غیر منتظره (۱)

1400/03/14

این داستان بر اساس واقعیت و در سه قسمت نوشته شده است.

چشمام میسوخت و میخارید،
سنجاق های اون پستیژ چتری مسخره ای که به جلوی موهام فیکس کرده بودم به پوست سرم فشار میاوورد و از همه بدتر ابریزش بینی بود که انگار وقت مقتضی تر از الان واسه فخ فخ پیدا نکرده بود،
عرق از تیره ستون فقراتم شره کرده بود و
یه چشمم به در بود یکی به گوشی،هنوز بیست دقیقه تا قرارمون‌ مونده بود و من عمدا زودتر اومده بودم تا اگر دیدمش و شرایط از همه نظر اوکی بود برم توالت و لنزای مشکیم رو در بیارم و چتری های عاریه ای رو بکنم و همون شال ابی که قرار بود منو با اون شناسایی کنه رو با شال زرشکی فعلیم جایگزین کنم،
با اينكه ترس همه جونمو گرفته بود ولى خوشحالی موذی ای توی دلم وول میخورد،
وقتی دیدمش باهاش دست بدم؟بغلش کنم؟اصن ادم با کسی که تو چت روم یه سایت سکسی آشنا میشه و خود واقعیشو و تمام فانتزیاش رو براش رو دایره میریزه چه ادا تنگایی میتونه دربیاره؟
چه شكليه؟ کاش ازش عکس خواسته بودم
گفته بود پیراهن اجری میپوشه دیگه؟
نکنه یهو‌ بپاهای بابا بیان سر وقتم؟
این چه غلطی بود من کردم،چرا قبول کردم اصن؟
درست لحظه ای که سرمو کرده بودم توی کیفم و دنبال هندزفريم ميگشتم،
در کافه باز شد و یه پسر قد بلند اومد تو،
از کفشاش شروع کردم،شلوار جین ابی روشن،پیراهن آجری و در نهایت صورتش…
و یهو زیر پام خالی شد
ای وای…این که پدرامه،
من ریدم تو این شانس،
چرا باید پسر خاله من دقیقا تو همون کافه ای بیاد که من قرار گذاشتم؟
حالا چیکار کنم؟
با احتیاط بهش نگاه کردم و دیدم يه نگاه با كنجكاوى به كل كافه انداخت و رفت جايي نزديك ورودي نشست،
دستپاچه شدم و گوشیمو برداشتم که جای قرار رو عوض کنم اما صدای صحبتش رو با گارسون شنیدم که بهش میگفت منتظر کسیه و تا اون نیاد سفارش نمیده،
زمان وایساد انگار
همه چی تو مغزم انالیز شد و من مثه ادمی شدم که کسی با نهایت توان چوب سنگینی رو توی سرش زده،
حقیقت واضح تر از اون‌ بود که بتونم نبینمش
،همه اون اطلاعات اندکی که توی این یک سال از غریبه توی چت داشتم باهاش همخونی داشت،پدر نداشتنش،مهندسی مکانیک خوندش،کارگاه چوب بری…
با خوش بینی احمقانه ای ارزو میکردم اين هموني نباشه كه من منتظرشم و چون هنوز تا شش مونده بود مجدد زل زدم به در،
اما حركات اونم زير نظر گرفتم،كمي مضطرب بود و پاهاش رو با حركات ملايمى تكون ميداد،شش شد شش و نیم و دیدم که پدرام گوشیشو برداشت،و بعد از چند دقیقه برای من پیام اومد خاتون همگریز ،کجا موندی؟
اشکام سرازیر شد و از کافه زدم بیرون،پیام دادم
همه چیو فراموش کن،بخاطر کاری که میکنم عذر میخوام اما من سر قرار نمیام و دیگه‌ نمیخوام باهات ارتباط داشته باشم
اینجوری به نفع خودته
خداحافظ
سیم کارتو از گوشیم در اووردم و از روی نرده های تئاتر شهر پریدم و انقدر راه رفتم که دیدم رسیدم پارک شهر…
داستان “شب زده” و “خاتون همگریز” شروع نشده تموم‌ شد
احساس بدبختي ميكردم!
یاد اون شبی افتادم که هر جفتمون درباره یه داستان سکسی تقریبا یه نظر مشابه دادیم،من کامنتش رو دیدم و لایک کردم،
اونم لایک کرد،اسم اکانتش “شب زده” بود و برای من که عاشق اهنگای ا‌بی بودم و فکر میکردم اسم اکانتش رو مثه من از روی اهنگ های ابی گذاشته و همین باعث شد در صحبت باز بشه،
از ماهی یکی دو‌ بار شد هفته ای یه بار،از هر چیزی حرف میزدیم اما حتی اسم همم نمیدونستیم،
شب زده برام از دختری گفت که عاشقش بوده و اون دختر از ایران میره و با دوست مشترکشون ازدواج میکنه،بهم گفت بعد رفتنش تمام زندگیش فلج شده و اعتمادش از دست رفته،من بزرگترین راز زندگیم که تجاوز شوهر خواهرم بود رو براش گفتم،گفتم تحت درمانم اما شبا هنوز نمیتونم با خیال راحت بخوابم، مرهم دردای هم شدیم
جوری شد که اگر یه شب پیام نمیداد ‌دلتنگ میشدم
یه روز بالاخره برام یه شماره فرستاد،
گفت زنگ بزن میخوام صداتو بشنوم
نمیتونستم اینکارو کنم چون تمام تلفن هامون شنود میشد،با بهار دوستم رفتم یه خط به نام اون خریدم و انداختم‌ تو یه گوشی داغون،بهش پیام دادم نمیتونم باهات تماس بگیرم اما قول میدم خیلی زود همو ببینیم،
میترسیدم این همچنان یه تله از طرف بابام باشه با اینکه خیلی بعید بود،
تا یک ماه این ماجرا ادامه داشت و بعد باهاش تو یه کافه نزدیک تئاتر شهر قرار گذاشتم
تا الان فکر میکردم خریت کردم که باهاش تلفنی حرف نزدم اما الان میفهمیدم کار درستی کردم،
نمیخواستم باور پدرام ازم خراب و نظرش درباره دختر خاله ای که به پشتکار و خودساختگی میشناستش شه،بخصوص که ماجرای تجاوز رو میدونست و من نمیخواستم هیچکس از این ماجرا بویی ببره
پدرام به معنای واقعی کلمه انسان درستی بود،مدتها بود که فقط ارتباطمون به لایک و ریپلای استوری اینستاگرام خلاصه میشد اما میدیدمش که چقدر پر تلاشه و توی چندین ان جی او همکاری میکنه،تو دبیرستان فیزیک‌ تدریس میکرد،
کارگاه چوب بری پدرش هم بهش رسیده بود و متریال کابینت تولید میکردن،از بچگی کاراته میرفت و با اینکه لاغر بود اما هیکلش عضلانی و رو فرم بود،
اکیپ کوهنوردی هم داشت و چند وقتی یه بار یه قله رو میزدن،یادم‌اومد قبلنا یه دوست دختر داشت که تو عکسای کوهنوردیش همیشه کنار هم بودن و این‌ همونی بود که پدرامو ول کرده بود
خاله ام بچه دار نمیشدن،پدرام در واقع بچه خواهر شوهر خاله ام بود که چون سه تا بچه داشت و وضعشم خوب نبود چهارمی رو که حامله شد داد خاله ام
پدرام رو دوست داشتم،همیشه باهام مهربون بود،اما اینی که من تو این یکسال شناخته بودم آدمی بود که بخاطرش حاضر شده بودم خطر کنم و خودمو بهش نشون بدم
اه‌ پر دردی کشیدم و یادم‌ اومد دیگه نمیتونم باهاش حرف بزنم
اما حالا که فهمیده بودم اون غریبه پدرام بوده یه چیزی تو دلم تکون خورده بود و نمیتونستم دیگه پدرام رو فقط پسر خاله ام ببینم،انقدری خوب بود که دلم میخواست تو زندگیم بمونه و کنارم باشه
اما میدونستم که شدنی نیست،
نمیدونم چقدر نشسته بودم که صدای نخراشیده ای گفت
خانوم امینی
سرمو برگردوندم و با وحشت به مرد گنده ای که پشتم وایساده بود نگاه کردم
+باید با ما بیاین
ادامه...

نوشته: پناه


👍 14
👎 0
11601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

813483
2021-06-04 01:02:39 +0430 +0430

کاش داستان تجاوز شوهر خواهرت رو داخل این داستان جا میدادی اقلا

0 ❤️

813499
2021-06-04 01:56:23 +0430 +0430

برای شروع یک داستان چند قسمتی از نظر من بیسواد در نقد و داستان نویسی عالی بود، خوش دارم با همین دید و ریتم و سبک جلو بری و بهتر بشه افرین پناه

0 ❤️

813508
2021-06-04 02:19:02 +0430 +0430

هم اسمیِ عزیزم سبک قلم و نوع نگارشت رو دوست داشتم

0 ❤️

813519
2021-06-04 03:28:49 +0430 +0430

جونم به این نگارش منتظر ادامشم
لایک

0 ❤️

813585
2021-06-04 13:50:23 +0430 +0430

حال کردم،منتظر ادامش میمونم،لایک پنجم تقدیم به شما👍👌

0 ❤️

813589
2021-06-04 13:58:41 +0430 +0430

فراتر از خوب بود.منتظر قسمت بعدی هسم ❤️

0 ❤️

813807
2021-06-05 20:53:08 +0430 +0430

خوب بود لطفا ادامه اش رو بفرست

0 ❤️

813808
2021-06-05 20:54:14 +0430 +0430

خیلی عالی
ادامه بده فقط یکم طولانی تر

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها