عشق کودکی (۱)

1402/02/17

۱۵ سال پیش پچ پچ و درد و دلی پیش هم داشتیم یه جورایی دوست دختر و دوست پسر هم بودیم
موبایل این چیزا مثل امروز توی دست همه نبود و خبری از اینترنت و چت و این همه نرم افزار هم نبود
خلاقانه ترین کاری که میکردیم یه نامه توی یه کاغذ کوچیک بود که نهایتا دو خط نوشته بودیم(( دوستت دارم و این چیزا))
کل ذوقمون دیدن همدیگه بود توی یه مهمونی و دور همی(اینم بگم که هفته ای دو سه بار دور هم جمع بودیم) باهم میرفتیم تا مغازه سر کوچه و یه دوری هم توی خیابون میزدیم و با کلی خجالت و یواشکی و توی یه کوچه خلوت دست همو می‌گرفتیم و یه بوس سریع هم همدیگه رو مهمون میکردیم
خفن ترین کاری هم که کردیم یه بار توی زیرزمین خونشون بود کامل یادمه رفتیم یه دیگ بیاریم،پشت یه کمد قدیمی گفت((شلوارتو دربیار میخوام ببینمش))منم با خجالت و استرس شلوارمو کشیدم پایین و کیرمو(کیر که نه دودولمو) در آوردم و اونم گرفت دستشو یه کم مالید و کرد توی دهنش،سریع هم رفت عقب و گفت بکش بالا دیدم
ازش پرسیدم ((این کار رو کجا یادگرفتی؟))گفت((یه فیلم دیدم زنه برای شوهرشو میخورد،مرده هم برای زنشو میخورد))گفتم((پس تو هم بکش پایین تا من بخورم برات))گفت((الان نمیشه یه وقت دیگه))
دیگ رو برداشتیم و اومدیم بالا و من توی آسمونها بودم و کف کرده بودم که چه کاری کرده سریع رفتم توی دستشویی و یه دست جغ زدم(البته اون وقتها آبی هم نداشتم تازه آبم اومده بود و دولم داشت تبدیل به کیر میشد،تازه ۱۵ ساله شده بودم و اونم ۱۲سالش بود)
آخرین بارم که باهم شیطونی کردیم همون ایام بود توی خرپشته خونه ما رفتیم یه زیرانداز انداختیم روی پشت بوم که بادبادک درست کنیم و بهش گفتم((زهره یادته قول دادی برات بخورم))خندید و گفت((تازه یادت افتاده؟))گفتم((همیشه یادم بود و موقعیت جور نمیشد،حتی دو سه بارم به یاد ساکی که زدی جغ زدم))سینه هاش تازه داشت رشد می‌کرد و خیلی کوچولو بودن تیشرتشو زد بالا و گفت ((اول نوک سینه هامو بوس کن تا کسمو بهت نشون بدم و بزارم بخوریش))منم شروع کردم به بوس کردن و کیرمم راست شده بود و دست زد به خشتکم و گفت((اوه اوه فکر کنم باید جغ بزنی))زدیم زیر خنده و منم کلی خجالت کشیدم و گفتم ((بزار اول برای تو رو بخورم بعد جغ میزنیم))گفت ((نه اول باید جغ بزنی و ببینم مرد شدی))منم گفتم((پس بیا بریم توی خرپشته))دستشو گرفتم و رفتیم توی خرپشته و بهش گفتم ((شلوارتو بکش پایین)) شلوارشو کشید پایین و منم نمیدونستم باید چیکار کنم و گذاشتم لای کونش و دو سه بار عقب و جلو کردم آبم اومد،خودمو سریع جمع و جور کردم و بهش گفتم برگرد ((میخوام کستو بخورم)) برگشت سمت من و منم نشستم جلوش و کسشو برای اولین بار دیدم یه کس کوچولو با موهای خیلی خیلی کم و بور که تازه داشت مو درمیاورد و گفت((چرا نگاه میکنی بخور دیگه الان صدامون میکننا))منم سریع شروع کردم به لیس زدن و اونم چشماشو بسته بود که یهو مامانش صدامون کرد که بریم پایین ناهار بخوریم اون آخرین باری بود که همدیگه رو لخت دیدیم و یه سکس نصفه و سریع کردیم و روزگار گذشت تا پارسال دقیقا عید ۱۴۰۱ اون شوهر کرده و دوتا بچه داره منم زن گرفتم و یه بچه دارم دیگه مثل قدیم باهام راحت نبودیم و نمیشد صمیمی حرف زد و رفت و آمد کرد ضمن اینکه زندگی ها مثل قدیم نیست و آنقدر درگیری های کاری زیاد شده که وقتی برای دورهمی نمیمونه بریم سر اصل مطلب
(ببخشید که توضیحاتم زیاد شد)
روز دوم عید بود و اونها اومده بودن خونه پدرم و منم برای اینکه پدر و مادرم دست تنها بودن اومده بودم کمکشون برای پذیرایی و این چیزا و زن و بچه م هم خونه مادرزنم بودن که حاضر بشن و برم دنبالشون که بریم برای شام مهمونی،همینجوری که پذیرایی میکردم و صحبت میکردیم نگاهم به نگاه زهره گره خورد،انگار یه حرفی توی نگاهش باشه،چند باری چشم تو چشم شدیم ولی خب چون شوهرش مثل کیرخر کنارش نشسته بود سریع نگاهم رو دور میکردم ولی بازم چشمام میرفت سمتش،خیلی سال بود براندازش نکرده بودم زهره ۱۲ ساله کودکی من الان یه زن کامل ۲۷ساله شده و مادر دوتا بچه س،هیکلش خیلی تغییر کرده و سینه های درشت و کمر باریک دست و پای ظریف و سفید که با لاک آبی روشن خوشگلتر و نازترم شده بودن،یه مانتو کالباسی رنگ که جذابیت رنگ صورتشو چندبرابر کرده بود،این نگاه ها منو کشوند به همون دوران بچگی و کاغد های دوستت دارم و بوس های یواشکی،آخ که دلم چقدر هوای همون کوچه ها و بوس ها و خنده هاشو کرد
وقت خداحافظی بچه هاشو بغل کردم و محکم بوسشون کردم و عیدی بهشون دادم و خدافظی کردیم ولی همون موقع هم نگاهمون دوباره گره خورد توی هم و یه لبخند نرم و خوشگل بهم هدیه داد و رفتن،منم کمک مادرم وسایل پذیرایی و جمع کردم و از خونشون زدم بیرون و سوار ماشین شدم که برم خونه مادرزنم و حاضر بشیم برای مهمونی شب که خونه اقوام زنم بود،توی مسیر همه ش به زهره فکر میکردم به خاطره بچگی و نگاه های امروز و علی الخصوص لبخند شیطنت بار لحظه خدافظی،از قصد مسیر رو دورتر کردم و با یه موسیقی و سیگار خودمو سپردم به خاطرات بچگی و زهره
اینستاگرام داشتم و اونم داشت ولی فالوش نکرده بودم و پیش خودم میگفتم شاید شوهرش گیر بهش بده و این فکرا،گوشیمو درآوردم و رفتم توی اینستا پیجشو سرچ کردم که قفل بود،قشنگ کیر خوردم چون میخواستم وسط خاطره هاش حداقل چندتا عکسشو ببینم که نشد
یه مقداری توی خیابون بالا و پایین کردم و درنهایت به این نتیجه رسیدم که بیخیال توهمی شدم و ای چیزا همشم به خودم گفتم اون دیگه شوهر داره و از این فکرا نکن و تو برداشتت از حرف و نگاه ها اشتباه بوده و اون قصدی نداشته و سعی کردم خودمو توجیه کنم که بهش فکر نکنم.
رسیدم به خونه مادرزنم و سرگرم کار و بار و آماده شدن برای شام شب شدم و فکر زهره کلا از کله م زد بیرون و کلی هم بخاطر فکرهای اشتباهم ناراحت بودم.شبم رفتیم مهمونی و خیل عادی و عالی همه چیز اوکی بود و آخر شب هم برگشتیم خونه و از اونجایی که تقریبا نصف روز رو درگیر فکرهای سکسی بودم بچه م رو گذاشتیم خونه مادرزنم و با زنم دوتایی رفتیم خونه،رسیدیم یه دوش گرفتم و زنم هم که فهمیده بود باید برای عملیات آماده باشه رفت حمام و منم نشستم توی آشپزخونه یه شات ویسکی ریختم و به سلامتی شما رفتم بالا یه سیگار آتیش کردم و منتظر نشستم که نیلوفر از حموم بیاد بیرون،شات بعدی ویسکی رو هم ریختم و سرکشیدم و یه کمی سرم گرم شده بود که دوباره چشم های زهره اومد جلوی چشمام و منو برد توی خاطره ها و منم توی عالم سرگرمی داشتم بدنشو لمس میکردم و سینه ها کونشو برانداز میکردم که یهو نیلوفر گفت((به چی فکر میکنی که راست کردی؟))بعدشم خندید،منم گفتم ((به تو و کس خیست که الان میخوام پاشم جرش بدم))پاشدم و دستشو گرفتم و رفتیم توی اتاق حوله ش رو از دورش باز کردم و انداختمش روی تخت و بدون معطلی مشغول خوردن کسش شدم و یه جوری با ولع میخوردم که داشت سکته می‌کرد و هچی نمیگفت و منم وسط پاهاش نشسته بودم و یه جوری کسشو میخوردم که انگار صدساله کس ندیدم و اونم داشت لذت می‌برد که یهو گفت((بسه دیگه پاشو بکن توش))منم به یه حرکت شرتمو از پام درآوردم و یه تف روی کیرم انداختم و فرستادمش توی کس صورتی نیلوفر،خوابیدم روش و با تلمبه های آروم لباشو میخوردم و موهاش لمس میکردم و چشمامو بسته بودم و به سینه های زهره فکر میکردم،نیلوفر سینه های خوشگلی دره ولی کوچیکن ولی زهره نه سینه های درشتی داره و کمر باریکشم سینه هاشو بیشتر توی چشم مینداز،توی فکر و خیالم داشتم زهره رو میکردم و درواقعیت توی کس نیلوفر بالا پایین میشدم که یهو نیلوفر لرزید و ارضا شد،شل شد منم از روش پاشدم و به پهلو خوابوندمش و خودمم پشتش خوابیدم و از پشت کیرمو کردم توی کسش و با چندتا تلمبه آبم داشت اومد،یه چند دقیقه ای کنار هم دراز کشیدیم و پاشدیم رفتیم حموم و برگشتیم و توی بغل هم خوابیدیم.
صبح پاشدم از خونه زدم بیرون و رفتم نونوایی سه تا نون گرفتم یکی برای خودمون دوتا برای مادرمینا و رفتم خونه مادرم نون رو بهشون بدم که بابام صدام کرد رفتم توی اتاق و گفت((کاراتونو بکنید یا امشب یا فردا صبح میریم شمال،عمه تینا هم میان))منم گفتم((باشه و پرسیدم مهمون هم میاد امسال یا نه؟))
گفت((دیروز عمه تینا اینجا بودن(مامان زهره)گفتم با بچه های بیاید پیش ما،اونم گفت باشه.حالا به مامانت بگو زنگ بزنه بهشون بگه امشب میریم که اونها هم بیان))من که توی کونم عروسی راه افتاد و خدافظی کردم و به مامانم گفتم پیگیر عمه و دختر عمه ها بشه و از خونه زدم بیرون و رفتم سمت خونه خودم
و به نیلوفر گفتم کاراشو بکنه و وسایل جمع کنه(سرتونو دردنیارم )کارامونو مثل بقیه انجام دادیم و رفتیم شمال و یه دو روزی اونجا بودیم که عمه و دخترش (زهره) و دامادش و دوتا نوه هاش اومدن و دقیقا لحظه ورود همون نگاه ها تکرار شد و اینبار مطمئن شدم که زهره هم مثل من فکر میکنه و دلش رفته وسط خاطره های بچگی،دو سه روزی شمال بودیم و برگشتیم تهران و به کارای روزمره و عید دیدنی ها و اینها می‌رسیدیم که مادرزنم زخم معده گرفت و باعث شد یه جراحی اورژانسی انجام بده و از اونجایی که کسی رو بجز نیلوفر نداره که بهش رسیدگی کنه ما رفتیم خونشون موندیم و آهو(دخترم) خیلی اذیت می‌کرد و نیلوفر عصبانی شده بود و گفت((پاشو آهو رو ببر بیرون یا ببرش خونه خواهرت اینجا باشه مامانم مریضه اذیت میشه))منم آهو رو برداشتم و رفتیم خونه خواهرم که یه دختر همسن آهو داره باهم بازی کنن،خونه خواهرم نشسته بودم که رفتم توی اینستا دیدم زهره درخواست ارسال کرده سریع اکسپت کردم و منم درخواست دادم و نیم ساعت نشده بود که اکسپت کرد پیام دادم و احوالپرسی کردیم و تشکر کرد بابت مسافرت و این کسشرا بهش گفتم((زهره نگاهات یه جوری شدن))گفت((اتفاقا میخواستم به تو اینو بگم،منو یاد بچگی ها انداختی))دیگه مطمئن شدم که اونم مثل من وسط بچگی گیر افتاده منم زدم به سیم آخر و گفتم(یاد کجاش؟زیرزمین یا پشت بوم؟))چندتا استیکر خنده فرستاد و نوشت((این همه خاطره داشتیم فقط همین ها رو یادته؟)) گفتم((همشو یادمه میخواستم بدونم تو این دوتا رو یادته؟))گفت((همشو یادمه و حتی دو تا از کاغذ نامه ها رو هم دارم))پشمام ریخت و بعدشم دیگه از هر دری صحبت کردیم و حرف رسید به شوهرش که خیلی سرده و توی این ۸سالی که ازدواج کرده هرروز بدتر میشه و هیچ توجهی بهش نداره در آخر باهاش برای فردا قرار گذاشتم که حضوری ببینمش
[پایان بخش اول]
منتظر بخش دوم باشید به زودی

نوشته: سکوت


👍 10
👎 2
13501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

926726
2023-05-07 01:10:29 +0330 +0330

قشنگ بود ، منتظر بقول خود بخش دومش هستم ، زودتر آپلود کن

1 ❤️

926760
2023-05-07 04:28:52 +0330 +0330

حاضرم قسم بخورم ادمین یچیزیش هست وگرنه اینهمه داستان خوب تو یه شب بعیده
چقدر حال کردم با اون قسمتش که نوشته شوهرش عین کیر خر نشسته اون وسط 😂😂😂چند وقت قبل عاشق شدم ۳سال و ۴ ماه و ۴ روز قبل ولم کرد و رفت چند وقت پیش عروسی کرد و تو خیابون دیدمش اون کنار شوهرش میخندید و من سیگار به دست از قضا منم اون شب به دعوت یک دوست نشستیم ویسکی خوردیم پیک آخر نه مادر سلامتی کسایی که از دست رفتن ولی از دل نه …

2 ❤️

926787
2023-05-07 08:34:38 +0330 +0330

😍

0 ❤️

926809
2023-05-07 11:52:31 +0330 +0330

این سری داستانا ی جوری شدن
کلا بردنمون تو گذشته
احساس کردم خودمم
عالیه ادامه بده

0 ❤️

926815
2023-05-07 13:15:50 +0330 +0330

خیلی خوب بود ادما یاد گذشته میندازه اما من چون عادت دارم باید بگم کیر هر چی خره تو کونت

0 ❤️

926999
2023-05-08 16:57:28 +0330 +0330

عالیه با این جریان اینترنت سرعت تور زدن یه زن شده هزار برابر اگه تو قسمت بعد میخا بزنی تووووش نوش جونت که زدی

0 ❤️