طلب احساسات

1401/09/18

درود بر همگی
بدون هیچ جدفی میرم سراغ داستان
تقریبا ۲ سال بود که اون رو می‌شناختم. روزی که دیدمش خیلی بچه بودم،فقط ۱۲ سالم بود هیچ حسی نسبت بهش نداشتم. قابل بیان هست که دوست پسرعموم بود و همیشه پیش زن عموم(عموم دو زن داره و پیش زن دومش میمونه) زندگی میکرد. به طوری که شده بود پسرعموی من
قد بلند،بدن قوی و شخصیتی جدی. همونی که هر زن تو ذهنش بهش نیاز داره. بعد ۲ سال تازه به زیبایی های اون پی بردم،شاید هم بخاطر بلوغ بود؛اما هر چی که بود شروع احساسات من نسبت به اون بود. اون ۳۰ سالش بود اون زمان. همیشه زیر چشمی بهش نگاه میکردم و آرزوی مقداری توجه از طرف اون رو داشتم.
گاهی نگرانم میشد اما خب بیشتر از این میخواستم.
با ترس شروع کردم به توجه کردن بهش من آدمی بودم که سرد رفتار میکردم و حس کردم اینجوری ممکنه از احساسات من آگاه باشه. مثلا وقتی رو به روم بود کل تمرکزم روی دستای کشیده و جذابش بود یا اون نگاه تحقیر آمیزش
خلاصه که همیشه من بودم و فکر و خیال اون. اون برای من غیرقابل دست یافتن بود اما خب همیشه برای داشتنش تلاش میکردم.
اولین بار که تماس چشمی داشتیم اینطوری بود که اون داشت حرف می‌زد و من بهش خیره شده بودم طوری که از هیچی آگاه نبودم که سرش رو برگردوند و نگاهم کرد؛من بودم و قندی که تو دلم آب شده بود.
چندین ماه گذشت و عقد دخترعموم بود و اینا ارتباط صمیمی داشتن.
وقتی وارد اون باغ شدم دنبال اولین چیزی که گشتم اون بود.
یه پیراهن سفید و شلوار مشکی پوشيده بود.
ریش هاش روهم کوتاه کرده بود و خیلی زیبا شده بود
هر چیزی که راجب اون بود توی من اون حس حشری بودن رو ایجاد میکرد.
کل شب رو بهش نگاه می‌کرد تا اینکه جشن تموم شد.
کل جشن یه گوشه نشسته بودم و به اون نگاه میکردم.
بعد جشن تصمیم گرفتیم بریم خونه ی عموم اینا و یه جمع خانوادگی بین ما کوچک تر ها باشه(با سن کمم ارتباط قوی ای با دختر عموم و بچه های عموم داشتم)
رفتم لباس های راحت ترم رو آوردم(یه شلوار مشکی و یه نیم تنه راه راه سفید و مشکی برای اینکه از خونه بابام ببرتم اوجا یه سوییشرت مشکی ساده هم پوشيده بودم)
تا آرایشم رو پاک کردم و لباسام رو عوض کردم ساعت ۳ شده بود
رفتم خونه ی عموم و اول از همه به دخترعموم کمک دادم تا موهاش رو باز کنه. تا وقتی من رفتم اونا فیلم دیدن رو شروع کرده بودن که البته زیاد مهم نبود چون من قبلا دیده بودمش. وسط های فیلم رسیدم دیدم داریوش نیست
پرسیدم کجاست و پسرعموم گفت خوابیده
تقریبا ربع ساعت فیلم دیدم و گفتم خوابم میاد و رفتم توی اتاق مهمانشون. جام رو کنار داریوش انداختم چشماش رو باز کرد و دیدم. با یه لحن آروم گفت میخوابی بخوابی؟ در جواب سرم رو تکون دادم
بعدش گفت من خیلی تکون میخورم اگه اذیت میشی اونور تر بخواب که گفتم نه راحتم
تلاش کرد که بخوابه و منم کنارش خوابیده بودم
همچنان پتو خودم روم بود اما گفتم خیلی سردمه میشه یه قسمت از پتوت رو بدی رو پاهام؟ بدون هیچ حرفی انجام داد
و چیزی گه متعجبم کرد این بود که بدون تیشرت خوابیده بود
پرسیدم سردت نمیشه بدون تیشرت میخوابی؟
گفت شاید. دستمو برای اینکه دمای بدنش رو بفهمم گذاشتم روی سینش و بهم نگاه کرد و من هم بهش خیره شدم. میترسیدم کاری انجام بدم چون در قفل نبود و ممکن بود بقیه بیان.
همون حالت که دستم رو سینش بود چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم
یه ثانیه چشمام رو باز کردم و دیدم داره به سقف نگاه میکنه و فکر میکنه
چون زیر پتو بودم ترسم رو کنار گذاشتم و دستم رو،روی شکمش گذاشتم
بهم نگاه ‌کرد اما اهمیتی ندادم و خودم رو کشوندم سمتش و محکم تر فشارش دادم.
میترسیدم از اینکه دستم رو ببرم پایین تر
حس میکردم این حد کافیه اما دلم میخواست برای یبارم که شده با من بهش خوش بگذره
دستم رو به آرومی بردم پایین و چشماش رو بست
از روی شلوار فقط میمالیدم براش
دیگه ترسم ریخته بود و هی تند ترش میکردم
اینکه داشت از کارای من لذت می‌برد واقعا حشریم کرده بود
دوتا دستش زیر سرش بود و من سمت چپش خوابیده بودم
دست چپش رو از زیر سرش کشید بیرون و گذاشت روی کصم
در همون حال صدا های نفسش رو می‌شنیدم
که هی بلند تر میشد اما انگار سعی داشت نشنوم
شروع کرد به مالیدن کصم
همون دست هایی که آرزو داشتم یه روز بمالتم داشت منو می‌مالید
رسما به آرزوم رسیده بودم
تو اوج لذت بودم که دیگه توانایی مالیدن اون رو نداشتم
شاید اون کاری نمیکرد اما قدرت خیال من بیشتر از اینا بود
که آروم تو شرتم ارضا شدم
نمیدونم چرا دستشو نمیکرد تو شرتم
شاید میخواست حریم خصوصی رو حفظ کنه
اما کاش میدونست من بیشتر لذت می‌بردم
بعد اینکه ارضا شدم خیلی با اشتیاق تر شروع کردم و مالیدن کیرش
یکم خیس شدن شلوارش رو حس کردم و دیگه تقریبا بی‌هوش بود
و چشماش رو بسته بود و فقط نفس نفس میزد
هیچ حرفی رد و بدل نشد این بین
خیلی خیلی سرد تو همون حالت که خواب بود خودش رو بخواب زد و یدفعه بغض کردم
حس بدی داشتم
اولین برخورد جنسیم بود و رسما یه برده ی جنسی بودم براش
به سمت من خوابید و نگام کرد وقتی دید چشمام پر اشک شده شروع به نوازشم کرد و تو همون حال محکم بغلش کردم و در گوشم ازم تشکر میکرد
فردای اون روز خیلی مهربون باهام رفتار میکرد
هر وقت تنها گیرم میوورد میبوسیدم و بغلم میکرد
اما هیچوقت بیشتر از این نبود بعد اون داستان
و دیگه عاشق شدم و سعی می‌کردم بهش اهمیت ندم که الان دیگه ازدواج کرده.

نوشته: NTS


👍 2
👎 4
14301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

906036
2022-12-09 07:56:13 +0330 +0330

این بچه مال کیه؟ پدر مادرش کجان بیان ببرنش

1 ❤️

906178
2022-12-10 12:25:49 +0330 +0330

گوشی رو از دست بچه بگیرید لطفا

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها