همسرم نسترن (۳)

1401/09/16

...قسمت قبل

این داستان بر اساس یک داستان اروتیک خارجی نگارش گردید. اسامی ، مکانها ، برخی از شخصیتها و روابط بین آنها تغییر داده شده است.
سیاوش بعد از ارضاء شدن و ریختن آبش روی نسترن کنار همسرم روی تخت نشست تا تنفسش عادی بشه. نسترن دور و برش به دنبال چیزی می گشت که آب مرد را از روی بدنش پاک کنه. وقتی چیز دیگری پیدا نکرد شورت سیاوش را برداشت و سعی کرد خودش را با آن تمیز کنه. من و سیاوش به بدن همسرم وقتی داشت تنش قطرات منی را پاک می کرد خیره شده بودیم. همه بدنش بشدت عرق کرده و موهایش بهم ریخته بود. نسترن بدون اینکه شورت و سوتین بپوشه شلوار و تی شرتش را پوشید ، بدون مانتو شال بلندش را رو که بخشی از بازوهاش رو هم می پوشوند سرش کرد و از کوپه خارج شد و احتمالاً به توالت نزدیک کوپه مان رفت. سیاوش شورت و سوتین نسترن را برداشت و بعد از اینکه بو کرد توی ساک خودش گذاشت. کار بعدی که کرد منو به شدت ترسوند. سیاوش موبایلی که روی تخت نسترن بود را برداشت و با آن شماره خودش را گرفت و دیدم که زنگ تلفن خودش به صدا درآمد. فهمیدم که اون شماره تلفن همراه نسترن رو برای ارتباط بعدی با اون برداشته. اما چیزی که اون نمی دونست این بود که اون تلفن مال من بود و سیاوش بجای شماره نسترن حالا شماره منو داشت. بعد لباسش رو پوشید و او هم از کوپه خارج شد. وقتی که بعد از ده دقیقه برنگشتند ، نگران و مشکوک شدم. چرا هنوز برنگشتند؟ به آهستگی از روی تختم به پائین آمدم و پاورچین پاورچین به سمت توالت رفتم. از دو تا توالت یکی خالی و دیگری درش بسته بود. وقتی به در نزدیک تر شدم سرو صدا های خفه ای را از داخل آن شنیدم. به خودم گفتم «لعنتی!، حتماً نسترن و سیاوش با هم توی اون توالت هستن.» متوجه دو نوع صدا شدم و مطمئن بودم یکی از اونها صدای زنم بود. هر چند نمی تونستم درست بشنوم ولی فهمیدم که سیاوش داره اونجا یک کارهایی می کنه. این دیگه خیلی زیاده روی بود. من توی کوپه به همه جیزی که می خواستم رسیده بودم. نسترن می دونست قرار ما این بوده که فقط یک بار با یک نفر دیگه سکس داشته باشه و نه بیشتر. پس حالا اون با این مردک الدنگ توی این توالت کوچک چکار داشت؟ به دنبال یک سوراخ یا شکاف کوچک که بشه اون تو رو دید گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. همینطور چند دقیقه دیگه اونجا وایستادم و تصور کردم که سیاوش داره با زن دوست داشتنی من چکار می کنه؟ هر چند دقیقه یکبار احساس می کردم که دارم صدای ناله های نسترن رو می شنوم. برام جای سوال بود که در اون لحظات اون داشت از اتفاقهای که اونجا می افتاد لذت می بره یا از خیانت به من حساس گناه بهش دست داده؟ بیش از نیم ساعت گذشت ولی اونها هنوز اون تو بودند. همه جور فکری از ذهنم گذشت. سیاوش چطوری داره زنمو توی اون جای کوچیک میکنه؟ در چه پوزیشنی؟ نکنه اینبار آبش رو بریزه توی کسش؟ سر آخر خسته شدم. به کوپه برگشتم. دوباره روی تخت رفتم و چشمهام رو بستم. حالا احساس گناه داشتم از اینکه همسرم رو وادار کردم که فانتزی جنسی من برآورده کنه. برنامه من فقط این بود که از اینکه یک نفر دیگه زنم رو بکنه لذت ببرم ولی الان که این کار انجام شده بود چیزی که بیش از هر چیز احساس می کردم حسادت بود . برای چند لحظه چشم هام رو بستم که بهشون استراحت بدم اما دیگه چیزی نفهمیدم چون وقتی دوباره چشمم رو باز کردم صبح شده بود.
وقتی از خواب بیدار شدم قبل از هر چیز نسترن رو دیدم. اون مانتو و بقیه لباسهاش عوض کرده، کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه می کرد. سیاوش هم روی تخت خودش نشسته بود و یک مجله می خواند. یک مرد بیست و چند ساله دیگر هم در کوپه روی تخت بالایی روبرو بود که احتمالاً باید در شاهرود سوار قطار شده باشه. هیچ حرفی بین نسترن و سیاوش رد و بدل نمی شد. همگی ما توی کوپه ساکت و در دنیای خودمون غرق شده بودیم. سیاوش به نسترن حتی نگاه هم نمی کرد. ذهن من با بازتاب وقایع دیشب پر شده بود و این سوال بطور مداوم توی ذهنم تکرار می شد که دیشب در اون توالت چه اتفاقی افتاد؟ من از روی تختم پائین آمدم. نسترن به من هم نگاه نمیکرد. چند دقیقه ای نشستم و بعد شروع به جمع و جور کرد لباسهام کردم چون تقریباً به تهران رسیده بودیم. وقتی به ایستگاه رسیدیم سیاوش اولین کسی بود که از کوپه خارج شد و پشت سرش مسافر دوم هم رفت.
-نسترن!
سعی کردم با همسرم صحبت کنم اما اون تنها کیفش رو برداشت و بدون توجه بهم خودش را از کوپه به بیرون انداخت. می تونستم حس کنم که بشدت ناراحته. خواهر کوچکم با ماشین من به استقبالمون اومده بود. در راه برگشت هیچ کدام از ما چیزی نمی گفت. وقتی به خانه رسیدیم به اتاق خودمان رفتیم و نسترن رو به سمت خودم کشیدم. به محض اینکه اونو توی بغلم گرفتم شروع به گریستن کرد. احساس گناه را در وجودش حس کردم. سفت توی بغلم گرفتمش. چیزی نگفتم و صبر کردم تا آروم بشه. لب تخت نشوندمش در حالی که پاهاش آویزون بود، روی زمین و پائین پاهاش نشستم، دستش رو توی دستم گرفتم و عاشقانه بهش نگاه کردم. وقتی گریه اش تموم شد آهسته ازش پرسیدم: « نسترن جان ، توی اون توالت قطار چه اتفاقی افتاد؟ » اون در حالی که نگاهش رو از من می دزدید و به آرامی اشکهاش رو از روی گونه هاش پاک کی کرد گفت : « هیچی» از جواب اون شکه شدم چون خودم صدای آه و ناله هاش رو از داخل توالت شنیده بودم. برام واضح بود که اون موقع سیاوش در حال سکس با نسترن بوده. دوباره به چشمهاش نگاه کردم و دوباره اون نگاهش رو ازم برگردوند که منو مطمئن کرد که دروغ گفته. دوباره خیلی آروم ازش پرسیدم: «بگو عزیز من . عیبی نداره. شما دو تا یک مدت طولانی با هم اون تو بودید. اونجا چه اتفاقی افتاد؟» نسترن درحالی که دو دستش رو روی گونه هام میگذاشت و به چشمهام نگاه می کرد گفت: « بهروز جان ، ما فقط با هم حرف زدیم و اون برای همه چیز از من تشکر کرد. این اون چیزی بود که اتفاق افتاد» نمی دونستم چه واکنشی باید نشون بدم. بعدش نسترن منو به سمت خودش کشید و لبم رو بوسید. من به بوسه اش جواب دادم و بعد از چند لحظه زبونش رو توی دهنم حس کردم و مکیدمش. نسترن هم زبونم رو مکید و به این ترتیب بود که دیگه نتونستم ازش چیز بیشتری بپرسم.
با این حرکت ناگهانی او به حدی حشری شده بودم که دیگه نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم. همسرم رو روی تخت خوابوندم ، روش رفتم و لبهاش رو بوسیدم. اما اون یک دفعه شروع کرد سرم رو به سمت پائین فشار دادن. سینه هاش رو از روی لباس بوسیدم اما نسترن سرم رو به پائین تر فشار داد. متوجه شدم که ازم میخواد تا کسش رو بخورم. متحیر شدم چون نسترن هیچوقت به سکس دهانی علاقه ای نداشت. اون هرگز در این کار پیش قدم نمی شد اما حالا با فشار دستاش ازم می خواست که کسش رو بلیسم. آهسته دگمه شلوارش رو بازکردم. وقتی شلوارش رو پائین کشیدم و روی مچ پاش قرار گرفت دستم رو از روی شورت روی کسش گذاشتم و متوجه شدم جلو شورتش کاملاً خیسه. خیلی از خیس بودن شورتش تعجب کردم چون تا حالا اینطوری ندیده بودمش. بعد از اینکه کامل شلوارش رو درآوردم شورتش رو هم پائین کشیدم و به کس خوشکل و بدون موی اون خیره شدم. به خودم گفتم این همون کسه که کیر سیاوش دیشب پرش کرد. بعد شروع کردم قسمتهای داخلی رونش رو لیسیدن و کم کم به سمت کسش پیشروی کردم. کمی صبرکردم و کسش رو بوئیدم. بوی متفاوتی نسبت به همیشه می داد. سرم رو بالا آوردم و به صورت نسترن نگاه کردم که داشت بی قرار می شد. اون لب پائینی خودش رو می گزید و سینه هاش رو بهم فشار می داد. وقتی منو دید که بهش نگاه می کنم موهام رو گرفت و سرم رو به بین پاهاش فشار داد. بعد پاهاش رو روی شونه هام انداخت و به هم قلاب کرد تا دیگه نتونم سرم رو بالا بیارم و ببینمش. همچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. بعدش، فقط یادم میاد که داشتم کسش رو می لیسیدم. نسترن از شدت لذت آه و ناله می کرد و من زبونم رو توی کسش فرو می کردم. خیسی مایعی که از توی کسش خارج میشد همه صورتم رو تر کرده بود و اون همچنان سرم رو به خودش فشار می داد و زبونم مشغول کار بود. نسترن باسنش رو همزمان با خوردن من تکون تکون میداد. دستهام رو بالا بردم و سینه هاش رو از روی لباس با دستهام گرفتم و فشار دادم . اون از شدت لذت جیغ زد و روی صورت من ارضاء شد. بدنش شروع به لرزیدن کرد و پاهاش که روی شونه هام فشار می داد شل شدند. اون تا زمانی که آروم بشه و نفس نفس زدنش بند بیاد. چشمهاش رو بست. من پا شدم و سعی کردم خودم رو روی نسترن بکشونم اما نسترن منو از خودش دور کرد و گفت: « تو بعد از چند روز نبودن باید بری شرکت و من هم باید مادر شوهرم رو ببینم.» و بعد از گفتن این حرف از روی تخت بلند شد. نمی تونستم بفهمم چی میگه. با تعجب بهش نگاه کردم و بعد بدون اینکه بتونم چیزی بفهمم نسترن یک شورت تمیز با شلوارش پوشید و دگمه هاش رو بست و به من گفت : « زود حاضر شو. من میرم پیش مادرشوهرجونم و سر میز صبحانه می بینمت.» و لحظه ای دیگه از اتاق خارج شده بود. با یک کیر راست و یک عالم فکر به حمام رفتم. چرا نسترن به دروغ به من گفت که سیاوش توی توالت فقط باهاش صحبت کرده؟ من مطمئن بودم که سیاوش اونجا نسترن رو کرده. چرا صبح که توی قطار بیدار شدم نسترن لباسش رو عوض کرده بود؟ سر لباسی که دیشب نسترن تنش کرده بود چه بلایی اومد که مجبور شد عوضش کنه ؟ سوال دیگه ای که به ذهنم رسید این بود که اگه دیشب سیاوش توی توالت نسترن رو کرده آبش رو کجا ریخته؟ نسترن بعد از اینکه سیاوش کردش کسش رو شست؟ یا اینکه همین الان وادارم کرده کسش رو با لیسیدن تمیز کنم؟ حالم بهم خورد از این فکر که ممکنه دیشب سیاوش آبش رو توی کس زنم ریخته باشه و ساعتی بعد من همون آب رو از توی کسش لیسیدم. بعدش از حمام بیرون رفتم و لباسهام رو پوشیدم. خواهر کوچکم برام صبحانه را آماده کرده بود. ازش پرسیدم که نسترن کجاست؟ و اون جواب داد که توی اتاق مادر هست. می خواستم باهاش صحبت کنم ولی برای سرکار رفتن دیرم شده بود. از خونه خارج شدم و وقتی داشتم با ماشین به سمت محل کارم می رفتم متوجه شدم توی واتساپ یک پیام جدید برام اومد. وقتی دیدم که پیام از طرف سیاوش هست بقدری دستپاچه شدم که نزدیک بود ماشین رو به ماشین جلویی بکوبم. اون نوشته بود: « از وقتی که از قطار پیاده شدم نتونستم یک لحظه هم از فکرت بیرون بیام. » نمی دونستم باید چه واکنشی نشون بدم. دوباره جمله ای که نوشته بود رو خوندم. اگه همین الان بلاکش می کردم به احتمال زیاد این مردی که می تونست سن پدر من و نسترن باشه و برای ارتباط دوباره با زنم نقشه کشیده بود برای همیشه از زندگی ما خارج می شد. سیاوش هیج راه ارتباطی دیگری به غیر از شماره موبایل من که بر اثر یک اشتباه به جای شماره نسترن سیو کرده بود نداشت. کمی از تغییر رفتار نسترن با خودم متعجب و وحشتزده بودم. زنی که همیشه برای هر چیزی به من وابسته بود و توی سکس همیشه از خجالت چشمهاش رو می بست و دوست داشت در اتاق تاریک سکس کنه امروز بدون اینکه اجازه بده بکنمش به احتمال زیاد آب یک مرد غریبه رو که توی کسش ریخته بود رو به خورد من داده و با این حرکت ارضاء شده بود.
بعد از اینکه کنار خیابون پارک کردم و چند دقیقه فکر کردم تصمیم گرفتم یک کمی دیگه این بازی رو بدون اینکه نسترن ازش اطلاع پیدا کنه ادامه بدم. باید یک چیزی رو می فهمیدم. تمام جراتم رو جمع کردم وبهش پیام دادم: « می تونیم همدیگه رو ببینیم؟ » بعد از این که دگمه ارسال رو زدم خودم رو برا اینکار لعنت کردم. حتی به فکر افتادم پیامم رو پاک کنم ولی اون پیامم رو سین کرده بود. مدت زیادی در حال تایپ جواب بود و من منتظر بودم ببینم چی نویسه. خیلی مضطرب بودم.
-« واقعاً؟ پیش خودم فکر می کردم کلی باهات باید صحبت کنم تا بتونم راضیت کنم که یک دفعه دیگه هم همدیگه رو ببینیم. تعجب کردم از اینکه می بینم همون قدر که من دوست دارم یک بار دیگه ببینمت، تو هم اینو می خوای. چرا به محل اقامت من توی تهران نمیآیی؟ اینجا یک جور اقامتگاه نیمه خصوصی هست که می تونیم کمی با هم باشیم. لوکیشن رو برات واتساپ می کنم. »
بهش جواب دادم : « می خوام اولش توی یک جای عمومی تر ببینمت . یک جایی مثل کافی شاپ»
سیاوش جواب داد: « اوکی، باشه» من هم براش نوشتم.: « یک ساعت دیگه می بینمت » بعدش هم خودم لوکیشن کافی شاپ مد نظر خودم رو براش فرستادم.
نمی دونستم چکار کردم. سیاوش وقتی منو دید چه واکنشی نشون میده؟ می دونستم اون اگه منو ببینه می شناسه ولی نمی دونه که من شوهر نسترن هستم. به سمت کافی شاپ رفتم و نزدیکش پارک کرد و توی ماشین منتظر نشستم. به محل کارم زنگ زدم و گفتم حالم خوب نیست و نمی تونم امروز برم شرکت. حدود 45 دقیقه گذشت که دیدم یک تاکسی جلوی در کافی شاپ ایستاد و کسی از آن پیاده شد. بلافاصله مردی رو که دیشب زنم رو کرده بود شناختم. سیاوش به داخل رفت و بعد دیدم که یک پیام برام آمد : « من رسیدم» یک نفس عمیق کشیدم. از ماشین پیاده شدم و به سمت کافی شاپ حرکت کردم. انگار در خواب راه می رفتم. اصلاً من چرا با این مرد قرار گذاشتم؟ این چه نیرویی بود که منو به سمت این کافی شاپ لعنتی می کشید. مهمتری سوالی که ناخودآگاه بطور دیوانه واری دنبال پاسخش بودم این بود که «دیشب توی اون توالت بین سیاوش و زنم نسترن چی اتفاقی افتاد؟ »
وقتی من رفتم داخل، از اون جایی که نشسته بود بلافاصله منو دید و شناخت. وقتی به سمتش رفت به نظر مبهوت می رسید و یک صندلی را عقب کشیدم و روبروی او نشستم با لکنت گفت: « تو… تو…» سعی کرد جمله اش رو تموم کنه ولی نتونست. بهش گفتم: « می دونم سوالت زیادی داری اما بگذار اول خودم رو معرفی کنم. من بهروز هستم . شوهر نسترن» وقتی این رو می گفتم سعی کردم خیلی مسلط و با اعتماد به نفس به نظر برسم. اما از داخل خیلی داغون بودم چون نمی دونستم طرف مقابلم چه واکنشی نشون میده. چند لحظه طول کشید که آروم بشه و بتونه موقعیت رو درک کنه. و بعد از یک سکوت طولانی گفت: « تو هم حتماً می دونی که اسم من هم سیاوشه؟» من گفتم: « گوش کن ، من نمی خوام که این موقعیت رو از این چیزی که هست پیچیده تر کنم. من و نسترن سه ساله که ازدواج کردیم و این فانتزی ایده من بود که اون یک بار یک نفر بجز من بخوابه و دلیل سفر ما هم همین بود. اما توی این سفر هیچ اتفاقی نیافتاد و من قدری از این بایت ناراحت بودم. نسترن هم نمی تونست ناراحتی من رو تحمل کنه. این همون زمانی بود که تو سوار قطار شدی و به کوپه ما اومدی و بقیه اش رو هم خودت می دونی» حالا سیاوش فهمیده بود که من برای دعوا کردن و یا مشاجره باهاش به اونجا نیومدم.
-« اما چرا اون وانمود کرد تو توی اون کوپه یک غربیه هستی؟ »
-« نمی دونم. حدس می زنم که شاید دوست نداشت جلوی شوهرش با یک نفر دیگه سکس کنه یا حس می کرد وقتی می تونه به این کار تن بده که وانمود کنه من یه غربیه هستم. وقتی به خونه رفتیم سعی کردم باهاش صحبت کنم اما اون هنوز چیزی در این باره به من نگفته»
سیاوش سرش رو تکون داد و به نظر آروم می رسید. اما حدس می زدم هنوز نوی شوک هست و سعی می کنم موضوعات رو هضم کنه. سیاوش ازم پرسید: « جالا تو از من چی می خواهی؟ » توی چشماش نگاه کردم و بهش گفتم: « می خوام بدونم دیشب توی توالت قطار چه اتفاقی افتاد؟ »
-« فکر می کنم بهتره که از زنت بپرسی.»
-« ازش پرسیدم ولی توی چشمام نگاه کرد و بهم دروغ گفت. بهم گفت که اونجا شما فقط با هم صحبت کردید. اما می دونم که چیز دیگری هم اونجا اتفاق افتاده چون صداهایی از اونجا با گوشهای خودم شنیدم و می خوام از زبون خودت بشنوم که چی شده. همین! »
-«اگه تو خودت می دونی که من اونو اونجا کردم، دیگه چه چیزی رو می خواهی بشنوی؟»
-« شاید کمی عجیب باشه. ولی می خوام بدونم چطور کردیش و وقتی که می کردیش اون چه واکنشی داشت. می خام بدونم وقتی تو رفتی توی اون توالت نسترن چکار کرد؟ مقاومت کرد یا نه؟ خلاصه می خوام همه چیز رو بدونم» دیگه داشتم با این حرفم به نوعی التماسش می کردم که به من بگه که چه جوری زنمو کرده! متوجه شدم که وقتی این جملات رو می گفتم کم کم لبخندی روی لبهای سیاوش شکل گرفت. متاسفانه اون متوجه بیچارگی و نقطه ضعف من شده بود. اما نمی دونستم که چرا داره لبخند می زنه. آهسته گفت: « واقعاً دوست داری کس دادن زنت به یک نفر دیگه رو ببینی؟ من شنیده بودم که بعضی از مردها یک چنین تمایلاتی دارن ولی هرگز تصورش رو هم نمی کردم که یکی از اونها رو خودم ببینم و زنش رو هم بکنم!» اون این حرفها رو گفت و با دیدن درماندگی من خندید. اینکه من یا تمام وجودم می خواستم همه جزئیات دادن نسترن رو بدونم نشونه این بود که در این مورد حق با سیاوش بود. به نظر می رسید بدون اینکه خودم بدونم چنین تمایلات شدیدی در من بتدریج بوجود اومده و من رو به اینجا کشونده. بعدش بهم گفت:
-«ببین من برات یک پیشنهاد دارم» در حالی که گیج شده بودم ازش پرسیدم:
-«چه پیشنهادی؟» با پر رویی بهم گفت:
-« یک شب دیگه زنت رو بده به من تا همه چزئیات ماجراهای دیشب توی اون توالت رو برات بگم.»
-« چی ؟ نه! اصلاً قرار من و زنم از اول هم این بود که فقط و فقط یک بار باشه. همین الان هم از اونچه که قرارمون بود فراتر رفته . اینکه میگم میخوام بدنم اونجا چی شده دلیل نمی شه که یکبار دیکه بذارم با زنم باشی. » این ها رو با عصبانیت گفتم و از روی صندلی بلند شدم. اونم هم با عصبانیت بهم نگاه کرد و با لحن آمرانه گفت:
-« سرجات بگیر بشین! » وقتی چهره عصبانی اون رو دیدم عصبانیتم یهو فروکش کرد. سرجام میخکوب شدم. به آهستگی به دو ر برم نگاه کردم و بعد از اینکه متوجه شدم افراد دیگه ای که توی کافی شاپ سر میزشون نشتن سرشون بکار خودشون گرم هست دوباره سرجام نشستم.
-« حالا من حرف می زنم و تو فقط گوش می کنی. می فهمی ؟ » لحن صحبتش محکم بود و کمی از عصبانیت هنوز در چهره اش باقی مانده بود. من سرم را به علامت بله تکون دادم.
-« قرارمون اینطوری میشه! امشب تو نسترن رو برای صرف شام میاری به رستوران مجتمع محل اقامت من. اونجا من بهت میگم که چکار کنی و تو هر چی که من بهت بگم گوش می کنی! من حتی بهت اجازه میدم هر چی که اونجا اتفاق می افته رو خودت از نزدیک ببینی. و در عوض من همه جزئیات ماجراهایی که دیشب بعد از اینکه از کوپه اومدیم بیرون رو برات تعربف می کنم منظورم از همه جزئیات فقط اتفاقاتی که توی اون توالت اتفاق افتاد نیست. چیزهای خیلی بیشتری بعدش اتفاق افتاد که تو چیزی ازش نمی دونی. و یک چیز دیگه. نسترن نباید بدونه که تو داری اونو پیش من میاری. فقط بهش بگو که اونو برای شام به رستوران دعوت کردی. حالا من از اینجا میرم و لوکیشن رستوران رو برات می فرستم . دیگه از این به بعد به تو بستگی داره که زنتو میاری یا نه. اگه دوست داری این کار رو بکن و اگه دوست نداری نه. تصمیمت رو به من اطلاع بده »
وقتی صحبتهاش تموم شد از جاش بلند شد و از اونجا رفت. من شکه شده بودم. همون جا نشستم . حالا سوالات دیگه ای هم توی سرم می چرخید. بعد از بیرون اومدن از توالت برای نسترن چه اتفاقی افتاد؟ آیا سیاوش فقط یک دروغی رو گفته که دوباره با همسرم باشه؟ یا واقعاً یک چیزی بوده؟ فکر های زیادی توی سرم بود تا صدایی از موبایلم شنیدم و دیدم که سیاوش لوکیشن رو برام فرستاده. توی پیامی هم برام نوشت «اگه می خوای بدونی دیشب چه اتفاقهایی افتاد به همراه همسرت ساعت 9 شب رستوران مجتمع اقامتی ABC باش.» و دوباره تاکید کرد که « نسترن نباید در مورد توافقمون چیزی رو بدونه و فقط بهش بگو که قراره با هم شام بخورید. » من همچنان اونجا روی صندلی نشسته بودم و با بی حالی به پیام نگاه می کردم. نمی دونم چقدر طول کشید و اون مدت اونجا چی خوردم یا نوشیدم. انگار در دنیای دیگه ای سیر می کردم. با جمله گارسون که ازم پرسید چیز دیگه ای نیاز ندارید به خودم اومدم و به ساعتم که 12:30 رو نشون میداد نگاه کردم. با خودم فکر کردم یک 8 ساعتی وقت دارم. بعد به خودم گفتم: «مرد ناحسابی اصلاً چرا داری حساب می کنی چند ساعت مونده؟ مگه واقعاً می خوای زنت رو ببری پیش سیاوش؟ اینقدر مستاصل و درب و داغون شدی؟» نمی دونستم باید چکار کنم. از کافی شاپ بیرون اومدم و توی ماشینم نشستم. یک چند ساعتی هم اونجا بودم اما هنوز نمی تونستم فکرم رو جمع و جور کنم و تصمیم بگیرم چه کاری درسته. سرانجام فکر کردم بهتره قبل از اینکه هر تصمیمی بگیرم با نسترن صحبت کنم. اما خب، باید بهش چی بگم؟ سیاوش گفته بود که نسترن نباید چیزی بدونه. بی هدف شروع به رانندگی توی شهر کردم. در مورد اتفاقهایی که از دیشب برامون افتاده بود فکر می کردم. چیزی که در مورد سیاوش غیر قابل انکاره حرفه ای بودنش در سکس هست. این همون چیزیه که باعث شده بود بجای اینکه بزاره امروز صبح باهاش سکس داشته باشم منو وادار کنه -احتمالاً با فکر کردن به کارهایی که با این غریبه دیشب انجام داده بود – کسش رو بخورم تا ارضا بشه؟ از طرفی می دونستم که این دو تا به لطف اشتباهی که سیاوش در مورد برداشتن شماره تلفن من بجای نسترن کرده بود با همدیگه ارتباطی ندارن و چند روز دیگه این موضوع فقط یک خاطره توی ذهن ما میشه و سیاوش هیچ ارتباط مستقیمی نمی تونه با نسترن داشته باشه. سیاوش با توجه به اینکه متاهل بود و تهران زندگی نمی کرد و سنش دو برابر نسترن بود انگیزه زیادی برای اینکه خودش رو به زنم بچسبونه و زندگی متاهلی من رو به خطر بندازه نداشت. تمام اتفاقهایی که دیشب بین این دو تا افتاده بود فقط یک سکس زودگذر حیوانی و بدون عشق می تونست باشه و نه بیشتر. اما آیا اخلاق و رفتار زنم دوباره همون طور که قبلاً بوده میشه؟ همون زن خجالتی و وابسته به من که توی جمع فامیل هم سرشو بلند نمی کرد؟ ساعت حدود شش بعد ازظهر بود که به خانه رسیدم. وقتی رفتم داخل دیدم نسترن با مادرم توی هال روی کاناپه نشستن و دارن تلویزیون نگاه می کنن. مادرم پرسید: «اولین روز کاری بعد از مسافرت چطور بود؟ با این خستگی راه تونستی تا آخر وقت کار کنی. عروس گلم که خیلی خسته بود بیشتر صبح و بعد ازظهر خواب یود.» گفتم مشکلی نبود و در حالی که به سمت اتاق خودمان می رفتم نسترن رو هم صدا زدم که باهام بیاد. وقتی اون اومد توی اتاق در رو پشت سرش بستم و گقتم بیا پیش من
بعد روی تخت افتادم و دستش رو کشیدم تا روی من افتاد. روی خودم کشیدمش تا سینه هاش روی سینه هام قرار گرفت و توی چشماش قشنگش خیره شدم. در حالی که دستم رو روی پشت و کمرش می مالیدم ازش پرسیدم:«امروزت چطور بود؟ » لبخندی زد و گفت: «خیلی خسته بودم. هم صبح و هم بعدازظهر چند ساعتی خوابیدم. » به این موضوع فکر کردم واقعاً سفر با قطار خسته اش کرده یا کارهایی که شب قبل احتمالاً تا نزدیک صبح با سیاوش داشت انجام می داد؟ هرچه بیشتر به کارهایی که این دو تا با هم انجام داده بودند فکر می کردم هیجانم بیشتر میشد. سرش رو یه سمت خودم کشیدم و چشمهام رو بستم و لبهاش رو بوسیدم و دوباره و دوباره بوسیدم. وقتی داشتم اونو می بوسیدم اون دو تا رو وقتی که داشتند روی تخت پائینی سکس می کردن تصور کردم. بعد تصاویر مبهمی از سکسشون توی توالت رو تصور کردم که واضح نبود. دوست داشتم اون تصاویر برام واضح بشن و اون موقع بود که تونستم به قرارم با سیاوش بطور جدی فکر کنم. بوسیدنش رو متوقف کردم. اونو چرخوندم و خودم روی اون قرار گرفتم کمی صورتم رو به سینه هاش مالیدم و بعد از اینکه سرم رو بلند کردم گفتم: « حاضر شو. می خوام برام شام با هم بریم رستوران» ذوق زده شد و گفت:

  • « واقعاً ! ، منظورم اینه که لازم نیست . ما تازه از مسافرت برگشتیم.»
    -« بیخیال. توی این مسافرت زیاد بهمون خوش نگذشت. می خوام برات جبران کنم. حالا زود حاضر شو»
    -« باشه، اول تو برو یه دوش بگیر تا من حاضر بشم.»
  • «خب، چرا باهم دوش نگیریم؟.»
    توی دلم امیدوار بودم که توی حموم یه اتفاقهای خوبی بیافته. اما اون گفت:
    -« نه. دیرمون میشه. کارت تموم شد من توی پذیرایی هستم. »
    و سریع از اتاق بیرون رفت. کمی تعجب کردم. اون از صبح که بعد از لیسیدن کسش نگذاشت کاری بکنم و اینم از الان! وقتی حاضر شدم رفتم توی پذیرایی نسترن رفت توی اتاق و در رو از داخل قفل کرد. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. هیچوقت سابقه نداشت موقع لباس عوض کردن در رو از داخل قفل کنه و نگذاره من برم توی اتاقمون. نمی دونستم چه واکنشی باید نشون بدم. چرا باید زنم بعد از اینکه با یک نفر دیگه خوابید خودش رو از من قایم کنه؟ بعد ها که به این کار نسترن بیشتر و بیشتر فکر کردم به ذهنم رسید که احتمالاً نسترن اون موقع بخاطر خوابیدن دیشبش با سیاوش و لذت بردنش از سکس با او دچار مشکلات عاطفی پیچیده ای شده ، به شکلی که ناخودآگاه بدنش سیاوش رو به عنوان شریک جنسی اون شناخته و با من راحت نبود. نسترن مثل بعضی از زنها که تجربه سکس با چند نغر در گذشته شان را داشتند نبود. کمی زمان نیاز داشت که دوباره به من عادت کنه. شاید به همین دلیل هم بوده که صبح به جای سکس با من فقط گذاشت که اونو ارضاء کنم. برای سیاوش یک پیام فرستادم نوشتم: « قرارمون سرجاشه» حدود سی دقیقه با مادرم توی پذیرایی صحبت کردم تا نسترن کارش توی اتاق تموم شد و از اونجا بیرون اومد. زیر مانتو جلو بازش پیراهن یک سره سیاه رنگ جذب زیبایی که تا بالای زانوش ادامه داشت و با دو تا بند روی شونه هاش آویزون بود پوشیده بود. آرایش ملایم زیبایی کرده بود و وقتی یک دور جلوی من دور خودش چرخید برجستگی سینه و باسنش از زیر پیراهن و ماتنو منو از خود بیخود کرد. صحنه بقدر جذاب بود که مادرم پاشد و دستهاش و گرفت و بهش گفت : «وای خدا، آخه چطوری تو اینقده خوشکلی دختر گلم! » بعدش باهم بیرون و با ماشین به سمت رستوران رفتیم. گفتم:
    -«انتظار نداشتم، به لباس به این جذبی بپوشی » اون لحظه که اینو می گفتم حس حسادت داشتم و به این فکر می کردم که چرا سیاوش باید زنم رو توی همچین لباس قشنگی ببینه ولذت ببره؟
    -« خیلی هم جذب و بدن نما نیست. فقط می خواستم خوشخالت کنم. کیف کنی منو ببینی اما ظاهراً اشتباه کردم. »
    -« نه ، نه عزیزم. خوشحالم تو رو توی این لباس می بینم. خیلی خوشکل و سکسی شدی.» و با این حرفم نسترن بهم لبخند زد.
    -چند لحظه بعد در حالی که داشتم رانندگی می کردم. پیامی از سیاوش دریافت کردم. نوشته بود « توی رستوران یک میز به نام شما رزرو کردم. همون جا بشینید.» بعد از خوندن پیامش گیج شده بود . منظورش چی بود و می خواست چکار کنه؟ نسترن ازم پرسید کجا می ریم؟
    -« رستوران مجتمع ABC »
    -« اوه ، اسمش که خیلی با کلاس به نظر می رسه! دستت درد نکنه منو داری برای شام یه همچین جایی می بری»
    -« خودش هم مثل اسمش خوبه. چند دقیقه دیگه می رسیم و میبینی که چه جای خوبی هست.»
    نسترن به سمت من خم شد و گونه ام رو بوسید و بروی من لبخند زد. من هم توی صورتش خندیدم و فکر کردم چقدر ممکنه نا امید بشه وقتی که بفهمه این من نبودم که این رستوران رو انتخاب کردم بلکه سیاوش بوده. من یک بار قبلاً به این رستوران با همکاران خودم اومده بودم. رستوران در واقع در قسمت جلویی یک باغ بزرگ پر از درختان زیبا واقع شده بود. در میان این درختان مسیرهایی برای پیاده روی درست کرده بودند که با چراغ های زیبایی در شب نور پردازی میشد. این مسیرها مانند خیابان های شهر شماره گذاری شده بودند. در این محوطه تعداد زیادی واحد اقامتی هم ساخته بودند که بصورت ساختمانها دو طبقه دو واحده و یا دوبلکس بود. دفعه پیش که اونجا رفته بودم چون زمستون بود در داخل ساختمان برامون غذا سرو کرده بودند. اما حالا در فصل تابستون توی محوطه میز چیده بودند. وقتی به اونجا رسیدیم به نظر می رسید حدود صد نفر در میزهای مختلف در حال گفت و شنود و صرف شام بودند. روی میزهایی که وسط محل استقرار میزهای مشتریان قرار داده بودند انواع غذا ها و دسرها قرار گرفته بود. در این رستوران پذیرایی بصورت سلف سرویس بود و وقت ورود باید هزینه به تعداد نفرات پرداخت می شدکه البته سیاوش این کار را قبلاً موقع رزرو میز انجام داده بود. وقتی رسیدیم اونجا اسمم رو گفتم و ما رو به سمت میزمون راهنمایی کردند. یک گلدان گل طبیعی زیبا و دو تا شمع روشن روی آن قرار داشت. هر چقدر این طرف و اونطرف رو نگاه کردم سیاوش رو ندیدم. قبل از اینکه بشینیم نسترن به من نزدیک شد. لبخند زد و دوباره گونه ام رو بوسید و گفت:
    -« بهروز جان ، مناسبتی هست که اینجا اومدیم؟»
    -« بله، یک فصل جدید توی زندگی عاشقانه مون» و گونه اش رو بوسیدم.
    بعد برای خودمون غذا و دسر برداشتیم ، نشستیم و شروع به خوردن کردیم. نسترن بهم کفت که خیلی دوستم داره و این ایده که دعوتش کرده بودم شام رو اینجا با هم بخوریم عالی بوده و خیلی خوشش اومده. غذا خوردن ما تموم شده بود که واتساپم چک کردم و متوجه شدم سیاوش برام پیامی فرستاده. اون نوشته بود که به توالت آقایان برم. برای یک لحظه فکر کردم که همین الان دست زنم رو بگیرم، از اون موقعیت فرار کنم و به خونه بریم. اما به جاش به نسترن گفتم من همین الان برمی گردم عزیزم. به سمت توالت رفتم. برای رفتن به توالت باید به داخل ساختمان رستوران می رفتم. از یک جور لابی مبله رد شدم و به داخل محوطه توالت های مردانه رفتم. اون داخل سه تا روشویی و سه تا هم توالت بود. برای گذشتن وقت دست هام رو شستم چند لحظه بیشتر طول نکشید که سیاوش هم وارد شد. اون گفت :
    -« لباسهای زنت خیلی قشنگه.»
    -« اره ، انتخاب خودش بود.»
    -«درمورد من که چیزی بهش نگفتی؟»
    -«نه اون چیزی نمی دونه. برنامه ات چیه؟ »
    -« صبر داشته باش، پسر جون. حالا خوب به من گوش کن » و یک چشم بند رو توی دستم گذاشت و ادامه داد:
    -« بعد از شام دستش رو بگیر و بهش بگو که بریم توی محوطه قدم بزنیم. مسیر پیاده رو شماره 11 رو دنبال کن و وقتی به نزدیک انتهاش رسیدید این چشم بند رو روی چشمهاش بزن . کمی جلو تر تابلو واحد اقامتی شماره 17 رو می بینی . درش رو باز میگذارم و با نسترن بیائید داخل. من الان میرم توی واحد خودم و اونجا منتظرتون هستم. فهمیدی؟»
    -« همین ؟ اگه اون نخواد کاری باهاش داشته باشی چی؟ »
    -« اوه ، نگران نباش . راضیش می کنم . بعد از اتفاقهای دیشب توی توالت قطار ، اون منو بیشتر از تو می خواد»
    سرم گیج می رفت . کمی بعد سیاوش از محوطه توالت/ روشویی ها بیرون رفت. من چشم بند رو توی دستم گرفته بودم و بیرون از توالت روی یکی از مبل های داخل لابی نشستم. استرسی که به من وارد میشد ورای تحملم بود. سرم رو روی پشتی گذاشتم و چند لحظه چشمهام رو بستم و سعی کردم فکر کنم که چه اتفاقهایی داره میافته. خودم رو دیدم که به سمت نسترن میرم. بهش گفتم حالا که غذا خوردنمون تموم شده یه سورپرایز دیگه هم برات دارم عزیزم. دستش رو گرفتم و به سمت پیاده رو 11 رفتم. بعد از چند دقیقه بهش گفتم لطفاً چشم هات رو ببند . اون به من نگاه کرد و لبخند زد ولی به حرفم گوش کرد و چشمهاش رو بست. چشم بند رو که توی جیبم گذاشته بودم بیرون آوردم و روی چشمهاش قرار دادم. سعی کرد اعتراض کنه ولی زیر گوشش گفتم گفتم عزیزم چند لحظه دیگه همه چیز رو می فهمی و به گوشش بوسه ای زدم. دستش رو گرفتم و به سمت واحد شماره 17 رفتم و وقتی وارد شدیم سیاوش منتظرمان بود. نسترن رو به سمت وسط پذیرایی بردم و دستش رو رها کردم. نسترن ازم پرسید« بهروز چه اتفاقی داره میافته؟ » بهش آهسته گفتم «چیزی نیست عزیزم به من اعتماد کن» سیاوش به من اشاره کرد که اونو همونجا رها کنم و برم توی کمد. از توی کمد همه اتاق رو می تونستم ببینم. حالا زن 24 ساله خودم رو چشم بسته جلوی یه مرد 45 ساله هیکلی رها کرده بودم. سیاوش به پشت همسرم رفت وشروع کرد به درآوردن لباسهای نسترن. اون با استرس سوال کرد «بهروز ما کجا هستیم؟چکار می کنی؟ » سیاوش هیچی نگفت و به لخت کردن اون ادامه داد. تا زمانی که زن خوشکلم با یک شورت و سوتین وسط اتاق ایستاده بود. «بهروز یک چیزی بگو . حداقل بگذار چشمهام رو باز کنم. می تونم؟» باز هم سیاوش چیزی بهش نگفت. اما شروع به لخت شدن کرد تا همه لباسهاش رو درآورد. بعدش رفت جلوی زنم و دستهای نسترن رو گرفت و روی کیرش گذاشت. نفس نسترن بند اومد وقتی به کیر بزرگ سیاوش دست زد. این همون وقتی بود که فهمید من روبروی اون نیستم. می تونستم ببینم که کیر سیاوش توی دستهای نسترن داره رشد می کنه و بزرگتر میشه. لحظه ای بعد نسترن یکی از دستهاش رو از روی کیر سیاوش برداشت و به آهستگی چشم بندش رو کنار زد و شکه شد از اینکه دید سیاوش با کیر لخت جلوش ایستاده. نسترن به دور برش نگاه کرد و کفت: « بهروز کجاست؟ من اینجا چکار می کنم؟ تو چه جوری…؟» که سیاوش دستهاش رو روی کمرش گذاشت و به سمت خودش کشید و لبهاش رو روی لبهای نسترن گذاشت و اونو بوسید. نسترن خودش رو به سمت عقب کشید و سعی کرد ازش دور بشه و بهش گفت: «داری چکار می کنی؟ از من دور شو» چند قدم به عقب برداشت و نمی دونست چه اتفاقی افتاده و حسابی گیج شده بود. سیاوش به سمت اون رفت نسترن رو توی بغلش گرفت و برگردوند و روی به دیوار کرد و به میز تحریری که گوشه اتاق بود چسبوندش، بعد از پشت بغلش کرد و گردنش رو بوسید و کیرش رو روی باسنش حرکت داد. نسترن گفت « آه، سیاوش لطفاً ولم کن» اما سیاوش همچنان گوش و گردنش رو می لیسید و می بوسید. بعد سیاوش دوباره زنم رو برگردوند و لبهاش رو بوسید. حین بوسیدن لبها کیر سیاوش روی شکم نسترن کشیده می شد و طولی نکشید که دستهای نسترن به سمت اون رفت. وقتی نسترن کیرش رو گرفت و با دستهاش فشرد سیاوش هم بوسه هاش رو محکم تر کرد و زبونش رو توی دهن نسترن چرخوند. حالا نسترن هم در بوسیدن همراهی می کرد. بعد سیاوش سوتین نسترن رو درآورد و چند دقیقه فقط سینه هاش رو بوسید و نوازش کرد. بعد رهاش کرد و اومد و لب تخت نشست و نسترن گیج و مبهوت بهش نگاه می کرد و انگار نمی دونست که باید چکار کنه. بعد از اینکه اشاره سیاوش رو دید لبخندی چهره اش رو پر کرد و به سمت اون رفت و جلوش زانو زد. کیرش رو توی دستش گرفت و شروع به لیسدنش و بوسیدنش کرد. بعد از اینکه چند دقیقه حسابی کیرش رو خورد، سیاوش کیرش رو که با آب دهن زنم خیس شده بود رو بیرون کشید و او رو روی تخت انداخت و چرخوند و چهار دست و پاش کرد. بعد شورتش و به پائین کشید و از پاش درآورد و شروع کرد به لیسیدن باسن و کس نسترن. بعد از کمی خوردن هم پشت اون قرا گرفت و در جالی که نگاهش به سمت من بود کیرش رو توی کس زنم فرو کرد . همزمان نسترن یک آه بلند از سر لذت کشید. می دیدم که سینه های آویزون شده نسترن با هر ضربه ای که سیاوش می زنه به جلو عقب تکون می خورد. اتاق حالا با صدا های آه و ناله سکسی سیاوش و زن من پر شده بود. کمی بعد سیاوش روی همسرم خم شد و سینه هاش رو گرفت و خودش رو بهش فشار داد و همه آبش رو توی کسش خالی کرد. یکهو متوجه شدم کمد و تمام تنم تکون می خوره و بعد شنیدم که کسی منو صدا می کنه و تکونم میده.
    -«بهروز! ، بهروز!»
    چشمهام رو که باز کردم نسترن جلوی من نشسته بود و صدام می کرد. کمی طول کشید که بفهمم چه اتفاقی افتاده . در حالی که چشم بندی که سیاوش به من داده بود توی دستم بود، من هنوز روی مبل لابی رستوران نشسته و از رویایی که دیده بودم وحشت زده بودم. خوشحال شدم که هنوز توی این خراب شده دست سیاوش به زن من نرسیده بود. نسترن برام از آبسردکن یک لیوان آب آورد تا خودم رو جمع و جور کنم. ازش خواستم که چند لحظه همون جا بنشینه. بعدش اول از همه شماره سیاوش رو توی گوشی خودم بلاک کردم که نتونه باهام دیگه تماسی بگیره یا پیامی بده. بعدش از رسپشن مجتمع در مورد وجود واحد خالی برای امشب پرسیدم که خوشبختانه وجود داشت. بعد گرفتن یکی از واحد ها از اون خواستم که یک پاکت بهم بدن. چشم بند به همراه هزینه شام رو توی اون گذاشتم بهشون گفتم که فردا به مسافر واحد 17 تحویل بدن.
    بعدش دست نسترن رو که نگرانم بود رو گرفتم و رفتیم توی محوطه و بعد از کمی گردش توی اون محل زیبا بردمش به سمت واحد خودمون. اون شب یکی از زیباترین سکس های عمرم رو با نسترن داشتم. برعکس قبل که از ساک زدن ، خوردن و لیسیدن در حین سکس خوشش نمی اومد دو سه ساعتی همه جور لذتی رو از بدن همدیگه بردیم. تا اینکه توی بغل هم خوابمون برد. خوشحال بودم که بالاخره بر ضعف خودم غلبه کرده و این سیاوش لعنتی رو از زندگیم پرت کردم بیرون. خوشبختانه اون هیج راهی بجز شماره تلفنم برای ارتباط با من و یا زنم در اختیار نداشت و حالا اون راه مسدود شده بود. صبح که بیدار شدیم با هم دوش گرفتیم و توی حمام هم حسابی همه بدنش رو نوازش کردم و بوسیدم و اون هم چند دقیقه ای کیر منو برام خورد که خیلی بهم کیف داد. منم با خوردن کسش ارضاش کردم. بعد زنگ زدیم صبحانه مختصری رو توی یک سینی برامون آوردن که توی تخت کنار هم خوردیم. به شرکت هم زنگ زدم که امروز هم برام مرخصی رد کنند. وقتی بعد از صبحانه همسرم توی بغلم بود و نوازشش می کردم بهش گفتم عزیزم تو دیگه او مرد، رو نخواهی دید. میشه ماجراهایی که شب قبل بین شما دو تا اتفاق افتاد رو برای من تعریف کنی؟ لبخندی زد و گفت:
    -«آخه خیلی خجالت آوره.»
    -«اصلاً اشکالی نداره. تقصیر من بود که تو رو توی اون موقعیت قرار دادم. حالا هم که همه چیز تموم شده.»
    -«می خوهی همه اش رو بدونی ؟»
    -«آره . همه جزئیاتش رو برام تعریف کن.»
    اینطوری بود که اون شروع کرد به تعریف کردن.

ادامه...

نوشته: بهروز


👍 49
👎 2
119401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905739
2022-12-07 02:57:56 +0330 +0330

عالی یود

0 ❤️

905751
2022-12-07 06:21:49 +0330 +0330

بیش از حد خوبه داستانت

0 ❤️

905762
2022-12-07 09:04:16 +0330 +0330

دمت گرم ولی کاش فانتزی رو اجرا نمیکردی ادم‌حیفه عشق خودشو بسپاره به دیگری سعی کنید فانتزی رو دونفره انجام بدید و اعتماد به نفس داشته باشید

1 ❤️

905765
2022-12-07 09:26:54 +0330 +0330

داستان که از خودت نبود ولی قشنگ بود اگر میتونی از خودت داستان بساز نه یه داستان خارجی را برگردونی و اسمهاشو عوض کنی 👎

0 ❤️

905768
2022-12-07 10:19:57 +0330 +0330

خیلی فانتزی قشنگیه …منتظر ادامش هستم. کسی که این فانتزی را داره درک میکنه…

0 ❤️

905787
2022-12-07 13:35:31 +0330 +0330

داستان واسه خواندن و کف دستی و … خوب هست ولی ولی
درست بعضی چیزها ممکن در فانتزی و لذت بردن لحظه ای خوب باشه
ولی در زندگی واقعی و بین زن و شوهر یک سری چیزها آبرو ها احترام ها
و… بالاتر هست احترام به هم و در کنارش لذت بردن از هم خیلی خوب ولی به چه قیمتی شاید بعضی ها بگن بعد چند سال دیگه لذت نیست فلان نیست نه اگه عشق باشه لذت هم هست با تنوع در رابطه و خواستن طرفین نه هرزگی همون جور که انواع پوزیشن هست تنوع و …هست درست سکس مهم ولی همه چیز نیست باید فکر بعد و عواقب هم بود
زندگی همه شاد و با عشق بسیار

0 ❤️

905795
2022-12-07 14:34:35 +0330 +0330

داستانت عالیه فقط ای کاش یجوری دوباره پای سیاوش رو باز کنی به داستانت تا بیشتر خواننده هم لذت ببره ممنون

1 ❤️

905810
2022-12-07 15:51:13 +0330 +0330

بعداز پیاده شدن ازقطا ،دیگه خیلی مشمئزکننده بود
بعید می‌دونم این ترجمه داستانی خارجی باشه،اگه هست لینکش روبذار

0 ❤️

905823
2022-12-07 19:37:36 +0330 +0330

فوق العاده بود

0 ❤️

905831
2022-12-07 20:54:47 +0330 +0330

فانتزی بازی با رعایت اصول شاهکار بود 👌

0 ❤️

905876
2022-12-08 03:32:25 +0330 +0330

عالی بود ادامه ش رو بنویس

1 ❤️

962526
2023-12-16 17:06:51 +0330 +0330

عالی

0 ❤️