زنم و مرد سن بالای همسایه (۱)

1402/04/29

سلام اسمم آرش هستش و ۲۶ سالمه و اسم خانومم رزیتا ۲۴ سالشه . رزیتا یه زن خیلی سفید و خیلی خوشگل و خیلی خوش اندام مثل مانکن ها با چشمای سبز درشت و موهای بلوند و خیلی به اسکارلت جوهانسون بازیگر آمریکایی شباهت داره . پنج سال پیش ازدواج کردیم و یه دختر ۲ ساله خیلی خوشگل مو طلایی که خوشگلیش به مامانش رفته داریم . زن من خیلی نجیب بود ولی من اوایل ازدواجمون بخاطر خوشگلی بیش از حد رزیتا خیلی میترسیدم و بخاطر ترسی که از این موضوع داشتم همون اول زندگی خیلی امتحانش کردم و به طرق مختلف هم امتحانش کردم و چند مورد سر راهش قرار دادم ولی اهل این حرفا و خیانت نبود . خیلی طول کشید تا کاملاً بهش اطمینان پیدا کنم ، طول دادم تا ببینم تو شرایط مختلف راضی به خیانت میشه که دیدم نه اصلاً اهل این حرفا و اینجور برنامه ها نیستش و بعدش دیگه خیالم ازش راحت شد تا اینکه دو سال پیش (اون موقع من ۲۴ سالم بود و زنم ۲۲ سالش بود) همسایه واحد بغل دستیمون بخاطر شرایط کاری پدر خانواده واسه چند سال اسباب کشی کردن و رفتن شهرستان و واحدشون رو به یه پیرمرد ۶۵_۶۶ ساله که تنها بود اجاره دادن که خیلی هم خونگرم بود . پیرمرده با اون سن و سالش خیلی به خودش میرسید و هر روز صورتش رو شِیو میکرد و کت و شلوار و کراوات و کفش های خیلی شیک میپوشید و خیلی هم راحت نشون میداد تو ارتباط گرفتن با آدما . بار اول که من رو همراه زنم دید خیلی گرم سلام و علیک کرد و خودشو معرفی کرد ، زنم بچه رو برداشت رفت داخل و اون همینجوری با من صحبت میکرد و بهم گفت ماشالله خانوم زیبایی داری قدرشو بدون ولی من اصلاً خوشم نیومد در مورد زنم نظر داد . بعد از یه مدت دیگه کم کم سعی میکرد با ما راحت تر باشه . بعضی وقتا میومدم میدیدم زنم چادر سرش کرده دم دره دارن با هم حرف میزنن . گیر نمیدادم واسه اینکه از زنم مطمئن بودم و هر وقتم میدیدمشون تو رفتار و چهره زنم حالت جا خوردن و ترس نمیدیدم و همین مطمئنم میکرد که فقط یه حرف زدن معمولیه . زنم میگفت احمد آقا بازنشسته ست ، زنش مرده دلش میگیره میاد باهام درد و دل میکنه و میگه تو مثل دخترمی و خلاصه منم به رزیتا گیر نمیدادم ولی از اینطرف پیره مرده گاهی اوقات با من شوخی جنسی میکرد و میخواست راه باز کنه ، مثلاً میگفت خوش بحالت من که زنم مرده تو لا اقل یکیو داری بغلش کنی ، بعد کم کم میدید من چیزی نمیگم شدت میداد ، دیگه کم کم خنده، خنده می گفت نوش جونت خوب مالی دستته قدرشو بدون . چون با خنده میگفت منم نمیتونستم باهاش برخورد جدی کنم . بعد از یه مدت هی هر سری یه قدم به جلو بر می داشت ، یه جورایی میشه گفت همون احمد این حس رو توم روشن کرد اونم به شکل حرفه ای و دیگه راحت باهام شوخی میکرد . یه بار حرف سکس کشید وسط من خجالتم گرفته بود ، در مورد کُص و کون راحت حرف میزد بعد دوباره با خنده حرفشو زد ، گفت البته رزیتا خانوم هم خوب دنبه هایی داره منم نمیدونستم چی بگم بهش ، آره چون پیرمرد بود واقعاً نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم . انگار اون کُصکش میدونست چجوری جلو بره و دیگه کم کم رزیتا رو مثال میزد تو سوژه هاش و رزیتا شده بود مقیاسش . الان که فکر میکنم این کار فقط از یه آدم حرفه ای بر میاد . خیلی عجیب داشت ذهنمو آماده میکرد و همچنان رابطش با رزیتا و حرف زدناشون باهم بود تا اینکه زد بابای رزیتا مرد و دیگه خودتون حدس بزنین رزیتا افسردگی گرفت . احمد میگفت نمیبینم رزیتا رو و با همین ترفند شمارشو ازم گرفت که زنگ بزنه تسلیت بگه . یه مدت که از مرگ بابای رزیتا گذشت تقریباً هر روز به رزیتا زنگ میزد دلداریش میداد و البته خیلی هم کمکش کرد ولی یه چیز خطرناکی رو متوجه شدم اونم اینکه رزیتا کم کم داشت بهش وابسته میشد . من رزیتا رو خوب میشناختم و میشناسم ولی با توجه به اینکه احمد کُصکش خیلی حرفه ای بود همش انگار یه چیزی مثل کرم داشت جونمو میخورد و میترسیدم . یه بار اومدم خونه رزیتا نبود ، ۱۰ دقیقه بعدش اومد گفت عِه آرش اومدی؟ سینی و ظرف دستش بود گفت عمو احمد مریض شده واسش سوپ درست کرده بودم ، و با این ترفند پای رزیتا رو به خونه خودش باز کرد و کم کم داشت عادی سازی میکرد . تا روز تولد رزیتا رسید و من کُلاً اون روز خونه بودم و طرفای عصر بود که گوشی رزیتا زنگ خورد ، رزیتا یه کم حرف زد و قطع کرد و به من گفت عمو احمده بهم گفت یه لحظه برم پیشش کارم داره اجازه میدی؟ منم نمیخواستم رزیتا فکر کنه فکر بدی میکنم گفتم آره برو . رزیتا رفت و پنج دقیقه بعد خیلی شاد و شنگول اومد خونه پیشم دستشو آورد جلو گفت آرش ببین ، یه دستبند طلا بسته بود خیلی هم ذوق داشت ، گفت قشنگه؟ گفتم این از کجا اومد؟ گفت عمو احمد بهم کادو داد و گفت چون این مدت خیلی مراقبم بودی خواستم جبران کنم . بازم من نتونستم چیزی بگم چون همچنان صداقت رو تو حرفای رزیتا میدیدم وگرنه دیوانه نبود بیاد اینا رو بهم بگه . رزیتا دیگه رسماً بهش وابسته شده بود چون پدرشم تازه از دست داده بود و احمد با این کادو دادن خودشو بیشتر تو دل رزیتا جا کرد و عجیب اینکه رزیتا هر جا میرفتیم در مورد احمد حرف میزد و میگفت مثل پدرش دوسش داره . تا اینکه رزیتا با بچه واسه یه هفته رفتن شهرستان خونه خواهرش اینا چون خواهرش حامله بود و واسه انجام کارای خونه احتیاج به کمک داشت . ولی واسم جای سوال بود که واسه چی احمد سراغشو نمیگیره؟ تا یه بار دم در دیدمش بهم گفت زن و بچت نیستن افسرده شدی بابا جان و خندید . گفتم آره شما از کجا میدونی؟ گفت با رزیتا در ارتباطم بابا ، گفته رفته خونه خواهرش ، زنگ میزنم حال و احوالشو میگیرم . واقعاً واسم عجیب بود چجوری در عرض چند ماه به این نقطه رسیدیم؟ قبلش اونقد حساس بودم الآن باید خودمو میزدم به اون راه . بازم شوخیای جنسیش بود و خنده خنده بهم می گفت زنت نیست چند روزه تو کف موندیا ، پس من باید چکار کنم که چند ساله بیکار موندم . از احمد خدافظی کردم رفتم تو خونه . به رزیتا هر روز زنگ میزدم و خبرشو میگرفتم و یه بار ازش پرسیدم که احمد بهت زنگ زده؟ رزیتا میگفت اره همون روز اول زنگ زد خبر گرفت کجا رفتیم . گفتم دیگه زنگ نزده؟ رزیتا گفت نه بابا مگه مرده بیکاره . همون روز احمد رو دم در دیدم بهم گفت چه خبر؟ گفتم زنگ زدم به رزیتا … احمد گفت خودتو میگم بابا رزیتا رو که خودم نیم ساعت پیش باهاش حرف میزدم ، گفتم خبر رزیتا رو از ما بیشتر میگیری خندیدم . احمد گفت آره بابا دلم تنگ میشه واسش . گفتم چقد زود به زود و خندیدم . احمد گفت آره بابا من تا یه روز صداشو نشنوم آروم نمیگیرم . گفتم مگه هر روز زنگ میزنی؟ گفت آره بابا منم نزنم اون خودش میزنه . این حرفش ناراحتم کرد ، این یعنی رزیتا بهم دروغ گفته بود . شبش احمد بهم زنگ زد گفت بیا پیشم رفتم پیشش بهم گفت یه شیشه دارم با هم بخوریم؟ من زیاد اهلش نبودم ولی خودش مثله اینکه حرفه ای بود و خیلی خورد و تقریبا مست بود . گفتم احمد آقا رزیتا و شما هر روز بهم زنگ میزنین؟ چی میگین؟ حوصلتون سر نمیره؟ گفت نه بابا اینقدر موضوع هست که در موردش حرف بزنیم و بعد گوشیشو نشونن داد ، از این نوکیا معمولیا داشت ، تاریخچه تماساشو نشونم داد ، باورم نمیشد تو همون پنج روز اخیر بارها به هم زنگ زده بودن و هر سری بالای یه ساعت باهم حرف زده بودن . تا بالاخره رزیتا از خونه خواهرش اومد و همین که اومد یه بسته باقلوا برداشت گفت این مال عمو احمده ببرم بهش بدم . ساعت ده شب بود دیدم شد ده و نیم رزیتا نیومد . رفتم در واحد احمد فال گوش وایسادم دیدم صدای خنده و حرف زدن میاد و رزیتا داشت درمورد مسافرتش حرف میزد . در زدم ، رزیتا صداش نزدیک شد گفت عمو پس من برم فعلاً و درو باز کرد و با احمد خدافظی کرد . رزیتا بهم گفت حواسم نبود گرم صحبت با عمو شدم . احمد رفت تو و ما هم رفتیم تو خونمون . تا اینکه یه روز از سر کار اومدم خونه دیدم احمد تو خونمونه و رو مبل نشسته بلند شد سلام کرد و گفت رزیتا بهم گفته بیام واسم فرنی درست کنه . من بازم خودمو به روشنفکری زدم چون رزیتا همیشه جلوی احمد بلوز آستین بلند با یه دامن بلند که تا نوک انگشتاش بود میپوشید و یه شالم مینداخت رو سرش و حجاب داشت و حتی با اینکه اتفاقی اومده بودم خونه بازم رزیتا حجاب داشت و همین باعث میشد به خودم بگم بد دل نباش . اونم گذشت تا یه روز جمعه بعد از ناهار نشسته بودیم رو کاناپه ، ساعت یک بود من گفتم برم یه چرت بزنم که رزیتا گفت من یه سر برم پیش عمو احمد حوصلم سر رفته ، منم گفتم گیر ندم چون واقعاً به رزیتا شک نداشتم … (گفته بودم که اول ازدواجمون از همه راه امتحانش کرده بودم) . رزیتا که رفت منم خوابم برد . وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۴ شده هنوز رزیتا پیداش نیست . بهش زنگ زدم دیدم گوشیش خونه ست رفتم در خونه احمد رو زدم هیچکس باز نکرد انگار کسی نبود ، به خود احمد زنگ زدم گوشیو برداشت صداش خواب آلود بود . گفتم خونه ای احمد آقا؟ احمد گفت آره خواب بودم ، گفتم از رزیتا خبر نداری؟ احمد گفت نه والا ، گفتم قرار بود بیاد پیش تو؟ گفت نه والا نیومد ، گفتم باشه دستت درد نکنه رفتم خونه . تو همین فکرا بودم که ۱۰ دقیقه بعد رزیتا اومد خونه بهش گفتم کجایی خانوم؟ گفت آها میخواستم برم پیش عمو احمد انگار خونه نبود منم رفتم بالا پیش صحرا (صحرا خانوم زن همسایه طبقه بالاییمونه) ولی قیافه رزیتا جوری بود که انگار تازه از خواب بیدار شده . گفتم چی شد چقدر طول کشید؟ رزیتا گفت حرفای زنونه میزدیم دیگه … صداش میلرزید معلوم بود دروغ میگه و شک کردنم بهش از همونجا شروع شد . گذشت تا یه بار اومدم خونه باز رزیتا نبود ولی دیگه بهش زنگ نزدم رفتم پشت در واحد احمد خواستم ببینم صدا میاد دیدم صدا نمیاد زنگ زدم به احمد طول کشید جواب بده گوشیو برداشت هول بود . گفتم من نزدیک خونه ام زنگ زدم رزیتا گوشیشو جواب نداد خونه هم جواب نداد خونه تو ئه؟ احمد گفت آره الان گوشیو میدم بهش . گوشیو داد به رزیتا ، گفتم کجایی رزیتا؟ گفت هیچی اومدم پیش عمو احمد ، گفتم زشته بابا هر روز هر روز میری خونش مزاحمش میشی ، یدفه احمد گفت نه بابا این چه حرفیه ، گفتم مگه گوشی رو اسپیکره؟ احمد گفت آره ببخشید حواسم نبود ، رزیتا گفت اومدم بابا ، ۱۰ دقیقه بعد اومد خونه . گفتم کجا رفته بودی؟ بچه رو همینجوری ول کردی؟ گفت باشه بابا پس لااقل بذار عمو بیاد اینجا . دیگه نمیدونستم چه بهونه ای بیارم و پیش خودم گفتم لااقل اینجوری بهتره . ولی همون موقعم که رزیتا هر روز میرفت خونه احمد بلوز آستین بلند و دامن بلند میپوشید و شال سرش میکرد و وقتی میومد سرو وضعش کاملاً مرتب بود و نمیرفت حموم و دستشویی که من شک کنم . از اون روز به بعد دیگه هر روز وقتی میومدم خونه احمد تو خونمون بود و بیشتر اوقات روز میومد خونمون ولی من اکثراً تا غروب سر کار بودم ولی وقتی هم گاهی اوقات روزا سر زده میومدم خونه و احمد خونمون بود میدیدم رزیتا باز حجاب داره . تا اینکه زد و باز احمد مریض شد . یه شب دوباره رزیتا اومد پیشم هزارجور التماس كرد که بذارم بره خونه احمد بهش رسیدگی کنه منم مجبور شدم قبول کنم . حتی فرداش رفتم عیادت احمد و دیدم واقعاً مریضه . رزیتا دیگه خیلی راحت تو خونه احمد میرفت و میومد و دیگه کلید خون احمد رو هم داشت . وقتی فهمیدم رزیتا کلید خونه احمد رو داره دنبال یه فرصت مناسب بودم تا به یه طریقی کلید رو به دست بیارم . یه بار که رزیتا داشت بچه رو حموم میکرد جوری که رزیتا نفهمه رفتم کلیده رو از تو کیف رزیتا برداشتم و رفتم مغازه کلید سازی و یه دونه از رو کلیده ساختم و وقتی برگشتم خونه رزیتا رو تخت پهلوی بچه خوابش برده بود . من یواش رفتم کلید رو دوباره گذاشتمش تو کیف رزیتا . دیگه رزیتا زیاد میرفت پیش احمد منم گیر نمیدادم تا اینکه یه روز دل به دریا زدم و یه بار روز ساعت یازده و نیم مغازه رو بستم (بیشتر اوقات از صبح تا غروب مغازه هستم) و سر ظهر ساعت دوازده و نیم رسیدم خونه و دیدم بازم رزیتا نیستش و بچه هم خوابه بعد با هزار جور ترس و لرز با کلیدی که ساخته بودم در خونه احمدو باز کردم ، صدایی نمیومد آروم آروم رفتم داخل هال دیدم خبری نیست ، رفتم سمت اتاق خواب در نیمه باز بود و دیدم بله رزیتا و احمد رو تخت عین زن و شوهرا تو بغل هم خوابیدن البته با لباس و از جلو همو بغل کرده بودن و رزیتا سرش رو گذاشته بود رو سینه احمد و دوتایی خواب بودن ، قلبم داشت تند تند میزد ، رزیتا فقط شال سرش نبود وگرنه کامل لباس داشت . یه گوشه قایم شدم و صبر کردم تا رزیتا بیدار شد و آروم موهای احمدو نوازش کرد و گفت عمو بلند شو ناهار بخوریم ، احمد بیدار شد . رزیتا نشست پیشش نگاش میکرد و بهش میگفت قربونت برم و موهای احمدو نوازش میکرد و احمدم دست رزیتا رو بوس کرد و گفت بریم رزیتا جون خیلی گشنمه . من سریع اومدم تو اِل خروجی . احمد گفت راستی رزیتا مگه نمیخواستی منو ببری حموم ؟ رزیتا گفت باشه قربونت برم الان میخوای بریم؟ احمد گفت آره بعد از ناهار سنگین میشم . باورم نمیشد رزیتا حمومش هم میکنه . رزیتا بهش گفت پس عمو تو برو تو حموم منم الان میام . احمد رفت دم در حموم لباساشو درآورد لخت شد رفت تو حموم ‌، منتظر بودم رزیتا هم بره تو حموم که اومد همونجوری با لباس رفت داخل حموم . باز اومدم سمت هال صدای آب از حموم میومد ولی جرئت نکردم نزدیک بشم و همون پشت مبلای هال قایم شدم و شانس هم آوردم چون چند لحظه بعد در حموم باز شد ، باورم نمیشد رزیتا اول بلوزشو و بعد دامنشو درآورد انداخت جلوی در حموم بعد همون جلوی در شرت و سوتینشو هم درآورد و کامل لخت شد ، احمد صداش زد گفت بیا دیگه ، رزیتا گفت اومدم عمو ، احمد گفت در حموم رو یه کم باز بذار بخار حموم بره ، رزیتا در رو باز گذاشت ، منم آروم و بی صدا جوری که نفهمن رفتم جلوتر و یه جایی پیدا کردم و قایم شدم که به داخل حموم دید داشته باشه تا ببینم تو حموم چه خبره . رزیتا لخت لخت شده بود جلو احمد و دیدم داره تن احمد رو لیف و صابون میکشه و احمدم داشت با یه دستش کون رزیتا رو میمالید و رزیتا هم میخندید . رزیتا دوش‌ آبو باز کرد و احمد رو آب کشید . احمد شق کرده بود و کیرش انقدر بزرگ و کلفت بود که من با دیدنش یهو خشکم زد و جا خوردم و وحشت کردم چون حدود ۲۶ تا ۲۷ سانت بود و بیشتر شبیه هیولا بود و اصلاً باورم نمیشد که این پیرمرد همچین کیر بزرگ و کلفتی داشته باشه . احمد نشسته بود رو چهار پایه حموم و رزیتا پشتش بهش بود که یهویی احمد دو دستی کمر رزیتا رو گرفت کشید همونجوری نشوندش رو خودش که رزیتا یه آخخخخخخخخخخخخخ کشید و گفت عمو آروم دیگه درد میگیره بخدا ، احمد دستاشو از دور کمر رزیتا آورد بالاتر و دوتا پستونای رزیتا رو گرفت و میمالوندشون و همزمان گردن و گوشای رزیتا رو بوس میکرد و میخورد و بهش میگفت جوووووووووون عشقم حالا خودتو بالا و پایین کن رو کیرم و رسماً قشنگ داشت رزیتا رو میگایید . بعد رزیتا سریع بلند شد و گفت بسه دیگه شیطون ، احمد گفت آبم نیومده هنوز ، رزیتا گفت خب بسه فعلاً ، احمد گفت رزیتا جون دوسم نداری؟ رزیتا برگشت بغلش کرد و با گریه بهش گفت دیگه اینو نگی و بوسش کرد ، احمد بهش گفت گریه نکن گریه نکن باهات شوخی کردم خوشگل چشم سبز من ، بعد رزیتا همونجوری با گریه خندش گرفت ، احمد گفت منو چقد دوس داری؟ رزیتا گفت از خودمم بیشتر عمو ، تو هم پدرمی هم شوهرمی تو این دنیا از همه بیشتر دوست دارم حتی جونمم واست میدم . احمد گفت پس میدونی الان نوبت چیه؟ رزیتا خودشو لوس کرد گفت آخه عمو درد داره ، احمد گفت بابا تو هنوز عادت نکردی؟ رزیتا گفت نه بخدا هنوز درد میگیره ، احمد بهش گفت فهمیدم قضیه چیه تو دستتو بذار رو دیوار خم شو قمبل کن بهت قول میدم یکم درد بگیره ، رزیتا همینکارو کرد ، احمد قوطی وازلین رو که انگار از قبل تو حموم گذاشته بود برداشت و با وازلین کیر شق شده و بزرگشو که مثل هیولا بود چرب کرد و به رزیتا گفت تکون نخور یه کم تحمل کن و با دست لای کون سفید رزیتا رو باز کرد و یه مقدار وازلین برداشت مالید رو کون رزیتا بعد کیرشو گذاشت دم سوراخ کون صورتی رنگ رزیتا و اولش یکم فشار داد سرشو کرد داخل کون رزیتا و یکم با کون رزیتا بازی کرد و بعد اصلاً انتظارشو نداشتم چون احمد یهو دو تا تقه خیلی محکم زد و اون هیولا رو تا ته کردش تو کون زنم ، رزیتا جیغ زد ولی احمد توجه نکرد و دستاشو محکم دور کمر رزیتا حلقه کرده بود و محکمو تند تند کیرشو تو کون رزیتا عقب و جلو میکرد و همینجور تلمبه میزد ، رزیتا داشت نفس نفس میزد و میگفت تو رو خدا یواشتر سوختم عمو و آروم گریه میکرد و اشک میریخت ولی بخاطر احمد داشت تحمل میکرد و تکون نمیخورد ، تلمبه زدن احمد ادامه داشت و احمد تو همون حالت حدود بیست دقیقه رزیتا رو کرد و بعد از بیست دقیقه قشنگ از چهره رزیتا و آه و اوه کردناش و آخ و ناله کردناش معلوم بود حسابی حشری شده و داشت لذت میبرد ولی در عین حال دردم داشت . چند دقیقه بعد رزیتا لرزید و چندتا جیغ کوتاه از روی شهوت کشید و ارضا شد و بعد از ارضا شدن رزیتا احمد هم چندتا آه آه بلند کرد و آبشو ریخت تو کون رزیتا و کیرشو کشید بیرون ، بعدش احمد فقط رزیتا رو بوسش میکرد و رزیتا همونجوری نشست و آب کیر احمد داشت از سوراخ کونش میریخت بیرون ، رزیتا برگشت گفت عمو ببین چیکارم کردی؟ احمد گرفت بلندش کرد و در حالی که موهای رزیتا رو نوازش میکرد همزمان چندتا ماچ محکم و آبدار از لپ رزیتا گرفت و گفت ببخشد دختر چشم سبز خوشکلم دست خودم نبود و بعد دستشو انداخت دور کمر رزیتا و بهش گفت بریم ناهار بخوریم ناناز دوست داشتنی من . منم آروم از خونه احمد اومدم بیرون و تو شوک بودم و چیزی رو که دیدم هرگز حتی تو تصوراتم نمیگنجید و اصلاً باور نمیکردم زنی که فکر میکردم خیلی نجیبه رو تو این وضع و حال ببینم و مشخص بود که بار اولشونم نبوده . شبش اومدم خونه بازم رزیتا نبود زنگ زدم سریع اومد خونه ، نمیدونستم چه عکس العملی داشته باشم ، سعی کردم خونسرد باشم ، بازم سوال میپرسیدم و رزیتا وقتی میخواست جواب بده صداش میلرزید ‌. ولی واقعاً واسم جای سوال بود که رزیتا چجوری عاشق این پیره مرده شده و چجوری حاضر شده با این پیرمرده سکس کنه؟ اون اوایل ازدواجمون واسه امتحان کردنش خیلی گزینه های بهتری بودن که جلوی راهش گذاشتم ولی رزیتا حاضر نشده بود حتی بهشون نگاه هم کنه چه برسه به این که خیانت کنه مگه احمد چی داشت؟ حتی پولدارم نبود و مستاجر بود . از فرداش میرفتم سر کار و رزیتا بازم میرفت خونه احمد . خون خونمو میخورد که باز مشغول چه کارین؟ دیگه دادنشو به احمد دیده بودم و واقعاً داشتم بین غیرتی شدن و آوردن دخلشون و بی غیرتی کلنجار میرفتم ، دروغ نگم اون حسی که موقع دیدن دادن زنم به احمد داشتمو هیچوقت نداشتم


یه مدتی همونجوری گذشت تا این که خواهر رزیتا پا به ماه بود و داشت بچش بدنیا میومد و رزیتا دوباره باید میرفت پیشش و با بچه رفت ولی موقع رفتن ناراحت بود و معلوم بود بخاطر من نیستش ، بخاطر احمده . احمد اکثراً روزا خونه بود چون بازنشسته بود . روز اول که رزیتا نبود احمدو دم در دیدمش گفت شبا بیا پیش من تا جفتمون تنها نباشیم منم پیش خودم گفتم قبول کنم برم ببینم چی میشه تا اون شبایی که مست میکنه از زیر زبونش حرف بکشم . بعد فهمیدم این هر شب عرق میخوره ، همون شب اول خودش بحث سکسو پیش کشید منم دیدم مسته راحت تر برخورد کردم و بهش گفتم این که فردا یادش نمیاد چی گفتیم . احمد گفت آخ چه حالی میده یه زن خوشگل هر شب کنار آدم بخوابه ، گفتم آره ، احمد گفت خوشبحالت معلومه حال میکنی بغل رزیتا ، منم خودمو زده بودم به اون راه گفتم آره آخ گفتی ، احمد گفت خوشبحالت واقعاً ، گفتم شما تنهایی سختتونه؟ احمد خندیدو گفت فکر کردی من بیکار میمونم؟ گفتم پس چی؟ احمد گفت من از تو بیشتر کص میکنم بچه ، گفتم جدی!! احمد گفت آره والا ، فقط بهت یه نصیحت میکنم میخوای بری سراغ کسی فقط برو زن شوهردار بکن هم خیلی حال میده هم دردسر نداره گفتم یعنی چی؟ احمد گفت بابا چقد خنگی من از موقعیکه که زنم مرده فقط رفتم سراغ متاهلا ، گفتم آخه زنای هم سن و سالتون هم حال میده ، احمد گفت هم سن و سال چیه بابا مگه کُصخلم ، گفتم یعنی جَوون؟ احمد گفت آره اونم فقط خوشکلای سفید و چشم رنگی ، گفتم الآنم میکنی؟ احمد گفت آره الان سه چهار تا دم دست دارم ، یکیشونو که تقریباً هر روز میکنم من که نمیدونستم چی بگم گفتم چجوری؟ احمد گفت اونشو نمیتونم بگم زن آبرو داره ، گفتم میتونی واسه منم جورش کنی؟ احمد گفت اینو نمیشه ،ولی اگه خواستی میتونم یکی دیگه رو جور کنم ، گفتم اینو که هر روز میکنی کجا میکنی؟ احمد گفت خونه خودم ، گفتم دقیقاً چه موقع از روز؟ گفت بیشتر صبح ها و ظهر ها و بعضی وقتا هم شبا میکنمش ، گفتم داری الکی میگی اونموقع ها که رزیتا میاد پیشت نمیتونی؟ احمد یه ذره مکث کرد گفت نه رزیتا وقتی میاد خونه فقط با هم درد و دل میکنیم و حرف میزنیم ، گفتم پس آشنائه؟ تو همین ساختمونه؟ گفت انگار نمیشه پیچوندت آره تو همین ساختمونه ، گفتم کیه؟ احمد گفت اونو گفتم که نمیتونم بگم ، همینجوری واسش عرق میریختم مستش کردم و قشنگ از شدت مستی گیج و منگ شده بود و دیگه نمیدونست کجائه ، گفتم به رزیتا زنگ نمیزنی امروز؟ احمد ساعتو نگاه کرد و خندید انگار از مستی کُصخل شده بود ، گفت خوب شد یادم آوردی گوشیشو در آورد جلوی من زنگ بزنه به رزیتا ، من الکی گفتم برم دستشویی و رفتم پشت مبل نشستم‌ و احمدم انقد مست بود که اصلاً حواسش نبود گوشیش رفته رو اسپیکر و منم پشت مبل نشستم دارم گوش میکنم ، رزیتا جواب داد‌ گفت جان دلم عمو ، احمد گفت رزیتا کجایی دلم تنگشده واست ، رزیتا گفت دو روز دیگه میام عزیز دلم ، احمد گفت بیا که منتظریم ، رزیتا گفت چی میگی عمو مگه کسی پیشته؟ احمد گفت بابا خودم و کیرمو میگم ، رزیتا خندید و گفت چشم عمو‌ ، احمد گفت جوووووون الان چند روزه کیر نرفته توت حسابی تنگ شدی ، رزیتا باز خندید ، احمد بهش گفت رزیتا اومدی خونه همون اول میای پیش من دست بوسی ، رزیتا گفت چشم آقا و بعد خدافظی کردن . من مثلاً از دستشویی برگشتم ، احمد مست مست بود و اصلاً تو حال خودش نبود ، گفتم عمو تو رزیتا رو هر روز میبینی بهش نظر نداری؟ احمد گفت نظر چیه بچه من هر وقت میبینمش میگامش ، دیگه کلاً نمیفهمید چی میگه و بعد کم کم خوابش برد . فرداش تو راهرو هم دیگه رو دیدیم اصلاً به روش نیاوردم اونم نمیدونم واقعاً یادش نبود یا چی؟ و به روی خودش نیاورد . گذشت و قرار بود رزیتا از خونه خواهرش بیاد . مغازه رو بستم و تو راه خونه بودم به رزیتا زنگ زدم رزیتا گفت نیم ساعت دیگه میرسیم خونه ، سریع رفتم سمت خونه و فکر کردم دیر میرسم ولی انگار سر موقع رسیده بودم چون رزیتا همون لحظه از خونه احمد اومد بیرون و داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن و تا منو دیدن جفتشون جا خوردن چون وضعیت رزیتا یه کم نامرتب بود و چشماش سرخ شده بود و موهاش بهم ریخته بود ، رزیتا تا منو دید اومد بغلم کرد و گفت سوغاتی آورده بودم واسه عمو ، خُب من برم داخل دیگه . احمد پیژامه تنش بود ، رزیتا که رفت احمد یه ذره کُصشر بافت منم الکی سر تکون دادم و ازش خدافظی کردم رفتم داخل خونه دیدم رزیتا تو حمومه ، سریع رفته بود حموم ، رفتم تو رختکن گفتم رزیتا خانوم چه سریع فرار کردی رفتی حموم ، رزیتا گفت خسته بودم اومدم یه آب بزنم به تنم سبک شم . داخل رختکن یه سبد داریم که لباس چرکا رو میندازیم توش و من اصلاً به قصد همون رفته بودم . رزیتا گفت آرش جون تو برو استراحت کن الان حموم کردم لباسامو میشورم میام یه چیزی درست میکنم بخوریم ، منم گفتم باشه ولی نرفتم . بلوز و دامنش افتاده بود رو ، بلوزش رو برداشتم گذاشتم کنار و بعد دامنشو برداشتم که بوی آب مِنی اومد آره بوی آب مِنی بود ولی هر چی داخلشو نگاه کردم چیزی ندیدم ، فقط یه کم نم داشت ، توجهم جلب شد به شالش که انگار غیرطبیعی کف سبد پهن شده بود ، شالو برداشتم بالاخره به چیزی که میخواستم رسیدم زیر شال یه شرت و سوتین سفید بود ، سوتینو ول کردم و شرتو برداشتم دهنم باز موند چون تو شرتش پر از آب کیر بود و خیلیم زیاد بود . تازه فهمیدم چرا بهم ریخته بود و چشماش سرخ بود چون هنوز از راه نرسیده احمد برده بودش تو خونش کونش گذاشته بود . پشمام ریخت و نمیدونستم ناراحت باشم یا حشری حس عجیبی بود ، لباسا رو همونجوری به ترتیب گذاشتمشون سر جاشون . نمیدونم واسه چی شق کرده بودم و پیش آبم اومده بود؟ اومدم نشستم با بچه بازی کردم تا رزیتا از حموم با حوله تن پوشش اومد بیرون ، گفتم چه خبر این دفعه هم شوهر خواهرت نگاییدت خندیدم و اونم خندید . این شوخیو داشتیم با هم چون خواهرش حامله بود میگفتم میری اونجا شوهرش نگیره ترتیبتو بده اونم میخندید ولی فقط شوخی بود ، رزیتا با حالت گفت دیوونه و خندید و رفت تو اتاق . ناهارو که خوردیم دوباره احمد زنگ زد به رزیتا و مثل اینکه میگفت رزیتا بیا پیشم حوصلم سر رفته که رزیتا بهش جواب داد عمو امروز یه کم خسته ام میشه فردا بیام؟ نمیدونم احمد چی میگفت ولی رزیتا هی پشت سر هم بهش می گفت باشه باشه چشم آها باشه نیم ساعت دیگه میام . نیم ساعت بعدش رزیتا میخواست بره پیش احمد منم گفتم میرم مغازه ، رزیتا گفت باشه پس من اول بچه رو میخوابونم بعدش میرم و بعد اینکه بچه رو خوابوند رفت خونه احمد و منم مثلاً میخواستم برم مغازه . چون کلید خونه احمد رو داشتم منتظر موندم بعد از پنج دقیقه آروم کلید انداختم رفتم تو و شانس خوبم این بود که هال خونه احمد یه حالت اِل با در ورودی داشت یعنی وارد میشدی کسی نمیدید . آروم رفتم تو سرک کشیدم ، احمد کُصکش انگار میخواست عقده اون یه هفته رو خالی کنه ، رزیتا رو میز جلو مبلی لخت لخت بود و داشت آخ و اوخ میکرد و نفس نفس میزد و احمد هم روش بود من از پشت میدیدمشون ولی نمیدونم کُصکش چرا اینقدر کون دوست داشت و قشنگ رفت و آمد کیر بزرگ احمد رو تو اون کون سفید و سوراخ صورتی رزیتا میدیدم و توش مونده بودم که اون هیولا چجوری تو کون رزیتا جا میشد؟ و هر بار که احمد تا ته میکرد تو کونش و میکوبید کون سفید رزیتا مثل ژله میلرزید ، رزیتا حالت گریه داشت میگفت عمو توروخدا آرومتر عادت ندارم . من اصلاً فکر نمیکردم احمد اینجوری باشه نه به اون مریضیش و نه اینجوری که انگار یه جَوون 20 سالست ، صدای شالاپ و شولوپ برخورد رون و زیر شکم و خایه احمد به کون رزیتا و صدای نفس نفسای رزیتا همراه با آه و آوه و آخ و آوخش کل خونه رو پُر کرده بود . رزیتا یه لحظه بدجور دردش اومد و کمرشو کشید جلو و دو دستی کون خودشو گرفت نشست رو میز روبروی احمد و با حالت گریه گفت عمو تو رو خدا بسه دیگه نمیتونم ولی احمد شونه هاشو هول داد و رزیتا به پشت رو میز دراز شد احمد پاهای رزیتا رو کشید بالا و خودش سریع سرپا شد . یه لحظه رزیتا با حالت گریه و التماس گفت " نه نه نه نه " ولی احمد اونقد پاهای رزیتا رو داد بالا که تقریباً فقط شونه ها و سر رزیتا رو میز موند و احمد سریع کیرشو تا ته کرد تو کون رزیتا و رزیتا دیگه داشت جیغ میزد و گریه میکرد ، احمد گفت کی بهت گفت تکون بخوری؟ هااااااااااا؟ حالا تنبیه میشی تا غروب همینجا میمونی میکنمت‌ . رزیتا میگفت عمو تو رو خدا چرا اینجوری میکنی ولی احمد حرف نمیزد و پاهای رزیتا رو گرفته بود محکم و تند تند میکرد تو کون رزیتا و رزیتا هم گریه میکرد ولی بخاطر عشقش به احمد و راضی نگه داشتنش تکون نمیخورد و فقط میگفت عمو تو رو خدا درد دارم ، احمد یه لحظه مکث کرد و به رزیتا گفت پاهاتو نگه دار ، رزیتا پاهاشو گرفت و نگهداشت و احمد دست گذاشت کامل کونشو باز کرد و دوباره شروع کرد به گاییدن رزیتا . رزیتا آه و اوه و آخ و اوخش دیگه بیحال و جیغ مانند بود و منم واقعاً توان اینکه کاری بکنمو نداشتم ولی بیشتر از اون حسی بود که باز اومده بود سراغم و اصلاً باورم نمیشد منی که اونقد حساس بودم و غیرتی چجوری به اینجا رسیده بودم؟ احمد یهویی کیرشو کشید بیرون ، سوراخ کون رزیتا باز مونده بود ، احمد رزیتا رو برگردوند رو شکم رو میز خوابوندش و دستای رزیتا رو از میز آویزون کرد پایین و بهش گفت تکون نخور ، رزیتا بخاطر احمد تکون نمیخورد و گوش به فرمان احمد بود . احمد یه تف کرد تو سوراخ کون رزیتا و دوباره کیرشو یه دفعه تا ته کرد تو کون رزیتا و خوابید رو رزیتا که رزیتا بلند گفت آخخخخخخخ عمو تروخدا ولی احمد توجه نمیکرد وحشیانه رزیتا رو میکرد و خیلیم بد میکردش جوری که با هر بار عقب و جلو شدن کیر احمد تو کون رزیتا بدن رزیتا هم رو میز عقب و جلو میشد و صدای جیر جیر میز هم میومد ، اصلاً فکر نمیکردم احمد اینقدر توان داشته باشه ، اونقد محکم رزیتا رو میکرد که یهو یکی از پایه های میز شکست و دوتاشون افتادن و رزیتا یه جیغ محکم زد . میز که شکست احمد از رو رزیتا بلند شد و گفت ببین چیکار کردی؟ بلند شو برو خونتون ، رزیتا برگشت و با گریه و التماس گفت عمو تو رو خدا تقصیر من نبود که ، احمد گفت برو اعصابم خورد شد و لباساشو واسش انداخت و بهش گفت برو ، رزیتا گفت عمو تو رو خدا اینکارو باهام نکن چون طاقت ندارم من که کاری نکردم داری اذیتم میکنی تو که اینجوری نبودی من دوست دارم ، من رزیتای تو ام ، مگه تو خودت همیشه به من نمیگفتی دختر چشم سبز خوشگلم خیلی عاشقتم خیلی دوست دارم تو فقط مال منی یادت رفته؟ احمد گفت فقط الان بلند شو برو اعصابم خورده . رزیتا همینجور پشت سر هم گریه و التماس میکرد و میگفت عمو التماست میکنم من از عمق وجودم و قلبم میخوامت و عاشقتم ، نمیدونم چی میخوای ولی واسه تو ، واسه نیازات ، واسه رفع غمات ، واسه آرزوهات همه وجودم و احساسمو جونمو نثارت میکنم ولی توروخدا فقط دوسم داشته باش و باهام اینجوری نکن ، تو رو خدا عمو مگه من چیکار کردم که باهام اینجوری میکنی؟ و هی قربون صدقه احمد میرفت تا ببخشدش و بعد از کُلی التماس کردنای رزیتا آخرش احمد بهش گفت باشه حالا برو فردا صبح که شوهرت رفت بیا که خیلی کارت دارم ، رزیتا با گریه گفت عمو من محتاج به عشق تو ام و بعد بلند شد با گریه لباساشو پوشید . من آروم آروم از خونه احمد اومدم بیرون و رفتم زیر راه پله قایم شدم ، دیدم رزیتا با گریه از خونه احمد اومد بیرون و سریع رفت تو خونه خودمون و درو محکم بست . یه حس عجیب بهم دست داده بود ، رفتم بیرون و شیش هفت ساعت بی هدف تو کوچه ها و خیابونا پرسه میزدم و به خودم و دخترم و رزیتا و احمد فکر میکردم . شب که اومدم خونه رزیتا خیلی ناراحت بود هر چی گفتم چی شده؟ چیزی نگفت فقط گفت یه کم حالم خوب نیست . فردا هم رفتم سر کار نمیدونستم رزیتا کی قراره بره پیش احمد ، دو دل بودم برگردم یا نه؟ ولی نیومدم خونه ، تا غروب اومدم خونه دیدم رزیتا خونه ست و حسابی شاد و شنگول بود ولی بازم نفهمیدم چی شده . یه مدت گذشت همه چی دوباره روال عادی بود تا خواهر رزیتا بچش بدنیا اومد ، بازم رزیتا بچه رو برداشت رفت خونه خواهرش . احمد دوباره به من گفت شبا بیا پیشم و منم میرفتم ، شب سوم بود احمد مست نبود‌ ، گفت بشین با هم حرف بزنیم‌ ، نشستم احمد گفت یه چیزی میخوام برات بگم باید بتونی هضمش کنی ، گفتم چی؟ احمد گفت موقعی که جَوونتر بودم و زنم جَوون بود دو تا بچه هم داشتیم ، یه نفر از همکارای زنم مُخش رو زده بود میبرد میکردش ، من تعجب کرده بودم گفتم خب چی شد؟ احمد گفت هیچی چون زندگیمو دوست داشتم چیزی نگفتم ولی زنم واسه من چیزی کم نمیذاشت و منم کاریش نداشتم و به روش نمیاوردم تا اینکه زنم مریض شد و به دو سال نکشید سرطان همه بدنشو گرفت ، دم دمای مرگش اعتراف کرد بهم خیانت کرده ، منم چیزی نگفتم بهش و گذاشتم آخر عمری با حال خوب از دنیا بره و وقتی مرد از اون روز قسم خوردم هر وقت خواستم مُخ یه زن رو بزنم شوهر دار باشه . به احمد گفتم چند نفر بودن تا بحال؟ احمد گفت آمارش از دستم در رفته ولی الان جداً عاشق یکیشون شدم ، گفتم واقعا؟ احمد گفت آره ولی نمیشه چون شوهرداره ، گفتم خب میخوای چیکار کنی؟ احمد گفت میخوام به شوهرش بگم ، گفتم دیوانه ای؟ احمد گفت چاره ای ندارم میرم منطقی باهاش حرف میزنم زنشو باهام شریک شه وگرنه کاری میکنم زنش طلاق بگیره و بیاد با من ، گفتم خب شوهرش چجور آدمیه؟ احمد گفت بنظر منطقی میاد ، گفتم کی هست حالا؟ احمد یهو برگشت تو روم نگاه کرد گفت زن توئه … رزیتا … الآن ۱۱ ماهه دارم میکنمش ، من هنگ کردم وفکر میکردم خوابم !!! فکر نمیکردم جرئت کنه بگه !!! احمد گفت ببین آرش جون من چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستم و نمیخوام زنتو ازت بگیرم ولی اومدم با خودت منطقی حرف بزنم و فقط میخوام رزیتا رو بکنم ولی زن خودت باشه ، همه چیزی هم که دارم رو به اسم رزیتا میزنم تا بعد مردنم به رزیتا برسه ، رزیتا هم قرار نیست بفهمه چون این یه قرارداد بین من و توئه . به احمد گفتم از کی با رزیتا سکس میکنی؟ احمد گفت همون ماه اول که اومدم اینجا رزیتا پاش به خونم باز شد یه بار چیز خورش کردم بیهوشش کردم‌ و تو بیهوشی لختش کردم و کردمش بعد که به هوش اومد و خودشو تو اون وضع دید فقط گریه میکرد و داشت موهای خودشو میکند و هنوز لخت بود و مجبور شدم دوباره بکنمش تا بتونه کنار بیاد و همون روز از کون گاییدمش و آب قند دادم تو کونش ، بعدش تا چند روز پیداش نبود و وقتی تو خونه نبودی خودم رفتم سراغش رفتم در خونتون یجوری غریب باهام رفتار میکرد ولی اجازه داد برم تو منم برای اینکه براش تبدیل به عادت بشه بدون مقدمه باز لختش کردم که اولش یکم مقاومت کرد ولی گرفتمش و یه کم تف زدم در کونش و کردم توش و وقتی کیرم رفت تو کونش لرزید جوری که انگار آب رو آتیش بود و همونجا دوباره گاییدمش و چون میدونستم باید برای دفعات بعد هم رزیتا رو داشته باشم بازم رفتم از قندونتون چند تا قند برداشتم جوییدم تف کردم تو سوراخ کونش و یه مدت کار هر روز من شده بود همین‌ ، میومدم خونتون میکردمش و به کونش آب قند میدادم جوری که دیگه شهوت افتاد توش و دیگه خودش میومد پیشم و قربون صدقم میرفت و با اینکه دردش میومد ولی بازم ازم خواهش میکرد و میخواست که از کون بکنمش و دیگه اون عاشق سینه چاک من شده بود و من رو میپرستید و منم واقعاً عاشق رزیتا شده بودم ولی شرمندتم یه اتفاق بد این وسط افتاد ، گفتم چی؟ احمد گفت وقتی پدر رزیتا مرد و دو هفته از خونه دور شد ، اون آب قندا بدجوری شهوت انداخته بودن به کونش . احمد میگفت یادته اون مدت که خواهر زنت حامله بود و زنتم بعد از مراسمات میرفت خونه اون؟ گفتم آره یادمه ، احمد گفت شهوتش و اینکه همش دوست داشت از کون بده کار دستش داد چون شوهر خواهرش چند وقت بود سکس نداشت و رزیتا هم که همش دلش میخواست کون بده ، خود رزیتا رفته التماسش کرده و بهش کون داده و رزیتا خودش به من گفت که تو تمام این مدت حاملگی خواهرش هر بار که میرفته خونه خواهرش، شوهر خواهرش هر شب ترتیبشو میداده البته خود رزیتا هم میخواسته یعنی هر سری باجناقت زنگ میزده به رزیتا که بیا پیش خواهرت بمون ، رزیتا رو هر شب میگرفته میکرده و رزیتا هم کاملاً راضی بوده . حرفای احمد باورم نمیشد چون من با رزیتا در این مورد شوخی داشتم ولی هرگز فکر نمیکردم واقعاً بره با باجناقم همچین کاری بکنه!!! احمد گفت حالا من هستم و زنت هم کونی شده و اگه منم برم باز یکیو پیدا میکنه که بهش بده اونوقت واسه خودت بد میشه و آبروت میره‌‌ ، من دیگه چیزی نگفتم و پاشدم رفتم خونه تا اینکه چند روز بعدش رزیتا از خونه خواهرش اومد و بازم مثل همون دفعه های قبلی به محض اینکه از خونه خواهرش برگشت همون اول سریع به بهانه سوغاتی دادن رفت پیش احمد و من جلوشو نگرفتم و این یجورایی شد بله تضمینی . رزیتا این دفه بعد از دو ساعت از پیش احمد اومد و خیلی وضعش خراب بود خیس عرق بود و موهاش ژولیده و چشماش سرخ ، گفتم چرا اینجوری شدی؟ رزیتا گفت هیچی به عمو یه کم کمک کردم میخواست وسایلشو جابجا کنه و سریع رفت تو حموم و منم مثل همون دفعه دوباره رفتم لباس زیرش رو چک کردم و دیدم مثل همون دفه قضیه دقیقاً تکراری بود و شرتش دوباره شده بود پر آب کیر و معلوم بود کیر بزرگ احمد این بلا رو به سرش آورده و بعد از سکسشون آب کیر احمد از کونش اومده بیرون و ریخته تو شرتش . چند روز بعد احمدو در خونش دیدم و بهم گفت من تا چند ماه دیگه واسه همیشه میرم . گفتم کجا؟ گفت اون دنیا چون ریه ه‍ام و کبدم دیگه جواب نمیدن ، واقعا هم شد چون احمد یه روز صبح جدی جدی دیگه از خواب پا نشد و مُرد . رزیتا دوباره یه جوری افسردگی گرفت که تا دو ماه درگیرش بودم و حتی یه بار با قرص خودکشی کرد که من سریع فهمیدم و رسوندمش دکتر و با تلاش زیاد دوباره برش گردوندم به زندگی . خودمم کم کم رفتم سراغ کونش چون اگه نمیکردمش میرفت به بقیه میداد . رزیتا سر یه قضیه که آخرشم نفهمیدم چیه با خواهرش زدن به تیپ و تاپ هم و قهر کردن . رزیتا فانتزی عجیبی رو مردای پیر پیدا کرده و اصلاً از جَوونا خوشش نمیاد . بعد از مرگ احمد یکی اومد همسایمون شد که یه پیرمرد و پیرزن باز نشسته بودن ، پیرزنه یه مدت بعدش سکته کرد و کلاً رفت بیمارستان ، و الآن پیرمرده تنها زندگی میکنه . بعداً فهمیدم رزیتا یه مدت اومده مثل عمو احمد باشه باهاش ولی مثل اینکه پیرمرده تحویلش نگرفته بود تا اینکه رزیتا غرورشو میذاره زیر پاش و میره خونه پیرمرده و خودشو جلوی پیره مرده لخت میکنه و میگه تا منو نکنی از خونت نمیرم بیرون و پیرمرده هم که از خداش بوده حسابی ترتیب رزیتا رو داده بوده .

نوشته: آرش


👍 18
👎 30
88001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

938673
2023-07-21 00:23:14 +0330 +0330

از این فیلم ژاپنیا که شطرنجی میکنن الهام گرفتی آره ؟ 😁

7 ❤️

938677
2023-07-21 00:36:27 +0330 +0330

بازم که تکراری

6 ❤️

938685
2023-07-21 00:58:58 +0330 +0330

داداش زحمت کپی کردن قسمت دو رو نکش توی خود سایت هست هرکس مایل بود خودش میره میخونه.


938688
2023-07-21 01:03:47 +0330 +0330

داستان تکراری بود قبلا خونده بودمش

5 ❤️

938693
2023-07-21 01:34:33 +0330 +0330

کوس کش دروغگو

1 ❤️

938694
2023-07-21 01:39:32 +0330 +0330

قسمت دوم این داستانه کجاست؟

2 ❤️

938703
2023-07-21 02:00:10 +0330 +0330

اگه ادامه داشته باشه جالب میشه چون این تکراری بود

3 ❤️

938710
2023-07-21 02:36:05 +0330 +0330

آرش جون بکن واسه زنت خواسی صدام کن

0 ❤️

938717
2023-07-21 03:11:19 +0330 +0330

این همه توهومو چطور تو مغزتون جمع میکنین اخه 😂😂😂دست گل مادرت درد نکنه با پسر باغیرت کونی که تربیت کرده

0 ❤️

938718
2023-07-21 03:19:54 +0330 +0330

کصخلا اگه کپی هم می‌کنید، حداقل از یه داستان درست و حسابی کپی کنید، یعنی به خودش زحمت نداده اسم داستان رو عوض کنه.

2 ❤️

938729
2023-07-21 04:50:34 +0330 +0330

تکراری بود

1 ❤️

938733
2023-07-21 06:08:57 +0330 +0330

کص مغز تکراری ننویس ، حالا اگه خوب بود که بهتر ولی این داستان کلا کصخولانه و مشنگی ازش می‌باره ، معلوم زیادی بهت ساخته این داستان،
شایدم ادمین باز حواس پرتی گرفته .

3 ❤️

938736
2023-07-21 06:35:26 +0330 +0330

اول اینکه تکراری بود. دوم‌اینکه حتما احمد آقا خودت را هم کرده که یادت رفته کپی کردن کار بدیه.

4 ❤️

938745
2023-07-21 08:29:00 +0330 +0330

دم پیرمردهای کون کن گرم

2 ❤️

938749
2023-07-21 08:50:35 +0330 +0330

این پزرمرده تو داستان قبلی که مرده بود دوباره زنده شد کرد بعد مرد

2 ❤️

938758
2023-07-21 10:32:12 +0330 +0330

این پیرمرده مگه نمرد چطوری یکی دیگرو کرد 🤣🤣
داستان قدیمی بود

2 ❤️

938771
2023-07-21 12:44:17 +0330 +0330

کس شعر یه ملجوق

0 ❤️

938796
2023-07-21 18:01:28 +0330 +0330

داداش تکراری می‌نویسی لااقل یه چیزایی رو تغییر بده.
فقط اسم زن و مرد تغییر دادی یه کپی پیست جانانه کردیاااا.

3 ❤️

938805
2023-07-21 19:35:43 +0330 +0330

عجب موجود کثیفیه آدمیزاد.گاهی بی غیرت و گاهی غیرتش طناب دار رو میخره واسش.البته این داستان چیزی که توش نبود غیرت بود…تف به قبرت.نیازش رو توباید تامین میکردی.بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد

0 ❤️

938806
2023-07-21 19:42:56 +0330 +0330

عوضی حتی اگه تایپشم کرده باشی دیگ ننویس.ننویس که آبروی هرچی مرده بردی

0 ❤️

938822
2023-07-21 23:13:34 +0330 +0330

خیلی خوب بود دمت گرم

0 ❤️

938843
2023-07-22 00:58:53 +0330 +0330

کس کشا خجالت بکشید چرا کپی میکنید .

2 ❤️

938847
2023-07-22 01:15:08 +0330 +0330

داستان زن نجیبم و پیر مرد همسایه کپی کردی

3 ❤️

938864
2023-07-22 02:58:28 +0330 +0330

یازده ماهه بچه را هر روز خواب میکرد و میرفت خونه احمد میداد؟! این بچه هیچ رشد و نموی نداشته نگهداری تعویض پوشک بازی حموم رسیدگی نداشته توی کسشعر تو . یازده ماه کون میداده هنوز عادت نکرده بوده توی سکسشون میگفته دردم میاد منا اینطوری نکن؟! هر کی اینقده کون بده که غار میشه بعد یه ماه احمق… اب قند ؟!میریخته توی کونش؟؟ قند میجویده میداده توی کونش …؟ساقیت کیه تو آخه جاکش اینقده کسشعر میگی ریدم توی جرقه های مغز ملجوقت

1 ❤️

938874
2023-07-22 04:39:41 +0330 +0330

واقعا کصمغز تر از تو ندیدم چرا اینقدر ناشیانه کپی میکنی
خو شلمغز توهمی این که همون داستان ((زن نجیبم و پیرمرد همسایه اس)) که همین الانم تو سایت هستش فقط اسم زن و مرد و عوض کردی 😳😳
واقعا نمیتونم درک کنم یک انسان اینقدر خنگ باشه
مگه مجبورت کردن حتما باید بیای داستان بنویسی که میای کصشرای بقیه رو کپی میکنی اونم به این شکل.

0 ❤️

938877
2023-07-22 05:28:19 +0330 +0330

دقیقا این داستان با این لینک زیر قبلا در سایت قرار دادید فقط اسامی نفرات و تیتر عوض کرده.
ناظر دقت کن
https://shahvani.com/dastan/زن-نجیبم-و-پیرمرد-همسایه-۱-

1 ❤️

938900
2023-07-22 10:02:28 +0330 +0330

داستان تکراری فقط اسما رو عوض کردی کیری😄

0 ❤️

938914
2023-07-22 12:57:37 +0330 +0330

مغزتو گایدم آدم کونی
چقدر یه آدم. میتونه بی رگ باشه
کیرم. دهن ادمین با این داستان تایید کردنت

0 ❤️

938957
2023-07-22 23:46:33 +0330 +0330

وقتی یه بچه ده ساله که عقب موندگی ذهنی داره داستان بنویسه نتیجش میشه این ، یه عقب مونده که هیچ دوستی نداره و دخترا محل سگم بهش نمیدن ، شرط می‌بندم آخرش تنها میمیره

0 ❤️

939001
2023-07-23 02:46:46 +0330 +0330

جوووون کاکولدی وتریسام دوست

0 ❤️

939051
2023-07-23 13:12:46 +0330 +0330

چند بار یه مزخرف پست میکنی کونی دوزاری

0 ❤️

939114
2023-07-23 23:50:59 +0330 +0330

مگه میشه؟ مگه داریم؟ این حجم از توهمات رو؟؟

0 ❤️

939119
2023-07-24 00:27:57 +0330 +0330

به نظر من باز گذاشتن در حموم و بیرون رفتن بخار از واجباته

0 ❤️