لیتل گیرل (1)

1402/05/16

این داستان کاملا واقعی هستش ولی یه سری دوستان فکر میکنن چون یه سری اتفاقات تو زندگیشون نیفتاده پس برای همه غیر ممکنه
این داستان دو تا راوی داره چون از خاطرات مشترک دو نفر نوشته میشه
راوی: مبینا_روز اول
حیاط خیلی شلوغ و کثیف شده بود رسم مزخرف ما این بود ک هم قبل هم بعد سربازی آش می‌دادیم داداشم هم خوشحال بود که سربازیش تموم شده هم به لطف صاحبکار قبلیش یه کار براش آماده شده بود
داشتم حاضر میشدم برم بیرون با دوستم پریسا تا کتاب تست کنکور بگیرم
شال نازک کرم رنگ رو انداختم سرم با ی مانتو جلو باز کرم و ی آرایش ساده ،طبق معمول موهام اتو کشیدم و از زیر شال ریختم بیرون
فقط دعا دعا میکردم مامانم باز بخاطر حجابم بهم گیر نده
در خونه بستم خواستم زود رد بشم برم بیرون مامانم صدام کرد مبینا خانم( جلو جمع مثلا احترام میذاشت) کجا میری؟ سرم حتی برنگردوندم عقب گفتم مامان با پریسا میرم کتاب بگیرم، منو نگاه کن دختر حواست نبوده موهات بیرونه، عصبی شدم و برگشتم عقب وای مامان بسه دیگه چقدر گیر میدی
جلو چند تا غریبه بحث رو ادامه نداد گفت باشه دخترم زود برگرد
اومدم در حیاط باز کنم برم بیرون، داداشم و صاحبکار سابقش اومدن داخل ی سلام کردم و رد شدم
ده دقیقه ای پیاده رفتم رسیدم سر خیابون زنگ زدم به پریسا: کجایی دختر من رسیدم، وای مبینا من خوابم برده بود دیشب خوب نخوابیدم ببخشید بخدا تازه بیدار شدم.چی میگی پریسا من جلو پاساژ ام الان چیکار کنم.
وای بخدا نفهمیدم چجوری خوابم برد تو برو کتابارو بخر معطل من نشو من بعدا میام میگیرم، گوشیو با ناراحتی قطع کردم و رفتم داخل پاساژ بعد ده دقیقه گشتن کتاب مورد نظرم پیدا نکردم و اومدم بیرون
گوشیم زنگ خورد پسر عموم بود که به اصرار پدرم و پدرش میخواستن ما با هم ازدواج کنیم ولی من هیچ تمایلی بهش نداشتم
جواب دادم بله
گفت کجایی گفتم به تو چه آخه چرا به من زنگ میزنی گوشی رو قطع کردم چند قدمی که برداشتم دیدم یکی از پشت شونمو گرفت برگشتم عقبو نگاه کردم دیدم میلاد( پسر عموم) گفت دختر این چه وضعشه خجالت بکش دستش پس زدم گفتم به تو ربطی نداره تو چیکاره منی؟ جواب داد شوهر آیندت اعصابم خراب کرده بود صدام بلند کردم چه غلطا گمشو ببینم من صد سال سیاه با تو ازدواج نمیکنم
اعصابش خورد شد مچ دستم محکم گرفت گفت ببینم تابستون مدرست تموم شد بازم از این حرفا میزنی داد میزدم ولم کن و هی محکم تر دستم فشار میداد صدای توقف موتور اومد
داد زد هی چیکارش داری.
نگاهش کردم دیدم صاحبکار سابق داداشمه
پسر عموم دستم ول کرد بادی تو گلوش انداخت گفت به تو چه پیرمرد
اینو که گفت یهو با زیر پایی حسین( صاحبکار سابق داداشم) محکم خورد زمین دوباره حسین بلندش کرد و یقه اش گرفت گفت مزاحم دختر مردم میشی چند نفر مغازه دار اومدن جداشون کردن و من فقط تو حالت ناباوری و شوک بودم، حسین رو به من کرد گفت برو خونه
اومدم خونه دیدم داداشم( پویا) جلوم گرفت چه گندی بالا آوردی میلاد زنگ زد گفت یه مرد بخاطرت باهاش درگیر شده
مامانم نگران هاج واج میگفت مبینا چیکار کردی اون مرد کیه
گفتم وای بسه چتونه الکی جو میدید، میلاد تو خیابون مچ دستم گرفته بود هارت پورت میکرد صاحب کارت اومد این صحنه رو دید و دعواشون شد
پویا خشکش زده بود با تعجب گفت آخه حسین آقا اهل دعوا نیست بعد چجوری تو رو شناخته گفتم من چه بدونم حتما تو حیاط موقع رفتن منو دید دیگه الانم میخوام برم حموم خیس عرق شدم
مامانم: وای دختر خدا بگم چیکارت نکنه الان من جلو عموت چی بگم ، بگم کی بخاطر دخترم با پسرت دعواش شده
وای مامان تو رو خدا ولم کن پسرش داشت دستمو میشکست اینارو بهش بگو
یکم پویا غیرتی شد گفت زنگ میزنم دهن میلاد سرویس میکنم گوه خورده روت دست بلند کنه
مامانم: پویا همچین کاری نکنی ها تا همین‌جاشم آبرومون رفته جلو فامیل خوارمون نکنی این دختر زبونش درازه وگرنه میلاد دوسش داره الانم زنگ میزنم به میلاد میگم به باباش اینا چیزی نگه همینجا چال کنه حرفو
شب بود بابام اومد خونه جلو تلویزیون لم داده بود مامانم چایی آورد براش گفت کار بارت چطوره گفت خرابه مسافرکشی شغل نیست که چوس تومن در میارم تا میام پول جمع کنم ماشینه یه جاش خراب میشه
مامانم می گفت عیب نداره خدا بزرگه
بابام بهم نگاه کرد گفت میگم مبینا بگم پنج شنبه عموت اینا بیان برا خواستگاری فعلا عقد محرمیت بخونیم تا مدرست تموم شد عروسی میگیریم از جام پاشدم با ناراحتی گفتم بابا من نمیخوام زن میلاد شم نمیخوام ازدواج کنم من فقط ۱۷ سالمه
بابام: نمیخوام چیه من پدرتم صلاحت رو میخوام میلاد پسر خوبیه ببین تو ۲۳ سالگی مغازه راه انداخته داره کار میکنه از همه مهمتره بچه داداشمه
دوباره گفتم بابا لطفا بسه من دوسش ندارم مگه آدم با کسی که دوسش نداره میتونه ازدواج کنه
عصبی شد لیوان محکم فشار داد رو فرش
دوسش ندارم چه حرفیه دیگه دوست داشتن چیه دیگه طرف مرد زندگیه ما هم میشناسیمش
دوست داشتن چه صیغه ای تازه مد شده
گفتم بابا بسه لطفا نمیتونم باهاش ازدواج کنم شوخی که نیست صحبت یه عمر زندگیه ،تازه من اصلا آماده ازدواج نیستم سنم پایینه نمیخوام زود متاهل بشم
عصبانیتش بیشتر شد بسه بسه چرت پرت تحویلم نده
مامانم وسط پرید بسه مرد دخترمون سنی نداره که آخه
خب نسل جوون هستن دوس نداره ازدواج کنه بهش حق انتخاب بده
پویا هم گفت بابا درسته مبینا یکم لجبازه و عین آدم لباس نمی پوشد ولی خب نمیتونه زوری زن یکی بشه که
بابام دوباره حرف خودش زد گفت کافیه همین شماها به این بچه جرات و شهامت دارید
دختر تا یه سنی میشه کنترل کرد بعدش باید رفت خونه شوهر
حرفای بابام واقعا تو مخی بود رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم برق هارو خاموش کردم و به حال خودم گریه کردم
گناهم چی بود که دختر بدنیا اومده بودم
کاش منم حق انتخاب داشتم کلی فکر اومد تو سرم از یه طرف می‌گفتم مبینا خوب درس میخونی دانشگاه راه دور میزنی از دستشون راحت میشی ولی نه تا شهریور سال بعد نمیتونستم بابام رو راضی نگه دارم تا مجبورم نکنه ازدواج کنم این چند ماه بابام خیلی اذیتم میکرد و باعث شده بود به فکر خودکشی بیفتم ولی میترسیدم شایدم هنوز امید داشتم همه چی درست میشه، ۵ ورق قرص لورازپام داشتم ولی برای مرگ کافی نبود با خودم میگفتم مگه من چند سالمه که باید به این چیزا فکر کنم با این افکار خوابم برد با سردرد بیدار شدم رفتم آشپزخونه دیدم مامانم داره چایی میریزه گفتم قرص نوافن کجاست گفت چیه کجات درد میکنه گفتم سرم
رفت از تو کیفش قرص آورد گفت بیا دخترم راستی یه خبر دارم برات با بابات حرف زدم گفتم یه ماه بهش وقت بده اینم از خرشیطون میاد پایین قبول میکنه ازدواج کنه بچه های این دوره زمونه حرف زور رو قبول نمیکنن
گفتم زحمت کشیدی مامان مرسی که یه ماه دیرتر قرار به اجبار ازدواج کنم.
وای چته تو دختر مگه میلاد چشه آخه چرا با پدرت لج میکنی
نگاهش کردم و دستاش گرفتم گفتم مامان واقعا فکر میکنی از سر لج بابا اینکارو میکنم؟؟مامان من چیکار کنم دوسش ندارم
مامانم: دخترم عشق بعدا به وجود میاد به حرف بابات گوش کن میخوای تو آینده با غریبه ازدواج کنی که چی بشه نه طرفو میشناسی معلوم نیست تو زرد از آب در نیاد یا ن.
دستش ول کردم گفتم ن شماها کلا حرف منطقی حالیتون نمیشه میگم نمیخوام ازدواج کنم از الان غصه آینده بخورم که چی؟
مامانم: مبینا من کاری ندارم خودت باباتو راضی کن حوصله حرفاتون ندارم
عصرش پریسا زنگ زد و کل داستان رو براش توضیح دادم ذوق میزد و با حالت شوخی میگفت مبینا خانم بیا شاهزاده سوار بر اسب سفیدت اومد فقط تو راه یکمی موهاش سفید شده و میخندید گفتم مرض یکم جدی باش. واقعا نمیدونم چیکار کنم پسر عموم هم دور ورش داشته بخاطر رفتار خوبی ک بابام باهاش داره همش بهش میگه داماد عزیزم
پریسا: مبینا والا موندم چی بگم میخوای پس فردا بریم بیرون یکم حال هوات عوض بشه گفتم باشه فقط دوباره نپیچونی منو،، کوفت یه بار خواب موندما
شب بود پویا داشت با پدرم درباره کارش صحبت می‌کرد بین بحث هاشون متوجه شدم صاحبکار سابق داداشم لوازم موبایل رو داره جمع میکنه و زده تو کار ساخت ساز
یه کنجکاوی عجیبی وجودم رو گرفته بود نمیدونم چرا ولی دلم میخواست یه بار دیگه حسین رو ببینم

روز چهارمساعت ۵ رسیدم میدون فردوسی پریسا با تعجب گفت دختر دیوونه شدی شالتو بنداز سرت مامور اینجاست،،
وای پریسا ولش بیا از عابر پیاده بریم نمیبینن مارو بریم ی آبمیوه بخوریم خیلی تشنمه
سفارشمون آماده شد و پریسا نشست کنارم خب تعریف کن مبینا میخوای چیکار کنی.
نمیدونم باید چه غلطی بکنم بابام خیلی جدی گفت باید زن میلاد بشم باورم نمیشه دلش میاد این جوری باهام رفتار کنه پریسا نگام کرد گفت هوف شانس تو بابات انگار تو دهه شصت گیر کرده عاشق ازدواج سنتیه
تو حین خوردن شیر موز یهو فکرم رفت سمت حسین پاساژی ک توش مغازه داشت نزدیک بود به اینجا ولی واقعا دودل بودم برم یا ن حتی نمیدونستم مغازش جمع کرده یا ن
واقعا نمیدونستم چرا میخوام ببینمش حرفی نداشتم باهاش بزنم ولی انگار ی چیزی منو سمت اون هدایت میکرد
گفتم پریسا این حرفا رو ولش بیا بریم ی پاساژ هست گلس و قاب گوشی داره قیمتش مناسبن تنوعش هم بالا بریم میخوام بخرم
گفت باشه بزار فقط خیلی دور نباشه حوصله پیاده روی ندارم
رسیدیم دم پاساژ از فروشنده پرسیدم لوازم گوشی کدوم طبقس گفت طبقه ۲ از پله برقی رفتیم بالا
به داخل مغازه ها نگاه می کردم بیینم توش حسین رو میبینم یا ن
پریسا دستمو کشید بیا مبینا بریم داخل گفتم وای صبر کن ی مغازه بود اون قیمتاش مناسب بودن میخوام بیینم کجاست
نگاهم خورد ته سالن ی مغازه تقریبا جم شده رفتم داخل حسین رو دیدم باورم نمیشد خیلی حس خوبی داشتم با دیدنش،انگار چند سال بود میشناختمش انگار دلتنگش بودم ولی نمیتونستم احساساتم رو درک کنم
با ی آقایی داشت صحبت می‌کرد و میگفت فردا کلا جمع میکنه این خرت پرتا رو
بقیش رو هم میبرم خونه ی وقت دوستی آشنایی چیزی خواست میدم بهش
جلوتر رفتم سلام کردم نگام کرد انگاری اونم تعجب کرده بود منو اینجا دیده
حین سلام کردن اون آقا باهاش خدافظی کرد رفت از اونجا
جوری وانمود کردم ک انگار اتفاقی اومدم اینجا گفت چخبر خوبی گفتم ممنون شما خوبی.
پریسا خشکش زده بود آروم زد تو آرنجم مبینا اینو میشناسی با دست زدم پهلوش زیر لب گفتم بعدا میگم تو ویترین کلا چند تا قاب و گلس بود
ی قاب و گلس برداشتم پریسا هم ی قاب برداشت اومدیم حساب کنیم گفت پول نمیخواد من داشتم اینجارو جمع میکردم شبم میبندم کلا مغازه‌ رو تحویل میدم
گفتم ن آخه زشته اینجوری لطفا بگید چقدر شد گفت هیچی خواهر پویا هستی دیگه ی قاب و گلس چیزی نیست که بخوام پول بگیرم هرچی اصرار کردم قبول نکرد ازش تشکر کردم و یه جورایی تو حرفام بابت اون روز ازش عذرخواهی کردم
اومدیم بیرون،، پریسا دستمو گرفت وایسا ببینم این همون صاحبکار سابق داداشته؟؟ گفتم آره گفت خیلی عوضی شدی چرا بهم نگفتی میخوای بریم مغازه این گفتم چون نمیدونستم جمع کرده یا ن
گفت مبینا چشمت گرفتتش نه؟ شیطون پول قاب و گلس هم که نگرفت سرتم که دعواش شده پس بگو دلت پیش کیه،،
وای پریسا خفه شو ها طرف همسن بابامه اومدم یه جورایی عذر خواهی کنم بابت اون روز چرا حرف الکی در میاری،،
گفت مبینا ادا در نیار بخدا مشخصه ازش خوشت اومده قیافت و رفتارت جلوش ی جوری بود که من وقتی یه پسر خوشتیپ فیتنس میبینم اون جوری میشم،،
وای پریسا قصه نساز برا خودت،،
مگه دروغه مبینا خانم یادته چن ماه پیش راننده اسنپ کرم ریخت کیرش در آورد تو هم گرفتی دستت چرا من نگرفتم و فقط از حشری بودن راننده با اون سن خندم گرفته بود ولی تو داشتی براش جق میزدی،،
عصبی شدم گفتم وای پریسا آدم پیش تو خوبه قتل نکنه یه جوری میگی انگار رفتم به راننده دادم خب ترسیدم کیرش گرفتم دستم شوکه بودم گفت والا به قیافه اون روزت موقع دیدن کیر راننده اسنپ حشری بیشتر میخورد تا شوکه حرفاش با حالت شوخی بود ولی ناراحت شدم گفتم یعنی پریسا گوه بخورم جلوت کاری کنم،، وای دیوونه حالا بهت برخورد شوخی دیگه تازه من ازت ناراحتم که میخواستی ازم مخفی کنی موبایلیه همون شاهزاده سوار بر اسبه،، پریسا بسه جو نده الکی آدمو پشیمون نکن از گفتن راز هاش بهت،،
باشه خواهر خوشگلم حتما شاهزاده هم با دیدن چشمای سبزت محسون شده حیف که آرایش نمیکنی و به خودت نمیرسی خیلی شلخته ای،، باشه مامان جون شما به خودت خوب برس شوهر گیرت بیاد،،
ولی جدی مبینا به نظرم تو کلا از پیرمردا خوشت میاد من ندیدم از پسرای جوان تا حالا صحبت کنی یا حتی بهشون توجه کنی اون سری از جلو باشگاه بدنسازی رد شدیم یادته دو تا کیس خیلی خوب بودن تو حتی نگاهشون هم نکردی ولی من بهشون آمار دادم،،
الکی داستان سرایی نکن عزیزم من فقط خوشم نمیاد ازدواج کنم و به این چیزا فکر کنم،، باشه خانم تو مریم مقدسی اصلا
رسیدم خونه فکرم مشغول حسین بود نکنه جدی جدی ازش خوشم اومده شاید پریسا راست می‌گفت شاید من از مردای پیر خوشم میومد انگار داشتم با احساساتم آشنا میشدم ولی نمیدونستم باید چیکار کنم انگار دنیا ی چالش بزرگ برام تدارک دیده بود

روز هفتم مدرسه یکی درمیون تعطیل میشد بخاطر کرونا ،،شیوه درس دادن هم ک افتضاح بود
از مدرسه تعطیل شدم زنگ زدم به مامانم گفتم ناهار چی داریم گفت من خونه نیستم رفتم سر خاک پدر یکی از دوستام گفتم مامان موقع کرونا واجب بود بری،،
دخترم چیکار کنم خب زشته نمیشد ک نرم برو خونه یه چیزی درست کن خودت،،
هوف باشه مامان خدافظ
گوشیم زنگ خورد دیدم پویاس
سلام جونم
سلام میگم مبینا از مامان بپرس بیین شب برا شام چقدر مرغ بگیرم بیارم چون میخوام برم سرچشمه،،
مامان خونه نیست رفته ختم منم تازه از مدرسه تعطیل شدم، کلیدم ندارم ادرس بفرست بیام از محل کارت کلید بگیرم برم خونه
آدرس رو فرستاد زیاد دور نبود نزدیک مترو حسن آباد بود رسیدم محل کارش تو محوطه حیاط منتظر بودم یهو دیدم حسین از کارگاه اومد بیرون وقتی دیدمش دوباره اون احساس عجیب رو حس کردم ناخودآگاه لبخندی به رو لبم زده شد و سلام کردم حسین حواسش نبود نگام کرد گفت عه ، شمایی گفتم بله خوبید بابت اون روز ممنون گلس خیلی خوبه سرش انداخت پایین گفت خواهش میکنم، به خوشی استفاده کنید راستی اینجا چیکار میکنی گفتم کلید نداشتم مامانم خونه نیست اومدم کلید بگیرم از پویا گفت آها، منم اومدم ی سر به دوستم( صاحبکار جدید پویا) بزنم، لبخندی زدم و خدافظی کردیم پویا اومد پایین کلید داد و رفت
تو اتوبوس تموم فکرم درگیر حسین بود درگیر قیافه مهربون و جا افتاده مردونش و اون شخصيت جالبی ک داشت
رسیدم خونه اصلا حوصله آشپزی نداشتم با کیک شیر کاکائو خودم سیر کردم تا مامانم بیاد بعد ماه ها یکم حس خوشحالی داشتم دیدن حسین باعث بهتر شدن حالم میشد ولی مطمئن نبودم ک بهش به نگاه شوهر فکر میکنم شاید دلم محبت پدرانه ای که ازم دریغ شده بود رو میخواست
شب بود طبق معمول بابام تلویزیون میدید و داداشم سرگرم گوشی
از رو کنجکاوی پرسیدم راستی پویا این صاحب کار سابقت دختر اینا نداره؟؟ اينقدر باهات مهربونه شاید میخواد دخترشو بده بهت خخخ،،
نه باو این حسین آقا کلا خوش قلب و با شخصیته اون روزم فکر کرده میلاد میخواد خفتت کنه اومده جلو
گفتم وا چرا بچه دار نمیشه پس؟
فضول خانم زن نداره طلاق گرفتن چن سال پیش،،
احساساتم کنترل کردم گفتم هی شانست دختر نداره بده بهت و الکی خندیدم تابلو نباشه،،
بابام زیر چشمی نگام میکرد تو نگاهش خشم و عصبانیت رو نسبت بهم حس میکردم

روز یازدهم بابام صدام کرد گفت مبینا چی شد کی به عموت بگم بیاد خواستگاری؟
میخواستم از بحث فرار کنم واقعا حس بحث نداشتم، گفتم بابا من که گفتم نمیخوام ازدواج کنم چرا بیخیال نمیشی گفت یعنی چی من پدرتم میخوای جلو عموت خوارم کنی گفتم وا برای چی خوار بشی بابا، من نمیتونم با کسی که بهش علاقه ندارم ازدواج کنم،،
چشماش گرد کرد و با عصبانیت گفت من قول تورو به عموت دادم میفهمی اینو؟ چرا میخوای اذیتم کنی؟
طاقتم سر اومده بود گفتم بس کن بابا یه جوری میگی انگار منو میخوای بفروشی مگه من اسباب بازی ام که برای زندگیم تصمیم میگیری این حرفم شعله خشم پدرم رو روشن کرد بلند شد یه لگد زد به بالشت کنارش چی گفتی دختره چشم سفید، مامانم پرید وسط وای مرد ولش کن تو رو خدا اینجوری داد نزن همسایه میشنوه،،
به جهنم بزار بشنون من سکوت کردم و سرمو انداختم پایین ترسیده بودم
مامان زنگ زد به پویا
کجایی مادر کی میرسی،،
پشت موتورم حسین آقا داره میرسونه منو رفتم ی سر پیشش،،
اها مادر زود بیا،،
باشه چی شده مگه،،
هیچی زود بیا،،
باشه من ۵ دقیقه دیگه رسیدم نزدیکم،،
خشم پدرم تمومی نداشت و میخواست بحث رو ادامه بده دوباره اومد نزدیکم گفت تو دختر منی و اختیارت دست منه سرمو بالا آوردم گفتم بابا اینکه ماشینت خرابه و تو تعمیر گاهه مقصرش من نیستم عصبانیتت از زندگیو رو سر من خالی نکن من باعث نشدم تو فقیر باشی،
حرفام بدجور عصبیش کرد یهو یه مشت گذاشت تو سرم، مادرم جیغ زد وای بسه
مادرمو هول داد دوباره اومد سمتم از موهام کشید و بلندم کرد دوباره بگو چه گوهی خوردی،
جیغ میزدم بابا ولم کن تو رو خدا بسه،
یه سیلی محکم زد تو صورتم دوباره مامانم جیغ میزد بسه ولش کن کشتیش این بار محکم تر هلش داد و سرش داد زد گمشو اونور این هرزه باید آدم بشه،،
زنگ خونه رو زدن، پویا بود، مامانم بدو بدو رفت درو باز کنه تا پویا جلو بابام بگیره
خون جلوی چشم بابام گرفته بود قندون رو محکم پرت کرد سمتم
خورد به دستم و جیغ کشیدم،، کمربند در آورد یکی محکم زد به پاهام، ترس وجودم گرفته بود
پویا و حسین اومدن داخل پویا رفت سمت بابام که یهو دوباره بابام کمربند کشید
حسین خودش جلوم قرار داد و کمربند خورد محکم خورد به به شکم و سینش،
از ترس زیاد ناخودآگاه چسبیدم به پشتش و از پشت گرفتمش در عین حال گریه میکردم
بابام میگفت برید کنار این دختر باید آدم بشه داداشم بردتش تو آشپزخونه و سعی میکرد آرومش کنه ولی من هنوز تو شوک بودم و محکم از پشت حسین رو بغل کرده بودم
مامانم منو کشید سمت خودش گفت بیا اینجا
حسین هم نگام میکرد ترحم و دلسوزی رو نگاهش میدیدم نمیخواستم تو اون حالت منو ببینه اما اشکام تموم نمیشدن،،
مامانم منو برد تو حیاط دست و صورتم بشوره تازه متوجه خونریزی دستم شدم خیلی شدید پاره شده بود،
حسین اومد تو حیاط گفت زخمشو ببینم میفهمم بخیه میخواد یا ن
مامانم کف دستم آورد بالا،
حسین:بخیه میخواد زخمش خیلی باز شده،به مامانم نگاه کرد گفت بتادین دارید باید زخمش بشوریم عفونت نکنه تا ببریمش درمانگاه،
مامانم بتادین آورد ریختم تو دستم تازه جیغ زدنام شروع شدن
مامانم پویا رو صدا زد، پویا اسنپ بگیر بریم درمانگاه دست مبینا بخیه میخواد
حسین رفت داخل خونه تا پدرم آروم کنه
پویا نگران بود می‌گفت چی شد یه دفعه مامانم میگفت مگه نمیدونی همون بحث همیشگی این دختر هم زبونش درازه آخرم چوبش خورد
ی کلمه هم حرف نمیزدم اصلا حالم خوب نبود ۵ دقیقه گذشت ولی اسنپ نمیگرفت موقع کرونا بود خیلی ها ترسیده بودن
حسین اومد تو حیاط گفت با آقا جمشید( پدرم) صحبت کردم گفتم عموش میخواد بیاد اینجا اینم امشب جلو چشم نباشه من خواهرم یه دختر ۷ ساله داره شوهرش هم ماموریت هستش اگه صلاح میدونید شب ببرمش اونجا،
مامانم دستش گذاشت جلو دهنش: آخه حسین آقا شمام مثل برادرم، خوبیت نداره دختر خونه غریبه بخوابه،، پویا گفت به بهانه کنکور میتونیم بگیم خونه خالش رفته با دختر خالش درس بخونه، مامانم دو دل شده بود از طرفی نمی خواست دخترش بفرسته خونه غریبه از طرفی میدونست عموم اینجا باشه بابام جلوش جوگیر میشه و دوباره دعوا راه میندازه ،رو به حسین کرد و گفت خیالم راحت باشه؟ خواهرتون راضیه؟ حرفی نشه بعدا؟ حسین جواب داد ن چ حرفی اونم تنهاست بچشم ک دختره ولی باز هر جور صلاح میدونید بالاخره شما مادری بهتر میدونی
مامانم به پویا گفت برو خواهرتو حاضر کن با آژانس بریم درمانگاه بعد حسین آقا ببره خونه خواهرش،،
حسین نگاه مامانم کرد گفت خب من خودم می‌برمش دیگه چ کاری الکی هزینه آژانس بدید دوباره مامانم با خجالت زدگی گفت آخه حسین آقا در همسایه میبینه زشته،،
نگاه مامانم کردم گفتم مامان حالم خوب نیست تا سر کوچه باهامون بیا اصلا خودت سوار موتورم کن خیالت راحت از تَرک موتور میگیرم دستم به نامحرم نخوره
خلاصه رفتم آماده شدم شارژر برداشتم گذاشتم تو جیب هودیم ،شلوار تقریبا راحتی پوشیدم ی مقدار پول نقد داشتم گذاشتم تو جیبم
مامانم کارتش داد به حسین گفت بفرمایید برا خرج درمانگاه رمزش، تا اومد بگه حسین گفت تو رو خدا زشته هزینه ای نیست ک این حرفا رو نزنید. مامانم هی اصرار کرد ولی حسین قبول نکرد پویا منو برد سه تا کوچه اونورتر تا همسایه نبینه که سوار موتور مرد غریبه میشم
سوار شدم دستم گذاشتم پشت موتور و سعی کردم از حسین ی مقدار فاصله داشته باشم
رسیدیم درمانگاه شبانه روزی ،آماده شدم برم بخیه بزنم خانم که میخواست بخیه بزنه گفت بابات چقدر نگرانت بود معلوم دوست داره هی میگفت لطفا آروم بزنید ی جوری ک کمتر دردش بگیره،
لبخند تلخی زدم از اینکه پدرم منو به این روز انداخته .کارم تموم شد اومدم بیرون دیدم حسین شیر موز گرفته
دستتون درد نکنه آخه چرا زحمت کشیدید بخدا جلوتون خیلی شرمنده ام همش دردسرم براتون
حسین: نگو این حرفو وظیفه انسانیم رو انجام دادم ،بخور فشارت نیفته
سرم پایین بود و گفتم شما خیلی مهربونی خیلی به برادرم لطف کردی براش کار پیدا کردی الانم که من زحمت شدم براتون
حسین: لطفا اینجوری نگو من نمیتونستم اون صحنه رو ببینم و کاری نکنم این مشکلات هم برا همه پیش میاد زیاد ناراحت نباش.
گفتم خوش بحال خانمتون( میدونستم طلاق گرفته ولی خب اون لحظه گفتم) گفت ای بابا زن ندارم که خخ
سرم پایین بود گفتم پس خوشبحال خانم آیندتون ک شما اینقدر مهربون و با درکی،
خجالت کشید سرش انداخت پایین
هوا سرد شده بود گفتم میشه بریم گفت آره فقط یه چیزی من اون لحظه اصلا به خواهرم زنگ نزدم و الکی جلو مامانت داشتم با تلفن صحبت می‌کردم.نگاهش کردم گفتم خب یعنی چی؟
گفت میدونم حق داری عصبی بشی بخدا اون لحظه این فکر به ذهنم رسید الانم اگ دوس داری میبرم خونتون به مادرت میگی خودت پشیمون شدی اومدی.
صدام با حالت ناراحتی بود گفتم آخه من چجوری برم خونه عموم اونجاست من اصلا دلم نمیخواد ریخت بابام امشب ببینم.
گفت باشه من ک نگفتم حتما برگرد اگ فکر بدی نمیکنی بیا بریم خونه خودم بخدا از این کارم سوء قصد نداشتم اون لحظه خواستم کمکی کرده باشم.نگاهش کردم گفتم من بهت اعتماد دارم بریم من خیلی سردمه.
باشه بزار زنگ بزنم جیگرکی غذا سفارش بدم تا بریم آماده کرده باشه .شب ساعت ۱۰ و نیم رسیدیم خونش درو باز کرد و چراغارو روشن کرد، گرمای خونه حس خوبی بهم میداد ،رفتیم سر میز غذا خوری نشستیم، حسین گفت من برم پیراهنم عوض کنم بیام.
پیراهنش نگاه کردم لکه های خونه دست من کثیفشون کرده بود
حسین: بیا این لقمه رو بخور
ممنون خودم می گرفتم دیگه
حسین: بخور نوش جونت
موقع غذا خوردن
نگاهم بهش بود چقدر با دیدنش و بودن در کنارش آرامش داشتم چقدر حس امنیت بهم میداد با احساساتم رو راست شده بودم من واقعا دوسش داشتم، مردی ک ۲۶ سال ازم بزرگتر بود دلمو برده بود
موقع خواب بودم رفتم رو تخت دراز کشیدم
حسین پتو رو برداشت بیاد تو حال بخوابه گفت راحت باش در اتاقم ببند راحت تر باشی
بهش گفتم ببخشید بخاطر من رو مبل میخوابی
حسین: لطفا اینقدر معذرت خواهی نکن من خودم خواستم بیای زور ک نبود پس مشکلی نیست
هندزفری گذاشتم تو گوشم و اهنگ های غمگین پلی کردم نیم ساعتی گوش میدادم و اشک می‌ریختم
میخواستم چیکار کنم تا کی باید با پدرم میجنگیدم؟
اهنگ قطع کردم اشکام رو گونه هام خشک شده بودن امشب خیلی گریه کرده بودم خیلی احساساتی شده بودم دلم می‌خواست برم حسین بغل کنم ولی میترسیدم نمیدونستم چیکار کنم ولی اون شب احساساتم منو کنترل میکردن درو اتاق باز کردم، هالوژن های آبی روشن بودن ساعت ۱۲ و نیم بود
بنظر میومد حسین خوابه
رفتم کنار سرش رو مبل و دستم کشیدم رو صورتش انگاری تازه داشت خواب می رفت با تعجب خودش بلند کرد و نشست گفت جونم کاری داری؟ بدون مقدمه خودم انداختم تو بغلش، شوکه شد هیچی نمی‌گفت بعد چند ثانیه دستش کشید رو موهام و نوازش میکرد، سرمو بیشتر فشار میدادم تو بغلش، بالآخره حرف زد: قربونت بشم چیه اینقدر غمگینی، غصه نخور همه چی درست میشه.
نه هیچی درست نمیشه به زور میخوان زن پسر عموم بشم من نمیتونم با کسی ک دوسش ندارم ازدواج کنم.
موهام نوازش میکرد میگفت میفهمم ولی لطفا الان گریه نکن بعدا ی کاریش میکنیم.
بهش گفتم میشه بیای تو تخت من تو بغلت بخوابم؟ از پیشنهادم جا خورده بود با صدای دودلی گفت باشه میام.
گفتم بخدا من هرزه نیستم لطفا فکر بد نکنید من فقط کنارتون حس امنیت کردم دلم ی آغوش پدرانه میخواد
با گفتن اینا احساساتی شد گفت باشه عزیزم بریم فقط لطفا گریه نکن
دراز کشید شلوار پارچه ای بیرون که تنش بود در نیاورده بود خودمو بیشتر بردم بغلش و سرم زیر چونش بود موهام رو نوازش میکرد گفتم کاش شما بابای من بودی
پیشونیم بوس کرد و گفت قربون دخترم بشم اشکال نداره همه مشکلات تموم میشن چند دقیقه ای ک گذشت پاهام بالا آوردم حس کردم کیرش راست شده اونم متوجه شده بود ک من فهمیدم ولی بیچاره از خجالت نگام نمیکرد یکم خودشو عقب برد از حالت ناراحتی در اومده بودم یکم حشری بودم ولی اصلا نمیشد کاری کرد
آغوش گرم و امن حسین باعث شد اون شب راحت بخوابم
صبح بیدار شدم اومدم تو حال دیدم حسین داره تخم مرغ آبپز پوست میکنه و پنیر و شیر هم آمادس
یه لحظه یاد کار دیشبم افتادم خیلی پشیمون بودم از اینکه رفتم تو بغلش،
درسته هیچ اتفاقی نیفتاد ولی معلوم نیست چ فکری بکنه راجبم، حقم داشت رسما رفتم تو بغلش. هر کس دیگه ای بود ترتیبم میداد ولی خوش شانس بودم
دست صورتم شستم و به خودم اومدم نمیخواستم رفتارای دیشبم ادامه پیدا کنه
سر میز سنگین برخورد کردم و سرم کلا پایین بود چند باری حسین سر صحبت باز کرد ولی بی اعتنایی کردم.
گفتم میخوام برم خونه گفت باشه عزیزم
گفتم لطفا درباره اتفاق دیشب به کسی چیزی نگید نفهمیدم چرا اونکارو کردم ولی پشیمونم میدونم هزار جور فکر دربارم کردید ولی بدون نیت بدی بود فقط احساساتی بودم همین
گفت عزیزم تو هیچ کاری نکردی و دیشب هم هیچ اتفاقی نیفتاد منم هیچ فکر بدی راجب ندارم
ولی ممنون ک شخصیت منو اینجوری شناختی که برم به کسی بگم دیشب تو اینجا بودی
سرم پایین بود گفتم ن سوءتفاهم نشه فقط خواستم بگم از کار دیشبم پشیمونم
برام اسنپ گرفت و آنلاین حساب کرد
خدافظی کردیم و برگشتم
ادامه دارد

نوشته: مبینا

ادامه...


👍 24
👎 2
24001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

941238
2023-08-08 03:20:10 +0330 +0330

دوست عزیز زوبین ،اینجا هرکس فقط نطر شخصی خودش رو میگه ،شما ک نویسنده هستی باید سطع انتقاد پذیریت بالا باشه از مبینا هم بخاطر نوشتن تشکر و خسته نباشی میگم.

0 ❤️

941240
2023-08-08 03:27:47 +0330 +0330

قشنگ بود
ادامشو بنویس

0 ❤️

941243
2023-08-08 04:26:43 +0330 +0330

اسلیو ماده میخوام

فقط ماده ها بیان

با هر پت 🐶 ، 🐷 ، 🐮

مسترم

بدون لیمیت مدیا (چهره اشکال نداره)

فیک نیاد ، حوصله ندارم

توله نر زیر ۱۹ سال هم میتونه بیاد اگر بپسندم

0 ❤️

941252
2023-08-08 06:08:16 +0330 +0330

آفرین ، جالبه داستانت ، منتظر ادامش هستیم👌🌹🌹

0 ❤️

941312
2023-08-08 16:54:34 +0330 +0330

منم یه لیتل می خوام

0 ❤️

941395
2023-08-09 03:40:58 +0330 +0330

لطفاً ادامه اش رو سریع بنویس

0 ❤️

943193
2023-08-19 20:50:42 +0330 +0330

دمت گرم قلمت خوبه درسته که داستانه ولی متأسفانه درواقعیت هم هستن همچین پدران بیرحمی که به زن وبچه شون بچه یه برده و زیردست نگاه میکنن که انگار باید حرف حرف اونا باشه من خودم یه مردی هستم که دختردارم وهمیشه با بچه هام بااحترام برخورد کردم ونظرشون برام قابل احترام بوده وامیدوارم همه پدران واسه بچه هاشون احترام قائل بشن🙏🙏🙏🙏

0 ❤️