معجزه باران و دوست ندیده

1402/04/13

شدید‌ترین بارونی بود که تو عمرم می‌دیدم! همراه با رعد و برق‌های سهمگین که شبِ به اون ظلماتی رو برای چند ثانیه، تبدیل به روز می‌کرد! به خونه رسیدم و خواستم در رو باز کنم که یک خانم نزدیکم شد و گفت: سلام.
لباس‌ها و هیکلش، مثل من، کامل خیس شده بود. صداش لرزش داشت و به خاطر سرما، خودش رو بغل کرده بود. از اونجایی که نمی‌شناختمش، فکر کردم اشتباه گرفته. انگار متوجه فکرم شد و گفت: سپیده هستم‌. می‌دونم بد موقع مزاحم شدم، اما هیچ جای دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید‌. با بُهت و حیرت بهش خیره شدم. نگاه و چهره‌اش پُر از اضطراب و دلهره بود. بغض کرد و گفت: باور کنین سرکاری نیستم. موبایلم همرامه و می‌تونم بهتون ثابت کنم که سپیده هستم. گیر کردم، لطفا کمکم کنین. همچنان توی شک بودم و شک داشتم حقیقت رو داره میگه یا از طرف پارتنر سابقمه، اسمش ندا بود، بسیار شکاک و فضول. یادمه یبار تو مسیر سرکارم احساس کردم یه ماشین داره تعقیبم میکنه، نامحسوس توجه کردم و متوجه شدم خودشه، زدم بغل تا اونم وایسه، آماده بودم یه کشیده محکم بهش بزنم که رفت و طبیعیش کرد، اما شب تو رستوران، وقتی خشمم فروکش کرده بود با چند دلیل منطقی و چند دلیل احساسی رابطمو باهاش کات کردم، اما فضول خانم چند بار سعی کرده بود بازم امتحانم کنه، نمیدونم چرا این کارارو میکرد ولی مطمئنم بیمار بود. تمام این فکرا در چشم بهم زدنی از ذهنم گذشت که با حالت کنایه به سپیده گفتم: اکانتت رو باز کن ببینم اگه راست میگی
آهی از ته دل کشید که بخار دهانش مثل دود سیگار رفت بالا، یهو بهم گفت: اولین باری که ادای سیگار کشیدنو در میاوردم با چوب شور تو زمستون بود، با این جملش یاد چتامون افتادم و آسوده خاطر شدم که این از طرف ندای عوضی نیست و لبخندی زدم، سپیده لبخندمو با جمع کردن لباش و نازک کردن چشماش محو کرد و گفت دارم از سرما زیر بارون میلرزم، میشه بریم تو؟
گفتم حتما، شما بفرمایید اول. خونه من طبقه اول بود، دو خواب بود، یه تخت یک نفره تو اتاق خوابم بود، اون یکی اتاقم میز تحریرم بود و قلمو کاغذ و در کل وسایل ارضای روحم.
وارد خونه شدیم، سپیده از سرما به خودش میلرزید و خیس آب بود، منم دست کمی ازش نداشتم، بیرون که بودم لحظه شماری میکردم زودتر برسم خونه برم زیر دوش، اما الان با دختری مواجه بودم که از من بیشتر به حموم و آب داغش نیاز داشت
بهش پیشنهاد دادم اونم سریع قبول کرد، رفت حموم و منم چایی دم کردم و یه مقدار خونه رو مرتب کردم، خیالم راحت شده بود که این دختر از طرف ندا نیست و سپیده ی خودمه، با صداش که از پشت در بسته حموم میومد که تقاضای حوله ازم کرد افکارم پاره شد.
نیما جان حوله میشه بهم بدی؟
سپیده یه ذره صبر کن من یدونه حوله واسه خودم دارم، چیکار کنم؟
با کمی مکث مجدد گفتم، حوله صورتم هست که تازه شستمش میخوای از رو بند رخت بیارم واست؟
گفت: آره ممنون میشم، فقط اگه واقعا شستیش!
اره خیالت راحت باشه، میتونی از بوی تازه مایع لباسشوییش متوجه بشی
حوله رو از پشت در بهش دادم، چند دقیقه بعد مجدد صدام کرد و گفت: نیما ببخش منو اما لباسام خیس آبه، شستمشون تو حمومن الان لباس ندارم بپوشم
بهش گفتم با لباس مردونه که مشکلی نداری؟
با یه کلمه جوابم رو داد: نه
کشوی لباسمو گشتم تا لباس مناسب تری براش پیدا کنم، از توو اتاق با لحن بلند تری صداش کردم و گفتم: سپیده جان شلوارم تو ماشین لباسشوییه با شلوارک مشکلی نداری؟
گفت: اگه خیلی کوتاه نباشه مشکلی ندارم، فقط…
چند لحظه مکث کرد، گفتم فقط چی؟
گفت: لباسی از مادرت یا خواهرت اینجا نداری؟
گفتم: نه، چطور؟
با مکث گفت: ببخشید اما لباس زیرامو شستم و خیسه و دیگه ادامه نداد
ته دلم شیطون شدم اما خودمو کنترل کردم، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: لباس زیر من که قطعا از لحاظ بهداشتی برات مناسب نیست، همون شلوارک و تیشرت تنت کن تا لباس زیرات خشک بشن
سپیده گفت: آره چاره دیگه ایی ندارم
یه شلوارک سفید تا زانو و یه تیشرت نخی سفید نسبتا بلند بهش دادم
سپیده از حموم در اومد، ناگزیر وقتی که نگاش کردم بهش عافیت باشه رو گفتم نگاهم به سینه هاش افتاد که از زیر تیشرت خودنمایی میکرد، سریع نگاهمو ازش برداشتمو بهش گفتم ادکلن و اسپری تو اتاق خوابه، چایی هم تازه دمه، تا یذره با خودت خلوت کنی منم یه دوش بگیرم بیام بابت نگاهم معذب نشده بود، یا شاید براش مهم نبود یا حتی واسش جذاب بود اما هرچی که بود به روی خودش نیاورد و گفت: باشه، ممنونم ازت نیما، امشب خیلی به من لطف کردی با لبخند توام با احترام گفتم: خواهش میکنم، حالا بذار از حموم بیام با هم صحبت میکنیم رفتم تو حموم، زیر دوش، فکرم رفت سمت سینه های بدون سوتین سپیده زیر تیشرت که چند لحظه قبل دیده بودم، کیرم بلند شده بود و با دست آروم داشتم باهاش ور میرفتمو نگاهم به کلاهکش بود که یهو افکار منفی اومد سراغم که چرا اصلا سپیده اومده اینجا، ذهنم یه مقدار از افکار سکسی دور شد، اما برای محکم کاری موهای زائدش رو زدم و دوش گرفتم و از حموم اومدم بیرون عافیت باشه نیما جان ممنونم ازت سپیده، چایی خوردی؟
آره دستت درد نکنه، چقدر چسبید. نوش جونت.
رفتم برای خودم چایی ریختم و روبروی سپیده نشستم و گفتم خب چی شده بود امشب که با این حال اومدی اینجا؟
همزمان با سوالم داشتم فکر میکردم چرا خونه من؟ چرا خونه مامان باباش نرفته؟ رابطش با داداششم که خوبه، چرا خونه اون نرفته؟ نیلوفر دوستش…
که افکارمو با شروع کردن به حرف زدن قطع کرد و گفت: من از تنهایی وحشت دارم نیما، بچه که بودم وقتی مامانم تو آشپزخونه بود یه سایه بلند از جلوم رد شدو رفت تو دیوار، بخاطر همین یک سال پیش مشاور بردنم اما هیچ تاثیری نداشت، تا چند سال هر شب بین مامان بابام میخوابیدم، سنم که بیشتر شد بهتر شدم اما هنوزم از تنهایی میترسم و نمیتونم تو خونه تنها باشم، مامان بابای احمقمم با اینکه اینو میدونن تو بدترین زمان ممکن که من امتحان رانندگی دارم با داداشمو زن داداشم رفتن شمال برای اینکه ویلا بخرن، بدون اینکه بگن من پس فردا شنبه امتحان رانندگی دارم، نذاشتن امتحانم تموم بشه و منم ببرن، منم نمیتونستم خونه فامیل برم، همینجوریشم حرف در میارن، هرچی به نیلوفرم زنگ زدم جواب نداد، که یهو تو اومدی توو ذهنم، گفتم مزاحم تو بشم، واسه همین با این هوای سرد و بارونی خودمو رسوندم خونت، همش خدا خدا میکردم آدرس خونه رو راست گفته باشی
حرفشو قطع کردم و گفتم عزیزم، نه تنها اشکالی نداره بلکه خیلی هم کار خوبی کردی
حس انسان دوستانه داشتم رفتم سمت سپیده و بغلش کردم که ناگهان با فرو رفتن سینه های نرمش تو سینم دوباره حس قشنگ شهوت همراه با هزارتا فکر تو ذهنم زنده شد.
گفتم شام خوردی؟
آره سر راه یه ساندویچی بود، جات خالی فلافل خوردم
نوش جونت منم بیرون شام خوردم
ساعت حدودا ۲۳:۳۰ بود و فردا جمعه بود و تعطیل بودم، به سپیده گفتم فیلم میبینی؟ پلیسیه جیسون بازی کرده میگن خیلی قشنگه
گفت: آره اتفاقا یکی از بچه ها دیروز تعریف میکرد از فیلمش
نیمای شیطونم فعال شده بود واسه همین دوتا متکا آوردم جلو تلویزیون گذاشتم و چراغارو خاموش کردمو فیلمو پلی کردم.
جفتمون دراز کشیده بودیم جلو تلویزیون و داشتیم فیلم میدیدم، بعضی موقع ها من جابجا میشدم جای گردنمو درست کنم دستم یا پام به سپیده می خورد، سپیده هم موقعی که خستگی دستشو اومد در کنه دستش به شونه من خورد، چشمم به فیلم بودو مغزم داشت با سپیده عشق بازی میکرد.
وسطای فیلم بود و دیالوگ خاصی بین بازیگرا برقرار نمیشد و فقط
بابای جیسون استاتهام داشت با همسایشون حالو احوال میکرد که سپیده سرشو گذاشت رو سینمو گفت: نیما خیلی ممنونم ازت عزیزم، نمیدونم اگه تو نبودی امشب چی میشد، از ترس سکته میکردم، همینطور که سرش رو سینم بود دستشو گذاشت بالای دلم و یه فشار از نوع تشکر کردن داد منو
همون لحظه سرمو کمی رو به پایین چرخوندم تا نگاهش کنم و جوابشو بدم که با هم چشم توو چشم شدیم، سپیده سرشو کمی رو به بالا آورد من هم کمی صورتمو رو به پایین بردمو بدون اینکه با هم حرف بزنیم لبامونو چسبوندیم به هم، لبای نسبتا داغ سپیده با بوی خاص دهانش رو میمکیدم و سپیده لبهای منو میخورد، تو همون حالت که بودیم زبونمون هم شروع به کار کردن کرد و یک بار زبون من تو دهن سپیده میرفت و یک بار سپیده زبونشو به لبای من میمالیدو میکرد توو دهنم، حدودا پنج دقیقه ایی داشتیم از هم لب میگرفتیم به آرومی نشستم روش، یه زانوم اینور کمرش یه زانومم اونور کمرش، با هم چشم توو چشم شدیم دستش به سمت کیر من دراز شدو من هم از روی لباس سینه هاشو گرفتم، سپیده از رو شلوارک کیر منو میمالیدو گاهی فشار میداد، منم از رو لباس با نوک انگشتم نوک سینشو که کمی سفت شده بود لمس میکردم و تکون میدادم، خودمو از روش بلند کردم سپیده نشستو تیشرتشو در آورد، انگار تازه فهمیدم چه خبره، داشتم دیوونه میشدم، منم به تقلید ازش تیشرتمو درآوردم، منو رو به کمر خوابوند و سینه هاشو بدون واسطه به سینم چسبوندو لب هامو خورد ، چند لحظه بعد بلند شد شلوارکشو در آورد و به سمت من اومد، بهش گفتم بلند شم که با چشماش بهم فهموند که نه، دولا شد شلوارکو شرت منو تا بالای زانوم کشید پایینو دیگه من داشتم بیهوش میشدم، وقتی لبای داغشو سر کیرم احساس کردم دوباره به هوش اومدمو یه آه کشیدم، گفتم: سپید برگرد میخوام کستو بخورم، برگشتو ۶۹ شدیم، وقتی زبونمو برای اولین بار کشیدم رو کسش برگشت با چشمای خمارش که تو تاریکی زیر نور فیلمی که از تلوزیون داشت پخش میشد نگاهم کرد و آروم گفت: جون بخور برام، سپیدت ماله خودته، بعدشم برگشتو کیرمو ساک میزد، لذتش اونجا چند برابر شد که زبونشو میکرد نوک کیرمو تخمامو با دستش فشار میداد، تمام این مدت هم زبون من کشیده میشد روو کسش و گاهی هم نوک زبونمو فرو میکردم توو کسش. بلند شدیم رفتیم جلوی آینه سپیده رو دولا کردم آروم سر کیرمو گذاشتم توو کس داغش، موهاش ریخته بود جلو صورتشو دهنش یه مقدار باز بودو داشت از توو آینه نگام میکرد، توو کمتر از ده ثانیه کیرمو یواش یواش تا ته کردم توو کسش و شروع کردم تلمبه زدن، دیگه نه من نیما بودم نه اون سپیده بود، من میکردم صدای برخورد تخمام با کس پر آبش از یه طرف، اون آهو ناله سپیده که از ته گلوش بیرون میومد یک طرف، ده دقیقه ایی توو کسش تلمبه زدم که دیدم دارم ارضا میشم، سپیده شل شده بود تا کیرمو در آوردم متوجه شد کامل دولا شد، زانوهاشو خم کرد و کونشو داد عقب تت آبمو بریزم روو کمرش، وقتی ارضا شدم کونشو چنگ زدمو گفتم عشقم بخواب واست بزنم ارضا بشی که گفت ۲ بار ارضا شدم اما بدم نمیاد که بازم ارضا شم، سپیده به سمت کمرش که رو به زمینه دراز کشید پاهاشو بست و منم با دستام شروع کردم براش جق زدن، وسط جق با دست چپش کیرمو گرفته بود که بعد از ۱ دقیقه انقدر کیرمو محکم فشار داد که متوجه شدم ارضا شده، انقدر بالا بودیم که اصلا حواسمون نبود آب من رو کمرش ریخته شده و الان که رو کمرش خوابیده فرشم آبی شده. مجدد با هم رفتیم حموم، با شامپو بدنم بدنش رو شستم، تا دلم میخواست تو حموم دستمو میبردم لای پاهاش، سپیده هم با بدن بی رمقش و صدای کش دارش منو میشست و قربون صدقه ی کیرم میرفت، از حموم که در اومدیم خودمونو خشک کردیم و لباس پوشیدیم و رفتیم رو تخت تک نفره من و سپیده سرشو گذاشت رو سینه من و جفتمون خوابیدیم. صبح که بیدار شدم، البته بگم ظهر بهتره، دیدم سپیده نیست، بلند شدم بهش زنگ زدم اما جواب نداد، چند ساعت بعد بهم اسمس داد که ماموریت شوهرم زودتر تموم شده و داره از اصفهان برمیگرده و شب میرسه خونه، هاج و واج مونده بودم، پیام دادم: سپیده خانم مگه تو شوهر داری؟ چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
جواب داد: بعدا برات توضیح میدم عشقم، فعلا جواب پیاممو نده ممکنه فراموش کنم پیامارو پاک کنم و شوهرم ببینه.

با تشکر از خانم شیوا، بانوی هنرمند و نویسنده که این امکان و ایده رو فراهم کردند که تراوشات ذهن خودم رو در قالب داستان پیاده کنم، امیدوارم لذت ببرید.
پایان.

نوشته: Pm


👍 10
👎 3
8301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

936165
2023-07-05 01:53:40 +0330 +0330

قشنگ بود و شیوا هم که کارش بیسته

1 ❤️

936208
2023-07-05 09:05:25 +0330 +0330

خیلی خوب بود ولی شوهر داشت خورد تو ذوقم

1 ❤️