عطر تلخ عاشقی

1402/04/19

۱۹سالم بودکه دانشگاه دولتی شهرمون قبول شدم خیلی خوشحال بودم چون تلاش زیادی کرده بودم وثمرشو بالاخره دیدم.روزسومی بودکه کلاسا شروع شده بود یادمه ساعت۵عصریه کلاس عمومی داشتیم که دانشجوهاازرشته های مختلف بودن استادداشت حضوروغیاب میکرد که گفت سینایوسفی یکم جاخوردم چون اسم برام اشنابود برگشتم عقبونگاه کردم ببینم کیه که دیدم بله خودشه،پسراقای یوسفی همسایه کناریمون اونم به من نگاه کرد ولی سریع رومو برگردوندم چون ازدوست ورفیقاشنیده بودم هرچی داخل دانشگاه سرسنگین ترباشی برات بهتره منم این نصیحتوگوش کردم ودلم نمیخواست با ادمای مختلف دوست بشم.سه هفته بعد موقع همون کلاس بود وقتی کلاس تموم شد داشتم میرفتم بیرون که یه نفر ازپشت باعجله خودشوبهم رسوند ومرتب ازپشت صدام میکرد ومیگفت ترانه خانم ترانه خانم که یعنی وایسم تابهم برسه برگشتم ببینم کیه که دیدم پسریوسفیه دیدم زشته اگر نایستم پس همونجاصبرکردم ببینم چکارم داره اومدوگفت ببخشیدمن جزوه های این درسوندارم دیدم که شمامینویسین اگرلطف میکنید الان بهم بدین یاکه اخرترم ازتون بگیرم منم روم نشدبگم نه وگفتم باشه هروقت کامل نوشتم میدم خدمت شما اونم بایه مرسی راهشو گرفت رفت وسط راه یهوبرگشت گفت اگروسیله ندارید باهم بریم گفتم نه باسرویس میرم گفت تعارف نکنید منم که نمیخاستم روبدم بهش گفتم نه ممنونم سرویس هست اونم بایه باشه رفت…یه هفته مونده بود به امتحانات یه شماره ناشناس داخل تلگرام پیام دادکه سلام بابت جزوه فلان درس مزاحم شدم پروفایلشوکه بازکردم دیدم بله اقاسیناست نمیدونم شماره منوازکجاپیداکرده بودلابد خیلی سمجه منم جزوه هامو براش فرستادم وخداحافظی کردم فرداشب هیچی پس فرداشبش دیدم بازپیام داده وراجب جزوه سوالای الکی میپرسه میدونستم قصدش اینه حرفوبازکنه وبه این بهونه اومده جلو ازروی ادب منم جوابشومیدادم ولی دیگه مغزم نکشیدیهویی ازکوره دررفتم گفتم ایناچیه میپرسی شماخیلی بچگانس اونم گفت اگه رک بخوام بگم بیکاربودم دلم خواست باشماحرف بزنم یکم منم گفتم اهان شماهروقت بیکارمیشیدمیایین پیوی دخترمردم مزاحمش میشین؟گفت اره ولی فقط دخترایی که ازم خوششون بیاد یکم دلموببرن من که جاخورده بودم چنددقیقه سکوت کردم گفتم میفهمی چی داری میگی اقای محترم؟گفت ببخشیداگه حرف نابه جایی زدم من برم تابیشترگندنزدم خداحافظی کردورفت ولی من تاساعت یک شب داشتم به همون حرفش فکرمیکردم اخه خیلی مودبانه و با شخصیت حرف میزد بااینکه هیکل و ظاهر انچنانی نداشت ولی یه گوشه ای از دلمو لرزونده بود.
فرداشبش نه پس فرداشبش باز دیدم نوتیفیکشن اومده برام بازکردم دیدم اقاسینا اینستامو فالوکرده انگاریه شب درمیون یادمن میکرد اول قبولش نکردم ولی کنجکاوی ذهنمو اشفته کرده بوددلم میخواست پستاشوببینم اصلانمیدونم چرابرای این ادم کنجکاوشده بودم بالاخره دلم به عقلم دستورداد که قبولش کنم منم درخواست دادم ودیدم سریع قبول کردانگار همیشه انلاینه سه تاپست داشت کلا دوتاش خودشو رفیقش بودن یکیم یه اهنگ گوگوش بودکه خیلی قشنگ بود چندین بارگوش کردم وناخوداگاه لایکش کردم که دیدم اونم سریع دوتاپست منولایک کرد.
خلاصه که این شدشروع حرف زدنهای بیشترمنوسینا منی که نمیخواستم داخل دانشگاه به کسی رو بدم مثل اسکلاهمون ترم اول یه پسرو اوردم توزندگیم ناگفته نمونه که سیناواقعافرشته بود خیلی جاهاهوامو داشت پناهم شده بود وحالم باهاش بهترشده بود اصلایکی ازدلایلی که باعث شده بودبه تحصیل دانشگاهِ مسخره ادامه بدم وجودسینابود.تجربه اول من بوداین رابطه ولی سیناتجربه دومش بود دائم درباره اینده وازدواج باهام حرف میزدومنم ذوق میکردم چون ازته دل جذبش شده بودم این مدت همه نوع شیطونی باهم میکردیم چون مثل شوهرم میدونستمش اگرهرکاری میکردباهام حرفی نمیزدم یادم نمیره وقتی اولین بار سینه هاموگرفت تودستش ونک پستونموفشار داد یاوقتی دستشو برددم کسم یاوقتی رفتیم بیرون شهر یه جای خلوت کیرشو دراورد براش خوردم همه ایناگذشت تایک روزبعددانشگاه گفت ترانه باخانوادم صحبت کردم میخوام بیام خاستگاریت دیگه طاقت دوریتوندارم من مثل خرذوق کرده بودم نمیدونستم چی بگم فقط گریه کردم که سینابغلم کرد ومرتب قربون صدقم میرفت خیلی حس خوبی داشتم.ولی این ارامش قبل ازطوفان بودتازه اول تلخیامون بودوقتی اومدن خاستگاری پدرم به شدت مخالفت کردگفت این پسرنه سربازی رفته نه شرایط مالی خانوادش به مامیخوره من دخترموبابهترین شرایط بزرگ کردم وباید دامادمم شرایطش اوکی باشه چندین باراومدن خاستگاری ولی نشدکه نشد هرچی منو مامانمو مادربزرگم باپدرم حرف زدیم ولی مرغش یه پاداشت بگذردچه دردایی منوسیناکشیدیم چقدربراش گریه کردم ولی هیچکس دلش نسوخت برای مادوتا این مدتم دانشگاهمون تموم شده بود وخیلی کمو یواشکی میتونستم باسینابرم بیرون یک روز که باهاش بودم گفت نگران نباش میرم خدمت شایدبعدش بابات راضی بشه گفتم نه نه خواهش میکنم طاقت دوری تورو ندارم دیگه نرو گفت نمیشه عزیزم بایدبرم تاشاید مشکلمون حل شد منم باسختی قبول کردم یکسال ازخدمتش گذشته بودکه هرشب عکسشوبغل میکردم وگریه میکردم چون هیچکسوغیراین پسرنداشتم وقتی هم میومد مرخصی بابدبختی قرارمیذاشتیم وهمو بغل میکردیمو اشک میریختیم زندگی خیلی سخت شده بودبرام افسردگی شدیدگرفته بودم خانواده فشاراورده بودکه بایدشوهرکنی خیلی خاستگارای مختلف میومدن وهمه روبه بهونه های الکی ردمیکردم بابام که فهمیده بودبخاطرسینا ردمیکنم تهدیدم کردکه اگر به کارام ادامه بدم بدمیبینم منم زدم به سیم اخرنامه نوشتم برای سیناکه بیامنوازاین جهنم فراری بده ازش کلی خواهش کردم که بیاد ولی سیناتوجوابش نوشت که نمیتونه وباید صبرکنم که تموم بشه خدمتش دیگه دنیابرام تموم شده بود خیلی ازدستش دلگیرشدم که عشقش داره میمیره این گوشه دنیاولی اون بخاطرمن نمیاد…انگاری طلسمم کردن برام دعاگرفتن شایدهم ازسر لجبازی باسینا تصمیم گرفتم به یه دندون پزشک خیلی خوشتیپ و پولدار جواب مثبت بدم نمیدونم هنوزم نمیدونم چیشد که این کارو انجام دادم وقتی عقد کردیم خبرش به سینا رسیده بود بعدازسه روز فهمیدم مرخصی گرفته و اومده ازش پیامک اومد که فلان ساعت همون قرار همیشگی گفتم من دیگه نمیتونم بیام وشوهردارم ولی هرچی اصرار کردم گفت نه حتما میایی وقتی رفتم سر قرار دیدم زیر چشماش گودافتاده فهمیدم کلی گریه کرده دهنش بوی تند الکل میداد آدمی که بهم قول داده عرقو ترک کنه سلام کردم جوابمو نداد گفتم مگه قول ندادی عرق نخوری گفت ترانه خانم شما هم قول داده بودی فقط مال من باشی اینو که گفت زد زیر گریه سرشو گذاشت روی فرمون و بلند گریه میکرد منم با دیدن اشکاش گریم گرفت هرچه خواهش کردم گریه نکنه ول کن نبود خواستم بغلش کنم که اجازه نداد گفت نه زن یه غریبه نباید کس دیگه رو بغل کنه اینو که گفت از خودم بدم اومد از خودم متنفر شدم دیگه نتونستم طاقت بیارم خداحافظی کردمو رفتم.

چهارسال ازاون روزمیگذشت شیش ماهی میشدطلاق گرفته بودم چون هیچ حسی به شوهرم نداشتم صبحش رفته بودم خونه مامانم که دلم خیلی گرفته بودپاشدم رفتم پارک محل قدم بزنم ازشانس بدم دیدم سیناهم اونجاست و روی نیمکت نشسته خواستم بی تفاوت ازکنارش ردبشم ولی دلم تاب نیاورد برگشتم بابغض بهش گفتم توکه دیگه دلت منونمیخواد چرا ازدواج نمیکنی که راحت بشی یکی بیاد توزندگیت حالت بهتر بشه گفت خیانته اگه عاشق یکی باشی و بخوای با یکی دیگه ازدواج کنی گفتم اگرعاشقی چرانمیای مثل قبلا باشیمو بریم زیر یه سقف هم توهم من این همه درد نکشیم گفت آدمی که یکبار منو ول کرده بازم ولم میکنه گفتم خواهش میکنم قضاوتم نکن اون روزا بدترین فشارا روم بود هیچکسو نداشتم کمکم کنه مجبور شدم ازدواج کنم ولی الان که هستم چرا نمیبینی منو هیچی نگفت فقط گفت ترانه عشقو تو دلم کشتی بعدشم رفت…

هنوز که هنوزه دلم میخواد سینا رو داشته باشم اما خیلی کینه داره نمیدونم چه کاری کنم که راضی بشه
معذرت میخوام اگر داستان تم سکسی نداشت فقط خواستم باهاتون درد و دل کنم الانم همه حرفامو با اشک نوشتم امیدوارم همه عاشقا بهم برسن و هیچکس دردنکشه

نوشته: ترانه


👍 7
👎 1
4801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

937124
2023-07-11 08:35:07 +0330 +0330

با تمام اتفاقات تو درجا زدی و تحمل نکردی و لج کردی با کی نمی‌دونم ، می‌تونستی با تحمل شرایط یکسال تحمل کنی و بگذره و به مرور پدرتم راضی کنی . می‌دونی وقتی دو نفر عاشق هم هستن ولی یکی وسط راه درجا میزنه و می‌کشه عقب مثال تو هست و اون یکی هم از طرفش زده میشه و درست گفته ، کسی که یکبار ول کرد بازم تو سختی کم میاره فرار می‌کنه . اگه واقعا عاشقش هستی و اشتباه کردی برو و به مرور راضی کنش و آدم عاشق جلو عشقش غرور نداره .

1 ❤️

937328
2023-07-12 09:52:54 +0330 +0330

اون چیزی رو که بهش میگین عشق صرفا تغییرات هورمونیه. منم یه روزی یه نفرو خیلی دوست داشتم ولی وقتی رفتم خواستگاری فهمیدم علاقه من به اون یک طرفست. من همون 8 سال پیش با یه دختر خیلی بهتر و خانمتر از اون ازدواج کردم که الان کل دنیا رو با یه موی گندیدش عوض نمیکنم. طرف هم امسال با یه پسر که ظاهرا فقط پولدارتر از منه ازدواج کرد. انشالله خوشبخت باشه اما اون پسری که من دیدم واسه این شوهر بشو نیست

0 ❤️

937371
2023-07-12 18:56:58 +0330 +0330

واقعأ نمیفهمم بعضی پدرها چرا اینقذر سنگدل میشن؟ اگه دوتا جوان واقعأ عاشقانه همدیگه رودوست دارن دیگه نباید مانع شد بلکه باید پدری کرد و حمایتشون کرد

0 ❤️

937432
2023-07-13 04:08:40 +0330 +0330

تو سایت باید یه قسمت باشه به اسم درام و غمناک که وقتمون تلف نشه😶😶

0 ❤️