدنش دقت نکرده بودم. اگر بخوام یکم شکل شمایل رو براتون تعریف کنم، قیافش کپی دوا لیپا بود و تقریبا قدش ۱۷۰ بود. کونش خوش فرم بود و ممه هاش ۸۵ نبود ولی جوری بود که توی دست بیاد و کار راه بنداز باشه. بدنش تخت تخت نبود یکم شکم داشت و شل و ول بود که با دو هفته رژیم و ورزش ردیف می شد. اون لحظه داشتم با بقیه دخترایی که باهاشون بودن مقابسه می کردم. چیزی از اون ها کمتر نداشت ولی حسی که توم به وجود اومده بود، متفاوت بود. سرمون بهم چسبونده بودیم و توی چشمای هم زل زده بودیم.چشمای تیره شهوانیش و با ترکیبش با پوست سفید و ابروهای مشکی پهنش ، یک سیاه چاله درست کرده بود که هرچی بیشتر زل می زدی بیشتر توش گم می شدی.
کم کم حس‌کردم کیرم داره تکون می خوره. این چیزی نبود که مطمئنا فردا صبح پاشم ازش راضی باشم و صد البته پشیمون تم بودم.اون صمیمی ترین دوستم توی اون دوران بود. دوستی تا اونجاش هم خراب شده بود و اون جرقه‌ی تمایل جنسی خورده.
کار از کار گذشته بود و دست راستمو اروم روی بدنش تکون دادم و بردم سمت صورتش . چشماش رفت سمت لبام و آروم بستشون و من هم صورتشو به صورتم نزدیک کردم.
عمیق ترین و شیرین ترین لبی بود که از یک نفر‌گرفته بودم. طعم رژ لبش رو می شد توی بهشت پیدا کرد. چند ثانیه ای گذشت و صورتامونو از هم جدا کردیم. وقتی بهم دوباره خیره شد داشت با چشمام می گفت که امشب مال تو ام. من هم اروم رفتم سمت لاله گوششو شروع کردن به گاز زدنش و بعد از آه کوتاهی که کرد رفتم سمت گردنش و شروع‌ کردم به خوردنش. پیچش دستاش روی موهام دوست داشتم.مهمولا به کسی اجازه نمی دادم دستشو بکنه توی موهام ولی این دفعه خاص بود. با دست چپم از کون نرمش نگهش داشته بودم تو بغلم.
جند ثانیه ایی گذشت که با صدای :
+الناااز الناز
از هم جدا شدیم

_پایان

نوشته: GDIT18


👍 6
👎 1
25101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

931245
2023-06-03 03:40:38 +0330 +0330

همون صابونای فرضی تو عمت
دییییییو الان یه تک پا بری پورن هاب همه چی هست ملت میان اینجا یه داستان درست بخونن ذهنشون وا شه

1 ❤️

931283
2023-06-03 10:07:52 +0330 +0330

چرا وقتی فکر میکنید شاید داستان خوبی از آب در بیاد سریع شاخ می شید و عجیب هست واسم عجب مقدمه هایی رو می‌نویسید؟ آخه مسلمون آخه پسر خوب، وقتی توقع داری کسی بهت توهین نکنه و ایراد ها رو بگه، ولی اینجور شروع میکنی داستان رو که والا من که حرف واسم اصلا مهم نیست تحریک شدم بت فحش بدم، پس نتیجه میگیرم، 😎
((خارش از خود نویسنده محترم هست برای فحش خوردن عجله داره و ترس داره که کسی به او فحاشی نکنه))
و من الله التوفیق امضاء:اینجانب حوصله فحش دادن ندارم

1 ❤️