شاهزاده شهوت (۱)

1401/11/15

توجه: این ی داستان خیالی، ساخته ی ذهن مریضه که زیر فشار های جامعه و مشکلات زندگی و سریال های جذاب شبکه HBO این کصشره به ذهنش اومده. امیدوارم لذت ببرید.
لوکا چشمای آبی شو باز کرد به اطراف ی نگاهی کرد و بعد از چن دیقه مکث از تخت بزرگش که با بهترین ابریشم ها و پر قو درست شده بود بلند شد.
لوکا وارث تخت پادشاهی روم بود ، پسری قد بلند زیبا رو، بدنی وزیده جوری که عضلات شکمش راحت دیده میشد موهای نسبتا بلند به رنگ گندم آماده درو داشت .
لیوان شرابی که از دیروز روی میز مانده بود را برداشت و باقیش را سرکشید و رو به روی ایوان اتاق ایستاد .
بعد بلند داد شد : وی( اسم حرف اینگلیسی V هست )، وی بیا تو کارت دارم !
یکی از ندیمه ها وارد اتاق بزرگ شاهزاده شد و گفت : ببخشید شاهزاده ارباب وی اینجا نیستن همین الان یکی از ندیمه ها رو میفرستم تا بهش اطلاع بدن که شاهزاده باهاشون کار داره .
لوکا چهره متعجب گرفت و گفت : باشه همین الان بهش بگو بیاد درضمن اتاق حموم منو آمده کن امروز کار زیاد دارم .
بعدش ندیمه خارج شد.
۵ دقیقه بعد وی وارد اتاق شاهزاده شد .
وی پیشخدمت و دستیار لوکا بود و بهترین دوستش و مشاوری که داشت.
وی پسری بود قد بلند چشم های مثل خورشید زرد موهای کوتاه بدنی لاغر ولی نسبتا عضله‌ای و صورتی متقارن و زیبا.
لوکا وقتی ۱۵ سالش بود و با پدرش پارشاه به کشور همسایه سفر کرده بود داخل بازار برده ها وی را دیده بود و به ازای مبلغی عجیب وی رو خرید و با خودش به روم برد.
وی از آن زمان پیشخدمت شخصی لوکا شده بود و بیشتر کار های اونو انجام میداد . وی در طول زمان جنگین ، خواندن‌ونوشتن و آداب قصر را از لوکا یاد گرفته بود و خیلی هم خوب میتونست اون کار ها رو انجام بده .
زمانی که وی وارد اتاق شد. لوکا که در سکوت از ایوان اتاق به بیرون نگاه میکرد بدون بلند شدم از جایش و با چهره‌ای خوشحال گفت: تصور میکنم خواب بودی ؟
وی گفت : نه.
+پس کجا بود ؟
-تمرین شمشیر زدی.
لوکا از جای خودش بلند شد و وی رو برنداز کرد و با لبخندی گفت : این لباسا ، صدای نفسا ، بوی عرق ، دلیل نبودت و بهانت رو توجیح میکنه. بوی بدی داره ازت بیاد ، من دارم حموم میای بریم؟
وی گفت : پیشنهاد یا دستور؟
لوکا با لبخندی مسخره آمیز گفت : دستور
شاهزاده و پیشخدمتش از اتاق در اومدن و رفتن طرف حموم کردن .
از شروع حرکتشون چیزی رد نشده بود که وی گفت : دیشب خوش گذشت؟؟؟
لوکا با بی‌علاقگی گفت : خودت چی فکر میکنی ؟
+من؟ هیچی
و لوکا ادامه داد : من هیچ علاقه‌ای به اون دختر ندارم و فقط به خاطر منافع خاندان سلطنتی و افزایش قدرت دیروز با پولینا قرار گذاشتم و با او حرف زدم . باباش بعد از خاندان سلطنتی بزرگترین خاندان روم هس و ثروتش از خانواده ما هم بیشتره من به اصرار بابام و مشاورای احمقش دیروز با اون دختر قرار گذاشتم.
وی با لبخندی مرموز گفت : من شنیدم دختر خوشگلی هس و با هوشه .
+درسته خوشگل و باهوش ولی میدونی چیه؟ اگه ی برادر به خوشگلی خودش داشت اونو انتخاب میکردم .
هر دو تاشون خندیدن و وارد حموم شدن
لوکا کف دستاشو به هم زد و به ندیمه های که توی حموم مشغول آماده کردن حموم بودن گفت : برین بیرون همتون.
ندیمه ها با ادای احترام به شاهزاده بیرون رفتن و توی حموم فقط دو نفر موند، لوکا و وی .
توی حموم ۳ حوض بزرگ که یکی آب گرم یکی آب سرد و آخری از آب ولرم پر شده بود . که توش هر سه پر شده بود از گل های رز پَر‌پَر شده .  کنار حوض ها تختی بود و کنار تخت میزی که روش پر بود از مشروب، میوه و لیوان های از جنس طلا .
رو به روی حوض ها ایوان بود و پنجره هاش سر تا سر باز و پرده های طلایی که زیبایی خاصی به تصور که از پنجره ها دیده میشد میداد .
لوکا رفت و دو لیوان شراب ریخت و به طرف وی رفت و یکی از لیوان ها رو به وی داد و گفت: بخور
بعدش گفت : وی بیا کمک کن لباس هامو در بیارم
وی بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزند رفت رو روبه‌روی شاهزارش وایساد شروع به باز کردن گره های پیراهن سفید رنگ لوکا کرد و بند های پشتی پیراهن رو باز کرد. بعد از باز کردن گره های طلایی رنگ لباس لوکا، به در آوردن پیراهن کمک کرد. و بالا تنه لوکا لخت شد و بند سفید رنگش نمایان شد.
لوکا آروم گفت: راحت باشد
وی بعد شنیدن این حرف صورت خودشو آروم نزدیک گردن شاهزاده کرد، طوری که میشد نفس های گرم وی رو ، روی گردن لوکا حس کرد.
وی بوسه های نسبتا طولی و پر از عشق رو از هر طرف گردن لوکا برداشت .
گرد لوکا سرخ شده بود و کل بدنش داغ و کیر جفتشون مثل سنگ سفت شده بود .
لوکا نفس عمیقی کشید و با آمدن باد خنکی ناگهان به خود لرزید .
وی با حوصله و به آرامی به پایین بدن لوکا میرفت و بوسه های آروم ، طولی آرامش بخشی رو از کتف و کمر لوکا برمیداشت .
تا جایی که به شلوار لوکا رسید و آروم پایین کشید و کون سفید لوکا جلوی وی افتاد و وی شروع به چنگ زدن و بوسیدن کونش کرد. کونش قرمز شده بود!
لوکا با لحن آروم به وی گفت: بسه
وی بلند شد و جلوی‌ لوکا وایساد. لوکا شروع به باز کردن بند ها و گره های لباس وی شد لباسی که برای تمرین های جنگی استفاده میشد . لوکا بعد از در آوردن لباس های بالاتنه وی لب هاشو به لب های وی نزدیک کرد و بوسه‌ای طولانی برداشت زمانی که این کارو میکردن لوکا زنونشو میکرد تو دهن وی و با بلعکس لب های جفتشون خیس شده بود.
بعد نشست و گره شلوار وی رو باز کرد بعد شلوار رو پایین کشید. کیر و تخم های تمیر و بدون موی وی که مثل سنگ سفت شده بود افتاد جلوی لوکا کیر وی بزرگ بود و سرش خیس خیس شده بود  لوکا کیر رو دستش گرفت و شروع کرد به مالیدنش، بعدش کیرو نزدیک صورتش برد نفس عمیقی کشید و کیرو بو کرد و بوسه‌ای طولانی از کلاهش برداشت. و مایع شور که روی کلاهک کیرش بود رو مکید و وی آه بلندی کشید.
لوکا بلند شد گفت : بیا توی حوض
هر دو اون ها رفتن طرف حوض آب ولرم لوکا اول رفت و پشت سرشم وی، هر دو تا شون کامل خیس شدن رفت گوشه حوض وایساً و شروع به برداشت بوسه از لب ها ، گردن ، صورت و گلو هم دیگر کردن و هم زمان داشتن زیر آب کیرای هم دیگه رو می میالیدن .
لوکا عاشق خوردن گلو بود و داشت گلوی وی رو میخورد و وی هم آه میکشید و سرشو بره بود عقب و یکی از دستاشو گذاشته بود روی سر لوکا.
بعد چن دیقه هر دو تا شون از آب در اومدن و دست به دست هم دادن و با بدن های خیس که گل های رز بهش چسبیده بود روی تختی که کنار حوض بود روی هم خوابیدن به طوری که کیر وی طرف صورت لوکا بود و کیر لوکا طرف صورت وی بود (69) بعد شروع به خوردن کیر هم کردن. صدای مکیدن هاشون کل اتاق رو برداشته بود.
وی روی لوکا دراز کشیده بود، دهن لوکا پر آبدهن شده بود و کیر وی تا حلقش میرفت و برمیگشت از ی جای دهن لوکا پر پر شده بود و نمیتونست ادامه بده با دستش روی کون وی زد و وی فهمید که لوکا باید نفس بکشه یکم فضا داد و کیرشو از دهن لوکا کشید بیرون. لوکا کل آب تف کرد بیرون و روی صورت خودش افتاد صورتش کلا شده بود آبدهن چشماش قرمز شده بود و کیر بزرگ وی افتاده بود روی ی طرف صورتش. نفس نفس میزد و با دست کیر وی رو میمالید، بعد چند لحظه دوباره شروع کرد و با سرعت بیشتر کیر وی داشت ساک میزد و کلی آب دهن از هر طرف دهنش میرخت روی صورت و از صورت میرفت پایین سمت موهاش حتی توی بینیش هم رفته بود و دیگه میتونست چشماشو باز که و فقط ساک میزد!
اون طرف هم وی روی لوکا بود و داشت خیلی سریع ساک میزد و از دستاشم استفاده میکرد، با تمام توانش داشت ساک میزد و تا حلقش کیر بزرگ و سفید لوکا رو میبرد و از هر چند دیقه یک بار کیر بیرون میشید تا نفس بکشه و کل آب دهنشو تف میکرد روی کیر لوکا و با دستش میمالید آبدهن هم به سمت تخمای لوکا حرکت میکرد و روی تخت میریخت. لوکا با دستش سر وی رو برد سمت کیرش و کیرشو تا جای که میشد کرد دهن وی و با دستش نگهش داشت تا وی سرشو بلند نکنه توی اون حالت وی ارضا شد و لوکا دستشو کشید و وی شل شد، افتاد و موند روی لوکا.
لوکا که انتظار نداشت وی به این زودی ارضا بشه دهنش پر پر بود از آب وی و آبدهن خودش و کیر وی داشت توی دهن لوکا کوچیک و شل میشد و مثل ی تیکه آب نبات توی دهن لوکا مونده بود لوکا کیر وی رو از دهنش بیرون آرود و همه آبی که توی دهنش و روی کیر وی مونده بود رو مکید و خورد.
بعدش گفت : بلند شو.
  وی با ناز و صدای خاصی گفت: چیکار کنم شاهزاده
لوکا که تمام آب وی را خورده بود و هنوز ارضا نشده بود، گفت : دراز بکش روی تخت و سرت رو گوشه تخت و کمی بيرون تر از تخت بزار.
وی هم چیزی که لوکا توی ذهنش داشت رو فهمیده بود کاری رو که لوکا گفت رو انجام داد و بعدش دهنشو باز کرد و لوکا بلافاصله کیر شو کرد داخل دهن وی و شروع به تلمبه زدن توی دهن وی کرد. لوکا یکی از دستاشو گذاشته بود روی کونش تا به کمک دستش بتونه سریع تر تلمبه بزنه. و از هر چند دیقه کیرشو بیرون میکشید تا وی نفس بگیرهو آب روی دهشو تف کنه بیرون و روی صورتش بریزه آبدهن اون قدر زیاد بود که نمیتونست چشماشو باز کنه آب دهن از پیشونیش روی زمین میریخت و لوکا هم بدون وتوجه به این موضوع فقط داشت تلمبه میزن.
لوکا داشت ارضا میشد و کیرشو تا ته کرد تو گلوی وی، وی نمیتونست نفش بکشه و لوکا توجه نمیکرد
وی با با انگشتاش ضربه های به پای راست لوکا زد و لوکا متوجه شد و کیرشو بیرون کشید و شروع به جق زده روی صورت وی کرد بعد شد لحظه‌ای با آهی بلند ارضا شد و کلی آب رو روی صورت وی خالی کرد .
بعدش رفت کنار و و ی پارچه رو برداشت و به وی داد و خودشم با ی پارچه دیگه خودشو تمیز کرد و رفت توی آب گرم.
وی هم بعد چن دیقه که خودشو تمیز کرد اومد کنار لوکا.

لوکا گفت: که ی مأموریت داره باید به یکی از کشور های همسایه برای مزاکره و فردا راه میوفته.
وی بعد این که اینو شنید یکم خورد تو ذوقش ولی کنار اومد با داستان. و آرزوی موفقیت برای شاهزاده کرد.

فردای اون روز لوکا کاروان و تعداد زیادی از گارد پادشاهی رو کنار خودش به سمت جنوب همراه کرد .

توجه:این یک مقدمه برای داستان اصلی بود و قراره خیلی بهتر از این باشه امیدوارم لذت برده باشید و اگه دوس داشتین لایک کنید.

نوشته: Nero


👍 3
👎 2
10701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

913542
2023-02-04 01:25:25 +0330 +0330

نمیدونم چی بگم
پر از غلط املایی

0 ❤️

913612
2023-02-04 12:17:06 +0330 +0330

فقط مونده پادشاها رو کونی بکنیم

0 ❤️

913639
2023-02-04 17:03:53 +0330 +0330

داستانت میتونه خیلی بهتر از این باش چون موضوعی که انتخاب کردی خیلی قابلیت خیال پردازی و شاخ و برگ دادن به تنه ی اصلی داستان رو داره در کل امیدوارم توش موفق باشی .
ولی آخرش که تموم کردی حتما خودت یبار دیگع بخون اگه غلط املایی یا نیاز به اصلاح داشت حتما درستش کن ♥️💜🌺
در کل موضوعت رو خوب شروع کردی

0 ❤️