ناگفته های یه کونی بیگناه (۱)

1401/03/13

سلام به همه عزیزان . این روایتی واقعی هستش از زندگی پسری که من پای درد و دلش نشستم. روایت طولانیه و در چند قسمت مینویسم…
زمستان سال ۸۵ بود . هوا خیلی سرد بود و استخوانهای آدم از سرما میپوکید… مجبور بودیم از چاه آب برداریم و به سختی اینکار انجام میشد…
من کسری الان ۲۸ سالمه و روایت برای زمانیه که کلاس دوم راهنمایی بودم. پسری با چشمای سیاه موهای خرمایی و لپهای قرمز و گل انداخته و شیرین زبون. بین همسن و سالام خیلی خوشگل بودم. گهگاهی کسایی که رد شده بودن و دوباره دوم راهنمایی رو میخوندن و عقل و سنشون بیشتر بود ما چند نفر بچه خوشگل کلاس رو اذیت میکردن. من میز یکی مونده به اخر ردیف وسط مینشستم . گاهی احساس میکردم شاگرد تنبلهای ته کلاس که همین رد شده ها بودن از قصد دستشون رو به کونم میزنن ولی خب عقلم نمیرسید چرا اینکارو میکردن. باهام خنده شوخی میکردن و منم خوشم میومد چون قوی بودن و هوامو داشتن. صبح ها و زمان زنگ تفریح وقتی میخواستم بشینم رو نیمکت دست یکی از عقبیا پذیرای کونم بود اکثرا که برمیگشتم و نگاش میکردم دستشو میکشید . گاهی وقتی مینشستم و دستش زیرکونم بود آخ میگفت مثلا دردش گرفته و میگفت کسری خیلی قوی هستیا و منم گل از گلم میشکفت و همین سرآغاز ماجرا بود هی میگفت بلند شو و بشین و هر سری دستش مینشستم و اون اخ اخ میگفت و من خوشحال . نمیدونستم که آخ اون از سر لذته… شخصیت و رفتارم طوری بود که کسی نمیتونست فراتر از این کاری بکنه و روزها داشت سپری میشد…
مامانم گفته بود داری میای از مدرسه ظهر ماست بگیر.
از کنار بقالی اکبر آقا رد شدم . ماست اکبر آقا همیشه شیرین و خوشمزه بود ولی من ماست کمی ترش تر بقالی آقا رضا رو میگرفتم. نه که ماست ترش دوست داشته باشم اتفاقا شیرین دوست دارم و همیشه بخاطر اینکه از اکبر آقا نمیگرفتم خونه حرف میخوردم ولی بنظرم می ارزید … چند بار حرکات زشتی از اکبر آقا دیده بودم مرد ۴۵ ساله با زن و بچه و سیبیل کلفت…
حالا نمیخوام بگم دونه دونه که چکار میکرد ولی از اخرین باری که رفتم بعدازظهر وسیله بگیرم ازش و بخاطر دفعه های قبلش که من بی زبون حرفی بهش نمیزدم به خودش اجازه داد و پشت یخچال دستشو کرد توی شلوارم و کونمو میمالید . لپام از خجالت قرمز شده بود و میگفتم اکبر اقا دیرم شده مامانم نگران میشه ولی اون محکمتر میمالید تا اینکه کیرشو در آورد گفت بگیر توی دستت برام بمال ولی من اخم کردم و گفتم ولم کن برم نزدیک بود از دستش خلاص شما ولی شانس باهام یار نبود مالید مالید و انگشتشو به سوراخم زد و سوراخمو مالید. یهو با اینکه همش حواسش به جلو در بود که کسی نیاد اروم اه کشید و ابش با شدت فوران کرد بیرون و کف مغازه . من مات و مبهوت نگاش میکردم و گفتم اکبر آقا من برم . داشت شلوارشو بالا میکشید و گفت بزار ماستتو بزارم توی پلاستیک نریزه بعد برو… پولو دادم و ماستو گرفتم . توی راه توی افکار بچگانه خودم بودم و هزارتا سوال درباره اتفاقای توی مغازه اکبر آقا…
رسیدم خونه  و چقدر بابا مامانم دعا کردن اکبرآقا رو بخاطر ماست شیرین و خوشمزش…
من سکس بابا مامانمو دو سه بار دیدم و رد شدم و تصویری نامفهوم از اون هم همراه با سوالات فراون توی ذهنم بود خیلی دلم میخواست این پازلها رو مرتب کنم و بفهمم همه چی رو ولی خب نمیشد…
از اینکه معلم علوم منو میفرستاد آبدارخونه که براش چایی بگیرم بیارم سرکلاس بخوره و عمو ابدارچی منو میبرد داخل پیش سماور و بغلم میکرد و بوسم میکرد و دستشو میبرد زیر پیرهنم و شکم و سینه هامو میمالید و من فکر میکردم که چقدر پسر خوبی ام که همه دوسم دارن…
در و همسایه پسرای بزرگ داشتن و میخواستن همش منو ببرن توپ و کفتر و موتور و … بهم نشون بدن ولی خو من کلا ادمی نبودم جوش بخورم و برام اینا جذابیتی نداشت …
یا مثلا یه بار کهنه فروش اومد و وسایل رو خرید و تخم مرغ داد بهمون و دم رفتن به مادرم گفت دخترم دستشویی میتونم برم مادرمم گفت بفرمایید کنار انباره… و بهم گفت برو جلو در دستشویی که نره انبار چیزی برداره . فهمید پشت درم وقتی جیش کرد درچوبی دستشویی رو باز کرد و کیرشو دیدم و بعد یکی دو ثانیه همونطور که در باز بود کیرشو انداخت توی شلوارش ولی آروم اینکارو میکرد و طولش میداد تا من بیشتر ببینم…
اینجور اتفاق زیاد افتاده طبقه بالای خونمون رو میساختیم که اوستا اومده بود برا سیمانکاری هرروز وظیفه من بود بعدازظهرا آب و چایی براش ببرم . چند بار به بهانه درست کردن لباسش کیرشو نشونم میداد تا ببینه مزه دهنم چیه . بغلم میکرد و بوسم میکرد … من بخدا فقط از روی بچگی نگاهمو از کیراشون نمیدزدیدم چون مال من خیلی کوچیک بود و مال اونا مردونه و درشت . سیاه و سفید . نوک تیز و کله قارچی . با پشم و بدون پشم… و اونا از اینکه من میدیدم کیرشونو لذت میبردن و شاید میرفتن خونه و وقتی روی زنشون بودن و داشتن میگاییدن زناشونو به من فکر میکردن. به من یه پسر بچه ۱۲ ساله رو شاید ترجیح میدادن به زنهای شاید خوشگلشون که قشنگ بهشون حال میده…
خب بگذریم…
کجا بودیم؟ اها اب چاه رو کشیدم بیرون… خونه از سرما و غم بوی تعفن گرفته بود … همه چی یهو اتفاق افتاد . سرطان مادرم و مرگش همراه با دختری که توی شکمش بود…
پولامون خرج دوا و درمون مادرم شده بود و دیگه غیر خونه هیچی نداشتیم…
پدرم علاوه بر بوی سیگار بوی تندتری هم میداد و معتاد شده بود و تریاک میکشید.
دیگه کم کم ۱۲ سالم داشت تموم میشد …
خاطر بدهی و اعتیاد پدر خونه رو فروختیم و توی همون خونمون مستاجر شدیم…
پدرم خیلی قرض بالا اورده بود . یه آقا بهرام بود که اونموقع فقط ۵۰ ملیون به اون طلبکار بود بابام.
آقا بهرام همسایه ته کوچه بود نزول میداد…
قبل این اتفاقا همش برام خوراکی میخرید و منو تو بغلش میکشوند و موقع بوس کردن زبون میزد لپمو…
پدرم دیگه عرضه کار کردن نداشت و مواد امونشو بریده بود . نان خالی و ماست و نیمرو … میخوردیم…
صدای در اومد محکم مشت بود که به در میکوبید … بابام تا بلند بشه در و باز کنه حتمادر شکسته بود …
خودم رفتم درو باز کردم و آقا بهرام بود چشای آبیش و موهای شهرام شب پره ایش و سینه های مو دارش و لاتیش همیشه خوشم میومد ازش و دلم میخواست مثل اون بشم بزرگ شدم… سلام کردم جواب نداد گفت بابات خونست گفتم اره . سرشو انداخت پایین و اومد داخل داد زد محسن گمشو بیرون ببینم…
داد بود که میزد …
بابام بعد دو دقیقه اومد بیرون و به من گفت برو بیرون بازی کن…
رفتم ولی پسرای بچه باز همسایه بیرون بودن و دوباره اومدم داخل حیاط خونمون دو قسمت بود رفته بودن پشت حیاط من اروم گوش میدادم که پدرم با خماری میگفت بابا ولم کن زندگیمو نابود کردی به این روزم انداختی . پول داشته باشم بهت میدم دیگه … اقا بهرام گفت من الان پولمو میخوام. به من چه زنت خودشو کشت … بچمو نگه میداشت و بزرگ میکرد تا اخر عمر پول قمار بازیت رو میدادم…
من گنگ و گیج بودم … یعنی چی بچمو نگه میداشت؟ آقا بهرام خودش زن داشت دو تا بچه داشت و… بچه های اونو چرا باید مادرم نگه داره اصلا چرا بخاطر نگه نداشتن بچه اقا بهرام مادرم خودشو کشت؟ پس سرطان چی بود؟
بابام گفت بهرام بیا بگذر از این پول فک کن دیه زنمو بهم دادی چکهامو بهم بده بهرام زد تخت سینه بابام گفت مرتیکه عوضی هر وقت پول خواستی بهت دادم . ده ملیون ازم گرفتی سودشو نمیدادی اومدم در خونت توی بیغیرت گفتی زنم رو بکن ۳ ماه بهم فرصت بده من بهت نگفتم زشته محسن گفتی من راضی ام…
یادته اون شب خودت دستای زنتو گرفته بودی که در نره و داشتم میکردمش و اون جد و اباد من و تو رو فحش میداد؟ یادته گفتی میخواد خودکشی کنه و فقط بخاطر پسرت اینکارو نکرد؟
خاک تو سر بی عرضت بکنن که بعد اون ۴ ماه نگاییدیش که لااقل یه درصد فک کنه بچه مال تو هستش…
اومدی بهم گفتی حاملست و دست و پاشو بستم تا خودشو نکشه؟ گفتم راضیش کن براتون یه خونه دیگه میخرم و ماشین و کلا خرج زندگیتون با من… هیچی هم نمیخوام فقط از دور دخترمو ببینم. من دختر ندارم و ارزوی داشتن دختر دارم … با زنم که نشد بزار زنت برام دختر درست کرده راضیش کن بدنیا بیاد…
توی کس کش رفتی بیرون و اومدی خونه دیدی خودشو دار زده . عرضه هیچی نداری بخدا…
من نمیدونم پولمو میدی یا جور دیگه حالیت کنم؟؟؟؟؟
ادامه در قسمت بعد…

نوشته: شاهین


👍 11
👎 1
13301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877379
2022-06-03 01:16:00 +0430 +0430

نمی دونم این یارو کی بوده و کجاست ویا هست با نیست ولی هرکجا هست بدونه جنده تمام عالمه، نیست و هست هرچی آدم دیوثه تموم بشه …

2 ❤️

877407
2022-06-03 02:22:06 +0430 +0430

لطفا زودتر بنویس،نظرم بمونه برای قسمت های بعدی

0 ❤️

877439
2022-06-03 06:23:08 +0430 +0430

خیلی فیلم هندی شد. نخواهم خواند.

0 ❤️

877481
2022-06-03 14:15:06 +0430 +0430

حالا با نوشتار داستان اصلا کاری ندارم ولی اونایی که دارن به این نویسنده داستان فحش میدن و میگن کسشعر نوشتی بگم که واقعا هستن ادمایی مثل این یارو که پول نذول میده ازین اتفاقا داره تو این مملکت میوفته و برای الان نیست از قدیم هم بوده ولی خُب الان داره بیشتر میشه بی انصافی و نامردی …

1 ❤️

877532
2022-06-04 01:40:27 +0430 +0430

این حجم غم و اندوه و سختی باهم…

1 ❤️

877659
2022-06-04 14:58:34 +0430 +0430

من ماجراهایی شبیه به این دیدم از نزدیک ، توی ایران اتفاقایی میفته که اگه ما بخوایم همشو بشنویم همول اولاش سکته میکنیم و میمیریم

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها