شادی از دست رفته!

1402/09/26

برخی مواقع جمع عناصر متضاد در یک موضوع، جذابیت ایجاد می کنه. برای برخورد اول، وقتی که اومد تو اتاقم و سلام کرد تنها چیزی که دیدم دو چشم متعجب بود و یک بدن لاغر و کوچک و دیگر هیچ. اما انگار که من با دیدن اون دو چشم و روحی که از پشت اون دو گردی تیره منو داشت نگاه میکرد از قبل تسخیر شده بودم.
من بمانند دشتی که زیر پای اسبی سرکش و جوان و پرشور قرار گرفته باشم چیزی برای گفتن نداشتم جز آرامشی که باید از خودم نشون میدادم. اطراف سینه ام سفت شد و این انقباض توام با گرما بالا اومد و اطراف قلبم رو احاطه کرد. گلویم خشک شد. جوابش سلامش رو دادم و خواستم که بنشیند. شیطنتی خاص در چشمانش بود. برق می زدند و لبخندی که هنوز بیاد دارم. با اینکه به ظاهر همه چی معمولی بود اما حس کردم که چقدر این دشت به بازیهای این اسب بازیگوش نیاز داره.
دقیقا یادم نمی آید چه حرفهایی زدیم ولی من هر بار به چشمهاش نگاه می کردم و وقتی که اون متوجه می شد، لبخندی می زد و ادامه می داد. صداش به نازکی اندامی بود که داشت و وقتی که حرف میزد، نمی تونستی نشنوی! صرف یه مصاحبه کاری رسمی نشد و البته نمی بایست هم میشد. چون که من همون ابتدا برگهای خودمو باخته بودم و فقط منتظر بودم که ببینم چه برگه دیگری در دستش هست. همانند حکم دو نفره که میدونی هر چیزی که خودت نداری، حتما دست طرف مقابله، با این تفاوت که انگار از باخت ناراحت نمی شی و اصلا دوست داری که ببازی!
صحبتها تموم شده بود و من از موضع شرکت کوتاه نیومده بودم ولی خواسته یا ناخواسته حرفها به سمت دیگری رفته بود و البته این موضوع رو من همواره در مصاحبه ها به نوعی انجام میدادم. این کار معمولا ابعاد مختلف شخصیت افراد رو باز می کرد و نشون میداد که چه نوع آدمی هستند. صداقت برای من مهم بود اما موضوع ما به اینجا ختم نمی شد. روح ساده و رهایی که در وجود این دختر بود منو تسخیر کرده بود و من دوست نداشتم اون مصاحبه و جلسه تموم بشه که البته می بایست تموم می شد و شد.
قرار شد از روز بعد برای کارآموزی و طی دوره آزمایشی بیاد و من کنجکاو و مشتاق بودم. اون روز اسب بازیگوش از دشت رفت و منو با تصاویر و خاطراتش تنها گذاشت.
ساعتها می گذشت و من و یا شاید “شادی” از هر بهانه برای نشستن و معاشرت استفاده می کردیم. انرژی و شیطنت و نشاط و سادگی و صمیمیت از ویژگیهایی بود که نمی شد در وجودش منکر بود و من همیشه نگران اون دو گوی مشکی بودم که وقتی به سمت من بود، منو عوض می کرد خصوصا روزی که از شخصیت من تعریف کرد و گفت که چقدر خوشحاله که پیش من کار می کنه. ته دلم لرزید اما باز هم خودمو نگه داشتم. تا اینکه صبح یک روز یادداشتی روی میزم چسبیده بود. متنش در مورد خبری بود که روز قبل خواسته بودم پیگیری کنه و حالا نتیجه روی کاغذی کوچک روی میزم چسبیده بود به همراه جمله ای به شکل زیر:
“صبحتون به خیر و شادی : X : ) "
یادمه چند بار خوندمش! چکار باید می کردم. درسته که یاهو مسنجر منقرض شده بود اما من میدونستم که این علامتها چه معنایی داره. برای چندمین بار باز هم خوندم تا تونستم کمی متمرکز بشم.
چه چیزی می تونست پشت این علایم باشه؟
با چه دلیلی؟
شاید یه حس روزمره و معمولی دخترونه باشه و یا …
شاید دعوت به یک چالش بود و یا ارزیابی من!؟
تصمیم گرفتم…
زیر کاغذ از پیگیری که کرده بود تشکر کردم و جلوی کلمه “شادی” نوشتم “فقط یک شادی” و همان علامتها در پاسخ!
حس می کردم که چیزی در حال شکل گیری است. دوباره نفسم گرم شده بود و عضلات شکم و سینه هام منقبض. تنفسم از ریتم خودکار خارج شده بود و برای تنفس باید خودم دم و بازدم رو کنترل می کردم. نمی دونستم که چقدر هوا باید درون ششها بکشم و چقدر خارج کنم؟ از جام بلند شدم و کاغذ رو بردم و در حالی که پشت میزش روی صندلی نشسته بود و با دیدن من خودشو جمع و جور میکرد، کنار کیبورد چسبوندم و برگشتم.
موقعی که داشتم به اتاقم بر می گشتم حس می کردم که الان یه گسل بزرگ بین میز شادی و اتاق من که چند متر آنطرف تر بود باز میشه و من دارم مستقیم به سمت اون گسل میرم. پاهایم نای حرکت نداشتن و تمام اعتماد به نفسم از دست رفته بود. حس می کردم که چیزی روی من سنگینی می کنه و منو به سمت گسلی که تا چند ثانیه دیگه پس از خوندن اون برگه یادداشت باز میشه فشار میده!
به اتاق رسیدم و پشت میزم نشستم. هیچ صدایی توی شرکت نمی اومد همه سرگرم کارهاشون بودن.
ثانیه شماری میکردم که اون ساعت کاری اون روز تموم بشه. قرار بود شادی اون روز بعد از ظهر هم بمونه و من منتظر بودم که ببینم بعد از خلوت شدن شرکت واکنشش چیه؟
قرار بود چی بگه و یا چه واکنشی داشته باشه و اصلا قصدش از محک من چی بوده؟ اصلا اون یادداشت و علائمی که زده بود محک من بوده یا یه واکنش معمولی و روزمره؟
ساعت تقریبا 3 بعد از ظهر شده بود و بچه ها یکی یکی خداحافظی می کردن و میرفت و دفتر خلوت شد. من بودم و شادی. چند دقیقه که گذشت، خبری نشد و من دل به دریا زدم و صداش کردم. متوجه جابجایی صندلیش شدم که داشت بلند میشد و به سمت اتاق من میومد. منتظر شدم که صورتش رو ببینم و البته خودمو برای چه واکنشی می بایست آماده می کردم؟ وارد اتاق شد و من وقتی صورتش رو دیدم که با لبخندی بزرگ، پر از شیطنت و انرژی پر شده؛ نتونستم جلوی خودمو بگیرم و منم خندیدم.
انگار که سالهاست همو میشناسیم و منتظر هم بودیم. اون لحظه اونقدر عجیب بود که الان اصلا جزئیاتش یادم نمیاد. فقط یادمو بعد چند جمله که رد و بدل شد حس کردم چیزی درون سینه ام پایین افتاد. سنگینی حسی که روی وجودم رسوب کرده بود و حالا با نگاه و لبخندهای شادی رها شده بود و منو سبک کرده بود.
حالا شادی روبروی من نشسته بود مثل این چندین روز و من دیگه طاقت نداشتم و از پشت میزم بلند شدم و رفتم کنارش روی کاناپه نشستم …
خوب نگاهش می کردم و اون هم صحبت می کرد شوخی و خنده و شیطنت و من چقدر خوشحال بودم که شادی در چند وجبی منه.
دست چپم رو پشت سرش روی صندلی قرار دادم و چند باری هم حین صحبتها لمسش کردم. در حقیقت هنوز کاملا مطمئن نبودم و درصدی نگران بودم که برداشتم اشتباه باشه. مقنعه اش عقب می رفت و موهای خوشگلش بیشتر نمایان میشد، خرمایی روشن و هر بار با کلی زحمت سعی می کرد که حجم پرپشت موهاشو رو زیر مقنعه نگه داره و البته این تلاش چند ثانیه بیشتر موفق باقی نمی موند. گفتم “الان که کسی نیست، راحت باش” و شادی دست از تلاش برداشت و برق چشماش بیشتر شد. دستشو گرفتم. انگشتای کشیده و نازک. آنقدر که حس کردم باید با احتیاط بگیرمشون. حس عجیب گرما و اشتیاق، سرما و اضطراب، غافلگیری و شیطنت و البته ترس با گستاخی و ماجراجویی قاطی شده بود. حسی که هرگز قابل توصیف نیست. من شکار کرده بودم یا شکار شده بودم؟ نمیدونستم که چیکار باید بکنم. فقط از اینکه پیشم بود و من می تونستم لمسش کنم و حسش کنم بسیار حال عجیبی داشتم. دیگه تقریبا بغلش کرده بود. بهش گفتم بوست کنم؟ چشماش گرد شد و لبخندش همه چیز رو لو داد. صورتش رو بوس کردم و بعد بیشتر و بیشتر …
حالا لبهامون روی هم بود. شیرین بودن و نفس می کشیدیم صدای نفسها و هوایی که تنفس می کردیم درهم آمیخته بود. با دست راستم سینه چپش رو مالیدم. اعتراضی نمی کرد. ازش خواستم روی پام بشینه و چند ثانیه بعد شادی بغل من و روی پام نشسته بود و من در آغوش گرفته بودمش. بوی غریبی داشت. بوی بهار نارنج، بویی دخترونه ای که نشان می داد که چقدر لطیفه و نازکه.
بلندش کردم و بردمش پشت میزم. روی صندلی نشستم و روبرویم ایستاد. مقنعه اش کامل افتاده بود. با تردید سراغ دکمه های مانتوش رفتم. کمی مردد بود ولی مانع نشد. به من نگاه می کرد اما چیزی نمی گفت. دستاش سرد شده بود و صدای نفس کشیدنش به راحتی شنیده می شد. دستم رفت زیر تی شرت سفیدی که زیر مانتو پوشیده بود و از زیر سوتین به سینه راستش رسید. سینه بلورینشو از زیر سوتین بیرون آوردم. نرم و گرم و ظریف. به آرامی بوسیدمش و بعد دهنم رو روی نوک قهوه ای روشن و کوچیش گذاشتم و آروم شروع به خوردن و مکیدن کردم و با دست دیگه اون یکی رو نوازش دادم. بین دو سینه ها رو بوسیدم و سپس سمت چپی. دستاش از پشت، سرم رو به سینه اش فشار می داد و من غرق در مزه و بوی سینه هاش بودم. لمس کمر و باسن و هر آنچه که میشد در آن لحظه بهش رسید. هر چند وقتی صدای آه ضعیفی ازش می شنیدم و می دونستم که اون هم مثل من غرق لذت شده. گاهی با هم چشم تو چشم می شدیم و همو می دیدیم، تو اون لحظه لذتمان بیشتر می شد.
سرم رو بیرون آوردم، حس کردم که باید بیشتر پیش برم و دستم رفت سمت تکمه شلوار جینش. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت نه! پریود بود.
دستاشو گرفتم و گذاشتم روی آلتم تا اونو از روی شلوار لمس کنه. دوست داشتم که بدونه چقدر براش بی تابم. اما اون با دو دست شروع به باز کردن کمربندم کرد. غافلگیر شدم. تمام بدنم داغ شده بود و اختیاری از خودم نداشتم. از روی صندلی بلند شدم. کمربند و زیپ شلوارمو باز کرد. هنوز نمیتونستم باور کنم. این یک رویا بود یا واقعیت داشت؟ زانو زد. به آرامی سر و سپس تمامی آلتم رو که کاملا برآمده شده بود، داخل دهنش گذاشت و شروع به خوردن کرد.
چیزی که شاید فقط میتونستی در افکارت از کنارش رد شوی طی چند دقیقه اتفاق افتاده بود و جریان داشت و من مبهوت این دقایق بودم. آلتم در دهانش فرو می رفت و سپس خارج می شد و باد دست راست و گاه هر دو نوازشش می داد. گاهی که سرشو رو بالا می کرد و به من نگاه می کرد و لبخند می زد، حس می کردم که نیروی جاذبه روی من بی اثر میشه. در حال ارضاء شدن بودم و بهش فهموندم ولی او ادامه داد تا اینکه همه چیز در دهانش خارج شد. هیچ نیرویی برای من باقی نمانده بود. آرام گرفته بودم. شادی با لبها و زبانش باقیمانده ها رو از روی نوک آلتم پاک کرد و به بالا نگاه کرد. با لبان بسته لبخند زد و رفت به سمت دستشویی.
من هنوز از بهت در نیومده بودم. فکر می کردم که همه چی خواب بوده. یه خواب شیرین یا دست کم یه تصور غیر واقعی. اما حقیقت داشت و اتفاق افتاده بود. همینطور روی صندلی افتاده بودم. صید شده بودم یا صیاد بودم؟ نمی دونم چند دقیقه گذشت تا شادی دوباره اومد. همون لبخند و همون انرژی. امکان نداشت اما واقعیت داشت. جلوم وایستاده بود و به من نگاه می کرد و می خندید. مهم نبود که چی اتفاقی افتاده بود مهم این بود که مرزها به سرعت و بدون هرگونه برنامه ریزی قبلی فرو ریخته بود. ظرافت و نازکی این دختر، جسارت و قدرتش برای من جای هیچ چیزی باقی نگذاشته بود. در لحظه بودن و زندگی کردن، سبک و سنگین نکردن، جسور بودن، ذوق و شوق و اشتیاق و هزاران کلمه دیگه همه و همه کلماتی بود که در مغز من در حال رژه رفتن بود.
نگاهش می کردم و هنوز دلم براش قنج می رفت. همیشه فکر می کردم افرادی که عشق را تجربه کرده اند، فارغ از حال خودند و هدفی جز برای حال خوب معشوق ندارند. همیشه برای معشوق خود فارغند و حساب و کتابی در کار نیست و همه چیز معشوق خود را بی عیب می دانند. این بار برای من اتفاق افتاده بود. کسی مرا دوست داشت. به خاطر هیچ چیز و این برای من قابل هضم نبود. کسی که پر جسارت و بی پروا بدون اعلام قبلی عمل کرده بود.
کاش می شد برخی لحظات رو نگه داشت و برخی ثانیه ها رو متوقف کرد یا متبلور و مثل دانه های تسبیح با یک نخ به گردن انداخت. اونوقت میشد فهمید که زندگی آدمها چقدر با حال بوده. از روی دونه های تسبیجی که به گردن انداختن و به ازای هر کدامشون لحظه یا لحظاتی رو از همه چی غافل بودن و شاد و سرخوش زندگی کردن.
اون بعدازظهر دنیای یکنواخت من عوض شده بود. ردپای کسی به میان آمده بود که به همه چیز رنگ داده بود. اگرچه که من از همان ساعت استرس از دست دادن چیزی که تازه بدست آوردمو پیدا کردم اما این شیرینی این اتفاق بسیار بزرگتر از استرسی بود که در من بوجود آمده بود.
هر لحظه پس از آن روز برای من زندگی جدیدی بود. پر انرژی شده بودم و برای هر لحظه حضور و کار در شرکت مشتاق بودم. فردای اون روز پس از اینکه هم رفتند دوباره با شادی تنها شدم. هنوز بهت من باقی بود. شادی با رفتن پرسنل می دوید و منو بغل می کرد و بی بهانه می اومد و روی پاهام می نشست، یا دستامو میگرفت و من صورت و لبهاشو می بوسیدم. گاهی که من به سمتش می رفتم، با شیطنت خاصی فرار می کرد و من مجبور بودم بین میز و صندلیها دنبالش کنم و بگیرمش و چقدر این بازی شیرین بود. ما از هر چیزی حرف می زدیم و راجع به همه چی شوخی می کردیم و می خندیدیم. شوخی و خنده در اون خلوت یکی دو ساعته همیشه براه بود.
چشمها همیشه دریچه ای برای ورود به درون آدمهاست. متوجه شده بوم که ته چشماش یه چیزی هست. شاید یک راز مگو یا یک درد یا یه ماجرای تلخ و نمیدونم که چی شد که تردید گفتن یا نگفتنش براش بوجود اومد. همون ساعات بود که من اصرار زیادی برای شنیدنش کردم و نهایتا شادی از ماجرایی گفت که از شنیدنش شوکه شدم. موضوعی که الان هم از بازگو کردنش قلبم میگیره و نفسم بند میاد.
شادی گفت که یکی دو سال قبل پیش پسری برای آموزش گیتار می رفته و محل آموزش هم خونه پسره بوده. معمولا با دوستش میرفته و ظاهرا روزی که تنها رفته بوده و توی خونه هم کسی نبوده، پسره به زور و به سختی بهش تجاوز می کنه. موقعی که داشت تعریف می کرد و من ناخودآگاه تصور می کردم، حس کردم بدنم اینقدر سنگین شده که قادر به حرکت نیستم. انگار که همه بدنم رو تا گردن تو سرب مذاب فرو کرده بودن. شادی می گفت که تو اون شرایط هر چی فریاد و داد زده، چون دیوارهای اتاق آکوستیک بوده، صداش به جایی نرسیده و پسره هم که احتمالا مواد زده بوده، چندین بار و از دو طرف بهش تجاوز می کنه جوری که به خونریزی می افته و وقتی که در نهایت میره خونه بدنش کبود و زخمی بوده. شادی گفت مدتها طول کشیده بوده که تا با این موضوع کنار بیاد و خوب یادمه که به یه آهنگ خاص خیلی حساسیت داشت. ترانه ای که تو اون دوران زیاد گوش می کرده و هر موقع که می شنید، یاد اون روزها می افتاد.
یادمه موقعی که این ماجرا رو برام تعریف میکرد، بغض کرده بود و چند قطره اشک از چشماش اومد. می گفت که اون زمان تنها زندگی می کرده و خیلی براش سخت بوده تا خودش رو دوباره پیدا کنه می گفت که به هر قیمتی که شده می خواد انتقامش رو از اون پسر بگیره.
من بعد از اینکه به خودم اومدم سعی کردم آرومش کنم ولی نمی دونم فهمید یا نه که در درون چقدر داغون شده بودم. برای من پیدا کردن اون پسر کاری نداشت. تقریبا دوستای زیادی رو دارم که با داشتن یه اسم تموم اطلاعات یک نفر رو در میارن. اما در این جور مواقع باید عاقلانه و سنجیده عمل کرد. چونکه علاوه بر مشکلات اثبات جرمی که چند سال پیش روی داده و الان هم اثری از آثارش نموده، پای آبرو و حیثیت هم بخصوص در مورد شادی در میان بود.
این ماجرا ذهن منو مشغول خودش کرد اما اجازه ندادم که کسی حتی خودش بفهمه. به یکی دوتا از دوستانم هم زنگ زدم و گفتم که یه آماری از این پسره برام بگیرن. حس می کردم که یه چیزی چنگ انداخته و گلومو فشار میده و من هر بار که نفس میکشم، اون گرفتگی رو حس می کنم.
چند روزی گذشت و تو این مدت شادی صبح ها می اومد و بعدازظهر شرکت نبود. من تو خلوت خودم دنبال تجزیه و تحلیل بودم و سناریوهای مختلفی به مغزم هجوم می آورد. اینکه یکی چطور راضی میشه به یکی دیگه به زور تجاوز کنه؟ اینکه اصلا چرا آدما خودشونو تو این موقعیت قرار میدن؟ اینکه چه برخوردی با این جور موضوعات باید صورت بگیره؟ اینکه اصلا رابطه بین تجاوز یا سکس و دوست داشت کجا تعریف میشه و کجاها باید این دو موضوع رو از هم تفکیک کرد؟ اینکه آیا شادی مقصر بوده یا کوتاهی داشته یا اینکه چرا نتونسته از ابتدا اون پسر رو بشناسه و هزاران آیا و اما دیگه مغزمو داغون کرده بود.
از طرفی رابطه ای که بین من و شادی شروع شده بود، داشت به سمت سکس می رفت و ظاهرا مانعی هم برای انجامش نبود. چیزی که منو اون زمان اذیت می کرد تفکیک رابطه دوست داشتن و سکس بود خصوصا اینکه شادی از تجربه تلخش برای من گفته بود و شاید این موضوع مسئولیت خاصی برای من ایجاد می کرد. به هر حال من در موقعیتی قرار گرفته بودم که میتونستم با کسی که دوستم داشت و دوستش داشتم سکس داشته باشم و او هم البته راضی بود. برای من دوست داشتن شرط لازم برای سکس بود و نمی تونستم به غیر این فکر کنم.
بالاخره روز موعود فرا رسیده بود. قرار بود من و شادی قراری عاشقانه داشته باشیم. من مقدماتش رو فراهم کردم و صبحش تلفنی با شادی صحبت کرده بودم و اون هم استقبال کرد. هماهنگ کردم که بعد از ظهر تو نوبت شیفتش دفتر باشه. تا وقتی که بیاد دل توی دلم نبود، انگار عقربه های ساعت نمی چرخیدند. وقتی رسید یکی دو نفر از کارمندای دفتر مونده بود که اونها هم چند دقیقه بعدش رفتن. بلافاصله دوید تو اتاق من، دستهاشو باز کرده و انداخت گردن من و لبهامون روی هم قرار گرفت. بوی عطر و شامپویی که استفاده کرده بود به راحتی قابل تشخیص بود. بدون هر آرایشی چقدر زیبا، سفید و ظریف بود. فکری در سرم مدام می پیچید که اجازه بدم ابتکار عمل کامل دست خود شادی باشه. شاید رضایتی به انجامش نداشته باشه که در اون صورت معلوم میشه و من هم اصراری نمی کنم. دوست نداشتم تو کار انجام شده ای قرار بگیره یا اجباری داشته باشه و یا به اکراه چیزی رو قبول کنه یا انجام بده.
به هر حال حسابی لب بازی کردیم و نشستم رو صندلی در حالی که شادی روی به روی من وایستاده بود. دکمه های مانتوشو باز کردم و سینه های خوشبو و خوشگل شو حسابی خوردم. لمس شکم صاف و نافش. دکمه شلوارش رو باز کردم و شورتش آهسته کشیدم پایین. بهش نگاه کردم داشت به من نگاه می کرد و لب پایینش رو گاز گرفته بود. نگذاشت به چیزی نگاه کنم و برگشت و روی پاهام نشست. دوباره بغلش کردم و سینه هاشو نوازش کردم. بلند شد و شروع به بازکردن کمربند من کرد. من هم کمکش کردم که شلوارمو پایین بکشه. آلتم کاملا برآمده و آماده بود. لای باسن گرد و رونهای سفیدش گذاشتم. حسابی گرم و نرم بود. کمی مانتوش بالا زدم. کمر سفید و باریکش حسابی حالی به حالیم کرد. روی پاهام خودشو جلو و عقب می کرد و آلتم رو به خودش می مالید. حس می کردم که با تموم وجود میخواد. بلند شد و خواست که بهش فرو کنم. از توی کشوی میز کاندوم رو درآوردم و روی آلتم کشیدم. با شیطنت گفتم که خودت انجامش بده. با عشوه و لبخند خاصی پشتشو کرد به من و کمی خم شد و با دستش آلتمو برای خودش تنظیم کرد و آهسته شروع کرد به نشستن. می دیدم که چشماشو بسته و دهانش کمی باز مونده و سعی می کنه به آرومی آلتمو تو خودش جا بده. حس میکردم که داره درد میکشه و شاید کمی از توانش خارج بود اما چون همه چی بر عهده خودش بود، زیاد نگران نبودم. بعضی وقتا که دردش می گرفت کمی متوقف میشد و آهی می کشید و صبر می کرد. بعد بلند می شد تا کمی آلتم بیرون بیاد و چند ثانیه بعد دوباره طوری می نشست که آلتم بیشتر فرو بره. شنیدن صدای آهش دیونه ام می کرد. مدت زیادی طول کشید تا تموم منو تو خودش فرو کنه و من در این مدت ساکت و بی حرکت نشسته بودم تا شادی کار خودشو انجام بده و گاها بدنمو در وضعیتی که براش راحتتر بود قرار می دادم. حالا کاملا داخلش بودم. داغ داغ و حسابی تنگ. چون روی من نشسته بود پاهاش به سختی به زمین رسیده بود و فقط نوک پنجه پاهاش زمین رو لمس کرده بود. فکر کنم از شدت هیجان یا درد پای راستش شروع به لرزش خفیفی کرد. به چهره اش نگاه کردم. چشماشو بسته بود و لبهای نازشو به هم فشار فشرده بود. هر دو دستشو رو روی دسته صندلی من گذاشته بود و سعی می کرد قسمتی از وزنش رو با دستاش تحمل کنه. چند ثانیه گذشت تا به این وضع عادت کرد بعد سعی کرد با بلند شدن و نشستن لذتمون را چند برابر کنه که بهش اشاره کردم بره و روی کاناپه دو زانو بشه. آهسته از روی پاهام بلند شد. در حالیکه که شلوارمون تا نیمه پایین بود رفتیم سمت کاناپه. زانو هاشو گذاشت رو نشیمنگاه و سرشو گذاشت روی پشتی کاناپه، درست پشت به من. مانتوی مشکیش رو بالا زدم باسن سفید و گرد و خوشگلش بین مانتوی و شلواری که تا زانو پایین اومده بود مشخص شد. موهای پرپشتش از زیر مقنعه بیرون زده بود. رفتم پشتش و بهش گفتم آماده ای عزیزم؟ و به آرومی گفت آره. به آهستگی و نرمی سر آلتم رو فرو کردم. آهی کشید. دیدم که به چرم کاناپه چنگ زده. سرش رو لحظه ای پایین آورد و مجدد بلند کرد و لبهاشو به هم فشار دارد. چند ثانیه صبر کردم و آهسته عقب کشیدم و دوباره آهسته بیشتر فرو کردم. وصف لذت این لحظه قابل بیان نیست. حالا بدون توقف و تا انتها فرو می کردم و عقب می آوردم مراقب بودم که دردش نگیره یا آسیبی بهش وارد نشه. شادی چشماشو بسته بود و قربون صدقه میرفت. داشتم از خود بیخود میشدم. مقنعه شو به عقب کشیدم و موهای معطر و حجیمش رو با دست چپ گرفتم و به سمت خودم کشیدم. این کار سبب شد که کمرش قوس زیبایی برداره و باسنش و شکاف بهشتیش بیشتر در اختیار من قرار بگیره و لذت رو چند برابر کنه. دهانمو به گوش راستش نزدیک کردم و شروع به مکیدن و لیسیدن کردم. بعد لبهامو به لبهاش رسوندمو و شروع به خوردنشون کردم. این وقتی بود که آلتم تا انتها در شادی بود و می بایست کمی استراحت می دادم. دوباره شروع کردم اینبار کمر باریکشو دو دستی گرفتم و مجددا با فشار و قدرت تموم آلتمو به داخلش می فرستادم و بیرون می کشیدم. گاها با دو دست دو لپ نرم و گرم باسنشو از هم باز میکردم تا سوراخ کوچولو و تمیزشو که به رنگ صورتی کمرنگ بود ببینم. باسن خوشگلش با تلمبه زدن من لمبر می خورد و من از دیدن این صحنه هر چه بیشتر به ارضاء شدن نزدیک می شدم.
جایی خونده بودم که سکس برای لذت، تنها برای انسان و شاید هم دلفینها وجود داره و در بقیه حیوانات صرفا برای بقای نسل بوجود آمده. یعنی حیوانات تنها هنگامی جفت گیری می کنند که در دوره خاصی نیازهای غریزه ای شون ایجاد شده و به اونها دستور میده اونهم برای ایجاد و بقاء نسل بعدی. اما ما آدمها البته که با بقیه موجودات متفاوتیم و در حقیقت از نعمت عقل و شعور و احساسات برخورداریم. شاید همین قدرت تعقل سبب شده که برای هر چیزی، ماجرایی درست کنیم و البته سکس هم از آن دسته است. حسی که نسبت به جنس مخالف در ما آدمها ایجاد میشه و سبب میشه که از میان هزاران نفر یکی رو انتخاب کنیم و برای رسیدن بهش برنامه ریزی کنیم یا ترتیب زندگیمون رو بر پایه اون حس و علاقه برنامه ریزی کنیم همه و همه بر پایه آدم بودن ماست و در این میان لذت بردن هر چه بیشتر و بهتر از زندگی و چیزهایی که در آن هست، خودش یه هدف برای تمام برنامه ریزیهای این موجود دوپاست.
اون روز با شادی گذشت. من ارضاء شدم و چند دقیقه طول کشید تا کمی حالم سرجاش بیاد. خم شدم و کمر بلورین شادی رو که حالا با لایه نازکی از عرق پوشیده شده بود بوسیدم. به آرومی آلتم رو از شادی درآوردم. حسابی بی حال شده بودم و کم انرژی. شادی هم برگشت که به من نگاه کنه. رد چند قطره اشک روی صورتش بود و بعد دو دستشو بالا آورد و به آرومی شروع به گریه کردن کرد.
اولش تعجب کردم ولی حس کردم که اون گریه از روی ناراحتی نیست. ازش پرسیدم و اون هم گفت که وقتی ارضاء میشه معمولا واکنشش اینجوریه. کمک کردم که شادی لباساشو مرتب کنه و رفتم سمت دستشویی.
وقتی برگشتم همه چیز در اون اتاق برای من تداعی کننده خاطراتی شده بود که چند دقیقه قبل رقم زده شده بود. شادی با نشاط و شیطون به من نگاه می کرد و من باز هم تو شوک ماجرا بودم. روی صندلی که نشستم. اومد و روی پاهام نشست و منم بغلش کردم و سرمو به پشتش چسبوندم. بوی شادی هوای اتاق رو پر کرده بود.
فردای اون رو وقتی بهم نگاه می کردیم نمی تونستیم شیطنتی که تو نگاه هامون موج می زد رو پنهان کنیم. شادی از هر فرصتی برای اینکه نزدیک من باشه استفاده می کرد. فقط کافی بود صداش بزنم و اونم بلافاصله می اومد. بهش نگاه می کردم و انگار می تونستیم با نگاه با هم صحبت کنیم. چند روزی گذشت و من منتظر بودم که بازم شادی شیفت بعدازظهر بیاد. البته همیشه هم اینطور پیش نمی رفت و گاهی اوقات بخاطر کاری که پیش می اومد مجبور بود بجای شیفت بعد از ظهر خودش فقط صبحها بیاد که حسابی حال من گرفته میشد. بعضی روزها هم برای من کار پیش میومد و یا قرار کاری برنامه های ما رو عقب می انداخت. دیگه تابستون داشت خودشو نشون میداد و هوا گرم می شد. این گرما به آتش درون من اضافه می شد. خیلی روزها تو ساعت کاری طاقت نداشتم که شادی چند متر اونورتر بیرون اتاق باشه. صداش می کردم و به بهانه اینکه می خوام از پشت لپ تاپم چیزی رو بهش نشون بدم به پشت میز می آوردمش کنارم می ایستاد و کمی خم میشد تا مثلا به مانیتور نگاه کنه و من هم که حسابی هوسش رو کرده بود دستمو از زیر مانتوش به لای پاش می رسوندم و شروع می کردم به نوازش کردنش. آه های ریزش هنوز تو گوشمه که منو از خود بی خود می کرد. هر دومون منتظر فرصتی بودیم که بتونیم مجددا با هم باشیم تا اینکه یک روز بعدازظهر این فرصت پیدا شد.
شادی اون روز قرار شد به جای همکارش بعدازظهر هم بیاد. بخاطر همین، ظهر رفت خونه تا دوش بگیره و خودشو آماده کنه و من منتظر موندم تا بعدازظهر بشه. نمی دونم تجربه کردین یا نه ولی این نوع انتظار از سخت ترین انتظاراتی هست که من تحمل کردم.
وقتی شادی برگشت بچه ها همه سر کارشون بود و با پایان ساعت کاری رفتن. کمی که گذشت دیدم خبری از شادی نیست. چند بار صداش زدم تا اینکه اومد جلوی در اتاقم. لبخندی بهش زدم و شیطنت رو از نگاهش خوندم. بهش گفتم که بیا پیشم. ابرو بالا انداخت و نیومد و خندید. بلند شدم که به طرفش برم بلافاصله دوید رفت پشت میزی که من دستم بهش نمی رسید. من میز و صندلیها رو دور زدم که بگیرمش، اون هم با من دور میز و صندلی می چرخید و من دستم بهش نمی رسید. این تعقیب و گریز چقدر لذت بخش و شیرین بود. صیاد هوس شکار داره که هر لحظه بخواد می تونه به چنگش بیاره و شکار می دونه که صید می شه ولی با فرارش داره آتش صیاد رو تیزتر می کنه. جالب اینجاست که صید هم دوست داره که شکار بشه و با این کار لذت شکار کردن و شکار شدن رو بالا می بره.
واقعا یک لحظه فکر کردم که با این روند ممکنه که نتونم بگیرمش. از طرف دیگه طاقتم تموم شده بود.با جابجایی میز راه دوره زدن و فرار شو بستم و رفتم سراغش. چون آهویی که دیگه راه فراری نداره دستاشو تو سینه اش جمع کرد و در حالی که پشتشو به من میکرد کمی خم شد. من هم بمانند شیری گرسنه که حالا بعد کمی تلاش به صیدش رسیده به سمتش رفتم. با دستهام از پشت بغلش کردم و اولین چیزی که حس کردم تماس آلت بی تابم با باسن نرم و گردش بود که وسط شیارش جای گرفت. شکار، صید صیاد شده بود و حالا چگونه باید توصیف کرد که صیاد چگونه باید گوشت شیرین و گرم این شکار رو به دندان بکشه؟
صورتشو برگردوندم و نگاهمون در هم قفل شد یادم نمیاد که چی ها بهم گفتیم ولی لبمو رو لبهاش گذاشتم و شروع به خوردن کردم و همزمان باسنش رو می مالیدم و فشار می دادم. با هر بار فشار خودش رو بیشتر به من می چسبوند و من گرمای لای پاشو از روی شلوار روی آلتم حس می کردم. حالا زبونم تو دهانش بود و اون با لذت تمام زبون منو میمکید و آلتم رو می مالید. دست به کمر بندم برد و بازش کرد و دستش رو توی شورتم برد. دست من هم از بالای شلوارش به باسنش رسیده بود. میتونستم حس کنم که چه چیز سفید و نرمی در دستم قرار داره.
دیگه هیچ کدومون طاقت نداشتیم. پشت یکی از صندلی ها بردمش و مانتوش رو بالا زدم. شلوارش و شورتش رو تا زانو پایین کشیدم. رونهای سفید و بلورینش نمایان شد. روی پشتی صندلی خمش کردم و آلتم رو در آوردم و لای باسن خوشگلش گذاشتم. آهی کشید و انگار به چیزی که می خواست رسیده بود. مانتوش رو تا جایی که میشد بالا زدم تا کمر سفید و باریکشو ببینم. همینطور پیراهن خودمو بالا کشیدم که شکمم رو به کمرش بچسبونم. آلتم رو لای باسن و رونهاش جلو عقب کردم و فشار دادم. همه چیز گرم و نرم و لذت بخش بود.
شادی میخواست و اینو خودش گفت. چقدر شنیدن کلمه “می خوام” از دهان شادی شیرین بود. کاندوم رو از جیب شلوارم که حالا تا روی کفشهام پایین اومد بود درآوردم و روی آلتم کشیدم و به شادی گفتم: عزیزم اماده ای؟ شادی به آرامی گفت “آره”
کاندوم رو روی آلتم کشیدم و شادی بیشتر خم شد تا بیشتر در دسترس من باشه. با دستم آلتم رو جلوی شکاف جادوییش گذاشتم. کمی هم خودش با دست کمک کرد تا آلتم راهشو پیدا کنه. کمی فشار لازم بود تا سر آلتم داخل مجرای تنگ و خیسش بشه و همزمان آه همراه با لذت شادی بلند شد. حس می کردم که حلقه ای تنگ دور سر آلتم قرار داره. دردش گرفته بود. با دستش فاصله منو و خودش رو طوری نگه داشته بود که همه آلتم رو یک دفعه فرو نکنم. وسوسه اون تنگی و همه اون فضایی که اطراف من در جریان بود منو به سمتی می برد که برای کامجویی و لذت بیشتر آلتمو با سرعت هرچه بیشتر به شادی فرو کنم. اما حس عشقی که نسبت به شادی داشتم، مانع این کار می شد که لذت خودمو به درد کشیدنش ترجیح بدم. کمی تو همون حالت همه چیزو نگه داشتم و بعد آلتمو رو کمی به عقب کشیدم. بعد از چند ثانیه مجددا فشار دادم و این بار آلتم کمی بیشتر فرو رفت و دست راست شادی ناخودآگاه از ترس فشار ناگهانی مجددا به عقب اومد و منو نگه داشت. اون واژن تنگ و لیز، لذت و وسوسه، دوست داشتن، بوی شادی، کمر و باسن سفیدی که حالا جلوی من برهنه خم شده بود و دهها فکر و توصیف دیگه منو مسخ کرده بود. انگار موجود این دنیایی نبودم و روی زمین با شادی سکس نمی کردم. انگار تو آسمونها سبکبال و فارغ از هر چیزی که بتونه دغدغه ای برای من ایجاد کنه با شادی یکی شده بودم و این اتصال تا ابد باقی می مونه. راستی همه آدمها در اینچنین شرایط مثل من فکر می کنند؟ اینکه چه چیزی فکر انسانها را در شرایطی خاص اشغال میکنه، احتمالا میتونه شاخصی خوب برای ارزیابی هر انسانی باشه. نمی دونم که شادی در اون لحظه به چی فکر می کرد یا چه چیزی ذهن اونو اشغال کرده بود.
مجددا آلتم رو به عقب کشیدم و با آرامی به داخلش فرو کردم و باز هم بیشتر جلو رفت. این کار چند بار تکرار شد. شادی دیگه دستش عقب نیومد و این نشون میداد که دیگه دردی نداره و همه چیز آماده است. حالا کاملا داخلش بودم. حجم لطیف و خوشبو و نازنین شادی در حالی که واژنش با آلت من پر شده بود، جلوی من روی پشتی صندلی خم شده بود و ذهن من در حال تصویربرداری این صحنه بود. ذهنی که تا کنون همه این لحظات را در خود امانت داشته.
می بایست انجامش می دادم. عقب و جلو. لذت انجام این حرکت و همزمان صدایی که از شادی می شنیدم و یا کلماتی که می گفت و صدایی که از بخورد زیر شکم من با باسن شادی ایجاد می شد و تکان هایی که اندام شادی بر اثر ضربات من می خورد در کنار لطافتش، سفیدی، موهای پر حجم و زیبایش، سینه های گرم و نرمش و بویی که در هوا منتشر می شد، در من لذتی رو بوجود آورده بود که سبب شد در نقطه اوج لذت، ارضاء بشم و ببینم که اشک شادی از لذتی که برده تمام صورتش را خیس کرده. این تصویر برای من ارزشمندترین و ماندگارترین چیزها بود.
وقتی که برنامه مون تموم میشد به جرات میتونم بگم که هیچ نیرویی برام باقی نمی موند که حتی به ایستم. می نشستم روی صندلی و شادی رو نگاه می کردم و اون هم لباساشو مرتب می کرد و می خندید در حالی که هنوز صورتش خیس اشک هاش بود. کمی بعد می اومد و روی پام می نشست و من دوباره شروع می شدم به شارژ شدن. انگار انرژیش تموم نشدی بود و حسی که به من میداد هر روز بیشتر می شد.
کارهای شرکت و دفتر هر روز پیچیده و پردردسر تر می شد و از طرفی هیات مدیره اصلا کمکی به حل مشکلات نمی کرد. شرایط اقتصادی و بازار هم که روز به روز بدتر می شد. در این شرایط بود که تاریخ مجمع شرکت مشخص شد. به ذهنم زده بود که در اعتراض به این روند و برای اینکه دست پیش رو داشته باشم، استعفا کنم و هیات مدیره رو در عمل انجام شده قرار بدم. بصورت ضمنی این موضوع رو با شادی مطرح کرده بودم ولی یادم هست که اون زمانها من نقطه اتکاش بودم و یا حداقل در صحبتهایی که با من می کرد، خیلی روی این موضوع تاکید داشت. اینکه اون زمان بدون حضور پدر و مادرش تنها زندگی می کرد و همه مسئولیتهای زندگی بر عهده خودش بود، سبب شده بود که من کاملا باورش کنم و اعتماد کامل نسبت بهش داشته باشم و سعی کنم که تا جای ممکن منهم برنامه های خودمو با اون تنظیم کنم و تصمیم گرفتم مبارزه در شرکت و تلاشهامو ادامه بدم فکر می کنم که اون زمان شادی برای من خیلی بیشتر از یک انگیزه بود و وابستگی عجیب روحی هم برای من ایجاد کرده بود. روزهایی که شادی نبود اصلا تمایلی به حضور در شرکت نداشتم و سعی می کردم که کارهای بیرون رو انجام بدم و برعکس روزهایی که بود انرژی من چند برابر می شد. این وابستگی سبب شده بود که از هر لحظه که با هم تنها می شدیم و فرصتی پیش میومد استفاده کنیم و حتما منتظر خالی بودن دفتر نباشیم. بعضی مواقع می دیدم که شادی می رفت تو آبدارخونه، منم دنبالش میرفتم و هر چند کوتاه، ولی از پشت بغلش می کردم و باسن و سینه هاشو می مالیدم یا یه لب داغ و پر حرارات می گرفتم. بعضی وقتهای دیگه هم که همه سرگرم کار بودن و کسی سمت آبدارخونه نمیرفت، آلتم رو از لای زیپ شلوار درمی آوردم و می گذاشتن که شادی نوازشش کنه و حتی برای چند ثانیه هم که می شد، داخل دهانش می گذاشت و می خورد.
اگه بخوام شفاف بگم من همیشه برای شادی مشتاق بودم و اون هم تقریبا در هر لحظه آماده بود فقط کافی بود که موقعیت کمی بوجود بیاد. اونوقت بود که می اومد و دستکم آنقدر می خورد تا من تو دهنش ارضاء بشم و در حالیکه که لبخند میزد، به دستشویی می رفت. یکی از لذتهایی که ماجراجویی ما داشت، استرسی بود که به خودمون وارد می کردیم و این استرس هم جزء لذتی شده بود که می بردیم و سبب شده بود که بیشتر کیف کنیم.
یادم می آد که همیشه فکر می کردم که سکس از مرد شروع میشه و به سمت زن می ره. به عبارتی خواهان سکس همیشه مرده و برای رسیدن به اون هزار تا برنامه و نقشه میکشه و حتی میدونستم و دیده بودم که سر یه دختر، دوتا دوست صمیمی به جون هم افتاده بودن و برای رسیدن به دختری که چه دروغها که نگفته بودن و چه کارها که نکرده بودن. تا اینکه در رابطه من و شادی این برداشت کاملا بهم ریخت و عوض شد.
یک روز بعد از ظهر من بیرون از دفتر بودم. کارم تموم شد و رفتم دفتر که دیدم شادی مونده و نرفته خونه. یادم هست که روز بدی رو گذرونده بودم و اصلا حس نداشتم. نه اینکه بی حوصله برای شادی باشم. بیشتر اینکه آمادگی ذهنی برای سکس نداشتم. خلاصه تو دفتر شادی طبق معمول اومد و بغلم کرد و روی پاهام نشست و بعد بیشتر و بیشتر. به وضوح گفت که سکس میخواد. من واقعا آمادگیش نداشتم ولی شادی واقعا تصمیمش رو گرفته بود و باید به چیزی که می خواست می رسید و به هیچ وجه قصد کوتاه اومدن رو هم نداشت. وقتی کشو را باز کردم متوجه شدم که کاندوم ها تموم شده و این مانعی بزرگ برای برقراری سکس بود چون قرار نبود که بدون کاندم سکس کنیم. یادم می آد با تموم توانی که داشت منو از دفتر بیرون انداخت که برم کاندوم بخرم و برگردم! این موضوع برای من اصلا قابل باور نبود و هنوز به عنوان یکی از فانتزیهای زندگیم محسوب میشه! خصوصا وقتی که پس از خرید کاندوم به دفتر برگشتم، دوباره همون بازی موش و گربه شروع شد و من باید می گرفتمش و باقی ماجرا.
در عوالم من فانتزیهای مختلفی رو با شادی درست شده بود ولی به واسطه موقعیت هایی که نداشتم تقریبا خارج از دفتر نمی تونستم با شادی باشم و این یکی از بزرگترین حسرتهای منه. شادی هم تا حدی این شرایط رو پذیرفته بود و فکر می کنم کنار اومده بود. سکس روی کاناپه و صندلی ممکن بود برای چند نوبت فانتزی و خوب باشه، اما مشخص بود که برای تمام مدت نمیتونه ادامه پیدا کنه. البته در اون مدت شادی هیچوقت هیچ شکایتی نکرد و این یکی از موضوعاتی بود که شادی رو برای من ارزشمندتر می کرد.
سکسهای منو و شادی تا چندین ماه از آغاز رابطه مون به همون صورتها ادامه داشت اما من هرگز بدن برهنه شادی رو بصورت کامل ندیده بودم. عمدا سکسهای ما بروی صندلی و کاناپه بدون درآوردن لباس اتفاق افتاده بود. من می دونستم که شادی بدن رو فرم و خوش تراشی داره و این اندام موقعی که با اون موهای خوشرنگ و بلند ترکیب می شد واقعا رویایی بود. البته به همه اینها باید باسن گرد و خوشگل و سفید رو هم اضافه کرد و کمر باریکش که واقعا متناسب و زیبا بود. همه اینها با عشوه ها و لوندیاش و تمایلش برای سکس چه چیزی برای من باقی می گذاشت؟ خیلی دوست داشتم که کامل برهنه بشیم و سکس کنیم و این موضوع رو یک روز به شادی پیشنهاد دادم.
شادی اولش قبول نکرد و یکی از دلایلش ترس از محیط بود. به هر حال موقعی که کاملا برهنه باشیم، جمع و جور کردن کار سخته و ریسکهای خاص خودشو داره اما با اصرار من بالاخره قبول کرد. قرار شد در اولین فرصت انجامش بدیم و من در پوست خودم نمیگنجیدم.
با توجه به شروع فصل پاییز و تاریک شدن هوا در ساعات کار انتهایی دفتر، پیشنهادم این بود که یکی دو ساعت بعد از اتمام کار به دفتر برگردیم و برنامه مون رو اجرا کنیم. ساعت و روزش مشخص شد. من باز هم مثل روز اولی که با شادی بودم، تو پوست خودم نمی گنجیدم و ثانیه به ثانیه منتظر اومدن شادی بودم.
یادمه که چند بار با شادی تماس گرفتم که جواب نداد اما بعد خودش زنگ زد و گفت که نزدیکه. دیگه روی زمین نبودم. البته دفتر فضای مناسبی نداشت ولی به هر حال تا حدودی می تونست انتظارات ما رو برآورده کنه و ضمنا تنها مکان در دسترس بود. از چشمی در به راهروی ورودی دفتر نگاه می کردم و وقتی رسید آهسته در رو براش باز کردم. لبخند و برق چشماش رو نمی تونم هیچ وقت فراموش کنم. رفتیم به سمت اتاق من. نور اتاق رو کم کرد و بعد از چند دقیقه که مانتو و روسریشو در آورد، آماده شدیم. موهاش روی شونه هاش ریخته شده بود و به وضوح رانها و پاهای خوش تراشش از شلوار جینی که پوشیده بود قابل تشخیص بود. کمک کردم که شلوار و پیراهن رو هم در بیاره. حتی کفشها و جورابش. حالا شادی با شورت و سوتین جلوی من تو نور شاعرانه که اتاق رو کمی روشن کرده بود، و ایستاده بود و من هم برهنه در حالی که فقط شورت داشتم و روی کاناپه جلوش نشسته بودم و محو تماشای این موجود ناز و پر جرأت.
روی پام نشوندمش و بغلش کردم و لب بازی و نوازش. دستانم با نوازش رونها ناخودآگاه از لای کش نازک شورتش به داخل سر خورد و به باسن خوشگلش می رسید و اون برجستگیهای وصف ناشدنی رو نوازش و فشار می داد و همزمان زبون شیرین شادی رو می مکیدم. دستم رو به سوتینش رسوندم ولی شادی نگذاشت که بازش کنم. بناچار سینه هاشو از زیر سوتین بیرون کشیدم و شروع به بوسیدن و خوردن کردم. حالا نوبت شورت بود. وقتی که درش آوردم مجددا دستهای شادی روی شیار کوچکش قرار گرفت. من از حساسیتهایش خبر داشتم و برای من همه چیزش قابل احترام بود. من هم شورتمو درآوردم. شادی پشت به من روی پاهام نشست و آلتم داغ و بی تابم رو لاش قرار دادم. نوازش سینه ها و مکیدن گوش و بوسه بر موها و گردن و پشت گردن شادی هوش از سرم پرونده بود. شادی با حرکت هایی که به باسنش می داد، منو کاملا دیونه کرده بود و عطش من رو اضافه می کرد.
بلند شد تا کاندوم رو روی آلتم بکشم و بعد که نشست به آرامی و با همون روش قبلی، با احتیاط بهش فرو کردم. هیچ لذتی بالاتر از این لحظه نبود. حس تسخیر و احاطه، حس تسلط و مردانگی و آمیختن و شراکت این حس با فردی که دوستش داری و اون با حرفها، صداها، حرکات و هر آن چیزی که از زنانگی یا دخترانگی خودش دارد، تو را ترغیب به ادامه و تقویت این احساس کند.
بلندش کردم و چندین با درحالیکه که خم شده بود، جلو و عقب کردم. به سمت خودم برگردوندمش و در حالیکه که کمکش میکردم، پاهاش رو دور کمرم انداخت و مجددا آلتم رو بهش فرو کردم و همان حرکات مسخ کننده.
وقتی که پایین آوردمش گفتم که روی کاناپه دراز بکشه. شادی دیگه از خود اختیاری نداشت و فقط منتظر حرکت بعدی من بود. در حالیکه که پاهاش رو روی کاناپه باز کرده بود و با دست راست در حال نوازش خودش بود، این بار تونستم اون شیار و حفره بهشتی رو ببینم. تمیز، نازک و ظریف. از نگاه کردن به شادی در اون وضعیت سیر نمی شدم. کاملا برهنه و تنها سوتینش روی بدنش قرار داشت اونم طوری که بالاتر از سینه هاش بسته شده بود و اون سینه های بلوری از زیرش خودنمایی می کردن. مجددا کنار کاناپه رفتم و پای چپ شادی رو با دست راست گرفتم و روی شونه راستم گذاشتم. این سبب شد که واژنش کاملا در دسترس باشه تا آلتم رو فرو کنم. ساق پای باریک و سفید شادی سمت راست صورتم بود و با حرکات جلو و عقب من به صورتم ساییده می شد. دهانم رو روی ماهیچه ساقش گذاشتم و با دندانهایم لمسش کردم و با زبونم لیسش زدم. شادی مثل من مسخ شده بود و قدرت هیچ واکنش دیگه ای نداشت. وقتی که نگاهم به نگاهش گره خود، حس کردم که تمامی توان شادی هم در حفظ و ثبت این لحظه خلاصه شده و هیچ نیرویی برای انجام کار دیگری نداره تا وقتی که ارضاء شدم و نفس هامون تا تخلیه کامل من بهم گره خورد. هیچ توانی برای من باقی نمانده بود. صورتش و ساق پاش رو بوسیدم و به آرامی آلتم رو خارج کردم. شادی همچنان داشت به من نگاه میکرد و با اون نگاهش که خالی از بهت نبود، هنوز خاطره اون روز و اون لحظه رو برای من ثابت نگه داشته.
هوا کاملا تاریک شده بود. قرار شد برسونمش. وقتی تو ماشین نشستیم و موزیک پخش می شد بهش نگاه می کردم. زیر نورهایی که از پنجره ماشین به صورتش می خورد، نگاهش قابل تشخیص بود. نگاهی که هنوز وزنشو روی خودم حس می کنم. لذت، خستگی، شیطنت، کمی نگرانی و البته دوست داشتن در چشمانش موج میزد. می گفت که بدنش درد گرفته و حتما هم راست می گفت. چون فکر می کنم که اون لحظه فشار زیادی بهش اومده بوده ولی لذتی که اون روز تجربه کردیم هرگز قابل تصور نیست.
شادی که از ماشین پیاده شد من با دنیای خودم تنها شدم. دوست داشتم فارغ از هر چیز دیگه ای چشمامو ببندم و مجددا اتفاقات اون روز رو مرور کنم. دوست داشتم تا برام ماندگار بمونه. به هر حال این قسمت مهم از زندگی من ممکن بود دیگه تکرار نشه و من آدمی هستم که همیشه چیزهای مهم زندگی با تمام جزئیاتش روی مغزم حک می شه.
یکی از دوستانم چند وقتی بود که به من زنگ میزد که به دیدنش برم. بعد از کمی مشخص شد که این دعوت به خاطر پیشنهاد کاری و همکاری هست که بواسطه مدیریتش بر مجموعه ای شکل گرفته و من هر بار موضوع را به تاخیر می انداختم. از طرفی موضوع اختلافات من و رئیس هیات مدیره با بقیه اعضا وارد فاز جدیدی شده بود که با تیزهوشی رئیس هیات مدیره یکی از بزرگترین مشکلات و اختلافات به نفع من حل شد. ولی حس ششمم به من میگفت، گروه شکست خورده کوتاه نخواهد اومد و انتظار ماجرای جدیدی رو می کشیدم. وجود شادی در شرکت بگونه ای شده بود که من خودم رو بدون اون تصور نمی کردم و شاید یکی از مهمترین دلایل رد پیشنهاد کاری و صبوری در مقابل بقیه اعضای هیات مدیره وجود شادی بود. انرژی نیرویی که شادی ضمن کار و بودن در شرکت به من می داد قابل وصف نبود. ضمنا برای من گوش و چشمی مضاعف بود و من می تونستم در مواقعی که دفتر نبودم از روند کارها و دیگر موضوعاتی که معمولا همه شرکتها گاها با اونها درگیر هستند، باخبر باشم.
به هر حال الان که فکرشو می کنم، می تونم با جرات بگم که موندن من در شرکت یک دلیل مهم و بزرگش شادی بود و اون دفتر با تموم مشکلاتی که درگیرم کرده بود در اون زمان اصلا ارزشش رو نداشت.
زمستان فرا رسیده بود و شبها زود شروع میشد. وقتی که با هم تنها می شدیم از همه چیز صحبت می کردیم و من سعی می کردم تو موضوعاتی که شادی نیازمند دقت بیشتر بود، راهنماییش کنم. موضوعاتی که خودم تجربه کرده بودم یا از کیفیت و کمیتش اطلاع داشتم. اون هم منو بیشتر و بیشتر با دنیای دخترونه خودش آشنا می کرد و بودن صداقت بین ما دلیل خوبی برای این صحبتها بود. برق توی چشمانش و ظرافت اندام و انگشتاش وقتی که دستمو می گرفت یا بغلم می کرد و فشار میداد و منو مال خودش می دونست یا روی پاهام می نشست و دستای منو به دوره خودش می پیچید از اتفاقات هر روزه اون دوران بود.
موعد یکی از قرارامون رسیده بود. من زیراندازی در شرکت پیدا کرده بودم و این بار دوست داشتم که تجربه ای متفاوت داشته باشیم. قبل از اینکه بیاد با جستجو رو اینترنت آلبوم موزیک کلاسیک آرام بخشی رو پیدا کردم و منتظر شادی شدم. وقتی که رسید مثل همیشه تمیز و زیبا بود. بوی خوشش در هوای دفتر پیچید. مشخص بود که هوای غروب بیرون حسابی سرده و اینو میشد از صورت و دستاش فهمید. بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم و بردمش سمت اتاق خودم. با دیدن زیر انداز لبخندی زد و کاپشن و شالشو درآورد و نور اتاق رو مثل همیشه کم کرد. کمی شوخی و خنده و … حسابی بی تابش شده بودم. روی زیر انداز نشست و کفشاشو درآورد. کمکش کردم تا شلوارشو هم در بیاره. همیشه شلوار جین داشت و بعد پیراهن و حالا شادی با شورت و سوتین روی زیر انداز نشسته بود و به من نگاه می کرد. من هم لباسهامو درآوردم و موزیک رو پلی کردم و به سمتش رفتم و روی زیرانداز کنار هم دراز کشیدیم. بازوی چپم زیر سرش بود و لبهاش روی لبهای من. پای چپش روی من قرار داشت و من با دست راستم باسن و کمر خوشگلش رو نوازش می کردم. این یکی از رویایی ترین صحنه هایی بود که من همیشه تصور می کردم.
بهش گفتم که بر گرده و اونهم برگشت و طوری باسنش رو سمت من هدایت کرد که دقیقا آلتم لای باسنش قرار گرفت. حجم موهاش بوی مختص شادی رو در هوا پراکنده کرده بود و به صورتم می خورد. هنوز سرش روی بازوی چپم بود و با دست راست شکمش رو نوازش می کردم. دستمو به سینه هاش رسوندم و نوازششون کردم. نوکشون چقدر ظریف و خوردنی بود. همزمان با حرکت کمرم آلتم رو که حسابی بی تاب شده بود به باسن و روناشو می مالیدم. خواست که شورتشو در میاره که من اجازه ندادم و گفتم که خودم میخوام در بیارم.
ازش خواستم که به شکم بخوابه و خودم نیم خیز شدم. شادی در حالی که داشت به دمر دراز میکشید، با یک حرکت سر تمامی موهاشو به سمت چپ خودش پرتاب کرد و سمت چپ صورتش رو روی ساعد دستش گذاشت و منتظر موند. با این حرکت دل من قنج رفت. صدای قلبمو به وضوح می شنیدم. شونه چپشو بوسیدم و خودمو روش کشیدم. آلتم بین رونهاش قرار گرفت و داغیشو از روی شورت حس می کردم. دقت کردم که وزنم رو بدن ظریفش نباشه. وزن بالاتنه خودمو با ستون کردن بازوهام مهار کردم. حالا شادی زیر من بود و سمت راست صورتش رو میدیدم. گوش کوچولو و سفیدش از لای موهای خرمایی که حالا سمت چپش ریخته شده بود معلوم بود. چشماشو بسته بود. موزیک در حال پخش و فضای نیمه تاریک اتاق چقدر حس عجیبی ایجاد کرده بود. صورتشو بوسیدم و به گوشش رسیدم. با زبون نوازشش کردم و پایینتر گردن سفید و باریکش. از این کار خیلی لذت می بردم. شادی اصلا حرکتی نمی کرد. پایینتر اومدم پشتش و کمرش. می بوسیدم و گاهی با زبون نوازش می کردم و پایین تر. شورت صورتی رنگش سعی داشت که باسن خوشگل و سفید شادی رو از من پنهان کنه. چه تلاش بی فایده ای!
با لب و دندون، کش نازک شورت رو گرفتم و آهسته کشیدم و همینطور تا پایین اومدن کامل ادامه دادم. حالا دو لپ برجسته و سفید باسن مشخص بود. با کمک شادی شورت رو کامل از پاهاش درآوردم. تصویری که جلوی من بوجود آمده بود، قابل توصیف نیست. دختری با موهای خرمایی بلند، ترکه ای با کمر باریک و باسن برجسته و گرد و رونهایی کشیده و سفید، برهنه بروی شکم در چند سانتی من دراز کشیده بود و منتظر بود.
میدونستم که دوست نداره سوتینش رو در بیارم بخاطر همین هم شورتمو در آوردم و مجددا آروم روی شادی دراز کشیدم. آلت داغ من لای رونهای سفیدش قرار گرفت و من با حرکات کمر خودم رو به باسن و کمر شادی می مالیدم و همزمان گوش و گردنش رو خوردم. همیشه این مدل سکس رو بیشتر دوست داشتم. معاشرت، دیدن و لمس کردن، بوسیدن و نوازش کردن، عشقبازی و … برای من شاید بیشتر از خود سکس اهمیت داشت. وقتش شده بود و شادی زودتر از من اینرو فهمیده بود که اون کلمه طلایی رو گفت: “می خوام”.
شیطنت من گل کرد. ازش سوال کردم “چیرو میخوای؟” گفت “کیرتو …”
پرسیدم برای چی میخوای؟ جواب نداد… شاید شرم مانع از این بود که جواب سوال منو بده
دوباره پرسیدم و جواب داد “می خوامش بره تو”.
با شیطنت گفتم که چی بشه؟ چشماش بسته بود.
دوباره سوال کردم کجا بره و قبل از اینکه جواب بده بهش گفتم که باید بگی که “میخوای کیر من بره تو کست”.
نمی دونم شنید یا نه ولی جوابی نداد و دوباره گفتم اینبار در حالی که انگار تو حال خودش نبود جمله ای رو که خواسته بودم گفت. دیگه برای من چیزی باقی نموده بود؟
از روش بلند شدم. بهش گفتم که چهاردست و پا بشه و منم هم روی آلتم کاندوم کشیدم و آماده اش کردم. شادی با اندام ظریف و بدن سفیدش در حالی که موهای بلند و خوشگلش آشفته شده بود جلوی من قرار داشت و باسن و واژن تمیزش به سمت من بود. رونهای خوش تراشش و کمر باریکش این زیبایی رو صد برابر کرده بود و من چه چیز دیگه ای از زندگی میخواستم؟ دو زانو شدم و دو لپ باسنش رو گرفتم و با انگشت شصت بازشون کردم. سوراخ کوچک و پایین تر لبهای تمیز واژنش به رنگ صورتی کمرنگ در نور اتاق قابل تشخیص بود. ازش خواستم که کمی پاهاشو باز کنه. آلتمو کنارش شکافش گذاشتم و آهسته فرو کردم. هنوز سرش کاملا داخل نشده بود که دست شادی به عقب اومد و منو عقب نگه داشت و با نگرانی گفت “یکدفعه فرو نکنی”.
لذت این لحظات خیلی عجیبه و من هنوز فکر می کنم کسانی که این لذت رو با فریب طرف مقابل بدست میارن یا با ایجاد ترس و حتی اجبار و یا با سوء استفاده از شرایط روحی طرف مقابلشون، چگونه می تونن لذت ببرن؟ اوج اتصال دو فرد به هم برای تناسل یا لذت و یا کشف یکدیگر همینجا شکل می گیره و این نقطه آغاز یکی شدن دو نفره. اگر که عشق و دوست داشتنی در کار باشه، این عمل نه انجام وظیفه است و نه انتقام، نه تجارته و نه تحقیر یکی توسط دیگری. یک نشانه است برای اینکه رابطه عمیق دوست داشتن انسانی تجربه بشه و نزدیکی هر چه بیشتر رقم بخوره.
سر آلتم داغ شده بود و تنگی واژن شادی رو دورش کاملا حس می کردم. کمر و باسنش رو نوازش می کردم و سعی داشتم با چشمام لحظه لحظه این صحنه رو ضبط کنم و به خاطر بسپارم. خم شدم و کمرش رو بوسیدم و آلتم رو کمی عقب کشیدم و چند ثانیه صبر کردم. دست شادی خود به خود برگشت و روی زمین قرار گرفت. همچنان چهارزانو بود. مجددا فرو کردم و بیشتر فرو رفت. اینبار شادی واکنش زیادی نشون نداد و بعد از چندین بار عقب و جلو، من کاملا داخل شادی بود. باسنش به شکمم رسیده بود و سفیدی و تمیزی چیزی که میدیدم قابل توصیف نبود. لذتش بگونه ای بود که انگار برای بار اول تجربه می کردم.
با هر بار حرکت من شادی کلمه یا جملاتی رو می گفت و منو بیشتر بی تاب می کرد. در حالیکه کامل داخلش بودم خواستم که دراز بکشه و من هم روش خوابیدم. آلتم در شادی بیتاب و من با تمام اندامم حجمشو زیر خودم حس می کردم و حتی تنفسش و پر و خالی شدن ششهاش رو میتونستم با شکم و سینه ام حس کنم. گوشش رو گاز میگرفتم و با زبونم نوازش می کردم و همزمان کمرمو عقبو جلو میکردم. شونه های شادی آنقدر ظریف و ناز بودن که لای دو بازوی من قرار گرفته بودند. دستهام سینه های بلورینشو گرفته بودن و صورتم در انبوه موها و عطرشون گم شده بود.
ازش پرسیدم که “حالا چطور دوست داری؟” بدون لحظه ای تامل جواب داد “سرپا”. خودمو آهسته ازش بیرون کشیدم و از روش بلند شدم.
بلند شد و لبخند همیشگی به لب داشت و کنار مبل وایستاد. پشتش که قرار گرفتم خمش کردم روی پشتی مبل. از دیدن اون باسن سفید و گرد سیر نمی شدم. مجددا داخلش کردم و عقب و جلو. اینبار شادی لخت روی پشتی مبل خم شده بود و صدای سایش پایه های مبل روی سرامیک اتاق که با هر بار تکان چند سانتی حرکت می کرد شنیده می شد. تصویری مبهم از ما زیر نور کم اتاق در شیشه کتابخانه منعکس شده بود که حجم عریان من و شادی رو در تماس و تکاپو نشان می داد. با دست چپ موهای شادی رو گرفتم و به عقب کشیدم. چشماشو بسته بود و لب هاشو بهم فشرده. با دست راست سینه هاشو فشار دادم و لبمو روی لبهاش گذاشتم. با حرکت من و مکیدن لبهای شیرینش انگار که روحم داشت از بدنم جدا می شد. چند دقیقه بعد تمام من با فشار بیرون جهید و من وارد دنیای خلسه پس از ارضاء شدم.
حس اینکه ارضاء شدی یا تونستی کسی که دوستش داری رو ارضاء کنی، حس قشنگیه. یکی از زیباییهای من و شادی ارضاء شدنمون بود که بیشتر مواقع با هم اتفاق می افتاد. صورت شادی رو که همیشه از شدت ارضاء شدن خیس گریه می شد، هیچ وقت فراموش نمی کنم. همچنین خنده هاش رو که پس از تموم شدن سکسمون با صورت خیس تحویلم می داد.
اون روز هم مثل روزای دیگه گذشت. یادم میاد که بلافاصله بعد از اینکه از شادی جدا می شدم، دلم براش تنگ می شد و این برای من خیلی عجیب بود. از آشنایی من و شادی حدود شش ماهی می گذشت و روابط ما بدون کمترین درگیری و دلخوری ادامه داشت. شادی دقیق و نکته سنج بود و این منو بیشتر به سمتش جلب کرده بود. از پست هایی که در اینستاگرام می گذاشت و منو مخاطب خاص خطاب می کرد تا شوخیها و شیطنت هاش همه و همه برای من تکراری نمیشدن.
من همیشه بواسطه نوع کار و مراکزی که با اونها درگیر بودم، با آدمهای زیادی ارتباط داشته و دارم. در این میان هم البته همیشه خانمها و دخترانی بودند که در ارتباط قرار می گرفتیم و البته گاها سعی می کردن که خودشون رو به روشهای مختلف به من نزدیک کنند. نمیخوام بگم که آدم جذابی هستم اما نحوه برخورد من با بقیه که همیشه با احترام و ادب بوده و شاید به این موضوع کمک می کرده. البته داشتن این تجربه که مورد توجه چند دختر باشی برای همه مردان لذت بخشه و این یک حقیقت غیر قابل انکاره اما به نظرم بهترین و شیرین ترین رابطه وقتی شکل می گیره که دو طرف داری تمایل قلبی غیر ارادی باشند و بوجود آمدن این احساسات با تحریکات و سیاست ورزی و … شکل نگیره. در مورد من و شادی هم به نظر من همین موضوع شکل گرفته بود. ما خارج از چیزی که از هم می خواستیم و البته بدون منت به هم میدادیم، هیچ چیزی دیگری مطالبه نمی کردیم. در زمان حال زندگی می کردیم و گذشته و آینده برامون اهمیتی نداشت. شادی در زمان کار واقعا کارمند دفتر بود و من به عنوان مدیر عامل کار خودم رو انجام میدادم و روابط ما بروی وظایفمون هرگز اثری نگذاشته بود. اما در خارج از ساعت و برنامه کاری همانند دو رفیق صمیمی در کنار هم بودیم و در تمامی موضوعات با هم صحبت می کردیم. لذت معاشرت با کسی که بهش اعتماد داری و البته او هم به تو اعتماد کرده و چیزی رو برای پنهان کردن نداره، بینهایت ارزشمنده و شیرینی یکی شدن با چنین شخصی در خصوصی ترین روابط، همه استرسها و نگرانیها رو با خود از بین میبره.
موقعی که منو شادی در ساعات خلوت با هم صحبت می کردیم، من غرق در دنیای بی ریا و روشنش می شدم و می دیدم که چطور یک دختر تنها به راحتی میتونه دنیای خودش رو بر پایه چیزی که خودش دوست داره پایه ریزی کنه و بسازه. میدیدم که من محو تمامی یکرنگیش شدم و شاید یکی از دلایلی که من خودمو صیدش می دونستم نه صیادش، همین ماهیت ساده و یک دستش بود. اون برای چیزی که می خواست مقدمه ای لازم نداشت و من در عین حالی که می دونستم چقدر این موضوع ارزشمنده همیشه ته دلم نگران بود. نگران هر اتفاقی که می تونه برای چنین دختری در جامعه ما رقم بخوره. من میدونستم که چه آدمهایی به راحتی میتونن با سوء استفاده از چنین شخصیتی، چه کارها که بکنن. همچنان که برخی شون از اطرافیان من بودن و در حین یا پس از انجام افکار و اعمالشون، اونها رو با افتخار برای من و دیگران تعریف می کردند. یادم می آد که یکی از اون به ظاهر دوستان که به دفتر ما هم رفت و آمد داشت، مدتی با شادی هم کلام شده بود و بعد که پیش من اومد از مزایای بدن و موی شادی شروع به تعریف کرد. شادی در عوالم خودش و در قالب شخصیتی که داشت، تقریبا تمام زندگی خودشو در یک مکالمه چند دقیقه ای با این فرد، گفته بود و شاید مقهور قدرت کلام و زبان بازی این آقا شده بود و نتیجه همانی شده بود که یکی از نگرانیهای من بود. پیشنهاد کار گرفتن مخ شادی و ترتیب سکس با اون بلافاصله توسط این آقا به من شد و تا جایی ادامه داشت که اگه من توان این کار رو ندارم، موضوع رو کاملا به اون بسپرم و نتیجه رو در کمتر از یک هفته ببینم! این فقط یک نمونه بود و البته هشداری برای من.
اون روزها هرگز نتونستم این موضوع رو شفاف به شادی بگم. اینکه دختری با زیبایی، آزادی و ویژگیهای اون و عدم وجود هر گونه مانعی برای سکس، چه گوهری برای پسران و مردان در این روزهاست! در عوض سعی کردم با ترد تمامی افرادی که گاها می تونند مشکلی ایجاد کنند، شادی رو از هر گزندی حفظ کنم. ولی آیا این امکان کاملا وجود داشت؟ من می تونستم نگهبانی برای شادی در ساعاتی که اصلا دفتر نیست باشم؟ آیا می تونم تمامی آدمهایی که به نوعی اطراف شادی هستند رو فیلتر کنم؟
قطعا نه و من به روشنی می دونستم که چنین کاری غیر ممکنه و ترجیح می دادم که شادی خودش انتخاب کنه و البته سعی می کردم که بصورت غیر مستقیم توانایی تحلیل و هضم موضوعاتش رو تقویت کنم.
من میدونستم که شادی شیطونه و این از ویژگیهای شخصیتی اونه. من میدونستم که با نگاه هاش و رفتارش به راحتی می تونه هر کسی رو متوجه و یا حتی اسیر خودش کنه ولی شخصیت من نه اجازه برخورد با این موضوعات رو داشت و نه دوست داشتم مانع از اراده و تصمیم گیری شادی یا هرکس دیگری بشم. از بد ماجرا اخباری که به من میرسید هم این موضوعات رو تایید می کرد و از همه مهمتر اینکه خود شادی هم گاها از معاشرت و صحبت هایش با پسری تعریف می کرد و من در عین حال که از درون داغون میشدم، نمیتونستم مخالفتی کنم یا برخوردی داشته باشم. به همون دلایلی که بالا گفتم، حسادت در کار نبود، ولی می دونستم که این اتفاقات نهایتا به رابطه من و شادی لطمه می زنه و من در این میان فقط نگران شادی بودم خصوصا اینکه تجربه تلخی هم در این زمینه داشت و ندایی قوی دائم به من در خصوص مسئولیتی خودخواسته نسبت به شادی گوشزد می کرد.
زمستان بود و چه چیزی لذت بخش تر از گرمای هماغوشیهای من و شادی؟ من و شادی خلوتی داشتیم و یک زیر انداز و از همون چند متر می تونستیم بر دنیا حکمرانی کنیم. شروع صحبت من با شادی برای تنظیم قرار عاشقانه این بود"خیلی دلم برات شده” و بعد لبخند شیطنت بار شادی و مرور روز و ساعت برای تنظیم قرار.
در خلوت یک ساختمان، خارج از ساعات اداری و میان سرمای زمستان و تاریکی هوا من و شادی به جستجوی مفهوم معنا نشده خودمان در ارتباط و اتصال اجزاء و انداممان آنهم بروی پارچه ای گسترده شده روی سرامیکهای سرد بودیم. موسیقی در نوازش روحمان بود و نور کم اتاق حس لامسه را به تکاپو انداخته بود. بوی شادی در هوا پخش بود و من میدیدم که چگونه ظرافت و لطافت می تواند چقدر قدرتمند بر همه چیز پیروز باشه.
حالا دیگه می دونستم که چرا برخی زنان و دختران در مسیر زندگی انسانها چگونه توانسته اند که همه چیز رو تغییر دهند یا عوض کنند. دیگه برای من این یک موضوع بغرنج و پیچیده نبود. من می دانستم که این حس و پرداختن به آن چقدر می تواند در انسان موثر و اثر گذار باشه و همه چیزش رو تغییر بده. دیدن اون همه لطافت و زیبایی آماده در اون لحظه ها می تونست تمامی آرزوهای منو بکناری قرار بده و منو مثل اقیانوسی در خودش غرق کنه. دیدن و لمس اندام موجودی لطیف و ناز در حالیکه که میدونی هیچ چیزی مانع نیست و او هم تشنه هر لحظه و هر آنچه که تو داری، هست، همه و همه لحظاتی رو تشکیل می داد که تا امروز نتونستم فراموش کنم.
اون روز و شب هم گذشت. موضوع اختلاف و دودستگی در هیات مدیره زیاد شده بود و یکی از پروژه های شرکت موضوع اصلی بود. البته من با پشتیبانی رئیس هیات مدیره تقریبا از تمامی چالشهای این موضوع سربلند بیرون اومده بودم و تونسته بودم مانور قدرت خوبی داشته باشم ولی کماکان از بروز این واکنشها حس خوبی نداشتم و این موضوع رو به رئیس هیات مدیره منتقل کرده بودم.
شادی هم تا حدودی این موضوعات رو حس می کرد و طروق مختلف سعی می کرد که کنارم باشه. البته کمی رفتارش تغییر کرده بود و گاها درخواستهای منو برای خلوت و سکس بدون پاسخ می گذاشت. این موضوع سبب بوجود آمدن حسی در من شد که احتمالا اتفاقات بسیاری روی داده که من از آنها بی خبرم.
اگرچه خبرها هم کم و بیش به من میرسید ولی من از اونجا که به اصل آزادی اعتقاد داشتم نمی خواستم که فشار یا تحمیلی از ناحیه من وجود داشته باشه و از طرفی من و شادی همیشه با هم صادق بودیم و نیازی به پنهان کاری وجود نداشت.
پس از مدتها و البته پس از چند بار که قرار سکس ما به دلایل مختلفی از طرف شادی بهم خورد، قرار داشتیم که با هم باشیم. هوا تاریک شده بود. به دفتر رسید و در رو براش باز کردم. بغلش کردم و لپشو بوسیدم. کمی بی حس بود و اینو من کاملا فهمیدم. به روی خودم نیاوردم. سعی کردم با شوخی و خنده سرحالش بیارم و تا حدودی موفق شدم. شادی اگرچه شادی همیشگی نبود ولی بودنش منو خوشحال می کرد. بعد از کمی صحبت بلند شد نور اتاق رو کم کرد و روی زیر انداز نشست و آروم شروع به دراوردن لباسهاش کرد. کمکش کردم. شلوار جین تنگ و جورابهای سفیدش رو از پاش درآوردم. بازهم فرشته سفید و لطیفی با لباس زیر روی زیرانداز جلوی من نشسته بود و منتظر من بود. سمت لپ تاپ رفتم و آلبوم موزیک لایت جدیدی که دانلود کرده بودمو پلی کردم. تو چشماش درخشش همیشگی نبود. بهش گفتم اگه دوست نداری میتونیم کاری نکنیم و جواب منفی داد. لباسمو در آوردم و کنارش دراز کشیدم و کنارم پشت به من دراز کشید. سرش رو روی بازوی چپم گذاشت و باسنشو به سمت آلت من فشرد و پاهاشو لای پای من گذاشت. بوی موها و عطرش وجودمو پر کرد. با دست شروع به نوازش اندامش کردم سینه ها و شکم و پهلوی راستش و سپس رونها. کمرش که به شکمم می خورد بیشتر تحریک می شدم. دستم به داخل شورتش کشیده شد و باسن خوش فرمشو نوازش کردم. آلتمو رو بیرون آورده بودم و لای رونها و باسنش گذاشتم. صدای قلبم بلند شده بود. کمی حرکت دادم و ازش خواستم که به پشت بخوابه.
بلند شدم روی شادی دراز کشیدم. دوباره آلتمو لای رونهاش گذاشتم و لبهامو رو لبهاش. صدای نفس هامون در هم گره خورده بود و با هر باز جلو و عقب من حرارت صورتهامون که به هم چسبیده بود، بیشتر می شد. به سراغ گردنش رفتم و گوشهاش. کمی نیم خیز شدم و روی آلتم کاندوم کشیدم. شورتشو بیرون کشیدم و هر دوپاشو رو روی شونه هام گذاشتم. میدونستم که الان واژنش کاملا باز شده و آماده منه. نیازی به تنظیم نبود. آهسته نزدیکش کردم و به سادگی فرو کردم. آهی کشید و چشمانش بست. به صورتش نگاه می کرد. با چشمان بسته زیباتر بود و من هنوز فکر می کردم آیا این دختر هنوز نقاط کشف نشده دیگه ای برای من داره؟ آهسته جلو و عقب می کردم و به چهره اش نگاه می کردم. کمی لبهاشو بهم فشار داده بود و هنوز هم چشماش بسته بود. موسیقی پخش می شد و بقیه صداها به صورتی بود که می شد گفت عملا صدایی وجود نداره. تا انتها داخلش کردم. پاهاش رو دور کمر حلقه کرد. روش دراز کشیدم و وزن بالا تنه ام روی بازوهام کنترل کردم. بهش گفتم “چشماتو باز کن میخوام ببینمشون”. چشماشو باز کرد و نگاه مون درهم گره خورد. همزمان داخلش جلو و عقب می کردم و به چشماش نگاه می کردم. چیزی این وسط نامفهوم بود و من نمی فهمیدمش. غرق لذت شادی بودم ولی مطمئن نبودم که او هم اینبار به اندازه من لذت می بره یا نه و اصلا به چی فکر می کنه؟ انگار از میان اون دو گردی سیاه چشماش دیگه کسی به من نگاه نمی کرد! با حرکت من سینه هاش که از زیر سوتین بیرون بودن تکون می خوردند و من فقط نگاه می کردم و تغییرات صورت، لبها و چشمهای شادی رو نگاه می کردم. شاید ارضاء شدم و یا شاید نه بهرحال اون روز اگرچه از نظر جسمی ارضاء شدم ولی روحم خراشیده شده بود. تکه ای از من جایی که باید باشه، نبود و با این نبودن هیچ چیز دیگه ای نه کامل بود و نه درست!
بعد اون روز برنامه کاری شاید و ساعات حضور شادی در دفتر بگونه ای بود که شاید کمتر با هم تنها می شدیم و برای بقیه اوقات هم میهمان یا برنامه ای بود که نمی شد با هم تنها بشیم. عید داشت می رسید و برای تعطیلات، شادی قرار بود که کنار خانواده اش شمال باشه باشه اونهم برای 14 تا 15 روز. من به این فکر می کردم که این مدت رو چطور بدون شادی تحمل کنم و البته بسیار سخت بود. جز چند پیام و البته تماس نصفه و نیمه ارتباطی باهم نداشتیم تا بالاخره این مدت هم طی شد.
سال جدید و روزهای نو با دیدن شادی زیبایی مضاعفی داشت اگرچه که به نظر من یه چیزهایی درست نبود. مواقعی که تنها بودیم حس می کردم که تب و تابی برای لب بوسی بر خلاف اصرار من که مشتاق لبهاش بودم، نداشت و من حرارت سابق رو حس نمی کردم. این موضوع برای که من از سکس ارزش بیشتری داشت، خیلی دردناک بود. ارتباط ما و حتی سکسهایی که داشتیم، کم و بیش در جریان بود ولی حس من می گفت که جایی مشکلی هست.
یکی از مهمترین ویژگیهای شادی شاید در مورد من و یا شاید کلا این بود که دروغ گوی خوبی نبود یا نمی تونست حقیقت رو برای همیشه یا مدت زیادی پنهان کن و البته می تونم بگم که من هم مهارتهایی بسیاری در خصوص روانشناسی افراد و نحوه تعامل با آدمها داشتم. این بود که با کمی حوصله و صبر تونستم به مشکل پی ببرم.
ظاهرا فرد سومی میان من و شادی ظهور کرده بود و این پیدایش دقیقا همون فردی بود که من پیش بینی می کردم و شادی قبلتر از یک آشنایی برای من گفته بود. اینکه چنین افرادی معمولا چرا و چگونه می تونن در ارتباط بین دو نفر ظاهر بشن البته از جنبه های مختلف جای بررسی داره اما در اون مقطع زمانی که ماجرای من در هیات مدیره شرکت به مراحل حساسی می رسید، مثل پوتکی بر سر من فرود اومد. شاید یکی از سخت ترین دوره های عمر من داشت رقم می خورد و حس می کردم در مدت کوتاهی مهمترین انگیزه حضورم در شرکت رو از دست خواهم داد این در حالی بود بیشتر از قبل به وجود چنین عاملی برای مبارزه نیاز داشتم. به نظر من عشق و خودخواهی بسیار بهم نزدیکند و گاه با هم اشتباه گرفته می شوند. عاشق تمامیت معشوق رو برای خود می خواد و این تا جایی ادامه پیدا می کند که می تونه هر دو رو تباه کنه. کم نیستند عشاقی که وقتی به معشوق خود نمی رسند، درصدد نابودی معشوق بر می آن و نمونه هایی از امروزه در اخبار می بینیم و می شنویم از همین دسته هستند. این در حالی است که به نظر من باید اینگونه باشه که عاشق با حال خوب معشوق خود، در هر جا و هر مکان لذت ببره و تنها اون حال رو مختص خود ندونه حتی اگه معشوق راه اشتباهی رو در پیش بگیره و البته در اون مسیر هم لذت خودشو ببره. به نظر من در یک رابطه باید اونقدر آزادی باشه که دلیل قطع نشدن رابطه وجود کنترلهای دائمی طرف دیگه نباشه که اگه کسی صرفا به این دلیل با تو موند، این رابطه نمی تونه دلیل بر وجود عشق و علاقه باشه.
بهرحال من خواسته یا ناخواسته در چنین شرایطی قرار داشتم و حس می کردم که نباید تلاشی هم برای تغییرش بکنم. سرنوشت مسیر دیگه ای سر راه من قرار داده بود. البته در افکارم به شدت خودمو مواخذه می کردم که چرا واکنشی نسبت به شادی همون زمانی که از اون پسر و ارتباطش تعریف می کرد، نشون ندادم و شاید اگه این کارو می کردم کار به اینجا ختم نمیشد! از طرف دیگر نگران عواقبی بودم که این ارتباط شکل گرفته کنار خیابون، می تونست رقم بزنه خصوصا برای دختر صاف و ساده ای مثل شادی. همینطور خودمو مقصر می دونستم که شاید اونطور که باید به شادی توجه نکرده بودم و دهها فکر دیگه که در اون شرایط مثل کرم در مغزم وول می خورد و منو آزار می داد. حس می کردم که قدرت و تمرکز من در اختیار خودم نیست.
مجمع شرکت نزدیک شده بود و من تقریبا تصمیم خودمو گرفته بودم. در روز مجمع با احساس کمی فشار برنامه ریزی شده از جانب سهامداران و تعدادی از اعضای هیات مدیره، بلند شدم و چند جمله در خصوص تصمیمات بی پایه و اساس هیات مدیره که سبب بروز مشکلات جدی برای شرکت شده بود، صحبت کردم و اضافه کردم که به عنوان مدیرعامل صرفا موظف به اجرای آنها بودم و نه چیز دیگه ضمنا بر مواضع خودم تاکید کردم و گفتم با این روش بهتر است به دنبال مدیر عامل دیگری باشید و جلسه را ترک کردم.
مسیر دیگری در زندگی من و احتمالا شادی در حال ایجاد بود. مسیری که با جدایی از فعالیت 17 ساله در حال شکل گرفتن بود. در راه به شادی زنگ زدم و موضوع رو گفتم. هنوز فکر می کردم که باید کنارش شادی باشم و اون به من نیاز داره. هنوز دنبال راه حلی بودم که بتونم اونو کنار خودم بیارم شاید به محل جدید کارم. تقریبا مطمئن بودم که شرکت بدون من راه به جایی نخواهد برد و حتما تعطیل خواهد شد.
دو روز بعد کلیه لوازم و وسایل شخصی خودم از اتاقم جمع کردم و به داخل ماشین برم و منتظر شدم تا نماینده هیات مدیره برای تحویل بیاد. وقتی که همه مدارک و اسناد رو تحویل دادم جلوی درب شرکت بچه های دفتر جمع شده بودند و در میام اونها شادی با نگاه اشکبار به من نگاه می کرد. چه چیزی میتونستم در اون لحظه بگم جز اینکه با قدرت و لبخند از تمام تلاشهاشون تشکر کنم و بهشون برای آینده ای که می دونستم در شرکت رقم نخواهد خورد، امیدواری بدم. درون آسانسور تصاویر این چند سال مثل فیلمی با دور تند در ذهن من به نمایش درآمده بود و با رسیدن آسانسور به طبقه همکف و باز شدن درب، هجوم نور همه چیز را محو کرد. مثل اینکه من به دنیای جدید پا گذاشته بودم و مسیری جدید و مبهم و البته شاید بدون شادی!
پس از چند ماه مطابق با پیش بینی من شرکت نتونست روی پا بمونه و برای همیشه تعطیل شد. مدت کمی هم با شادی ارتباط تلفنی داشتم اگرچه خیلی از تماسهای من هم بدون پاسخ می موند. یکی دو بار هم دیدمش اونم توی ماشین و کنار خونه اش. آخرین باری که دیدمش حلقه طلایی رنگی به انگشتش بود که شاید تیر خلاصی برای رابطه ما محسوب می شد و در نهایت هم شماره ای که از شادی داشتم برای همیشه خاموش شد. اما جمله ای در مغز من مدام تکرار می شد که همه چیز اون طور که نشون میده پیش نخواهد رفت، همانگونه که تمام چیزهایی که پیش می آد بر پایه برنامه ریزیهای ما نبوده و نیست.
پایان

نوشته: رضا دریم


👍 6
👎 4
13101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

962762
2023-12-18 00:58:04 +0330 +0330

تخمی و طولانی
شق که نکردم هیچ شستم هم از این همه اسکرول کردن درد گرفت.

0 ❤️

962778
2023-12-18 01:52:26 +0330 +0330

👎

0 ❤️

962779
2023-12-18 02:17:32 +0330 +0330

بعضی وقتا از شیرینی زیاد ، از ترشی تلخی یا هر اتفاقی که زیاد باشه
دل آدم زده میشه
یا به قول دوستمون اسکرول زیاد
داستان به سمت اثر هنری می‌رفت تا خلق یک داستان جنسی
بعضاً سادگی اوج هنره
قطعاً زحمات زیادی کشیدین برای نوشتن این متن و احتمالأ چندین و چند روز وقتتون رو گرفته
ولی خب ساده و روان پیش نرفت
یه نویسنده تو این سایت هست بنام شیوا چند تا داستان ازش بخونین
کلمات قلمبه سلمبه خیلی تو داستان هایش نیست ولی خب دل ادمو نمی‌زنه و مشتاقت می‌کنه برای ادامه داستان
برا شما صد در صد بعد از یک صفحه ذهن خواننده رو میزنه

0 ❤️

962819
2023-12-18 11:41:25 +0330 +0330

کوس شعر زیاد گفتی تا نصفه اومدم خسته شدم ولش کردم

0 ❤️

962822
2023-12-18 13:40:04 +0330 +0330

کون گشاد فکر کردی اینجا همه مثل خودت بیکار و تن لش هستند که اینقدر وقت داشته باشند این مثنوی هفتاد منی تورو بخونند،از خط اول اگر ی زن حامله بشه تا خط آخرش بچه به دنیا میاد

0 ❤️

962830
2023-12-18 14:45:49 +0330 +0330

والا من می‌پسندم گاه گداری چنین اثری اینجا باشه، از آدمی احتمالا فرهیخته که قشنگ مینویسه و افکارش عمیقه و … فعلا تا میانه ها خوندم! داستان خیلی طولانیه، حتی از نوشته های خودم هم طولانی تره… اونارو هم اکثر عوام اینجا نپسندیدن! عزیزه نویسنده اگر خواستی به من پیامی بده، گپی بزنیم اطلاعاتی رد و بدل کنیم … برای من تا اینجا قابل تجسم بود و زیبا

0 ❤️

962847
2023-12-18 19:20:19 +0330 +0330

کیرم دهنت کسکش برای چی اینقدر لفتش دادی

0 ❤️

962856
2023-12-18 20:46:57 +0330 +0330

فقط بالا پایین میکنم مرتیکه کصخول چقد نوشته.

0 ❤️

970058
2024-02-08 15:35:06 +0330 +0330

واقعیت اینکه خودت با دستای خودت اون دختر رو تقدیم نفر سوم کردی.شایدم همیشه منتظره نفری سومی تا بیاد و بازیت رو بهم بزنه.خیلی از آدم ها خودشونم نمیدونن چی میخوان

0 ❤️