زندگیها.... رهایم کرد

1395/03/02

تو جلسه بودم و داشتم با شور و اشتیاق در مورد اصلاحات پروژه حرف میزدم که پیامی روی گوشیم اومد ، همونطور که حرف میزدم ، منوی بالای گوشی رو نگاه کردم و اسمش رو دیدم ، دوباره گوشی رو روی میز گذاشتم ، میخواستم کمی دلنگرانش کنم ، هرازگاهی این کار لذت خاصی داشت ، وقتی چندبار پشت سرهم پیام میداد و نگران میشد و بعد قهر میکرد و میگفت من تو اولویت تو نیستم و من باید با هزار خواهش و تمنا نازش رو میکشیدم.
اون لحظه هم هوس همچین کاری رو داشتم ، هوس ناز کشیدن برای نیازم رو داشتم ، برای همین گوشی رو روی میز گذاشتم و به حرف زدنم ادامه دادم ، تمام فکرم درگیرش بود، عاشقش بودم ، عاشق همه چیزش ، غرق شده تو وجودش بودم ، خودم رو بدون اون هیچی نمیدونستم ، کاملا تکیه داده بودم به وجودش و اگه لحظه ای ازش بی اطلاع میشدم ، همه تمرکز و حواسم به هم میریخت .
تو ادامه جلسه ، دیگه خودم هم نمیفهمیدم چی دارم میگم ، شور و هیجان اول صبح رو نداشتم ، مدام نگاهم به صفحه گوشی بود و نگران که چرا دیگه روشن نمیشه و مثل بارهای قبل اعلانهای مکرر پیامش نمایش داده نمیشه !
با خمیازه های مدام همکارهام ، سرو ته جلسه رو هم آوردم و گوشی رو از روی میز برداشتم و ازاتاق جلسات بیرون زدم ، دستم میلرزید و یخ کرده بودم، تو مسیری که به سمت دفتر کارم ختم میشد ، جواب سلام چند نفر رو بدون اینکه بهشون نگاه کنم دادم ، اینقدر استرس داشتم که نتونستم بین راه و در حال قدم زدن ، رمز گوشی رو بزنم تا اینکه به اتاقم رسیدم، پیامش رو که دیدم دیگه کاملا عرق سرد کردم ، فقط چند عبارت کوتاه بود، اما کاملاً ویران کننده:
" دیگه نه میتونم و نه میخوام ، تمومش میکنم."
روی صندلی چرمی وا رفتم ، به خودم دلداری دادم که حتما شوخی کرده ، میخواسته صبح شنبه یه شوک بهم بده ، حتما بخاطر اینکه جمعه نتونستم باهاش باشم ، میخواسته تلافی کنه ، اما لحظه ای نگذشته بود که به سمت تلفن رومیزی هجوم بردم و بدون معطلی شماره اش رو گرفتم ، تمام دلشوره های عالم توی وجودم جمع شده بود و داشت کلافه ام میکرد ، تمام حس وجودیم میگفت که این پیام شوخی نیست.
اما ، آخه چرا؟ دلیلش چی میتونست باشه؟ مگه میشه به همین سادگی ؛ بدون هیچ توضیحی ، فکرهای مزخرف و دیوونه وار تو سرم میچرخیدن ، نمیخواستم سرد و بی تفاوت شدنش تو هفته های گذشته رو باور کنم ، اصلا نباید فکرم رو آلوده به چیزهای منفی میکردم ، اما مگه میشد ، مگه ممکن بود!
اولین زنگ ممتد ، دومین زنگ ، سومی ، چهارمی و پنجمی و همینطور تا پیام اپراتور تلفن!!
دوباره شماره رو گرفتم ، تنها شماره ای بود که بعد از شماره خودم نیاز به چک کردن دفترچه تلفن موبایلم نداشتم و دوباره تکرار بوقهای کشیده انتظار ، تو فاصله هر بوق هزار بار مردم و زنده شدم تا ایندفعه رد تماس شدم.
تلفن رو سرجاش گذاشتم ، منو رد تماس داده بود ، کاری که به شدت نسبت بهش اکراه داشت ، خودش یه بار بهم گفت ، دلم نمیخواد عشقم رو رد تماس کنم ، و حالا این کار رو کرده بود.
قسمت مثبت ذهنم بهم میگفت ، حتما شماره شرکت رو نشناخته و به همین دلیل جواب نمیده و یا رد تماس میکنه و من ساده دل هم با همین تصور بدون معطلی ، موبایلم رو برداشتم و دوباره تکرار رقم های شماره تلفنش رو صفحه گوشی و باز هم بوقهای ممتد.
وقتی وصل شد ، از خوشحالی و بدون معطلی گفتم ، سلام عشقم ، خوبی؟
سردتر از باد قطب جنوب بهم جواب داد ، سلام …، بدون هیچ حسی توی صداش.
با نگرانی پرسیدم : آلاله جانم ، چیزی شده ؟
با حالتی که مشخص بود نمیخواد حرف بزنه بهم گفت که با تلفن راحت نیست و بعداً دوباره خودش زنگ میزنه.
بین پنج و نیم تا شش عصر همیشه قرار تلفنمون بود ،به اندازه سالها این صبح تا بعد از ظهر برای من گذشت ، اما زنگ نزد ، شرکت تعطیل شده بود و همه رفته بودند و فقط من و نگهبان مونده بودیم .
نگهبان با دو تا لیوان چای رنگ پریده ای که به دست داشت ، به سمتم اومد و گفت مهندس نمیخوای بری خونه؟!
حال بحث کردن باهاش رو نداشتم ، برای همین با بی حالی جواب دادم آقا شاهزیدی ، چندبار به شما بگم به من نگو مهندس!
و چای رنگ پریده تر از صورت خودم ، رو از دستش گرفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
با خنده جواب داد ، مهندس جان، برای ما همه مهندسن ، بنظر شما فرقی میکنه!
از دست همه عالم دلگیر و دلخور بودم ، اما تمام تلاشم رو میکردم تا با این پیرمرد مهربون ، رفتار درستی داشته باشم ، آهی کشیدم و گفتم ، نه حاجی فرقی نمیکنه ، اصلا فرقی نمیکنه.
بهمراهش از دفترم بیرون اومدم ، پشت سرم چراغها رو خاموش کرد و با هم به سمت اتاقکش راه افتادیم.
لیوان چایی رو به لبم نزدیک کردم ، بخار و حرارتش روی گونه هام میرقصید و از داغیش خبر میداد ، اما مطمئناً از حرارت درون من بیشتر نبود.
صدای زنگ تلفن انتظامات بلند شد و پیرمرد به سمت اتاقکش رفت.
وسط محوطه شرکت ایستادم و به صفحه گوشی نگاه کردم ، دلم میخواستش ، تو اون لحظه بهش نیاز داشتم ، اما یاد پیامش و مکالمه صبحمون افتادم و اینکه تو اون لحظه برعکس همه بعد از ظهرهای یکسال گذشته ، چقدر بدون انرژی داشتم به سمت خونه میرفتم.
از پارکینگ که بیرون اومدم ، صدای تلفنم بلند شد ، سریع به سمت راست منحرف شدم و بدون توجه به صدای فریاد موتور سواری که از سمت راستم پیچ و تاب خورد و سبقت گرفت ، یه گوشه پارک کردم ، سعی کردم مثل همیشه باهاش حرف بزنم.
اما فقط همونی رو تکرار کرد که که صبح گفته بود .
دیدم پشت تلفن حریفش نمیشم ، ازش خواهش کردم برای آخرین بار ببینمش ، به عنوان آخرین درخواست و بالاخره نه گفتن رو کنار گذاشت و قبول کرد.
تا فردایی که قرارمون بود ، هزار بار مردم و زنده شدم ، هزار بار همه چیزهایی که بینمون بود رو مرور کردم تا شاید جاییکه این ترک روی دیوارمون افتاده بود رو پیدا کنم ، اما هرچی بیشتر فکر میکردم ، کمتر نتیجه میگرفتم.
رسیدم میدون ونک ، بیست دقیقه به هفت بود ، همونجا پیاده شدم ، شلوغی و عجله ، بین آدمها و ماشینها زودتر از خودشون میدوید.
راه افتادم به سمت برج نگار ، با قدمهای شمرده و آروم ، باید همه چیز رو کنترل میکردم ، کمی طبقه همکف موندم ، دوست داشتم مثل بار اول با هم پله ها رو بالا بریم ، اما بعد یه لحظه فکر کردم ، شاید اون زودتر اومده باشه ،برای همین راه پله رو به سمت طبقه اول، بالا رفتم.
به محض اینکه طبقه دوم تو حوزه دیدم قرار گرفت ، نگاهی به اطراف انداختم ، آدمهای مختلفی در حال دیدن ویترینهای خلوت برج بودند و چند نفری تو کافه های خلوت نشسته بودند.
نگاهم به کافه ویونا افتاد ، محل اولین قرار و شاید دلچسب ترینش … از پشت شیشه کافه نگاهی به داخل انداختم ، نه خبری ازش نبود ، برای همین به سمت صندلیهای چوبی که اطراف میزهای دو نفره کافه چیده شده بود ، برگشتم و دورترین میز و صندلی رو انتخاب کردم و نشستم.
بعد از چند دقیقه که روی صندلی نشسته بودم ، پسرک پیشخدمت با لبخندی به وسعت صورتش ، به سمتم اومد ومنوی دو صفحه ایش رو تو قسمت مخصوصی که روی میز بود ، گذاشت .
با عجله بهش گفتم ، منتظر کسی هستم و اون ، با لبخندش سری تکون داد و ازم دور شد.
نگاهی به ساعتم انداختم ، هفت شده بود و باید میرسید ، میدونستم عادت به دیر کردن نداره و خیلی منتظرم نمیگذاره ، مگر اینکه پشیمون شده باشه .
دستم رو بروی میز گذاشتم و سعی کردم زمان رو با خاطره بازی بگذرونم ، یکی از بهترین روشهای گذروندن زمان بود که مادرم یادم داده بود ، مخصوصا برای شبهایی که پدرم مجبور بود سرکار بمونه و چشمهای منتظر من بیتاب بودنش بود ، یاد سفر شمالمون افتاده بودم و مکالمه هایی که داشتیم ، وقتی کنار ساحل کشیدمش تو بغل خودم و ازش بوسه گرفتم ، چشمهاش رو خمار کرد و تمام تنش رو به من سپرد ، دستهام پهلوهای نرمش رو نوازش میکرد و در امتداد لمسش به بازوهاش میرسید ، نوازش موهای طلایی زیتونیش و بوسیدن چشمهایی که ساده و زیبا آرایش میشد.
وقتی به ویلا برگشتیم ، هر دومون داغ داغ بودیم ، تنهای مردادیمون که از شوق لمس همدیگه داغ تراز همیشه بود ، لحظه ای حاضر نبودن ، از هم جدا بشن و برای اولین سکسمون حریص لمس بودند.
تاپ سورمه ای رنگش رو از تنش جدا کردم و سوتین یشمی رنگش جلوی چشمهام ظاهر شد ، سفیدی سینه های مرمر و درشتش از لطافت و نرمی پوست تنش خبر میداد و تضاد رنگ تنش با لباس زیر سکسیش زیباترش میکرد.
جلوی پاش زانو زدم و شلوارکش رو از تنش درآوردم ، درست حدس زده بودم و شورت ست شده با سوتینش با طرح سکسی که داشت جلوی بهشتش رو پوشونده بود.
بلند شدم و دو قدم عقب رفتم ، دلم میخواست به این تندیس زیبا بیشتر زل بزنم .
موهای بلندش رو به طرفی ریخت و با خجالت گفت ، بهنام معلوم هست چت شده؟
خندیدم و گفتم آلاله ، تو فوق العاده ای.
به سمتش اومدم و دوباره به آغوش هم فرو رفتیم ، لبهای گره خورده ای که هرچند وقت یکبار ، لمس زبون دیگری رو بین دندونها و لبهاش حس میکرد.
با دستم سوتینش رو باز کردم ، بغلش کردم و به سمت کاناپه وسط سالن رفتیم ، باد اسپیلت روی کمرم میخورد و ترس داشتم که نکنه دوباره درد قدیمی کمرم به سراغم بیاد ، اما انگار به قدری داغ شده بودم که باد سرد کولر هم نمیتونست تأثیری روی من بگذاره.
وقتی روی کاناپه دراز کشید و دستش رو به زیر سینه های محشرش گرفت ، برای هزارمین بار مسخش شدم ، هاله خوشرنگ سینه هاش ، حریصم میکرد برای لیسیدن و لمسش ، تیشرتم رو درآوردم و بروی بدنش خیمه زدم و شروع کردم به بوسیدن و خوردنش ، هر ذره از بدنش طعمی بهشتی داشت و لذتی بهم میداد که هیچوقت قابل وصف نیست.
تمام تنش رو میبوسیدم و پایین میرفتم ، ناخنهای طراحی شده اش که با رنگ ارغوانی فوق العاده شده بود ، روی بدن من کشیده میشد و رد قشنگی از خودش روی پوست تنم ، باقی میگذاشت.
بین رونهای لطیفش و سر زانوانش و هرجایی که میتونستم رو بوسیدم و آلاله هم با خنده های ناگهانی و آه های کشیده و شهوت زده با من همراهی میکرد .
دستم بروی سینهاش بود و داشتم با شهوت به همدیگه فشارشون میدادم و لمسشون میکردم، سر سینه هاش بین انگشتهام جابجا میشد و گاهی فشارشون میدادم ، با دندونهام لبه شورتش رو گرفتم و با همکاری خودش از پاش جداش کردم ، زبونم اولین مهمون جشن بهشتش بود ، خیس بود از شهوت و لذت لمس ، آبکش رو میمکیدم و دوباره به روی بهشتش میریختم و دوباره بالای بهشتش رو که حسابی تحریک شده بود ، با لبهام به بازی میگرفتم.
حالش داشت خراب میشد و حرکت بدنش بهم نشون میداد که داره لذت میبره و ادامه کارم رو میخواست.
بدون ملاحظه ، سرم رو بین پاهاش کرده بودم و تمام صورتم رو به پایین تنه اش میمالیدم ، زبونم رو وارد بهشتش کرده بودم و همه جای بهشتش رو لمس و تجربه میکردم.
دستش روی سرم بودم و داشت بیشتر بهم فشار وارد میکرد ، با اینکه از این کار سیر نمیشدم ، اما بلند شدم و شلوارک خودم رو از پام جدا کردم.
با بی حالی از روی کاناپه بلند شد و دوباره دستی به موهاش کشید و به سمت آلت من اومد.
اینبار اون بود که جلوی من زانو میزد و با دستهای ظریف و قشنگش ، آلت سفت شده من رو از شورتم بیرون کشید و با لبهاش بوسید.
سر آلتم رو به شکمم چسبوند و دست چپش رو به زیر بیضه هام برد و از پایین تا سر آلتم رو با زبونش به بازی گرفت و میلیسید.
از شدت دیدن این صحنه و حسی که به تنم وارد شده بود ،سرم رو بالا گرفتم و آه کشیدم و با هر بار تکرار این کارش ، صدای آه من هم بلندتر شد.
کمی بعد تمام آلتم رو با لبهاش بلعیده بود و دقیقا مثل کاری که خودم میکردم ، هر چندبار ، تمام آب دهنش رو که با پیش آب من مخلوط بود بروی آلتم بر میگردوند.
نگاهش رو از زیر بیضه هام به چشمهام میدوخت، چشمهای خمارش بیشتر تحریکم میکرد.
دستش رو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم ، و خودم بروی کاناپه نشستم و اون بروی پاهای من نشست و آلتم رو وارد بهشتش کرد.
خیس و داغ و نرم و لزج بود ، دیواره های نرم بهشتش تمام آلتم رو بین خودشون گرفته بودند و با هر بار بالا و پایین شدنش ، به آلتم فشار می آوردند.
با ریتم قشنگی بروی من بالا و پایین میشد و من هم مشغول لمس کمر باریک و سینه های درشتش بودم و هربار مثل قحطی زده ها سینه هاش رو میمکیدم.
کمی بعد از روی من بلند شد و دوباره شروع کرد به مکیدن آلتم ، طاقتی برام نمونده بود که بذارم بیشتر از این تحریکم کنه ، برای همین دوباره بلندش کرد و در حالیکه به پهلو بروی کاناپه دراز میکشیدیم ، به آغوش خودم کشیدمش و اینبار از پشت وارد بهشتش شدم.
پای چپش رو با کمک دست خودم بالا گرفته بودم و با دست راستم از زیر نیم تنه بالاش ، سینه درشتش رو سعی میکردم تو مشتم بگیرم .
با شدت و تمام قدرتم تلمبه میزدم و لرزش باسنش از این ضربه ها که تا پهلوهای سفید رنگش ادامه پیدا میکرد ، لذت دوچندانی رو بهم میداد.
هر دو میدونستیم که لحظات آخر این هم آغوشی عاشقانه است ، برای همین ، خودم رو ازش جدا کردم و اینبار روبروی آلاله قرار گرفتم و دوباره فرو کردم ، با حس برخورد دوباره آلتهامون ، لرزشی به تن هردومون افتاده بود ، سعی کردم تا جاییکه میتونستم مقاومت کنم و از این لذت جنسی نهایت استفاده رو ببرم ، آلاله به سینه ها و شکم من دست میکشید و بیشتر تحریکم میکرد و کمی بعد با ناله های شهوتناک هر دومون ارضا شدیم.
حدود یه ربع فقط سکوت کرده بودیم و هر دو چشمهامون رو بسته بودیم که دیدم به بازوم تکیه داد و صورتم رو بوسید و گفت مرسی عشقم.
لبخند زدم و گفتم ، مرسی از تو که اینقدر ماهی و بعد کشیدمش توی بغلم و لبهاش رو بوسیدم.
نگاهم رو به چشمهای خاکستریش دوختم و دوباره غرق دنیای ناشناخته اون چشمها شدم.
با صدای ملوسی بهم گفت بهنام ، تا کی میتونی با من طاقت بیاری و دنبالم بیایی؟
از سوالش تعجب کردم ، میدونستم که بیشترین اصرار برای تجربه سکس با اون ، از جانب من بوده ، اما امروز هر دو مون این موضوع رو خواسته بودیم و حالا معنی این سوال رو نمی فهمیدم.
خودش از نگاه گنگم ذهنم رو خوند و دوباره پرسید ، اگه یه روزی تنها بمونی ، دنبالم میایی؟
خندیدم و گفتم ، نه عزیزم ، اینجا رو اشتباه کردی ، قرار نیست ازت جدا بمونم که بخوام دنبالت بیام.
چیزی نگفت ، خودش رو از آغوشم جدا کرد و به سمت حمام رفت …
اون موقع هیچ چیزی از منظورش رو متوجه نشده بودم ، اما تازه الان میفهمیدم که مدتها قبل ، حتی قبل از اولین سکسمون به این موضوع فکر کرده بود.

سرم رو بلند کردم و به راه پله نگاه کردم.
تا بالاخره اومد ، مثل همیشه زیبا ، مثل همیشه فوق العاده ، مثل همیشه عالی برای من و شاید اینبار زیباتراز هربار دیگه ، موهای لخت زیتونی رنگش که به سمتی ریخته شده بود و سایه و آرایش چشمهای فوق العاده اش ، که روزی پیامش مهربونی محض بود .
اما الان فقط و فقط یخبندان بود ، دیگه حرارت و هیجان داغ ، با شعله های سرکش پنهان زیر خاکستر نبود ، در عوض جنگل قطبی بود که حتی من مردادی رو هم وسطش یخزده به کشتن میداد.
سرد اومده بود ، سرد تر از زمانیکه برام پیامک داده بود و سردتر از زمانیکه بهم گفت که نمیتونه تلفنی حرف بزنه ، حتی سردتر از زمانیکه تلفنم رو رد تماس داده بود.
اون به من نزدیک میشد و من دور شدنش رو تا انتهای عالم تو هر قدمش میدیدم.
بهمراهش پسری جوون بود ، شاید نهایتاً بیست وشش و یا هفت سال داشت ، و مسلما سنش کمتر از من و خودش بود که سی و چند سالگی رو رد کرده بودیم ، اما باز هم با این حال شعله حسادت ، قلبم رو به تیر کشیدن کشوند ، با اشاره ای که بهش کرد ، پسرک ازش جدا شد و به سمت دیگه ای رفت و این یعنی که خیلی نمیخواست با من حرف بزنه.
تمام هوا و فضای اطرافم بر عکس همیشه که سرشار انرژی میشد ، یخ زده و ناآشنا بنظرم میومد.

به میز که نزدیک شد ، تمام توانم رو بکار گرفتم تا از این ماسیدگی در بیام ، جلوی پاش بلند شدم و دستم رو به سمتش دراز کردم ، لمس دستش انگار لمس قالب یخی بود که حتی ذره ای میل به آب شدن نداشت.
بلافاصله دستش رو از دستم جدا کرد و بدون تعارف روبروی من نشست.
هنوز ننشسته بودم که گفت ، بهنام من چیزی نمیخورم ، فقط اومدم که بشنوم و برم.
نابود میشدم با لحن کلامش ، لحن صدایی که من عاشقش بودم و حالا داشت با من غریبگی میکرد ، وقتی که گفت اومدم بشنوم و برم ، چشمهام سیاهی رفت ، ماتم کرده بود ، مثل سربازی که وسط حمله میبینه از پشت سر همه همرزم هاش تسلیم شدند و اطرافش دورتادور تو محاصره دشمنه.
سنگین روی صندلی ول شدم ، با نشستنم ، پیشخدمت نزدیک شد ، لال شده بودم ، زبونم سنگین بود و نمیخواستم باور کنم که این همون زنیه که با چه صمیمیتی به من نزدیک شده بود و چطور منو با تک جمله "سلام و خسته نباشی " عاشق خودش کرده بود.
یعنی واقعا با رفتنش همه چیز رو تموم میکرد ؟ این یه واقعیت محض بود که با رفتنش هیچ چیزی از من رو باقی نمیگذاشت.

با نگاه بهت زده به پیشخدمت خیره شدم ، نفهمیدم چی سفارش دادم ، فقط دیدم که چیزی یادداشت کرد و از ما فاصله گرفت.
نگاهم رو به سمت آلاله چرخوندم ، با نگاه خاکستریش به من زل زده بود ، تو رقص عنبیه چشمهاش ، عشقی رو پیدا نمیکردم ، اما هنوز عاشقش بودم ، هنوز بهش نیاز داشتم ، نمیدونستم برای خودم میخوامش و یا برای خودش عاشقشم ، سوالی که مثل فلسفه مرغ و تخم مرغ بود ، هم میخواستمش و هم بهش نیاز داشتم ، ناز و نیاز و رازم بود و حالا روبروی من نشسته بود ، سر قراری که انگار قرار بود ، قرار آخر ما باشه…
شروع کردم به حرف زدن ، گفتم و گفتم و نشنید ، گفتم و گفتم و انکار کرد ، حرف منطقی زدم و بدون هیچ دلیلی حرف لامنطق خودش رو زد .
نمیخواستم عصبانی بشم ، نمیخواستم از کوره در برم ، باورم نمیشد که میخواد بره ، آخه رفتنش ، فقط رفتن نبود ، کشتن بود ، نابود کردن بود ، قتل عام تمام وجودم بود.
زیرچشمی به پسرکی که دورتر ایستاده بود ، نگاهی انداختم ،اما سریعاً متوجه نگاهم شد و از روی صندلی بلند شد .
از حرکت و دقتش ترسیدم ، یعنی وقت تمام بود !؟ انگار سر امتحان بودم و بدون اینکه جمله ای رو بنویسم ، بهم گفته بودند برگه ها بالا!
بهم پشت کرد ودر همون حال بدون اینکه بهم نگاه کنه ، آروم گفت خداحافظ برای همیشه ، ممنون برای همه چیز!
ترسیده بودم ، حالا من بودم که از دل تابستون مرداد پرت شده بودم وسط اقیانوس یخزده بهمن ماه!
بند کیفش رو با دست گرفتم ، آویزونش شدم ، صفتی که ازش تنفر داشتم ، اما دلم هوار میکشید که اون ارزشش رو داره ، دلم داشت زیرپاهاش له میشد، مثل بچه ها التماسش کردم ، به خدا و قرآن و امام قسمش دادم ، مثل وقتی که از نگاه خشمگین پدرم بخاطر خلاف سیگار کشیدن ، میترسیدم ، ترسیده بودم و پشت سرهم قسمش میدادم به هرچیزی که اعتقاد داشت.
بغض کرده بودم اما بغضم رو ندید و رفت … رفت و من بهت زده همونجا ویرون شدم.
پسرک توی راه پله دوباره نزدیکش شد و به همون آرومی که اومده بودند ، از نظرم گم شدند.
پیشونیم رو روی میز گذاشتم و با دستهام سرم رو گرفتم ، قطرات اشک بدون وقفه از چشمهام فرو میریخت و بروی گونه هام میلغزید . شونه هام به شدت تکون میخورد و به هق هق افتاده بودم.
منو رها کرده بود و رفته بود ، با هزارتا علامت سوال ، با هزار موضوع مبهم ، بدون هیچ دلیلی…

سرم رو که بلند کردم ، ساعت از ده گذشته بود و پسرک کافه چی ، نگران دخلش و حال من ، از دور به من خیره مونده بود و شیشه پیشخونش رو با دستمال تمیز میکرد.
با دلی شکسته و پر از نفرت از روی صندلی بلند شدم ،نگاهی به قهوه های یخ زده ای که نفهمیدم چطور سفارش داده بودم انداختم و صورت حساب رو لای منو کنار دستم گذاشتم و با قدمهایی سنگین به سمت میدون ونک راه افتادم.
تموم شده بود ، اما نه با همه چیزش ، قرار بود ، همه خاطره های عاشقانه ای که در من ساخته بود ، هر روز منو به امید برگشتنش زنده کنه و آخر شب با محو شدنش ، به عذاب مردن بکشه…
پایان

نوشته: اساطیر


👍 32
👎 6
11489 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

542012
2016-05-22 16:25:33 +0430 +0430

نپر خاصی تو ادبیاتش ندارم ولی بهتر بود دلیلشو مشخص میکردی و بعد کیرم تو این وجود دخترای از سگ کمتر

1 ❤️

542014
2016-05-22 16:39:55 +0430 +0430
NA

درودبرشما؛ممنون ازداستان زیباتون؛کلا آدم بایدروکسی حساب بازکنه که طرف ارزششوداشته باشه؛که قربونش برم همچین چیزی محال ممکنه

2 ❤️

542015
2016-05-22 16:45:49 +0430 +0430

چقدر عالی بود اساطیر!
یکبار یادمه بهت گفتم شخصیت اول داستانت تکراری شده. یک ادم سیگاری مغرور که فقط فکر میکنه خودش ادمه اما این داستانت نشون داد اشتباه میکنم! هنوز هم میتونی داستانی بنویسی که من خواننده بعد از هضم هر خطش به یک کلمه برسم “آفرین”
داستانی که نوشتی زندگی یکی از دوستامو جلوی چشمام اورد.
عاشق یک دختر فوق العاده زیبا و باانرژی شده بود و براش میمرد. به نظر میومد دختر هم دوستش داره. یادمه دوست های دختر یکبار به این رفیق من گفته بودن که اون دختر که اسمش اسما بود دختر خوبی نیست و با چندنفر دیگه هم هست. اما خب عشق باعث میشه توی ادم یک نوع خوش بینی افراطی به وجود بیاد و این دوست من هم این حرف رو قبول نکرد. هر چند که من هنوز هم باور ندارم این حرف رو چون با چشم هام ندیدم.
بعد از یه مدتی درحالیکه رابطشون خیلی خوب بود یکروز عصر دیگه اسما به اس ام اس ها و زنگ های دوستم ج نداد. و این جواب ندادن ها دو ماه و نیم طول کشید.
دوست من هر شب با عشق اسما و عطشش میخوابید و هر روز صبح موبایلش رو چک میکرد شاید پیامی ببینه.
بالاخره بعد از دو و نیم ماه یه روز صبح فکر میکنم مرداد بود که اسما به دوستم زنگ میزنه و بعد از سوال دوستم که پرسید چرا؟ و این دو ماه کجا بودی؟
گعت مسافرت بودم!!! دروغ شاخداری بود چون دوست من اونقدر عاشق بود که هر شب نیم ساعت میرفت نزدیک خونشون و به خونشون خیره میشد شاید بتونه از دور ببینتش.
اما اون صبح مرداد در عین حالیکه روزبه واقعا اسما رو میخواست و براش له له میزد ولی در جوابش گفت سفربخیر بعد دو و نیم ماه ز زدی چی بشنوی؟ من دیگه نمیخوامت!
قطع کرد ولی شکست. خیلی سخته دو و نیم ماه دنبال یک چیز باشی ولی وقتی بهش رسیدی به خاطر زجرهایی که به خاطرش کشیدی بهش پشت کنی!
دو سه ماه روزبه افسرده بود. یک شب توی ماه رمضون قدم میزدیم که روزبه گفت بریم در خونه اسما تا شاید با دیدن خونه و مرور خاطرات بهتر شه. وقتی رسیدیم به خونشون مرگ روزبه رو دیدم اون هم در حالیکه هنوز نفس میکشید!
اون شب تو اون خونه مراسم عقد اسما بود…

2 ❤️

542017
2016-05-22 16:54:05 +0430 +0430

مثل همیشه عالی…

2 ❤️

542021
2016-05-22 17:14:29 +0430 +0430

سلام اساطیر…
نمیدونم چرا…ولی وقتی ایندفه بعد مدت ها این داستانتو خوندم…نمیدونم چرا در عین لذت بردن فقط بغض کردم…سه خط آخر یه خنجر تیزو با متانت توی دلم میکرد و آروم آروم چاک میداد.
خیلیا نمیدونن این عذاب مردن چیه!هر روز که بلند میشی کنارتو نگاه میکنی و جای خالیشو حس میکنی.خلا درونت هر ثانیه ریش ریشت میکنه.وقتی میبینی رفته…و به روحت نگاه میکنی تکه گمشدشو حس میکنی.

2 ❤️

542033
2016-05-22 18:44:43 +0430 +0430

خیلی زیبا نوشتی منم تجربه ای شبیه به تجربه تو داشتم ولی خیلی بدتر از تو تموم شد با نامردی و خیانت ودلم برای همیشه شکست و نابود شد

2 ❤️

542045
2016-05-22 20:24:09 +0430 +0430

اساطیر عزیزم…مثل همیشه عالی و نامبر وان…ولی یه چیزی…کاش کمی بیشتر راجع به شخصیتها و چرایی رفتن زن قصه و کلیت آشنایشون یه توضیح کوچیک میدادی …
بازم ممنون و دستت و قلمت همیشه طلایی باشه…

2 ❤️

542049
2016-05-22 20:37:39 +0430 +0430

اساطیر گلم ، سلام ، خیلی دوستش داشتم ، یه درام واقعی نوشتی ، بنظرم می‌شد حتی دنباله دارش هم کرد ، اما دمت مثل همیشه گرم ، تو بهترینی… عالی عالی عالی

3 ❤️

542050
2016-05-22 20:41:11 +0430 +0430
NA

موضوع تکراری و غمگین رها شدن بدون دلیل ، امیدوارم برای خودت اتفاق نیفتاده باشه .

2 ❤️

542058
2016-05-22 21:51:04 +0430 +0430
NA

خیلی قشنگ بود نزدیک بود اشکم دراد ک تمام شد :| چرا ولت کرد خوو؟؟

2 ❤️

542078
2016-05-23 01:36:02 +0430 +0430

آخرش که چی …
میخواستی بگی تو شمال کردمش

0 ❤️

542079
2016-05-23 01:48:53 +0430 +0430

سلام.اول عرض کنم بسیار روان و زیبا بود.برای من رنگی ازحقیقت داشت.چند تا توصیه به دوستان گلم اول اینکه وقتی تعهدی نیست انتظار همسری کردن از طرف نداشته باشید.دوم خیلی از خانومها مانند ما دنبال موقعیت بهتر هستند پس اگر فردی بهتر، از دیده ان فرد و نه الزاما از دید عموم ،پیدا شد خیلی راحت انسان را کنار میگذارند. سوم سکس خوب وابستگی شدید می اورد و ادم فرق عشق و شریک جنسی را گم میکند.چهارم هیچ زنی وقتی غرور شما را داغون کرد برنمیگردد پس بهتره تو همان مرحله اول بدون اینکه علت و جویا بشید بگید خداحافظ.تو دلتون ناراحت باشید بهتر است.در اخر هر فردی قیمتی دارد و شاید فرد مقابل پیشنهاد قیمت بهتری داده .

3 ❤️

542081
2016-05-23 01:51:59 +0430 +0430

یک نکته وقتی با حالت سادیسمی از ازار دادن طرف لذت بردید و خواستید نگرانتان بشود به این نکته فکر کنید زمانی با یک حرکت کل ان به خودتان باز میگردد.لطفا انقدر احساس یک نفر و نکشید تا زمانی برسد که دیگر مرگ احساسش در مورد شما کوچکترین اسیبی به او نرساند

2 ❤️

542147
2016-05-23 18:16:39 +0430 +0430

خیلی خیلی عالی همه چیز رو توصیف کردی. طوریکه وقتی میخوندم اتگار داشتم میدیدم. فوق العاده احساس اون شخص رو قشنگ بیان کردی. فقط ایکاش آخرش به آلاله التماس نمیکرد. ممنون از داستان خیلی زیبات. خسته نباشی

2 ❤️

542157
2016-05-23 20:18:00 +0430 +0430

چندتا نقد !!!
خیلی کش و تاب الکی و بی روح بی منطق داده بودی به داستان و مثل اینا که تازه میرن کلاس نویسندگی و بهشون میگن باید متن احساسی پر از حرف های احساسی درونی باشه و … توام انقدر مثلا خواستی احساساستیش کنی که بی مزه شده بود و جای این مثال ها و کلمات با این حجم از بزرگنمایی و قلبمه سولمبگی اینجا نبود مثل این جمله ات:

»دیگه حرارت و هیجان داغ ، با شعله های سرکش پنهان زیر خاکستر نبود ، در عوض جنگل قطبی بود که حتی من مردادی رو هم وسطش یخزده به کشتن میداد.
یا :با نگاه خاکستریش به من زل زده بود ، تو رقص عنبیه چشمهاش ، عشقی رو پیدا نمیکردم ،
و جمله هایی از این قبیل که اصن از اصل داستان دورمون میکرد و به جای اینکه فضا رو واسمون ملموس ترو قابل درک بکنه و حس همزادپنداریمون برانگیخته کنه و فکر کنیم همه رو داریم با چشم خودمون میبینیم،بدتر لوس و بی مزه اش کرده بود،مثل جوکی که شاید محتواش خوب باشه اما انقدر بی روح و بد تعریف شده که آدم تنها حرفی که میتونه آخرش بگه اینه:چه یخ و بی مزه !
سوایی از ادبیات نوشتاری و توصیفیت، نکته بعدی هم اینه که دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس رو؟؟!
از یه طرف با این جمله های احساسی میخوای بفهمونی خیلی عاشقشی از طرفی هم وقتی کسی تا این حد عاشق کسی باشه همیشه ترس از دست دادنشو داره و حتی کوچکترین رفتار،حرکت،حرف،شوخی و … انجام نمیده که بدونه ممکنه طرف مقابلشو ناراحت کنه!
اونوقت میگی عادت داشتم جوابشو ندم و هی نگرانم شه بعدا برم ناز بکشم؟؟؟مثلا این حرک عاشقنس؟؟مثلا خیلی جالبه؟؟؟
نه عزیز من!!!طرف مقابل حس آویزون بودن و بی اهمیت بودن بهش دست میده،اگه واقعا همچین طرز فکریو داشتی خیلی کودکانه بوده!
شاید شاید شاید یه بارش جالب باشه،اما زرت و زرت اینکارو میکنی معلومه یارو زده میشه،پس معلوم میشه اونقدرام که میخواستی با جمله های احساسیت نشون بدی عاشقشی، نبودی . فقط با کلمات بازی کردی!

از طرفی هم داداش گلم کسی که از اول رابطه همش حرف از رفتن میزنه و سوال های کوسشعر میپرسه که:اگه برم تا کجا دنبالم میای…بدون من چیکار میکنی…اگه یه روز نباشم چه حالی میشی و … از این دسته سوال های الکی میپرسه و به قول معروف ساز رفتنش همیشه کوکه و چمدون های رفتنشم همیشه جلو در،آدم موندن نیس!!!میدونی چرا؟؟؟چون آدم تا به چیزی فکر نکنه به زبون نمیاره و راجعبش حرف نمیزنه!پس بدون وقتی از این سوال ها میپرسه حتما قبلش خیلی فکر کرده به رفتن و تنها گذاشتن و خیانت کردن و…

امیدوارم از نقد رک و صریح و تندم ناراحت نشده باشی عزیز

1 ❤️

542219
2016-05-24 02:12:27 +0430 +0430
NA

واقعازيبابودامروزدومين خاطره اي بودكه اشك منودرآورد

3 ❤️

542243
2016-05-24 08:48:20 +0430 +0430

می دونی راستش رو بخوای گریه ی من با این داستان در اومد و حس و حال عجیبی بهم داد اصلا هیچ فراموش نمیکنم که داستانت چی بود.
خیلی خوب بود.
منو محو خاطراتم کرد.
اشکم در اومد خدا خیرت بده.فکر نمیکردم این سایت هم گریه ی آدم رو در میاره

3 ❤️

543675
2016-06-04 17:28:30 +0430 +0430

دوستان عزیزم
اینداستان مکمل و نیمه دیگه داستان زندگیها-فرو ریختمه که اون از زبون خانمه هستش، برج نگار، کافی شاپ و دایی خانمه که باهاش هست!
جالب بود برام که چرا هیشکی به این اشاره نکرده!!!

1 ❤️

544773
2016-06-14 11:58:31 +0430 +0430

مردادی بودن یعنی باتمام وجودعاشق بودن …اساطیرعزیزم چقدرخوب مردادی بودنو حس کردی.اساطیرعزیز این آخرین روزامو فقط امیدبه داستانهای تو به تاخیرمیندازه.مرسی ازت بابت عشق خالصت به خواننده هات.امیدوارم همیشه موفق وپایدارباشی.پارساراد.

1 ❤️

545347
2016-06-19 09:56:55 +0430 +0430

اینکه سریالی بود ،‌چرا قسمت دومش رو جدا گذاشتی؟ در هر صورت جالب نبود ، ای کاش بیخیال نوشتن میشدی ، برو به زندگیت برس ، اینجا چیزی برات نداره …

0 ❤️

545605
2016-06-20 23:33:34 +0430 +0430

چرا دیگه نمینویسی ادمای خوش قلمی مث شما فقط داستان سکسی نمی نویسن احساسات رو با کلمات جاری میکنن منتظرم تا دیگه بنویسی…

0 ❤️