روي سنگ قبر آب ریختم. گل هاي که خریده بودم و پرپر کردم. این جا خونه ي مادرم بود. مادري عزیز و نمونه. مادري عاشق مثل تمام
مادراي ایرانی. مادري که چهار ماهه منو تنها گذاشته و رفته پیش پدرم، پدري که عاشق خانواده اش بود.
من آنا بیتا سعادت، بیست و دو ساله با چشماي بین قهوه اي و عسلی، که خیلی ها از قشنگیشون حرف می زدن. صورت گرد و استخوانی دارم.
با هیکل خوبی که به قول دوستام از اون شاسی بلندها هستم و لب هاي که خدا خودش برام پروتز کرده. من زاده ي عشقم. از پدري هنرمند و
مادري مهربان. پدرم آهنگساز بود، نه در حد بتهون، ولی خیلی از همسن و سالاش با آهنگ هاي که ساخته بود خاطره داشتن. زندگیمون آروم
بود. اقوام پدري نداشتم، چون پدرم هم تک فرزند بود، ولی اقوام مادري با ازدواج مادرم مخالف بودن و می گفتن افت داره که مادرم با یه
مطرب وصلت کنه. این شد نتیجه ي تنهایی الان من.
مطرب! چه جالب! به هنرمند چه لقب هاي که داده نمی شه! پدرمو تو صانحه رانندگی از دست دادیم، ولی مادرم مدت ها بود که با سرطان دست
و پنجه نرم می کرد. این اواخر که واسه شیمی درمانی می رفت، دیگه ناي حرف زدن هم نداشت. قسمم می داد که دیگه بیمارستان نبرمش. می
گفت بذار تو خونه، تو آرامش جون بدم. وقتی منو می بري بیمارستان هر ثانیه هزار بار جون میدم. وقتی با دکتر معالجش حرف زدم؛ گفت
شیمی درمانی هم دیگه جواب نمی ده؛ بذارید بیمار هر جور که دوست داره این آخر عمري زندگی کنه.
حالا مامانم راحت شد. از اون همه درد خلاص شد، ولی من چی؟ من باید چی کار کنم؟ نمی دونم یعنی خودمو بسپارم به سرنوشت؟ چاره ي
دیگه اي ندارم، ولی این جا ایرانه. ایرانی که اگه بفهمن تنها و بی کس هستی تا می تونن اذیتت می کنن، نگاه بد دنبالته. باید آسه بري و آسه
بیاي تا گربه شاخت نزنه. می دونم زندگیم سخت شده. باید قبول کنم و باید یک تنه به جنگ خیلی از مشکلات برم. امیدوارم انقدر توان داشته
باشم تا به زانو نیفتم.
سنگ قبر مادرم رو بوسیدم. اون جاش خوب بود، تازه پدرمم باهاش بود. به آسمون نگاه کردم. یعنی اونا هم دارن منو نگاه می کنن؟ هوا رو به
غروب می رفت. تو قبرستون دیگه کسی نبود. منم بلند شدم. خاك مانتومو گرفتم و آسه آسه از کنار جدول پیاده رو حرکت کردم. از کار بی
کار شده بودم، چون یک خط در میون می رفتم. حالا یه دختر تنها و بی کار بودم. تازه براي معالجه ي مادرم هم تا تونستم وام و کوفت و زهر
مار گرفتم. اگه مادرم خوب میشد حاضر بودم که همه هستیم و به حراج بذارم، ولی مادرم رفت. باید بدهی هامو صاف کنم. باید به خودم بیام.
یاد حرف آخر مادرم افتادم که می گفت آدم زنده زندگی می خواد. پس باید زندگیمو بسازم. از قبرستون بیرون اومدم، وارد خیابون اصلی شدم.
خیابونی خلوت که بوي مرگ می داد. منتظر تاکسی بودم، ولی هیچ خبري نبود.
یه لکسوز رو دیدم که چراغ می زنه. کنار من که رسید زد رو ترمز! من اصلا نگاه نکردم، ولی صداي پایین اومدن شیشه رو شنیدم و بعد صداي
صاحب ماشین.
خب امروز حقوق گرفتم. به من حقوق کارمند ارشدو دادن. خوبه این پسره نزد زیرش، چون تو قرارداد جاي رقمو خالی گذاشت. به سمت
اتاقش رفتم و به منشیش گفتم که باهاش کار دارم. اونم تلفنی از هامون اجازه گرفت که داخل بشم. بعد از دو تقه به در وارد شدم. دیدم داره
با لب تابش گیم بازي می کنه! یک سوم پولو شمردم و گذاشتم روي میز.
چطور بود؟
ادامه دارد…
نوشته: melani
اول نوشتت که افعال و زمانشون ( حال و گذشته ) همخونی ندارن با هم دیگه . برم باقیشو بخونم بیتا خانوم ببینم چی باید بگم بهت .
لبهایی که … صحیح است نه لبهای .
تنهایی شما نتیجه فرمایشاتتون در رابطه با وصلت والدین سرکار بود نه اونا نتیجه تنهایی شما . غلط نوشتین خانوم.
سانحه درست است و نه صانحه . بکسل صحیح هست و نه بکسور . توجیح غلطه و توجیه درسته . سوت درست هست خانوم . فلاکس غلطه و فلاسک درسته .
کیف گیتار به اون گندگی رو ندیده بود که پرسید سازت رو نیاوردی ؟؟؟؟ جل الخالق .
در کل اگر رعایت یه سری مسائل رو در نگارش و املای کلمات بکنی داستان بدی نمی شه گرچه خیلی سوژه جدید و خاص نیست.
جدا از طولانی بودن داستانت ٬ داستانت خیلی برام جالب بود ادامه بده که بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم =D> :)
ملانی عزیز؛
بعد از مدت ها یه داستان خوب دیدم تو شهوانی و از خوندنش لذت بردم. قلم قوی و خوبی داری.
غلط املایی برای هر کسی پیش میاد و برای من مهم نیست (بر خلاف بعضی دوستان).
بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم. موفق باشی.
خواهش میکنم ادامه داستانت رو زودتر بنویس و مثل بعضی ها که یه قسمت مینویسن و دیگه ادامه نمیدن نباش.
همینیکه داستانت عامیانه و خوش قلم بود یعنی هنر نویسندگیت هم یه جورایی عالیه.
موفق باشی.منتتظر ادامه داستانت هستیم.
خسته نباشی.تشکر
یاد رمان های مودب پور افتادم قلم خوبی دارید ولی ب نظر من باید هیجان بیشتری ب داستان بدید
سبک نوشتن مثل فهیمه رحیمی و واقعا قشنگ نوشتی فقط من نمیدونم چرا بقیه داستانت رو این قدر دیر میزاری لطفا زودتر بذار ممنونم
بابا من مردم تا این تموم شه نصفشو خوندم ولی شما رو به خونه رسوندن. پس شما چطورفهمیدید هامون و سامی بهم چی میگن وقتی شما تو خونه هستید اینجاش من درعجبم
خیلی قشنگ بود.من که حال کردم