سرنوشت بد

1401/12/15

از همان دوران کودکی پر انرژی و پر جنب جوش بودم همکلاسی هایم به من سمیرا بلا می گفتند همیشه آخر کلاس می نشستم تا از دید معلمها در امان باشم همیشه شیطنتهایم باعث میشد پدر یا مادر به مدرسه فراخوانده شوند و توسط معلمها یا مدیر و یا ناظم مورد اعتراض قرار گیرم من تنها بچه و دختر پدر مادرم بودم که همیشه ناز پرورده بار امده بودم
همیشه پدر و مادرم هر چیزی راکه می خواستم تامین می کردند پدرم رحیم آهن فروش معروف شهر بود ما از نظر مالی مشکلی نداشتیم. تابستان سال ۹۶ بود که ما وقتی از باغ مان از راه فرعی برمی گشتیم پدرم ماشین را در کنار جاده متوقف کرد و پیاده شد.
صحنه عجیبی دیدم ، یک سگ ماده بر اثر برخورد با اتومبیل کنار جاده کشته شده بود و یک توله خیلی کوچک و شیرخوارش از پستانش شیر می خورد . پدرم یک بیل از ماشین آورد و مشغول کندن یک چاله شد
و بعد از دفن کردن سگ برگشت و سوار ماشین شد
من: بابا میشه این توله سگ رو با خودم بیارم؟ اینجا حتما میمیره اون شیر خواره
مادرم: دختر دست نزن شاید مریضی داشته باشه
پدرم که قبلا جنگل بان بود از حیوانات خوشش می آمد برای همین چیزی نگفت
پدر: باشه بیار فقط نباید داخل خونه بیاری چون خرابکاری می کنه
مادر: آخه کجا میخوای نگهش داری هان؟
پدر: یه کلبه تو حیاط براش ردیف می کنم
من: ممنون بابایی وای ببین چی نازه
توله سگ که از نژاد گرگی بود مثل مادرش بدنی با موهای سیاه و صورتی قهوه ای داشت و خیلی با نمک و دوست داشتنی داشت جثه یک وجبی با دمی کوچک که دائما به چپ و راست تکان میداد. پدرم توله سگ را به صندوق عقب ماشین انداخت و ما به طرف خانه مان حرکت کردیم
وقتی رسیدیم، دوان دوان به پشت ماشین خودم را رساندم ،منتظر شدم که پدرم درب جعبه عقب ماشین را باز کند . تا جعبه صندوق عقب ماشین رو باز کرد سگ توله با یه پرش به بغل من پرید. من توله سگ رو بغل گرفتم و در داخل حیاط به زمین گذاشتم توله سگ شروع به بالا پایین پریدن می کرد و گاهی دور خودش می چرخید و به طرف من نگاه می کرد و دمش رو حرکت میداد
پدرم: سمیرا من میرم چوب بخرم براش کلبه درست کنم راستی اسمش رو چی میزاری؟
مادرم: رحیم دست بردار بزار بره حیونی گناه داره اینجا میمیره
من: ماما خواهش می کنم ببین چی بانمکه اگه بیرون بمونه میمیره
پدرم: حکیمه سمیرا راست میگه اگه بیرون بمونه میمیره اون شیرخواره
مادرم: پس شیر هم باید بدیم؟
پدرم: نگران نباش یه پیاله بزاری جلوش خودش با زبونش میخوره
من رفتم یک پیاله شیر از خانه آوردم و جلوی توله سگ گذاشتم
من: سالی بخور
مادرم: چی زودم اسم براش انتخاب کرد. خونه نمیاد ها گفته باشم، فقط تو حیاط .
پدرم رفت و بعد از یک ساعت با تخته و وسایل نجاری به خانه برگشت و یک کلبه دومتری برای سالی درست کرد.
من همبازی جدیدی پیدا کرده بودم . سالی خیلی باهوش بود تمام بازی هایی را که برایش یاد میدادم سریع یاد می گرفت . حتی به اشاره و ایما توجه می کرد وقتی سرش داد می زدم ناراحت میشد و سرش رو به زمین می انداخت و به کلبه اش پناه می برد و وقتی تشویقش می کردم جست و خیز می کرد .
بعد از دوسال سالی بزرگ شده بود . سالی یک سگ بی آزار بود که حتی وقتی به بیرون می بردم به کسی پارس نمی کرد .بیشتر همیشه دوست داشت کسی با او بازی کند مخصوصا توپ بازی را خیلی دوست داشت
من داخل حیاط روی دیوار حیاط شکل دروازه را کشیده بودم کی وقتی به توپ شوت می زدم توپ را با پنجه هایش می گرفت . و وقتی که بازی قایم موشک را بازی می کردیم من دو سه کوچه میرفتم که سالی با بو کشیدن من را پیدا می کرد .
من بعد از گرفتن دیپلم به دانشگاه واقع در شهرمان قبول شدم . سال دوم دانشگاه بودم ،که یک روز پدرم من و مادرم را صدا زد .
پدرم: حکیمه همکارم آقا مصطفی رو که میشناسی
مادرم: بله چطور نشناسمش چطور مگه
پدرم: واقعیتش امروز سمیرا رو برای پسرش عباس آقا خواستگاری کرد
مادرم: خوب تو چی بهش جواب دادی؟
پدرم: من بهش گفتم باید اول فکر کنیم بعد
مادرم: چه کارست چند سال داره
پدرم: فکر کنم نظامی باشه ،سمیرا خودت چی می گی؟
من: بابا شغل برام مهم نیست چون فوق فوقش میارید پیش خودتون
پدرم: خب پس چی؟
من: اگه اجازه بده درسم رو بخونم …
پدرم: پس مبارکه میگم آخر هفته بیان
یک هفته گذشت و خانواده آقا مصطفی برای خواستگاری به خانه ما آمدند. من داخل اتاق خودم بودم که مادرم صدایم کرد و من رفتم آشپزخانه و با یک سینی چایی آمدم و به همه گرفتم و وقتی چایی را به شوهر آینده ام گرفتم از برداشتن چایی امتناع کرد
آقا مصطفی: شرمنده پسرم عباس خیلی خجالتی هستن و گرنه قصد جسارت ندارن
پدرم: دخترم اگه حرفی داری الان میتونید حرف بزنید
عباس: شرمنده ایشون نا محرم هستن من نمی تونم حرف بزنم
آقا مصطفی: بابا الان مشکلی نداره می تونید با اجازه بزرگترها حرف بزنید
عباس: ممنون ولی من حرفی ندارم اگه ایشون حرفی دارن تو جمع میتونن بپرسن و من جواب میدم
مادرعباس: پسرم فدای اون نجابتت برم
من: خیر من حرفی ندارم
بزرگترها در مورد تعداد مهریه و زمان عقد باهم صحبت کردن و ان شب اونها رفتند
مادرم: سمیرا جان انشا… خوشبخت بشی دخترم دیدی چه پسر خوبی بود
من: ممنون ماما بله
پدرم: دخترم اگه ازش خوشت نمیومده بگو
من: نه بابا این چه حرفیه شما حرفهاتون رو دیگه زدید من روی حرف شما حرفی نمی زنم
پدرم منو بغل کرد از روی پیشانیم بوس کرد و گفت انشا… خوشبخت باشی دخترم
روز عقد به اتفاق خانواده عباس و خانواده من برای خرید به بازار رفتیم که با خرید مختصری و جزئی به پیشنهاد عباس ما به یک دفترخانه ازدواج برویم
من: عباس من می خوام جشن بگیرم دفترخانه برای چی؟
عباس: ببینید خانم من یک نظامی هستم اونم تو سپاه من نمی تونم جشن رقص بپا کنم در ثانی کلی خرج و مخارج داره
مادرم: خب سمیرا جشن به چه دردی می خوره؟ وقتی تفاهم نباشه ؟
من: مامان من کلی دوست و آشنا دارم میخوام دعوتشون کنم
پدرم: خب دخترم این یه مراسم عقده تو جشن عروسی دعوتشون می کنیم
ما به چند دفتر خانه عقد رفتیم که عباس بعضی از انها را رد می کرد
من: عباس دفترخانه چه فرقی می کنه؟
عباس: خیلی فرق می کنه عاقد باید روحانی باشه تو کلمات عربی عقد صحیح خونده بشه
فکر می کردم که شوخی می کند ولی بالاخره یک دفترخانه عاقد روحانی پیدا کردیم . به اتفاق خانواده عباس و خانواده خودم رفتیم و خطبه توسط یک آخوند خوانده شد.
آخوند: آقای عباس… آیا وکیلم خانم سمیرا… را با مهریه ۱۲ سکه و یک جلد کلام الله به عقد شما در آورم؟
من از تعداد کم مهریه متعجب شدم و به طرف پدرم نگاه کردم پدرم با اشاره دست که حاکی از اطمینان خاطر بود به من علامت داد
آخوند برای بار دوم جمله رو پرسید
عباس: با اجازه مقام عظمی ولایت حضرت امام خامنه ای بله
آخوند: خانم سمیرا… آیا حاضرید شما رو با مهریه ۱۲ سکه طلا و یک جلد کلام ا… به عقد آقای عباس… در آورم؟
سه بار پرسید و من جواب ندادم
مادر عباس: علامت سکوت علامت رضاست مبارک باشه
دوتا حلقه ای که خریده بودیم در انگشتان همدیگر کردیم درحالی که عباس انگشتر را در دستش گرفته بود بدون تماس دستش به دستم ، انگشتر را در انگشتم کرد
همه دست زدن و ما دفتر را امضا کردیم و از دفتر خانه خارج شدیم
تو قلب و روحم فکر می کردم با عباس طرز فکری خیلی عمیقی دارم ولی با خودم دلداری میدادم که شاید بعد از ازدواج عشق و علاقه جایش را به اختلاف تفکر عوض کند.
ما از دفترخانه خارج شدیم عباس قیافه مظلومانه ای داشت ریشی که مثل ابریشم بود که معلوم بود تا آن زمان حتی تیغ نخورده بود جثه لاغرو نحیف با قد هم اندازه من داشت ابروهای پرپشت و با چشمهای سیاه و لبهاو دماغ کوچک که خیلی دوست داشتنی تر به نظر می رسید .
داخل پیاده رو بسمت بازار جهت خرید بودیم که من دستم را برای گرفتن دست عباس ، دراز کردم تا دستش را گرفتم مثل برق گرفته ها دستش را کشید.
عباس: هی چکار می کنی؟
من: ناراحت شدی ؟ مگه الان زن و شوهر نیستیم؟
عباس: اره ولی ممکنه یکی از همکارهام ببینه تازه امروز هم وضعت مناسب نیست
من: وضعم یعنی چی؟
عباس: چادر نداری با مانتو هستی . از فردا باید چادر مشکی سرت می کنی
با چشم غرره و خشم به من نگاه کرد و راه افتادیم
پدرم: عباس آقا نهار مهمون ما هستید به اتفاق خانواده بریم خانمها هم چیزی درست می کنند
ما وارد منزل شدیم . سالی تا من را دید دوان دوان بطرف من دوید . و خودش را این طرف و انطرف پرتاب می کرد و خوشحالی می کرد.
من: عباس این سالی هست خیلی دوست داشتنیه مگه نه؟
عباس: این چه کاریه چرا حیوون نجس تو خونه شماست ؟ مگه نمی دونید برکت از خونتون میره؟
سالی بطرف عباس رفت و دمش را بطرفش تکان داد ولی با کمال تعجب عباس با لگد سالی را به کنار حیاط پرت کرد
من: اعه یعنی چی گناه داره چکاری بود کردی؟
عباس: این سگ باید از اینجا بره
من: به شما ربطی نداره اینجا خونه بابامه
آقا مصطفی: عباس بابا زشته ما مهمان هستیم
پدرم: مسئله ای نیست آقا مصطفی جوون هستن ما هم اوایل زندگی بگو مگو داشتیم
دستی به شانه همدیگر کردند و داخل منزل شدند
ما نهار خوردیم و من به اتفاق عباس به طبقه بالا که یک بهار خواب بود رفتیم
من: ببخش اگه ناراحتت کردم
عباس: باشه تکرار نشه
من: راستی برای عروسی که مرخصی میگیری؟
عباس: یک روز
من: مگه نمی خوای ماه عسل بریم؟
عباس: حوصلشو ندارم درضمن فردا میام دنبالت با ماما حکیمه بریم آزمایش
من: خوب ما دیروز رفتیم آزمایش مگه یادت نیست؟
عباس: نه اون آزمایش رو نمی گم
من: چه آزمایشی؟
عباس: آزمایش سالم بودن بکارت، من از یه متخصص زنان که خانم هستن وقت گرفتم با مادرت برو انجام بده
من: یعنی به من اعتماد نداری ؟
عباس: ببین سمیرا این یه رسمه صحبت اعتماد نیست
من: باشه فردا میرم و آزمایش رو برات میارم
نمی دانم چرا رفته رفته دلم از عباس دور می شد یا شاید من اشتباه می کردم
یک ماه از عقد ما گذشت و در طول یک ماه عباس رفتار سردی با من داشت یک روز این قضیه را با مادرم در میان گذاشتم
من: ماما عباس دلش با من نیست مثل اینکه با زور با من ازدواج کرده
مادرم: نه اینطور نیست دخترم اول زندگی اینطوره اگه به خونه خودتون برید عاشقت میشه
من: شاید از قیافه من خوشش نمیاد
مادرم: برو تو آیینه خودتو ببین چقدر خوشگلی ؟ مگه چی کم و کسری داری گلم
من: کاش فرهنگ مون یه جوری بود یک ماه برای شناخت مگذاشتن
مادرم: دیگه چی ؟ فقط یه بچه تو وسط می موند تکلیف اون چی میشد؟
خلاصه بعد از صحبت با مادرم رفتم یک کم با سالی بازی کردم بازیگوشی سالی طوری بود که هر ناراحتی که داشتم از بین می برد . با اینکه من آنروزها برایش بخاطر عباس وقت نمی گذاشتم و سالی غمگین و افسرده بود ولی با این وجود هروقت من را ناراحت می دید شادابی می کرد و به من انرژی می داد.
روز عروسی از راه رسید ما یک تالار مشترک برای دو فامیل گرفتیم . و روز جشن من به اتفاق عباس به آرایشگاه رفتیم . عباس صاحب آرایشگاه را صدا کرد و چند دقیقه با آرایشگر صحبت کرد و عباس رفت
خانم آرایشگر: خب خانم عروس مثل اینکه زیاد با تو کار نداریم مثل اینکه آقا داماد عروس بدون آرایش می خوان
من: چطور مگه؟
آرایشگر: شوهرتون گفتن فقط به موهاتون برسیم میکاپ و آرایش ندارید
من: مگه میشه؟
مادر شوهرم که در دستانش لباس عروس و چادر سفید بود وارد آرایشگاه شد رو به من گفت
مادرشوهرم: خب عروس گلم اینم از لباس عروسی
من: ماما راضیه عباس به اینا گفته آرایش نکنن
مادرشوهرم: مهم نیست جشنی که فیلم برداری و عکاسی نداره آرایش رو می خوای چکار
من: اونم نیست؟ واقعا؟
مادرشوهرم: ببین سمیرا خودت که کار عباس رو میدونی چیه؟ همکارهاش و خانمهاشون هم میان نمی خوای که برن پشت عباس من بد و بیراه بگن
حس عروس بودن دیگر از وجودم رفته بود و می خواستم این نمایش مضحک تمام شود بعد از آرایشگاه عباس آمد و داخل آرایشگاه یک چادر سفید را جلو صورتم کشید من حتی جلو قدمهایم را نمی دیدم
سوار ماشین عروس شدیم و جلو تالار پیاده شدیم
تا وارد سالن شدیم صدای صلوات خانمهای همکار و فامیل عباس بلند شد.
من اطراف را نگاه کردم از فامیلهای ما که اهل رقص و آواز بودن کسی نمانده بود همه رفته بودند و فقط پدر و مادرم در سالن حاضر بودند
مجلس عروسی من بیشتر شبیه مجلس ختم یا عزا بود که یک عده قران می خواندند و یک عده صلوات می فرستادم و عده ای هم برای تظاهر بیشتر گوشه سالن مشغول نماز جماعت بودند
عروسی یا بهتر بگویم مجلس عزا ان روز تمام شد و ما در کمال سکوت کامل به منزلی که عباس اجاره کرده بود رفتیم
شب اول بود من لباسهایم را هنوز عوض نکرده بودم
عباس: سمیرا پاشو وضو بگیریم نماز بخونیم که قضا شد
من: با این وضع؟
عباس: اتفاقا ثوابش بیشتره؟ نکنه بلد نیستی ؟ هرچند تو منزلی که سگ نگه میدارن اصلا نماز قبول نمی شه
من: هرکس جواب اعمال خودشو میده پس لطفا تو کار ما دخالت نکن
عباس: تو نمی تونی تو خونه من نماز نخونی ،من به بی نماز …
من: بقیشم بگو چرا قطع کردی؟
عباس: لعنت بر شیطان . گفتم پاشو نمازمون قضا شد
رفتم وضو گرفتم و پشت عباس نماز خواندم و تمام شد
من: عباس چرا نماز عصر رو چهار رکعت خوندی ؟ مگه نمی دونستی ۳ رکعته؟
عباس: ببین منم به شک انداختی؟ الانم که وقت اول نماز گذشت از ثواب اول وقتش جا موندم
من: الان اجازه میدی لباسامو عوض کنم؟
عباس: صبر کن اول برو اون نتیجه آزمایشی که گفته بودم بگیری، بیار بعد
من: متاسفم برات اونه ها تو کیفم برو برش دار بخون
عباس رفت و نتیجه را خواند
عباس: خدا رو شکر مثل اینکه مشکلی نداری
نفسم را قورت دادم و با صدای بلندی بیرون دادم
من: هووو کاش برای شما مردها هم یه آزمایشی بود
عباس: من میرم بخوابم اگه کاری نداری شب بخیر
من: نه کاری ندارم شب بخیر
من لباسهایم را عوض کردم و وارد تختخواب شدم عباس هم پشتش را به طرف من کرد و خوابید
ساعت ۶ صبح بود عباس را بیدار کردم
من: عباس عبااااس
عباس: ها چیه اول صبحی؟
من: ببین اذان میگه پاشو وضو بگیریم نماز بخونیم
عباس: چه عجب خانم کافر مومن شده؟
من: تو اگه مومنی چرا خوابت برده؟ نکنه فقط تو سپاه نماز می خونی؟
عباس: هرطور زندگی کنم به تو ربطی نداره در ضمن تو زن منی و اسلام گفته عقلت ناقصه و من باید تصمیم گیرندت باشم
من به حرفش توجه نکردم و رفتم نماز خوندم و خوابیدم دو سه روز گذشت دلم به پدر مادرم و همچنین به سالی حسابی تنگ شده بود عباس هم که به محل خدمتش رفته بود
لباسهایم را پوشیدم و چادر مشکی را به سرم انداختم و به منزل پدرم رفتم
پدر مادرم با دیدن من اشک خوشحالی ریختن و مادرم از وضع زندگی جدید من جویا شد
من: تعریفی نداره یه کم اختلاف داریم
پدرم: خب باشه دخترم یواش یواش اونم یه کم کوتاه میاد تو هم کوتاه بیا
داشتم با پدرمادرم صحبت می کردم زنگ گوشی من به صدا در آمد عباس بود.
من: سلام
عباس: سلام و زهر مار بدون اجازه من کدوم گوری رفتی؟
من: عباس خونه پدر مادرم هستم راستی برات سلام می رسونن
عباس: گوشیتو بده ببینم دست پدرت
پدرم: سلام عباس آقا چه خبر نیستید دلمون براتون تنگ شده سمیرا اومده پیش ماست شام خونه ما هستید میدونید که…
تا پدرم خواست بقیه حرفش را بزند رنگ پدرم عوض شد دستهایش شروع به لرزیدن کرد
پدرم: چشم برش می گردونم

پدرم: احترام خودتون رو نگه دارید آدم پرده احترام رو پایین نمی کشه

خداحافظ
من: بابا چی گفت
پدرم: هیچی یه حرف مردونه بود مثل اینکه کار داشت دخترم حاضر شو ببرم خونت بذارمت
از مادرم خداحافظی کردم مثل اینکه سالی هم موقعیت من را فهمیده بود هنگام رفتن با چند پارس دنبالم آمد
سوار ماشین شدیم و به منزلم رسیدیم
پدرم: دخترم یه کم صبر کن همه چیز درست میشه؟
من: عباس بهت توهین کرد
پدرم: نه بابا چیزی نگفت
خداحافظی کرد و رفت
در را باز کردم عباس جلو در ایستاده بود
من: به پدرم چی گفتی ؟ اون تو رو به شام دعوت کرد چرا رد کردی؟
عباس: دیگه دفعه آخرت باشه بدون اجازه من از خونه بیرون بری
من: مگه من زندانی توام
عباس: ببین تو زن منی و باید از من تمکین کنی و گرنه
من: وگرنه چی ؟ همیشه حرفاتو تموم کن
عباس: وگرنه کتک می خوری میدونی که اسلام این اجازه رو به مرد داده در صورت عدم تمکین زن، مرد اونو وادار به تمکین کنه
من: تو درست متوجه نشدی . نگفتی به پدرم چی گفتی که منو برگردوند
عباس: بهش گفتم بدون من یا اجازه من اگه در روی تا باز کنه در خونتون رو با لگد باز می کنم
من: واقعا همچین آدمی بودی تو،که من نمی شناختم؟
عباس: گمشو برو شام درست کن
من: نکنه اینم از وظایف دینی منه؟
عباس: بله پس زنگ گرفتم که چی؟
من: من شام درست نمی کنم هر جور دلت خواست برای خودت بپز
رفتم داخل اتاق خواب در را از پشت بستم و پشت در گریم گرفت دو ساعت گریه کردم و خوابیدم
خواب بودم که در اتاق با صدای شکستن باز شد و به طرف من حمله کرد در حالی که به من مشت و سیلی میزد لباسهایم را از تنم پاره می کرد.
صبح بیدار شدم چشم راستم کبود و سیاه شده بود لباسها و چادرم را پوشیدم و به داروخانه مراجعه کردم یک کرم جهت کبودی چشمم و چهار بسته قرص ضد بارداری خریدم و دوباره به منزل برگشتم.
درون قلبم آشوبی بلوا بود نمی خواستم زندگیم تبدیل به جهنم شود برای همین فکر کردم از سمت عشق و محبت وارد شوم برای همین تا آمدن عباس چند نوع نهار و دسر و سالاد تهیه کردم و به صورتم را آرایش کردم و منتظر عباس شدم. عباس کلید انداخت و وارد خانه شد داشت لباسهایش را عوض می کرد
من: عباس جان خوش اومدی . میخوام یه کم باهم حرف بزنیم و غذا بخوریم
عباس: عجب ماه از کدوم طرف در اومده
من: اونی که گفتی خورشیده نه ماه البته از ماه منظورت من باشم باید بگم که از همینجا در اومده
عباس: باشه میام
رفت و امد سرمیز غذا نشست
عباس: خب بنال ببینم چی می خوای بگی
من: اول غذاتو بخور بعد حرف بزنیم حرفهای خوب خوب
عباس غذا میخورد و به من نگاه می کرد
عباس: چرا آرایش کردی ؟ اون لوازم شیطان رو کی بهت داده؟
من: عزیزم این وسایل رو تو خونه فقط برای تو استفاده می کنم
عباس: اونا حرامه میگن از روغن خوک می گیرن
من: کی گفته؟
عباس: اکثریت مراجع تقلید . تو حتی نمی دونی مراجع تقلید یعنی چی؟
من: خب باشه من دیگه نمی زنم دیگه چی؟
عباس: خب غذا تموم شد چی می خواستی بگی؟
من: می خواستم بگم خیلی دوستت دارم بخاطر تو حاظرم از همه چی بگذرم ولی تو هم منو دوست داشته باش
عباس یه پوز خندی زد: عشق و محبت اینا همش چرته عشق و علاقه فقط برای خدا و معصومین باید باشه
من: خب اینا درست ولی عشق مادر چی؟ اونم چرته
عباس: منم مادرم رو دوست دارم ولی دوست داشتن معنی خودشو داره
من: یه چیزی بگم راستش رو میگی؟
عباس: حتما
من: تا با زور ازدواج کردی ؟ یا اینکه یکی دیگه رو دوست داشتی؟
عباس: خیر گفتم که تو زن منی واسه همین باید مطیع من باشی
من: تو مطیع فرماندت هستی؟
عباس: بله چرا نباشم
من: اگه فرمانده یه چیزی رو اشتباه بگه تو قبولش می کنی؟ مثلا بگه حق نداری به خونه پدر مادرت سر بزنی؟
عباس: این حرفت درست نیست چون فرمانده که حضرت آقا باشن هیچ وقت اشتباه نمی کنن .خب الان که حرفات تموم شد حاظر شو میریم زیارت قبور شهدا و …
چند حرف دیگه زد و منم نمی شنیدم چون معنای زندگی عباس با زندگی من از زمین تا آسمان فرق داشت
صبح بود زنگ منزلمان خورد من از خواستم در را باز کنم که با چرخاندن دستگیره فهمیدم که در قفل شده است
من: کیه؟
-منم خانم یه آش نظری براتون آوردم من طبقه بالایی شما هستیم
من: ببخشید من کلید رو گم کردم ،شوهرم بیاد میام ازتون می گیرم
رفتم گوشی را برداشتم و به عباس زنگ زدم گوشی
از اتاق بغلی زنگ می خورد . رفتم گوشی را برداشتم
کنجکاوی زنانه ام گل کرد و اول گالری ها را چک کردم
با کمال تعجب دیدم تمام گالری عباس پربود از عکسهای مستهجن . به تلگرام نگاه کردم چند پیغام از یک خانم آمده بود . که عباس آنها را خوانده بود و جواب داده بود
متن پیغامها را خواندم باورم نمی شد.
: فاطمه جان سلام
: سلام خوبی
: عشقم نیستی این روزها جلسه قرآن نمیای
: عباس خیلی ازت ناامید شدم قرار بود منو صیغه کنی
: بخدا خیلی دلم میخواد چه ثوابی بالاتر از این
: پس کی؟
: بذار کلاسهای قران تموم بشه بعد
دیگر حالم خراب شد فقط به غیر از اخلاق گندش اخلاق خیانت هم اضافه شد . چند عکس از پیغامها و عکسهای گالری گرفتم . منتظر شدم تا بیاید
کلید خانه را چرخاند و وارد شد
من: چرا در رو بستی خجالت نمی کشی مگه من زندانی توام
عباس: دیدی بازم می خواستی بدون اجازه من بری بیرون؟
من: د خجالت بکش . همسایه آش نظری آورده بود در قفل بود
عباس: ببین اگه روز اول اجازه گرفته بودی این کار رو نمی کردم
من: مثلا خودت خیلی پاک دامنی نه؟
عباس: اگه خدا بخواد چرا که نه ؟ مثل تو سگ باز نیستم؟
گوشی خودش رو جلو چشمهایش گرفتم اول گالری و بعد تلگرامش را نشانش دادم شوکه شده بود
عباس: اسلام به مرد اجازه داده که چند تا همسر داشته باشه
من: هر گوه کاریتو به اسلام ربط نده حتما گالریتم واست اسلام گفته
عباس: خفه شو
من: خودت خفه شو فکر کردی چون نظامی هستی هر گوهی می تونی بخوری
عباس: به من که آب و نونت رو میدم توهین میکنی هان؟ الان حالیت می کنم
با مشت و سیلی به جانم افتاد یک مشتش به دماغم خورد و خون جاری شد و با دست دیگرش که به فکم زد یکی از دندانهایم در داخل دهانم شکست.
یکسال از اردواج ما گذشته بود و من بخاطر قرصهایی که خورده بودم از بارداری جلوگیری کرده بودم و عباس هر دفعه با طعنه ،که من اجاقم کور هست مرا تحقیر می کرد
عباس: تو زنیکه اجاقت کوره الان به من میگی زن نگیرم؟
با همون ریزش خون به اتاقم رفتم و به پدرم زنگ زدم
پدرم: جانم سمیرا
من: بابا این روانی داره منو می کشه بیا منو از اینجا ببر
پدرم: دخترم یه کم…
من: بابا زده دماغم شکسته یه دندونم هم شکسته چقدر باید تحملش کنم با یه زن دیگه هم ارتباط داره
با گریه: بخدا اینجا برام جهنمه نیای خودمو می کشم
پدرم: جدی؟ الان میام صبر کن الان میام دختر بابا
عباس: ببین چی می گم بتمرگ خونه مثل آدم زندگی تو بکن زنیکه اجاق کور
من: من اجاق کور نیستم خودم نخواستم یکی دیگه مثل خودم رو نابود کنم اینها اینا قرص ضد حاملگی هستن شاید تو نشناسی ولی اون فاطمه جانت بهتر می شناسه
عباس: به بابات زنگ بزن نیاد چون من حق تمکین دارم
من: گمشو دیگه نمی خوام اون ریخت نحستو ببینم
عباس رفت تو آشپزخانه مشغول شد
زنگ واحد صدا کرد.
پدرم: سمیرا در رو باز کن منم
من: بابا از پشت قفل کرده
پدرم: عباس بیا در رو باز کن
عباس: برو گمشو وگرنه به پلیس زنگ میزنم این خانم زن منه باید تمکین کنه
پدرم: مرتیکه تاحالا احترامت رو بخاطر بابات نگهداشتم کاری نکن…
عباس: الان باز می کنم ببینم چه غلطی می خوای بکنی میدونی چیه؟ من فرمانده یگان ضد آشوب هستم
عباس درحالی که در را باز می کرد از جایگاهش حرف می زد
تا در باز شد پدرم با کفش وارد واحد شد
پدرم: سمیرا چی شده ؟ مادر… با دخترم چکار کردی
عباس تا دستش رو بلند کرد پدرم را بزند پدرم دستش را گرفت و پیچاند طوری بود که دستش یکدور کامل تاب خورده بود
عباس: دستم دستتتتم داره می شکنه
پدرم: من دستی که بروی دخترم بلند بشه می شکنم اون هنوز یتیم نشده
فریادهای عباس به ناله و التماس تبدیل شده بود
عباس: تورو خدا تورو به امام … دستم رو ول کن غلط کردم
چند تا همسایه طبقه بالای و پایینی سر رسیدند
یکی از همسایه ها: وای چه به روزش آورده نامرد
یکی دیگه: حتما پدر دخترس بذار بزنه کسی جداشون نکنه حقشه
پدرم: ایها الناس ببینید چی به روز دخترم آورده . آقا رفته خانم صیغه کرده دخترم اعتراض کرده . با مشت زده دماغش رو شکونده
عباس: ول کن دستم شکست تو مگه مسلمون نیستی
پدرم: نه مسلمان نیستم اگه تو مسلمانی من کافرم
پدرم فشار دستش رو بیشتر کرد و عباس فریاد بلندی کشید
من: بابا ولش کن بریم
پدرم: فردا باهم میریم دادسرا از این حیون شکایت می کنیم
پدرم درحالی که دستش را می پیچاند با لگد به طرف جلو هل داد و وسط پذیرایی به زمین افتاد ما از پله ها پایین آمدیم و مستقیم به پزشکی قانونی رفتیم
و مدارک مربوط به ضرب و شتم را گرفتیم و به بیمارستان رفتیم
مادرم هم آمد با دیدن وضع من خودش را کتک میزد و اشک می ریخت
من یک هفته در بیمارستان بستری بودم. پدر مادر عباس هم برای عیادت آمده بودند و از پدر و مادرومن طلب بخشش می کردند ولی من آنها را بخاطر عدم توجه به زندگیم آنها را نپذیرفتم.
بعد از ترخیصم از بیمارستان من با مدارک موجود به دادگاه رفتم و شکایت کردم
دادگاه یک ماه بعد بود که در موعد مقرر، من به همراه پدرم در دادگاه حاضر شدیم
عباس به همراه یک زن که فاطمه صدایش میکرد آمده بود
قاضی: خانم شما از شوهرتون تقاضای طلاق کردید؟
من: بله اون منو کتک میزنه و فحاشی می کنه
قاضی: شما فقط میتونید مهریه تون رو به اجرا بگذارید ولی حق طلاق با شوهرتون هست
من: آقای قاضی فرض کنید شما هم دختری مثل من داشته باشید و دامادتون دخترتتون رو تا حد مرگ بزنه و دست یک خانم دیگه رو بدون اینکه طلاق گرفته باشه بیاره دادگاه، چه حسی دارید
قاضی: ببینید خانم دست من کوتاهه قانون اسلام برای تحکیم خانواده ها این رو گفته
من: تحکیم خانواده؟ یعنی منو تا حد مرگ بزنه بعد با قانون تمکین منو برگردونه و دوباره بزنه؟
قاضی: در عوض شما مهریه می گیریدو هم دیه .و ایشون هم تعهد کتبی میدن دیگه این کار رو نکنن
من: مهریه من فقط ۱۲ تا سکه هست
قاضی: خب باید بیشتر می گرفتید
پدرم: آقای قاضی من دیگه دختر دسته گلم رو دست این بی سرپا نمیدم خجالت هم نمی کشه با صیغش اومده دادگاه
عباس: ما جرمی نکردیم طبق شرع صیغه کردیم
من: آقای قاضی مگه قرار نیست طبق قانون جنگل شما مرد برای ازدواج از زن اولش رضایت بگیره؟
قاضی: خانم محترم برای عقد دایم بله ولی برای صیغه نه ،چون صیغه از اموال شوهرتون ارث نمی بره همش به شما می رسه
پدرم: آقای قاضی این یاروگور داره که کفن داشته باشه
درضمن برای گرفتن مهریه چکار باید بکنیم؟
من: بابا من اون ۱۲ سکه رو هم نمی خوام
پدرم: میدونم دخترم فقط من میخوام اینو تو دادگاهها بچرخونم
قاضی: یک درخواست مهریه بدید
عباس: آقای قاضی من طلاقش نمیدم برای تمکین چکار کنن زنم برگرده خونم
قاضی: شما تمکین بدید ولی با توجه به اسناد و مدارک مثبته خانمتون دادگاه ثانویه به شما عدم تمکین می دهند و همچنین در این مدت باید نفقه هم پرداخت کنید
قاضی: بهتره از خانمتون عذر خواهی کنید و برگردید به زندگیتان در ضمن شما اشتباه غلط و نا درستی از مرد و زن دارید خانم شما برده شما نیستند
پدرم: آقای قاضی من جنازه دخترم رو هم به این آقا نمیدم
قاضی: من دادگاه شما رو به یک ماه دیگه می نویسم شاید نظرتون عوض بشه و همچنین دامادتون باید دیه را تمام کمال پرداخت کنند وگرنه قرار بازداشت می گذارم ختم جلسه
من بعد از یکسال ۱۲ سکه و دیه سنگینی که برای عباس نوشته بودند را گرفتم ولی او از طلاق من منصرف نمی شد و هرروز در بازار یا کوچه که من را تعقیب می کرد مورد آزار و اذیت قرار می داد
عباس بخاطر پول مهریه و دیه که به من داده بود و همچنین نارو و تیغ زدن زن صیغه ای، پول هنگفتی را از دست داده بود برای همین در خانه پدری سکونت داشت
تنها سرگرمی من در خانه و بیرون سگم سالی بود که همیشه با من به بیرون می آمد و مرا مشغول می کرد.


تا اینکه یک روز آخرهای مهر ماه بود و شهر به خاطر اعتراضات ملتهب و نا آرام بود
من: ماما من و سالی میریم بیرون یه چرخی بزنیم
مادرم: باشه فقط جاهای شلوغ نرید مامورها با تیر می زنن
من: ماما نگران نباش من که قاطی نمیشم هرچند دوست دارم به این ناعدالتی ها هم منم برم
مادرم: دخترم تو رو خدا نرو بیرون من نگران میشم
من: ماما میرم دوستم المیرا رو ببینم برگردم نگران نباش
مادرم: باشه برو
من و سگم سالی از سمت پیاده رو راه افتادیم من معمولا هیچ وقت به سالی قلاده نمی بندم چون کاملا بی آزار هست ،پشت سرم سالی می آمد شعارهایی از سمت خیابان می آمد . مرگ بر دیکتاتور . مرگ بر خامنه ای …
وارد خیابان اصلی شدم چند یگان ضد شورش از ماشینهای مشکی پیاده شدند و جلو معترضین صف کشیدند. من وسط معترضین و نیروهای سرکوبگر قرار داشتم .
ما وسط گیر کرده بودیم نه راه پیش داشتیم نه راه پس
فرمانده نیروها به نیروهایش فرمان حمله داد . من به طرف کوچه ای که از خیابان جدا شده بودو بن بست بود. فرار کردم
سه نفر از نیروهای سرکوبگر به دنبال من به داخل کوچه پیچیدند.من پشت سرم را نگاه می کردم و به کوچه انتهای کوچه می دویدم کوچه تاریک بود پای سمت راستم به گودالی رفت و من با صورت به زمین افتادم و سه مامور به بالای سرم رسیدن
یکی از مامورها: عباس این یکی دیگه مال منه ها دفعه قبل تو تک خوری کردی
عباس : باشه برادررضا نوش جانت ثوابشو تو ببر
هم نام و هم صدا برام آشنا بود پشت به آنها روی زمین افتاده بود سرم را بطرف صدا برگرداندم. خودش بود عباس که یک کلاه کاسکت سیاه رنگ سرش بود بقدری به من نزدیک بود که تو تاریکی هم همدیگر را شناختیم
من: عباس تویی ؟
عباس: سمیرا اینجا چکار می کنی؟ پس تو هم اومدی برای حضرت آقا شعار میدی هان؟
من: نه بخدا من برای خرید اومده بودم
عباس: تو آسمونها دنبالت می گشتم هرزه؟ الانم می کشمت دیگه کسی نمی فهمه من کشتمت
یکی از مامورها: عباس اگه زنته بزار بره ما چیزی نمی گیم
عباس: تو یکی حرف نزن باتونت رو بده ببینم
باتون رو گرفت و بالا برد و محکم به کتف پشتم زد درد بسیار شدیدی پشت شانم حس کردم مثل این بود که از بلندی به زمین افتاده بودم
ضربه دیگه به بازوم بود که شکستن بازویم را حس کردم درد شدید تمام بدنم را گرفته بود
عباس: چطوره ؟ها حالا میری برای من حکم طلاق می گیری؟
مامور: عباس بی خیال شو زنته اشتباه کرده
عباس: رضا برو کنار .
عباس: سمیرا کلمه شهادت رو بخون ایندفعه رو سرت میارم
دستی که باتون داشت بالای سرش برد که ناگهان یک شبه سیاهی از روی من رد شد و مچ عباس را گرفت
سگم سالی بود مچ دست عباس را بشدت گرفته بود و سرش را برای کندن دستش به چپ و راست حرکت میداد تمام دندانهای بزرگ و تیزش را در مچ دست عباس فرو کرده بود و عباس فریاد بلندی می کرد
عباس: آااااای . رضا با شاتگانت بکشش دستمو داره از جاش می کنه
مامور اسلحه رو بطرف سگم سالی گرفت و با یک صدای گوش خراش تفنگ سگ بیچاره زوزه کشان دو متر آنطرف تر پرتاب شد
من: سالیییی
عباس فریاد میزد
عباس: رضا این زنیکه رو هم بکش این سردسته شونه
صدای هم همه از ته کوچه می آمد
پنجاه شصت نفر بودن که با شعار گفتن نزدیک ما می آمدند. از شدت درد چشمهایم سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم
اگردلی را به ناله آری ز برق
آهش امان نداری
بلا درافتد به هرچه داری
که چوب یزدان صدا ندارد

چو آه مظلوم کند کمانه
سرای ظالم شود نشانه
چو برق بگریز از این میانه
که تیر آهش خطا ندارد

چشمهایم را باز کردم داخل یک اتاق بودم و یک سرباز جلو در کشیک می داد از بیرون صداهایی به گوشم می رسید .

مامور بازپرس: خب برگه هایی که تاحالا نوشتی امضا و اثر انگشت بزن
من: من دست و کتفم شکسته خیلی درد دارم کی منو به بهداری می برید ؟
بازپرس: من از اون اطلاعی ندارم وظیفه من تکمیل مدارک شهادت عباس … هست
من: من که گفتم وقتی سر عباس ریختن من بی هوش بودم نفهمیدم چی شد؟
باپرس: اون دوتا همکار شهید عباس… تو پروندتون گفتن که شوهرت به اونا گفته تو سردسته اونا بودی؟
من: عباس و من اختلاف داشتیم و کارمون تو دادگاه بود ولی این دلیل نمیشه من شوهرم رو بکشم
من اتفاقی وارد خیابانی شده بودم که اعتراضات در جریان بود
بازپرس: خانم برای اینکه پروندت سنگین نشه اغتشاشات بگید نه اعتراضات
من: حالا هرچی ؟
بازپرس: من میرم ولی اگه همکاری نکنید به احتمال زیاد به اعدام محکوم بشید
من: به چه جرمی؟
بازپرس: اقدام علیه امنیت ملی، شرکت در اغتشاشات، قتل همکار امنیتی ما، توهین به مقام رهبری، ارتباط با معاند بیگانه
من: هیچ کدومش من شرکت نکردم ،لااقل دست و کتفم رو مداوا بکنید بعد اعدام کنید
بازپرس رفت استرس و دلتنگی و افسردگی و درد شکستگی دست و کتفم همه و همه بهم فشار می اوردن از زندگیم خسته شده بودم ، عباس حتی بعد از مرگش هم منو اذیت می کرد توی یک اتاق کم نور با
یک تخت آهنی و دوتا پتو کثیف زندانی بودم فکر می کردم که کسی به این زودیها به ملاقاتم نیاد .
بعد از دوساعت دوتا مامور شکم گنده با چهره خشن وارد اتاقم شدند
مامور اولی: به غیر از این پنج نفر که تو شهادت نقش داشتید دیگه با کی ارتباط داشتی؟
من: من حتی اون پنج نفر رو نمی شناسم
یکی با لگد به پهلو زد درد شدیدی تو پهلوی چپم احساس کردم
من: آاااخ چرا میزنی من همه چی رو به همکار اولی شما گفتم
ماموراولی: دوباره می پرسم بگو
من: بخدا من نمی شناسم عباس شوهر من بود ما اتفاقی تو خیابان همدیگه رو دیدیم از اون دوتا همکارش بپرسید
مامور دومی: هرزه چرا دروغ می گی اون دوتا حرف تو رو رد کردن
من: من پس چیزی نمی گم من وکیل باید داشته باشم
مامور اولی: هاهاهاها وکیل؟ اینجا وکیل مکیل نداریم
خودت وکیل خودتی باید حرف بزنی
مامور اولی یک سیلی محکم تو صورتم زد داد زد: د حرف بزن زنیکه مزدور، بگو بقیه دوستات کجان؟
من: الان میفهمم چرا اون عباس همیشه منو کتک میزد نگو که همتون یک گوه هستید
این حرفم اونارو وحشی کرد منو رو زمین پرت کردن به مشت و لگد افتادن بجونم. بدنم رو جمع کرده بودم و دستامو رو صورتم گرفته بودن بعضی وقتها لگدهاشون به کتف و بازوی شکستم می خوردند و درد ده برابر بیشتر به من وارد میشد و من با صدای بلند جیغ می کشیدم بعد از چند دقیقه زدن صدای بسته شدن در شنیدم که فهمیدم رفتن .
درد زیادی تو قفسه سینه داشتم که فهمیدم یکی از دنده های قفسه سینم شکسته
داخل اتاق پنجره نداشت فقط با نور لامپ روشن بود واسه همین از وقت صبح و عصر و شب خبر نداشتم
هر چند وقت یکبار همون برنامه پرکردن کاغد و کتک و تحقیر ادامه داشت
بازپرس: اونایی که من می گم بنویس
من: پهلوم و دست و کتفم شکسته نمی تونم بنویسم
بازپرس: باشه من ریکورد گوشی رو روشن می کنم دوباره از اول تعریف کن
من: تا منو به بهداری نبرید چیزی نمی گم .طبق قانون اساسی شکنجه متهم جرمه ولی شما منو شکنجه می کنید
بازپرس: دختر اینقدر سمج نباش همه چی رو به گردن بگیر در عوض از شکنجه راحت شو

من: بکشید هم نمی گم که، شوهرم رو من کشتم. شاید اون دوتا همکارش کشتن . من که بی هوش بودم ؟مگه منو بیهوش اینجا نیاوردید؟
بازپرس: باشه حرف نزن ببینیم چقدر دوام میاری؟
تا اون رفت باز دوتا مامور عذاب و شکنجه وارد شدن
من: بی شرفها مگه شما خواهر مادر ندارید همه جام شکسته لااقل با کمر بند یا شلاق بزنید
ماموراولی: به پهلوی شکسته زهرا حرف نزنی اینجا خورد و خمیرت می کنیم
من: پس به اوناهم اعتقاد داری این کار رو می کنی؟ یا اینا واسه ریا و دروغه؟
دوباره به خشم شون مثل اینکه بنزین ریخته بودم یکی از پشت موهامو چنگ زده بود و بالا آورده بود و اون یکی هم جلو ایستاده بود وتو صورتم چپ و راست
سیلی می کوبید دیگه چفت دهنم رو باز کردم منم به ناموس و همه چیزشون فحش میدادم فریاد می زدم
چند دقیقه دوباره منو زدند و رفتند. دیگه از صدای باز شدن در وحشت داشتم.
حساب از دستم رفته بود کی اونجا بودم بوی بدنم خودم رو هم آزار می داد
دونفر خانم چادری وارد اتاقم شدند و منو درون برانکارد گذاشتن و به یک فضای باز بردن و از اونجا هم به یک بهداری بردند بعد از دوساعت دیگه منو به یک اتاق عمل بردند و توسط چند تا دکتر بیهوش شدم
وقتی چشمهام رو باز کردم توی بخش یک بهداری بودم دست و کتفم توی گچ بودن و من تو این چند روز برای اولین بار طعم تلخ درد از بدنم دور شده بود.
همون بازپرس آمد: ببین دخترم قراره از اینجا بری به زندان ولی اگه چیزی را که می میخواهیم توی دوربین بگی بدون اتهام آزادت می کنیم
من: تو دوربین چی بگم ؟
دوتا مامور دیگه رو هم صدا زد اونا قیافه خبرنگاری داشتن
خبرنگار: باهم میریم مزار شهید عباس … و شما از رشادتها و فداکاریهای امنیت ایشان می گید و از زندگی ایده ال گذشتتون حرف می زنید و روی مزار اشک می ریزید
من: پس متوجه شدید که من بی گناه بودم؟
خبرنگاردوم: اصلا ما به گناهکاری یا بی گناهی شما کاری نداریم .اگه اینکار رو بکنید بی گناه هستید و اگه نه گناهکار . البته ما حق نداریم این رو به شما بگیم
خبرنگار دوم:به ما فقط گفتند که از شما جواب مثبت بگیریم یا منفی
من: باشه قبول می کنم ولی باید صدمات بدنم خوب بشه
بازپرس رو به خبرنگار و دکتر: ایشان توسط اغتشاشگران مصدوم شدند که ما به بهداری آوردیم
صدای اذان بلند شد
بازپرس: برادرها بفرمایید نماز اول وقت اجرش بیشتره
خبرنگار: بفرما اجرکم عندا…
تو دلم به تمام ریا و تزویر کاریهاشون می خندیدم .اونا همدیگه رو می تونستند گول بزنند ولی قطعا خدا رو نه
یک ماه گذشت و تمام زخمهای صورت و شکستگی های بدنم خوب شده بود ولی یک اتاق مرتب تر و تمیز تر در اون محل که من نمی شناختم به من داده بودن
همان دوخبرنگار دستمالکش اومدن و به من یک چادر مشکی دادن و با یک ون به آرامگاه رفتیم .
پیاده شدیم من سر مزار عباس رفتم
شعری زمزمه کردم
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تاکی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهان داری
مردنت به که مردم آزاری
من بعداز اون سناریویی که به من داده بودن بازی کردم و بعد از فیلم برداری اونا منو همونجا رها کردند و رفتند
رو به قبر عباس کردم و گفتم
: من و تو و خدا میدونیم که تو شهید نیستی
و همچنین تو و خدا الان میدونید که تو چه عذابی الان داری می کشی من هیچ وقت حلالت نمی کنم
اون دنیا هم اون همه تزویر و ریاکاریهای تو و امثال تو بکارتون نمیاد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

اسفند ماه هست جای خالی سگم سالی رو که می بینم دلم میگیره . که جونش رو بخاطر من از دست داد

یکی‌ در بیابان‌ سگی‌ تشنه‌ یافت

‌برون‌ از رمق‌ در حیاتش‌ نیافت‌

کُله‌ دلو کرد آن‌ پسندیده‌ کیش‌

چو حبل‌ اندر آن‌ بست‌ دستار خویش‌

به‌ خدمت‌ میان‌ بست‌ و بازو گشاد
سگ‌ ناتوان‌ را دمی‌ آب‌ داد

خبر داد پیغمبر از حال‌ مرد

که‌ داور گناهان‌ او عفو کرد

الا گر جفا کردی‌ اندیشه‌ کن‌

وفا پیش‌ گیر و کرم‌ پیشه‌ کن‌

یکی‌ با سگی‌ نیکویی‌ گُم‌ نکرد

کجا گم‌ شود خیر با نیک‌ مرد

پایان

نوشته: یک هم وطن


👍 5
👎 4
9801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

917745
2023-03-06 01:55:36 +0330 +0330

وسطاش خوندم
زیادی تخیلی بود.
اگه می گفتی هر دو از خانواده مذهبی بودیم بعد اختلاف پیدا کردیم باورپذیرتر بود.
معمولا آدمای اینقد خشکه مقدس معمولا میرن خانواده هایی مثل خودشون

0 ❤️

917748
2023-03-06 02:13:31 +0330 +0330

عقده داره خفت می‌کنه بدبخت!
منم از سپاهی جماعت دل خوشی ندارم ، ولی این چه سمی بود نوشتی ؟!
تا شب عروسی بیشتر نخوندم ، اونم حیف وقت و حیف نت

1 ❤️

917751
2023-03-06 02:26:05 +0330 +0330

کیر تو خودتو کسستان اپلود کردنت ادمین کونی

0 ❤️

917774
2023-03-06 06:45:55 +0330 +0330

امیدوارم همه این پست فطرتا البته واقعیشون طوری جون بدن که جنازشونو نشه خاک کرد حتی نشه سوزوند

2 ❤️

917778
2023-03-06 08:09:22 +0330 +0330

تصویر واقعی از این حرومزادها و غارت گرهای مملکت بود

0 ❤️

917829
2023-03-06 19:27:53 +0330 +0330

عباس کیر به قبرِ مادرت و سِد علی چلاق و طرفداراش

1 ❤️

917832
2023-03-06 19:42:59 +0330 +0330

در اینکه این حرومزادها حرومزاده هستن شکی نیست ولی تو روایت داستان و نوع ازدواج و … زیادی اقراق کردی خانوم مگه عهد دقیانوس هست و نوع خواستگاری و … تو و خانواده هم از پشت کوه آمدین ؟!
اون سپاهی ها اکثرا تو جامعه جانماز آبکش هستن تو خونه که زن بروز و … دوست دارن در ضمن نماز عصر هم همون چهار رکعت هست گلم ،
اون پوفیوز ها فقط تظاهر کردن خوب بلدن تو واقیعت…
مرگ بر …

0 ❤️

917838
2023-03-06 21:00:43 +0330 +0330

چقدر شجاعانه از سرنوشت غمگینت نوشتی…یکی از دلیر زنانه غیور هستی…‌‌درود بر تو…

0 ❤️

917958
2023-03-07 23:05:34 +0330 +0330

حداقل برای خواننده داستانت عقل وشعور قائل شو

0 ❤️