نازیلا یک باکره مغرور و جدی بود

1402/02/14

یک روز شنبه که برای منم روز غیرکاری بود چون به یک سازمان بشردوستانه کار می کنم و روزهای جمعه و شنبه روزهای تعطیل است، آنروز ساعت 3:00 بعد از ظهر باران ملایمی شروع به باریدن کرد. من و دوستم که ماشین نوع فرونر داشت، رفتیم بیرون از شهر تا هوای دلکش و دل آسای به وجود آمده را تنفس کنیم و چندتا عکس از مناظر دیدنی و هوای تازه هم بگیریم. تا نزدیک ساعت 4 دوباره پس آمدیم به شهر که شدت باران هم زیادتر شد. وصف زیبایی آن لحظه برایم اینجا آسان نیست. باریدن قطره های آب روی شیشه پیش رو و بالای ماشین صدای یکنواخت و زیبایی می ساخت. ماشین بسیار بسیار آهسته در حرکت بود و آهنگ ملایمی هم پخش بود. من و دوستم که دریوری می کرد – هر دو خاموش بودیم تا از این لحظه ی استثنایی بیشتر لذت ببریم. به مردمی می دیدیم که هر کدام به سمت و سویی می دویدن تا لباس های شان خیس نشود. هر کدام بدنبال پناه گاه بودند. با این دوستم (جمال) همیشه راحت بودم و در واقع به سازمانی که کار می کنم، دوست منم آنجا با ماشینش روزانه مزد می گیرد. به ازای هر روزی که خودش با ماشینش به دفتر می آید یا از طرف دفتر به جایی می رود، 3500 افغانی یا حدود 36 دلار روزمزد می گیرد. چون از مدت زیادی است که باهم در یک سازمان کار می کنیم، تقریبا بین ما هیچ رازی ناگفته نمانده. صمیمی شدن مان بدلیل این است که وقتی همرایش به ولایت های دور(شهرستان ها) سفر می کنم، ناخودگاه مجبوریم خوش بگذرونیم و هم صحبت های خوبی هم شدیم. برگردیم روی داستان، ساعت نزدیک چهار شد که یک دختر از کارمندان روزمزد ما( جایی که کار می کنم، برای کارمندان روزمزد مثلا برای یک خانم روزانه 20 دلار معاش، در بدل یک شبانه روز اگر خارج از شهر و دور از خانه اش کار کند، 12 دلار پردیم یا پوشش هزینه سفر و 12 دلار برای محرم می دهند) برایم تماس گرفت و گفت فرهاد جان، کجایی؟

  • به بازار هستم. طوری شده؟
    نه مشکلی نیست فقط یک جایی رفتم و حالا باران شدیده. تا به خانه برگردم کاملا تر(خیس) می شوم. اگر عیبی نداره میشه خواهش کنم یکی از دریورها را به حساب رفاقت تان زنگ بزنید که مرا تا خانه ببرد؟
    -مشکلی نیست نازیلا. منم با یکی از بچه ها به بازارم و یکی از دوست های دریورم همراه با ماشین با منه. می توانیم بیایم شما را هم برسانیم به خانه تان.
  • نمی فهمم چطور سپاسگزاری کنم ولی زحمت تان میشه.
    -آدرس خود را بگو، زود می آییم.
    بعد ازی که آدرسشه گفت. حدود پنج دقیقه از هم دور نبودیم و بزودی رسیدیم. نیازی نبود پیش از رسیدن به جمال بگویم که اگر کاری کردیم نیت شیطانی داشتیم، کَر و کور شود چون خودش ناگفته این حرف ها را می دانست.
    وقتی نزدیک آدرس رسیدیم، من از صندلی پیش روی ماشین رفتم به صندلی های پشت سر. این کار را عمدا کردم تا شاید هر دوی ما در صندلی های پشت سر کنارهم باشیم. شیشه پشت سر و بغل دودی و تاریک بود.
    نزدیک آدرسی که قبلا نازیلا گفته بود، دوباره تماس گرفتم و اونم ماشین را دیده بود. راهنمایی کرد نزدیکش برویم و آمد دروازه پشت سر را باز کرد. چون باران هنوز شدید بود و زمین گل آلود و خیس، اول از اینکه منم به صندلی پشت سربودم، جا خورد ولی وقت فکر کردن و شرمیدن نبود. حدود شش ماه می شد که پیش ما کار می کرد ولی تاحالا هیچ نوع حرکت غیر رسمی بین ما نبوده. من به سمت چپ نشسته بودم و او از در راست وارد شد. کوله پشته اش را وسط هر دوی ما گذاشت و بین ما فاصله زیادی بود. احوال پرسی رسمی کردیم و در مورد دلیل آمدنش به اینجا پرسیدم.
    گاهی سوال های رسمی و گاهی سکوت می کردیم. مشخصا که حتی فکر اینکه بخواهم کاری بکنم برایش قابل تصور نبود اما من مصمم بودم. باید از این جو و هوای تازه، سکوت های قشنگ و آهنگ زیبای ماشین استفاده می کردم. در بین کارمندان دختری که با ما کار می کردند، نازیلا از دخترانی بود که کسی نمی توانست حتی همرایش شوخی لفظی بکند. با وجود آنکه خیلی اجتماعی و روشن بود اما بسیار مراقب رفتار و گفتار همکارانش بود. از روزهای اولی که دیدمش، محوه جذابیت و خوش اندامی اش بودم. چاق و گوشتی نبود. طوری بود انگار به خانه ورزش کرده باشد و تناسب اندام خوبی داشت. زیباترین حالت بدنش هیکل بزرگ و سرشانه های برجسته اش بود. اگرچه معمولا جدی بود ولی همیشه لبخند ملیح و شیرین به صورتش داشت. قدش حدود 173 بود و برجستگی سینه هایش حتی از روی حجابش هم معلوم بود. منم تا این لحظه مجرد بودم و حدود 24 سالم بود. ورزش می کردم و قدم کمی بلندتر از نازیلا بود. هرچند هیکل و بدن جذابی دارم اما از لحاظ صورت یک فرد معمولی ام.
    امروز مطمئن بودم که کاری می کنم و بیشترین توقع من فقط لب گرفتن بود. با آنکه ترس محکمی هم از طالبان که تازه حدود یک ماه می شد کنترول شهر را بدست گرفته بودند و نسبت به ای مسائل شدیدا حساس بودند و هم از اینکه عکس العمل تُندی داشته باشد، داشتم اما با این حال شوق و حس آن لحظه بر هر دو ترسم غلبه کرد. کمی سکوت کردم و چشم هایم بستم، طاقت آوردن سخت بود برایم و دل را در نهایت بر دریا زدم. کوله پشتی اش را از میان ما برداشتم و گذاشتم قسمت جلوی پاهای مان. تا این دم اکثر مواقع خاموش بود و حرفی نمی زد. مثلا وقتی به سمت جلو یا سمت چپ می دیدم، متوجه بودم به طرف من می دید ولی همینکه می خواستم چشم به چشم شویم، نگاهش را می برید و مستقیم به مسیر جلو می دید. وقتی کوله پشتیش را برداشتم، سریعاً متوجه رفتارم شد و می خواست مانع شود. شاید فکر می کرد بدنبال چیزی تویه کوله پشتیش هستم. کوله پشتیش را کنار پاهای مان گذاشتم. هنوز کاملا نمی دانست چه فکری دارم. کمی نزدیک شدم و مشکوک شد که چه نیتی دارم. دست هایش را روی رون هایش گذاشته بود. به چشم هایش زل زدم و دستم را به سمت رانش چپش بردم و دقیقا روی دستش گذاشتم. با حرکت چشم هایش بهم فهماند که دریور اینجاست. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم نگران نباش. رفیقم هست. هنوز می شرمید، می ترسید و کمی مقاومت می کرد. دستم را از روی دستش پایین می انداخت. نمی توانستم فشار بی آورم.
    به جمال گفتم که صدای آهنگ را زیادتر کند و ما را مستقیم به آدرسی که خانه نازیلا بود و برایش گفتیم ببرد اما خیلی آهسته چون باران و لحظه های خوبی داریم. جمال آگاه بود ولی نه تنها که به پشت سر نمی دید بلکه رخ آیینه دید پشت سر را نیز تغییر داد که اصلا دیده نمی شدیم. نازیلا فهمید که دریور با من است و همکاری می کند. احساس کردم راحت تر شد. داخل بازار که رسیدیم، یک محل ایست طالبان بود و معمولا داخل ماشین ها را می دیدند و اگر خانمی داخل ماشین بودی، می پرسیدن محرم تان کجاست یا فرد همراه شما چه نسبتی با شما دارد؟ معمولا این سوالات را از خانم ها نه بلکه از مرد یا دریوری که خانم/خانم ها را به جایی می رساند می پرسیدند.
    از از بخت شهوتی ما، آنروز هیچ طالبی منتظر بررسی ماشین ها نبود چون باران شدیداً می بارید. هرچند که قبلا تویه ذهنم برنامه چیده بودم که به هر سوال احتمالی آنها درست جواب بدهم. مثلا اگر می پرسید با خانم چه نسبتی داریدف سریع و محکم باید می گفتم خانمم هست. گفتن همین جمله برای آنها کافیست چون نکاح نامه داشتن یا سندی که بتواند این موضوع را تایید کند، خیلی در شهر ما معمول نیست.
    از ایست طالبان و شلوغی شهر گذشتیم و لحظه به لحظه، قسمت های بیشتر رونش را می مالیدم. تا این دلم من خیلی تحریک شده بودم. دست چپم را بردم از روی لباس، روی شکمش و شروع کردم به مالیدن و آهسته چنگ زدن شکمش. نگاهم فقط به چشمانش بود. با تمام وجودم عاشق لحظه ای بودم که با چشمانش بهم اجازه هر کاری بدهد و کاملا شهوتی شده باشد. اگر چشم به چشم نمی شدیم، شاید بیشتر ازی برایم فرصتی نمی داد. با چشمانم فقط خواهش می کردم چون پر از شهوت بود و شاید از روی دلسوزی مانع نمی شد.
    یکدفعه یی بعد از دیدن دو طرفش، دست راستش به سمت صورتم جلو کشید و دور گردنم حلقه کرد. سرش را نزدیک سرم آوردب و اصلا باورم نمی شد که لب هایش را به لب هام بچسباند. بی نهایت این لحظه را دوست داشتم چون به هدفی که باید او هم همراهی ام کرد و مثل من بی قرار شود، رسیدم. بیشتر از لذت لب هایش، مغزم از شوقی که ایجاد شود و از رضایتی که به این سرعت داد در حال انفجار بود.
    از گردن و موهایش با دست راستم گرفتم و شروع کردم به خوردنش. چشم هایش بسته بود و می دیدم که واقعا حرفه ای است. باورم شد که واقعا دیگه تحریک شده و از هر حرکتی لذت می بره. به چشم های بسته اش می دیدم و حس فوق العاده ای داشت وقتی رضایت کامل و تحریک شدنشو می دیدم.
    دست چپم که روی شکمش بود را از زیر لباسش بالا آوردم تا به سینه هایش. پاهایم را به ساق پاهایش می مالیدم و هر دوی ما دیوانه شده بودیم. من کشته صدای نفس هایش بودم. نفس های گرم و کشیده اش به حدی رسیده بود که فراموش کرده بود داخل ماشین همرای با دریور هستیم.
    از دیدن بی قراری این حدش در دلم لبخند می زدم که دختری به این غرور که تا شش ماه قبل حتی همرایش شوخی نمی کرد، حالا با یک حرکت عادی کاملا مال من شده. به باور کامل می گویم لذتی که از دیوانه شدن و تحریک شدنش می بردیم، به مراتب بیشتر از لمس رون ها، سینه ها و تمام وجودش بود تا این دم.
    می خواست تمام بدنش را بهم بچسباند و شجاعتی بی نظیری پیدا کرده بود. طوری شده بود که انگار برای آخرین بار در دنیا می خواهد بی قرار شود و تا آخر ادامه بدهد. صدای آه کشیدنش را دیگه ظاهراً دریور هم حتی می شنید. دستش که بدور گردنم بود و هنوز با چشمان بسته از هم لب می گردیم، خودش را بهم چسباند طوری که بقل همدیگر را پر کردیم. بزرگی و سفتی سینه هایش را از قفس سینه هم حس می کردم.
    با دست چپم که قبلا سینه هایش را می مالیدم، از روی شلوارش بردم وسط پاهایش. کوسش را چنگ زدم و با نزدیک شدن کف دست و انگشت های دستم روی کوسش، هر دوپاشو محکم بهم گره زد. می خواست مانع شود اما نفسش بند می آمد. این لحظه من هر کاری می کردم تا بدترش کنم. دیدن حال خرابش در آن لحظه لذیذتر از کردن کوس نادیده اش بود برام. با مالش کوسش ادامه دادم. کف دستم روی کوسش بود و هر چهار انگشتم که بهم چسبیده بود را تا پایین کوس می بردم و محکم تر می مالیدم. حرکات موج دار کمرش و محکم گرفتن من از تخت شانه هایم، منو دیوانه تر می کرد.
    بی نظیرترین حسی بود که شیرینش را یقینا تا آخر عمر با خودم دارم. کافی نبود، صدایش را می خواستم. می خواستم آه بلندی بکشد. می خواستم گوش هایم با صدای آهش پر شود. لرزش تنش را می خواستم. ارضا شدنش را می خواستم. می خواستم به بغل خودم آرام شود و حتی تویه ماشین.
    دامنش را بالا کشیدم و دستم چپم را داخل شلوار و شرتش بردم. وقتی فهمید که دستم داخل شورتش هست، احساس خطر کرد و با چشم های شهوتی و ترسیده اش، مستقیم بهم زل زد. مشخصا با آن چشم های شهوتی و تن داغ و قلب بی قرار و ترسیده اش، برایم گفت که من دخترم. مراقبم باش. کاری نکن.
    تمام این جملات ناگفته را از ذهن و چشم هایش خواندم. سرم را نزدیک گوشش بردم و بعد و آهسته گفتم، نازنینم، به من اعتماد کن. مراقبت هستم. به تو صدمه نمی زنم. دختر شهوتی
    وقتی جملاتم را با صدای آهسته و نفس های گرم و صدای گرفته ام گفتم، آهسته لاله گوشش را خوردم و حرکت عجیبی نشان داد. انگار که لرزید و سرش را ازم جدا کرد.
    دستم را تا لب های کوسش رساندم و دیدم که وای، خدای من چقدر خیس شده. شورت این از شورت من بیشتر خیس شده. کوسش لزجی و کاملا خیس بود. با خوردن دستم روی چوچول و لب های کوسش، تمام بدنش می لرزید اما دیگه مقاوتی نداشت. رها شده بود و در اوج لذت بردن بود. با دو انگشت وسطی ام، از روی چوچولش تا چاک کوسش را می مالیدم و هر لحظه سرعت دستم را شدیدتر کردم. هنوز یک دقیقه ی نگذشته بود که با هر دو دستش منو بغل کرد و روناش رو محکم بهم چسباند. دستمو تکان ندام و فهمیدم که ارضا شده. عاشق این لحظه بودم و دستم راستم را پشت گردنش بردم و سرش را بالا کردم. کشته این لحظه بودم. دیدن چشم های معصوم شهوتی که حالا آرام شده بود منو می کشت. سرم را پایین بردم روی لب های غنچه اش و اونم با بی حالی همراهی ام کرد.
    فهمیدم که دیگه خسته شده و از حال رفته. دستم که با آب کوسش کامل خیس بود، را آهسته از لای پاهایش بیرون کشیدم. می خواست خودش را جمع و جور کند. سرش را بالا گرفتم و انگشت هایم که با آب کوسش خیس بود را آوردم و لیس زدم. آه که شرم عجیبی داشت و از دیدن این حالت کیف کرد.
    شلوار و پیراهنش را مرتب کرد و دوباره به چشم هایم زل زد. لبخند شیرین و سپاسگزارانه ای کرد و دوباره منو به بغل گرفت و گفت. آه فرهاد. این روز در زندگی ام خاص ترینه.
    لطفاً رفیقم بمان و از اعتمادی که کردم پشیمانم نساز. بهش قول دادم و ما هم نزدیک خانه اش رسیده بودیم. بخاطر اینکه همسایه هایش قضاوت بدی در موردش نکنند که با ماشین چه کسی آمده، از همانجا خداحافظی کردیم و ما دوباره برگشتیم. شورت منم خیس بود و اصلا هدفم ارضا شدنم نبود. تمام این اتفاقاتی که منو به وجود آورده بود. دهنم از خنده بسته نمی شد چون این شروع یک رابطه شیرین با نازیلا بود.
    این داستان کاملا واقعی ست بجز اسم های مستعار. هرچند سعی کردم کاملا با لهجه دری ننویسم ولی بیشتر از این فارسی هم بلد نبودم و اگر جایی اشتباه نوشتم، تفاوت گویش بعضی واژه هاست.
    ادامه خاطرات بعدی را هم بنویسم؟

نوشته: فرهاد


👍 16
👎 9
41601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

926303
2023-05-04 01:05:06 +0330 +0330

نمیدونم چرا حس کردم از گوگل‌ترنسلیت داستانو ترجمه کردی

4 ❤️

926346
2023-05-04 03:58:51 +0330 +0330

کیرم تو سبک نگارشت و فضا سازی تخمیت زیاد بهت توهین نمیکنم که بهم انگ نژاد پرستی نزنن در ضمن کیرم پیشاپیش تو کسی که توهین نژادی کنه به این نویسنده کسکش به خودش فش بدید نه نژادش
همه ما انسانیم

1 ❤️

926376
2023-05-04 10:20:58 +0330 +0330

ایول داداش من با داستانت حال کردم. به نظر کونی مونی‌هایی مثل احمد۹۱۳ توجه نکن. این بابا یک دهاتیه مریضه

2 ❤️

926397
2023-05-04 13:03:48 +0330 +0330

ننویس دیگه.

1 ❤️

926410
2023-05-04 14:56:26 +0330 +0330

خداوکلی من فقط مریضم یا شما ها هم اینو با صدا جواد رضویان تو سریال چهار خونه خوندید؟!

1 ❤️

926493
2023-05-05 07:38:08 +0330 +0330

مرسی قشنگ بود. منم تجربش رو داشتم. آره بنویس

1 ❤️

926513
2023-05-05 10:46:44 +0330 +0330

لطفاً لایک بزنید و فیدک بدید
می دونم نوشتن برام سخته ولی انرژی نامحدودی بهم میدید تا اشتباهاتم‌ را دفعه بعدی اصلاح کنم
ممنونم از کسایی که نظر دادید

1 ❤️

926558
2023-05-05 23:19:35 +0330 +0330

زیب بود

1 ❤️