سرطان خون و ازدواج عاشقانه

1402/06/19

سلام.اسمم ایرج سنمم حدود ۴۱سالمه.هیکلم معمولی و چهره ام شبیه آدمیزاده.نوجوانیم مثل اکثرتون تخمی سپری شد و بعد سربازیم رفتم سراغ برق ماشین یا همون باطری سازی.بدترین و بهترین خاطرات همیشه در ذهن باقی میمونن.منم تو سال ۸۵بود ک تو مغازه با کسی شریکی کار میکردم.اون جلوبندی ساز بود و منم ایرادهای برقی رو رفع می کردم.خداروشکر اموراتم خوب می گذشت و داشتم یواش یواش پس انداز میکردم واسه آینده یی
که برعکس رقم خورد .کم کم تو مغازه خون دماغ میشدم و با استراحتهای کم و طب سنتی یه مقدار بهتر میشدم.ولی آخرای سال ۸۵بود که خون دماغم بیشتر شد و ترسو کنار گذاشتم و این بار پیش یه دکتر انکولوژی رفتم و بعد از چندین آزمایش متوجه شدم سرطان خون دارم.یه دوره از درمانم شیمی درمانی بود و باعث شد هم لاغر بشم هم موهام بریزه.دیگه ناامید از آینده خوبم خودمو سپردم دست سرنوشت.دیگه توان کار نداشتم چه از لحاظ روحی چه جسمی.تنها یه چیز بهم امید و روحیه می داد غیر از خانواده یی که مثل شمع کنارم آب میشدن و برام زحمت می کشیدند پرستاری بود به اسم نگین.نگین با من حدود۴سالی اختلاف سنی داشت و به عنوان پرستار تو بیمارستان قسمت خون کار می کرد.خیلی باهام حرف میزد و امید میداد .همین حرفهای تکراری بقیه خوب میشی و زن میگیری و برمیگردی سرکارت بهتر میشی.هر وقت واسه شیمی درمانی میرفتم البته ماهی ۱بار دعا دعا میکردم شیفت نگین باشم تا ببینمش.شاید عادت کرده بودم به حرف زدناش مخصوصا اگه شیفت شب بود.بعد از سرکشی به اطاق مریض هاش میومد پیشم.رمان می اورد برام خلاصه دختر بانمک و ظریف منو پاک شیفته خودش کرده بود.کم کم سعی کردم بهش حالی کنم ازش خوشم میاد.اونم چه فهمیده بود چه ندونسته میگفت زود خوب شو بیا منو بگیر. شاید ۴۵ روز یا دوماه یکبار نگین قرار میذاشت میومد دمه خونمون با رنو۵ نارنجیش منو میبرد یا پارک یا جنگلی جایی.کم کم دوستیمون فراتر رفت و همزمان که من حالم بدتر شد اونم مثل من ناراحت میشد و بیشتر دلداریم میداد.هیچ وقت یادم نمیره.۱سالی از بیماری من گذشته بود که یه شب به نگین گفتم زیاد نیا سمت من .گفت چرا .گفتم نگین عاقبت من مثل فیلم در امتداد شبه گوگوشه با فرق اینکه من تنها و ناکام میمیرم اون تو فیلم عاشقانه مرد یهو گف خیلی بی معرفتی .تمام این حرفاا با sms جابجا میشد.اون موقع من از شبکهای مجازی داشتم ن گوشیشو .فقط ۳۳۱۰ نوکیا ساده داشتم.خلاصه بعداز دوروز جواب داد میام دنبالت جمعه ظهر.وقتی سوار شدم نای نشستن رو صندلی ماشینش رو نداشتم.همش ضعف و بی حال بود.انگار تانک از روم رد شده بود.با اینکه با بودنه نگین شاد و پرانرژی میشدم ولی بازم اون قدرتو نداشتم که بخوام کلی زبون بریزم یا بخوام از مریضیم سواستفاده کنم که اون بهم حال بده.خلاصه رفتیم سمت پارک کوهسار نزدیک کن…چایی و یکم نون و پنیر و سبزی خوردن و چند تا میوه و یکم تخمه و پفک شده بود تمام عشق و حال ما.نگین یهو چشماش خیس شد و بهم گف ایرج من ازت خوشم میاد بخاطر من خوب شو.اونجا دیگه بغض منم شکست و با مالیدن انگشتهای ظریفش بهش رسوندم که منم بخاطر اونکه زندم و دارم میجنگم با مریضیم.بعداز چندساعت حرف و مسخره بازی بم گفت مادرم اینا قراره کمتراز۲۰روز دیگه برن مشهد و دوست داری بگم بیای دست پختمو بخوری.نگین تواین مدت خیلی بهم اعتماد کرده بو د بااینکه هیچ وقت نه موقعیتش بود نه من لفظ امده بودم یا کاری و سوتی داده باشم بازم من تو این داستانا نبودم ک بخواد بترسه از امدنم.خلاصه روزها رفت و روز موعود رسید و باکلی سفارش ک رسیدی تک بزن و آروم بیا طبقه اول بدون اسانسور من رفتم خونه نگین اینا.اون مرخصی گرفته بود.اولین بار که نگین رو با دامن بلند و تیشرت میدیدم‌.تازه متوجه سینه های کوچولوش شدم که نمایان بود.بعد از خوردن ناهار که ماکارانی بود .توی اطاق خوایش رفتیم که آلبوم عکسای بچگی و دوران تحصیلشو نشون بده.دستم همش تو دستش بود .یه لحظه صورتمو بوسید و خندید و گف تو اولین پسری هستی که دوست دارم هم جرات کردم تورو راه دادم خونمون.وگرنه من ماله این غلطا و حرفا نیستم.هنوز گرمی بوسه رو صورتم نرفته بود که بهش گفتم نترس منم این چیزا رو با خودم دفن میکنم که دیدم چشاش خیس شد و بلند شد رفت ببیرون‌.پشت سرش رفتم ک ازش معذرت خواهی کنم دیدم رفته روشویی صورت بشوره.وقتی امد بیرون اولین بار بود که بغلش کردم و گفتم معذرت میخوام شاید باور نکنید از بس فیلم در امتداد رو دیده بود تمام رفتار و دیالوگهام مثل همون فیلم اجرا میشد.با دست تو دست هم رفتیم دوباره سمت اتاق نگین…نشستیم و منم کنارش.بهش گفتم چشماتو ببند.وقتی بست لبمو گذاشتم رو لبش و اولین بوسه رو زدم.انقدر لبش کوچولو بود مثل غنچه گل دلم نمیومد محکم بوسش کنم.ولی وقتی خودش چشماشو بست بوسه ادامه دار شد و من جراتم بیشتر و دست گذاشتم رو سینه ش از روی لباسش ک چشماشو بست و دراز کشید.حس کردم چراغ سبز رو داد و من تیشرتشو دادم بالا .ی سوتین آبی خوش رنگ پوشیده بود و دمه گوشش اروم گفت میشه بوسش کنم یهو دیدم بالش رو از کنارش برداشت و گذاشت رو صورتش.یعنی ببوس و بخور.شاید جا بخورین ولی وقتی سوتینشو دادم کنار و سینه هاشو دیدم ی لحظه از دیدن نوک سینه ش و فرم ممه هاش خورد تو ذوقم ولی بخاطر خوبی هاش بخاطر اینکه ریسک کرد و خطر و آبروشو گذاشته وسط منو دعوت کرده خونشون واسه تظاهرم شده بود آروم گفتم بدجنس شیطون تو می می به این زیبایی و خوشگلی داشتی رو نمیکردی سکوتش باعث شد بوسیدن و مکیدن رو خیلی آروم شروع کنم.تنها عکس العملش این بود با دوتا دستاش بالش رو به صورتش گاهی فشار میداد یا چپ و راست میکرد بالش رو.اینم بگم من بخاطر پیشنهاد اکثرا دوستام و دردهای استخونیم گاهی شیره سوخته تریاک میخوردم.اونروزم بخاطر همون خوردم خبری از امدن آبم نبود.واسع همین خیلی با حوصله و رمانتیک پشت هم بوسه و مکیدن رو از این سینه به اون سینه انجام میدادم .کم کم نوک سینه هاش بیرون زد و حالت سیخی به خودش گرفت ولی سایز سینه هاش خیلی کوچولو بودن.چنددقیقه که از خوردن سینه هاش دست کشیدم بالش رو از صورتش برداشت و خودش شروع کرد ب بوسیدن لبام.دستمو گذاشتم رو کصش از رو دامن ک یهو مثل نخورده ها میکیدن لبمو شدت بخشید و منم آروم میمالیدم کصش .گفتم نگین دوست داری برات بخورمش با صدای لرزونشون و خنده قشنگش گف پس تاحالا نگاش میکردی .گفتم منظورم نازته .یهو صورتش مثل لبو شد و با صدای لرزونش گف نه بدت میاد.یهو خنده یی کردم و گفتم جووک نگو مگه وضعیتت قرمزه که خندید و گف نه خنگه واسه خودت گفتم.تا اینو گفت نشستم و دستامو بردم سمت کش دامنش که پاهاشو جمع کرد گفتم دوست نداری نخورم که گفت خجالت میکشم.دوباره مالیدن سینه هاشو شروع کردم و بعدش دامنشو از پاش دراوردم که باز بالشو گرفت جلو صورتش.پاهای ظریف رونهای ظریف نشون میداد کص کوچولویی زیره شرت سفیدشه.جلو شرت خیس بود و این نشون میداد خیلی شهوتی شده.شورتشو ک خواستم در بیارم پاهاشو بدجوری بهم فشار میداد ک در نیاد منم با خنده بالشو از صورتش برداشتم و پرت کردم کنار تا خواست بلند شه برش داره گفتم نکن نگین دوست دارم بذاری زیر سرتو ببینی منو میخورم.هاج و واج نگام کرد و چشاشو بست.منم بالش رو اوردم گذاشتم زیر سرش.شرتشو دراوردم و باز پاهاشو بهم فشار داد و خودشو یوری کرد.تازه فهمیدم چرا.انگار تو شرتش ی لیوان آب ریخته بودن.تا لای پاش خیس شده بود.دستمال کاغذی رو از کناره تختش برداشتم و خشکش کردم و بهش گفتم منو ببین.چشماش شهلا شده بود.پاهاش ک باز کردم سرمو بردم سمت کصش شروع کردم بوسیدن و گاهی نگاه میکردم ببینه نگاه میکنه صورتمو .بدجوری شهوتی شده بود منم با عشق کس کوچولوشو میک میزدم و بوس میکردم انقدر با زبون با کصش بازی کردم ک حس کردم ارضا شد.خدایش کصش قشنگ و خوش فرم بود معلوم بود حتی خودارضاییم زیاد نداشته.لبهای کس سفت و بهم چسبیده که حتی اون گوشت اضافه لبهای کصشم پیدا نبود .تا تونستم براش خوردم کصشو.رفتم کنارش دراز کشیدم و دوباره لباشو بوسیدم و با دست سینه شو مالیدم.یه لحظه دستشو بردم تو شرتی که از قبل کمربندمو شل کرده بودم .با خجالت یه فشارش داد و دستشو حلقه زد دوره کیرم و لبمو میک زد…بااینکه خجالت میکشید گف میخوای ببوسمش.خنده م گرفته بود گفتم بدت میاد اخه.گف نمیدونم تاحالا تجربه نداشتم.گفتم بیا برعکس روم هم نبینی منو خجالت بکشی هم دوتایی منم بازم براات بخورم.بااینکه کیرم تو دهنش جانمیشد ولی معلوم بود حداقل چی چیزایی از فیلم سوپر ددیدن یاد گرفته.انقدر آروم و سرشو میکرد دهنش که اگه واقعا دوسش نداشتم تا ته کیرمو میکردم تو حلقش که خفه شه و تندتند تلمبه میزدم.یکم گذشت هنوز حسی از ارضاشدن نداشتم که بهش گفتم میشه بمالم به کصت.از روم بلند شد و دراز کشید و منم به پهلو کنارش خوابیدم.یه جوری خودمو جابجا کردم که کیرم لای کصش بتونم عقب و جلو کنم.تا شروع کردم گف کاندوم نداری گفتم چرا واسه چی نه ندارم.گف یهو نیاد آبت رو جلوم.فهمیدم ترسیده مبدا حاملگی بدون دخول شه البته درصدش پایینه ولی خب وقتی رحم آمادگی کامل داشته باشه و تایم تخمک گذاری هر چیز نبایدی میشود یهو.خلاصه یکمی حال کردیم و به همون مالیدن و خوردن بسنه کردیم.چون نه دلم میومد نه اون کون جواب کیر منو میداد.انقدر همون لاپایی ادامه دادیم که منم آبم اومد ک اونم ارضا شد.فک کنم حدودای ساعت ۷شب که باهم رفتیم دوش گرفتیم و بعد از لباس پوشیدنم و تو تاریکی و با کلی مواظبت از بیرون اومدم خونمون…با اینکه شب تنها بود ولی نخواستم بمونم شایدم اون اجازه نمی داد .خیلی روز خوبی برام بود و خاطره شد.شبش کلی اس ام اس بازی کردیم و اونم تشکر از اینکه پشیمونش نکردم از دعوت کردنم.نگین فقط میخواست برای من خاطره بسازه.شاید براتون جالب باشه بخونید اینو‌‌‌…(من با دارو و قسمت بودنم به دنیا هنوزم زندم و نگین همسرم.اره من بعد از ۳سال دوستی با نگین و دست نزدن بهش منظورم پرده بکارتشه باهاش ازدواج کردم.و شب خواستگاری کلی خندیدیم ب اون روز و تصمیمی ک نگین گرفته بوده ک منو دعوت کنه ک مثلا سوپرایزش مو لذت ببرم.نگین حالا اندامی توپر تر داره و هنوزم برام مثله روزهای اوله و اونم مثل همون موقع بهم محبت میکنه.خیلی دوسش دارم و ثمره ازدواجمون یه پسر و یه دختره .مخالفت خانواده نگین رو به بدبختی عوض کردم ولی گاهی حق داشتن.ولی خواست خدا این شد من بموننمممم…الانم میدونه میخوام اینو بنویسم.یه نصیحت هیچ وقت از اعتماد کسی سواستفاده نکنید.

نوشته: ایرج


👍 16
👎 1
9001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

946671
2023-09-11 00:35:46 +0330 +0330

🌹 🌹 😍

1 ❤️

946732
2023-09-11 07:18:56 +0330 +0330

عالی بهترین داستانی بود که خوندم

1 ❤️

946743
2023-09-11 08:22:55 +0330 +0330

عالی
ایییییییییییییرج
دمت گرم

1 ❤️

946749
2023-09-11 09:11:54 +0330 +0330

👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

946792
2023-09-11 15:12:20 +0330 +0330

عالی بود دمت گرم👏👏

0 ❤️

947371
2023-09-14 10:19:31 +0330 +0330

ایرج جان امیدوارم سالهای طولانی کنار همسرت زندگی پراز امید و شادی داشته باشی و و در پناه یزدان پاک همیشه
مانا،پایا،پویا و پیما بمونی
درووووودد و صد درود به شرفت♥️♥️♥️

0 ❤️