عاشق پیشه (۱)

1401/12/27

این داستان کمی طولانی است و **هیچگونه ** محتوای جنسی نداشته ،اگر دنبال این گونه مواردی وقتتو الکی هدر نده …
بابت غلط املایی و مشکلات نگارشی از صمیم قلب عذرخواهم .

با صدای هشدار ساعتش از خواب پرید باز هم یه روز دیگر شروع شد,خورشید هنوز بالا نیامده بود لعنتی بر زمین و زمان فرستاد و از رخت خوابش برخواست او بارها به خود قول داده بود تا زود برخیزد. دست و رویش را با آب سرد شست و از شدت سرمای آب لرزش گرفت،خیسی صورت و دستانش را با حوله ای به لطافت ابریشمی پاک نمود و به طرف آشپزخانه روانه گشت قهوه ساز را روشن کرد و قدم زنان به سوی اتاق خوابش حرکت کرد،در مقابل پنجره اش آیینه ای قدی قرار گرفته بود ،طبق عادتش به خود ظاهرش نگاهی انداخت،موهایی ژولیده ای که در میان امواج تیرشان رگه های سپیدی خود نمایی میکردند،چشمانی پف کرده و صورتی بی روح گویی هرکسی اورا در این حال می دید یقین می کرد که در غم از دست دادن عزیزی است . تنها بخش عجیب و تعجب آورش لبخندی بود که بر لبانش مهر گشته بود. دستی بر موهایش کشید و لباس های را عوض نمود و ناگهان چراغ خفته ی ذهنش به یک باره روشن گشت و به خود آمد به سرعت به طرف تلفن همراهش هجوم برد،پاک از یادش رفته بود پیغام های خوانده نشده اش را نگاهی اندازد افسوس از آن که هیچ پیامی از مخاطب خاص وی دریافت نگشته بود،مخاطبی که مدت های مدیدی است خبری از وی نرسیده است و مسبب غم و اندوهی بسیاری در قلب او گشته بود.
آهی کشید و به طرف آشپزخانه روانه شد فنجانی را لبریز از قهوه کرد و به دست گرفت در وسط راهش مقداری از شکلات های کوچکی روی اُپن پراکنده گشته بود را هم در دست دیگرش گرفت و به طرف اتاق خوابش بازگشت.
بالاخره خورشید نیز بیدار گشته بود و در تلاش برای گرما بخشیدن به اتاق خواب خالی و بی روح او می نمود، اما در همین حین فکری ذهنش را درگیر کرد خورشید هر صبح برای بخشیدن گرمایی لذت بخش به میهمانی اتاقش می آمد اما خورشید دلش مدت هاست در کسوف به سر میبرد.
با همه نا امیدی اش بازهم روی صندلی مطالعه اش نشست و به دیوار خاطرات روبرویش خیره شد دست نوشته ای از او هنوز در اتاقش باقی مانده بود اثری که با جوهر عشق مکتوب گشته بود و هرگاه دلش برای دلبرش تنگ می شد نامه غرق بوسه هایش می گشت؛باری دیگر تلفن همراهش را به دست گرفت و سعی در نوشتن پیغامی کوتاه ولی مملو از دلتنگی برای دلبر گم گشته اش می کرد،شاید تا به امروز به تعداد تارموهایش برای او پیغام فرستاده بود ولی افسوس که جوابی از طرفش دریافت نکرده بود.
دلش مانند سیر و سرکه می جوشید ولی مگر کار دیگری از او ساخته بود جز پیغام و تماس؟ غرق در حال خرابش گشته بود تا ناگهان صدای زنگ خانه غریق نجات حال او شد . مدت زمان اندکی در گیجی به سر می برد تا باری دیگر صدای زنگ خانه و پشت بند آن کوبیده شدن درب خانه آمد گویی فردی عجول پشت درب خانه است ، به سرعت به طرف درب خانه حرکت کرد و با صحنه ای عجیب مواجه گشت ، جعبه ای بر روی پادری خانه اش جا خوش کرده بود.
جعبه را به دست گرفت و به طرف هال روانه گشت و به فکر فرو رفت، تا جایی که حضور ذهن داشت تنها مانده بود و مدت طولانی از دار دنیا جز خودش کسی برایش نمانده بود. جعبه را روی برروی میزی قرار داد و به دنبال تیغی برای بریدن چسب روی آن به طرف اتاق خوابش حرکت کرد و باز گشت، از شدت کنجکاوی و استرس ناشی از مشکوک بودن جعبه دستانش می لرزیدند و زمان باز کردن جعبه کمی طولانی شد، بالاخره جعبه را باز شد و به سرعت روی میز تخلیه اش کرد. در ابتدا نامه ای گلبه ای رنگ که شاخه رز سرخی به آن چسبانده بودند خود نمایی میکرد و در کنارش جعبه دیگری نیز قرار داشت.
ابتدا شاخه ی رز روی نامه را باز نمود و روی میز قرار داد و سپس نامه را باز نمود بوی عطری آشنا از درون نامه به مشامش رسید گویی این عطر را جای دیگری هم شنیده بود آری دست نوشته ی محبوبش نیز آغشته به چنین عطری بود ناگهان شور و شوق فروانی در وی پدید شکل گرفت، و با باز نمودن نامه و خواندن قسمتی از پاراگراف ابتدای آن تمامش فروریخت و قطره های اشکی از بر گونه هایش جاری گشت. و به مطالعه بقیه نامه پرداخت،در نامه قید گشته بود که گل را از باغچه ی مقابل خانه اش چیده است پس
شاخه گل را از روی میز به دست گرفت و بویید تا کمی حالش بهتر شود.
نامه را نصفه خواند و خیسی صورتش را با گوشه ی لباسش خشک کرد و باز به مطالعه ی نامه ی گران بهایش پرداخت، اما افسوس هرچه می گشت چیزی برای دلیل نبودنش و از همه مهم تر راهی برای ارتباط دوباره با او پیدا نکرد و با ناراحتی سرش را به پایین افکند تا نگاهش به جعبه ای کوچک که با پوششی با طرح قلب سرخ و سپید که ناشیانه پوشانده شده بود جلب شد جعبه نیز عطر او را میداد گویی همه را معطر به خویش کرده بود تا جبرانی برای دلتنگی هایش بشود.
کاغذش را پاره نمود و جعبه را باز کرد ،ناگهان نگاهش قفل زنجیری ماند، زنجیری متصل به گردن آویزی نقره فامی که با عقیق سلیمانیه تزئیین گشته بود, دربش را باز نمود و قطرات اشک از گونه ی راستش جاری شد برایش بخشی از خود را فرستاده بود تار موهایی که با روبانی مدیترانه ای تزئیین گشته بود گویی به مانند دستبندی طراحی شده بود ولی برای اطمینان در درون گردن آویزی پنهان تا به هنگامی که گردن آویزش شود سوار برا گردن او بخشی از وجود او نیز در مقابل قلبش قرار گیرد و آرام بشود.
تار موها را بوسید و به جایی که به آن تعلق داشت یعنی درمقابل قلبش قرار داد تا در امان بماند و گردن آویز را به سینه اش فشار می داد و از خوشحالی پرواز که تکه ای از وجودش حال در اتاق اوست , بار دگر دلش ریخت و لرزشی بر لبانش شکل گرفت اخر او عاشق پیشه ی دلبرش بود و بسیار معتاد به هم کلامی با او.
از جایش برخواست و دست و رویش را باری دیگر شست و چشمانش را بست سعی در تصوری دوباره ی صورت دلبر میکرد چشمانی قهوه ای که در مقابل نور خورشید مانند دو یاقوت می درخشیدند و گیسوی بلند خرمایی رنگ که ترکیبشان با سپیدی
پوست او جواهری بی همتا خلق کرده بود. ناگهان صدای زنگ تلفنش او را از خلسه ی عاشقی خلاص کرد و با تعجب بسیار دستش را درون جیب شلوارش کرد و تلفن همراهش را به دست گرفت هنگامی که نام مخاطب را خواند دستانش شروع به لرزش کرد و با تعجب و ترس تلفن را جواب داد،وقتی صدای او را شنید ناگهان…

نوشته: creatore di gloria


👍 3
👎 0
5901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

919382
2023-03-18 07:57:39 +0330 +0330

جالب بود

0 ❤️

919394
2023-03-18 11:26:32 +0330 +0330

عالی بود و کوتاه .خیلی مشتاقم ادامه داستانت رو بخونم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها