سوپراستار مذهبی من

1402/04/08

محمد پسری حدود 24 ساله با قدی نسبتا بلند، اندام نیمه‌لاغر رنگ پوست مایل به مشکی دارد و خیلی سفید نیست. مهم‌تر از آن که مذهبی است و ریش نسبتا کمی می‌گذارد. برای من خیلی مهم نبود و با اینکه اصلا ریش دوست ندارم، با ریش کم محمد می‌شد کنار آمد. بر علاوه خصوصیات دیگری داشت که در ادامه خواهم گفت، برای من به شدت جذاب و دیوانه‌کننده بود. لب‌های کلفت رنگی، دست و پای سفید و کم‌مو و اندام نسبتا تپل من شاید هر پسری را وسوسه می‌کرد اما فکر می‌کردم مقابل باورهای آهنین و خشک محمد کاملا بی‌اثر است. مدتی بود که در یک محیط بودیم و محل کارمان یک‌جا بود. من از ابتدا که آنجا رفتم، هیچ حسی نسبت به محمد نداشتم و اصلا این مساله را کلا فراموش گرفته بودم که من هم قبلا‌ با دیدن اندام مردانه یک پسر جذاب، دلم ضعف می‌رفت و تا چند روز پیش چشمم بود.
حدود یک سال و نیم گذشت و من و محمد همچنان به عنوان دو دوست همکار و نه بیش از آن، به همدیگر احترام داشتیم. در این یک سال و نیم، در ابتدا کم‌تر به محمد فکر می‌کردم و او را نیز مثل صدها جوانی که روزانه سر راهم برمی‌خوردم، می‌دیدم و تلاش می‌کردم اصلا به این موضوع خاصی در مورد او فکر نکنم. اتفاقی پیش آمد که بقیه از آن محیط به جای دیگری منتقل شدند فقط من و محمد ماندیم. شرایط جدید کمی نگرانم می‌کرد تا مبادا در مقابل این حسی که مدت‌ها است سرکوب کرده‌ام، کم بیارم و در جایی بلنگم و خودم را ببازم. در هر حال روی خودم اطمینان داشتم که خودم را حفظ می‌کنم. روزی اولی که تنها بودیم، تا ظهر کار کردیم و گاها محمد سر صحبت را باز می‌کرد و چیزهایی از مسائل موبایل و کامپیوتر می‌پرسید. من هم تلاش می‌کردم آنچه را بلد بودم در اختیارش قرار دهم. سر ظهر دوتایی سر سفره نشستیم و مشغول صرف نهار شدیم. قبلا بقیه بودند و حواس مان پراکنده بود و همین گونه با شلوغ سفره نهار جمع می‌شد. اما امروز فرق می‌کرد و فقط خودم بودم و خودش. کمی دلم می‌لرزید که نباید به اندام یک پسر زیبا دقیق نگاه کنم چون دیگر فراموش‌کردنش سخت بود و در گوشه ذهنم می‌ماند. با این حال یک‌باره دل کردم و به محمد که روبرویم نشسته و داشت غذا می‌خورد، با دقت و تشنگی کامل نگاه کردم؛ این همان آغاز باختن بود! موهای سیاه و نسبتا درازش، از پشت چشم چپش طوری افتاده بود که وقتی سرش پایین بود، یک چشمش دیده نمی شد. چشم راستش که دیده می‌شد با ابروی تیره و پلک‌های بلند خودش را نشان می‌داد. شانه‌‌های مردانه نیمه‌لاغر یک جوان خوش‌هیکل، حس قدرت و سلامتی و مردانگی را به بیننده می داد و پیراهن دست‌دوزی‌شده که سینه و آستین‌ها را با دست گل‌کاری کرده بود، بر این بدن خوش‌تراشیده خیلی خوب می‌آمد. دستان صاف، بی‌عیب و کمی‌سیاه‌رنگش، را گاهی سمت قاشق می‌برد و گاهی هم روی زانویش می‌گذاشت و آرام غذا می‌خورد. محمد عادت نداشت جوراب بپوشد و همیشه تمیز و مرتب و پاکیزه بود. خیلی تلاش کردم که ادامه ندهم منتها نشد. چشمم به پای محمد افتاد که با یک رنگ مردانه و چند تار موی روی پشت و ناخن‌هایش و در عین حال مردانه و بزرگتر از آنچه من انتظار داشتم. ضربان قلبم تند شد. من علاوه بر چهره و قیافه طرف، به زیبایی و فرم دست و پایش نیز اهمیتی بسیاری می‌دهم و یک دست و پای خوش‌فورم، همیشه برایم تحریک‌کننده بوده است. محمد سرگرم غذاخوردن بود و من تقریبا دیگر مزه غذا را نمی‌فهمیدم. دست و پای و اندام محمد آنقدر جذاب بود که دلم می‌خواست بپرم و ماچ کنم اما نمی‌شد و چیزی تا حالا بین من و محمد نبود. من همیشه عادت داشتم تند تند می‌خوردم اما امروز ظرف غذایم را نیمه گذاشتم دیگر نشد بخورم. محمد گفت: «چرا امروز نمی‌خوری؟» گفتم: «سیرم؛ صبحانه زیاد خوردم.» عادت نداشت زیاد حرف بزند مگر وقتی که سر حرف می‌آمد. در سکوت محض غذایش را می‌خورد و من انگار از غذاخوردن محمد کیف می‌کردم. ته دلم می‌گفتم: «لامذهب، پسر مردم را دیوانه کدی حالا میگی چرا غذا نمی خوری؟!»
سفره را جمع کردیم اما من دیگر محمد را به آن چشم سابق نمی‌دیدم. تمام حرکات و حرف‌ها و رفتارها و هیکلش برای من جذاب و خیره‌کننده بود. بی‌اختیار در فکر می‌رفتم و چشمان سیاه و بزرگ محمد از زیر ابروان تیره موهای دراز پرپشتش، پیش چشمم بود و گاها طوری که متوجه نشود، دقیق نگاهش می‌کردم. دلهره، گرفتارشدن در دام محمد که خودش هم بی‌خبر و بی‌تقصیر بود و من می‌دانستم که برای شکستن و رهایی از آن توانایی ندارم زیرا محمد هرروز پیش چشمم بود، مرا دچار سراسیمگی و سردرگمی و افسردگی و عصبانیت کرده بود. چون هیچ راهی نداشتم و اصلا معلوم نبود آخرش به کجا می رسد. از آن به بعد دیگر ناخواسته هوای محمد را داشتم، دقیق نگاهش می‌کردم و با چشمانم در فرصت‌های مناسب‌ تمام هیکلش را اسکن می‌کردم و در حافظه می‌سپردم تا شب مرورش کنم. دنبال زمینه‌ای بودم که استخر برویم و بدنش را تا حدی که ممکن است ببینم بلکه نظرم تغییر کند و منصرف شوم. فرصتی پیش آمد و رفتیم. همه لخت شدیم. محمد که سمت رخت‌کن رفت تا لباسش را لخت کند، من هم مثلا تصادفی رفتم سمت رخت‌کن تا بلکه بشود بیشتر از آنچه انتظار دارم را ببینم. رخت‌کن نیم‌قده بود و فقط از کمر پایین را پنهان می‌کرد. اتفاقا همینطوری که می‌رفتم تا از جلو رخت‌کنی که محمد لباسش را تبدیل می‌کرد رد شوم، با گوشه چشمی نگاه کردم دیدم که محمد تازه شورتش را لخت کرده و دارد شورت استخر را می‌پوشد. کاش نمی‌دیدم! یک کیر خوش‌قیافه صاف و تخم‌های تمیز و سیاه‌رنگ هنگام پوشیدن شورت تکان می‌خورد. کیرش با اینکه خوابیده بود، حدود 8 سانتی می‌آمد ولی باریک بود و قلمی. رد شدم اما انگار از درون آتش گرفتم. هرچه تلاش کردم ذهنم را درگیر چیزهای دیگری کنم و از خیال محمد و کیرش خالی کنم نشد. از خودم هم بلند شد و کاملا از زیر شورت استخر معلوم بود و هیچ‌گونه نمی‌شد پنهانش کنم. دیده‌شدنش در بین دوستان خودم و هم در محیط شلوغ استخر خیلی زشت بود. رفتم سمت پشت محفظه‌های لباس که خلوت بود، گفتم چند دقیقه وقت بگذرانم تا آرام شوم و کیرم بخوابد و بروم شنا. چند دقیقه‌ای قدم زدم اما فکر و خیال محمد و آن کیر منحصربفردش رهایم نمی‌کرد. حسابی کار دست خودم داده بودم و کاری هم از دستم بر نمی‌آمد. رفتم از محفظه لباس‌هایم پاکت سیگار Seven Stars جاپانی را برداشتم. دیدم دوستانم همه رفته‌اند و کسی نه در رخت‌کن است و نه پیش محفظه‌ها و در حال جابجایی لباس. گفتم قطعا مرا نیز گم کرده‌اند. برگشتم و اولین نخ را از بسته سیگارم گرفته با زبان کمی خیس کرده و گذاشتم بین لب‌هایم که خشک و بی‌روح شده بود و بجای این سیگار چیزی دیگری می‌خواست که محمد داشت. ناخنم را روی چاشنی فندک فشار دادم؛ تق! دودی غلیظی همراه با بازدم یک نفس عمیق به هوا بلند شده بود. تا توان داشتم سیگارم را می‌کشیدم و با هر پکی، قسمت زیادی از سیگار می‌سوخت، نه نتها سیگار که من هم در حال سوختن بودم. دود و بوی سیگار کل فضا را پر کرده بود که یک‌باره صدای جیغ خدمه استخر از آن طرف بلند شد: «که اس سیگار می‌کشه؟!!! کجاس؟ مگر اینجا جای سیگارکشیدن اس؟» حس کردم دنبال مجرم می‌گردد تا خواستم خاموش کنم دیدم رسید و با صدای بلندی گفت: «مگه نمی‌فهمی اینجه سیگار کشیدن ممنوع است؟ برو داخل کانتینر بکش. همونجا که همه رفته آب و آب‌میوه و فست‌فود می‌خورن، سیگار هم می‌کشن.» گفتم: «ببخشید من متوجه نبودم.» گفت: «چطور متوجه نبودی مگه اعلانات ممنوعیت سیگار ره نمی‌بینی؟» گفتم: « نی! مه سواد خواندن ندارم کاکا جان.» این حرف بیشتر عصبانی‌اش کرد و همین‌طوری که غُر می‌زد، او رفت سر میزش و من رفتم سمت استخر اما دیدم دیگر خبری از برخواستگی کیرم نیست و خودم هم متوجه نشدم که چه زمانی خوابیده ولی از بس که با تمام توان سیگار کشیده بودم هم سینه‌ام خیلی می‌سوخت و هم کمی حالت گیجی داشتم.
پریدم داخل استخر البته من شناگر خوبی‌ام و در شنا هیچ کدام از دوستانم هم‌پای من نبودند. همه وقتی دیدند من پیدا شده‌ام لب به اعتراض گشودند که کجا بودی؟ گفتم: «رفتم سیگار کشیدم». خیلی مراقب بودم و تلاش می‌کردم نزدیک محمد نباشم.
کمی شنا کردیم و همه رفتند سمت سونای بخار. محمد هم پایش را لب استخر گذاشته بود تا برود که من صدا کردم. گفتم: «ما تازه آمدیم چه خبر است؟ صبر کن کمی شنا کنم من هم که خسته شدم، باهم می‌ریم.» قبول کرد ولی لب استخر نشست. دیدم شورتش که خیس شده و چسبیده به بدنش، برجستگی کیر و تخم‌هایش به خوبی پیداست. دوباره بر سرم همانی آمد که در رخت‌کن آمده بود. حسابی راست کردم امام این‌بار داخل آب بودم و معلوم نبود و داشتم این‌طرف آن طرف شنا می‌کردم. چند دقیقه‌ای گذشت گفت: «میثم بیا بریم. بدنم خشک شد.» گفتم: «نباید خشک شود. یک‌بار دیگه بپر داخل آب، بعد می‌ریم.» پرید و یک دوری شنا کرد و آمد گفت: «بریم!» رفتیم سونای بخار که فوق‌العاده داغ است و پر از مه و بوی ویکس خیلی تیز. کسی دیده نمی‌شد و فقط صداها شنیده می‌شد و کاملا ناپیدا بود. دوستان من و محمد نیز بین هم صحبت می‌کردند و فهمیدم همه در یک ردیف نشسته‌اند. من و محمد هم نزدیک هم نشستیم به گونه‌ای که فقط می‌شد من و او همدیگر را ببینیم، همه جا تاریک بود. لحظه‌ای گذشت همه رفتند، یکی از دوستان مان صدا کرد «میثم!»، «محمد!» من پاسخ دادم بلی! گفت: «کجایین شما؟ بریم استخر!» گفتم: «ما تازه آمدیم. شما برید ما فورا می‌آییم.» وقتی همه رفتند و مطمئن شدم کسی نمانده، ناخودآگاه به محمد گفتم: «می‌خوای ماساژت بدم؟» گفت: «نه! مگه اینجا جای ماساژ است؟ جای ماساژ در سونای خشک است اینجا نمیشه.» گفتم: «میشه. تو بخواب.» دست بکار شدم و خواباندم. می‌خواستم دست‌ پای محمد را لمس کنم فقط تا خیلی حسرت به دل نمانم. شانه‌ها و پشت گردنش را مالیدم (بلد هم که نیستم). دستش را می‌کشیدم، لذت فوق‌العاده داشت. سمت پایش رفتم و با عشق تمام پایش را می‌کشیدم درست مثل خانمی که خستگی شوهرش را بعد از کار با عشق تمام رفع می‌کند. نفسم تند و کیرم فوق‌العاده راست شده بود ولی سونا مه‌آلود بود و محمد نمی‌دید. فهمیدم محمد هم از این ماساژ غیرحرفه‌ای لذت می‌برد. با پشت خوابوندمش کمی بی‌تابی می‌کرد که کاشی سونا داغ است، اما قابل تحمل بود. چشمانش را بسته بود. سینه‌هایش را مالیدم. واقعا سینه‌های یک مرد بود، عضلانی و سفت. وقتی دستم را به سینه‌های خودم می‌زدم و دست دیگر به سینه محمد بود، حس دخترانه شدیدی بمن دست می‌داد. همین‌طوری پایین آمدم سمت شکمش که اصلا افتادگی نداشت و سفت و منظم بود. سمت ران‌هایش آمدم و تا جایی که ممکن بود نزدیک کیرش را ماساژ دادم. سمت پاهایش رفتم و دوباره دست کشیدم تا آخر. محمد داشت از این ماساژ کیف می‌کرد و چشمانش همچنان بسته بود. کیرش همچنان بی‌حال و خوابیده بود و به نظر می‌رسید که حسش نسبت به من و هر همجنسی هیچ چه نیست و کاملا راحت بود.
با خود فکر کردم که چکار کنم؟ چه فرصتی مثل امروز؟ اگر محمد اصلا در مسیر اینگونه گرایش‌ها نباشد یا خیلی ادای مذهبی‌ها را دربیاورد چه؟
دلم داشت به قفس سینه می‌کوبید و ذهنم سراسیمه در همه‌جا می‌گشت که را بهره‌گیری از این فرصت را برایم پیدا کند. گفتم: «محمد! بیداری یا خواب رفتی؟» با صدای بم و آهسته گفت: «نه بیدارم. تشکر از زحماتت.» گفتم: «بنظرم خیلی کیف کردی از این ماساژ. در خانه خانمت مگه خستگی‌ات ره رفع نمی‌کنه وقتی خانه میری؟» گفت: « نه بابا اوه حوصله کجا داره. شب‌ها یکی دو بار پاهایم با پایش فشار میده و بس.» گفتم: «یعنی می‌خوای بگی که از خانمت بهتر ماساژت میدم؟ بهر حال دستانش تسکین‌دهنده اس.» گفت: «نه بابا. تسکین کجا بود اندازه نصف تو ماساژ بلد نیسته و حوصله نداره.» باید کم کم پیش می رفتم. با خنده گفتم: «خانمت مجاز است همه‌جایته ماساژ بده اما من که اجازه ندارم دیگه که همه جایته دست بکشم.» قبل از اینکه پاسخ دهد ادامه دادم: «البته که بین رفاقت محدودیتی نیست و من حاضرم جاهای که مخصوص خانمت است را هم ماساژ بدم.» و بلند خندیدم. محمد هم بلند خندید گفت: «نه دیگه زشت است.» طوری خندید و گفت که من فهمیدم خیلی حساس نیست یعنی اگر اقدام کنم قاطی نمی‌کند.
همینطوری که سینه‌هایش را می‌مالیدم و به شکمش دست می‌کشیدم، آمدم سمت ران‌هایش و دل را به دریا زدم یک مالش محکم به کیر و تخم‌های محمد دادم؛ وای چیکار کردم من! دادش بلند که «آخ کشتی» گفتم: «ماساژ اس دیگه از این‌پیش‌آمدها داره. می‌خوای آهسته بمالمش برات؟» محمد خنده‌ی توام با دردی داشت که از ناحیه تخم‌هایش احساس می‌کرد ولی من از این‌که می‌دیدم کم‌کم راهم را پیدا می‌کنم زورکی و بلند می‌خندیدم. همه سرگرم شنا بودند و هیچ‌کسی نیامد سونای بخار.
دوباره ادامه دادم و این بار نرم و عاشقانه کیر و تخم‌های محمد را گرفتم در دستم و آرام می‌مالیدم. محمد فقط می‌خندید. چند لحظه‌ای گذشت. بنظرم محمد ترجیح داد که به این وضع خاتمه دهد شاید نگران کسی بود که سونا بیاید و شاید هم نمی‌خواست داخل این مسیر شود چه می‌دانم. نشست و من کیرش را رها کردم اما احساس می‌کردم که دیگر آن حرمت را نزد محمد نداشتم و او چیزی که باید بفهمد را فهمیده است. کیرش راست شده بود و سرش را پایین انداخته بود. چیزی نمی‌گفت و سکوتی حاکم بود و من احساس پشیمانی می‌کردم از اینکه بعد از یک سال و نیم خودم را در نظر محمد خورد کردم و هم او شاید باورش نمی‌شد یا در فکر این بود که با این صورت مساله چگونه برخورد کند.
رفتیم و چون مدت زیادی گذشته بود، دوستان شاکی بودند و می‌پرسیدند کجا بودید و یکی هم سر شوخی و با خنده و مسخرگی می‌گفت: «خیلی مشکوک دیده می‌شید هر دوی تان.»
به هر حال از استخر آمدیم بیرون ولی این‌بار محمد آن پسر شوخ و شاداب چند ساعت قبل نبود. حرفی نمی‌زد و در فکر بود. من هم غم عجیبی توام با پشیمانی در دلم افتاده بود که شاید تند رفته بودم ولی در هر حال محمد پسر هوشیار و توداری بود و از اینکه این سِرّ شاید پراکنده نشود، تاحدی خاطرم جمع بود.
همگی خداحافظی‌ کردیم و من محمد هم دست دادیم، اما این‌بار برخلاف همیشه که می‌گفت: «به خدا سپردمت.» چیزی نگفت و فقط یک نگاه نسبتا طولانی کرد و جدا شدیم. همینطوری که محمد با یکی از دوستان مان دور می‌شد، من چند لحظه‌ای ایستادم و از دنبالش نگاه می‌کردم. طرز راه‌رفتنش خوشایند بود. گاهی سرش را سمت چپ تکان می‌داد تا موی درازش که پیش چشمش آمده را یک‌طرفه کند. محمد همچنان که دور می‌شد، احساس می‌کردم دل و حواسم را نیز با خود می‌برد.
شب شد و با آمدن شب من هم غمی عجیبی در دلم راه یافته بود. همواره فکر می‌‌کردم به احترامی که من و محمد به هم داشتیم، به اینکه او دقیقا چه چیزی فکر می‌کند؟ اگر صدها مایل از گرایش شبیه من فاصله داشته باشد دیگر حتی نمی‌‌توانیم با هم کار کنیم چه رسد به اینکه از هم لذت ببریم. آن شب حتی نفهمیدم چه خوردم، کم خوردم یا زیاد. حوصله نشستن و فیلم‌دیدن و صحبت‌کردن و هیچ چه را نداشتم. می‌رفتم در بالکن خانه سیگاری روشن می‌کردم و تا دود آخر می‌کشیدم و با چندتا سرفه عمیق برمی‌گشتم اتاقم و باز همین دور باطل. با خود فکر می‌کردم که چه می‌شد اگر جامعه امثال من را همینگونه که هستیم می‌پذیرفت، چه می‌شد اگر من نیز مثل بقیه دگرجنس‌گرا و راحت بودم، چه می‌شد اگر محمد حد اقل می‌گفت که من هم تمایل دارم و الان اینجا می‌بود و بجای این همه نگرانی سرم را روی شانه‌هایش می‌گذاشتم و…
از دلهره اینکه فردا چه خواهد شد، با محمد چگونه روبرو شوم، اصلا فردا با من دست خواهد داد یا به عنوان یک پسر مذهبی اصلا اجازه نخواهد داد که به وی نزدیک شوم بخود می‌پیچیدم و ته دلم هر لحظه خالی‌تر می‌شد. ساعت قریب 12 شب بود و کم کم چشمم می‌سوخت که صدای پیامک تلفن سکوت اتاقم را شکست. در کمال ناباوری پیام از محمد بود!!! جا خوردم از اینکه او هیچ‌گاه نصف شب به من پیام نمی‌داد و معمولا زود می‌خوابید تا فردا زود بیدار شود.
-«سلام خوبی؟»
-«سلام. شکر. خودت خوبی؟» با دلهره پاسخ دادم
-«شکر. خوبم. آنلاین بودی گفتم باش یک پیام بانم» از اینکه شاکی نبود جان گرفتم.
-«ها. تشکر سلامت باشی. چطور نخوابیدی هنوز؟»
-«والا چه بگم! امشو هیچ حالم خوش نیست. خانومم پرسیده چه کردی؟ اما چیزی نیست که بگم.»
-«خوب بگو محمد چرا حالت خوش نیست مگه چیزی شده؟» اصلا بروم نمیارم که چیکار کردم.»
-«نه چیزی نشده ولی از روز تا حال، ماساژت بیخی تعادل روانی‌مه بهم زده. نمی‌دانم چه بگم»
-«ببخشی محمد مه نمی‌دانستم اذیت میشی وگرنه دست نمی‌زدمت»
-«نی نی میثم! مه اذیت نشدم تشکر فقط هرچه تلاش می‌کنم مسئله امروز ره فراموش نمی‌تانم»
-«خوب فراموش نکن! مگر چیزی شده؟»
-«اری میثم! کاری که مه و تو کردیم خیلی گناه داره. نباید ایطو می‌شد.»
-«البته هدف مه او نبود ولی شد دیگه. حالا از زیادی گناهش ناراحتی یا چیزی دیگه؟»
-«از هر دو میثم! مه تا حال سمت بچه نگاه نکردیم و امشب اصلا دلم نمیشه کت خانمم بخوابم»
-«محمد بگو دقیقا منظورت چه اس؟ راحت باش. خدا مهربانه.»
-«منظورم که دستای تو از دستای خانمم بهتر بود و هیچ آرامش ندارم. هر لحظه بیادم میایه»
-«اهممممم بیا بچه ره ببین! نکنه توقع داری همیشه برات بمالم»
-«ههههههه والا چه بگم میثم! با اینکه می‌دانم زیاد گناه داره ولی کمی خوش دارم.»
-«خووووووو چطو رویت شد ایطو بگی بچه پاک و پاکیزه؟ از گناهش نمی‌ترسی؟»
-«هموطو که تو رویت شد مالش بتی ههههههه! راستش از گناهش هم می‌ترسم»
-«خوووووو که اینطور. اگر کاره فقط در حد مالش نمانی چطور؟ نکنه توقعت بالا بره!»
-«نی نی میثم. مه خودم هم راضی نیستم ولی بیخی دیوانه کرده این حس لعنتی»
-«اهممم. می‌دانم. اگر کاری نداری مه آف می‌شم» حالا دیگه من بودم که باید ناز می‌کردم.
-«نی نی کجا میری؟ خی مه چه می‌شم؟ میشه پس فردا بازم استخر بریم؟»
-«نی دیگه تو خانمت پهلویت اس چه غم داری؟ استخر هم زود است فعلا.»
-«خانم مره چه می‌کنی ولا اگر اندازه نصف تو ازین کارا بلد باشه»
-«فردا می بینیم اوکی محمد؟» دیگه باید محمد بود که تلاش می‌کرد.
آف شدم و انگار که یک جان تازه یافته بودم. رفتم باقی‌مانده غذای شب را گرم کردم و کاملا خوردم. خسته‌ام اما از اینکه محمد را بدست آورده‌ام و در خیال و هوای فردای من، اصلا خواب به چشمم نیست.
رفتم یک حمام حسابی کردم و تمام موهای بدنم را صاف کردم. به تخم‌هایم، به کیرم که پاکیزه و صورتی و صاف و سخت ایستاده بود نگاه می‌کردم، کمی حس حقارت داشتم برایش گفتم: «تو با این زیبایی شاید آروزی صدها کس و کون دیگر باشی. حیف نیست زیر کیر محمد تکان تکان بخوری و غرورت له شود؟ کونم را در آینه بزرگ حمام نگاه کردم که قطرات شفاف آب از این‌طرف و آن طرفش سر می‌خوردند و مثل بلور، زیبایی و درخشندگی داشت، کمی حیفم ‌آمد. برایش گفتم: «من تا حال داخلت ره انگشت نکردیم. تو چطور فردا می‌تانی کیر محمد ره تحمل کنی اگر کار به سکس بکشد!» و حس عجیب و غریبی را داشتم. حس مثلا عروسی که در شب زفاف دارد برای اولین سکسش آماده می‌شود و اصلا نمی‌داند قرار است چه بکشد و دلهره‌ای دارد توام‌ با لذت.
آمدم و خوابیدم. فردا دیر بیدار شدم که قریب ساعت شده بود و سرم درد می‌کرد. تلفنم را نگاه کردم که ممکن است محمد پیامی گذاشته باشد اما چیزی نبود. گرچه می‌دانستم محمد پسری خیلی مُصِرّ نیست و یک نوع آرامش و شخصیت خاص دارد اما از احتمال اینکه نشود آن پیام‌های دیشب یک فوران شهوت بوده و اصلا دنبال چیزی که بود نباشد، نگران می‌شدم.
صبحانه خوردم و سمت محل کارم حرکت کردم. قریب 10 دقیقه‌ای راه بود. از بین راه یک احتیاطا یک ژل روان‌کننده لوبریکانت گرفتم و دو تا هم کاندوم. گفتم ممکن است لازم شود. در محل کارم که رسیدم دیدم محمد نیامده است. کمی نگران‌ شدم ولی زنگ نزدم و صبر کردم. چند دقیقه‌ای گذشت، اما مثل هر روز نه. دقیقه‌ها همچنان دیر و آهسته می‌گذشت و تپش تند قلب من در انتظار محمد و دلهره‌ی شدیدی که داشتم، حوصله‌ام را سر برده بود و داخل اتاق فقط قدم می‌زدم که زنگ در زده شد. از آیفون نگاه کردم دیدم محمد است. نمی‌دانم با اینکه محمد کلید داشت چرا زنگ در را زد.
آمد و سلام کرد. باهم دست دادیم. اما امروز دستش داغ و لب‌های تیره رنگ نازکش خشک بود. نمی‌دانم شاید استرس داشت. نشست ولی هیچی نمی‌گفت. احساس می‌کردم چیزی ته دلش هست که نمی‌تواند بگوید. چهره‌اش خوش‌حال بود ولی در سکوت محض. چند بار سرفه عمدی کرد و باز نتوانست چیزی بگوید. حتی بمن هم وقتی متوجه بودم نگاه نمی‌کرد. دیدم خیلی دارد اذیت می‌شود و هم من داغ کرده بودم، خودم اقدام کردم. رفتم کنارش روی مبل نشستم همینطوری که با تلفنش بازی می‌کرد، احساس کردم جا خورد. دیگر دل را به دریا زدم و دستم را گذاشتم روی دستش که روی رانش گذاشته بود. چه بگویم؟! چقدر داغ و مردانه و خوشایند بود وقتی از عمق جان دستش را لمس می‌کردم. یک‌باره دیدم دستم را بلند کرد و بوسید. منم دست‌پاچه شدم و با هردو دست، دست محمد را گرفتم و محکم بوسیدم. تلفن را گذاشت و یک نگاه عمیق طولانی به من کرد و گفت: «میثم می‌دانم این کار خوب نیست. تو بالاخره آتشی که درون من بوده و من ازش بی‌خبر بودم ره داغ کدی ولی یک قول باید بتی که راجع به مه با هیچ کسی حرف نزنی و همچنان مه راجع به خودت. هرچه هست از همین اتاق بیرون نره و بین دو نفر بمانه فقط. می‌دانم تو هم خوش داری و مه هم بدم نمیایه. قول است میثم؟» صدایش می‌لرزید. من هم گفتم: «قول است محمد» حس دختری را داشتم که برای اولین بار با شوهر آینده‌اش حرف می‌زند. دستم را می‌مالید و متوجه شدم که کیرش هم بلند شده و شلوارش را بالا گرفته بود. محمد نفس عمیقی کشید و گفت: «تا دیروز اصلا فکر نمی‌کردم که نسبت به بچه هم حس دارم ولی تو بیدار کردی میثم» گفتم: «شد دیگه نگران نباش تنها نمی‌گذارمت» لبخندی زد و گفت: «میشه لبایته ماچ کنم؟» گفتم: «آری چرا نمیشه» گردنم را کشید سمت خودش و مثل یک تشنه چند روزه لب‌هایم را می‌کشید. نفسش تند شده بود و تماس لب و وصورت محمد با لب‌ و گونه‌هایم لذت زیادی داشت. خودم را کشیدم و گفتم: «حالا نوبت من اس» گفت: «آزادی میثم» گفتم: «میشه پشت پایت را ماچ کنم؟» تعجب کرده بود و گفت: «این چه کار اس میثم؟ زشت است بی‌احترامی میشه برات ولی مه مانع نمی‌شم» من هم با عجله تمام خودم پای محمد را بلند کردم و داشتم می‌بوسیدم که دست دیگرم را محمد برد سمت کیرش که از روی لباس داغی و سفتی‌اش را حس می‌کردم. بلند شدم و فورا شروع کردم به مالیدن کیرش. محمد چشمانش را بسته بود انگار کمی‌ می‌شرمید. محمد فقط نفس‌های عمیق می‌کشید و من داشتم کارم را می‌کردم. شلوار محمد را دادم پایین و برای اولین‌بار دیدم کیر صاف و قلمی شاید 16 سانتی خوش‌رنگ و تمیز محمد در دستم است. دستان سفید و ناخن‌های باریک من وقتی دور کیر محمد حلقه شده بود، واقعا به دستان یک دختر می‌ماند و یک حس زنانگی عجیبی داشتم. محمد را می‌دیدم که لذت می‌برد و غرق لذت می‌شدم از اینکه توانستم به محمد این حس خوب را بدهم. گفتم: محمد آبت نیایه!» گفت:« نی نمیایه دیشب دوبار خالیش کردیم» گفتم: « تو هم بی‌کار نشین دیگه» دستش را بردم سمت کونم که خیلی بی‌تاب بود. من عاشق دست‌های محمد بودم آرزو داشتم ناخن‌هایش کونم را بمالد. حتی از تصور اینکه انگشت محمد داخل کونم است، داغ می‌کردم. بالاخره کونم را به دست محمد سپرده بودم تا بالاخره محمد به حرف آمد.
-«میثم مه خیلی تحریک شدم باید ارضا شوم وگرنه دردش دیوانه می‌کنه»
-«نگران نباش محمد مه ارضایت می‌کنم. تو با پشت بخواب دیگه کار نداشته باش»
-«خوب است ببینم چه میکنی»
یک تف چسبناک انداختم سر کیر محمد و شروع کردم به خوردن. از اینکه میر محمد انحراف نداشت خوردنش تا آخر خیلی راحت بود و تا حلقم فرو می‌کردم و پس می‌کشیدم. ولی متوجه بودم که دندانم به کیر محمد تماس پیدا نکند چون ممکن است اذیت شود. از تخم‌هایش که لیس می‌زدنم تا سر کیرش. کیر محمد خیس از آب دهن من و همچنان سفت و سخت بود و هوای خوابیدن نداشت. من هم از خدا می‌خواستم آبش نیاید چون ممکن است به سکس خاتمه دهد. برخاستم و سریع خودم را لخت کردم و روان کننده را گرفتم داشتم به سوراخم می‌مالیدم که محمد چشمانش را باز کرد.
«چه می‌کنی دیوانه؟ کرم ره مصرف نکو مه داخل نمی‌کنم»
«تو کار نداشته باش مه هم نمی‌گم تو داخل کن»
روان کننده را استفاده کردم و برگشتم سروقت محمد. کیرش همچنان سفت و مستقیم ایستاده بود و معلوم بود خیلی تحریک شده است. رفتم و این بار همچنان که محمد با پشت خوابیده بود، هر دو پایم را دو طرف محمد گذاشتم دوباره کیر محمد را گرفتم و به باسن و سوراخم می‌مالیدم. محمد با چشمان بسته لبخندی تحقیرآمیزی می‌زد و ولی کیف می‌کرد. زیاد طول نکشید و حالت نیمه نشسته خسته‌ام کرد و برخواستم. گفتم:
«ارضا نمی‌شی محمد»
«برخواست گفت می‌شم اگر تو لنگاتو (پاهایت را) بالا بگیری مه بین ران‌هایت بشینم» فهمیدم چه می‌گوید.
«بیا اینه لینگا بالا ولی تو مگر نگفتی داخل نمی‌کنم ههههههه»
وقتی با هردو دستش پاهایم را گرفت، با خود گفتم کار تمام است و این تا خودش را خالی نکند رها نمی‌کند. از اینکه کاملا در اختیار محمد بودم حس خیلی خوبی داشتم. محمد با حرص تمام لب‌ها و گردنم را می‌خورد و کیرش را دم سوراخم می‌مالید ولی فشار نمی‌داد و همینطوری می‌خواست ارضا شود. من دیگر تقریبا دیوانه می‌شدم. با دستم کیر محمد را دم سوراخم می‌گذاشتم ولی فشار نمی‌داد. چندین بار کیرش را دم سوراخم می‌گرفتم که فشار دهد اما نمی‌داد. وقتی به کون خودم دست می‌زدم انگار خودبخود آمادگی کیر محمد را داشت و از بس که تحریک شده بودم، می‌گفتم هرچه درد داشته باشد هم تحمل می‌کنم. بار چندم بود بنظرم که کیر محمد را گذاشتم دم سوراخم و این‌بار فشار داد کمی به قدری که شاید سرش داخل رفته بود. گفتم:
«چرا نمیری داخل؟ من مگر تمیز نیستم یا لیاقت تورو ندارم؟»
«نه عزیزم. تو فعلا از خانمم هم بهتر لذت می برم. نمی‌خوایم حیف شوی و شاید حوصله نتانی»
«فشار بده دیگه ای حرفا چی اس؟ مه هم توره مثل یک شوهر قبول می‌کنم»
«باشه خانم جان. خی که ایطو است بازم روان‌کننده بزن و سر کیرمه آب دهنت ره بنداز ببینیم که چه میشه»
«اینه دیگه خودت می‌دانی مقصد احتیاط کو که بی‌هوش نشم زیر کیرت»
«نی نمیشی جانم استی میثم. آهسته داخل می‌کنم که هیچ نفامی»
سر کیرش را دم سوراخم گذاشت و فشار داد. همچنان که محمد کم کم فشار می‌داد، دردی همراه با سوزشی در ناحیه سوراخم حس می‌کردم و درد سنگینی را در داخل. درد شدید می‌شد و من هم لب‌هایم را زیر دندان گرفته و تحمل می‌کردم. محمد دیگر قابل برگشت نبود و داشت پیش می‌رفت. عرق کرده بودم و و در اواخر آنقدر درد می‌کشیدم که متوجه شدم اشک‌هایم خودبخود بیرون‌زده‌اند. نزدیک بود صبرم تمام شود که محمد گفت:
-«همگیش رفت داخل. میثم خوبی؟»
-«خیلی می‌سوزه محمد ولی دیگه بخاطر تو تحمل می‌کنم. چند دقیقه بگذار باشه تا کمی درد آرام شوه»
-«چشم زنم. میمانم چند دقیقه هروقت راحت‌شدی بگو برم» زنم گفتنش دیوانه می‌کرد مرا.
با دستمالی که از جیبش بیرون آورد، اشک‌ها و عرق پیشانی‌ام را پاک کرد. همین رفتارهای محمد دیوانه‌کننده بود و در اوج درد، لذتی جداگانه می‌داد.
-«محمد! همی لحظه تک تک سلول‌های داخلم، تک تک سلول‌های کیرت ره حس می‌کنه»
-«جانمی میثم! می‌فامی همی حلقه تنگ دم سوراخت بسیار بیخ کیرمه محکم گرفته و دیوانیم می‌کنه؟»
-«محمد حالی کمی تکان بتی ببینم خیلی درد می‌کنه یا نه»
محمد آرام و آهسته کیرش را پس و پیش می‌کرد اما درد داشت خیلی ولی وانمود کردم که دردش کم شده. با تخم‌های محمد بازی می‌کردم. کیرش که کاملا داخل رفته بود و گاهی کاملا می‌کشید بیرون، خیس و صورتی و دیوانه‌کننده بود. محمد همچنان که به اصطلاح تلمبه می‌زد، من نهایت لذت را از مالش سلول‌های داخل کونم به پوست کیر محمد می‌بردم و داشتم خالی می‌شدم. گفتم محمد من ارضا می‌شوم بنظرم اما محمد در کیف و حال خودش بود و فقط تلمبه می‌زد. پاهایم را می‌دیدم که با حرکت‌های محمد در هوا تکان تکان می‌خورد لذت میبردم و حس زنانگی‌ام به عنوان خانم دوم محمد عجیب بود.
محمد کیرم را گرفته بود تا اگر آبم به صورت محمد یا سینه‌اش نپاشد. من خالی شدم و قطره‌های آخر آبم در حال آمدن بود که محمد مرا چهار دست و پا محکم گرفت و حس کردم که رگ بزرگ کیرش تند تند می‌پرد.
«محمد!!! دیوانه چرا آبته داخل خالی کدی؟» گرمی آب کیر محمد را حس می‌کردم.
«چرا دیگه زن؟ مگر شوهر آبشو کجا خالی می‌کنه؟ باش که صاحب یگان طفل شویم هههههه میثم»
من و محمد همچنان بی‌حال افتاده بودیم و کیرش داخل بود اما حس می‌کردم داشت می‌خوابید. چند دقیقه‌ای گذشت گفتم: «بخیز محمد، نباید داخل خالی می‌کردی نامردی کردی» با اینکه دنیا سرم شب شده بود و پشیمانی و احساس حماقت و این همه تلاش برای بدست‌آوردن محمد، دیوانه‌ام می‌کرد، ولی از محمد بیزار نشده بودم. محمد کیرش را بیرون کشید، سوزشی عجیبی داشتم. دست به سوراخم زدم که خیلی حالش خراب بود. هم کمی باز مانده بود و هم آب کیر محمد داشت ازش بیرون می‌آمد. دیدم که محمد از بیشتر ناراحت و سرخورده و پشیمان است. برخاستم. با اینکه تمام بدنم درد می‌کرد، رفتم سمت محمد. دستمال کاغذی را گرفتم و کیرش را کاملا تمیز کردم. ازش خواستم او هم باسن و سوراخم را با دستمال تمیز و پاک کرد. با دستش دم سوراخم را مالید و گفت: «خیلی درد کشید امروز مه هم که بلد نبودم» گفتم: «فدای سرت محمد. عادت می‌کنه»

نوشته: کهکشان راه شیری


👍 10
👎 1
37901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

935370
2023-06-30 00:01:04 +0330 +0330

فکر نمیکردم داستان با تگ افغان چنین شیوا و قشنگ باشه
دمت گرم

2 ❤️

935390
2023-06-30 01:16:34 +0330 +0330

امشب همش شد گی کیر تو خودتو داستان اپلود کردن شب جمعه هات ادمین

0 ❤️

935455
2023-06-30 09:11:03 +0330 +0330

خوب بود سواد نداشتی هی پیامک بازی میکردین🤣

0 ❤️

935464
2023-06-30 11:37:13 +0330 +0330

قشنگ بود، ای کاش بازخوانی کرده بودی که غلط های تایپی نداشتی و یا اونجاهایی که به عنوان راوی می بایست فارسی سلیس حرف میزدی اشتباها با لحجه افغانستانی نمی نوشتی، ولی در کل خیلی خوب بود، لطفا ادامه داستانت با محمد رو براموت بنویس، ولی نکته ای که قابل تأمل و غیر قابل هضم بود محل کارتون بود که فقط شما در اونجا کار می کردید؛ ولی شبیه خانه بود و کلید داشتید و انگار کار اداری و ارباب رجوعی بود؛ در صورتیکه بعضی تفاسیر اینطور بنظر می رساند که اونجا باید کارگاهی تولیدی یا خدماتی باشه. به هر حال موفق باشی. ممنون

3 ❤️

935508
2023-06-30 19:57:21 +0330 +0330

دخترهای افغانی تنگ ترین و کردنی ترین موجودات روی زمین هستن خیلی کیف میدن دیدم که میگم

0 ❤️

935615
2023-07-01 12:03:23 +0330 +0330

قشنگ‌نوشته بودی
همه داستان را با لهجه افغان خوندم 😀
به افتخار دنیای رنگ رنگی نژاد و دین و قوم مذهب نداره

5 ❤️

954661
2023-10-27 00:57:05 +0330 +0330

لاشیییی تا « پسر مردم رو عاشق خودت کردی » خوندم حس گرفته بودم تازه اونجا فهمیدم داستان گیه ، هرچی زده بودم پرید

0 ❤️