فقط برای من بخون (1)

1392/11/08

روي سنگ قبر آب ریختم. گل هاي که خریده بودم و پرپر کردم. این جا خونه ي مادرم بود. مادري عزیز و نمونه. مادري عاشق مثل تمام
مادراي ایرانی. مادري که چهار ماهه منو تنها گذاشته و رفته پیش پدرم، پدري که عاشق خانواده اش بود.
من آنا بیتا سعادت، بیست و دو ساله با چشماي بین قهوه اي و عسلی، که خیلی ها از قشنگیشون حرف می زدن. صورت گرد و استخوانی دارم.
با هیکل خوبی که به قول دوستام از اون شاسی بلندها هستم و لب هاي که خدا خودش برام پروتز کرده. من زاده ي عشقم. از پدري هنرمند و
مادري مهربان. پدرم آهنگساز بود، نه در حد بتهون، ولی خیلی از همسن و سالاش با آهنگ هاي که ساخته بود خاطره داشتن. زندگیمون آروم
بود. اقوام پدري نداشتم، چون پدرم هم تک فرزند بود، ولی اقوام مادري با ازدواج مادرم مخالف بودن و می گفتن افت داره که مادرم با یه
مطرب وصلت کنه. این شد نتیجه ي تنهایی الان من.
مطرب! چه جالب! به هنرمند چه لقب هاي که داده نمی شه! پدرمو تو صانحه رانندگی از دست دادیم، ولی مادرم مدت ها بود که با سرطان دست
و پنجه نرم می کرد. این اواخر که واسه شیمی درمانی می رفت، دیگه ناي حرف زدن هم نداشت. قسمم می داد که دیگه بیمارستان نبرمش. می
گفت بذار تو خونه، تو آرامش جون بدم. وقتی منو می بري بیمارستان هر ثانیه هزار بار جون میدم. وقتی با دکتر معالجش حرف زدم؛ گفت
شیمی درمانی هم دیگه جواب نمی ده؛ بذارید بیمار هر جور که دوست داره این آخر عمري زندگی کنه.
حالا مامانم راحت شد. از اون همه درد خلاص شد، ولی من چی؟ من باید چی کار کنم؟ نمی دونم یعنی خودمو بسپارم به سرنوشت؟ چاره ي
دیگه اي ندارم، ولی این جا ایرانه. ایرانی که اگه بفهمن تنها و بی کس هستی تا می تونن اذیتت می کنن، نگاه بد دنبالته. باید آسه بري و آسه
بیاي تا گربه شاخت نزنه. می دونم زندگیم سخت شده. باید قبول کنم و باید یک تنه به جنگ خیلی از مشکلات برم. امیدوارم انقدر توان داشته
باشم تا به زانو نیفتم.
سنگ قبر مادرم رو بوسیدم. اون جاش خوب بود، تازه پدرمم باهاش بود. به آسمون نگاه کردم. یعنی اونا هم دارن منو نگاه می کنن؟ هوا رو به
غروب می رفت. تو قبرستون دیگه کسی نبود. منم بلند شدم. خاك مانتومو گرفتم و آسه آسه از کنار جدول پیاده رو حرکت کردم. از کار بی
کار شده بودم، چون یک خط در میون می رفتم. حالا یه دختر تنها و بی کار بودم. تازه براي معالجه ي مادرم هم تا تونستم وام و کوفت و زهر
مار گرفتم. اگه مادرم خوب میشد حاضر بودم که همه هستیم و به حراج بذارم، ولی مادرم رفت. باید بدهی هامو صاف کنم. باید به خودم بیام.
یاد حرف آخر مادرم افتادم که می گفت آدم زنده زندگی می خواد. پس باید زندگیمو بسازم. از قبرستون بیرون اومدم، وارد خیابون اصلی شدم.
خیابونی خلوت که بوي مرگ می داد. منتظر تاکسی بودم، ولی هیچ خبري نبود.
یه لکسوز رو دیدم که چراغ می زنه. کنار من که رسید زد رو ترمز! من اصلا نگاه نکردم، ولی صداي پایین اومدن شیشه رو شنیدم و بعد صداي
صاحب ماشین.

  • خانوم برسونمتون.
    یه نگاه به راننده انداختم. یه پسر جون تقریبا بیست و هفت ساله بود.
  • ممنون آقا، منتظر می مونم.
  • خب تا الان نیومده یعنی قالت گذاشته خوشگله.
  • برو گم شو، عوضی.
    و چند قدم از ماشین فاصله گرفتم. فقط یه مزاحم کم داشتم تو زندگیم.
  • بیا بریم، نمی ذارم بهت بد بگذره. پول خوبیم میدم.
  • برو به ننت پول بده. کثافت، لجن.
  • باشه بابا لجنم. ناز نکن بیا بالا.
  • مثل این که زبون آدمی زاد سرت نمی شه. برو رد کارت حیوون.
  • هوي زنیکه! تا نیومدم پایین جنازتو ننداختم، بگو غلط کردم.
  • غلطو تو کردي، آشغال.
    پسره سریع ترمز دستیو با صدا کشید و از ماشین پیاده شد و به سمتم خیز برداشت. تو اون لحظه واقعا ترسیدم. به این رو اون ور یه نگاه
    انداختم، ولی کسی نبود. ماشین تک و توکی رد می شد. واي عوضی داره به سمت من میاد. پسر می خواست دست بندازه منو بگیره که فرار
    کردم، رفتم وسط خیابون. پشت سرمو نگاه کردم که ببینم اون مردك هنوز میاد دنبالم که با صداي وحشتناك بوق و ترمز ناگهانی یه ماشین کپ
    کردم. پاهام قفل شده بودن گفتم الانه که له بشم، ولی ماشین چرخید و خورد به یه جدول. صداي بدي تو گوشم پیچید. یه لاستیک ماشین افتاد
    تو جدول. به پشت سرم نگاه کردم لکسوزیه سریع پرید تو ماشینشو جیم زد. حیوون آشغال، همش به خاطر اون بود. به خودم گفتم:
    “آنا در برو. اگه یارو صدمه دیده باشه چی؟ کم بدبختی داري، همین جوریم وایسادي؟”
    به پاهام قدرت دادم تا فرار کنم. چند متري دویدم، ولی یه این فکر کردم اگه حالش بد باشه و بیمارستان نرسه چی؟ تا آخر عمرم باید عذاب
    وجدان بگیرم.
    “برگرد آنا هر چی باداباد”
    دوباره راهم کج کردم و خودمو به ماشین رسوندم. یه ماشین بنز مشکی بود. از بیرون به خاطر تیره بودن شیشه ها هیچی نمی دیدم. نزدیک تر
    شدم. می خواستم در رو باز کنم، که در ماشین به سرعت باز شد. از ترس یه جیغ بنفش کشیدم. یه مرد جوون گفت:
  • خفه شو، جیغ نکش. بیا کمکم کن.
    یه قدم جلوتر اومدم. نباید جوابشو می دادم، چون مقصر من بودم. به اطراف یه نگاه انداختم کسی نبود. صداي مرد دوباره منو متوجه ي خودش کرد.
  • بیا اینو بکش سمت داشبورد تا بتونم بیرون بیام.
    ایربک ماشین باز شده بود. رفتم کمک کردم. مرد به سختی خودشو کشوند بیرون. وقتی دیدمش گفتم:
    “عجب هیکلی. می خورد که بدنسازي کار کرده باشه.”
    چهار شونه و هیکلی بود، ولی نه از این هیکل گلدونیا! صورت جذاب و خشنی هم داشت، با موهاي واکس خورده که الان دیگه خیلی به هم ریخته شده بودن. به تیپش نگاه کردم خدایی بنز سواري بهش می اومد.
  • چیه؟ چرا این جوري نگام می کنی؟
  • سلام.
  • علیک. زدي داغون کردي. اَه لعنتی، ببین چی شد؟ این دیگه ماشین نمی شه واسه من.
    دور و بر ماشینو نگاه کردم. یه چرخ تا وسط هاي ماشین داخل جوب افتاده بود، لاستیکش کج شده بود. واي کاپوت هم که داغون شده. من اصلا
    نفهمیدم به درخت هم خورده بود.
    “بدبخت شدي آنا!”
  • حالا می خواي چی کار کنی؟
  • هان! من؟
  • نه، عمم رو میگم که خیلی دوسش دارم.
  • خب حادثه بود، تازه تقصیر منم نبود.
  • راست میگی؟ آهان، تو نبودي که مثل دیوونه ها پریدي جلوي ماشین من؟
  • چرا، ولی اصلا متوجه خیابون نبودم. آخه یه مزاحمه می خواست اذیتم کنه.
  • معلومه تو این ساعت، اونم تو جاده اي که صد سال یه بار ماشین رد نمی شه، گرفتار مزاحمم میشی.
    سرمو انداختم پایین تا ببینم می خواد چی کار کنه. داشت با موبایلش شماره می گرفت. فکر کردم می خواد به پلیس راه زنگ بزنه. بهش گفتم:
  • آقا میشه به پلیس زنگ نزنید؟ خودم هزینه ي تعمیر ماشینتونو میدم.
    مرد هم گوشیشو تو جیب شلوراش گذاشت و گفت:
  • جدا! پس مایه داري؟ خوبه باشه زنگ نمی زنم.
  • خب من که نمی دونم هزینه تعمیر چقدر میشه؟
    مرد به ماشینش یه نگاه گذرا انداخت و گفت:
  • بیست تایی آب می خوره. تازه از پشت ماشین هم افتاد، جز ماشیناي تصادفی شد، کلی رو قیمتش تاثیر می ذاره.
    بعد انگار خودشو خطاب کرده باشه گفت:
  • اَه، گندت بزنه شانس.
    “ا، من فکر می کردم الان میگه دو، سه میلیون هزینه تعمیر میشه.”
    به ماشین با دقت نگاه کردم.
    “نه این ماشین که با بیست هزار ماشین نمی شه. شاید منظورش میلیون باشه!”
    با ترس گفتم:
  • ببخشید، بیست هزار تومن میشه؟
    مرده بلند خندید و گفت:
  • نه، بیست هزار ریال میشه. دختر جون بیست میلیون تومن میشه. حالا خسارتو بده.
    با تعجب گفتم:
  • بیست میلیون تومن؟! آقا مگه چی شده؟ دو تا تقه به کاپوت می زنن درست میشه دیگه. مگه این جا سر گردنه است؟
  • نخیر خانوم. اون دو تا تقه که می فرمایید مال پیکانه، نه بنز. در ضمن شاسی ماشین شکسته. مگه چرخو نمی بینی؟ ایربک ها هم که باز شده.
    فقط هفت، هشت میلیون می گیرن تا ایربک ها رو عوض کنن. کجاي کاري جانم؟
  • خب من این پولو ندارم که…
  • اشکالی نداره عزیزم. کارت شناسایی داري پیشت؟
  • بله، کارت ملیم همراهمه.
  • میشه ببینمش؟
    اصلا نفهمیدم که کارت شناسایمو واسه چی می خواد! فکر کنم هنوز تو شوك بودم. مثل احمق ها کارت ملیمو از کیفم در آوردم دادم بهش.
    دیدم موبایلشو در آورد و گفت:
  • خب که نمی تونی هزینه ماشینو بدي؟ اشکالی نداره الان به پلیس زنگ می زنم.
  • اي بابا. آقا خواهش می کنم. گفتم پرداخت می کنم، ولی خیلی زیاده. خب من این پولو ندارم.
  • از پدر و مادرت بگیر.
  • پدر و مادرم در قید حیات نیستن، فوت شدن.
  • خدا رحمتشون کنه. خب از خواهري، برادري، فکی، فامیلی، چیزي بگیر دیگه.
    نمی دونم چرا از بی کسیم عصبانی شدم. با لحنی که ازش عصبانیت می بارید گفتم:
  • ندارم آقا، من کسیو ندارم. حالا میگی چی کار کنم؟
  • یعنی چی؟ می خواي بگی بی کس و کاري؟
  • آره، بی کس و کارم. خب اطلاعاتتون کامل شد؟
  • ببین دختر جون یا پولمو بده یا بذار زنگ بزنم پلیس بیاد. این کارتم می مونه پیش من. اگه فرار کنی هم پیدات می کنم، چون آدمشو دارم که
    سر سه سوت پیدات کنن، پس فکر فرار هم به ذهنت راه نده.
  • میشه قسطی پولشو بدم؟
  • نه، مگه می تونم قسطی برم ماشینو تعمیر کنم؟
    “اَه چه گدایی بود این مرتیکه. خوبه حالا ماشین چهار صد میلیونی زیر پاشه! یعنی نداره خودش بره تعمیر کنه، بعد من پولشو بدم؟”
  • خب شما خودتون از پول خودتون پرداخت کنید، بعدش من قسطی بهتون میدم.
  • نه نمی شه. همون بذار پلیس بیاد تکلیفو مشخص کنه.
  • ببین آقا، هی پلیس پلیس نکن. اگه به پلیسم بگید بیاد من مقصر نیستم، چون من عابرم. اگه می بینید فرار نکردم و موندم، چون باعث این
    حادثه من بودم و نمی خواستم دینی گردنم بمونه. حالا اصلا زنگ بزنین پلیس راه تا بیان، ببینم منو مقصر می دونن؟
    مرده دیگه چیزي نگفت و منو نگاه کرد.
    “یارو فکر کرده از پشت کوه اومدم و چیزي نمی دونم. خوبه به خاطر عذاب وجدان موندم.”
    چشمامو انداختم تو چشماش که ببینم چی کار می خواد کنه.
  • پس به خاطر احساس دین موندین؟!
    محکم جواب دادم:
  • بله.
  • می خواي جبران کنی؟
  • خواستن که می خوام، ولی این پولو ندارم. باید بهم فرصت بدید.
  • چه فرصتی؟ تا کی؟
  • تا وقتی یه کار پیدا کنم، چون از کارم اخراج شدم. خونمون که رهن بانکه که بگم می فروشمش و خسارتتونو میدم. پس باید بهم زمان بدید.
  • چرا اخراج شدي؟
  • یه خط در میون می رفتم شرکت.
  • چرا به خاطر بی نظمی؟
    یه نفس عمیق کشیدم و با حرص گفتم:
  • نه، مادرم مریض بود، تو بیمارستان گرفتار بودم.
    مرد یه کارت از جیبش درآورد و به سمتم گرفت.
  • بیا این کارت شرکت منه، یه شرکت بازرگانیه. بیا شاید بتونم یه جا برات جور کنم.
    کارتو گرفتم. یه شرکت بازرگانیه معروف بود. سرمو بلند کردم و گفتم:
  • چرا؟! دلتون برام سوخت؟ اینارو نگفتم تا شما دلسوزي کنید. گفتم تا بهم فرصت بدید همین. خودم دنبال کار می گردم. ممنون.
    و کارتو به سمتش گرفتم. کارتو از من نگرفت و به جاش جواب داد:
  • من به خودمم دلسوزي نمی کنم. بیا اون جا کار کن تا حسابتو با من تسویه کنی. اگه هم نمی خواي خوب نیا، ولی من پولمو می خوام.
    یه لحظه پیش خودم دو دو تا چهار تا کردم. خب اگه بخوام جاي دیگه هم مشغول به کار بشم طول می کشه، پس همینو قبول می کنم. دستی که
    دراز شده بود و انداختم.
  • کی بیام؟
  • فردا.
  • چه ساعتی؟
  • فردا ساعت ده بیا. من قبلش یه جلسه دارم، اون موقع وقتم خالیه.
  • باشه. حالا کارت شناسایمو می دید؟
  • نخیر، تا زمانی که تسویه حساب با بنده نکردید، این کارت پیش من امانت می مونه.
  • باشه، به هر حال من نمی خواستم فرار کنم. اگه با این کارت شما خیالتون راحت میشه، مشکلی نیست بمونه دست شما. خداحافظ.
    داشتم می رفتم که گفت:
  • کجا؟
  • یعنی چی کجا!؟ خب برم دیگه.
  • می خواي منو این جا تنها بذاري!؟ من با یه ماشین داغون چی کار کنم؟
  • من چه می دونم؟ من که مکانیک نیستم!
  • نگفتم بمونی مکانیکی کنی. تو هم بمون این جا بذار زنگ بزنم یه ماشین بیاد تا بکسور کنن. تازه این وقت شب کجا می خواي بري، دوباره
    گیر مزاحم می افتی. بمون با هم برمی گردیم.
    راست می گفت. هوا تاریک تاریک شده بود. برگشتم و رفتم رو لبه ي جوب نشستم. مرد هم چند تا زنگ زد و اومد کنارم نشست. کارت ملیم
    رو نگاه می کرد.
  • آنا بیتا. خیلی بچه هستی! همش بیست و دو سالته که!
  • ببخشید بابا بزرگ که دیر به دنیا اومدم. باور کن مقصر من نبودم، خدا منو دیر به پدر و مادرم داد.
  • بابا بزرگ چیه؟ دختر من همش سی و دو سالمه! منو پیر کردي که! تازه هنوز به چل چلیم نرسیدم.
  • ماشین کی می رسه به نظرتون؟
    به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:
  • فکر کنم یه نیم ساعت دیگه برسن.
  • درسم خوندي؟
  • درس؟ نه بی سوادم، فقط مکتب رفتم.
  • بلبل زبونم که هستی؟
  • شما این جور فکر کن، مهم نیست.
  • خب می خوام ببینم تو چه حرفه اي راه دستی که تو شرکت اون قسمت بذارمت. اصلا بگو ببینم شرکت قبلیتون در چه زمینه اي فعالیت
    داشت؟
  • یه شرکت واردات و صادرات لوازم پزشکی بود. در ضمن منم مهندسی پزشکی خوندم.
  • براوو! مدرکتو از کدوم مکتب گرفتی اون وقت؟
  • جزء اسراره. دلیلی نداره اسم مکتبمو فاش کنم.
  • نگو باشه، خودم کشف می کنم. در ضمن شرکت من در زمینه ي حمل و نقل هوایی فعالیت داره. به درسی که خوندي نمی خوره، ولی بیا
    مشغول شو تا بعدا یه کار با زمینه ي تحصیلیت پیدا کنی.
  • ممنون، همین کارم می خوام بکنم.
  • ولی معلومه درستم خوب بوده ها!
  • چطور؟
  • خب هم رشتت با پدر مادر داره و هم تونستی تو این سن مدرکتو بگیري.
  • آره، درسم بد نبود.
  • الان چی کار می کنی؟
    سرمو چرخوندم. دیگه زیادي احساس خودمونی بودن بهش دست داده. گفتم:
  • چرا باید جواب بدم؟
  • خب نده.
    بعدم زیر لب یه بد اخلاق نثارم کرد. دیگه چیزي نپرسید. هر دو سکوت کرده بودم و منتظر ماشین بودیم. هنوز چند دقیقه اي نگذشته بود که
    از دور چراغ گردان یه ماشین نظرمون به خودش جلب کرد. یه ماشین بوکسور بود. هر دو ایستادیم. ماشین که نزدیکمون رسید، توقف کرد.
    مرد هم سریع به سمت ماشین رفت و یه توضیحاتی داد. ماشینو بردن، ولی یارو کنارم موند. پرسیدم:
  • پس چرا شما باهاشون نرفتید؟
  • نیازي نبود. الان که می برن پارکینگ، فردا باید برم که ماشینو ببرم نمایندگی مجاز. الانم کاري نداشتم.
  • خب حالا چی کار کنیم؟ ماشینیم که رد نمی شه. تا کی منتظر ماشین بمونیم؟
  • چرا الانا پیداش میشه. به دوستم زنگ زدم که بیاد دنبالمون.
    باشه اي گفتم و رفتم سر جاي قبلیم نشستم. مرده هم یه کمی قدم زد و با نوك کفش می کوبید به لبه اي جدول. سر و صدایی راه انداخته بود
    واسه خودش. موبایلشو درآورد و زنگ زد.
  • کجایی پسر؟ علف زیر پام در اومد.
    . … -
  • کوشی پس؟ نمی بینمت.
    همین جوري داشت حرف می زد که یه ماشین لنگه ي ماشین خودش تو خیابون رویت شد.
  • آهان دیدمت.
    گوشیشو قطع کرد و به سمت من اومد و گفت:
  • بلند شو، رسید. بیا بریم.
    بلند شدم و دنبالش راه افتادم. مرد در عقبو برام باز نگه داشته بود. آروم سوار شدم و سلام دادم. راننده از آینه ماشین منو نگاه کرد و جوابموداد.
    مرده هم سوار شد و کمربندشو بست. “وا چه جوونه دوسته این بشر!”
    داشت با راننده درباره ي تصادف حرف می زد. منم آروم داشتم گوش می دادم. به راننده گفت:
  • سامی خدا رحم کرد، اگه فرمونو نپیچونده بودم، روح این خانوم الان در حال سیر و سفر به دیار باقی بود.
    راننده با لبخندي گفت:
  • هامون زبونتو گاز بگیر. یه دور از جونی بگی، نمی میري پسر.
    “ا، پس اسمش هامون بود. حالا معنیش چی چی هست؟”
    راننده که اسمش سام بود، از تو آینه یه لبخندي زد و گفت:
  • ببخشید خانومه… ببخشید اسم شریفتون؟
    اومدم فامیلیمو بگم که هامون سریع گفت:
  • آنا بیتا، اسم این خانوم آنا بیتا سعادت هستش.
    سام از تو آینه نگاهم کرد و گفت:
  • خوشبختم. منم سام عیوضی هستم.
  • خوشبختم آقاي عیوضی. منم که ایشون معرفی کردن دیگه.
  • ایشون یه کم…
    بعد به حالت قشنگی نشون داد که کم داره.
    خندیدم که سام یه پس گردنی از هامون خورد.
  • احمق من کم دارم؟
  • خب نداري، داري دیگه. چرا بهت بر می خوره؟ آهان راستی تا یادم نرفته، هامون مادر بزرگت امروز دوباره زنگ زد گفت حرف من همونیه
    که به هامون گفتم، از حرفم هم بر نمی گردم. یا ازدواج می کنه، یا دور ارث و میراثو خط بکشه.
  • اي بابا، این خان جون منم تا منو بدبخت نکنه بی خیالش نمی شه که.
  • خب بابا بیا همین دخترعمه ي ترشیدتو بگیر و خلاص. تو که می دونی خان جونتم راضیه دو تا نوه هاش با هم سر و سامون می گیرن. ارث و
    میراثتونم به غریبه نمی رسه.
  • خفه شو سام. عمرا برم با اون عجوزه ازدواج کنم. اصلا تو این نخ ها نیستم، زن بگیرم پا بند میشم. منم که اصلا مرد پایبندي نیستم. باید یه
    فکر دیگه کنم. شایدم خان جون از حرفش برگرده و پشیمون بشه. فعلا که موضوع جدي نیست.
  • میگم کم داري، میگی چرا؟ این تو بمیري از اون تو بمیري هاي که پنج ساله میگه نیست ها. خان جونت امروز خیلی محکم حرف می زد، کلی
    هم تهدیدت کرد. حالا از من گفتن بود، دوست داري بشنو، دوست نداري نشنو. به درك.
    دیگه چیزي نگفتن. هر دو سکوت کرده بودن. سام ضبط ماشینو پلی کرد. بعد از رد کردن چند تا آهنگ یه آهنگ قشنگی گذاشت. خدا جونم
    این آهنگیه که پدرم ساخته. چشمام پر از اشک شده بود. راست میگن که آدما میرن، ولی خاطره هاشون می مونه. این دو تا اگه بدونن من دختر
    همین کسیم که دارن آهنگشو گوش میدن چی میگن؟ آهنگ تموم شد. به سام گفتم:
  • میشه خواهش کنم این آهنگو مجدد پلی کنین؟
  • از این آهنگ خوشتون میاد؟
  • خیلی زیاد دوسش دارم، کلی برام خاطره زنده می کنه.
    سامم لطف کرد و آهنگو از اول گذاشت. هر سه سکوت کرده بودیم. نزدیکاي خونه رسیده بودم که گفتم:
  • اگه ممکنه نگه دارید.
  • چرا خانوم؟
  • این جا نزدیکه خونمه. بقیشو می تونم پیاده برم. خیلی لطف کردید که منم رسوندید.
  • نگید خانوم وظیفه بود، ولی الان آخر شبه اجازه بدید تا خونه برسونمتون. فقط آدرسو بگید.
    بعد از کلی تیکه پاره کردن و تعارفات معمول و گرفتن آدرس، منو تا خونه رسوندن. وقتی داشتم پیاده می شدم از سام و هامون تشکر
    کردم. وقتی پیاده شدم هامون هم پیاده شد و در رو بست. به سمتم اومد و گفت:
  • فردا یادت نره، ساعت ده منتظرتم. حالام برو.
    بهش اطمینان دادم که فردا میام و خداحافظی کردم. وارد خونه شدم یه نفس عمیق کشیدم. از گرسنگی در حال غش کردن بودم. سریع مانتو و
    شلوارمو درآوردم، یه تونیک بلند گله گشاد تنم کردم. آخی چقدر راحته این لباس. در یخچالو باز کردم، طبق معمول غذایی نپخته بودم، پس
    شکم خودمو با دو تا نیمرو پر کردم. یه کمی هم تلویزیون دیدم.
    “اَه هیچی نداره، لعنتی.”
    از این سریال هاي آب دوغ خیاري پخش می کرد. بی خیالش شدم، تلویزیونو خاموش کردم. رو مبل دراز کشیدم. داشتم فکر می کردم یه آدم
    عوضی ببین چه جوري روزمونو خراب کرد و منو تو دردسر انداخت. حالا باید بیست میلیون هم بذارم رو کل بدهکاریام! اَه رقمش دیگه نجومی
    میشه. خونه رو هم که نمی شه فروخت. چی کار کنم پس؟ خدا کنه حداقل حقوق خوبی بده مفت و مجانی نخواد براش کار کنم.

  • میگم هامون عجب دختر خوشگلی بود.
  • آره خوشگل، ولی زبون داره اندازه ي اتوبان صدر.
  • معلومه، بد نیشت زده. آره؟
  • گاهی بد می زد تو برجکم.
  • خب می خواي چی کار کنی؟
  • هیچی قراره بیاد تو شرکت کار کنه. راستی دختره مهندس پزشکیه.
  • نه بابا! ایول مخ.
  • آره. به قیافش نمی خوره.
  • ولی خب من دختره رو نگفتم خره، ننه بزرگتو میگم. می خواي چی کار کنی؟ بد گیر داده.
  • تو اگه جاي من بودي چی کار می کردي؟
  • ازدواج.
  • لابد با اون عجوزه. آره؟
  • نه. حالا مگه زن قحط برم یه شوهر مرده رو بگیرم.
  • ولی من نمی خوام ازدواج کنم. تو دیگه از برنامه هام خبر داري.
  • هامون چرا ساخت و پاخت نمی کنی؟
  • یعنی چی کار کنم!؟
  • به قول معروف ازدواج صوري؟ هان خوبه ها؟
  • کسیو سراغ داري؟
  • نه!
  • پس زر الکی نزن.
  • چرا یکی از اون دخترها که باهاشون حشر و نشر داري رو راضی نمی کنی؟
  • اونا همشون معلوم الحالن. اگه بعد ها آویزونم شدن چی؟ چه تضمینی هست که آخر ماجرا بی دردسر بذارن و برن؟
  • خب وعده ي پول بده. همون آنوشا می میره واسه پول. یه پولی بده تا نقش زنتو بازي کنه. هر چند الانم داره نقش زنتو بازي می کنی.
  • خفه بابا. خان جون نمی پسندش. تازه اون هر شب مست و پاتیل می کنه. فقط کافیه یه بار وقتی مست میشه، خان جونم ببیندش گندش در
    میاد. خان جون زرنگه.
  • پس چه فکري داري؟
  • بی خیال. حالا برو سمت یه رستوران. تا اومدن خان جون چهار پنج ماهی فرصت دارم .
    سام ماشینو به سمت رستوران همیشگیشون هدایت کرد.

  • خب نظرت چیه؟
  • از بی کاري بهتره، ولی حقوقش چی؟
  • کنار میایم.
  • ترجیح میدم الان کنار بیایم.
  • چقدر می خواي؟
  • خب من الان بگم ماهی صد هزار تا شما قبول می کنی؟
  • صد هزار تومان!؟
  • نخیر، صد هزار ریال.
  • چه زود تلافی حرفمو کردي! حداقل می ذاشتی یه بیست و چهار ساعت از گفتنش می گذشت.
  • عادت ندارم زیر دین باشم.
  • بی شوخی چقدر مد نظرته؟
  • منم شوخی نکردم جناب. هر چقدر بیشتر، براي من بهتر. (اوه چه قایفه هاش به میاد)
  • باشه. حقوق کارمند ارشدو برات در نظر می گیرم، ولی تو چطور با من تسویه می کنی؟
  • یک سوم حقوق مال شما، بابت اقساط تعمیر ماشین.
  • این جوري که چند سالی طول می کشه خانوم جون؟
  • به هر حال من فقط به شما بدهی ندارم. باید بتونم بقیه ي بدهی هامو هم تسویه کنم.
  • خیلی خوش به حالتون نمی شه؟
  • نه، شما خیالتون راحت.
  • نمی دونم چرا، ولی باشه قبول. از کی آماده به کاري؟
  • هر وقتی بگید؟
  • فردا روز اول کاریته دیر نمیاي.
  • قبول.
    دیگه موندن زیاد جایز نبود، پس بلند شدم و با یه خداحافظی شرکتو ترك کردم.
    سوار آسانسور شدم. دکمه همکفو زدم، ولی در هنوز کامل بسته نشده بود که دستی مانع بسته شدن کامل آسانسور شد و این یعنی شخص دیگه
    اي هم می خواد سوار بشه. یه مرد جون سوار شد. یه نگاهی بهش کردم و خودمو با موبایلم سرگرم کردم. همیشه از جاهاي بسته بدم می اومد،
    مخصوصا که باید جنس مذکري هم تحمل می کردم، ولی خب این آسانسور که ارث پدریم نبود. پس مثل همیشه صبرو پیشه خودم کردم. هر
    دو تو طبقه ي همکف پیاده شدیم. البته اون مرد جون خودشو کنار کشید تا اول من خارج بشم. منم یه ممنون گفتم و ازش دور شدم.
    وقتی به خونه رسیدم از دیدن بیژن تعجب کردم. رو پله ها نشسته بود.
  • بیژن تو این جا چی کار می کنی؟
  • آنا اومدي؟ خیلی وقته این جا نشستم و منتظر تو بودم.
  • چی کارم داري؟
  • نمی خواي منو دعوت کنی داخل. همسایه هاتون ببین میگن چه دختر بدي مهمونشو جلوي در نگه می داره!
    کلیدو از کیفم درآوردم و در رو باز کردم. برگشتم سمت بیژن و با طعنه گفتم:
  • بیا تو تا همسایه هامون نگفتم من یه دختر بی ادبیم.
    بیژن بدون مکث وارد خونه شد. با دست اشاره کردم که بشینه، خودمم رفتم تا شربت بیارم. وقتی با سینی محتوي شربت برگشتم دیدم بیژن
    داره به پیانو دست می زنه. برگشت منو دید و گفت:
  • هنوز این پیانو رو داري؟!
  • مگه قراره نداشته باشمش؟!
  • نه، فکر کردم فروختی و دادي رفته.
  • کدوم دختر رو می شناسی که یادگار پدرشو بفروشه که من دومیش باشم! بیا شربتتو بخور گرم میشه.
    بیژن دوباره اومد و رو مبل نشست. یه لیوان شربتو یه جا سر کشید و منو نگاه می کرد. بعد از گذشت دقایقی دیدم خیال حرف زدن نداره، منم
    خسته بودم عادت نداشتم تو خونه با مانتو و روسري باشم. می خواستم زودتر از شر بیژن هم خلاص شم پس من شروع به حرف زدن کردم.
  • خب تا کی می خواي نگاه کنی؟ نگو این همه معطل شدي تا فقط بیاي و منو تماشا کنی؟! چرا این جا هستی؟
  • چرا برنمی گردي شرکت؟
  • آلزایمر دوران جوانی گرفتی؟ بیژن یادت رفته پدر بزرگوارتون عذر بنده رو خواستن؟ یادت که نرفته جلوي همه منو سکه ي یه پول کرد؟
    اگه یادت رفته بگو تا با جزییات یادت بندازم.
  • پدرم از بیماري مادرت خبر نداشت؟
  • پدرت خبر نداشت، تو که خبر داشتی گرفتارم، چرا به پدرت نگفتی؟
  • نمی شد. آخه تو اون لحظه پدرم خیلی عصبانی بود.
  • الکی خودتو توجیح نکن. بیژن، من و تو از دانشگاه همدیگه رو می شناسیم.
  • خب قبول. من اشتباه کردم که به پدرم درباره ي مادرت چیزي نگفتم. حالا برگرد شرکت، باور کن دلم برات تنگ شده. شرکت بی تو دیگه
    براي من هیچ جذابیتی نداره.
  • شرکت براي کاره، نه واسه خوش گذرونی. در ضمن من الان کار دارم نمی تونم برگردم و باید بگم که اگه بی کارم بودم برنمی گشتم. اینو
    مطمئن باش من خیلی بیشتر از اون چه که تو فکر می کنی براي شخصیتم احترام قایلم. حالا که حرفاتو زدي و جوابتو شنیدي برو، من خسته
    هستم می خوام استراحت کنم.
  • آنا خواهش می کنم. می دونی که دوست دارم این کار رو با من نکن، منو از خودت نرون.
  • بیژن بچه نباش. من هیچ احساسی به تو ندارم. در ضمن تو سختی هام فهمیدم کی رفیقم و کی نارفیق.
    از رو مبل بلند شدم و در ورودي خونه رو باز کردم و به بیژن اشاره کردم و گفتم:
  • به سلامت. از دیدنت نه خوش حال شدم، نه ناراحت. دیگه دلم نمی خواد هیچ برخوردي با هم داشته باشیم. خداحافظ.
    بیژن یه نگاه مکث داري به من انداخت و گفت:
  • این حرف آخرته آنا بیتا؟
  • آره.
  • باشه، ولی بدون دوست داشتم. خداحافظ.
    و از خونه خارج شد. در رو بستم. در حال نشستن رو مبل شالم و از سرم باز کردم و پرت کردم رو مبل. بیژن از هم کلاسی هاي من تو دوران
    دانشگاه بود. بچه ي بدي نبود، ولی شخصیت محکمی نداشت. خیلی وابسته به پدر و مادرش بود و البته مثل چی از پدرش حساب می برد. چند
    باري تو حرفاش اشاره کرده بود که به من علاقه داره، ولی من از شخصیت ضعیفی که داشت خوشم نمیومد. بی خیال این فکرها بلند شدم و
    لیوان هاي خالی رو بردم آشپزخونه. دلم می خواست امروز آشپزي کنم، پس دست به کار شدم. دلم هوس کباب تابه اي کرده بود. یه بسته
    گوشت چرخ کرده از فریزر در آوردم و مشغول به کار شدم. بعد از تموم شدن آشپزیم و خوردن، رفتم یه چرتی بزنم. بعد از فوت مادر و پدرم
    دیگه مثل سابق با حوصله نبودم. دوست هاي زیادیم نداشتم، از اولم رفیق باز نبودم. رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم، ولی خوابم نبرد. یه
    کمی رو تخت غلط زدم، ولی بی نتیجه بود. به یاد بابا افتادم. وقتی خیلی ناراحت بودم برام پیانو می زد و می خوند. به منم از همون بچگی یاد داده
    بود. خیلی از آهنگ ها رو با هم می زدیم. بلند شدم دلم واسه بابا تنگ شده بود. از اتاق خوابم بیرون اومدم یه راست به سمت پیانو بابام که
    گوشه ي سالن بود رفتم. پشتش نشستم و به کلاویه ها ي سفید و سیاه پیانو دست کشیدم. جاي انگشت هاي پدرم روي تک تک اون ها حس
    می کردم. چه آهنگ ها که با این پیانو ساخته نشده. شروع کردم به زدن و خوندن یکی از آهنگ ها که پدرم خیلی دوسش داشت و خودش هم
    می خوند.
    شد خزان گلشن آشنایی
    باز هم آتش به جان زد جدایی
    عمر من اي گل طی شد بهر تو
    وز تو ندیدم جز بد عهدي و بی وفایی
    با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
    عشق و وفاداري با تو چه دارد سود
    آفت خرمن مهر و وفایی
    نوگل گلشن جور و جفایی
    از دل سنگت آه
    دلم از غم خونین است
    روش بختم این است
    از جام غم مستم
    دشمن می پرستم تا هستم
    تو و مست از می به چمن
    چون گل خندان از مستی بر گریه ي من
    بادگران سرخوش هم نوشی می
    من ز فراقت ناله کنم تا کی
    تو و می چون لاله کشیدن ها
    من و چون گل جامه دریدن ها
    ز رقیبان خاري دیدن ها
    دلم از غم خون کردي
    چه بگویم چون کردي
    دردم افزون کردي
    برو اي از مهر و وفا عاري
    برو اي عاري ز وفاداري
    بشکستی چون گل بد عهد مرا
    دریغ و درد از عمرم که در وفایت شد طی
    ستم به یاران تا چند جفا به عاشق تا کی
    نمی کنی اي گل یکدم یادم
    که هم چو اشک از چشمت افتادم
    تا کی بی تو بود از غم پر دل من
    آه از دل تو
    گر چه ز محنت خارم کردي
    باغم و حسرت یارم کردي مهر تو دارم باز
    بکن اي گل با من هرچه توانی ناز
    کز عشقت می سوزم باز
    اشکام بود که پایین می اومدن. این آهنگ خاطره ي خیلی از لحظه هاي شاد زندگیمو به رخم می کشید. وقتی براي بار اول پدرم گفت با این
    آهنگ بخون، چقدر مسخره بازي در آوردم، ولی پدرم می گفت آنا بیتا تو صدات معرکه س. از اون به بعد پاي ثابت میهمانی هاي شدم که پدرم
    می رفت. دیگه از این که جلوي جمع بخونم خجالت نمی کشیدم، یه جورایی افتخارم می کردم. پدرم میزد و منم می خوندم. یه زوج هنري خیلی
    خوبی بودیم، ولی آه، از جور زمونه که تنهام کرد. هنوز از پشت پیانو بلند نشده بودم که زنگ آپارتمان رو زدن بلند شدم ببینم کیه!
    از چشمی نگاه کردم. فخري خانوم بود، همسایه ي رو به رومون. در رو باز کردم.
  • سلام فخري خانوم. حالتون چطوره؟
  • سلام آنا جان. ممنون بد نیستم. تو خوبی دخترم؟
  • قربان شما، خوبم. بفرمایید داخل جلوي در بده؟
  • نه دخترم. دیدم بعد از چند ماه صداي خوندنت میاد، اومدم بگم مادر دوباره به این طبقه روح دادي. چقدر دلم براي پیانو زدنت تنگ شده بود.
    تا آخر آهنگ در آپارتمان باز گذاشته بودم تا صدات خوب بیاد. باور کن آنا یه لحظه مادر و پدرت جلوي چشمام اومدن که لبخند می زدن. خدا
    رحمتشون کنه، همسایه هاي خیلی خوبی بودن. فقط اومدم بگم دستت درد نکنه، دل منم با شنیدن صدات باز شد. برو دیگه دخترم منم برم به
    کارام برسم.
  • خیلی ممنون فخري خانوم. تشریف می آوردید داخل، خوشحال می شدم.
  • باشه یه وقت دیگه بهت سر می زنم، الان برم دیگه. خداحافظ عزیزم.
  • خداحافظ فخري خانوم.
    و در رو بستم. فخري خانوم همسایه خیلی خوبی بود. سه تا بچه داشت. دو تا پسر و یه دختر که هر سه آلمان زندگی می کردن. طفلک تنها بود.
    چند سالی بود که شوهرش فوت شده بود. اونم یکی مثل من تنهاي تنها. به سمت عکس بزرگی که من و بابا و مامان انداخته بودیم رفتم. تو این
    عکس من هجده سالمه. رو عکس دست کشیدم.
  • مامان، بابا، فخري خانوم میگه خوشحالید. می خوام بگم نگران من نشید.
    رومو کردم سمت عکس بابا و گفتم:
  • بابا قول میدم هر چند وقت یک بار پیانو بزنم که یادتون باشه آموزشی که به من دادید بی نتیجه نمونده. هر دو تاتونو دوست دارم. روحتون
    شاد باشه.
    برگشتم به سمت آشپزخونه دلم یه لیوان آب می خواست. خیلی وقت بود که نخونده بودم، به خاطر همین احساس کردم گلوم خشک شده.

خب امروز حقوق گرفتم. به من حقوق کارمند ارشدو دادن. خوبه این پسره نزد زیرش، چون تو قرارداد جاي رقمو خالی گذاشت. به سمت
اتاقش رفتم و به منشیش گفتم که باهاش کار دارم. اونم تلفنی از هامون اجازه گرفت که داخل بشم. بعد از دو تقه به در وارد شدم. دیدم داره
با لب تابش گیم بازي می کنه! یک سوم پولو شمردم و گذاشتم روي میز.

  • بفرمایید اینم از قسط اول تعمیر ماشینتون.
  • ولی ماشین من هنوز تو تعمیرگاهه! من رقم دقیق تعمیرشو نمی دونم.
  • به هر حال این قسط اوله، دست من بمونه خرجش می کنم. بعدا حساب و کتاب می کنیم.
    هامون یه نگاه به من، یه نگاه به پول می انداخت. یه لبخند رو لبش کاشت و گفت:
  • فعلا لازمش ندارم، پیش خودت بمونه.
  • نه، الوعده وفا. حرف زدم پاي حرفمم می مونم.
    از میز فاصله گرفتم تا برم بیرون. داشتم در اتاق و باز می کردم که صدام زد. نمی دونم چرا اسممو بدون خانوم صدا میزد یا اصلا چرا فامیلیمو
    صدا نمی زنه! این جا شرکته یعنی نمی فهمه یا زیادي راحته؟
  • آنا بیتا!
  • بله؟
  • تعارف نکردم.
    با سر به پول اشاره کرد و گفت:
  • برش دار.
  • منم تعارف ندارم. این یه معامله بود، منم آدمی نیستم که بزنم زیر حرفم یا معاملم.
    اینو گفتم و از در اتاقش بیرون زدم و رفتم به سمت اتاق خودم و شروع کردم به مطالعه ي پرونده هایی که از موعد تاریخ مالیشون گذشته بود.
    من کارم مشاور بخش امور مالی شرکت بود. کارم خیلی سنگین نبود، ولی حساس بود. کارم که تموم شد آماده شدم که از شرکت بزنم بیرون.
    فقط از منشی شرکت خداحافظی کردم، کس دیگه اي رو ندیدم. فردا جمعه بود می خواستم برم کوه، پس تصمیم گرفتم واسه فردا یکم خرید
    کنم.
    خونه که رسیدم اولین کارم جا به جایی وسایل خریدم بود. بعد هم یه دفترچه از کیفم درآوردم که توش بدهی هامو نوشته بودم. چند تا از قسط
    بانک دیر شده بود. یه کم از پولو برداشتم تا فردا صبح قبل از شرکت برم بانکو قسطو بدم، یه کمم برداشتم براي خرجی خودم، تهش هر چی
    موند گذاشتم تو کشو ي میزم تا به زخم هاي دیگم بزنم. به دو نفر دیگه بدهکار بودم که باید برم باهاشون تسویه حساب کنم.
    شامم و خوردم و خودمو سپردم به خواب، ولی قبلش ساعت موبایلمو روشن کردم که فردا براي کوه خواب نمونم. اَه چقدر دیگه مونده، تموم
    عضلاتم درد گرفته بود. خیلی وقت میشد که دیگه کوه نرفته بودم. عضله هام خشک بودن باید بیشتر بیام کوه. کولمو جا به جا کردم و قمقمه اي
    که توش آب پرتقال ریخته بودم و دستم گرفتم. یه گروه دختر و پسر جلوي من حرکت می کردن، کوهو گذاشته بودن رو سرشون انقدر که
    جیغ و ویغ راه انداخته بودن. یه لحظه یه دختر برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و دوباره سرشو برگردوند، ولی به سرعت دوباره برگشت و منو
    نگاه کرد. منم نگاه کردم. چهره اش برام آشنا می زد، ولی یادم نبود کجا دیدمش! دختره بربر منو نگاه می کرد. منم قدمامو آروم کردم، ولی
    اون وایساد. از گروهش عقب افتاده بود. یهو به سمتم اومد و گفت:
  • آنا بیتا؟
  • بله، ولی منو از کجا می شناسی؟
  • دختر نشناختی؟
    منو بغلم کرد.
  • منم ستاره، ستاره روشن دل. آنا سال آخر دبیرستان الزهرا. حالا یادت اومد؟
    از بغلم اومد بیرون. با دقت بیشتري نگاه کردم. راست میگه این ستاره س. یه دختر سبزه با چشماي سبز خوش رنگش. با هم دوست بودیم،
    ولی وسط هاي سال ستاره رفت چون پدرش ارتشی بود و باید به مدت دو سال به یه شهر مرزي می رفتن. دیگه از اون وقت هیچ خبري ازش نداشتم.
  • ستاره اصلا باورم نمی شه دیدمت! کی برگشتید تهران؟ چرا تماسی نگرفتی؟
  • واي آنا خیلی خوشحالم که پیدات کردم. ما هم دو سال بعد برگشتیم تهران، ولی شماره تماستو گم کرده بودم. حالت چطوره؟ خاله مهناز و
    عمو بهروز چطورن؟
    سرمو انداختم پایین و گفتم:
  • هر دو فوت شدن، ستاره.
    ستاره مات منو نگاه کرد، دوباره بغلم کرد و زد زیر گریه. همون جوري داشت گریه می کرد که دیدم گروهش دور شدن، ولی یکی از پسر ها
    داره سوت می زنه.
  • ستاره، کارت دارن.
    ستاره اشکاشو پاك کرد و پشتشو نگاه کرد، به اون پسره دست تکون داد دوباره به سمت من چرخید.
  • متاسفم آنا، خیلی ناراحت شدم. چطور شد که فوت کردن؟
  • بیا بریم تو راه بهت میگم. از گروهت جا موندي.
  • بی خیال. اونی که دست تکون داد سامان برادر شوهرم بود .
  • مگه ازدواج کردي؟!
  • آره بابا، نامزد دارم. شش ماه دیگه عروسیمه.
  • مبارك باشه، ولی زود نبود؟ مگه چند سالت بود؟ ترسیدي بترشی؟!
    ستاره خنده اي بلندي کرد و گفت:
  • مگه نمی دونی قحطیه شوهر اومده؟
    لحن ستاره دوباره بوي غم گرفت و گفت:
  • تعریف کن آنا، تو این چند سال چی شده؟
    با ستاره آروم قدم می زدیم و به سمت بالا حرکت می کردیم و من داشتم خلاصه اي از مرگ بابا و مامانم تعریف می کردم. دیگه به گروه
    رسیده بودیم. برادر شوهر ستاره سریع به سمتمون اومد و گفت:
  • ستاره، بیا شوهرتو جمع کن.
  • باز چی شده سامان؟!
  • میگه چی شده! بیا برو ببین دختر مردمو متلک بارون کرد.
  • کیو میگی!؟
  • آنوشا. خیلی بهش تیکه می ندازه. دختره هم دهنش چاك و بست نداره یه وقت دیدي یه چی گفتا.
  • بی خیال سامان، بذار تیکه بندازه. حق آنوشاست، دختره ي جلف!
    ستاره برگشت سمت من و گفت:
  • ببخشید. معرفی می کنم برادر شوهر عزیزم سامان.
    و روشو کرد به سامان و گفت:
  • اینم دوست عزیزم که بعد از چند سال پیداش کردم، آنا بیتا.
    سامان دستشو دراز کزد و گفت:
  • خوش بختم خانوم آنا بیتا.
    باهاش دست دادم و گفتم:
  • منم از آشنایی با شما مسرورم.
    به ستاره نگاه کردم و گفتم:
  • ستاره از دیدنت خیلی خوشحال شدم، دیگه مزاحمت نمی شم. شمارمو که دادم، بهم زنگ بزن همدیگه رو ببینیم.
    می خواستم ازشون جدا بشم که ستاره گفت :
  • کجا می خواي بري آنا؟ مگه می ذارم. بیا با هم بریم. تو رو خدا تازه می خوام با شوهرمم آشنات کنم.
    روشو کرد به سامان و گفت:
  • سامان میشه سام رو صدا بزنی؟
  • آره، الان صداش می زنم.
    و رفت به سمت گروه که حالا همگی نشسته بودن و حرف می زدن. رومو کردم به سمت ستاره و گفتم:
  • حالا چند وقته نامزد داري؟
  • تقریبا پنج ماهی میشه. تو عروسی یکی از دختراي همکار بابام همدیگه رو دیدیم. پسر خیلی خوبیه عاشقشم.
  • مبارکت باشه. امیدوارم خوش بخت بشی.
    یه صدا باعث شد که جفتمون به سمت صدا برگردیم. “ا! این که همون پسره سامه!” سام هنوز نگاهش به ستاره بود و می گفت:
  • چی کارم داري؟
  • بیا این جا می خوام با دوستم آشنات کنم.
    سام تا منو دید یه لبخند بزرگی زد و با قدم هاي بزرگ تر از لبخندش به سمتمون اومد.
  • سلام خانوم آنا. حالتون چطوره؟ این جا چی کار می کنید؟
    ستاره یه نگاه مشکوك به من و سام انداخت و گفت:
  • همدیگه رو می شناسید؟!
    جواب سلام سامو دادم و رومو کردم به سمت ستاره و براش علت آشنایمونو توضیح دادم.
  • چه جالب! سام بهم یه چیزاي گفته بود، ولی اصلا فکرشم نمی کردم که اون آنایی که سامی میگه تو باشی. خدایی چقدر دنیا کوچیکه!
    سام دوباره منو مخاطبش قرار داد و گفت:
  • این جا چی کار می کنید؟ شنیدم تو شرکت هامون مشغول شدید.
  • این که این جا چی کار می کنم، دقیقا کار شما رو انجام میدم و می خوام از صبح روز جمعه ام استفاده کنم و از کوه لذت ببرم و بله درست
    شنیدید فعلا که تو شرکتشون مشغول هستم.
  • ستاره اون دوستی که می گفتی باهاش صمیمی بودي و گمش کردي همین آنا خانوم خودمون هستن؟
  • آره سامی. اولش فکر کردم چشمام اشتباه می کنن، ولی با دقت که نگاه کردم، دیدم نخیر ایشون همون دوست جونیه خودمه.
  • حالا چرا این جا وایسادید؟ بیاید بریم پیش بقیه بچه ها.
  • نه ممنون آقا سام. من مزاحم نمی شم.
    ستاره زد به کتفمو گفت:
  • چه تعارفی شدي واسه من! بیا ببینم تازه رییس جونتم این جاست.
    و دست منو کشوند و به سمت گروه حرکت کرد. آروم گفتم:
  • ستاره دستمو ول کن، کش اومد بابا.
    ستاره خندید و گفت:
  • دستتو ول کنم که فرار کنی؟ بیا بریم، کم حرف بزن.
    به گروه که رسیدیم با صداي بلندي گفت:
  • بچه ها این دوست عزیز منه، آنا بیتا. خیلی وقت بود دنبالش می گشتم، امروز تو کوه دیدمش.
    منم دیدم ضایع است که مثل لال ها وایسم، یه سلام دسته جمعی به همشون دادم، ولی سرمو هنوز بالا نگرفته بودم که چشمام تو یه جفت چشم
    مشکی خیره موندن. حالا فهمیدم منظور ستاره چیه از این که گفت رییس جونتم این جاست! نگو هامونو می گفت.
    هامون هم داشت نگاهم می کرد. شاید فقط چند لحظه بود، ولی از نگاهش گرم شدم. نگاه هامون خیلی عمیق بود. سریع با سر سلام دادم، ولی
    هامون … .
  • به به! آنا خانوم چشم ما منور شد از دیدنتون. خوش اومدید.
  • مگه توم می شناسیش هامون جون؟
    این صداي یه دختر بود که داشت از هامون می پرسید. یه دختر با صورت برنزه تیره، ابروهاي شیطونی قهوه اي و موهاي طلایی که خیلی
    چهرشو غلط انداز کرده بود. هامون به سمت دختره یه نگاه گذرا انداخت و گفت:
  • بله می شناسمشون.
    و یه لبخند از روي بد جنسی به من زد. دعا کردم قضیه تصادفو نَگه، که خدا حرفمو شنید و حرفی از اون تصادف زده نشد. با بچه هاي گروه
    آشنا شدم. بچه هاي خوبی بودن، ولی همشون تقریبا از من بزرگ تر بودن. فنچاشون من و ستاره بودیم!
  • چرا تنها اومدي کوه؟
    بچه ها همه سکوت کردن. این دختره از کی پرسید؟
    دیدم بچه ها دارن منو نگاه می کنن، مخصوصا هامون که زل زده بود به من. به آنوشا که این سوالو پرسیده بود نگاه کردم و گفتم:
  • با منی؟
  • آره دیگه. چرا تنها اومدي؟ نگو که بی شانسیو یاري نداري؟
  • اشکالی داره تنها بیام؟!
  • اشکال که نه، ولی خب هواي کوه می طلبه که با یار بیاي.
  • تا حالا که بی شانس بودم، چون هر وقت تخم مرغ شانسی خریدم که از توش یار در بیارم به جاي یار، اسباب بازي در می اومد. حالا دعا می
    کنم این دفعه خوش شانس باشم.
    با گفتن این حرف همه ي مردا صداشون در اومد و اعتراض کردن، ولی دخترها دست زدن و صوت کشیدن. می گفتن:
  • ایول، راست میگی این مردها همشون از جعبه شانسی دراومدن.
    نگاهمو از آنوشا گرفتم و به ستاره نگاه کردم که داشت می خندید. بهم یه چشمکی هم زد. یه کم جا به جا شدم، پاهام خشک شده بودن.
    آنوشا با ناز گفت:
  • بی مزه! من که یارمو از مهمونی پیدا کردم. مگه نه عشق من؟
    منظورش هامون بود. هامونم یه پوزخند بدي زد و جوابی به آنوشا نداد. یکی از دختر ها گفت:
  • بچه ها موافقید یه چیزي بخوریم؟
    همه موافقت کردن و هر کی هر چی که داشت و گذاشت روي زیر انداز حصیري که پهن کرده بودن. منم از کوله م سالاد الویه و میوه ها رو
    درآوردم و دادم به ستاره تا بذاره رو حصیر. هر چی که فکرشو کنی رو حصیر بود، از املت سرد گرفته تا کوکو. دیگه مهم نبود کی چی آورده،
    هر کی از هر غذایی که دوست داشت برمی داشت. سام یه نگاه به من کرد و گفت:
  • ستاره یه کم از دوستت یاد بگیر. دیشب چقدر از پشت تلفن التماست کردم سالاد الویه درست کن؟ ببین خدا چقدر دوسم داره. دست شما
    درد نکنه آنا خانوم.
    و یه لقمه از سالاد الویه برداشت و رو کرد به هامون و گفت:
  • بیا پسر، من که می دونم جون میدي واسه سالاد الویه. بیا ببین چه خوشمزم هست.
    هامون یه نگاه به ظرف الویه کرد و گفت:
  • اگه کالباس داشته باشه نمی خورم.
    بعد هم از من پرسید:
  • الویه ات رو با کالباس درست کردي؟
  • نه نه کالباس توش نیست، چون من خودم از کالباس بیزارم.
    هامونم یه لبخند قشنگی به من زد و گفت:
  • پس خوردن داره.
    بچه هاي دیگه هم هر کدوم یه کمی خوردن، به غیر از آنوشا که خودشو با میوه داشت سیر می کرد. من و ستاره و یکی از دختر ها هم مشغول
    خوردن غذایی شدیم که ستاره با خودش آورده بود. بعد از این که تغذیه ها خورده شدن مهدي یکی از پسرها ي ناز جمع از تو فلاکسی، واسه
    همه چاي ریخت و داد دستشون. من هنوز چایمو نخورده بودم. به خوردن چاي داغ عادت ندارم. بچه ها همگی از خوشمزه بودن الویه تعریف
    کردن و از من تشکر حالا شکر خدا شانسی تو ظرف بزرگ الویه ریختم. بازم صداي این دختره ي ایکبیري بلند شد.
  • واه چقدر از الویه تعریف می کنید؟! مگه کاري داره چند تا سیب زمینی و گوجه رو قاطی پاتی کردن!
    با گفتن این حرف همه ریسه رفتن. نازي یکی از دخترها که همراه دوست پسرش، نیما اومده بود گفت:
  • آنوشا زیاد از هنرت تعریف نکن، یهو دیدي چشم خوردیا.
    خلاصه همه یه تیکه به این دختره انداختن. آنوشام هی به هامون می گفت:
  • هامون ببین! یه چی بهشون بگو دیگه.
    وقتی دید هامون محل نمی ده گفت:
  • من که دست به سیاه و سفید نمی زنم. ما که مستخدم و آشپز داریم. این کاراي کلفت خونمونه.
    کثافت داشت به من می گفت کلفت! “شیطونه میگه بلندشم از اون گیساي زردش بگیرم که مثل اسب شیهه بکشه.”
    هامون یه اخم غلیظ به آنوشا انداخت و نمی دونم دم گوشش چی گفت که حال این دختره بد جور گرفته شد.
    منم حقیقتا بهم برخورد، ولی ظاهرو حفظ کردم. ستاره دم گوشم گفت:
  • توجه نکن از اون بی شعوراست. سام که دشمن خونیه این عجوزه س. من نمی دونم این هامون چی تو این دختره دیده که باهاش دوست
    شده!
    به ستاره لبخندي زدم و گفتم:
  • خب مطمئنا چیزاي خوب خوب دیده که به تو نشون نداده.
    ستاره منظورمو خوب گرفت و با صداي بلندي زد زیر خنده. هر کیم می گفت چی شده؟ به آنوشا نگاه می کرد و می گفت:
  • خصوصی بود. نمی شه جلوي بعضی ها گفت.
    دوباره می خندید. هامون سرشو به سمت سامان چرخوند و گفت:
  • سامان سازتو نیاوردي؟
  • چرا هامون، آوردم. مگه میشه بی یار به کوه اومد؟ منم که یارم همیشه پر شالمه.
    این یعنی یه متلک به آنوشا که به حالت بدي از هامون آویزون شده بود. اَه حالم بد شد، چقدر جلفه این دختر!
    اولین کسی که دست زد سام و ستاره بودن. سامان هم کیف گیتارشو باز کرد و مشغول کوك کردن سازش شد. یهو ستاره با صداي بلندي گفت:
  • راستی بچه ها این دوست من صداش معرکه است. واي اگه بشنوید چه صداي داره.
    همه ي بچه اصرار کردن که بخونم. فقط هامون چیزي نمی گفت. یه سقلمه به ستاره زدم و گفتم:
  • لال شی. چرا گفتی؟ دیونه میان می گیرنمون.
  • ا آنا! ناز نکن دیگه بخون. اگه گرفتنمون با من. مثل این که بابا جونم سرهنگه این مملکته ها!
  • آخه دوست ندارم بخونم.
  • جون ستاره بخون. مثل همون وقتایی که تو کلاس می خوندي. جون من، اصلا مرگ من بخون دیگه.
    سامان به من نگاهی کرد و گفت:
  • خب آنا چی می خونی؟
    لیوان چایمو که هنوز نخورده بودم و گذاشتم کنارم .دیگه نمی شد کاریش کرد. اگه نمی خوندم بچه ها فکر می کردن دارم کلاس می ذارم و ناز
    می کنم. ستاره هم ناراحت میشد. پس به سامان گفتم:
  • می تونی از سرهنگ زاده بزنی؟
  • آره. کدوم آهنگو بزنم؟
  • به شوق روي تو.
    بچه ها هم یه دست پر سر و صدا زدن. سامان جاشو عوض کرد و اومد کنار من و ستاره که روي تخته سنگ بزرگی نشسته بودیم، نشست گفت:
  • حاضري؟
  • حاضرم بزن.
    و دست هاي هنرمند سامان روي سیم هاي گیتار لغزیدن و شروع به نواختن کردن. منم یه کم صدامو صاف کردم و شروع کردم به خوندن.
    به سوي تو، به شوق روي تو، به طرف کوي تو
    سپیده دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی؟
    نشان تو، گه از زمین گاهی، ز آسمان جویم
    ببین چه بیپروا، ره تو میپویم، بگو کجایی؟
    کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
    به غیر نامت کی نام دگر ببرم
    اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟
    به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی؟
    فتادهام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی؟
    یک دم از خیال من، نمیروي اي غزال من
    دگر چه پرسی ز حال من
    تا هستم من، اسیر کوي توام، به آرزوي توام
    اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟
    به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی؟
    فتاده ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی؟
    بعد از پایان آهنگ صداي جمعیتیو شنیدم که دورمون جمع شده بودن. از پیر گرفته تا جوون! اینا کی اومدن دور ما که من حواسم نبود! نگاهم
    به سمت جمعیت رفت که همشون دست و صوت می کشیدن. خوبه یه کنسرت مجانی دیدن. نمی دونم چی شد که سام و هامون از جاشون بلند
    شدن و به سمت یکی از پسر ها رفتن، دوربین پسره رو گرفتن و یه چیزي گفتن که من نشنیدم. یه کمی هم با دوربین پسره ور رفتن و دادن
    بهش. دیگه جمعیت متفرق شدن.
    با بچه هاي دیگه هم دوست شدم. بعضیاشون واقعا خوب و خوش رو بودن، ولی بعضیاي دیگه هم با حسادت با من رفتار می کردن. به ساعتم
    نگاه کردم. اوه ساعت دوازده بود. دیگه باید می رفتم کولمو برداشتم و بلند شدم. به ستاره گفتم که می خوام برم. اونم گفت بذار با هم بریم،
    ولی دیگه حوصله نداشتم بیشتر بمونم. خسته شده بودم. از ستاره و بچه ها خداحافظی کردم. دیگه گوش به اصرارشون ندادم. به سمت پایین
    حرکت کردم. داشتم به ستاره فکر می کردم. خیلی خوشحالم که دیدمش. معلومه خیلی سامو دوست داره. داشتم راه خودمو می رفتم که از
    پشت کوله م کشیده شد. داشتم سکندري می زدم که از پشت گرفته شدم. ترسیدم و برگشتم. همون پسره بود که هامون و سام رفتن پیشش!
  • چی کار داري می کنی؟ چرا کیفمو کشیدي؟ مگه مریضی؟
  • اي بابا حالا که هیچی نشد. آخه خیلی صدات زدم، اصلا تو این دنیا نبودي مجبور شدم.
  • خب حالا چی کار داري؟
  • خب من عاشق صدات شدم. منم اهل هنرم، میشه با هم دوست شیم؟
  • نخیر.
  • چرا دوست پسر داري؟
    اومدم لیچار بار پسره کنم که صداي هامونو شنیدم.
  • آره دوست پسر داره، دوست پسرشم منم. حالا که جوابتو گرفتی برو رد کارت.
  • چرا دروغ میگی؟ تو که تنگ دل اون دختر مو زرده نشسته بودي و لاو می ترکوندي!
    پسره دوباره به سمت من برگشت و کارتشو به سمتم دراز کرد.
  • بگیر دیگه. از دوستی با من ضرر نمی کنی، باور کن.
    نمی دونم که چی شد هامون یقه ي پسره رو گرفت و مشت زد به صورتش. پسره هم کم نیاورد به هامون حمله کرد. من که مثل سگ ترسیده
    بودم، جیغ می کشیدم. هیچ کی نبود بیاد این دو تا رو از هم جدا کنه. باید خودم یه کاري می کردم. کولمو انداختم زمین و رفتم سمت هامون
    دستشو گرفتم و کشیدمو به پسره هم گفتم:
  • گم شو دیگه الاغ.
    هر دوشون درب و داغون شده بودن، البته پسره بیشتر. یقه ي لباسش بد جر خورده بود. بازم یه کم براي هم کري خوندن و از هم جدا شدن.
    دست هامون و هنوز نگه داشته بودم. می ترسیدم دوباره به سمت پسره یورش ببره. پسره که از ما دور شد هامون و رو یه سنگ نشوندم. از تو
    کوله م آب معدنی که استفاده نکرده بودم درآوردم و گفتم:
  • بیا دست و روتو بشور. گوشه ي لبت خون میاد.
    هامونم بدون یک کلمه دست و روشو شست و دستاي خیسشو به موهاي آشفتش کشید و مرتب کرد.
  • بیا اینم از خوندن جناب عالی. ببین چه شري درست کردي؟
  • مگه من خواستم بزنیش؟ با حرفم میشد دکش کرد.
  • دیدي که چه سیریشی بود. حالا تازه این اولیشه تا پایین بري وضع همینه. ندیدي چقدر پسر جوون وایساده بودن و برات هورا می کشیدن؟
    حالا همشون یه جا تو همین راه کمین کردن که ببین تو تنها میري پایین تا بهت پیشنهاد بدن.
  • خب تقصیر من که نبود، ستاره ازم خواست بخونم.
  • ستاره شاید چیزهاي دیگه ازت بخواد تو باید به حرفش گوش بدي؟
  • حالا که چیزي نشده!
  • راست میگی، رو صورت تو که گل کلم نکاشتن چیزي شده باشه.
  • من نخواستم که بیاي دنبالم، پس منت سرم نذار.
  • آره خب. شاید اگه من نبودم پیشنهاد پسره رو قبول می کردي.
    با خشم به هامون نگاه کردم و گفتم:
  • اگه قبولم می کردم طوري نمی شد، در ضمن به حرف دوست دخترتون هم گوش می دادم و بی یار نمی موندم.
    هامونم با صورت عصبانیش صداشو بلند کرد و گفت:
  • دوست دختر من غلط اضافی کرده، زر مفت زد. برو کولتو بردار بریم.
    با تعجب گفتم:
  • کجا بریم!؟
  • خونه عمه. قراره کجا بریم؟ خونه دیگه. تا پایین می رسونمت، تنها نري بهتره.
    پشت چشمی نازك کردمو ادامه دادم:
  • نمی خواد شما به زحمت بیفتید، برگردید پیش دوست دختر نازتون. نمی خواد نگران تنهایی من باشید.
  • گفتم تا پایین میام.
    انقدر صداش عصبانی و خشمگین بود که ترسیدم چیز دیگه اي بگم. کولمو برداشتم و با هم به سمت پایین حرکت کردیم. تو راه دیگه حرفی
    بینمون رد و بدل نشد. وقتی پایین رسیدیم می خواستم ازش تشکر کنم که گفت تا خونه می رسونتم. من از خدا خواسته. حالا که دوست داره
    فردین بازي در بیاره، پس منم با کمال میل می پذیرم. سوار ماشین که شدیم این من بودم که سکوتو شکستم.
  • شما که گفتید ماشینتون هنوز تو تعمیر گاه؟!
  • این ماشین اون نیست. عادت ندارم سوار ماشین تصادفی بشم. اون یکیو همون جوري زیر قیمت فروختم.
  • خیلی ضرر کردید؟
  • به این کارها کار نداشته باش.
    سرمو چرخوندم سمتش و گفتم:
  • یعنی چی؟ می خوام بدونم چقدر بهت بدهکارم؟
  • دقت کردي به حرف زدنت؟
    با تعجب نگاهش کردم و منتظر ادامه ي حرفاش بودم. هامون خندید و گفت:
  • چرا این جوري نگام می کنی؟ چشمات چه بامزه شدن.
  • منظورتون از اون حرف چی بود؟
  • منظورم اوم خب وقتی عصبی میشی منو با فعل مفرد صدا می زنی، وقتی عادي هستی با فعل جمع. خودت نفهمیده بودي؟
  • نه دقت نکرده بودم! با این حال معذرت می خوام، سعی می کنم از این به بعد مراعات کنم.
  • اینو نگفتم که مراعات کنی. راحت باش هر جور که دوست داري حرف بزن. من که عادت ندارم با فعل جمع باهات حرف بزنم، آخه خیلی
    کوچولویی.
  • کوچیک بودن که به سن و سال نیست به عقل و درك هستش، که منم فکر می کنم خیلی عاقلم.
    با خنده جواب داد:
  • بر منکرش لعنت مادموازل، ولی حالا از شوخی گذشته صداي خوبی داري. اهل سازم هستی؟
  • هی بگی نگی یه کمی پیانو بلدم.
  • راست میگی؟
  • اهل دروغ نیستم. اینو هنوز متوجه نشدید؟
  • اوه ساري. کلاس رفتی؟
  • یه جورایی آره.
  • براي آوازم کلاس رفتی؟
  • نه به اون صورت.
  • چرا تلگرافی حرف می زنی؟ خب مثل یه دختر خوب کامل جوابمو بده. می ترسی انرژیت تحلیل بره؟
  • دقیقا از همین می ترسم.
  • بهت نمی خوره ترسو باشی؟ اتفاقا جسارت تو چشمات برق می زنه.
  • شما زیاد به چشمام توجه نکنید، بعضی وقت ها قاطی می کنه.
    دیگه چیزي نگفت منم سرمو به سمت شیشه چرخوندم و داشتم از ترافیک شهرم لذت می بردم. جلوي خونمون که رسیدیم کولمو از صندلی
    عقب برداشتم به هامون گفتم:
  • ممنون که رسوندید و ببخشید به خاطر من صدمه خوردید.
  • خواهش می کنم. خودم هم خسته بودم امروزم به اصرار سام اومدم. در ثانی دیگه عادت کردم به خاطر شما جون و مالم به خطر بیفته.
  • خب این عادت زشتو ترك کنید.
  • اگه تونستم چشم.
    در ماشینو باز کردم و بدون خداحافظی از ماشین پیاده شدم.
    “الدنگ انگار من ازش خواستم با پسره زد و خورد کنه. اصلا حقته که لبت خون اومد. می خواستی تو کار دختر مردم فضولی نکنی.”
    دیگه پشت سرمم نگاه نکردم. می دونستم هامون هنوز نرفته، آخه صداي ماشینو نشنیدم. بدون این که به حس فضولیم رو بدم وارد ساختمان
    شدم و سوار آسانسور شدم. در رو که باز کردم یه نیرو منو به سمت پنجره کشوند. پرده رو با دست کنار زدم. می خواستم ببینم هامون رفته، که
    دیدم ماشینش همون جاست! دقت کردم دیدم شیشه ي سمت خودش پایینه و داره ساختمون ما رو نگاه می کنه. چشمش که به من افتاد دیگه
    واینستادم پرده رو انداختم و رفتم لباسمو تعویض کنم…

چطور بود؟

ادامه دارد…

نوشته: melani


👍 0
👎 0
66216 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

411096
2014-01-29 04:10:13 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود.من که حال کردم

0 ❤️

411086
2014-01-29 07:16:37 +0330 +0330
NA

اول نوشتت که افعال و زمانشون ( حال و گذشته ) همخونی ندارن با هم دیگه . برم باقیشو بخونم بیتا خانوم ببینم چی باید بگم بهت .
لبهایی که … صحیح است نه لبهای .

تنهایی شما نتیجه فرمایشاتتون در رابطه با وصلت والدین سرکار بود نه اونا نتیجه تنهایی شما . غلط نوشتین خانوم.
سانحه درست است و نه صانحه . بکسل صحیح هست و نه بکسور . توجیح غلطه و توجیه درسته . سوت درست هست خانوم . فلاکس غلطه و فلاسک درسته .
کیف گیتار به اون گندگی رو ندیده بود که پرسید سازت رو نیاوردی ؟؟؟؟ جل الخالق .

در کل اگر رعایت یه سری مسائل رو در نگارش و املای کلمات بکنی داستان بدی نمی شه گرچه خیلی سوژه جدید و خاص نیست.

0 ❤️

411087
2014-01-29 10:17:41 +0330 +0330
NA

جدا از طولانی بودن داستانت ٬ داستانت خیلی برام جالب بود ادامه بده که بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم =D> :)

0 ❤️

411097
2014-01-29 17:46:14 +0330 +0330
NA

سلام خوب بود

0 ❤️

411088
2014-01-30 07:34:26 +0330 +0330
NA

خوب بودعزیز
ادامه بده

0 ❤️

411090
2014-01-31 22:54:23 +0330 +0330

ملانی عزیز؛
بعد از مدت ها یه داستان خوب دیدم تو شهوانی و از خوندنش لذت بردم. قلم قوی و خوبی داری.
غلط املایی برای هر کسی پیش میاد و برای من مهم نیست (بر خلاف بعضی دوستان).
بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم. موفق باشی.
خواهش میکنم ادامه داستانت رو زودتر بنویس و مثل بعضی ها که یه قسمت مینویسن و دیگه ادامه نمیدن نباش.

0 ❤️

411091
2014-02-04 04:58:09 +0330 +0330
NA

همینیکه داستانت عامیانه و خوش قلم بود یعنی هنر نویسندگیت هم یه جورایی عالیه.
موفق باشی.منتتظر ادامه داستانت هستیم.
خسته نباشی.تشکر

0 ❤️

411092
2014-02-13 06:01:54 +0330 +0330
NA

یاد رمان های مودب پور افتادم قلم خوبی دارید ولی ب نظر من باید هیجان بیشتری ب داستان بدید

0 ❤️

411093
2014-03-01 05:32:45 +0330 +0330
NA

سبک نوشتن مثل فهیمه رحیمی و واقعا قشنگ نوشتی فقط من نمیدونم چرا بقیه داستانت رو این قدر دیر میزاری لطفا زودتر بذار ممنونم

0 ❤️

411094
2014-03-01 06:18:33 +0330 +0330
NA

بابا من مردم تا این تموم شه نصفشو خوندم ولی شما رو به خونه رسوندن. پس شما چطورفهمیدید هامون و سامی بهم چی میگن وقتی شما تو خونه هستید اینجاش من درعجبم

0 ❤️