موهای شب رنگم

1400/02/25

+جنده رو ببین
-کیو؟
+همونیکه جلومون نشسته
-جلومون سه ردیف صندلیه
+ردیف دو کنار پنجره
-همون زنه که موهاش بلونده؟
+مشه بابا مش…
-چه فرقی میکنه؟
+نمیدونم فرهاد چطوری تا الان بهت خیانت نکرده؟
-چون فرق بلوند و مش نمیدونم؟
+چون کلا از زنونگی فقط پایین تنه اشو داری
-خوش به حال تو که همچی تمومی
+حالا ناراحت نشو، ولش کن ، داشتم اون زنیکه رو میگفتم
-خب…
+مطمئنم از اوناست
-کدوما؟
+ای بابا توام …منظورم جنده پولیه دیگه
-تو از کجا میدونی؟
+یه نگاه بنداز…قد یه وجب ، قیافه ام که بدون لیپو ساکشن و مژه و هاشور و اون یه کیلو و نیم ارایش روی صورتش هیچ…اه اه صداشم چه تو دماغی میکنه مثلا داره با عشوه حرف میزنی
-شاید مدل حرف زدنش اینجوریه…
+اره جون عمه اش حتما اونیم که پشت خطشه شوهر زحمت کششه که اینجوری داره هر هر براش میخنده
-حالا چیشد به این گیر دادی؟
+انگشترشو ببین ، دستبند توی دستش چه ظریف و قشنگه ،لباسا و گوشیشم نو نوعه…من و تو چیمون از این هرزه کمتره …
-من که اعتراضی ندارم توام که ماه پیش به ایفون 8رسیدی
+دست گلم درد نکنه…
-بدبخت اقا بهروز…
+یکی بهروز بدبخته یکی خرمش حسن…
-چی بگم والا…به گوشیت پیام اومد انگار
+ای جون دلم…
-کیه؟
+هی…هیشکی…پسر خواهرمه…عکسشو بهت نشون دادم اوندفعه
-اهان…همونیکه کلاس پنجمه
+اره…ببین من باید اینجا پیاده بشم
-مگه نمیری خونه؟
+چیزه…یکی از دوستام پیام داد میخواد ببینتم
-مگه نگفتی پسر خواهرته…؟
+چقدر سوال میپرسی تو…
-باشه بابا…عا اه دیگه هیچی نمیپرسم
+افرین…تو مستقیم میری خونه؟
-نه اول میرم پیش مامانم اینا باید داروهای بابا رو بهش بدم…
+باشه پس…فردا سرکار میبینمت
-باشه عزیزم…مراقب خودت باش
+توام همینطور


از مترو پیاده شدم و پس از پیمودن مسافت کمی خسته از روزی که توی محیط بسته ی تولیدی گذرونده بودم پا طرف دیگر ریل گذاشتم
چشم چرخوندم ؛تا دوردست ها خبری از قطار نبود و این کمی دلتنگم میکرد
سال اول ازدواجمون با وام و قرض و قوله تونسته بودیم یه پراید مدل 85 جور کنیم و یه خونه به فاصله ی یه کوچه با ریل قطار…
اوایل صدای ردشدنش چنان دل میلرزوند که انگار وسط ریل بسته شده بودم و مرگ یه نفس باهام فاصله داشت اما کم کم عادت کردم
مثل مامان که دیگه بعد از پنج سال به سرطان خون بابا خو گرفته بود
مثل بقیه که کنایه زدن به من و سادگیهام براشون تفریح شده بود
خیلی طول کشید تا عادت کنم و به همون اندازه هم جور شدن وام فرهاد…
چهارمین سالگردمون همزمان شد با بزرگتر کردن خونمون
فاصله اش با ریل قطار انقدر زیاد بود که دیگه سوت های ناگهانی و پس لرزهای رد شدنش صدای خنده های فرهاد رو از جیغ های ترس زده ی من تو اوج عملیاتای شبونه امون بلند نمیکرد و سکوت رو هم به پای ثابت زندگیمون بدل کرده بود…
وضعمون هنوزم خوب نبود اما انقدر تغییر کرده بود که بتونیم به اون روزا بخندیم و راحت ازشون رد بشیم
اما من گاهی دلم تنگ میشدم حتی با وجود کابوسهایی که بعضی شبها از رد شدن قطار از وسط قلبم میدیدم
صدای بوق دوچرخه ای که از کنارم گذشت افکارم رو بهم زد، انقدر غرق بودم که نفهمیدم کی از ریل دور شدم و به ساختمونمون رسیده بودم
قدیمی بود و کمی از هم پاشیده ؛ مثل همسایه ی واحد روبرویی که هرشب ساعت 9 اشغال میگذاشت سر کوچه و به لطفش در ورودی باز بود
تنها بود و آلزایمری و دل ادم رو میسوزوند درست به مانند نمای رنگ پریده ی ساختمون که برای اولین بار توی ذوقم زد اما حق با فرهاد بود خونه ی خودمون بود و مهمم همین بود…
مهم ما بودیم و ارامشی که داشتیم
+زنیکه ی جنده الان ادمت میکنم
شاید هم نداشتیم که رحیم اقا همسایه ی پایینی زنش رو که میون چارچوب در برای بیرون اومدن تقلا میکرد به داخل کشید و در رو کوبید
طبق معمول صدای فریادهاشون ساختمون رو برداشته بود اما مطمئن بودم نیم ساعت بعد سکوت حکومت نظامی اعلام میکنه
تهش هم صبح میشد و زن رحیم اقا پشت تلفن از دعوایی که به شبی پر حرارت تبدیل شده بود برای خواهرش میگفت
مکالمه ای که باری وقتی برای بردن نذری مهمون خونشون بودم اتفاقی شنیده بودمش
انگار از زندگیش راضی بود که زیر یه سقف بودن با رحیم اقای دمدمی مزاج تریاکی رو ترک نمیکرد و بی توجه به یه شب در میون جنده خطاب شدنش همیشه به ظاهرش میرسید
زنای محل میگفتن با جوونی که بقالی سرکوچه رو میگردونه سر و سری داره ؛ هرچند هیچکدوم قصد شستن گناهش رو نداشتن
به در اپارتمانمون که رسیدم ذهنم بی اختیار پرت مش موهاش و جنده خطاب شدنش شد
این دومین بار بود که امروز همچین ترکیبی رو میدیدم و میشنیدم! یعنی این دوتا ربطی به هم داشت؟
کلید توی قفل انداختم و وارد خونه شدم
صدای اه و ناله ی زنانه ای که به زبانی بیگانه چیزی میگفت خونه رو پر کرده بود
+سلام عزیزم
کیفم رو کناری گذاشتم و به سمت کاناپه ی زوار در رفته ای که گوشه نشیمن سی متریمون بود رفتم-سلام…بازم از این چیزا…؟
خم شدم تا گونه اش رو ببوسم که دستمو کشید-دارم برای خانمم کسب تجربه میکنم…مگه بده؟
توی اغوشش افتاده بودم، وول میخوردم تا از شر مانتو و مقنعه ی تیره رنگ خلاص بشم-بد که نیست ولی…
گوشی رو از دستش گرفتم ،پخش ویدیو رو متوقف کردم و روی میز مربعی کوچیک مقابلمون گذاشتم-نیلو میگه مردایی که از این چیزا زیاد میبینن تنوع طلب…
لبش که به لبهام چسبید حرفم نیمه کاره موند و خستگی تنم با حرارتی نوظهور وارد جنگ شد
همونطور که لبهام رو میخورد بدنش رو عقب برد تا بتونه راحت روی کاناپه درازم کنه و خودم هم کمکش کردم
لب پایینم رو کوتاه گزید و برای هوا گرفتن به اندازه ی نفسی عقب رفت-نیلو رو ولش کن
انگشتش روی فاق شلوار استرچم کشید میشد و نگاهش قفل چشمهام بود-اون چه میدونه من چه هلویی توی رختخوابم دارم
خندیدم و کوتاه بوسیدمش؛ راحت بلد بود با چند کلمه راضیم کنه اما قدرت حرفهای نیلوفر هم کم نبود-یعنی تا حالا به من خیانت نکردی؟
دستاش که تاپم رو از سرم بیرون کشید خستگی پریده بود-اگه بعضی وقتا جق زدن تو توالت شرکت با عکسای خوشگلی که برام میفرستی رو در نظر نگیریم نه…
اسوده نفسی کشیدم و از شر تیشرت که خلاص شدم پرسید-حالا چیشد به فکر خیانت کردن من افتادی؟
روی گودی گردنم زبون میکشید که مردد گفتم-شاید بخاطر اینکه فرق مش و بلوند نمیدونم
بند سوتینم رو باز کرد-همون بهتر…من دیوونه ی این موهای شب رنگتم
سری تکون دادم و گذاشتم با حرکات نرم و حساب شده اش خستگی دوازده ساعت کار بی وقفه که ره اوردش دو میلیون تومن ناقابل بود رو از بین ببره
دستها و زبونش که به سینه هام کشیده میشدن از خود بی خودم میکرد درست مثل لحن تند صاحبکارم بعد از هر اشتباه جزیی و تاثیرش روی اعصابم
خسته بودم اما باید سرپا میموندم تا وام و قسط هامون تموم بشه
اونم داشت همینکارو میکرد ، بخاطر ما
دست و بالمون باز میشد، برای خودمون خونه ی بهتری میخریدم و شاید کمک خرجی برای هزینه های سرسام اور درمان بابا میشدیم
بعد اونوقت منم فرق مش و بلوند رو میفهمیدم و یه کوچولوی شیرین از مردی که دوسش داشتم به این دنیا میاوردم
آلتش که روی رطوبت لای پاهام کشیده شد هوشیار شدم-اینجوری نه…
هفته ای بعد از پریودم بدترین زمان برای پر شدنم از نشونه ی نیاز تنش بود
قبلا به توافق رسیده بودیم که بی دلخوری عقب کشید و بعد از بوسه ای به گونه ام برای اوردن کاندوم به اتاق سه در چهارمون رفت
صدای پیام گوشیش که بلند شد روی کاناپه نیم خیز شدم اما دستم به گوشی نرسیده عقب کشیدم
از هم چیزی مخفی نداشتیم اما نمیخواستیم حریم خصوصیش رو ازش بگیرم پس دوباره روی کاناپه دراز کشیدم ؛راحت بودنش نیازمون به تخت رو از بین برده بود اما نمیشد اینجوری هم ادامه داد باید یه تخت درست و درمون میخریدیم ، اگه ماشین ماه قبل خراب نشده بود…
+میرم بیرون میام
به سمتش چرخیدم، لباس پوشیده بود-نداریم؟
+نه تموم شده حواسم نبود… زود برمیگردم
میدونستم تمایلی به رفتن نداره اما نمیتونستم ریسک کنم و بخاطر یه شب خوشحالی خودمون یه بچه رو به این موقعیت اضافه کنم پس باهاش موافقت کردم و تا برگشتنش لباسهامونو از روی زمین جمع کردم و به اشپزخونه بردم و توی ماشین لباسشویی انداختم
کمی به موهام موج دادم و سری به اتاق زدم و ارایش مختصری کردم
به نشیمن که برگشتم صدای پیام گوشیش برای چندمین بار به گوشم رسید و کنجکاویم رو تحریک کرد
دست پیش بردم و گوشی رو برداشتم ؛ رمزش روز و ماه تولدم بود و عکسم روی صفحه ی نمایش و همین لبخندم رو کشدار کرد
متعجب از سماجت پیام دهنده که به اسم نیما سیو شده بود پیامهای سین نخورده رو باز کردم
“سلام عزیزم خوبی؟”
“سارا رسیده خونه؟”
“ممنون بابت امروز قول میدم هفته ی دیگه حسابی برات جبران کنم هم امروز و هم گوشیو”
“ببین همونطوری که میخواستی یه مدل جدید توی اینترنت پیدا کردم بنظرت اینو بدم رو موهام دربیارن بهم میاد؟”
“فرهاد جان؟”
سرم سنگین شده بود ؛ فکرم درگیر و نگاهم خیره به مدل موی عکس توی صفحه بود
قطره اشکی که روی صفحه گوشی چکید خلا ذهنم رو از بین برد
لرزون دست بالا بردم و روی اسم نیما چندبار ضربه زدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم
“چطور بود فرهاد؟دوسش داری؟”
در جواب عشوه ی مصنوعی ای صداش چی باید میگفتم؟
زبونم از کنترل مغزم خارج شد و پوزخند زدم-جنده…
همون لقبی که ساعتها قبل دختر توی اتوبوس رو باهاش مخاطب قرار داده بود و حالا مطمئن بودم بیشتر از همه برازنده ی خودشه
بی توجه به کلمات درهم و برهمش گوشی رو خاموش کردم و روی میز انداختم و به سمت دستشویی رفتم
مقابل ایینه ی روشویی که ایستادم سیل اشکهام ارایشم رو پخش کرده بود
موهاش طبیعی شکلاتی بود و اهل رنگ کردن نبود پس چطوری ایفونو از فرهاد گرفته بود…؟
اگه جنده بودن به رنگ مو ربط نداشت پس به چی ربط داشت…؟؟
من چی بود؟…یه احمق توی ارزوی داشتن یه تخت خواب؟؟؟
بچه ای که قرار بود یکی دوسال دیگه بیاد چی میشد؟؟؟!
مگه فرهاد عاشق موهام و رنگشون نبود؟!!!
ابی به صورتم زدم و با دستمال سیاهی ریملم رو پاک کردم
کثافت درون اونا رو چطوری باید پاک میکردم؟! اصلا مگه میشد؟
به اتاق برگشتم و تاپ و شورتکی به تن کردم ،روحم زیادی سنگین بود
اثری از حرارت تنم نبود خستگی هم پر کشید بود و کمی خوابالود بودم
سارا سارا گفتنش گلوم رو به مرز خفگی رسوند اما نذاشتم چشمهام بباره
نمیدونستم چه مرگمه اما انگار دیگه قرار نبود اون سارای ساده ی سابق باشم
کنارم روی تشکی که همیشه گوشه ی اتاق پهن بود دراز کشید و دست دور کمرم حلقه کرد-چی شده؟خسته ای…؟ فردا صبح قبل از رفتن به سرکار حتما باید دوش میگرفتم-خیلی…
+راحت بخواب …پس فردا تعطیله و کلی وقت برای شیطنت هست
لبخندی محو روی لبم نشست ؛شوهرم چقدر با درک و فهم بود که نیازشو راحت نادیده میگرفت و نیلوفر چقدر ممنون بابت امروز…
چشمهام رو که هوای باریدن داشت بستم و بیشتر سر به بالشت فرو بردم-مردا چرا خیانت میکنن فرهاد؟
+توام امشب چه گیری دادی به این خیانتا…
میون ریل ها بسته شده بودم و قطار مدام از روی قلبم رد میشد-میخوام بدونم …یعنی همیشه مشکل از زنه؟
+اگه مشکل از زن بود که طلاقش میدادن و خلاص…
-پس چی؟
+شاید دلشون تنوع میخواد…یه چیز جدید و متفاوت…
-بعدش چی؟
+اکثرا برمیگردن سراغ اون اولیه…اونی که باهاش لونه عشقشونو میسازن و توی قلبشونه…
-اگه وقتی برگشت اون دیگه نباشه چی؟
+چی؟
-هیچی…داشتم فکر میکردم فردا برای بعد ظهر مرخصی بگیرم…
+چرا؟
-شاید برم ارایشگاه…میخوام رنگ موهامو عوض کنم

“رد رژش روی گردنت ، دستات توی دست منه
لحظه ای که با تو بوده ؛ فکرش برام جهنمه
میخندی و میگی بهم، قلبت همش مال منه
سخاوتت کفن شد، خیانتت مرگ منه”

نوشته: Angry_red


👍 39
👎 3
25401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

809761
2021-05-15 01:45:14 +0430 +0430
+A

چی بگم !دلم میخواد بگم بلوند کردی برو بده برای این مرد نمون 😞

2 ❤️

809766
2021-05-15 01:55:00 +0430 +0430

خیانت از اونجایی که به کسی به جز پارتنرت فکر کنی شروع نمیشه. از اونجایی شروع میشه که به خودت اجازه بدی به سمت اون طرف حرکت کنی. شرافتت رو از دست میدی و چیزی که در ازاش به دست میاری هرگز ارزش شرافت از دست رفته رو نداشته. و چقدر ناراحت کننده هست که آدمها تا این حد میتونن باخت بدن

6 ❤️

809773
2021-05-15 02:11:37 +0430 +0430

خدایی خوب بود.

2 ❤️

809802
2021-05-15 06:13:44 +0430 +0430

خيلي قشنگ بود عالي اصلا 👌🏾🥰

3 ❤️

809840
2021-05-15 13:38:37 +0430 +0430

قشنگ بود

2 ❤️

809859
2021-05-15 16:22:41 +0430 +0430

و چه بسا هستن بانوانی که در سایه ی بی مهری ها گیسوان شبرنگشون تبدیل به رنگ و لعاب اولین‌ برف سپید سال میشه و در حالی که تو آینه به خودشون‌ نگاه میکنن ناخودآگاه انگشت اتهامشون به سمت کسی جز خودشون‌ نشونه نمیره…
ذاتِ آدمِ بی گناه همینه :))))
لذت بردم 👏🏻

7 ❤️

809862
2021-05-15 16:49:35 +0430 +0430

داستان واقعا عالي بود،
و از كامنت Queen هم خيلي خوشم اومد
احسنت.

3 ❤️

809878
2021-05-15 21:43:07 +0430 +0430

زیبا بود…لطفا باز هم بنویس :)

2 ❤️

810006
2021-05-16 14:35:45 +0430 +0430

متاسفانه همیشه اینجوریه
مردا دنبال کسی هستن که به خودش برسه
هرچند که ساده گشتن زن بخاطر شرایطی هست که همون مرد باعثش شده

1 ❤️

810278
2021-05-18 00:44:45 +0430 +0430

نظرم به داستان مثبت بود تا وقتی رسیدم به خط آخر و با تصمیم سارا برای رنگ موهاش مواجه شدم! نظرم برگشت

1 ❤️

810280
2021-05-18 00:46:04 +0430 +0430

بجای آرایشگاه رفتن باید میزد فرهادو جر میداد

1 ❤️

811478
2021-05-24 11:12:10 +0430 +0430

قشنگ بود… همه چی به جا و اندازه 🌹 🌹 🌹

1 ❤️