مادر و دختری با چشمان قهوه ای

1401/04/19

درود به عزیزانی که این صفحه رو باز کردن تا داستانم رو بخونن.
این داستان بر اساس یک اتفاق واقعی که همین حوالی رخ داده ، توسط نویسنده به نگارش در اومده.
توصیه ی نویسنده: افراد نوجوان و کسایی که اطلاع دارن که دچار بیماری اعصاب و روان هستن یا از مشکلات روحی و روانی رنج میبرند در صورت صلاح دید این صفحه رو ببندند.

دراز کشیده بودم و بالا و پایین شدنش روی کیرم رو تماشا میکردم. تکون خوردن سینه هاش نمیزاشت چشمام رو ازشون بردارم.صحنه ی فوق العاده ای بود. دستام رو به سینه هاش رسوندم و توی مشتم گرفتمشون. همزمانی که اون پایین میومد منم کمرم رو بالا می آوردم تا کیرم تا انتها داخل بشه.
خوابوندمش و پاهاش رو بالا بردم و توی شکمش خم کردم. چون کسش تنگ بود ظرفیت کیرم که به بزرگترین حجم خودش رسیده بود رو نداشت.
با اولین ورود کیرم گفت: عشقم فکر کنم دیگه پاره شدم.
آروم ضربه میزدم تا خوب باز بشه.
دستاش رو باز کرد تا دراز بکشم توی بغلش.
پاهاش رو حلقه کرد دور کمرم. دستاش رو گذاشت پشت شونه هام و فشار میداد و نوازش میکرد.
با خواهش ازم میخواست که تمومش نکنم.
+عشقم تمومش نکن باشه؟لطفا ادامه بده. لطفاااا…
لاله ی گوشش رو توی دهنم بردم.
چند دقیقه ای ادامه دادم.
صدای ناله هاش بلند تر شده بود. وقتی با لرزش بدنش کاملا ارضا شد سرعتم رو بالا بردم و داخلش خالی شدم.
بعد از کمی استراحت از اتاق خواب اومدم بیرون
ساعت مچی و انگشترم رو از روی میز برداشتم تا دستم کنم و برم.
+میشه چند دقیقه دیگه هم بمونی؟؟لطفا!!دلم خیلی برات تنگ میشه. نمیدونم دیگه کی میای پیشم.
نشستم روی مبل و پاهام رو انداختم روی هم. سیگارم رو روشن کردم و گوشه لبم گذاشتم.
سرش رو روی پاهام گذاشت و دراز کشید. با یه دستم سیگارم رو گرفته بودم و با دست دیگم موهاش رو نوازش میکردم.
صدای چرخش کلید توی قفل در اومد.
یه دختر نوجوون با مانتو شلوار مدرسه و کوله پشتی وارد شد. ما رو که دید کمی جا خورد.
یکتا سراسیمه سرش رو از روی پام برداشت و خودش رو مرتب کرد.
فقط یه شلوارک تا بالا زانو تنم بود. بدنم رو کامل شیو کرده بودم. از نوع نگاهش و معصومیت چشماش کمی خجالت کشیدم. با صدای لرزون سلام کرد و رفت تویِ اتاقش.
-ببینم مگه نگفتی دخترت امروز خونه نیست؟
+خب قرار بود بعد از مدرسه بره خونه دوستش ، نمیدونم چی شده که نرفته!!نگران نباش من چیزی رو ازش پنهان نکردم. ارغوان در جریان همه چی هست.
-بهترِ دیگه من برم. نمیخوام بیشتر از این اذیت بشه.
یه جورایی ناراحت بودم که برای اولین بار بخوام اینجوری باهاش روبرو بشم.
.
.
.
چند روزی گذشت و شب من طبق معمول برای اینکه دخترم تنها نباشه زود اومدم خونه.
+بابا جووون.
-جانِ بابا!
+حوصله ام سر رفته تو خونه.استرس امتحانِ فردا رو هم دارم. نمیدونم چیکار کنم.
-نظرت چیه پدر و دختری شام رو بریم بیرون؟؟خیلی وقته دوتایی وقت نگذروندیم.
+عالیه!!حرف نداری بابا جونم. یکی یه دونه خودمی.
بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدنم.
وسطایِ شام خوردن گوشیم زنگ خورد. شماره ی یکتا افتاده بود. از سر میز بلند شدم و اونورتر رفتم تا دخترم بیتا صدام رو نشنوه.
+علو سلام یکتا جان.
با گریه شروع کرد به حرف زدن.
-سلام عمو. من ارغوانم. ببخشید که زنگ زدم. مجبور شدم. مامانم حالش خوب نیست نمیدونستم به کی زنگ بزنم. میشه خودت رو برسونی؟؟خواهش میکنم ، من تنهام اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.
-چی شده؟مگه کجایی عزیزم.
+الان بیمارستانیم ، مامانم از پله های ساختمون افتاده پایین الان هم بیهوشِ.
-آدرس بیمارستان رو برام بفرست.
پول شام رو حساب کردم و حرکت کردیم سمت بیمارستان.
-ببخشید میشه چک کنید خانم یکتا (…) کدوم اتاق هستن؟؟
ایشون توی بخش مراقبت های ویژه هستن.انتهای راه رو سمت چپ.
با عجله خودم رو رسوندم. ارغوان تکیه داده بود به دیوار و گریه هاش هم بند نمیومد.
-تو حالت خوبه دخترم؟ کی این اتفاق افتاده عزیزم؟
+عصر حدود ساعت پنج. من مدرسه بودم وقتی اومدم همسایه ها بهم گفتن.اونا آورده بودنش. الان هم به من نمیگن حالش چقدر بده.
اشکاش هنوزم جاری بود. بین اینکه بغلش کنم یا نه مُرَدد بودم. دستام رو که باز کردم انگار اونم یه آغوش میخواست تا خودش رو خالی کنه.
دخترم هاج و واج من رو نگاه میکرد که چه اتفاقی افتاده.اصلا این دختر کیه که من بغلش کردم. هنوز فرصت نشده بود براش توضیح بدم.
کارای پذیرش رو کامل کردم و ازمون خواستن فقط یک نفر بمونه به عنوان همراه بیمار.
-ببینم دخترم کسی رو داری بخوای بری پیشش؟
مات و مبهوت نگام کرد.
+من پیش مامانم بمونم بهتره.
-یه نگاه به اوضاع و احوالت بنداز!!اینجا اذیت میشی عزیزم. خودم هر جا خواستی میرسونمت.اقوام یا آشنایی داری؟
چند لحظه سکوت کرد.
راستش عمو ما تو این شهر کسی رو نداریم.از وقتی اومدیم اینجا تنها زندگی میکنیم.
پس یه کاری میکنیم.اول بریم وسایلت رو برداریم بعد شما دو تا رو میرسونم خونه خودمم بر میگردم بیمارستان.
.
.
.
بعد از مدتی یکتا حالش رو به بهبود رفت و از بخش مراقبت های ویژه بیرونش آوردن اما هنوز مرخص نشده بود.
عصر خیلی خسته اومدم خونه تا دوش بگیرم و لباس عوض کنم که دیدم ارغوان تنها خونه ست و حااش هم زیاد خوب نیست.
-پس بیتا کجاست؟؟
+رفت.
-رفت؟کجا رفت؟
+گفت میره پیش مامانش.
-اتفاقی افتاده؟چیزی بهت گفت؟
+فکر کنم باعث دردسرتون شدم.واقعا معذرت میخوام.
سرش رو انداخت پایین و آروم اشکاش سرازیر شدن.
از چشماش میشد فهمید که چه فشاری رو تحمل میکنه.
-این چه حرفیه!!چه مزاحمتی؟ تا من آماده میشم برو حاضر شو تا یه جایی بریم.
+کجا؟
-هر جایی شد. توفعلا آماده شو.
.
.
.
+اینجا کجاست عمو؟
-به اینجا میگن بام شهر.تمام شهر اینجا زیر پاهاتِ. میتونی همه ی غم هات رو اینجا بزاری و بری.
+چطوری؟؟
اینطوری!!حالا خوب نگاه کن.
-یوووووهوووو.آاااااههههااااااای آدمایِ شهر از همتون متنفرم. همتون برید به جهنم حالا که هیچکدومتون منو دوست ندارین…
با صدای بلند میگفتم و میخندیدم.
+دیوونه شدی؟؟چیکار داری میکنی عمو؟
-چرا فکر میکنی دیوونگی بده؟؟همه آدما باید دیوونگی رو تجربه کنن. تازه اونموقع میفهمی که چه لذتی داره. حالا دستت رو بده به من و با شمارش من همراه من داد بزن
۳ ۲ ۱ …
یوووووووهووووووووو…
خسته که شدیم رویِ نیمکت قدیمی که کمی جلوتر بود نشستیم.
-خوش گذشت؟؟
همینطور که نفس نفس میزد گفت:
+آره فوق العاده بود. فکر کنم حسابی بهش نیاز داشتم.
فقط نمیدونم شما از کجا میدونستی که چی حالم رو بهتر میکنه.
-تجربه عزیزم.!تجربه باعث میشه آدمها رو توی شرایط مختلف بشناسی
+الان میفهمم که چرا حال مامانم بعد از اینکه با شما آشنا شده اینقدر خوبه.
-یه چیزی رو بهت بگم؟
+آره بگین.
-هیچوقت از یه مرد جلو خودش زیاد تعریف نکن ما جنبه ی تعریف شنیدن نداریم.
+حالا من میتونم یه چیزی بگم؟
-چی عزیزم؟
+اصلا بهتون نمیاد دختری هم سن و سال من داشته باشین. بیتا چند سالشه؟
-اون ۱۵ سالشه.چطور بهم نمیاد؟خب تو سن ۳۸ سالگی یه دختر ۱۵ ساله داشته باشی زیادم غیر طبیعی نیست.
+یعنی واقعا شما ۳۸ سالتونه؟؟
چهره ی متعجب به خودش گرفت.
-خب آره!از چی تعجب کردی؟؟
+ولی من فکر میکردن به زور سی و دو یا سی و سه سالتون باشه.
خندم گرفته بود.
-دختر هنوز چند دقیقه هم نیست بهت گفتم از ما مردها تعریف نکن جنبه نداریم.
+خب واقعیت رو باید گفت.
+گرسنه ات نیست؟من که فکر کنم الان میتونم یه گوسفند رو دُرُسته بخورم.
+منم که از بس انرژی مصرف کردم ، گوسفند که نه ، ولی یه دونه مرغ رو فکر کنم بتونم بخورم.
ارغوان میخندید و من از اینکه خنده رو روی لباش آوردم حس خیلی خوبی داشتم.
سر میز شام دوباره گرم صحبت شدیم.
ارغوان مثل پرنده ای بود که انگار بعد از مدت ها از قفس آزاد شده.

  • عزیزم برنامه ای داری واسه فردا که مامانت مرخص میشه؟
    +نمیدونم.مثلا چه برنامه ای؟
    -گفتم شاید دوست داشته باشی مثلا یه جشن کوچولو بگیری. البته که اگر بخوای حتما کمکت میکنم.
    +به نظرم فکر خوبی باشه.اما اینکه شما رو توی زحمت میندازه شاید درست نباشه.
    -نگران نباش خودم دوست دارم که انجام بدم.
    فکر میکردم با این کار خوشحال بشه اما چهره ش توی هم رفت.
    -چی شد عزیزم؟از چی ناراحت شدی؟
    +راستش یاد بابام افتادم.
    -یعنی دلت براش تنگ شده؟؟
    +دلم تنگ بشه؟واسه چیه اون آدم باید دلم تنگ بشه؟واسه کتک هایی که میخوردیم یا بدو بیراه هایی که میشنیدیم؟؟بزرگترین لطفی که به ما کرد این بود که ما رو تنها گذاشت و رفت.
    نا خود آگاه دستاش رو که روی میز بود توی دستام گرفتم.
    +دنیا همیشه هم سیاه نیست دخترم ، آدمای خوب هم حتما سر راهت قرار میگیرند. اگه بخوای حتما آینده روشنِ. بزار اون گذشته ها توی همون گذشته بمونن.
    +وقتی شما رو دیدم مطمئن شدم که آدمای خوب هم تو این دنیا هستن. دستم رو توی دستاش فشار داد و تبسم زیبایی روی لباش نقش بست.
    .
    .
    .
    خونشون رو به کمک هم خیلی زیبا تزئین کردیم. ارغوان خونه موند و من دنبال یکتا رفتم تا بیارمش خونه.
    در رو که باز کردیم ارغوان با کیکی که توی دستاش گرفته بود به استقبالمون اومد.
  • خوش اومدی مامانِ مهربونم. چقدر خوبه که برگشتی پیشم.
    × من قربون اون دختر خوشکلم برم که اینقدر ماهه. چقدر دلم برات تنگ شده بود. خونه رو چطوری اینقدر خوشکل درست کردی؟
    +با کمک عمو درستش کردیم.
    × پس من فدایِ هر دوتاتون بشم عشقایِ من که این قدر به فکرم بودین.
    -اگه کاری ندارین من دیگه برم شما هم مادر و دختری حسابی رفع دلتنگی کنید.
    × مگه من میزارم بری؟ این چند وقته این همه هوای ما رو داشتی الان بری؟
  • آره عمو جون لطفا بمون دیگه!! بدون تو که مزه نداره.
    × اوه! اوه! میبینم که بعضی ها خوب با هم کنار اومدن.
    -چیه؟!نکنه حسودی میکنی؟
    خب اگر این وسط عشقتون به من کم نشه حسودی نمیکنم.
    سه تایی نشستیم و ارغوان کیک رو برید و تعارف کرد.
    یکتا چنگال رو برداشت و اولین برش رو توی دهن من گذاشت.
    ارغوان صداش رو صاف کرد و گفت: حواستون هست منم اینجا هستما!!
    یکتا با خنده گفت: بفرما بعد به من میگن حسودی میکنی.
    برش بعدی کیک رو توی دهن ارغوان گذاشت.
    بفرمایید اینم برا دختر یکی یدونه ام.
    .
    .
    .
    چند شبی رو به خاطر اینکه از دل دخترم بیتا در بیارم وقت بیشتری براش گذاشتم و نتونستم به یکتا سر بزنم.
    شب یه پیام از واتس آپ داشتم که شماره ناشناس بود.
    -ببخشید من شمارتون رو ذخیره ندارم شما؟
    +ارغوانم اینم شماره منِ.
    -اتفاقی افتاده عزیزم؟مامانت خوبه؟
    +یعنی واقعا واسه اینکه بهت پیام بدم باید اتفاقی افتاده باشه؟نمیشه مثلا دلم تنگ شده باشه؟
    مضمونِ پیامش کمی برام عجیب اومد
    منم دلم براتون تنگ شده دخترم.
    نمیدونم چرا ، اما از عمد واژه دخترم رو به کار بردم. شاید به خاطر ترسی که داشتم و رعایت خط قرمزها.
    +بیشتر به خاطر تشکر بابت زحمت هایی که کشیدی پیام دادم.خواستم تو دلت نگی چقدر دختر قدر نشناسی بود.
    +این چه حرفیه. مطمئن باش هیچوقت همچین فکری نمیکنم.
    +اتفاقی افتاده که دیگه پیشمون نمیای؟نکنه خسته ات کردیم.
    نه. فقط این چند روز یه خورده سرم شلوغ بود. احوالتون رو هر روز از مادرت جویا میشم.
    بیشتر از یک ساعت صحبت کردنمون طول کشید و برای شام فردا شب دعوتم کرد.
    اونشب بعد از تموم شدن صحبت هامون با اتفاقی که برام افتاد اولین زنگ خطر برای من به صدا در اومد.
    ارغوان رو به آغوش میکشیدم و عشق بازی میکردیم. لمس بدن لختش لذت وصف نشدنی داشت. همه چیز گنگ و مبهم بود. خوابی که نمیدونستم رویاست یا واقعیت.فقط میدونستم با سکسی که توی افکارم با ارغوان داشتم به اوج لذت رسیده بودم و صبح وقتی بیدار شدم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده عذاب وجدان بدی اومد سراغم. در تمام طول روز نمیتونستم روی کارم تمرکز کنم.انگار دیگه رشته ی خیال پردازیم دست خودم نبود.مدام صحنه هایی که توی مغزم از ارغوان تجسم کرده بودم ، روی پرده ی چشمام نقش میبست.هیچوقت فکر نمیکردم که اینقدر ضعیف النفس باشم.شاید کائنات به خاطر اعتماد به نفسی که راجع به این موضوع فکر میکردم دارم اما در واقعیت نداشتم میخواست تنبیهم کنه.
    شب وقتی دیدمش بدون اینکه دست خودم باشه به یک دیدِ دیگه بهش نگاه میکردم.احساس گناه داشتم اما چیزی هم نبود که بتونم جلوش رو بگیرم.نا خود آگاه نگاهم میرفت به سمتش. چند باری وقتی بهش نگاه میکردم نگاهمون به هم گره میخورد و من سریع سرم رو برمیگردوندم و این اتفاق ها داشت اذیتم میکرد.
    ترس زیادی داشتم از اینکه نکنه یکتا متوجه چیز غیر عادی بشه. نکنه کاری کرده باشم که باعث سوء تفاهم بشه.
    اونشب با تمام سختی هایی که داشت گذشت. وقتی که خواستم برم یکتا اومد و باهام روبوسی کرد. خواستم برم که ارغوان هم جلو اومد. دستش رو سمتم آورد و صورتش رو نزدیک کرد. منتظر این کار نبودم و جلوی یکتا کمی عجیب به نظر میومد. اولین بوسه رو سمت چپ صورتم کرد و وقتی خواست طرف راست صورتم رو ببوسه توی اون لحظه شاید به خاطر حالی که داشتم احساس کردم گوشه ی لبم رو بوسید.
    با لبخندِ مصنوعی روی لبام ازشون خداحافظی کردم و رفتم.
    شب وقتی تنهایی دیگه به خودت که نمیتونی دروغ بگی.!!
    خودت میمونی و وجدانت و افکاری که توی سرت مدام میچرخن. پیش بقیه شاید بتونی افکارت رو سانسور کنی و بهشون بها ندی اما توی خلوت خودت حتی اگر هم بخوای نمیتونی.
    چشمام رو بستم و چهره ی معصوم و زیبایِ ارغوان جلویِ چشمام ظاهر شد.با چشمایِ قهوه ای و گیراش که از مادرش به ارث برده بهم زل زده. لبای داغش که انگار آتش جهنمه رو روی لبام حس کردم.
    باورم نمیشد دارم به کسی که دخترم صداش کردم فکر میکنم.دختری که هم سن و سال دختر خودمه!!
    از خودم عصبانی بودم.به خودم لعنت میفرستادم اما این من نبودم که راجع به افکارم تصمیم میگرفتم.
    گوشیم رو نگاه کردم.چندتا استیکر قلب و بوسه از طرف ارغوان برام اومده بود.
    حالم مدام بدتر میشد. اگر این دختر بیگناه هم راجع به من فکرایِ دیگه ای بکنه چی؟ اگر اونم حسش به من شهوت زده یا مثلا عاشقانه باشه چی؟؟
    ملحفه رو روی سرم کشیدم و خوابیدم.دیگه نمیخواستم یا بهتره بگم تواناییش رو نداشتم که بیشتر از این فکرم رو درگیر کنم.
    .
    .
    .
    مدتی به همین منوال گذشت.دیگه تقریبا بیشتر وقتِ آزادم رو بهشون سر میزدم و با هم وقت میگذروندیم.بعضی از شب ها تا نیمه های شب چت میکردیم و درد و دلامون رو به هم میگفتیم.رنگ و بویِ صحبت هامون دیگه کم کم در حال تغییر بود. مطمئن بودم که ارغوان هم متوجه رفتار متفاوت من شده. دیگه وقتی میدیدمش طرز لباس پوشیدنش هم عوض شده بود. میدیدم که به خودش بیشتر میرسه. احساس صمیمیت و راحتی بیشتری با من داشت.
    وابستگی کلمه ای بود که حال اونروزام رو توصیف میکرد اما نمیخواستم قبول کنم.
    .
    .
    .
    خسته رسیدم خونه و گوشیم رو به اینترنت خونه متصل کردم. به محض اینکه توی واتس آپ انلاین شدم بهم پیام داد.
    +سلام. چند دقیقه وقت داری؟خواستم یه چیزی بهت بگم.
    -آره عزیزم بگو.
    +امروز واقعا دلمون برات تنگ شده.
    -چطور؟مادرت چیزی گفته.؟
    +خجالت کشیدم بگم دلم تنگ شده واسه همین گفتم دلمون تنگ شده.
    -راستش رو بخوای منم خیلی دلم براتون تنگ شده.
    +میخواستم بهت بگم پنج شنبه تولدمه.
    -چه خوب.چند ساله میشی حالا؟
    +از شونزده سالگی میرم توی هفده سالگی.
    -هیجان هم داری؟
    +خیلی زیاد
    -برنامه ی خاصی هم ریختی؟
    +آره.
    -چه برنامه ای؟
    +اینکه تو کنارم باشی. همین واسم کافیه.
    -اگه نتونستم بیام چی؟
    +میشه یه روز مثل روزای دیگه.اصلا برام مهم نیست.
    -سعی میکنم که بیام اما قول نمیدم که برسم.
    +همینم خیلی خوبه.
    تمام حرفایی که راجع به من میزد رو میزاشتم به پای اینکه کمبود محبت پدر داره. اما بر فرض احساس ارغوان اینجوری باشه ، پس احساس من چی؟؟راجع به احساس خودم که دیگه میدونستم.
    در طول هفته مدام با خودم کلنجار میرفتم.یه دلم میگفت با زندگی این دختر بازی نکن. نزار هوایی بشه. نزار راجع به احساسات تو چیزی بفهمه. یه دلم هم میگفت یکی از بهترین روزای زندگیش رو خراب میکنی حالا که بهت وابسته شده میخوای از زندگیت کنارش بزاری؟
    اصلا تواناییش رو داری؟
    پنج شنبه شد. بیتا مثل همیشه آخر هفته ها رو پیش مامانش میموند.
    کلی به خودم رسیدم. آماده رفتن بودم که پاهام یاریم نمیکرد.جلو آینه نشستم و به آدمی که درونش میدیدم نگاه میکردم.
    -تو به چه نیتی میخوای بری؟به خاطر دل خودت میری یا به خاطر ارغوان؟
    -به خاطر دل خودم.
    -کاری که میخوای بکنی درسته؟
    -نه درست نیست.
    -کاری که تو میخوای بکنی رو چه کسایی انجام میدن؟؟
    -آدمای بزدل و بی شرف.
    هنوزم میخوای بری؟
    -نه.
    لباس هام رو از تنم بیرون آوردم. از توی انبار یه شیشه عرق سگی هایی که آدم رو سگ مست میکنه با خودم آوردم و توی خلوت خودم نشستم و مشغول شدم.
    اگر خودم بسوزم بهتر از اینه که اطرافیانم رو هم با خودم بسوزونم.
    موزیک رو پلی کردم.
    ♫♫ بغضم گرفته وقتشه ببارم
    چه بی هوا هوای گریه دارم
    باز کاغذام با تو خط خطی شد
    خدا این حس و حال و دوست ندارم
    باز دور پنجره قفس کشیدم ، دوباره عطرت و نفس کشیدم
    قلم تو دست من پر از سکوته ، دوباره از ترانه دست کشیدم
    باز خاطرات تو همین حوالیه
    حالم همینه و یه چند سالیه
    جای تو خالیه
    جز تو تمام شهر میدونن حالمو
    مثل کبوترم که سنگ آدما شکسنه بالمو
    این قلب بی قرار و از تو دارم
    این حس انتظار و از تو دارم
    اسمت هنوز دور گردنم هست
    من این طناب دار و از تو دارم
    اسمت نوشته رو بخار شیشه ، دلی که بی تو باشه دل نمیشه
    من موندمو یه سایه توی خونه ، میترسم اونم حتی رفتنی شه
    ♫♫
    همزمان با ترانه مثل دیوونه ها اشک میریختم.
    اینقدر سر در گم بودم که نه زمان رو حس میکردم و نه مکان رو
    صدای زنگ در اومد.
    با همون حال رفتم که در رو باز کنم.
    شوکه شدم وقتی ارغوان رو با کیک تولدش توی دستاش دیدم.
    در رو باز گذاشتمو برگشتمو سر جام نشستم.
    +اتفاقی افتاده؟حالت خوبه؟
    -نه عزیزم.میبینی که حالم خوب نیست میشه تنهام بزاری؟
    +تنهات بزارم؟اونم توی این حال؟
    کنارم نشست و محکم بغلم کرد.
    +میشه بگی چی شده؟کی تو رو به این حال و روز انداخته؟
    همینطور که سرم پایین بود با صدای نامفهومی گفتم:
    -تو.
    تعجب کرده بود.
    +من؟مگه من چیکار کردم؟
    -باعث شدی از خودم متنفر بشم.
    +چطوری؟من که کاری نکردم.
    -ازش فاصله گرفتم و بطری رو برداشتم و یه فلپ ازش خوردم. محکم کوبوندمش به دیوار. با صدای بلند گفتم:
    -لعنتی من عاشقت شدم. بدجوری هم عاشقت شدم. حالا فهمیدی چرا به این حال و روز افتادم؟
    ترسیده بود و آروم گریه میکرد.
    نزدیکش رفتمو توی آغوشم گرفتمش.نوازشش کردم تا آروم بشه.
    -ببخشید.بهت گفتم که بری خودت قبول نکردی.حالا بهتره که بری عزیزم.
    ازش جدا شدمو نشستم روی مبل.دستام رو باز کردمو سرم رو گذاشتم روی تکیه گاه.
    با ترس چند قدمی جلو اومد و نشست روی پاهام.
    +مگه از عشق قشنگ تر هم توی دنیا داریم؟
    دستاش رو حلقه کرد دور گردنم و دوباره بغلم کرد.
    بعد از چند لحظه دستاش رو آورد و دو طرف صورتم قرار داد.
    اگه منم دوستت داشته باشم چی؟بازم از خودت متنفر میشی؟
    چشماش تو اون لحظه تمام زندگیم بود. جهنم خودش اومده بود سراغم. گناه من چیه؟
    منتظر بودم ببینم واکنشش چیه.
    چشمام رو بستم. گرمایِ سوزان جهنم رو روی لبام احساس کردم. قلبم دیگه روی ریتم طبیعی خودش نمیتپید.
    بلند شدو دستام رو گرفت. تا توی اتاق خواب همراهیش کردم. روسریش رو برداشت و موهای خرمایی رنگش که تا امتداد گودی کمرش ادامه داشت بیرون ریخت. همینطور که ایستاده بودیم شروع کرد به دکمه های پیرهنم رو باز کردن.
    من فقط مات و مبهوتِ زیباییش شده بودم و تماشاش میکردم.
    دستاش رو گرفتم.
    -میدونی راهی که داری میری برگشتی نداره؟؟خوب به همه چی فکر کردی؟عواقبش رو میدونی؟
    +من صد ها بار این لحظه رو توی رویاهام با خودم مرور کردم.اگر دنیا همینجا تموم هم بشه این تنها کاریه که میخوام انجام بدم. حتی اگر بعدش پشیمون بشم.
    بلندش کردم و روی تخت گذاشتمش. شروع کردم به بوسه بارون صورتش.
    کمکش کردم تا لباس هاش رو بیرون بیاره. تن لختش حالا دیگه توی رویاهام نبود بلکه توی واقعیت جلوی چشمام بود و من دوست داشتم تا ابد تماشاش کنم. بدن ظریف و خوش تراشش بین دستام بود و با هر لمس تنش بیشتر آتش درونم شعله ور میشد.سینه هاش رو که میخوردم برام طعم میوه ی بهشتی رو تداعی میکرد.
    لیسیدن و بوسیدن بدن سکسیش کاری بود که ازش خسته نمیشدم.
    میخواستم با زبونم طعم واقعی ارضا شدم رو بهش بچشونم ، وقتی که چوچولش رو میخوردم و میک میزدم.
    من طاق باز خوابیدم و ارغوان هم با دستاش کیرم رو نوازش میکرد. میدونستم تجربه ای نداره و میخواستم کمکش کنم.
    سرش رو برد سمت کلاهک کیرم. چند باری بوسیدش و با لباش باهاش بازی میکرد. به معنی واقعی کلمه داشتم دیوونه میشدم. وقتی کیرم رو برد داخل دهنش برای چند لحظه احساس کردم سبک شدم و دارم از زمین جدا میشم.
    هر چقدر سعی میکرد بیشتر از نصف کیرم توی دهنش جا نمیشد. موهاش رو جمع کردم پشتش و سرش رو توی دستام گرفتم.کمکش میکردم تا دهنش رو جلو عقب کنه.
    به روی شکم خوابوندمش و لمبره هاش رو توی دستام گرفتم. میمالیدمشون و توی دهنم میزاشتم و گاهی یه گاز کوچولو بهشون میزدم. انگشتم رو خیس کردم و سوراخ کونش رو رو ماساژ میدادم. با اینکه توی حال خودم نبودم اما میدونستم نباید خط قرمز آخر رو رد کنم و توی این حال باکرگیش رو ازش بگیرم. روش دراز کشیدم و پشت گردن و کمرش رو زبون میکشیدم. در گوشش گفتم: عشقم این کار کمی درد داره اگر تو بخوای بعدا هم میتونیم انجامش بدیم. من مشکلی ندارم.
    +دوست دارم باهات انجامش بدم. نگران نباش.
    رفت و خودش رو تمیز کرد و برگشت.
    سوراخ کونش رو با حوصله باز کردم. با هر رفت و برگشت انگشتم به خودش میپیچید.
    به حالت داگی در اومد و منم آروم کیرم رو روی سوراخ کونش فشار میدادم. تا نصفه های راه که داخل شد صبر کردم تا جا باز کنه.
    با ضربه های من به کونش اونم همراهم جلو عقب میشد.
    دیگه خوب سوراخ کونش باز شده بود.کامل کیرم رو بیرون می آوردم و داخل میکردم.
    کامل روی شکم خوابید و منم روش دراز کشیدم. وزنم رو روی دستام انداختم تا زیاد اذیت نشه.
    برش گردوندم. پاهاش رو بالا نگه داشت و کیرم رو داخل سوراخش فرستادم. توی چشماش که شهوت ازش میبارید نگاه میکردمو روی ریتم ملایم تلمبه میزدم.
    برای چندمین بار زیرم ارضا شد و منم کمی بعدش کیرم رو در آوردمو آبم رو روی شکمش ریختم.
    محکم به آغوشش کشیدم و توی بغلم جاش دادم و نوازشش میکردم.
    .
    .
    .
    صبح وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم که رفته. تقریبا همه جا مرتب بود.
    تا دو سه روز میترسیدم باهاش تماس بگیرم. هم پشیمون بودم و هم اینکه میدونستم اگر بارها همین اتفاق بیفته دوباره همین مسیر رو میرم.
    نزدیک های عصر بود که هنوز محل کارم بودم. گوشیم زنگ خورد.
    -بفرمایید.
    +سلام. شما خانوم یکتا (…) رو میشناسید؟
    -بله میشناسم. چیزی شده؟
    +متاسفانه ایشون اقدام به خودکشی کردن. لطفا تشریف بیارید بیمارستان.
    شماره ی ارغوان رو بارها پشت سر هم گرفتم ، اما جواب نمیداد.
    خودم رو رسوندم به خونشون. زنگ در رو زدم اما کسی باز نکرد. کلید انداختمو داخل شدم. ارغوان رو دیدم که گوشه ی پذیرایی کِز کرده و پاهاش رو بغل گرفته و نشسته.
  • چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟؟
    +به مامانم همه چی رو گفتم.
    -منظورت چیه؟ یعنی چی که همه چی رو گفتی؟
    +گفتم ما عاشق همیم. گفتم بزاره من به عشقم برسم.
    -وااااای تو چیکار کردی ارغوان چطور تونستی؟
    .
    .
    .
    پایان.

دوستان عزیز لطفا نظراتتون رو برام بنویسید خوشحال میشم که بخونمشون.اگر نوشته ام رو دوست داشتین که لایک کنید و اگر خوشتون نیومد گزینه ی دیس لایک و بزنید.پایدار و مانا باشید

نوشته: blue eyes


👍 168
👎 12
159301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

884111
2022-07-10 01:19:26 +0430 +0430

درود بر تو

2 ❤️

884131
2022-07-10 01:46:39 +0430 +0430

عالی…ادامشم بنویس

2 ❤️

884132
2022-07-10 01:47:04 +0430 +0430

هشدار های اول داستان چقد جدی ان؟!
بیماری اعصاب و روان که نه ولی کصخل وضعم یه کم😂
توصیه ات چیه ای کاتبِ عالِم مُنذِر، بخونم یا نه؟


884137
2022-07-10 01:52:19 +0430 +0430

حالا یه سوال:بنظرت پدر ارغوان نامردتر بود که اونها رو گذاشت و رفت؟
یا آدم خوبی که سر راهشون سبز شد و به اصطلاح منجی اونها شد و بعدش بخاطر هوسی که اسمش رو گذاشتن عشق باعث نابودی زندگیشون و مرگ یک انسان شد؟


884140
2022-07-10 01:56:33 +0430 +0430

خعلی قشنگ بود

1 ❤️

884141
2022-07-10 02:00:51 +0430 +0430

برای fesher 1978
دوست عزیز ، نویسنده این اتفاق رو به نگارش در آورده و به جای تصمیم هایی که شخص اول داستان گرفته نمیتونم قضاوتی داشته باشم. اما نظر شخصی خودم اینه که همه ی آدمها رو اگر به جای خوب و بد دیدن به صورت خاکستری ببینیم جواب خیلی از سوال هامون رو میگیریم. کما اینکه شاید هر کسی جای نقش اصلی داستان بود همین کار یا شایدم بدتر از این رو میکرد.

2 ❤️

884142
2022-07-10 02:01:36 +0430 +0430

جالب بود ، شیر منو که تونست شق کنه ، بریم واسه جق اخر شب با فیلم

0 ❤️

884147
2022-07-10 02:16:28 +0430 +0430

Eyes_blue
من مشکلی با نویسنده یا نگارش داستان ندارم.مشکلم با احساسیه که داستان بهت میده آیا شما میتونی از دریچه دید یکتا هم به قضیه نگاه کنی؟واقعا اگه یک لحظه خودت رو بجای نقش اصلی داستان جای یکتا بزاری و ببینی کسی‌که در نقش منجی وعاشق دلباخته ات (( اونم بعد از تجربه تلخ شوهر نامردی که ترکت کرده )) وارد زندگیت شده بعد با دخترت روی هم ریخته دیگه چیزی تو این دنیا می‌تونه کمری رو که زیر بار این خیانت خم شد دوباره راست کنه؟
چرا فکر میکنی همه مردها توی این شرایط همین راه رو میرن؟شک نکن هستن کسانی که به عاقبت کارشون یکم فکر کنن

7 ❤️

884154
2022-07-10 02:54:04 +0430 +0430

خوب بود. دوسش داشتم. و اینا رو درک میکنم.

اما پایان تلخ.
موفق باشی

2 ❤️

884170
2022-07-10 04:12:24 +0430 +0430

من نظرهای دیگه رو نخوندم تا بافکر راحت حرفموبزنم.دوست عزیز من باداستانت خیلی حال کردم یعنی نه حال سکسی حال روحی عاطفی واقعا توی یه جاهایی همراه متن که گریه میکردی اشکم دراومد.نمیدونم اسم کارتون خیانت بودیا چیز دیگه.ولی کاملا احساسی بودوتاثیرگزار.امیدوارم ادامه اش روهم بنویسی تا بدونیم عاقبت زندگی دختربی گناه چی شد.واقعا چیزغیرقابل وصفی هست بدی اینکه مادر و دختر عاشق یکنفربشن.این وسط یکی بایدفدادیگری بشه.
شایدکمی مراقب رفتارت میشدی اینطورنمیشد ومحبت ابتداییت که پدرانه بود رو ‌‌بهعشق منجرنمیکرد.توکه بامادرش بودی خط قرمز رو دررابطه خودت بادخترش صراحتا اعلام میکردی تاهوایی نشه اونوقت اونم نمیتونست فراتربره.دخترجوانی که پدرنداره کمبودعاطفی داره ودرسنیه که شهوتهم قاطی میشه درسن حساسی بود.وخیلی حرفادیگه که البته دیگه فایده نداره واتفاق نبایدمیافتادافتاده.فقط امیدوارم هیچکدوم ضربه روحی نخورده باشن یاتونسته باشن به خودشون واحساسشون غلبه کنن.

3 ❤️

884189
2022-07-10 07:12:40 +0430 +0430

شیرم دهن خودت و شیرت فرزاد جقی.

1 ❤️

884210
2022-07-10 09:34:05 +0430 +0430

والا با این داستانا معنا و مفهوم عشق رو به گوه کشیدین، مرد 38 ساله عاشق دختر 16ساله میشه بعد دختره رو از کون میکنه درحالی که با مادر دختره هم رابطه داشته، بشاش تو این عشق و مردونگی


884220
2022-07-10 11:02:18 +0430 +0430

خوشم اومد چون آخرش سکس کردن ولی اینکه خودکشی کرد مادره جالب نبود. مثلا بعدش میشد سه تایی باهم باشن 😁


884226
2022-07-10 12:05:08 +0430 +0430

دختر شانزده ساله شاید ندونه عشق چیه ولی مرد سی و هشت ساله قطعا میدونه حسی که به ارغوان داشته عشق نبوده و هوس بوده

6 ❤️

884261
2022-07-10 17:26:44 +0430 +0430

علیرغم نگارش خوب دو نکته منفی در این داستان بود:
نخست رفتار ارغوان نه مثل یک دختربچه بلکه مثل یک زن پخته و باتجربه بود
دوم این داستان یک جور بچه بازی محترمانه است و در هیچ فرهنگ و سرزمینی پذیرفتنی نیست

5 ❤️

884266
2022-07-10 18:13:44 +0430 +0430

کاری به موضوع یا واقعی یا غیر واقعی بودنش ندارم
از نظر داستانی زیبا نوشتی و علامت های نگارشی و فضا سازی ها رو خوب انجام دادی ، امیدوارم بازم داستانتو ببینم blue eyes عریز

0 ❤️

884278
2022-07-10 19:50:27 +0430 +0430

زیبا نوشتی البته اگر واقعیت داری ولی ای کاش ادامه بدی

1 ❤️

884279
2022-07-10 20:24:34 +0430 +0430

متاسفانه روزها وشبهایی ودوره ای ومیگذرونیم که باتجربه ها کمتر از جوانان خام وبی تجربه دچار اشتباهات ویرانگر نمیشن ،شاید یک فرد 16،17یا18ساله قدرت تمیز دادن بین هوس وعشق وبدرستی نداشته باشه واز عواقب اشتباه وانتخاب نادرست وشتابزده تنها کلمه شکست عشقی وشنیده باشه ولی در عمق این فاجعه هرگز براش چیزی ونمیتونه تصور کنه نمیدونه یک قدم نادرست یک انتخاب اشتباه تنها یک فرد ونابود نمیکنه بلکه میتونه چنان گسترده از خود آوار به جا بذاره که چندین زندگی وچندین خانواده رو دچار ریزش کنه ،متاسفانه امروزه در تفهیم بسیاری از موارد برای نسل تازه شکفته ودرحال ورود به زندگی واقعی وجایی که تصمیم گرفتن وهر انتخاب دارای عوارض وتاوان هست دیگر اولیا پاسخگوی اعمال فرزندان نیستند وحداقل نقشی کمرنگتر دارند نسبت به سالهای گذشته وتنها نقش حامی وپشتوانه دارند که اغلب خود نیز دچار مکافات انتخاب عجولانه هستند واقعا کسی که با انتخاب خود یا سالها زجر وسرخوردگی راتحمل کرده یا با خروج ظاهری از بحران بارها وبارها در مقابل انتخاب هایی دیگر قرار گرفته که لزوما بهتر از انتخاب قبل نبوده وناخودآگاه به یک اسباب تخلیه تبدیل شده یا ترس از انتخاب دوباره اشتباه تارک دنیا شده اند وافسرده وگوشه گیر

2 ❤️

884289
2022-07-10 21:12:53 +0430 +0430

برای نویسنده
با توجه به توضیح ابتدایی نویسنده، اگر روایت سوم شخص برای این داستان انتخاب می‌‌شد خروجی بهتری را مشاهده می‌کردیم چرا که می‌توانست به دید اجتماعی بیشتر بپردازد.
عنوان داستان مناسب نبود.
❎ قواعد هِکَسره و نیم‌فاصله

✔️ اما موضوع انتخاب شده

  • دختران زیادی در جامعه وجود دارند که به علت غفلت‌های پدران و عدم دریافت محبت کافی از جانب آن‌ها مورد آسیب‌های جدی از جمله سندروم  daddy issue  (مساله با پدر) قرار گرفته‌اند. این سندرم از جمله اختلالاتی است که برای دختران در اثر عدم ارتباط مناسب با پدرشان ایجاد می‌شود. عدم توجه و عدم ارضای نیازهای عاطفی دختران از جانب پدر در درون دختر یک خلاء عاطفی به وجود می‌آورد که می‌تواند به شکل چنین مشکلاتی بروز کند.
    از نویسنده بابت انتخاب این موضوع تشکر می‌شود. تاکید می‌شود این داستان حتما خروجی بهتری می‌توانست داشته باشد.
4 ❤️

884309
2022-07-10 23:58:43 +0430 +0430

روان و خواندنی.

0 ❤️

884311
2022-07-11 00:21:01 +0430 +0430

خوب مینویسی
ادامه بده
یه فیلمنامه ازش درمیاد
شاید فردای آزادی فیلمش رو ساختیم ؛)

0 ❤️

884318
2022-07-11 01:08:51 +0430 +0430

من همسرم که از من فقط هفده هجده سال کوچکتر بود و آمده بود که از من با فریب اموالی بدست بیاره و برود دنبال زندگیش .واقعیت اینکه خیانت هاش خیلی مسخره بود و این یعنی نمیشه این و قبول کرد نظر من این هست

1 ❤️

884413
2022-07-11 11:29:12 +0430 +0430

با سلااااام
با سلااااام… 😁

خواستم بگم لحن بیان و داستانت قشنگ بود.
همه این عزیزانی ام که گفتن مرد 37 ساله با دختر 17 ساله فلان و …
خداشاهده تو موقعیت قرار نگرفتن یا اصلا حتی شاید تو رابطه نبودن.
خودشون تو موقعیت باشن به صغیر و کبیر رحم نمیکنن.
زیاد به حرفهاشون گوش نده
اگه داستان ادامه داشته باشه می‌تونه قشنگ بشه

0 ❤️

884414
2022-07-11 11:30:32 +0430 +0430

قشنگ عجیب و بهت اور

0 ❤️

884425
2022-07-11 12:13:56 +0430 +0430

دیس دادم چون اصلا و ابدا از داستان با عاقبت بد خوشم نمیاد ! هر چند که اینا همش داستانه و توی ذهن نویسندش جریان داره ولی تا دلتون بخواد همه داستان ها و اتفاقات بد توی زندگیشون زیاد دارن حالا بیان خاطرات بد دیگران هم بخونن چی بشه ؟؟؟ حالشون بدتر بشه ؟

0 ❤️

884433
2022-07-11 14:14:08 +0430 +0430

آخرشو خراب کردی…
ربتم داستانت بد نبود ولی انتهاش افتضاح بود،
کاش همون وسطا نیمه کاره ولش میکردی.

0 ❤️

884436
2022-07-11 14:39:52 +0430 +0430

باعرض احترام , اینجا مجلس نقد ادبی ویا کمیسیون اخلاق نیست . اینجا شهوانیه . اگر برای نقد ادبی اومدی ,یا صرفا برای حرف زدن الکی اومدی فقط میگم :
سیکتیر

1 ❤️

884475
2022-07-12 00:04:16 +0430 +0430

خوب مینویسی ولی اگه بخام ایرادگیر باشم دو تا موضوع رو میتونم بگم یکی اینکه روایت یه مقدار تند پیش رفت و باورپذیری شکل گیری این عشق رو یه مقدار سخت کرد بنظرم اگر داستان در دو قسمت روایت میشد و بیشتر به این درگیری عاطفی یا هوسی یا هرچیز پرداخته میشد برای مخاطب باورپذیرتر میشد
اما ایراد دوم که بیشتر نظرم هست اینکه یکتا کلن از داستان بریده شد میدونی منظورم چیه؟آخه مرد داستان اول درگیر عشقه یکتاس ولی این وسط اصلن یکتایی برای مای خواننده وجود نداره فقط میبینیم افتاد بیمارستان بعدم خودکشی کرد. در صورتی که بنظرم میشد یه داستان بلند چند قسمتی از توش در بیاری و درگیری عاطفی مرد با یکتا و ارغوان کامل پخته و پرداخته بشه اینکه اون وسط مسطا آیا یکتا بویی میبره از حس ارغوان و مرده آیا به چیزی مشکوک نمیشه تو اون فاصله وا دادن نرده به عشق ارغوان روابطش با یکتا چجوری پیش میره و …البته همونجور که گفتم اینا ایرادات خیلی سختگیرانس و واقعن نویسنده باید خیلی خیلی حرفه ای باشه که درگیری احساسی این مثلث عشقی رو در بیاره

2 ❤️

884486
2022-07-12 01:16:46 +0430 +0430

دمتگرم خسته نباشی داستان مشتی بود ادامه اش چیشد

0 ❤️

884542
2022-07-12 03:10:56 +0430 +0430

لایک به قلمت افرین عالی بود به شرط اینکه بقیشو بنویسی 👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍

0 ❤️

884554
2022-07-12 03:46:11 +0430 +0430

خوب بود

0 ❤️

884619
2022-07-12 16:13:58 +0430 +0430

لمبره چیه

0 ❤️

884620
2022-07-12 16:15:15 +0430 +0430

آخرش واقعا حال ادمو خراب کرد

1 ❤️

884631
2022-07-12 18:43:02 +0430 +0430

راستش برای قسمت سوم داستان قبلیت کامنت منفی گذاشتم و هم همونجا و هم توی پیام خصوصی دلیلش رو برات گفتم و راستش در مورد اون داستان هنوزم نظرم همونه اونجا بهت گفتم جسورانه ننوشتی ولی توی این داستان واقعن جیگردار نوشتی میبینم که بعضیها از پایانش شاکی هستن و شاید بنظرشون ته این داستانتم باید مث قبلی ماست مال میکردی میرفت ولی خدارو شکر این کارو نکردی و بنظر من این بهترین پایانی بود که میتونستی براش بزاری
دست مریزاد

1 ❤️

884646
2022-07-13 00:57:43 +0430 +0430

تو وارد زندگی یک زن شدی و مثلا دوسش داشتی و از همون اول هم با اون سن و به قول خودت تجربه و دختر داشتن بازم گند زدی و یک دختر بدبخت که کمبود شدید زیاد… که اینجور دخترا زیاد شده که از کمبود پدر به همسن پدر دلباخته میشن سواستفاده کردی در واقع و با اون تو بازی کردی که میشد الان شما چهار نفر یک خانواده بودید نه اینی که هستید اینجاس که باید گفت بد ریدی به همه چی و از نظر احساسی حالا
اگه تو یک پسر داشتی و عاشق یک خانم بودی و بعد خانم با پسرت روهم می‌ریخت و از بچگی و معصومیتش و … بعد پسرت یکروز بگه من عشقت گاییدم و عاشق هم هستیم تو گورت گم کن از زندگی ما گم شو به جهنم تو چه حالی پیدا میکردی
اینجا جناب بابا و … دخترم و …‌‌تو دوتا زندگی رو خراب کردی که هر کدوم با تو باشه اون یکی هیچ وقت دلش صاف نمیشه با اون یکی و باز چطور میتونی با یکی از اونا باشی در مقابل اون یکی که بهترین کار کات و کات که این کار آینده نداره هیچ وقت و در سالهای بعد نتیجه رو میبینی و در جواب یکی از دوستان نه همه این کار نمی‌کنند فقط یک آدم سست و بلهوس این کار با یک دختر تنها و معصوم می‌کنه اونم با کسی که ادعای دختر فرزندی و…

0 ❤️

884697
2022-07-13 05:30:12 +0430 +0430

اگر داستان ساخته ذهنت بود، که خیلی هم خوب لذت بردیم.
اما اگر واقعی بود شخصیت مرد داستان بسیار آدم بی وجدان، بی عاطفه و حیوان صفتی بوده، از طرف من دوتا چپ و راستش کن، نه اصلاً بزن لهش کن بی ناموسو، که هم به یکتا خیانت کرد هم ارغوانو آزار داد و هم بیتا رو. یک چنین آدمهایی روی زمین نباید باشند، باید برن زیر گِل.

0 ❤️

884933
2022-07-14 09:41:59 +0430 +0430

نایس… وری‌وری نـایـس

0 ❤️

885023
2022-07-14 23:37:59 +0430 +0430

زندگے ھمینہ اگر تو این کارو انجام نمیدادے چہ بسا دخترہ بلایے بہ سر خودش می آورد و یا کون و کس خودش رو جاے دیگہ بہ فاک مےداد ھر چے بود خوب بود ولے مادرش خیلے بےجنبہ و بےدرک ھمون کہ جریانو شنید خودکشے کرد بدون اینکہ از شما چیزے بپرسہ حالا ھم برو پیش ارغوان و تنھاش نگذار آخہ این طور کہ گفتید ھیچ کس رو ندارہ برو کہ اونم داغون نشہ و با این جریان یہ جور کنار بیاد و براش قابل ھضم باشہ

0 ❤️

885474
2022-07-17 14:00:54 +0430 +0430

داستان قشنگي بود كه اميدوارم حقيقت نداشته باشه

0 ❤️

885766
2022-07-19 02:14:49 +0430 +0430

جالب بود.

0 ❤️

886487
2022-07-22 18:05:01 +0430 +0430

Awli bod

0 ❤️

886790
2022-07-24 10:45:07 +0430 +0430

باوا خیلی بلند بود وقتی طوبل داستان رو دیدم منصرف شدم یه جوانمرد بخونه بعدا برای ما تعریف کنه

0 ❤️

889068
2022-08-08 17:59:00 +0430 +0430

خیلی بلند بود نخوندم

0 ❤️

907257
2022-12-19 01:37:15 +0330 +0330

جالب بود. نصفه ولش کردی، بعدش چی شد؟

0 ❤️