قانون طبیعت

1402/02/24

قانون طبیعت
نمیدونم بچگی به چه سنی میگن ولی 14 15 سال داشتیم به نظر خودم بچه بودم هنوز با افکار بچه گانه
تو روستا زندگی میکردیم زندگی ساده , خانواده زیاد نمیذاشتن با همه پسری دوست باشم و رفت و امد کنم حق هم داشتن و کارشون هم به جا و خیرخواهانه ولی من بچه و نفهم ,اونا هیچوقت بد ادم رو نمیخان ادما رو بهتر از من میشناسن ولی از قدیم میگن بچگی و نفهمی که منم جدا از این حرف نبودم
و منم یکی دو تا از این مدل پسر ها بود یواشکی باهشون دوست بودم و وقتایی که کسی خونه نبود میاوردمشون خونه با کامپیوتر بازی کنیم یا میرفتم تو پارک و دختر ها رو دید میزدیم یا با هر موضوعی حرف میزدیم و روز شب میکردیم و فردا روز از نو و روزی از نو.
میفهمیدن باهاشون دوستم ولی زیاد به رو خودشون نمیاوردن هر دفعه میگفتن با فلانی نگرد و نصیحت میکردن ولی من گوشم بدهکار نبود و کار خودم میکردم
یه رو تو خونه تنها بودم یکی از همون دوست ممنوعه ها اومد خونه بازی کنیم
این دوست ما پسر سفید تپل و کون گوشتی داشت صورت خوشگلی داشت لب های عالی در کل کسی بود که ادم دوست داشت باهاش بخابه و پا به پای یه دختر میومد و فقط یه کص کم داشت از حق نگذریم عالی بود به بچه ها کون میداد و اسمش افتاده بود سر زبون ولی من فقط باهاش دوست بودم و کاری به هم نداشتیم
نشسته بودیم که در خونه زدن بازکردم دیدم پسر خاله م با دوستش اومدن با هم بریم بیرون ولی گفتم نمیام فهمید کسی پیشمه و کسی خونه نیست اونم با دوستش اومدن داخل و بهشون گفتم جواده اونام دورادور میشناختنش گفت من میخام بکنمش ولی من اجازه ندادم گفتم اون اومده اینجا پیش من و بهش خیانت نمیکنم اونام گفتن خودت میدونی که خودش کون میده ما هم زوری نمیکنیمش و راضیش میکنیم قبول کردم و اومدن داخل موقه اومدن گفتن تو به یه بهانه برو بیرون یه نیم ساعتی تا ما شروع کنیم ,اومدن و جواد رو دیدن و با هم بازی میکردن منم به بهانه خریدن نوشابه و چیپس و خوردن عرق رفتم مغازه,از خونه بیرون اومدم رفتم تو حیاط وایسادم ببینم چی میگن که اونا شروع کردن و فقط میشنیدم که جواد میگفت اذیت نکنین میخام بازی کنم چون اولش کار اونارو شوخی گرفته بود ولی وقتی دید داره جدی میشه و قراره بده یه ذره لحن حرف زدنش جدی شد
فکر کنم میخاستن یواش یواش لختش کنن
و اسممو صدا میزد چند بار هم صدا زد {{{{وقتی دید خبری از من نیست مقاومت گذاشت کنار صداش قط شد منم رفتم از پشت پنجره یه کم دید داشتم و نگاشون میکردم و میدیدم که باهاشون راه اومد پسرخاله ما وحید جواد رو بلند کرو خودش نشست رو صندلی و جواد رو گذاشت رو پاهاش بغلش کرد لپش رو بوس میکرد اونم مثلن داشت با کامپیوتر بازی میکرد و محسن دوست پسر خاله هم نشسته بود کنارشون و داشت نگاه میکرد معلوم بود داره اب از لب و لوچه ش اویزون میشه وحید رون هاش رو میمالید بوسش میکرد و یه لحظه دیدم اونو رو پاهاش جا ب جا کرد تا کیرش دقیق بیوفته وسط چاک کون جواد و دوباره دست مالیش شروع کرد بعد چند دقیقه مالیدن سینه ها و رون جواد تیشرت ش رو دراورد و یه بدن سفید و بی مو اومد بیرون و یه کم قلقلکش میداد اونم با خنده میگفت نکن لحن حرف زدن هر دوتاشون عوض شده بود جوادو بلند کرد شلوار و شرتش رو با هم کشید پایین یه کون سفید و بی مو بچه گونه معلوم شد یه کون نسبتن گوشتی و بزرگ که منم هوس کردم ولی جلو خودم گرفتم دیدم وحید هم داره خودشو سریع لخت میکنه اول تیشرت بعدم شلوارش رو و بازم از پشت چسبید به جواد خودشو اروم بهش میزد و کیر سیخ شدش رو به کون جواد میمالوند و اروم در گوشش حرف میزد که من متوجه نشدم چی میگه بعدشم یه دشک چه , پهن بود جواد رو خابوندن روش و اون کون نازش به بالا بود و هیچ حرکتی نمیکرد, پسر خاله شرتش رو در اورد یه کیر در حد پسر 15 16 ساله قلمی افتاد بیرون و خابید رو جواد و گذاشت لا کونش و خودش رو تکون میداد و عقب جلو میکرد کیرش رو بعدش هم بلند شد و یه تف انداخت رو پای جواد فکر کردم میخاد لا پایی بکنه ولی یه دفعه گفت توش نکن ولی گوشش بدهکار نبود و اون لحظه فقط کون سفید و خوش فرم با سوراخش رو میدید به حرفش توجه نکرد سر کیرش گذاشت در سوراخش و گفت خودتو شل کن اروم میکنم اونم هیچ حرفی نزد فکر کنم چون قبلن هم کیر رفته بود توش ,سرشو گذاشت و یه کم فشار داد و اون یه اخ کوچیک گفت و ساکت شد و وحید کیرشو اروم اروم بیشتر فرو میکرد تا دیگه چیزی ازش بیرون نموند و همش داخل رفته بود و همش قربون ص دقه ی کونش میرفت و بعدم خابید روش و کمرشو عقب جلو میکرد
تو زمان ما روش های کردن الانو یا بلد نبودن یا چون یواشکی کون میکردن فقط میخاستن سریع بکنن و ابشون رو بپاشن و تمومش کنن یا طرف رو با هزار زحمت تور کرده بودن نمیشد پوزیشن روش زد
تازه این که هیچ ولی بعضی وقتا با دوستای نامزد دارمون بحث این مساعل میشد مستقیم نمیگفتن خودشون ایجورن ولی میگفتن دختر روستایی میخابه مرد هم میفته روش و کارشون رو تموم میکنن اونموقع چه میدونستن دختر گاوچرون چیه
هم به خاطر محیط روستا و اطلاعات کم و هم به خاطر نبود امکانات بیشتر کردن معلومات
وحید در حال عقب و جلو کردن خودش و محسن هم دیگه نشسته بود رو صندلی و داشت نگاهشون میکرد و هر چند وقت یکبار کیرشو میمالید و منتظر بود نوبت اونم بشه,که وحید صدای اه اهش بلند و بلندر میشد و تندتر اه میکشید و یه دفعه بیحرکت شد و تکون های ریزی به خودش میداد و بعدم بی حال و بی حرکت افتاد روش یه ذره بعدش صدای محسن در اومد پاشو نوبت منه که بلند شد و با دستمال خودش و جواد رو تمیز کرد و جواد میخاست بلند بشه که وحید نزاشت و تو همین فاصله محسن کامل لخت شد و من دیگه حوصله ی وایسادن و نگاه کردن نداشتم از خونه زدم بیرون و به وحید پیام دادم زود باش تا کسی پیداش نشده و سریع رفتم که از مغازه اون وسایلی که گفته بودم بخرم تا غیبتم موجه باشه,رفت و برگشت من تقریبن 15 دقیقه شد اومدم دیدم جواد نیست از پسر خاله پرسیدم چی شد کجا رفت گفت تموم شد کردیمش و بعدم رفت}}}}}
شنیدید میگن به زمین گرم بخوری, به نظرم این بدترین ارزو برا دشمنته,ما روی زمین زندگی میکنیم که همه چی مون وابسته به اونه,و زنده هست,وقتی یه اشغال رو رو زمین میندازیم دعا نمیکنه که اون اشغال از بین بره ,نیست و نابود بشه,و خودش اونو داخل خودش حل میکنه
بدی کردی اون بدی رو بهت بر میگردونه شاید حتی با شدت بیشتر
به نظرم عدالت زمین خیلی بیشتره تا کسی دیگه
انسانیت براش مهمه نه جای مهر رو پیشونی یا پول انداختن تو صندوق برا کمک به نیازمند
گذشت و گذشت تقریبن 1 ماه شد ما دیگه جواد رو ندیدیم دیگه قضیه هم یادم رفته بود با یه دوست دیگم که اونم مورد تایید خانواده نبود به اسم جاسم قرار شد یه روز از روستا بریم به شهر هم یه چرخی بزنیم هم من لباس بخرم برا خودم
روز موعد فرا رسید با موتور با هم رفتیم شهر ,وقتی رسیدیم جاسم گفت منو ببر پیش مسعود ,دوستش که یکی از هم محلی ها که اونجا رو یه سوپرمارکت کار میکرد بود رسوندمش و من رفتم کارام انجام بدم و برگردم از ظهر گذشته بود رفتم محل کار مسعود که با جاسم برگردیم خونه ولی جاسم و مسعود نبودن, صاحب مغازه گفت با هم رفتن تو خونه یکی از دوستاشون عرق بخورن زنگش زدم و ادرس گرفتم زیاد دور نبود رسیدم اونجا ,یه خونه سازمانی و مجردی برا کثافت کاریاشون بود در زدم یه غریبه در باز کرد و سراغ جاسم گرفتم گفت بیا داخل نمیخاستم برم از ترس نبود چون رفیقم اونجا بود ب خاطر عجله بود گفتم صداش بزن بیا تا بریم از تو اتاق داد زد بیا داخل اون غریبه هم از ما یه کم بزرگتر بود گفت بیا داخل الان همسایه ها شک میکنن خطری میشه,منم رفتم داخل به محض ورود در رو قفل کرد پیش خودم گفتم حتمن به خاطر محکم کاریه و رفتیم تو سالن خونه دیدم در سالن هم قفل کرد
یه کم ترسیدم ولی به رو خودم نیاوردم صدا جاسم زدم از تو یه اتاق صدا زد اینجام رفتم پیششون دیدم جاسم و مسعود و داماد مسعود به اسم رسول دارن عرق میخورن تعارف من هم کردن ولی من نخوردم که یه لحظه اون صاحب خونه رفت بیرون تو یه اتاق دیگه شبیه انباری بود کوچیک, صدام زد گفت یه لحظه بیا کارت دارم رفتم منو کشید کنار و گفت بچه ها میگن باید یه حالی بدی,جا خوردم شوکه شدم,نه تا حالا کسی رو کرده بودم نه به کسی داده بودم نه کسی بهم دست زده بود, گفتم بچه ها گو خوردن و با اینکه ریزه و کوچک بودم حلش دادم عقب و میخاستم برم دستمو گرفت گفت نمیشه منو کشوند تو اتاقک و خودش رفت بیرون و در رو قفل کرد ,ترسیده بودم شدید صدا زدم جاسم جاسم ولی جوابم نداد بعد چند دقیقه با یه چاقون کوچیک اومد داخل و گذاشت رو پیراهنم بین سینه م که مثل منو بترسونه و بخابم براشون , بچه بودم اون حرفا و حرکات به تنهایی خودش شک اور بود چاقو هم بهش اضاف شد ترسم چند برابر شد با اینکه شدید مقاومت میکردم و نوک چاقو وسط سینه م بود کمربند شلوارمو باز کرد میخاست بکشه پایین که مقاومت کردم دستش پس زدم همون لحظه فشار چاقو بیشتر کرد چند میلیمتر چاقو فرو رفت از پیراهن و سینه مو زحم کرد,
مسعود و جاسم اصلن نزدیک نیومدن فقط اون غریبه بود و اخر کار هم رسول بهمون اضافه شد پیراهنم از خون قرمز شد اندازه کف دست بازم ترسم بیشتر و بیشتر میشد نمیدونستم چکار کنم تا حالا با این صحنه مواجه نشدم که بفهمم عکس العمل درست چه,دیگه پیش خودم گفتم کونو دادم هیچ راهی نیست دیدم راهی نیست بهشون گفتم باشه ,قبول برید بیرون لخت بشم صداتون کنم بیایین داخل,اونام دیدن دیگه تموم شده مقاومت من رفتن بیرون و خودشونو برا یه کون کردن اماده کنن,یه لحظه به اطراف نگاه کردم دیدم بالای اتاق یه پنجره کوچک هست قدمم نمیرسید به دلم افتاد شیشه رو بشکنم ,پریدم با دستام تاقچه رو گرفتم یه دستمو جدا کردم با مشت شیشه رو خورد کردم شیشه ریخت پایین یه تیکه برداشتم گرفتم تو دستم,فورن در اتاق باز شد و اون غریبه اومد داخل ,یه تیکه شیشه برداشتم محکم گرفتم تو دستم از ترس طوری دستمو فشار دادم که شیشه کف دستم برید خون چکه میکرد ولی اصلن اینا نه برام مهم بود و نه حسش میکردم
با شیشه مثلن حمله کردم طرفش که سریع رفت بیرون و در رو قفل کرد,یه اوضاعی بود میان زمین و اسمون گیر کرده بود نمیدونستم کی هستم,کجام,چکار باید بکنم,پیراهنم خونی,دستم خونی و زخمی,تو همین فکرا بودم که بازم در باز شد و ایندفعه با یه چوب بلند اومدن تو اتاق ,چوب رو برد بالا ضربه اول رو زد رو شونه م ضربه دوم رو میخاست بزنه با دستم چوب رو گرفتم و از دستش کشیدم ترسید و میخاست در رو قفل کنه که من با چوب حمله کردم سمتش ترسید یه قدم رفت عقب و سریع کلیدو برداشتم و در رو قفل کردم
بازم مونده بودم چکار کنم چطور خودم ازاد کنم این افکاربه کنار سوزش زخم هام هم داشت بیشتر میشد,پریدم و لبه تاقچه رو گرفتم و با هر زور و زحمتی بود لبه پنجره شکسته شده رو گرفتم و بلند فریاد زدم کمک کمک کمممممممک
کسی نبود,خسته شدم اومدم پایین یه نفسی گرفتم دوباره پریدم بالا
اولش کسی نبود تو کوچه ولی بعد چند دقیقه یکی یکی اومدن یه ادم بزرگ با 2تا ادم نسبتن کم سن و سال بعد هم که من بیشتر داد میزدم همسایه ها اومدن مردم جمع شدن چمعیت تقریبن 15 نفری میشد,داد میزدم زنگ بزنید پلیس بیاد یکی کمک کنه ولی هیییچکس هیچ حرفی نمیزد فقط نگاه میکردن,خیلی جالب بود هیچ عکس العملی نشون نمیدادن
اون غریبه دید هیچ راهی نداره اومد پشت در و گفت گورت گم کن برو کاریت نداریم ولی بازم ترس کل وجودم گرفته بود ب حرفاش توجه نکردم همچنان فریاد میزدم ولی باز این مردم به ظاهر انسان هیچ کمکی نمیکردن همین لحظه اون غریبه از خونه اومد بیرون و رفت کنار جمعیت و گفت اره اره زنگ بزنید کلانتری بیاد این اومده از اینجا دزدی کنه و جمعیت همچنان فقط نگاه
منم میگفتم اره من دزد خوب زنگ بزنید کلانتری ,بازم انگار نه انگار
وقتی دیدم فقط خودمم و خودم و دیگه از طرف اون غریبه تهدیدی نمیشم در رو باز کردم و از خونه اومدم بیرون و سریع به طرف خیابون اصلی دویدم اونم با پیراهن خون الود و دستی خونی و زخمی و همچنان شیشه تو دستم کسی بهم نگفت کی هستی چی شده فقط نگاه میکردن, خودم رسوندم به خیابون اصلی و از شانس من همون لحظه ماشین کلانتری داشت رد میشد پریدم جلوشون ماموره هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود اومد پایین گفت چت شده گفتم فقط سوار شید بریم دیدم تا نگم نمیاد گفتم با چاقو زدنم سوار شدم رفتیم در خونه ولی اون غریبه با رسول فرار کرده بودن ولی 2تا دوستم جاسم و مسعود بودن نشون ماموره دادمشون گفتم اینام بودن سوارشون کردن رفتیم کلانتری سربازه چندتا چک و لگد بهشون زد بعدم به من گفت میخای چکار کنی؟ گفتم میخام شکاید کنم افسره گفت کاری هم کردن؟ گفتم به نظرت اگه کاری کرده بودن چاقو و شیشه زخمی میشدم؟ نه نکردن اونم گفت ما که ادبشون کردیم تو هم بیخیال شو شکایت کنی ابرو خودتم میره منم بچه بودم و نفهم بیخیال شدم و داغ این اتفاق موند رو دلم و جای نوک اون چاقو تا اخر عمر همرامه
خیلی سخته این جوری بار بیایی طوری که نتونی و بلد نباشی و یادتت ندادن که همیشه تصمیم درست بگیری,اونم تو هر شرایطی
چقدر ادم از این شیوه بزرگ شدن ضربه خوره و بازم میخوره,و مهم نیست چند سالت شده باشه
با تمام احترام اون قسمتی که با {{ }} جدا کردم فقط یه تخیله و واقعی نیست و دلیل نوشتنش هم احترام به خواننده بود چون به امید خوندن داستان سکسی اومده
و دلیل نوشتن این واقعیت هم احترام به شعور مخاطبه تا یه داستان تخیلی رو به جای تخیلی نخونه

نوشته: lpln1410


👍 12
👎 5
18901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

927909
2023-05-14 03:11:18 +0330 +0330

همین که شعور معذرت خواهی داری برا من کافیه دمت گرم بیشتر جنایی بود تا سکسی من لایک میکنم
ولی ناموسن توضیح بده این چه سمی بود که من باید ساعت سه صب بخونمش
کیر در حد پسر 15 16 ساله قلمی

6 ❤️

927925
2023-05-14 05:52:53 +0330 +0330

اره درسته حق با شماس
این اولین نوشته منه تو کل زندگی
انشا تو مدرسه هم هیچوقت ننوشتم
در کل قانون نگارش هم نمیدونستم فقط نوشتم

وقتی یه ک ی ر از باطری قلمی یه ذره بزرگتر و کلفت تر بود چیز بهتری ب ذهنم نرسید
بعدشم فرضی بود
چون خیلی سکسی نبود داستان وارد جزییاتش نشدم

1 ❤️

927954
2023-05-14 11:18:50 +0330 +0330

چرت

1 ❤️

929195
2023-05-22 01:38:19 +0330 +0330

هی روزگار

0 ❤️