اصل قضیه راست است ولی فقط اسمها شاید بخاطر حفظ آبرو مستعار باشد ماجرا از آنجا شروع شد که یکی از اقوام ما در یک نشریه کار میکرد فکر شوهر کردن هم نبود چون نگهداری از پدر ومادر بعهده این بود پدرش بازنشسته بود ولی حقوق کمی میگرفت اهل شهر زنجان هم بودند دورادور بعضی وقتها خواستگار پیدا میشد ولی به سرانجام نمیرسید کمی بالا میگرفتند طرف هم جلو نمیآمد این دختر خانم هم صورت گرد خنده رو و جدی در محل کار من هم هر از گاهی برایشان کارهای مثل برق لوله کشی کمک به امور ساختمانشان انجام میدادم هراز گاهی هم این خانم شوخی میکرد ولی پاسخ نمیدادم تا اینکه یکروز گفت بازنشست شدم تعجب کردم چون فکر میکردم هنوز زود است از سختی کار باز نشست شده بود گفتم خوبه دیگه سن سالی هم نداری بشین بخور بخواب گفت نه میخواهم بیکار نمانم نخواستم بگم پی زندگی چی گفتن دلش میشکند البته دو خواهر کوچکتر داشت که شوهر کرده بودند دوبرابر بزرگتر از خودش که سرگرم کار خودشان بودند یکروز گفتند پدرش به رحمت خدا رفته چند بار من این مادر دختر را برده بودم بهشت زهرا که کرایه هم میدادند یکروز دختر خانم زنگ زد که برم ببرم رفتم ولی تنها بود در زدم با لباس راحتی درب را باز کرد گفت باید صبر کنم تا مادرش بیاد با تعارف مرا برد منزل فقط دو نفری بودیم که کمی پذیرایی کرد شروع کرد از مشکلات که اول گفت پدر رفت اگر اتفاقی برای مادر بیفتد چکار کنم گفتم خدا بزرگ است چرا مثل مردم را زندگی را پیشه نمیکنی گفت خبر نداری گذشته از معرفی کردن بعضی ها یک نفر چنان در زندگیم نفوذ کرد که هر کس در بین اقوام مرا میشناسد فکر میکند من با او سرو سری داشتم که مسئله دار شدم میترسم حتئ حاضرم با یکی که مثل خودم باشد زندگی کنم ۴۷ ساله بود دختر منهم ۳۰ ساله گفتم خوب اگر کمتر بود چی گفت نمیدانم هرچقدر منتظر ماندم مادرش نیامد که تماس گرفت گفت ایندفعه نرویم من ماندم خانم دل را به دریا زدم گفتم اگر خودت ظاهر مرا قبول داری با مادرت صحبت کنم گفت آخه تو کوچکتر از من کم هم نیست گفتم مگر گناه است گفت نمیدانم رفتم کنارش گفتم قبول کن حق طلاق را از من بگیر به کسی هم احتیاج ندا ی چون حقوق داری که زل زد به چشمهام دستش را گرفتم کم کم بین انگشتانش را فشار میدادم که گفت تا ببینم چه میشه چون هردو تنها بودیم گفتم یک بوس بده تا برم گفت خجالت بکش که با هردو دست کمرش را گرفتم گفت چکار میکنی کمی که بوسش میکردم متوجه شدم این اصلا از لذت چیزی نمیداند برایش تازگی دارد هردو نشستم روی کاناپه ولی دستم گردنش بود شال را انداخت زمین گفتم بزار ۵دقیقه روت دراز بکشم تا برم تا دراز کشیدم شروع کردم به بوسیدن خورن سینه هاش که کم کم دیدم بازوهایم را چنگ میزند لبم را میکشیدم گردنش با دست نوک سینه اش را بازی میدادم که دیدم دکه بالای پیراهنم را باز کرد دستش را برد برای سینه ام گفتم نمیخوای زنم شوی گفت دست خودم نیست گفتم زیرم خوابیدی میگی دستم را به آرامی بردم وسط پاش از روی ناف که شلوار راحتی پوشیده بود راحت رفت روی کوس گفتم بزار بوسش کنم وقتی سرم را بردم پایین دیدم اصلا شلوار ندارد دامن شورن بود کل کسش را گرفتم دهانم چنان با زبون دور کونش را لیس میزدم دیدم با دست سرم را فشار میدهد گفتم هروقت لرزیدن گرفتی بگو احساس کردم میخواهد مرا بالا بکشد باور نکردم گفت بیا بالا تر شلوارم را پایین داده بودم که کیر را فرستادم داخل که لرزش گرفته هردوخالی شدیم در بدن همدیگر وقتی کشیدم بیرون گفت دستمال میخوام کمی هردو نفر چسبیدیم بهم تا دستم رسید به شالش از زیر کشیدم روی کونش تا کیرم را بیرون بکشم دیدم به اندازه خون دماغ خون آمد گفت کارت را کردی تکلیف من چی گفتم دو روز دیگر عادت میکنم این خانه فاطمه یارمحمدی بود من امین حالا زنم شده وقتی پیشش میخوابم خودش رعایت میکند چنان مرتب میاد که فکر میکنی معلم آمد زیرم خوابیده حتی وقتی جا میزنم کمرش را بلند میکند تا بیضیه من بچسبد به در کونش چنان مرا در وجودش هل کرده با لذت کوس میکنم
نوشته: امین
کثاف این چه نوشته است که تو بنوشته کردی
دیگر از این مقولات کسشعر نوشته نکن که باید لباسهایت را کنده کنی تا کیری در کونت کنده کاری کند
آقای هاشمی ؟جان؟ کیره میخواستی ؟هاشمی رو میخواستم ؟ هاشمی کیه ما اینجا هاشمی نداریم این بار چندمته زنگ میزنی …
این داستان کس دادن آمنه سادات ذبیح پور مادر عمومی
از شماها پر رو جماعت به دنیا نیامده و نخواهد آمد ، خودتون حاضر نیستید چیزی که حق دیگران هست را بدید ولی اومدید بدون هیچ چیزی ریختید داخل این مملکت و اینجا را به گند کشیدید!
مدعی روشن فکری را هم نگاییدم! منظورم به اوناییه که برچسب نژاد پرستی میزندد
زن جنده.تا اونجا خوندم که گفتی باهام شوخی میکرد و من جوابی داده نمیکردم.کل داستانت مشخص شد همونجا.ننویس کصکششش ننویس زن جنده خارکمبه ببین چکارکردی که منو مجبود به فحش دادن کردی اوبنِهی
عنوان داستان رو که خوندم تنها کسی که به ذهنم اومد بیژن نوباوه بود.
نتیجه اخلاقی:باید بامسلسل اجازه ورودافغان های بی پدرومادربه مرزگرفته می شد تااین کص دست جق نامه های مزخرف خود به زبان مزخرف ترازخودش رو نیاداینجابگه
آری بسی رنج بردی دراین سال سی، گایبده شده از بس چرت نوشتی…!!!
کونده با نثر بیهقی نوشته ،ادم سرو ته جمله رو گم میکنه
کیر در قلمت که بنوشته کردی
اخر کونکش خودت میدانی چه نوشته کردی
میکروفن خبر نگار در کونت
چی گفتی ملجوقی از تو نشریه برداشتی داستو کس خولک
هر لحظه منتظر بودم پادشاه عثمانی خشمگین بشه و به ارتش ساسانی ها حمله کنه!کصکش این چه نگارشیه مگه داری قصه علی بابا و چهل دزد رو تعریف میکنی ننه چل پدر
الان این چی بود؟ داستان نوشتی مثلن
حتی کتابی هم ننوشتی آدم دلش خوش باشه بگه داستان بود حالا به قلم عامیانه بماند سرجاش
خدایی داستان مینویسی خودت رو بزار جای خواننده داستان
کلا من که نفهمیدم چی نوشته بودی
برای داستان نوشتن در شهوانی پول یا جایزه میدن و من خبر ندارم؟ جدیدا یک تلاش عجیبی برای داستاننویسی از طرف کسانی میبینم که اصلا حتی اصول اولیهٔ نگارش و دستور زبان فارسی رو هم نمیدونند. داستانها هیچ هیجان و لذتی نداره و حتی خوندنشون هم راحت نیست. چه اصراری هست؟ کاش مدیریت سایت یک نظارت و ارزیابی انجام بده تا کیفیت شهوانی پایین نیاد.
تو را فراوان از کون گاییدم با این خزعبلات گم شو ای پلشت
من حس میکنم نسل جدید ریده با املا و نگارشش.
کسخل یه چیزی هست به اسم نقطه. همون چیزی که من دارم میذارم. حداقل خواننده میفهمه کجا کسشعرت تموم میشه کسشعر جدیدت شروع میشه. املا، نگارش همه در حد داغون. دو خط خوندم نفهمیدم چه گوهی داری میخوری سرم درد گرفت.
کلا خودتم فهمیدی چه گوهی خوردی؟ اگر اره یکبار دیگه واسه ما تعریف کن