ساده تر از همیشه (۳ و پایانی)

1402/11/18

...قسمت قبل

شک داشتم قسمت سوم (پایانی) رو بنویسم یا نه؛ چون این قسمت توصیف وقایعی هستش که نمیدونم به مخاطب چه حسی رو القا می‌کنه. از اونجایی که من نه نویسنده هستم و نه فن نویسندگی بلدم، سعی نکردم داستان بنویسم و همه تلاشم روایت اتفاقات عاشقانه زندگیم بود. برای همین تو این قسمت هم سعی کردم امانت داری رو رعایت کنم و داستان رو بر اساس آنچه اتفاق افتاده بنویسم و حتی تا جایی که حافظم یاری می‌کنه مکالمات رو هم تغییر ندادم، برای همینه که گفتم نمی‌دونم این قسمت به شما چی رو القا خواهد کرد؟ در کنار درخواست چند نفر از مخاطبین برای نوشتن ادامه داستان، یکی از انگیزه هام برای نوشتن قسمت سوم درخواست دکتر بود. قسمت های قبلی رو بدون اطلاع اون نوشته بودم اما وقتی اون قسمت ها رو براش فرستادم …

اتفاقات اون شب صمیمیت ما رو بیشتر کرده بود. دیگه تقریبا پرده ای بین ما وجود نداشت و اون شرم همیشگی دیگه وجود نداشت. اون شرم جاشو به احساسی شبیه عذاب وجدان داده بود، البته نه در حدی که بتونه جلومون رو بگیره یا لذت اون روز های خوب رو تو سرمون خراب کنه، نه. خیلی جزئی و گذرا که اون هم با گذشت زمان تقریبا محو شد. ارتباطمون وسیع تر شده بود و قسمت بسیار زیادی از تایم خالیمون با همدیگه می‌گذشت. گاهی وقت ها مسافرت های کوتاه در حد یکی دو روز هم با هم میرفتیم، با هزار ترس و لرز! اما بی شک میگم که بهترین روزهای زندگیمون رو داشتیم با هم سپری میکردیم. شیفته ی هم بودیم و عاشق. طعم این عشق با عشق مرضیه فرق داشت. عشق مرضیه داستان شیرین و فرهاد بود و عشق من و دکتر داستان دو عاشق که دست تقدیر اونها رو به هم رسونده بود. همه چی خوب بود و هیچ کاستی وجود نداشت.
صدقه سر سادگیمون، دیگه رابطه ی ما مخفی نبود و تعدادی از همکاران بیمارستان هم شصتشون خبر دار شده بود و البته برای ما هم هیچ اهمیتی نداشت.
رابطه ی اون شبمون بار ها وبار ها تکرار شد اما خیلی طول کشید تا به سکس کامل برسه، اونقدر همدیگه رو دوست داشتیم که نمی‌خواستم هیچ کاری خلاف میل اون انجام بدم؛ همین باعث میشد که من برخلاف میل درونیم به خواست اون تن بدم و از حد مشخصی جلوتر نرم.
زندگی جدید باعث شده بود یاد مرضیه تو خاطرم کم رنگ بشه اما هنوز گاهی بهش فکر میکردم. کافه بودیم، نمیدونم چرا ولی دکتر کاملا غیر منتظره و بی مقدمه پرسید: از مرضیه خبری داری؟ تقریبا برام شوکه کننده بود، کمی صبر کردم و گفتم نه.

  • هیچ خبری؟
  • نه هیچ خبری ندارم
  • عکس ازش نداری؟ (از قبل میدونست که گاهی عکسشو از پروفایلش میبینم- اما مدت ها بود که من دیگه به پروفایلش سر نزده بودم)
  • گوشیمو از جیبم در آوردم و از پروفایلش عکسشو بهش نشون دادم
    چیزی نگفت، گوشی رو از دستش گرفتم و شماره مرضیه رو از مخاطب های گوشیم حذف کردم، نه که بخوام جلوی اون این کارو کرده باشم، واقعا خودم احساس کردم که دیگه نیازی نیست با دیدن عکسش خودم و احتمالا دکتر رو آزار بدم.
    و همین‌رو براش توضیح دادم، تایید کرد.
    رابطه ی ما دیگه فقط عاشقانه نبود، همه جوره به هم اعتماد داشتیم، تو هر کاری رو کمک همدیگه حساب میکردیم، نه فقط عاشق و معشوق بلکه همراه و همسفر هم شده بودیم.

شب پیام داد: - میای ی جایی بریم؟

  • کجا؟ بله که میام
  • تهران
  • برای چی ؟ اگر آمادگیشو داری همین الان من حاضرم
  • نه الان نمیشه. فلان تاریخ
  • من که اوکی هستم ولی خوب بگو می‌خوایم بریم چکار
  • بهت میگم

برام عجیب نبود که نگفت برای چی می‌خوایم بریم تهران، چون قبلا هم تو موارد مشابه منو تو خماری گذاشته بود!
تقریبا یک هفته گذشت و یکی دو روز مونده بود تا تاریخ مورد نظر
بهش پیام دادم که نگفتی چرا می‌خوایم بریم تهران؟ من می‌خوام چمدونم رو ببندم، شاید لازم باشه چیز خاصی بردارم
گفت می‌خوایم بریم همایش …
(این همایش مربوط به رشته ماست و سالی یک بار برگزار میشه و معمولا دو روز هم طول میکشه )
گفتم باشه. خیلی برام جالب بود که اون بخواد همایش رشته ما رو شرکت کنه، من خودم هم تا اون موقع حتی یک بار هم شرکت نکرده بود. حالا چرا اون میخواست ما به این همایش بریم؟ ازش پرسیدم ولی جواب درستی نگرفتم
روز اول رو که تقریبا تهران گردی کردیم و تنها جایی که نرفتیم همایش بود، تقریبا مطمئن بودم که همایش بهونه بوده و میخواسته با هم باشیم. اما اصلا چرا همایش رو بهونه کرده باشه؟ نیازی به بهونه نبود اصلا. تاریخ همایش رو از کجا میدونست؟ خیلی توجهی به این سوال ها که تو ذهنم شکل گرفته بود نکردم و از بودن کنارش لذت می‌بردم. لحظه به لحظه کنار هم بودنمون برام شیرین بود.
روز دوم برخلاف روز اول منو کشوند همایش. تقریبا از ۹ صبح رو صندلی نشسته بودیم و به سخنرانی های صنفی و علمی همکاران گوش میکردیم. همکارانی که خیلی هاشونو میشناختم یا حداقل اسمشونو شنیده بودم. نمیدونم چطور اما حتی یک لحظه هم با خودم فکر نکرده بودم که ممکنه مرضیه هم در این همایش حضور داشته باشه. این فکر یک لحظه از خاطرم گذشت ولی بهش توجهی نکردم،
مهمه مگه؟ مرضیه اینجا باشه؟ که چی؟ چرا من باید حتی بهش فکر کنم؟
حواس خودمو پرت سخنرانی کردم. تقریبا ساعت ۱۰ و نیم بود و خسته شده بودم، حدود ساعت ۱۱ زمان استراحت بود. ولی من خسته تر از اون شده بودم که بتونم تا ۱۱ صبر کنم. سخنرانی ها هم که کلا کسل و بی روح. تقریبا نیم خیز شده بودم و به دکتر گفتم بریم بیرون هوایی بخوریم؛ دستم رو گرفت و نشوندم، بشین حالا میریم. نشستم و دکتر با دست چپش دست راست منو گرفته بود و نوازش میکرد. هراز گاهی زیر چشمی بهم نگاه میکرد. کمی برام عجیب شده بود و می‌فهمیدم قراره اتفاقی بیفته اما به رو خودم نمیاوردم. چند دقیقه گذشت و سخنرانی تموم شد و همه بلند شدن برا سخنران کف زدن. مجری ضمن تشکر از اون شخص سخنران بعدی رو دعوت کرد، از خانم مرضیه … دعوت میکنیم تشریف بیاورند و … . مطمئن نبودم که واقعا مرضیه باشه ولی وقتی دکتر دستم رو محکم تر فشار داد، دیگه مطمئن شدم. چیزی نگفتم فقط یک نگاه به دکتر کردم که توجهی نکرد و صورتش رو با حالت نگران و مضطرب و شاید کمی ناراحت به سمت سن برگردوند.
بله مرضیه داشت می‌رفت بالا و من شاهد اون صحنه بودم، شروع به سخنرانی کرد و کار تحقیقاتی که انجام داده بود رو پرزنت میکرد. هزار تا سوال پرت و پلا تو ذهنم شکل گرفته بود،
یعنی اون دو تا با هم هماهنگ بودن؟ نه امکان نداره، دکتر عمدتا منو آوردن اینجا که به گوش خودش صدای شکسته شدن قلب من رو بشنوه؟ نه این هم امکان نداره، و هزار تا سوال بی جواب دیگه.
تقریبا مات و مبهوت صحنه رو نگاه میکردم، اما واقعا قلبم شکسته نشده بود، اونقدر ناراحت نبودم، اگرچه اشک تو چشام جمع شده بود اما خودمو نباخته بودم، فقط لحظه بغل کردن مرضیه تو قرار آخرمون تو ذهنم میومد، اما این لحظات اونقدرا هم برام سخت نبود، قبلا فکر میکردم اگر دوباره روزی مرضیه رو ببینم حتما تمام بند بند وجودم از هم میپاشه، اما واقعا اینطور نبود، غم سنگینی رو دلم احساس میکردم اما نه اونقدر سنگین که منو از هم بپاشونه.
همچنان مات بودم، مطمئن بودم دکتر چه تصوری از درون و حال من داره. مطمئن بودم تو دلش داره به حالم گریه می‌کنه. اما چرا این کار رو کرده بود؟ برگشتم و به صورتش نگاه کردم، دیدم اشکهاش رو گونه هاش غلط میخوره و میاد پایین. آنچنان بی صدا گریه میکرد که دلم از غمش تکه تکه میشد. همچنان گیج بودم. کاری نکردم و چیزی نگفتم.
سخنرانی مرضیه تموم شد؛ همه بلند شدن و براش کف زدن، نایی برای بلند شدن نداشتم، دکتر دستمو گرفت و بلندم کرد، خودش میون اشک هایش برای مرضیه کف میزد و با نگاهش به من فهموند که من هم کف بزنم و همین کارو کردم، اینجا دیگه نتونستم جلوی اشکمون بگیرم و میون اشک های که از گونه هام آویزون شده بود برای مرضیه کف زدم. دکتر بهم نگاه کردم، لبخند رضایت رو میون اشک هایش، روی گونه هاش، می‌دیدم، با نگاه من محکم تر دست زد و من هم به تبعیت از اون محکم تر. با هم نشستیم. برام عجیب بود؛ پس حسادت زنونه چی میشه؟ دکتر به بلند شدن من و کف زدن برا مرضیه حسودی نکرد هیچ، خودش منو بلند کرد و وادار کرد برا مرضیه کف بزنم. دیگه تایم استراحت شده بود. رفتیم بیرون، دعا میکردم با مرضیه رو به رو نشم و خدای ناکرده برنامه دیگه ای در کار نباشه، خدارو شکر اتفاق دیگه ای نیفتاد، صبر نکردیم همایش تموم بشه و راه افتادیم به سمت شهر خودمون. تو مسیر صحبت زیادی نکردیم و بعد از برگشت هم تا یکی دو روز هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نشد.
تو اون چند روز به خیلی چیز ها فکر کردم
دیگه همه چی مشخص بود، دیگه اطمینان کامل داشتم دکتر منو برده اونجا تا با مرضیه رو به رو بشم و بفهمم از عشق مرضیه فقط یک «خاطره» تو ذهنم مونده و فقط اون خاطرست که داره منو آزار میده
منو برده بود تا بفهمونه این خاطره نباید بقیه زندگیم رو به تباهی بکشونه …
تو دلم ازش ممنون بودم به خاطر این کار
از اون روز به بعد دیگه خاطرات مرضیه منو آزار نداد
هنوز یادش تو دلم هست اما دیگه خاطره خداحافظیمون آزارم نمیده
وقتی موفقیت مرضیه رو دیدم دیگه ناراحت نبودم و براش دعا کردم بیشتر موفق بشه
دیگه ترسی ندارم از اینکه ممکنه روزی باهاش روبرو بشم
از اون روز درک من از وسعت فکری دکتر بیشتر شد و عاشقانه تر دوستش دارم
احساس میکنم تو دلم جای بیشتری برای دوست داشتنش وجود داره
زمان گذشت و حالا من و دکتر بیش از هر زمان دیگه ای به هم نزدیک هستیم، دیگه حرمت و شرم قدیم بینمون وجود نداره،
«زیر یک سقف نیستیم اما محبت در لحظه لحظه ی لحظه هامون جاریه»
این جمله آخر رو دکتر گفت بنویسم و من به حقیقت و معنای این جمله ایمان دارم… .

ببخشید طولانی شد
موفق باشید

نوشته: Barb


👍 12
👎 6
21201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

970016
2024-02-08 07:40:26 +0330 +0330

یک داستان عاشقانه و زیبا

0 ❤️

970054
2024-02-08 15:02:12 +0330 +0330

داستانت خوب بود ولی ای کاش بگی الان رابطتت با دکتر دقیقا در چه حالیه؟

0 ❤️

970055
2024-02-08 15:03:15 +0330 +0330

و اینم بگم کسی که من عاشقش بودم و بهش نرسیدم دندونپزشکه.چن بار خواستم برم ببینمش تو مطبش ولی نتونستم.نمیتونم باهاش رو به رو بشم

0 ❤️

970084
2024-02-08 21:51:44 +0330 +0330

دیوثی اکه باهاش ازدواج نکنی
تو ازدواجونمیکنی چون با دکتر رابطه عاطفی داری
ولی با بقیه پرستارها رابطه جنسی.

انگل اگه ریگی تو کفشت نیست ازدواج کن دیگه.شغال بدرد نخور.
ممه هاشو مثل لیمو فشار بده تا ی بچه برات بیاره

تا روانشناسی بعد خدانگهدار

0 ❤️