سوگند (۱)

1401/03/10

سوگند - قسمت اول: پایلوت

آرش در آستانه 33 سالگی است. وی متولد و بزرگ شده تهران است و بهمراه همسر خود نیلوفر در محله ونک ساکن است. یک اتفاق غیرمنتظره مسیر زندگی او تغییر می دهد، به نحوی که او پس از یک سال احساس می کند دیگر خود را نمی شناسد.
امروز در اوایل خرداد ماه، آرش یکسال می شود که استارت آپی موفق را مدیریت می کنند، و از منظر اطرافیان و دوستانشان آینده درخشانی در انتظار آنان است. همین 4 ماه پیش بود که آرش ناامید از موفقیت کار جدیدش فعالیتش را کم کرده بود و به کار در کافه یکی از صمیمی ترین دوستان دوران دانشگاهش سوگند مشغول شده بود. کاری کوتاه که با جروبحثی به نظر آرش ساده در واتساپ با سوگند، تمام شده بود. اگرچه دوستی دیرینه شان هم پس از اینکه سوگند آخرین پیام آرش را پاسخ نداد، به حالت تعلیق در آمده بود. هم آرش و هم سوگند غرور زیادی داشتند، و همین باعث شده بود طی این ماه ها حتی خبری هم از یکدیگر نگیرند.
بلافاصله بعد از نوروز بود که استارت آپ آرش را یک قرارداد خوب با یک مجموعه بزرگ نجات داد. حالا آرش با اعتماد به نفسی بیش از پیش احساس می کرد سکان زندگی اش را در دست گرفته، و این روزها در فکر ترمیم رابطه صمیمی خود با دوست قدیمی اش بود.
سوگند همکلاسی دانشگاه آرش و نیلوفر و در ابتدا دوست صمیمی نیلوفر بود. او بود که مسیر دوست شدن این دو را با هم هموار کرد، و گاهی خودش هم بشوخی این را به آرش گوشزد می کرد. تا چند سال پس از فارغ التحصیلی، دوستی سوگند با آرش و نیلوفر تقریبا به دلیل کار و مشغله هر دو طرف عملا قطع شده بود، اما دو سال پیش بود که آرش در دایرکت اینستاگرام سوگند، ابراز دلتنگی کرده بود و این شد که دوستی شان مجددا و با سرعت زیادی مثل روزهای دانشگاه شد. سوگند چند سالی را در شرکت های خصوصی کار می کرد و الان مدیر یک کافه بزرگ است.
آرش بالاخره یک شب تصمیمش را گرفت تا در آخر وقت که کافه خلوت می شود و سوگند مشغول بستن صندوق است، بدون هماهنگی قبلی به دیدنش برود. او خوب می دانست که اگر ذره ای هم از آن صمیمیت قبلی مانده باشد، سوگند نه تنها ناراحت نمی شود که حتما خوشحال می شود.
نیلوفر شب ها نسبتا زود می خوابید، چراکه برخلاف آرش که فقط مشغول استارپ آپ است، او در یک شرکت مدیر یکی از بخش هاست و صبح زود باید سرکار برود. آرش که میخواست حوالی ساعت 11 به سمت کافه راه بیافتد به نیلوفر نگفت که کجا می رود، چون نمی خواست فکر همسرش را الان که گویا همه چی بر وفق مراد هست درگیر کند. کمااینکه می دانست نیلوفر چقدر سوگند را دوست دارد و مثل خواهرش می داند.
وقتی آرش به کافه رسید، توانست از داخل ماشین، سوگند را در حالی که پشت دخل مشغول کار بود ببیند. یکی از سالن کارها هم مشغول طی زدن طبقه بالا بود. کمی تعلل کرد اما پیاده شد و به سمت کافه رفت. دخل دقیقا روبروی درب کافه بود و آرش در آستانه درب با یک لبخند که شاخصه خودش بود خیره به سوگند ایستاد. سوگند سرش را بالا آورد و اول کمی جاخورد، اما ظرف چند لحظه تعجبش به یک لبخند بزرگ بدل شد و مثل همیشه اش بلند گفت آرش! تا آرش اومد قدمی جلو برود سوگند به او رسیده بود و همدیگر را در آغوش گرفتند. آرش 15سانتی از سوگند بلندتر هست و قدش حدود یک متر و نود میشه، و همیشه سوگند وقتی آرش را بغل می کرد سرش کاملا روی سینه این مرد می آمد، و حسی لذت بخش به آرش می داد. پس از کمی ابراز دلتنگی سوگند از آرش خواست تا به طبقه بالا برود و خودش هم چند دقیقه بعد به او می پیوندد. آرش هم انگار دوباره به روزهای صمیمیتش برگشته بود سفارش تُرک همیشگی اش را داد و از پله ها بالا رفت.
کمی از قهوه آخر شبی اش را سرکشیده بود که سوگند از پله ها بالا آمد و روی صندلی روبروی آرش نشست. خیلی اثری از خوشحالی چند دقیقه پیش روی گونه اش نبود و وقتی آرش طبق عادت گفت چه خبر، کمی درباره کار سخت و طولانی کافه گفت و اینکه زندگی اش شده اینجا و نمیتونه مثل قدیم بره سفر و کارهای “فانی” کنه.
آرش هم درباره کار و قرارداد جدیدش گفت و اینکه چند وقت هست می خواد بیاد سوگند رو ببینه ولی غرورش بهش اجازه نمی داد. پس از چند دقیقه صحبت های روزمره و اخبار این چند ماه دوری، آرش که می خواست کدورتی از قبل نمونده باشه به زبان آمد.
آرش: ببین سوگند، سر اون ماجرایی که تو واتساپ با هم بحثمون شد، من همونجا هم گفتم که هیچی رو از چشم تو نمیبینم و مشکلم با صاحب کافه است. ولی خب تو بهر دلیلی تشخیص دادی که از یجا جواب ندی و حتی بعدش دوبارم زنگمو جواب ندادی. واقعیت اون موقع خیلی از دستت ناراحت بودم، ولی هرچی گذشت جای خالیت رو بیشتر احساس کردم و اینکه خودتم میدونی برام واقعا عزیزترینی…
سوگند صحبت آرش رو قطع کرد و با یک لبخند شیطنت باری گفت: می دونم منو چقدر دوست داری و میدونم چقدر تو زندگیت موثرم!
آرش خنده سریعی کرد و خواست ادامه بده، اما سوگند ادامه داد: ولی ببین تو بازم ماجرا رو از سمت خودت می بینی و حواست نیست منو تو چه وضعیتی ول کردی و رفتی. اصلا حواست بود که کل مدیریت مجازی با تو بود و من تا دوماه نتونستم یه آدم خوب پیدا کنم برای این کار!؟
آرش با لحنی متواضعانه گفت: آره عزیزم حق با تویه و میفهمم چکار کردم. امشب هم برای همین اومدم و خواستم پیش قدم باشم تو صحبت کردن باهم.
سوگند: آرش می دونی چرا تو این کافه کارکنا زیاد تغییر می کنن؟ یا اصلا چرا دوستای صمیمی من انقدر کمن؟
آرش: نه! چرا؟
سوگند: اکثر آدما زیاد اشتباه می کنن و منم برام اولین اشتباه آخرین اشتباهه مگر اینکه طرف به نحوی که من دوست دارم ازم عذرخواهی کنه. اینکه با تو و نیلوفر اینهمه سال دوست موندم بخاطر اینه که بطرز عجیبی هیچ اتفاقی نیافتاده بود که باعث ناراحتی عمیقم بشه. البته با تِر چند ماه پیش شما ماجرا عوض شد.
آرش در حالی که می خندید گفت: خب خوشگله! نحوی که دوست داری ازت عذرخواهی شه چیه مگه؟ میخوای جلوت زانو بزنم بگم توروخدا منوببخش؟!
سوگند با لحن کمی سرد گفت: نه التماس خیلی دوست ندارم ولی یچی تو همین مایه ها!
آرش: خب جذاب شد! بگو چی میخوای بکنم برات منو تو ازین حرفا نداریم.
سوگند یک ازون نگاهای جذابش رو گرفت به خودش و گفت: برای این مورد شاید لازم باشه پامو ببوسی تا ببخشمت.
آرش با خنده گفت: برو گوزو…! یچیز آدم وار بگو! لات بازی درمیاری واسه من.
سوگند خودشو جدی کرد: ببین آرش جدی میگم اگر میخوای ببخشمت باید همین الان زانو بزنی و پامو ببوسی! وگرنه با اینکه دوست دارم باید بری.
آرش: یکم بی منطق نیستی. اگر دوسم داری این چه درخواستیه.
سوگند همچنان داشت جدی آرش رو نگاه می کرد. بعد هم با ابرو و سر به زمین جلوی پاهاش اشاره کرد و سرشو تکان داد. آرش تقریبا 30 ثانیه ای داشت خیره به سوگند نگاه می کرد و نمی دونست دیگه چی بگه. سوگند سکوت را شکست: چیکار میکنی بالاخره؟ پاشم برم؟!
آرش: نه! صبر کن…
آرام از صندلی لهستانی که رویش نشسته بود لیز خورد و با زانو جلوی سوگند روی زمین نشست. چهره آرش کاملا بی روح شده بود و انگار برای لحظاتی مسخ بود. سرشو آورد جلو و روی کفش کتانی نسبتا نو و سفید و کرم سوگند را یک بار بوسید. کمی که سرشو عقب برد سوگند گفت: دوباره! و بعدش بگو ببخشید!
آرش دوباره بوسه ای زد و گفت ببخشید و کمی رفت عقب و پشتش را صاف کرد. سوگند که از ابتدا پا روی پا انداخته بود به آرش که میخواست با زحمت بلند شود کف کفشش را نشان داد و گفت: لیسم میزنی؟!؟ آرش که ایندفعه انگار واقعا عصبی شده بود گفت: اه! بسه دیگه سوگند این چه مسخره بازی ایه!
سوگند با لبخند ادامه داد: جدی گفتم! آرش گفت: منم جدی ام نه اینکارو نمیکنم! سوگند: باشه، ولی اگر میخوای ببخشمت ببوسش! آرش ایندفعه چشمهاش رو بست و نفسی کشید، با بی میلی و با دستش پاشنه پای سوگند رو گرفت و کف کفشش رو بوسید، سریع از جاش بلند شد و نشست روی صندلی و با ادای خاصی گفت: تموم شد زیبا؟
سوگند با لبخندی ژکوند وار گفت: آره بخشیدمت. ولی می دونستم!
آرش: چی رو میدونستی؟
سوگند: اینکه پامو میبوسی!
آرش: چرا اونوقت؟
سوگند: چون چند ساله دوستیم و حدس میزدم همیشه!
آرش: نمی فهمم چی میگی. ولی تو خوبی!
سوگند: من که خیلی خوبم. ولی این دوستی قراره صمیمی تر و نزدیکتر بشه آرش.
این رو سوگند با لحنی تقریبا جدی گفت.
آرش: منظورت چیه؟
سوگند: تو واقعا یه دیقه پیش اینجا و تو کافه زانو زدی و پای منو بوسیدی؟ اونم سه بار؟
آرش: خب، خب تو خواستی منم چون خیلی دوست داشتم اینکارو کردم.
سوگند: اوکی، ولی من خیلی وقته یچیزایی ازت فهمیدم و الانم خواستم تستت کنم.
آرش: همچنان نمیفهمم داری چی میگی سوگند!
سوگند: اوکی مهم نیست. ولی یه لحظه پشت سر کنج رو نگاه کن…
آرش سرش رو گردوند به سمت دیوار پشت سر. تقریبا تو فاصله سه متری از میزشون یکی از دوربینای کافه بود و یه تصویر فوق العاده ازین لحظات ضبط شده بود. آرش همیشه میدونست دوربینهای کافه کجاست ولی انگار تو این چند دقیقه به کل این رو فراموش کرده بود.
در حالی که عصبیت و ناچاری توامان در چهره آرش بود برگشت و به چهره زیبا و البته پیروزمندانه سوگند نگاه کرد. ولی سعی کرد خودش رو کمی جدی نشان بده و گفت: وات د فاز سوگند؟ مگه میخوای اخاذی کنی؟ دوستیم مثلا ها!
سوگند: میدونم دوستیم و منم نمیخوام اخاذی کنم به قول تو! فقط خواستم بگم تصویرت ضبط شد. بس که حواست به بوسیدن پای من پرت بود!
و قاه قاه خندید.
سوگند: حالا از شوخی گذشته از امشب تو نه تنها دوست صمیمی منی، بلکه نوکرمم هستی! بذار راحتت کنم در واقع بَردمی! یعنی هرکاری من بگم باید بکنی. البته نمیخوام خِللی به زندگیت وارد بشه، من هرچقدر با تو دوستم با نیلوفرم دوستم. این راز منوتویه و منم حواسم به همه چی هست. فقط هروقت کاری رو بهت گفتم بی معطلی انجامش میدی. هروقت هم جایی تنها بودیم فقط روی دوزانو و رو زمین میتونی باشی و بقیه مواردم برات میفرستم بعدا، حالا هم پاشو برو میخوایم تعطیل کنیم، دوازده رد شده ممکنه پلیس بیاد گیر بده…
آرش تقریبا حرفای سوگند رو میشنید و نمیشنید، انگار صدایی در دوردست بود. گاهی واضح و گاهی مبهم. هیچی نگفت. پاشد و پشت سر سوگند از پله ها رفتن پایین و طبق عادت اومد سوگند رو بغل کنه، سوگند بغلش کرد، نه مثل همیشه! آروم دم گوش آرش گفت: این آخرین بغل اینجوریمون بود. این کارا مال آدماست نه سگا! رفت عقب و یه چشمک ریز برای آرش زد.
آرش بازم هیچی نگفت و فقط بزور طوری که انگار می نالید: خدافظ!
رفت سوار ماشینش شد و صحنه بعد بالای کوی فراز بود، جایی که سال ها میامد اونجا و این سالها چون دیگه همه شناخته بودن اینجا و منظره قشنگش رو کمتر میومد. اون تپه مشرف به منظره تهران رو شهرداری داشت تبدیل به پارک می کرد. برای همین تصمیم گرفت بره تو محوطه نیمه ساخته پارک که خیلی هم بزرگ نبود یه دوری بزنه و کمی فکر کنه.
فکر کنه به اینکه دقیقا امشب چی گذشت؟ و چی شد که این اتفاقات افتاد؟
آرش از سورپرایز متنفر بود و وسواسی که همیشه در مورد اشیا و نظم در کنترلش بود رو در مورد وقایع زندگی اش اعمال می کرد. اما امشب اتفاقی افتاده بود که ورای این حرفا بود. غافلگیری که بعد گذشت نزدیک به یک ساعت حتی هنوز نتوانسته بود باهاش مواجه بشه. چه برسه که هضمش کنه و چه برسه که کنترل و حلش کنه…
چیزی که برای آرش خیلی عجیب بود این بود که سوگند از کجا فهمیده بود. تو کل عالم فقط خودش و نیلوفر ازین گرایشش خبر داشتن. از دهن نیلوفر که محاله چیزی دربره. خودشم که همیشه خدا نرمال بوده…همه این افکار مثل فشنگ تو ذهنش بالا و پایین میشدن، و نمی دونست داره چی میشه.
بعد دقایقی ذهنش رو آرام کرد. آرش شخصیتی داشت که همیشه با پنبه سر می برید و صبرش در حتی زبانزد دوستان و خانواده اش بود. همین شد که تصمیم گرفت به همین مسیر بره. سوگند رو انسان عاقلی می دونست و مطمئن بود که دوست خوبش هست و می مونه. خیال خودش را از بابت رگونه آبروریزی و ازین دست اتفاقات راحت می دونست. ولی بازم نمی دونست قرار هست با چه چیزی مواجه بشه.
پایان

نوشته: Property of Sogand


👍 6
👎 3
22501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

876938
2022-05-31 12:07:11 +0430 +0430

سخته واقعا
همچین کسشری نوشتن

1 ❤️

876939
2022-05-31 12:08:53 +0430 +0430

قشنگ بود منتظر ادامش میمونم♥️

0 ❤️

876965
2022-05-31 14:47:08 +0430 +0430

ادامه بده خوب. قشنگ بود

1 ❤️

876998
2022-05-31 19:27:38 +0430 +0430

در کل خیلی خوب بود،ولی امیدوارم صرفا به آرش و سوگند ختم نشه

1 ❤️

877024
2022-06-01 00:03:48 +0430 +0430

زیبا بود
به خصوص این که از دید سوم شخص نوشتی

0 ❤️

877028
2022-06-01 00:34:35 +0430 +0430

خیلی وخ بود وارد ا‌کانتم نشدم
الان دیدم تیتر داستان پایلوته وارد شدم اینو بگم که کیرِ جَک شپرد و کل عوامل سریال لاست تو کونت که تیترو کش میری واس یه داستان جقی

0 ❤️

877041
2022-06-01 01:45:56 +0430 +0430

عالی بود پسر

حتماااا ادامه بده منتظرم 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 😍 👍 👍 👍 👍

0 ❤️

877213
2022-06-02 01:12:58 +0430 +0430

خوشم اومد 👨🏻‍🦯

0 ❤️