شاه ایکس در اخرین مردم آزار (۴ و پایانی)

1396/10/21

…قسمت قبل

راننده منو به هتل بر گردوند چون جلوی شیخ کلاس گذشته بودم و چیزی نخورده بودم پیاده به پیتزا فروشی رفتم و یه ته بندی مختصر کردم بعد رفتم دوش گرفتم دراز کشیدم که یهو تلفن زنگ زد پایین منتظرم بودن راننده مودب شیخ به احترام من ایستاد جوانی بود حدودا بیست ساله مشخص بود پسر خوبیه صبر کرد از در عبور کنم و بعد با عجله در ماشین رو برام باز کرد. دلم میخواست برم خرید لیست چیزایی که میخواستم اما هیچوقت پول خریدنشو نداشتم تو ذهنم اومد ولی یه چیزی غلط بود. بی دلیل با خودم میجنگیدم تصمیمم رو قبل از اینکه پایین بیام حتی قبل از اینکه از حضور شیخ مرخص بشم گرفته بودم فقط خودم نمی دونستم. شاید یه جور خود ازاری. شایدم برای اثبات ترسو نبودنم به خودم. شایدم از برملا شدن تمایلاتم خجالت میکشیدم می تونستم با پول شیخ رویایی ترین شب رو داشته باشم اما صدای خودم رو شنیدم که به راننده می گفت: پورت (بندر).ماشین منو جلوی اسکله پیاده کرد. از دور مرتوح رو دیدم کنار لنج ایستاده بود یک دستش تصبیح و یک دستش گوشی موبایل به راننده گفتم فارسی بلدی؟ جوابی نداد. به انگلیسی گفتم کارت اعتباری مال تو باهاش به شهر برو و خوش بگذرون اگر پرسیدن میگم من ازش استفاده کردم جوونی همیشگی نیست… بی توجه به پوزخند مرتوح سوار لنج شدم یک ساعتی طول کشید تا حرکت کنیم جالب اینجا بود پلیس بندر هیچ مزاحمتی برامون فراهم نکرد نه لنج رو بازرسی کردن و نه حتی اسم و مشخصاتمون رو هم که طبق روال قانونی باید قبل از خروج از مرز ابی ثبت بشه پرسیدن. رشته های نامرئی قدرت شیخ رو به وضوح میشد دید. چیزهای کوچکی مثل قانون هرگز سد راه خواسته های ثروتمندا نبوده… با خروج از بندر لنج سرعت بیشتری گرفت من نزدیک دماغه جلوی کشتی نشسته بودم حالا میشد ضربات موج روی سینه کشتی کوچک رو به وضوح احساس کرد مرد سیاه پوستی که لنگ به کمر بسته بود به سراغم اومد جلیقه نجاتی رو به طرفم گرفت با اشاره دست رد کردم یک ساعت بعد مرد لاغری با استکان در پلاستیکی دار به طرفم امد فکر کنم چای بود اونو هم رد کردم فقط تنهایی و سکوت میخواستم بر خلاف تصورم به عنوان کسی که اولین بار سوار لنج میشه اصلا حالت تهوع و دریازدگی نداشتم در طول سفر چند تایی کشتی کوچک رو از دور دیدم یکبار هم یکی از ملاحان با چراغ قوه به یکیشون علامت داد. کوتاه تر از اون بود که مورس باشه شاید یک سری علامت قرار دادی بود. کشتی های ناوگان شیخ هر شب درتاریکی از دریا عبور میکرد.در دنیایی که زنده ها از شدت فقر در گور میخوابیدن شیخ شب میخوابید و صبح که بیدار میشد میلیونها ثروتمند تر بود زندگی هرگز منصفانه نبوده اما گاهی وقتا بیش از حد غیر منصفانس. بالاخره به مقصد رسیدیم یک اسکله کوچک در یک خلیج کوچک که بیشتر یک شکاف در خشکی بود تا خلیج. یکی از ده ها اسکله غیر قانونی جنوب کشور که برای تخلیه کالای قاچاق ازش استفاده میکنن دو مرد با چراغ قوه علامت دادن که برای پهلو گرفتن امنه جرثقیل کوچکی روی چرخهای زنجیر دار (مثل چرخ های تانک) به سمتمون اومد و کارتن ها رو که با طناب به هم بسته شده بود یکجا بلند کرد صد متر به عقب رفت روی زمین گذاشت و دوباره روی اسکله اومد دوباره مانند تور ماهیگیری سری دوم رو بلند کرد و برد تا لنج تخلیه شد در تاریکی کارگران بومی رو میدیدم که کارتن ها رو روی ردیفی از وانت ها که برای عبور از صحرا تجهیز شده بودند بار میزدن تا به جایی نزدیکی جاده اصلی منتقل بشن. اونجا بار کامیون میشن و با بارنامه جعلی به سمت شهر های بزرگ حرکت میکنن محموله کوچکی هم که حدس میزدم مواد مخدر باشه بار زدیم کار ما تموم شده بود لنج از شکاف خارج شد در دهانه خلیج دو لنج دیگه رو دیدم که منتظر نوبت تخلیه بارشون بودن لنج در دریا دوری زد و دوباره به سمت دبی حرکت کرد به خاطر سبک بودن سرعت بیشتری داشتیم اکر مارو با اون همه مواد میگرفتن حکم اعدامم قطعی بود اما کوچکترین اهمیتی نمیدادم. اینده برام بی معنی بود. دریای افکارم با ابهای خلیج یکی شده بود. وسط راه مرتوح به سراغم اومد چیزهایی رو به زبان عربی با خشم بهم گفت پاسخی ندادم نه فهمیدم که چی گفت نه نیازی به پاسخ دادن بهش داشتم نه احتمالا خودش توقع جواب داشت. چند لحظه تو تاریکی به هم خیره شدیم با صدای بلند چیزی گفت دو ملاح جلو اومدن بازوهامو گرفتن و به داخل اب سرد پرتابم کردن وقتی به روی اب اومدم دیدمش. داشت می خندید سفیدی دندان هاش تو تاریکی شب مشخص بود. منتظر عکس العمل من بود. چند لحظه فکر کردم سپس به لنج پشت کردم و شروع کردم به سمت ایران شنا کردن. میدونستم محاله فاصله ای رو که لنج نزدیک دو ساعت برای پیمودنش وقت صرف کرده بود رو بتونم با شنا طی کنم اما خداوند با تمام عظمتش نصف غرور منو نداره. مرگ برام از منت کشیدن هزار بار اسون تره. مرد عرب التماس و خرد شدن منو میخواست اما حتی تو رویاهاشم نمیتونست چنین چیزیو ببینه. فاصله ای رو نمیدونم چقدر بود شنا کردم لباس هایی که در خشکی اصلا وزنشون رو حس نمیکردم حالا جوری به تنم چسبیده بود که انگار هزارتن وزن داشت. صدای موتور قایق نجات کوچک رو شنیدم ملاحان من رو از اب بیرون کشیدن. کفش هامو از دست داده بودم قایق به کنار لنج برگشت مقاومت معنی نداشت سوار شدیم اما اینبار جریان باد منو که لباسهام خیس شده بود رو واقعا اذیت میکرد. به پشت اطاقکی که سکان لنج درونش قرار داره رفتم و با لباس خیس کف لنج نشستم تا از سوز جریان باد در امان باشم. چای و پتوی تعارفی ملوانان رو قبول نکردم (امان از این غرور بیجا) حس میکردم اگر بخوابم بیدار نمیشم اما فکر خواب ابدی برام خوش ایند بود انگار دریا ترس رو از روحم شسته بود. یاد شعر فیلسوف مصری امنمحت افتادم که به مقام فرعونی رسیده بود . شخصی که در اوج قدرت ارزویی جز مرگ نداشت. امنمهت حاضر به سکوت در برابر سوء استفاده درباریان از قدرت و دخالت مادرش در مسائل حکومتی نبود. مادر حکم به قتلش داد و به دستور برادرش فرمانده گارد مخصوص فرعون. محافظان کاخ رو ترک کرده بوند. برادرانش برای قتلش به خوابگاه شاهی روانه شدند. متن کتاب از زبان امنمحت اون شب رو اینگونه توصیف کرده : شب فرا رسیده و من بر تخت خود افتاده بودم دل من نزدیک بود به خواب غفلت فرو رود که حربه ها به کار افتاد. احساس خطر مرا هشیار کرد. بر ضد من شوری کرده بودند. بیدار شدم تا بستیزم. کاملا تنها… انانکه گرمتر در اغوش فشردم به من خنجر زدند. انانکه جامه پوشاندم مرا به چشم سایه دیدند و انانکه با عطریات خود خوشبو کردم مرا الوده کردند. و تو ای انکه میخواهی فرمانروای سرنوشت خویشتن باشی. نسبت به زیر دستان خود سختگیر باش. به انها نزدیک نشو. مردم از کسی پروا میکنند که انان را به هراس اندازد. مهر برادر را در دل جای مده. دوستان نزدیک مگیر. هنگامی که میخوابی تنها دلت را نگهبان خویشتن کن. زیرا که کسی در روزگار سختی یاوری ندارد…
مرگ امروز به دیده من –مانند زمانیست که مردی بیمار تندرست میشود و از خانه بیرون میرود- مانند بوی خوش گلهاست هنگامی که نسیمی میوزد-مانند زمانیست که مردان پس از پیکار در سرزمینی بیگانه باز میگردند و کودکانشان رو در اغوش میگیرند- مانند بی پرده شدن اسمان است زمانی که یک مرد در انجا به اوجی میرسد که هرگز نمیشناخته - مرگ امروز به دیده من مانند دلبستگی مردی به خانه خویش است مردی که سالهای عمرش را در اسارت سپری کرده - امنمحت بر دشمنان داخلی و خارجی فائق امده بود اما از نزدیکترین کسان خویش خیانت دیده بود… ذهن خسته من مانند کسی که به لبه پرتگاه چنگ میزنه سعی میکرد باز مانده های شعر رو به خاطر بیاره تلاشی ناموفق در صبحگاهی خاکستری… تکان شدیدی منو از خواب بیدار کرد لنج در اسکله پهلو گرفته بود از جام پاشدم. با اخرین بازمانده های اراده ام وفاداری بدنم رو خواستم. نمیخواستم عربها ضعف منو ببینن. گوشیمو برای تماس با ارش چک کردم اما روشن نشد بدون حرف از کشتی پیاده و پای برهنه از اسکله عبور کردم پلیس های نشسته داخل کیوسک از خروجم ممانعت نکردن هیچ کس چیزی نگفت انگار روحی بودم که کسی قدرت دیدنش رو نداشت. با تاکسی به هتل رفتم وان رو پر از اب داغ کردم و گذاشتم درد مثل خنجر های کوچکی راهشو از درون استخوانهام به بیرون باز کنه . خوابیدم نمیدونم چقدر. زنگ تلفن از دور منو به دنیای هشیاری میکشوند. ولی قصد تکون خوردن نداشتم. اب داغ مثل همیشه نیروی منو برگردوند پایین رفتم ساعت نزدیک یک بود در رستوران هتل ناهار مفصلی خوردم از تاریکی و سرما عبور کرده بودم لباسم خشک بود و دمپایی حمام رو به پا داشتم وقتی بیرون اومدم دو مرد رو دیدم که منتظرم بودن با دست به در خروجی اشاره کردن توجهی نکردم و به سمت اسانسور رفتم. مرد جوانتر به سرعت دوید بین من و اسانسور قرار گرفت و تعظیم کرد و به همون حالت موند با خشونت کنارش زدم و مانع سوار شدنش به اسانسور شدم. به اطاقم رفتم با رسپشن تماس گرفتم که ببینم پیامی دارم گفتن شخصی به نام ارش بارها تماس گرفته حاجی هم دستوری برای ملاقات مجدد با انبار دار برام گذاشته بود میخواستم برای خرید کفش به بیرون برم اما نیم ساعت صبر کردم تا افراد شیخ رفته باشن وقتی پایین رفتم دیدم هنوز منتظرمن یک نفر دیگه هم اضافه شده. هندی یا پاکستانی بودن هر کدوم تو هر دستشون یک جعبه کفش با در باز داشتن شش جفت کفش از دو مدل اما سه سایز سه تا چرمی سه تا اسپرت درست به رنگ کفش های قبلیم ابی تیره.چهرشون حالت افرادی رو داشت که تمام عمرشون رو در بردگی و ترس سپری کردن. نفرت من از مرتوح ربطی به این خدمتکارهای بیگناه نداشت. تو نگاهشون میشد التماس رو دید. احتمالا اگر موفق نمیشدن بدجوری تنبیه میشدن. به سمتشون رفتم کفش اسپرت جعبه وسطی رو برداشتم رو مبل نشستم خدمتکار با عجله زانو زد که کفشو پام کنه دستش رو کنار زدم و پوشیدم کاملا اندازه بود. با دست به حالت تعارف به در اشاره کردن. از در بیرون رفتم اما اتومبیلها رو ندیده گرفتم با تاکسی به سمت انبار بیرون شهر حرکت کردم وقتی تاکسی وارد محوطه انبار شد کاروان ماشین های سیاه رنگ رو دیدم حتی تعجب هم نکردم. انگار منتظر بودن به سمتشون برم اما ندیده گرفتمشون و به سمت دفتر رفتم مرتوح از دفتر بیرون اومد و پشت سرش عربی که صاحب انبارها بود با عجله بیرون دوید به سمت من اومد جلوم وایساد و سد راهم شد گفتم چرا منو به اینجا کشوندی؟ ساکت موند. گفتم این بار اخره که باهات کار میکنیم. گفت نیازی به گفتن نبود نیم ساعت پیش شیخ اینجا رو از من خرید. به خواسته ایشونه که هردومون اینجاییم. با وجود عرب بودنش فارسی رو با لهجه اما خوب حرف میزد. به اتومبیل اخری نگاه کرد. یک لحظه بعد شیخ پیاده شد مرتوح با عجله به سمت پدرش رفت و جلوش وایساد و تند تند چیزی گفت. شیخ یک لحظه به صورتش نگاه کرد سپس کشیده محکمی به گوشش زد و از کنارش عبور کرد. یک قدم. فقط یک قدم برداشت اما پیام واضح بود. مرتوح رو ندیده گرفت و بهش پشت کرد . پیشکار شیخ چیزی گفت مرتوح نگاهی به من کرد کفشهاشو در اورد به کناری انداخت و پیاده به سمت در خروجی و بیابون رفت. با نگاه شیخ مرد دیگری به سمت من دوید و کیسه نقره ای رنگی رو به من داد داخلش یک موبایل نو از مدل اچ تی سی بود. چند لحظه به هم خیره شدیم تو صورت شیخ هیچ احساسی نبود. بدون حرف سوار ماشین شد و کاروان به بیرون حرکت کرد. صاحب قبلی انبارها گفت حالا چی صلاح میدونید. خیلی بد نگاهش کردم. گفت به دستور شیخ من تا پایان سفرتون راننده شما هستم شبها هم که داخل هتل هستید من داخل ماشینم میخوابم گفتم نیازی نیست با وحشت تمام گفت رحم کن من زنوبچه دارم. واقعا ترسیده بود. تعجب کردم اما حالم بهتر بود پس از عبور از دره سایه ها حالا انگار گرمای صحرا به من زندگی میداد .ماشین روشن نمیشد صبر کردم تعمیرش کرد پرسیدم چرا اتومبیلت مثل ماشینهای شیخ مخصوص صحرا نیست جواب داد گفت اون ماشین هایی که شما دیدی هر کدام اینجا صدو شصت هزار دلار قیمتشه و در خود امریکا صدو هشتاد هزار دلار قیمت دارن.یعنی با یک حساب سر انگشتی کاروان شیخ بیشتر از یک میلیون دلار قیمت داشت.برام تعریف کرد بین ثروتمندان دبی معروفه که یکبار بعد از یک مهمانی وقتی کاروان شیخ برای سوار کردنش میان تاجر دیگه ای بهش میگه کاروان اتومبیلهای خود رئیس جمهور امریکا اینقدر ون اس یو وی نداره چه خبره این همه ماشین. شیخ با خونسردی تمام جواب داده بود کاروان اون متشکل از هشت تا اس یو وی است که حتی یکیشم مال خودش نیست من نه تا دارم که تک تکش مال خودمه اسم منو با اون تو یک جمله نبر!! (خدا این بچه های خوزستانو ساخته برای رو کم کردن) سر راه یک مقدار خرید کردم عصر هم ارش اومد دنبالم سوار ماشینش شدم و با دست به صاحب قبلی انبارها اشاره کردم که بره. ارش تو راه میگفت زنش از بچگی ارزوی معلم شدن داشته گفت یه مدرسه شبانه روزی هست که معلم میخواد امشب شام بیا خونه ما با اون هوش جهنمی و زبون شش متریت قانعش کن از شرکت بره واونجا کار کنه. گفتم چه فرقی برای تو داره گفت کارمندای شرکت دخترای بی نهایت خوشگلی از ملیت های متفاوتن اما زنم نمی زاره حتی باهاشون حرف بزنم یا از صدمتری بهشون نزدیکتر بشم میزشو گذاشته تو اطاق کارم درست روبروی من مثل افسر نگهبان شخصیم مواظبمه جم نخورم. دستشویی هم میرم وقتی میام بیرون میبینم تو راهرو منتظرم وایساده با هم برگردیم اطاق. تو اون مدرسه استخدام بشه در هفته دو شب باید بمونه که یعنی تشکیل حرمسرای شخصیم تو شرکت. هر هفته هم دو شب کامل عشقو حال!! دوازده ساله که بودم مادرم تحت تاثیر همسر همکار پدرم خیلی اصرار داشت منو بزاره یکی از این مدرسه ها تو یه کشور دیگه که پدرم به خاطر پولش مخالفت کرد. پدر مادرم همیشه از اون تصمیمشون به عنوان بزرگترین اشتباه زندگیشون یاد میکنن میگن باید میزاشتیمت اونجا دیگه نمیومدیم دنبالت!! (هیچکی منو دوست نداره!!) درخواست ارش رو قبول نکردم گفتم حالا که ازدواج کردی دیگه ادم باش!! به یک مرکز ماساژ جدید رفتیم مردان جوان عرب تسبیح به دست نشسته بودن و ذکر میگفتن تا نوبتشون بشه و برن داخل مرتکب گناه بشن!!! دختر محجبه فوق العاده زیبایی مسئول نوبت دادن بود. ارش که دید نگاهش میکنم گفت این خودش ماساژ هم میده میخوای بگم همین باهات بیاد؟ گفتم مگه میشه گفت اره یکی دیگشون میاد جای این وای میسه این میاد تو اطاقت. گفتم چقدر میگیره گفت حرف مفت نزن تو اینجا مهمون منی اومدم تهران جبران کن. چون قبلا وقت رزرو کرده بود زیاد معطل نشدیم. ارش با دختر حرف زد بعد خودش منو به قسمت اطاقها راهنمایی کرد. من داخل اطاقی شدم که شمارش رو ژتون دستم بود . رو دیوار به چند زبان نوشته بود کامل لخت شوید حوله بپیچید دور خودتون و روی میز ماساژ دراز بکشید در باز شد من برای حفظ ظاهر زرتی مثل ندید بدید ها برنگشتم دختره رو دید بزنم. بی حرکت موندم. چند لحظه بعد حس کردم مایع سردی بین دو تا کتفم ریخته شد بعد یک ضربه محکم سیلی مانند رو بین دو تا کتفم حس کردم شاکی شدم رومو که برگردوندم سیاه پوست غول پیکری رو دیدم که انگار همین الان از چراغ جادو بیرون امده بود. قبل از اینکه بتونم حرف بزنم ضربه دوم رو یک وجب پایین تر کوبید به فارسی و انگلیسی گفتم نزن سعی کردم از تخت پایین بیام دستمو گرفت و به پشت پیچوند وقتی دیگه تقلا نکردم ول کرد. دوباره با کف دست کوبید.معمولا کسانی که مشکل گردش خون دارن از این ماساژ استفاده میکنند ضربه های مداوم با کف دست مثل سیلی به کل بدن که باعث میشه خون به سطح پوست بیاد و مثل سرخ پوستا همه جات قرمز بشه البته معمولا به این محکمی نمیزنن و هر وقت که بخوای ماساژ رو متوقف میکنن اما فکر کنم ارش یک انعام حسابی به سیاه پوسته داده بود. هدفش گرفتن انتقام کنسرتی بود که شب گودبای پارتیش برگزار کردیم ( خربرفت) . منم همش دعا میکردم کار به پایان خوش نرسه!! جوشن کبیر و بلد نبودم وگرنه مداوما میخوندم فوت میکردم به پشتم!! وقتی به اندازه چهارتا خر لنگ کتک خوردم سیاه پوسته رفت بیرون خوشبختانه کار به پایان خوش ختم نشد ولی قشنگ نیم ساعت کتکم زد! اولین فکرم این بود که چند تا دختر خوشگل ماساژور صدا کنم بیان تو نازو نوازشم کنن حالم جا بیاد اما وقتی بیرون امدم دیدم همه ماساژورها مردن ( از این مراکز ک…ی اسلامی بود!!) لباس رو روی تن چرب پوشیدم یهو به فکرم رسید نکنه ارش پول نداده باشه خیلی زور داشت کتک بخوری یه پولیم بابتش بدی!!! ارش برای دخترا خوب پول خرج میکرد اما هر بار رستوران میرفتیم نوبتش بود حساب کنه به بهانه دستشویی در میرفت این بود که بچه ها وقتایی که نوبتش بود اخر غذا میگفت برم دستشویی دست میکردن تخمشو سفت میگرفتن تا صورت حسابو نمیداد ولش نمی کردن!! یه دفعه سیروس تخم ارشو زیادی فشار داد کبود شد دوست دختر ارش (ارام) کبودی رو دیده بود گفته بود داری بهم خیانت میکنی؟؟ اونم قسم پشت قسم که کار سیروسه پرسیده بود مگه شماها با هم سکس دارین؟؟؟ اونم جریان رستورانو گفته بود که سر پول ندادن اینجوری شده باورت نمیشه از بچه ها بپرس. ارام باور نکرد اومد سراغ من جریانو پرسید منم خیلی حق به جانب گفتم اینکه بره با یک دختر دیگه بخوابه میشه خیانت. سیروس پسره. درضمن شما فقط چند ماهه اومدی اینا چند ساله با همن یعنی اگرخیانتی هم درکار باشه ارش داره با شما به سیروس خیانت میکنه!! پس شما حق اعتراض نداری!! که البته بعدشم طبق معمول یادم افتاد یه کاری دارم و باید فوری برم!!! از بین کامنت هایی که زیر داستانام نوشته شده کامنت جناب اقای مرموز تا انتهای زمان مثل خورشید می درخشه یعنی اگر یه لشگر روانشناس بیست سال رو مردم ازاران نامدار تحقیق میکردن مطلب به این خوبی دستگیرشون نمیشد ایشون فرمودن: اینقدر که شماها میل به کیر کردن هم دارین میل جنسی ندارین!!.به هر حال انگار پولو اول گرفته بودن و خطر گذشت. دیدم ماشین سفید ارش اونور خیابونه یعنی هنوز کارش تموم نشده منتظر بودم بیاد بیرون سیاه پوسته و کل قبیلشو یکجا استخدام کنم تا خود صبح بزننش بعدشم زنده زنده بخورنش!! اما هرچی نشستم نیومد. بعد دو تا پسر عرب رفتن اونور خیابون سوار اون ماشین شدن رفتن. فهمیدم اون ماشین شبیه و همرنگ مال ارش بوده اون اسکل فرار کرده اینام جاش پارک کرده بودن. اومدم بیرون صاحب قبلی انبارها که ما رو با ماشینش تعقیب کرده بود منتظرم بود. منو رسوند هتل و بعدش فرودگاه. روز بعد رو به خودم مرخصی دادم. فرداش رفتم شرکت دیدم حاجی هم شب قبل از چین اومده خیلی راضی بود گفت گل کاشتی اون مشتری اصفهانی ده سال بود برام عقده شده بود به علاوه بالاخره نوبت من بود از الوندی مشتری بلند کنم (مراجعه شود به ماجراهای مارکوس پولو) اما اینا مهم نیست مهم شیخه. گفتم یعنی چی. گفت خیلی ازت خوشش اومده به خاطر پرسیدن راجع به تو به چین زنگ زد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم گفتم بله راجع به شراکت با شما حرف می زد!! یهو چشماش مثل این کارتونا شکل علامت دلار شد!! مثل دختری که بهش گفته باشن فردا شب قراره جاستین بیبر بیاد خواستگاریت با شوق گفت جدی؟؟؟؟؟ خوب تو چی گفتی؟؟؟ جواب دادم پیشنهادشو از طرف شما رد کردم. فریاد زد چرا؟؟؟؟؟؟ گفتم چون برای اینکار لازمه من یه سفر تحقیقاتی به یه کشور دیگه برم و اونجا باید رو تک تک کیسها حسابی تحقیق کنم که ماهها طول میکشه و کلی هزینه داره. حاجی فریاد زد خوب برو هر جا که میخوای برو نگران خرجشم نباش اصلا همین الان زنگ میزنم برات بلیط می گیرم گوشی تلفنو برداشت در حال شماره گرفتن پرسید بلیط کجا رو میخوای؟ با نیش باز گفتم تایلند!!! متاسفانه ادب اجازه نمیده بقیه حرفای حاجی رو اینجا بنویسم!!!
رسیدیم به خط پایان. شروع نوشتن همیشه برام اسون بوده اما خلق کردن یک پایان مناسب برای هر مجموعه کار واقعا سختیه. یادمه زمان مدرسه که انشا مینوشتم همیشه جمله اولم این بود قلم در درست میگیرم و انشای خود را اغاز میکنم اینقدر اینو نوشتم تا این که یه روز معلممون که فکر کنم شب قبل مادرزنش اسباب کشی کرده بود خونشون و حسابی عصبانی بود دادش در اومد که اخه مگه بقیه با کون انشا مینویسن که تو هر دفعه میگی با قلم؟؟؟ بچه ها جوری بهم خندیدن که مجبور شدم برخلاف میلم یه نقشه اساسی برای معلم مادر مرده بکشم و یه بلای درستو حسابی سرش بیارم البته منو که میشناسید اصلا اهل کرم ریختن نیستم اینا همش تاثیرات دورو وریامه!!!

پشت دریا شهریست
دخترانش همه لخت
سینه ها هشتاد پنج
مردم شهر به گلنار چنان مینگرند
که به الماس به یک شمش طلا
بام ها جای تلسکوپ هاییست که به برجستگی ناز ممه مینگرند
دست هر کودک ده ساله شهر کرستی رنگارنگ!!
قایقی خواهم ساخت
مثل خر پارو خواهم زد!!
همه را خواهم کرد!!
شاه شان خواهم شد!!
کاندوم مردنیست!!

سهراب جقی!!

پی نوشت: قایقم جا ندارد به هیچ وجه اصرار نفرمایید!!!

نوشته: شاه ایکس


👍 48
👎 4
3503 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

669120
2018-01-11 22:32:25 +0330 +0330

اولين لايك و كامنت شاه ايكس عزيز
قسمت سوم رو هم هنوز نخوندم با هم يكجا ميخونم دوباره ميام و نظرم رو مينويسم
چه خوبه كه هستيد و مينويسيد برامون

1 ❤️

669131
2018-01-11 23:12:26 +0330 +0330
NA

شاه ایکس جان امیدوارم این عبارت “آخرین مردم آزار” جدی نباشه چون بدجوری رو اعصابمه. مگه میشه تو اینجا ننویسی؟ اون پیشنهادت هم که گفتی بعضیها بیان بهت بدند تا از این به بعد داستان اونا رو بنویسی هم بد نبود روش فکر کن. بقول یه خانمی که وبلاگ خوبی داشت: “آرامش تو روحت”

1 ❤️

669134
2018-01-11 23:33:41 +0330 +0330

خوب نوشتی شاه ایکس جان
کاش یه جوری میرسوندی پسر شیخ چیا بهت گفته یا منظورش از حرفاش چی بوده و چرا اینقد با تو چپ افتاده بود
البته میدونم تو قسمتای قبل توضیح دادی ولی حس میکنم اصل ماجرا یه چیز دیگه ای بوده
خلاصه که اینجاش باگه -_-

منتظر قلم به دست گرفتن بعدیت هستم
باورت بشه یا ن یکی از اصلی ترین دلیلایی که میام اینجا تو و داستانات هستی

2 ❤️

669169
2018-01-12 05:56:16 +0330 +0330

لایک آفرین به قلمتون

1 ❤️

669173
2018-01-12 06:23:59 +0330 +0330

ما که دادمون در نمیاد میخوای با قلم بنویس
با جاهای دیگت بنویس یا اصلا از بقیه قرض
بگیر در موردشون بنویس… فقط بنویس
حیفه بری
بری درخشش کامنتام
ندید گرفته میشه :(( =))

1 ❤️

669174
2018-01-12 06:34:06 +0330 +0330

مرسی داداش ایول .خیلی عالی بود

1 ❤️

669195
2018-01-12 09:39:44 +0330 +0330

تو دو قسمت اخر تم داستانت فرق داره…
قشنگ بود اما همیشگی نبود…
یه جاهایی هم گنگ بود… شایدم من متوجه نشدم…
خب. یا اخرش رو ننوشتی یا هنوز اخری ب وجود نیونده ک بنویسی…
راستش یهو داستان تموم شد… لایک

1 ❤️

669212
2018-01-12 12:29:35 +0330 +0330

مهیا 123 عزیز منتظرم نظرتون رو بدونم مخصوصا که تم نوشته هام یکم فرق داره رک بهم بگو سبک قسمت سوم از بقیه قسمتها بهتر بود یا بدتر؟

ایول گرامی خوشحالم که روزت رو با لبخند تموم کردی همیشه شاد باشی

پوریای گرامی اون شوخی بود واقعا فکر میکنی کاربرای شهوانی میان یکی یکی به من میدن که داستانام ادامه پیدا کنه؟؟ لایک زورشون میاد بزنن حالا اون مهم نیست تگ رو گرفتم. دویست خط براشون مینویسم یک خط زورشون میاد زیرش بنویسن خوب بود یا بد یکیو تو ده را نمیدادن…!!!

دلتا فورس عزیز همرزم قدیمی من عربی رو در حد سلامو خوش امدیدو این چیزا بلدم حرفاشو تو لنج اصلا حالیم نشد اما اینو میدونم که هر روز یک عده برده پشت در اطاق فرعون منتظر بودن تا از خواب بیدار شه کارای اول صبحشو انجام بدن ملکه انگلیس هم هر روز صبح 9 دختر خدمتکار پشت در منتظرن وقتی بیدار میشه زنگوله رو به صدا در میاره میرن تو لباس تنش میکنن و… مرتوح پسر بزرگ یک فرد بینهایت ثروتمنده خودشو یه جورایی ولیعهد پدرش میدونه بعد مجبور شد ساعتها تو لابی بمونه تا کسی که حتی مشتری هم نیست کارمند کارگر یا پیشکار مشتری است از خواب پاشه بهش اجازه ملاقات بده من تمام روز رو خوابیدم حدود ساعت چهار تازه شروع کردم خر غلت زدن احتمالا بدجوری جلوی کارمندای پدرش تحقیر شده بود خواست مثلا روی منو کم کنه ولی وقتی پشت کردم به لنج شروع کردم به سمت ایران شنا کردن تازه فهمید بچه تهرون یعنی چی!!

سپاسگزارم جناب تکمرد شما همیشه به من لطف داشتید

جناب اقای مرموز چه عجب صداتون در اومد!! معرفت کیلو چند؟

دیکر من گرامی اگر تعارف نیست خوشحالم که خوشتون اومده تایید اهل قلم ادمو به استعداد های نداشتش امید وار میکنه!!!

ارمان عزیز دوست گرامی من اولا از حمایت همیشگیت و اینکه مثل بقیه بی معرفت نیستی بخونی بخندی و بی تفاوت بزاری بری ازت ممنونم بگو کجا گنگ بود برات بشکافمش . راجع به اسم چون از گروه مردم ازاران نامدار فقط من موندم بدون هیچ دوستی و دیگه مردم ازاریام رو تنها انجام میدم دیگه از عملیات گروهی و برنامه ریزی و هماهنگی قبلش خبری نیست این اسمو گذاشتم اما در اصول حق با شماست تیراس اساطیر و نویسنده های درستو حسابی اینجا همه گذاشتن رفتن منم بیش از حد اینجا موندم (پنج ساله) اینکه از سر کار میای خونه کامپیوترو روشن کنی یک ساعت قبل از خوابو ده دقیقه یکبار صفحه سایتو رفرش کنی کسی کامنت کسشعر دیگه ای نزاشته باشه هرهر بخندی اسمش زندگی و یا حتی تفریح نیست تجربه ای که با مرگ داشتم باعث شده یه کوچولو تغییر کنم دنبال یک تفریح و یک لذت بهترم پیداش کردم حذف ایدی میکنم این فقط تلف کردن عمره .

0 ❤️

669222
2018-01-12 14:00:38 +0330 +0330

پوچی گرامی من کتاب خوندن رو از سال اول دبستان که داییم مجموعه اثار ژول ورن رو یکجا برام خرید شروع کردم وقتی معلم سال چهارم دبستان گفت یک کتاب بخونید خلاصش کنید و به صورت انشا بنویسید من کتاب سفر به سیارات ناشناخته که یک رمان علمی تخیلی بود رو خلاصه کردم معلم گغت این چرندیات چیه نوشتی هفته بعد چوپان دروغگو رو خلاصه کردم بهم بیست داد همونجا هر گونه احترامی برای بزرگترا رو برای همیشه از دست دادم فهمیدم در ایران بزرگتر معمولا یعنی بزرگخر!! مخصوصا اگر فامیل خود ادم باشه!! اینه که هرگز احساس نکردم باید خودمو به کسی ثابت کنم یا توضیح بدم. دیگران معنی حرفها و دلیل کارهای منو نمیفهمن؟ قبول اما نفهمی دیگران مشکل من نیست اینه که یه اعتماد به نفس خرکی درمن بوجود اومد که بارها کار دستم داده شیخ یک قدرت روحی داشت که برای اولین بار در زندگیم باعث شد من خودم اعتماد به نفسم و کلا همه چیزمو ببرم زیر سوال که من واقعا کیم؟ تو این دنیا بجز حروم کردن عمرم چه غلطی دارم میکنم؟ یوقتایی ادم تو ایینه نگاه میکنه یه غریبه رو میبینه یه جور استحاله روحی بهتر از این نمیتونم توصیفش کنم…

0 ❤️

669228
2018-01-12 14:59:21 +0330 +0330

قسمت عکس گرفتن از وسایل موردی نداشت اما می مردی اون یکیو یاد اوری نمیکردی؟؟ ادم دو تا ابجی مثل تو داشته باشه به پرورشگاهیا حسودیش میشه!!! ?

0 ❤️

669238
2018-01-12 16:18:57 +0330 +0330

شاه ایکس عزیز چرا دروغ بگم؟؟! یکم ضدحال خوردم از قسمتای ۳و۴… نه ک بدبوده باشه ها…خیلیم خوب بود و دوتالایک تقدیمت کردم ولی معمولا داستانای تورو برای روحیه گرفتن میخونم ن دپ شدن…
با اینکه حال خراب امروزم داغون تر شد ولی بازم دمت گرم و بازم بنویس :)

راستی ی جای داستان گفتی روم تلگرام داری.قضیش چیه؟؟!

1 ❤️

669240
2018-01-12 16:20:49 +0330 +0330

نزدیک به سی تا داستان نوشتی در مورد خلاصه
روز های خاصی از زندگیت رو هرکدومم بالا دو ساعت
وقت گذاشتی حتما. بعد من بالا شیش تا کامنت هم
نذاشتم تشکر خشک و خالی بکنم نه خداییش الان
دقت که میکنم واقعا کیری بازی در اوردم شرمندت شدم

1 ❤️

669244
2018-01-12 17:29:13 +0330 +0330

هالی من گرامی یکم اگر منصف باشید من بالای قسمت سوم نوشتم اگر دپرس هستید… باورتون بشه یا نه تنها هدف من از نوشتن این کسشعرا شاد کردن هموطنامه هدف دیگه ای نداشتم این یه دفعه رو ببخشید رفتیم تو احساس. از دفعه بعد دلقک بازم بر میگرده. روم تلگرام داشتم دیگه وجود نداره . بابت لایکها هم سپاسگزارم هرچند ارزش کامنتتون چون عیبمو گفت از هزار تا لایک بیشتر بود

جناب اقای مرموز منظور منو اشتباه متوجه شدید اصلا دنبال تشکر نیستم چیزی که من از خواننده هام میخوام نقده. نقاط قوت رو بگید بیشترش کنم نقاط ضعف رو بگید تکرارش نکنم . میگن کمال با از بین بردن نقاط ضعف بوجود میاد سالها پیش سر نوشتن داستانهای اولم با وجود اینکه اول خود داستان گفتم قبول دارم بی تجربم میخوام خودمو محک بزنم ببینم این کار ازم بر میاد یا نه کلی فحش و توهین نصیبم شد که تو اصلا اینکاره نیستی ننویس ادامه نده. ندیده گرفتم سعی کردم بهتر بشم نتیجش این شد حالا چند وقت که نمی نویسم صندوق پیام پر میشه از پیام های با این مضمون که کجایی کسشعر خونمون کم شده البته همه دلقک میخوان احساستو بنویسی مثل قسمت سوم تو پیام خصوصی سنگین میزارن تو کاست. ولی بازم از روزای اول که میگفتن اصلا ننویس بهتره . کلام اخر از اونجا به اینجا رسیدیم شاید اگر نقاط ضعف بیشتری رو بهم بگید بتونم بازم یه کوچولو بهتر بشم. فقط شاید…

0 ❤️

669245
2018-01-12 17:34:47 +0330 +0330

جناب هالی من فراموش کردم بگم اگر هنوز دپرس هستید بقیه داستانام تو تگ هست براتون فرار کسمغز ها رو تجویز میکنم درصد کسشعرش اینقدر بالاست که یه عزیزی که همتون میشناسیدش تو پیام خصوصی نوشته بود سرماخوردگی و اسهال داشته تو تختش دراز کشیده بوده داستان میخونده یهو جوری انفجاری خندیده که مجبور شده از خجالت مادرش شورت شلوار کردی و رو تختی رو یکجا بزاره تو کیسه بندازه سطل اشغال!!! ?

0 ❤️

669250
2018-01-12 18:01:18 +0330 +0330

اون با قلم اخرشو نمی گفتی چیزی ازت کم میشد؟؟؟ اونوقت به من میگن مردم ازار!!

1 ❤️

669267
2018-01-12 19:57:23 +0330 +0330

بانو ایول گرامی پدر مادر من از وقتی خیلی بچه بودم قبل از دبستان کلاس گذاشتنم کلاس شنا و زبان انگلیسی کلا تا دلت بخواد منو کلاسای رنگارنگ گذاشتن از کامپیوتر بگیر تا عکاسی بعد ها دلیلشو که پرسیدم گفتن پولایی که برای دور نگه داشتن تو از خونه دادیم بهترین پولایی بود که تو تمام زندگیمون خرج کردیم!!! یادمه بابام اومده بود اول سال ثبت نامم کنه میخواست چک شهریه رو بنویسه گفت چقدر بدم شبا هم نگهش دارین مدیر جواب داد ما چقدر بدیم جای دیگه ثبت نامش کنین؟؟ (هیچکی منو دوست نداره!!) اینه که شنام خیلی خوبه ولی حتی اگر شنا هم بلد نبودم مطمئن باش شاه ایکس نبودم اگر جلوی یه عرب کون نشور کم میاوردم اصلا تو دی ان ای من نیست!!! راجع به جواب چیستانت هم باید عرض کنم بستگی داره شاگرده دختر باشه یا پسر!! ?

0 ❤️

669269
2018-01-12 20:08:21 +0330 +0330

لایک ۱۵تقدیم شاه ایکس عزیزم…با تک تک جملاتت زندگی کردم…

1 ❤️

669272
2018-01-12 20:35:46 +0330 +0330

بانو چیمن گرامی معمولا خیلی خیلی کم و همیشه هم قبل از خواب سراغم میاد یه دوش داغ طولانی همیشه روبراهم میکنه اولین بار بود تو روز به اون حال افتادم

جناب پارسا بهار راد خواننده وفادار و همیشگی بدونید که چون امثال شما خیلی کمیابن خیلی عزیزید

بانو ایول گرامی ابرمردم ازاری مثل شما محاله دلش برای کسی بسوزه خودت راستشو بگو گه نقشه ای برام کشیدی!!! ?

0 ❤️

669273
2018-01-12 20:38:42 +0330 +0330

بانو چیمن یادم رفت ازتون بپرسم فرار کسمغزها رو خوندین یا نه؟

1 ❤️

669277
2018-01-12 20:56:39 +0330 +0330

بانو چیمن گرامی هیچ کدوم. مشکل از سرعت فیلتر شکنتونه بستگی داره کجای کشور باشید سرعت سرویس اینترنتتون چقدر باشه ( 1مگ دو مگ و یا …)و از چه فیلتر شکنی استفاده کنید

0 ❤️

669278
2018-01-12 20:59:08 +0330 +0330

دستت درد نکنه خیلی خوب بود. این شعر پایانیت منو یاد لوک خوش شانس انداخت، اون موقع که خودش و اسبش در افق نارنجی خورشید محو میشن!

1 ❤️

669279
2018-01-12 21:04:10 +0330 +0330

بانو چیمن گرامی ناپلئون که یکی از بالاترین ضرب هوشی های ثبت شده نسل بشر رو داره گفته هیچ چیز به اندازه دشمن مشترک انسانها رو به هم نزدیک نمیکنه یا به قوال امریکاییا دشمن دشمن من دوست منه . مردم ازاران در واقع بچه های یگان دژبان هستن که دوسال وسط بیابون باهاشون خدمت کردیم (پایه خدمتی هممون یکی بود ) گرسنگی سرما که وقتی گرسنه بودیم بیشتر احساس میشد اینکه جیره اب خوردنمون کم بود که کادری ها بتونن دوش بگیرن (ما اجازه حموم رفتن نداشتیم ) و خلاصه نفرت ما از کادری ها باعث شد یه جور دوستی یا اتحاد یا هرچی که اسمشو بزاری بینمون شکل بگیره با اینکه بی نهایت از نظر شخصیتی با هم متفاوت بودیم . اما وقتی میگی دوستیتون دوام اورده شک میکنم همه رو خونده باشید چون بارها گفتم گروه ما و دوستیمون خیلی وقته از هم پاشیده…

0 ❤️

669280
2018-01-12 21:06:38 +0330 +0330

جناب فرهاد شصت من زیاد طبع شعر ندارم اما یه وقتایی یه مزخرفاتی سرهم میکنم. در مورد لوک هم یعنی اخرش میرفت تایلند؟؟ نامردا چقدرشو سانسور کرده بودن!!! ?

1 ❤️

669282
2018-01-12 21:24:05 +0330 +0330

امتحان که میگیرم ازت شک نکن نمره کم هم بیاری میدمت دست این ایول بی دی ام اس باز حسابی تنبیهت کنه. اما قضیه ویلای شمال قبل از جریان پیمان اتفاق افتاده اگر دقت کنی نوشتم دوستی هایی که سر جریان شمال ضعیف شده بود سر جریان پیمان کاملا از هم پاشید. فرار کسمغز ها هم تو تابستون قبل ار جریان پیمان بود…

0 ❤️

669307
2018-01-12 23:21:28 +0330 +0330

اتفاقا شعرات رو کپی میکنم حفظ میکنم و گاهی با عنوان* به قول یکی از دوستان* یا * ادیبی میگه* برای دوستام میخونم! شرمنده نمیتونم بهشون بگم بقول شاه شهوانی!

1 ❤️

669353
2018-01-13 05:40:00 +0330 +0330

من تازه با نوشته هات آشنا شدم و واقعا میگم فوق العادن. طنزت شاید گاهی شعر باشه و صرفا خندیدن اما خیلی جاها بیشتر تلخه، اولش می خندی بعدش که یکم فکر می کنی استدلال می کنی تازه پی می بری به مدل ترسناک آدما.
طنزتو دوست دارم. قسمت سه رو هم خیلی دوست داشتم. از حالت پراکندگی داستان که هی وسطش فلش بک میزدی چیزی تعریف میکردی هم خوشم اومد.
کجا می خوای بری؟!یه رب اومده بودیم خودتو ببینیم میخوای دیلیت اکانت کنی؟!

1 ❤️

669382
2018-01-13 11:36:55 +0330 +0330

شاه ایکس عزیز میدونم بالای داستان نوشتی نخونین ولی فکر نمیکردم شما اصلا بتونی دپ بنویسی چ به اینکه اینقدر قشنگ بنویسی ک ماهم حال و هواتو درک کنیم.شاید اگه حالم دیروز بهتر بود خیلی بیشتر از داستانت لذت میبردم :)))
دوما اینکه دلقک چیه؟؟! شما شاه مایین :)
اون دوستانی هم ک میگین اومدن سنگین بار کردن اگه دلقک میخوان میتونن برن خندوانه ببینن ://

راجب توصیه تون هم اول بگم من قبلنا ی اکانت دیگه داشتم ک باهاش بهتون پیام دادم و گفتم ی رفیقی دارم قلمش مث شماس و اینا اگه یادتون باشه.اون مسدود شد الان با این یکی درخدمت شمام :) بعد اینکه من همه داستاناتونو خوندم مفصل و فرار کسمغز ها هم آس بود ولی تو هیچکدوم اندازه قسمت دوم همین آخرین داستانتون عر نزدم :) زیرشم کامنت گذاشتم. حتی بعد خوندن قسمت ۳و۴ رفتم دوباره ۲رو خوندم ک بشوره و ببره :)))

1 ❤️

669417
2018-01-13 18:32:43 +0330 +0330

پیاده شو باهم بریم

0 ❤️

669421
2018-01-13 19:45:28 +0330 +0330

من ی چیزی رو کشف کردم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اونم اینه که تو که نیم ساعت اومدی پایین ببینی کشف من چیه خیلی بیکاری

0 ❤️

669531
2018-01-14 18:15:05 +0330 +0330

جناب فرهاد 60 اگر قصد حفظ کردن دارید توصیه میکنم مصرع ششم را به برجستگی ناز ممه خیره شده تغییر بدید حواسم نبود دو تا می نگرند با هم افتاد تکرار شعرو سبک میکنه.

جناب اقای متین شما و مسیحای عزیز جزو اندک افرادی هستید که عمق واقعی نوشته های منو درک کردید صد در صد شما هم مثل ایشون نابغه هستید احسنت به قدرت ذهنی شما

هورنی گرل گرامی هیچ چیز این دنیا همیشگی نیست حتی پدر مادرمون مهم اینه که از هر چیزی تا هست استفاده کنیم شاید فردا نباشه شاید چند وقت دیگه دوباره شروع کردم تو یه سایت دیگه نوشتن البته اگر دوباره قلم دستم بگیرم فقط راجع به احساسم مینویسم دیگه سکسی نخواهد بود مثل بخش سوم همین مجموعه پس چیزیو از دست نمیدی.

هالی من عزیز شما رو به خاطر دارم بخصوص خسیس بازیتونو وقتی گفتم لینک نوشته های دوستتون رو بدین منم بخونم ندادین!!

جناب اقای دلنوشته های گلنار شما جزو کسانی هستید که قبل از انتشار این مجموعه به من پیام دادین که چرا دیگه نمی نویسی بازم بنویس (پیامتون هنوز هست اگر یادتون رفته برای خودتون بفرستمش) اما حالا که انجام دادم میاید و نیشو کنایه میزنید. خاطرم هست جایی خوندم خبرنگار مجله اشپیگل با شهبانو مصاحبه کرده بود و از قول ایشون نوشته بود بعد از تبعید از ایران در پاناما ویلایی اجاره کرده بودیم و برای ناهار مهمان داشتیم اما اعلی حضرت نیامدند به سراغشان رفتم و دیدم مشغول غذا دادن به ماهیهای اکواریوم هستند گفتم ماهی ها سیر شدند اما میهمانان هنوز گرسنه اند شاه با صدایی که شکستن قلب اش از ان مشخص بود گفت اگر سیر شده بودند میگفتند مرگ بر شاه…

0 ❤️

669532
2018-01-14 18:22:15 +0330 +0330

نفرمایید قربان شما کلا استعداد هستین این سایت دوتا طنز نویس دیگه مثله شما داشت دیگه غمی نداشتیم .

ممنونم واقعا ولی من اونجوریا هم اهل قلم نیستم بعضی وقتا یه خط خطی ایی میکنم .

منتظر داستان های جدید و ماجراهای خوبیم . مرسی

1 ❤️

669615
2018-01-15 08:31:16 +0330 +0330

سلام
داستان های بسیار بسیار خوبی می نویسین
لطفا اگر میشه ادامه داستان پرستار پدر بزرگ هم بنویسین
ممنون

1 ❤️

669643
2018-01-15 17:56:14 +0330 +0330

جناب اقای دیکر من خط خطی ؟ کم لطفی میفرمایید شما کارتن خیلی درست تر از این حرفاست.

جناب اقای یزد 1989 فهیمه وقتی فهمید داستانمونو نوشتم خیلی رنجید مخصوصا که اسم ها رو هم تغییر ندادم برای همین بعد از صد تا عذرخواهی قرار شد قسمت دومو ننویسم ولی اگر خیلی کنجکاوید اون … خاردار هیچ وقت از جعبش در نیومد!!

1 ❤️

669779
2018-01-16 19:15:05 +0330 +0330

اي واااااااي من . شاه ايكس عزيز با خوندن مگه بقيه با كون انشا مينويسن كه تو هر دفعه ميگي با قلم ؟ هاهاهاها و شعر آخر
پشت دريا شهريست… دخترانش همه لخت… سينه ها هشتاد و پنج…
قايقي خواهم ساخت … مثل خر پارو خواهم زد… همه را خواهم كرد هاهاهاهااا همه را خواهم كرد ، اي وااااااي دلم
مردم از خنده .
با خوندن اينها همه حرفهاي كه تو ذهنم كنار گذاشته بودم واسه كامنت همه يادم رفت
تو معركه اي پسر ، تو بهتريني ، تو بهتريني (clap)
هاهاهاها همه را خواهم كرد هههههه

1 ❤️

669783
2018-01-16 19:43:23 +0330 +0330

مهیا 123 عزیز اگر بازم حس نوشتن سراغم بیاد اول قسمت اخر مارکوس پولو رو دوباره مینویسم دوم قسمت بعدی پرستار پدر بزرگ رو که خوشبختانه هنوز همه نخوندن بیچارمون کنن اما تو پیام خصوصی بیشترین پیام رو راجع بهش دارم که با مضامین مختلف یک سوال رو ازم میپرسن بالاخره کونه رو دادی یا نه؟؟ یعنی تمام مشکلات این مملکت حل شده فقط مونده همین یکی!!! بعد میبرمش پیش فهیمه اگر بهم اجازه داد میزارمش اینجا چون دفعه قبل خیلی رنجید وازم قول گرفت ادامه ندم. این دوتا که تموم بشه دیگه اینجا کار نیمه تموم ندارم.
اما برای اینکه زیادم دست خالی نرید و اگر قول میدین برام دست نگیرین یه دونشو زیر قسمت سوم داستان ایول عزیز بی دی اسم ام یعنی… نوشتم دوتاشم تو تاپیک مردم ازاران نامدار نوشتم یکیشم تحت عنوان سمینارجق رو میتونید تو قسمت دوم فرار کسمغزها پیدا کنید فقط از الان بگم این اخری خیلی بی ادبیه که ازم دلخور نشین!! دورو ور این ایولم زیاد نگردید با زبون چربو نرمش میکشونتتون به اون هتل کذایی بعدشم رد رومو این حرفا!! مرحوم چیمن قربانی قبلیش بود از وقتی دعوتشو قبول کرد دیگه هیچ خبری ازش نشد!!

#خشونت علیه مردان را متوقف کنید!!!

0 ❤️

669820
2018-01-17 00:26:21 +0330 +0330

متأسفانه كه ماركوس پلو و پرستار پدر بزرگ رو هنوز نخوندم چند ماهي نميومدم سايت به احتمال زياد همون موقع نوشتيد و انتشار يافته- كه سر فرصت حتما ميرم سراغ شون
و همچنان فهيمه خانوم رو هم نميشناسم اما بنظر من اينجا هيچ خواننده اي / بجز نويسنده اجازه ناراحت شدن رو نداره چه برسه اينكه از نويسنده تقاضا كنه ديگه ننويس ، اسم سايت هم روشه (شهواني) اينجا همه واسه خاطر آذادي بيان و فحش هاش ميان وگرنه سايت هاي ادبي فراوونه
و باز هم متأسفانه من نميدونم تاپيك ها در كجا قرار دارن و چطوري استفاده ميشه به شادي عزيز هم گفتم من فقط و فقط اينجا واسه خاطر داستانهاي شما عزيزان ميام و ديگر هيچ.
كارهاي نيمه تمام تون بماند كه شما بايد هميشه اينجا برامون بنويسيد شما از اون ستاره هاي دنباله دار و چشمك زن شهواني هستيد شما و داستانهاتون نباشيد اينجا سوت و كوره
و همچنان در مورد شادي عزيز ، مگه ميشه دور بر داستانهاشون نبود ؟ ايشون عزيز دل هستن
و من باز هم در مورد چيمن، شادي ، هتل كذايي و رد روم نميدونم :( وايييييي چقدر من بيخبرم از همه چي :(

1 ❤️

669840
2018-01-17 05:18:41 +0330 +0330

کمی فضا متفاوت شد
قشنگ مینویسی شاه ایکس
لایک

1 ❤️

669890
2018-01-17 19:28:52 +0330 +0330

بانو مهیا 123 عزیز و دوست داشتنی شما برخلاف بقیه ما متاهل هستید و این یعنی مسئولیت بسیار بیشتری نسبت به بقیه ما دارید ماهی یکبار هم وقت نکنید سر بزنید کاملا طبیعی است به هرحال جهت دانستن شما پرستار پدربزرگ جزو نوشته های خیلی قدیمی من است و در مورد دختری به نام فهیمه که پرستار پدربزرگ من هستن ایشون .باز هم از حمایت های بی دریغ شما سپاسگزارم

جناب اقای تکمرد عزیز ایشالا که این متفاوت بودن به معنی بهتر بودن باشه نه بدتر بودن.در هر دوصورت از شما سپاسگزارم

0 ❤️

669893
2018-01-17 19:40:28 +0330 +0330

هورنی گرل گرامیییییییییییی اونجا که نوشتم ادامه خاطره رو میخوان خوندی اما کامنت زیریشو که نوشتم اون … هیچ وقت از جعبش در نیومدو نخوندی. نمیصرفید نه؟؟؟ فهیمه هنوز پرستار پدربزرگمه اما از وقتی که داییم اینا از کانادا برگشتن و رفتن تو اون خونه برای زندگی. من دیگه شب خواب اونجا نمیرم فقط یه وقتایی میرم سر میزنم که سرنوشتن قسمت اول باهام خیلی سر سنگین برخورد میکنه.به هر حال اگر دستم بهت برسه انچنان ریاضیاتی بهت درس میدم که سامان به الما درس نداد!! داستانشم مینویسم میزارم اینجا اسمشم میزارم هورنی گرل یعنی هندویج!!!

پی نوشت تمام ادمایی که منو میشناسن و اینترنت هم دارن بهم میگن هر وقت این شکلک دندون نما رو میبینیم یاد تو میوفتیم پس به حق کپی رایت احترام بگزارید!!

0 ❤️

670081
2018-01-18 21:38:38 +0330 +0330

دقيقا دوست عزيز واقعا سخته، اما بعضي موقع ها اصلا دلم طاقت نميكنه كه نيام و سري نزنم آيا داستان جديدي از نويسنده هاي محبوبم آپ شده يا نه - اين جو صميمانه رو از ته دلم دوست دارم
اصلا واجب شد برم بخونم ، فقط لطفا زودتر ادامه ش رو هم بنويسيد وگرنه پاپيچ شدن هاي من شروع ميشه ;)

1 ❤️

670225
2018-01-20 06:27:20 +0330 +0330

گاهی فکر می کنم واقعا اسم نبود رو من بزارن؟؟؟؟؟!
شاه ایکس خان بنده اقا تشریف ندارم. متین اسم دختر هم هست.

1 ❤️

670254
2018-01-20 12:52:14 +0330 +0330

متین تی عزیز و گرامی شرمندم ولی باور بفرمایید اسم یکی از بچه ها (اقا) که تو بازار مغازه عطر فروشی داره و همچنین پسری که تو کتابخونه محله ما کار میکنه متین است .به هر حال قصد جسارت نداشتم و از حضورتون عذر خواهی میکنم

0 ❤️

670297
2018-01-20 19:03:30 +0330 +0330

عالی بود شاه ایکس جان عاااالی، نبینم آخرین نوشته ات باشه، قلمت تکه تو این سایت

1 ❤️

670299
2018-01-20 19:09:52 +0330 +0330

ماهایای عزیز و دوست داشتنی من خوشحالم که برگشتی تو روم تلگرام جای هیچکس به اندازه شما خالی نبود این مدت که نبودی چند تایی نوشتم امیدوارم از بقیشون هم خوشت بیاد. مثل همیشه از حمایت هات سپاسگزارم

0 ❤️

670769
2018-01-24 20:33:15 +0330 +0330

سپاسگزارم جناب مسیحا تایید نویسنده قدرتمندی مثل شما واقعا ارزشمنده. بابت وقتی که گذاشتید از شما ممنونم و امیدوارم سر کار بعدیتون بتونم تلافی کنم .

0 ❤️

672183
2018-02-04 16:38:04 +0330 +0330

واقعا زیبا نوشتی منو بردی دوران دانشجوییم دارم تمام داستانهاتو میخونم فقط نمیدونم چرا نمیتونم لایک کنم
دستت طلا بازم بنویس از طرفه یه کس کش که دوست داشت عمرش مثله تو بگذره

1 ❤️

672588
2018-02-07 01:26:11 +0330 +0330

مثل قسمت قبل :)

1 ❤️

688136
2018-05-17 20:52:53 +0430 +0430

روی اینترنت شهریست . شهوانی نام
کاربرانش همه بیکار
مغزها پر ز منی
کاربرانش با عکس سکینه ماستبند چنان جق میزنند
که با تگزاس یا یک داف بلا
حرکتی خواهم زد
در زندگی واقعی
دنیای مجازی و کسشرهایش فانیست
داستانها تکراریست

0 ❤️

693179
2018-06-09 16:41:24 +0430 +0430

پرنده مردنیست مال فروغه ها!

1 ❤️

711080
2018-08-16 22:55:35 +0430 +0430

عهه چرا إينو زودتر نخونده بودم… مغرور كي بودي تو واقعا غرورت كمر منو شيكوند از اون بدتر قسمتي كه گفتي خدا با عظمتش نصو غرورتو نداره ;)
ميگن سياه پوستا زورشون از ما ها خيلي بيشتره با اون ماساژ حرفه اي و ضربه هاش كه زد واقعا هيچيت نشد؟ :D
عاليي بود شعرم حرف نداشت ، سهراب با ديدن اين شعر شق ميكنه :دي لااييك

1 ❤️

730779
2018-11-17 06:24:41 +0330 +0330

شاه ایکس . اعتراف میکنم ک از سال 92داستانای شهوانی رو میخونم و بعد5سال یه اکانت درست کردم ک بیام بهت بگم دمت گرم ترکوندی با داستانات مخصوصا قسمت 3و 4این. ناموسا تو دیگه ننویسی باید در شهوانی رو تخته کنن . ?

1 ❤️

757341
2019-03-30 15:24:38 +0430 +0430

داداش پس کی میخوای داستان جدید آپ کنی؟؟؟؟

1 ❤️