نتیجه عشق شکست خورده

1402/08/21

همه تو زندگی شون خاطراتی دارن که بخشی از زندگی رو تشکیل میده که به مرور زمان تبدیل به قصه یا داستان میشن و این خاطره منم مربوط به ۲۰ سال پیش شروع شد که :
اون موقع ۲۳ سال داشتم دانشجوی رشته مدیریت بیمه تو دانشگاه آزاد تحصیل میکردم چون روابط عمومیم با مردم خوب بود دوست داشتم بیمه کار کنم یا نمایندگی بیمه باز کنم .
تو همسایگی ما یه خانواده چهار نفره تازه اومده بودن که حسن آقا همسایمون دو تا دختر با نام مهشید و سحر داشت . دختر بزرگه که مهشید بود فوق العاده زیبا و جذاب و خوش اندام بود و برعکسش خواهر کوچیکش سحر چنگی به دل نمیزد اضافه وزن داشت و قیافش به مهشید نمی رسید .
مهشید یک سال از من کوچکتر بود که بعدها فهمیدم و تو دانشگاه فرهنگیان دانشجو بود که معلوم بود که در آینده حتما دبیر می‌شد. و من تو همون روزهای اول تو نخش بودم و سعی می کردم دلش رو بدست بیارم و با سماجت و اصرار زیاد بالاخره بهش شماره دادم و با اس ام اس بازی دوست شدیم.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه تو‌پارک قرار داشتیم همدیگه رو ملاقات می کردیم یواش یواش تو دلم نشست به قولی عاشقش شدم. اونم منو خیلی دوست داشت چون همسایه دیوار به دیوار بودیم گاهی اوقات پشت بام می رفتیم و کنار دیوار جان پناه پشت بام شلوغی می کردیم و همدیگه رو آغوش می گرفتیم . مهشید بدن خیلی خوش اندام و نرمی داشت تا بغلش میکردم واقعا حس پرواز کردن بهم میداد دوست داشتم همونطوری تو بغلم می موند . از دوستی ما دوسال گذشت و کسی از خانواده های ما در این مورد اطلاعی نداشت تا اینکه من دانشگاه رو تموم کردم و به سربازی به شهر دوری منتقل شدم . اون سه ماهی که در آموزش بودم هرچی به مهشید تماس می گرفتم گوشیش خاموش بود و هرچی تلاش کردم از یگان مرخصی بگیرم نشد که نشد .
وقتی سه ماه مرخصی تمام شد سریع به شهرم برگشتم از ترمینال تاکسی دربست گرفتم و وارد خونه شدم مادرم با دیدنم خیلی خوشحال شد ولی من همش تو فکر مهشید بودم خلاصه با من من از مادرم مهشید رو پرسیدم مادرم با لبخند گفت اون از وقتی که تو رفتی ازدواج کرده چطور مگه خاطرش رو می خواستی یه بهانه ای کردم و جواب منفی دادم .
چشمهای کشیده و مشکی و کشیده مهشید همش تو ذهنم بود فقط میخواستم علت ازدواجش رو بدونم ولی نمی دیدمش طبق گفته های مادرم شوهرش ازش ۱۵ سال بزرگتره و تو اداره آموزش پرورش کارمند بود خلاصه دیگه فقط حسرت مهشید تو دلم مونده بود ولی دیگه رفته بود کاریش هم نمی تونستم بکنم ولی عشقش هنوز تو دلم شعله می کشید و خاموش نمیشد.
.
چند ماه گذشت و من از خدمت ترخیص شدم و با همکاری یکی از آشناهام نمایندگی بیمه ایران باز کردم .
کار و بارم خیلی زود نتیجه داد و از طریق دوستهای پدرم دو سه تا نمایندگی و کارخانه جذب کردم و میشه گفت کارم زود پیشرفت کرد.
مهشید از کوچه ما رفته بود ولی خواهرش سحر که اون موقع دانشجوی زبان بود هر موقع که منو میدید به من سلام می کرد . یه فکری به سرم زد که سرنوشت زندگیم رو کلا عوض کرد.
می خواستم مهشید رو باز هم ببینم اونم فقط راهش ازدواج با سحر بود . تنها چیزی به عقلم می رسید مهشید بود برای همین با اصرار من، ما به خواستگاری سحر رفتیم . اون روز من دیدم که سحر از خواستگاری ما خیلی خوشحال بود و به همون اندازه مهشید ناراحت بود ولی به روی خواهرش نمی آورد ولی من از اخلاق مهشید حدس میزدم که چرا ناراحت بود.
من و سحر خیلی زود ازدواج کردیم و نامزدی ما همش به سه ماه نرسید من طبقه پایین خونه پدریم ساکن شدم تا بیشتر با خانواده مهشید رفت و آمد داشته باشم.
مادر زنم ماهرخ یه زن احساسی و زیرک و سیاستمدار اوایل زندگی ما بیشتر به ما سر میزد و هوای سحر رو نسبت به مهشید بیشتر داشت ولی من متوجه این تفاوت گذاشتن بین دختر هاشو نمی دونستم .
بیشتر اوقات که خونه پدرزنم جمع می شدیم من مهشید رو می دیدم و برای اینکه حرص من رو در بیاره لباس‌های تنگ و چسبان میپوشید و هنگام راه رفتن پیش من قرر خیلی زیبایی به باسن و کمرش میداد.
من زیاد تحویل نمی گرفتم ولی رفته رفته حسادت مهشید بیشتر می شد و من هم بیشتر بهش با شوخی اذیتش میکردم یادمه یه بار از تفاوت قیافه مهشید و سحر از مادرزنم پرسیدم که اونم حرف رو پیچوند و از زیبایی مهشید پیش شوهرش آقا محسن تعریف کردم
که هردو از من تشکر کردن ولی سحر تا یک هفته با من قهر کرد و صحبتی نکرد. صحبت‌های من با مهشید تو جمع سحر رو اذیت می کرد و منم چند بار بهش گوشزد کردم که ما مثل برادر خواهر هستیم .
مهشید همون اوایل ازدواج ما باردار بود که یه دختر خیلی خوشگل و درست شبیه خودش به دنیا آورد اسمش رو چون شب یلدا دنیا آورده بود یلدا گذاشتن.

مهشید و آقا محسن شوهر مهشید دو کوچه از ما پایین تر سکونت داشتن . چون هر دو اداره ای بودن همیشه یلدا رو پیش ما می آورد می گذاشتن و به کارشون می رسیدن من صبحها بیکار بودم و سحر هم تو کانون زبان کار می کرد زود به خونه می اومد مشغولیت ما اون روزها بیشتر یلدا شده بود . بیشتر وقتها من کهنه یلدا رو عوض می کردم و شیر خشک می دادم حتی دوسالش که شده بود من به دستشویی می بردم و شستشوی می کردم به یلدا علاقه خاصی پیدا کرده بودم اونم همینطور حتی از بغل من به آغوش پدرش نمی رفت .
یلدا تو خونه ما بزرگ می‌شد و قد می کشید .
من و سحر بابت بچه دار نشدنمون به چندین دکتر رفتیم ولی بنا به گفته دکتر سحر عیب از من بود و این باعث شده بود سحر نسبت به من بهانه گیر تر از گذشته بشه و همین عامل باعث شد سحر مریضی قندی که قبلا داشت بیشتر بشه . ولی یلدا جای بچه رو تو خونه ما پر کرده بود سال سوم مهشید یه بچه پسر هم دنیا آورد و این باعث شد که نسبت به یلدا کم اهمیت تر بشن چون آقا محسن و خانوادش پسر دوست بودن زیاد یلدا رو تحویل نمی گرفتند برای همین یلدا تا شش سالگی اغلب اوقات خونه ما بود و بعضی وقتها هم شب پیش ما می خوابید . یلدا هرچی بزرگتر می شد شباهت عجیبی به مهشید پیدا می کرد مادرزنم ماهرخ که از شباهت یلدا به مهشید همیشه می گفت . چندین سال گذشت ولی حس دوست داشتن مهشید از سر من خالی نمی شد . تا اینکه یه روز با ماشینم رفته بودم دنبالش تا از اداره به خونه پدرزنم بیارم ازش پرسیدم که چرا صبر نکرد گفت قسمت نبود گفتم قسمت دست ما بود ولی بهانه دیگه می آوردی از حرفهای بی سر و تهش فهمیدم که اگه با محسن ازدواج نمی کرد مهشید الان معلم یا دبیر نبود.
و از من خواهش کرد که گذشته رو کلا فراموش کنم ولی … کو فراموشی . همه میدونن که عشق اول هیچ وقت فراموش نمیشه.
سالها مثل برق می گذشت یلدا مثل مادرش زیبا و دلربا می شد و شبهات عجیبی به گذشته مهشید داشت .
دیگه مثل اون اوایل پیش ما نمی آومد ولی وابستگی خاصی به ما داشت و همیشه با من شوخی می کرد و با شوخی می گفت عمو تو مثل علی دایی هرچی مسن تر میشی خوش تیپ تر میشی.
من زیاد به حرفهای یلدا توجه نمیکردم میدونستم از روی شوخی میگه ولی طرز نگاه‌های یلدا به من عوض شده بود سنگینی خاصی تو نگاه‌های یلدا بود . هر وقت هم که من بهش نگاه می کردم . با لبخند ملیح و زیبایی جوابم رو میداد.من همیشه بیشترین خریدها رو به یلدا انجام می دادن حتی تو عیدی یا تولد ده برابر بیشتر از پدر مادرش بهش می خریدم هرچی که تو زندگی کم داشت همیشه می آومد به من میگفت حتی تو آخرین تولدش آخرین سری آیفون رو برای یلدا خریدم اونم به عنوان تشکر همیشه منو بغل می کرد و بوسم می کرد . همه رابطه پدر دختری من و یلدا واقف بودن برای همین کسی توجه نمی کرد ولی یواش یواش احساس میکردم نگاه‌های یلدا حالت دیگه ای دارن با حسرت یا نمیدونم شاید بگم عاشقانه ولی من هیچ وقت جدی نمی گرفتم چون اون۲۵سال از من کوچکتر بود و هم مثل دخترم بزرگش کرده بودم.

بیماری قند سحر شدت زیادی پیدا کرده بود و من دکترهای زیادی بردم ولی عدم پرهیز سحر هر روز و هر ماه شدت بیماری رو زیاد کرد.
دوران شیوع کرونا شدت پیدا کرده بود مهشید از یکی از شاگردهای خودش کرونا گرفته بود و بدون اینکه بفهمه مارو هم به مهمانی دعوت کردن که این باعث شد من و سحر هم کرونا بگیریم.
زندگی سحر به روز سوم ابتلا نرسید و متاسفانه سحر رو از دست دادم وشبانه اورژانس اومد جسد سحر رو با خودش برد.
تا صبح گریه کردم بخاطر زندگی که بخاطر یکی دیگه باهاش ازدواج کرده بودم ولی هیچ وقت بهش نگفتم
عذاب وجدان زیادی داشتم میخواستم برم تو سردخانه قبرستان بهش بگم ولی حتی موقع تشیع جنازه ، جنازه رو به ما ندادن و در فاصله ۱۰۰ متری از ما دفنش کردن
من دیگه تنها مونده بودم و از بی کسی میخواستم خودم رو بکشم که بخوابم اومد و گفت همه چی رو میدونه برو بازم با مهشید ازدواج کن.
خواب عجیبی بود ولی من بیشتر تو دفتر می موندم تا خاطرات سحر رو فراموش کنم الان که مهشید رو فراموش کرده بودم یاد سحر و از خود گذشتگی های سحر از فکرم بیرون نمی رفت.
یه روز تو دفتر بودم که شماره زنگ منزل من روی صفحه موبایلم افتاد و زنگ خورد هنوز مرگ سحر رو باور نکرده بودم فکر کردم که سحر برگشته با استرس جواب دادم.
صدای یلدا بود آخه یلدا کلید خونه مارو همیشه داشت و همیشه بی اطلاع به ما سر میزد گفت عمو فرشید کی میای خونه من خیلی وقته اینجام تنهام بیا باهم نهار بخوریم گفتم الان میام مگه ناهار خریدی؟
یلدا گفت نه بابا پولم کجا بود ناهار پختم مگه پول دادی نهار برات بخرم؟
مدتی بود نخندیده بودم اون روز از ته دل خندیدم کتم رو پوشیدم سریع سوار ماشین شدم و رفتم خونه .
یادم رفت بگم من خونه روبروی پدر مادرم رو خریده بودم و تعمیرات اساسی کرده بودم خونه بزرگی هست با زحمتهای خودم و سحر اون خونه رو خریدیم و یه ماشین شاسی بلند لوکسی خریدم زندگی متوسط به بالای داشته و دارم .
خلاصه رسیدم خونه یلدا یه سبزی پلوی خوش طعمی پخته بود تا دست و صورتم رو شستم یلدا نهار رو چید جای صندلی ناهار خوری سحر همیشه یه دسته گل گذاشتم که جای سحر خیلی بیشتر دیده می شد این دفعه دوتایی سر میز بودیم سحر گفت عمو فرشید با لباس مشکی خیلی جذاب‌تر دیده می شید.
سرم رو پایین انداختم و بغضم گرفت گریه کردم نمی خواستم ببینه ولی درونم پر بود خالی نشده بودم
دستهای گرم و نرمی دور سرم حلقه خورد حس کردم صورتم یه جای حساس قرار داره ولی من متوجه نبودم ولی وقتی صورتم رو بیرون کشیدم دیدم صورتم وسط سینه های یلدا بود که متوجه نشده بودم.
سرم رو با احتیاط عقب کشیدم پیراهنش بوی رز می داد همون بویی که مادرش بیست سال قبل همیشه تو ملاقات با من میزد . اون بو منو هیپنوتیزم کرد.
گفتم یلدا ممنون از همدردی
یلدا یه عشوه قشنگی اومد و گفت هرچه باشه خالم بود و هم مادرم .
گفت راستش فرشید جان اون زحمتهایی که شما و خاله برای من کشیدن هیچ وقت فراموش نمی کنم
گفتم وظیفه ما بود تو هم جای بچه رو برای ما پر کردی انشا… یه شوهر خوب پیدا کنی تو هم مثل مامانت خوشبخت بشی
سحر یه آه بلندی کشید و گفت فکر می کنی مامانم خوشبخته؟
گفتم چرا که نه؟
یلدا گفت عمو فرشید شما هیچ وقت راز خانواده ما رو نفهمیدید؟
با تعجب گفتم چه رازی؟
یلدا موهای مشکی و لختش رو به کنار صورت دیگش برگردوند و گفت : عمو، مادرم دختر مادر بزرگ ماهرخ نیست مادربزرگ ماهرخ مامانم رو از شوهر اولش که فوت کرد آورده بود یعنی دختر شوهر قبلیش بود که به فرزندی قبولش کرده خاله سحر دختر واقعیش بود.
با تعجب گفتم خب خودش می دونه؟
سحر گفت آره اون موقع ۸ سالش بوده
گفتم تو از کجا فهمیدی؟ سحر یه آهی کشید و گفت تو مشاجره بابا و مامان فهمیدم بابام وقتی فهمید با مامانم دعوا کرد از اون به بعد اونا طلاق عاطفی کردن یعنی پیش هم هیچ وقت نخوابیدن
از تعجب شاخ در می آوردم سوالهای زیادی داشتم
سحر گفت: راستی عمو فرشید ماما نباید بخاطر شغلش شما رو پس میزد وقتی شما رو می بینم و بابام رو می بینم می فهمم که ماما چقدر اشتباه کرده هرچند دیگه دیر شده
گفتم مگه تو میدونی؟
سحر با نیشخند گفت چیزی نیست که من ندونم حالا نهار بکش سرد میشه
گفتم: دیگه چیزی هست بهم بگی وروجک
بشقاب رو کشید و جلوش گذاشت و با شیطنت خاصی بهم زل زد
یه چشمک زد و گفت یه چیز مهمتر از اینا دارم که بگم
داشتم قاشق قرمه سبزی رو میذاشتم دهنم گفتم خب چی؟
گفت: عمویی من برات کراش دارم
با دهن پر گفتم کراش چیه؟
گفت: تا حالا نفهمیدی بابا دوستت دارم ولی من مثل مامانم نیستم ها پا پس نمی کشم
از این حرفش سرفه تو ریم پر شد و با سرفه بلند هرچی تو دهنم بود بیرون پرید.چشمام چهارتا شد
گفتم حالت خوب نیست؟ این اراجیف چیه میگی دختر
یلدا گفت : ببین عمو چقدر شبیه مامانم هستم اون عاشق تو نبود ولی من عاشقت هستم خواهش می کنم تو هم منو دوست داشته باش . دوتا انگشتش رو به هم نزدیک کرد و گفت یه کوچولو اینقدر
از کار بچه گانش خندم گرفت و خندیدم و گفتم اولا که تو دخترمی دوما تا بیس سالته من ۴۵ سال چی فکر کردی؟
یلدا سگرمه هاش تو هم رفت و گفت عمو من سال دوم دانشگاه هستم اندازه ای شدم که خوب یا بد رو تشخیص بدم
خندیدم و گفتم یلدا شوخی خوبی نبود برای خندوندنم حرفش رو جدی نگرفتم
یلدا گفت فرشید من جدی میگم عاشق اون ابروی مشکی پرپشتتم عاشق موهای جو گندمی خوش حالتتم بخدا من همیشه به خاله حسودیم می‌شد ولی الان دیگه اون نیست
گفتم: یلدا ببین برفرض عشق تو حقیقی باشه که نیست.
ولی میدونی تو چهل سالت باشه من ۶۵ سالم شده دیگه پیر فرتوت شدم در ثانی من بچه دار نمی شم فکرشو کردی
یلدا سرش رو به علامت عدم تایید حرف من دو بار بالا پایین کرد و گفت : اولا به سن نیست تو الان از همه خوشتیپ تری در ثانی شما بگم که این خاله بود که بچه دار نمی شد این راز رو از تو قایم کردن که …
دیگه بقیه حرفاشو نمی شنیدم این ماهرخ چه کلکی به من زده بود می خواستم پاشم برم …
ولی یه نفس عمیق کشیدم و سکوت کردم.
یلدا هم سکوت کرد فهمید حرفهای اون رو من خیلی اثر گذاشته با چشمهای خیره به من نگاه می کرد.
چشمهای یلدا درست همون چشمهای مهشیدم بود که با تمنا به من نگاه می کرد ولی مطمئن بودم که اینم مثل مادرش تو نیمه راه منو تنها می گذاشت .
گفتم من باید فکر کنم این پیشنهاد تو برام عجیب بود
یلدا هم تو فکر بود گفت باشه فرشید
گفتم منو عمو صدا بزن فعلا پیش پدر مادرت خوب نیست اصلا فکر کردی اونا موافقت می کنند یا نه
اصلا من با چه رویی بهشون نگاه کنم
یلدا گفت باشه عمو ولی یه چیزی قبل از رفتن بگم خاله سحر اومده بود خوابم یه توری عروس دستش بود گذاشت سرم بعد به تو اشاره کرد و رفت.
گفتم: یلدا خوبیت نداره هم آبروی تو میره هم من .میگن با این سن و سال رفته دخترش رو گرفته
ببین اصلا فکرشم ناجوره . یلدا از فکرش بیا بیرون دخترم.
یلدا با عصبانیت بلند شد و رفت مانتو و شلوارش رو برداشت رفت اتاق خواب عوض کنه
با صدای بلند گفت اگه بهت نرسم خودم رو می کشم و تو نامه می نویسم قاتل تویی به روح خاله راست میگم

خیلی سریع بدون اینکه منو نگاه کنه زد بیرون و از خونه محو شد . چه دوراهی عجیبی گیر کردم یه طرف آبرو طرف دیگه احساسات این یلدا.
می دونستم زود گذره و واسه همین راه اول رو انتخاب کردم که بهش توجه نکنم.
تو دفتر برای یه مشتری بیمه صادر می کردم که با آرایش غلیظی وارد شد و روی صندلی مشتری نشست
با عشوه خاصی گفت: عمو چی شد فکراتو کردی؟
بدون اینکه نگاهش کنم حواسم تو مانیتور کامپیوتر بود که بیمه نامه رو درست بزنم؟
گفتم: چه فکری دخترم؟
یلدا گفت:خب معلومه ازدواج با من
من و مشتری با تعجب به سمت یلدا صورتمون تغییر جهت داد خیره بهش نگاه کردیم
مشتری خانم بود گفت: عجب زمونه ای شده واقعا که؟
به خانمه گفتم: ببخشید ما قراره توی یه تئاتر نمایش بازی کنیم اینکه تمرین میکنیم . برادر زادم هستن ایشون.
خانم یه آهان گفت و از یلدا معذرت خواست منم یه چشمک زدم که ساکت باشه
سریع بیمه نامه رو صادر کردم و خانمه رفت. با عصبانیت گفتم معلومه داری چه غلطی میکنی این چه وضعشه تو اینطوری نبودی
یلدا گفت: منو ببین که چطور خودم رو برای تو کوچیک کردم این تو هستی که باید به من پیشنهاد ازدواج بدی و من طاقچه بالا بیام خانمه راست گفت عجب دوره زمونه ای شده
گفتم: آخه من و تو همجنس نیستیم اصلا بعد از ازدواج رو فکر کردی پشت پدر مادرت چی فکر می کنند
یا پشت سر ما چی می گن؟
اصلا پدر مادرت قبول می کنند دختر کوتاه بیا تو دختر من هستی من حتی پوشکتو عوض کردم و کارهای دیگه که یه پدر برای بچش انجام میده الان بیام باهات…‌
یلدا با عصبانیت نگاه می کرد و گفت : پس من چی میدونی از ۱۴ سالگی عاشقت بودم تقصیر من نیست تقصیر خوبی و مهربانی و خوش تیپی خودته همه آرزوی تو رو دارن تو که نمیخوای رقیب عشقی مادرم بشم؟
گفتم چی میگی دختر؟ آرومتر حرف بزن اینجا محل کسب منه آبرو دارم
مهشید اومد کنار میز من آروم تو گوشم گفت : مامانم وسوسه شده از بابام طلاق بگیره بیاد سراغ تو
اینطوری بشه هم خودمو میکشم هم مامانمو
البته اینم بگم اون فرصتش رو داشت ولی دیگه اون فرصتش رو سوزوند
گفتم: یلدا من با کسی ازدواج نمی کنم می بینی که هنوز چهلم خالت تموم نشده عاقل باش دخترم
یلدا چرخید که بره حین دور شدن گفت اینقدر به من نگو دخترم دخترم من یکی تسلیم نمیشم بعد انگشتاشو همزمان باهم به علامت خداحافظی تکون داد و رفت
سیگاری نبودم ولی رفتم از دکه سیگار خریدم و شروع کردم به کشیدن تو فکر فرو رفتم می دونستم که این آرامش قبل از طوفانه اونم چه طوفانی
یک هفته گذشت و از یلدا خبری نبود در رو باز کردم وارد ساختمان شدم همون ورودی به یلدا زنگ زدم
یلدا جواب داد گفتم یلدا خوب شدی نگرانت شدم امروز میام دنبالت بریم برات پوشاک بخرم هرچی که دوست داشتی
داشتم از پله ها بالا میرفتم دیدم جلو ورودی در ایستاده با خنده گفت باشه بریم
دهنم باز مونده بود ایندفعه خنده رو بود دستم رو روی موهای صافش کشیدم و گفتم خوش اومدی حاضر شو بریم بیرون ناهار بخوریم
گفت باشه همین الان حاضر میشم
داشتم با گوشیم ور می رفتم که دیدم یلدا لختو مادرزاد جلوم ایستاده و داره سوتین رو می بنده.
از چیزی که می دیدم باور نمی کردم اول مبهوت پستی و بلندی های اندام فرشته گونه یلدا شدم چه زیبایی داشت چه سفیدی و براقی زیبایی پوست بدنش داشت قلبم تند تند زد زود بی اختیار برگشتم .
یلدا با صدای لرزانی گفت: عشقم این بهشت مال توه منو پس نزن
از کارش عصبانی بودم بهم توهین می کرد ولی نخواستم اون لحظه دلش رو بشکنم گفتم: یلدا این کارت خوب نبود
آروم گفت ببخشید بعد گریه کرد هنوز لخت بود ولی با صدای بلند گریه میکرد دیگه صبرم تموم شد برگشتم برای دلداری بغلش کنم نمی خواستم بهش دست بزنم فکر بد بکنه ولی موهای صاف و مشکی شو بوسیدم و گفتم عزیزم یکم منطقی باش
دستاش دور کمرم محکم حلقه کرد صورت خیسش رو به صورتم چسبوند لباشو تو لبام چسبوند و فشار داد
چشماش بسته بود و من با حیرت داشتم نگاهش میکردم اون لحظه فهمیدم که چقدر عاشقه
اون نرمی بدنش و حرارت پوستش منو یاد مهشید و گذشته برد که چی آرامشی داشتم وقتی بغلش میکردم همون احساس بعد از ۲۵ سال به سراغم اومده بود
قلبم تند تند میزد اگه همکاری می کردم باید با مهشید در می‌افتادم و اگه نه باید قید یلدا رو برای همیشه می زدم.
مثل مجسمه ایستادم ولی عشق سوزان یلدا دست بردار نبود اون سعی می کرد دکمه های پیراهنم رو در بیاره ولی من مقاومت می کردم.
آروم تو گوشش گفتم بعد از ازدواج حالا نه
با تعجب گفت الان یعنی هیچ حسی به من نداری یعنی خاله راست می گفت که عیب از وجود توه؟
از حرفش ناراحت شدم بغلش کردم و از زمین بلندش کردم و به اتاق خواب بردمش.
حرفش برام سنگین بود دیگه قید همه چی رو زدم
انداختمش روی تخت و سریع لخت شدم از حرکت من شوکه شده بود تا خودم رو روش انداختم باور نمی کرد ولی وقتی روی بدن ابریشمی و نحیفش خودم رو انداختم فهمید که قصدم جدیه.
گفتم از این لحظه دیگه من تصمیم می گیرم
من کار عشق بازی رو شروع کردم و از هر لحظه اون ما لذت می بردیم دیگه تسلیم سرنوشت شدیم با خودم گفتم بادا باد هر لحظه که می گذشت عشقم نسبت به یلدا بیشتر می شد و آخر هم با نفسهای بلند تو بغل هم خوابیدیم
احساس گناه می کردم نمی دونم شاید می کردیم دختری که مثل دختر خودم بزرگش کردم الان کار به اینجا کشیده بود .
یلدا صورتش رو طرف پنجره گرفته بود و تو عالم افکار بود صداش کردم با چشمهای گریان طرفم برگشت
گفتم: عشقم خوبی؟نترس از این به بعد من پیشتم قول میدی تو هم پیشم بمونی؟
با گریه و لبخند سرش رو تکون داد گفتم پس پاشو اول بریم ناهار بعد بریم خرید برای تو
یلدا با التماس نگاهم می کرد دیگه اون نگاه‌های شیطنت در کار نبود همش می گفت ترکم نکنی؟
گفتم کار از کار گذشته الان دیگه وقت جنگ رسیده
دیگه راهی نداشتم باید برای عشق جدیدم با عشق قدیمم می جنگیدم میدونستم اگه مهشید رو تکه تکه هم بکنی قبول نمی کنه .
اون روز ما هردو وانمود می کردیم که خوشبختیم ولی استرس مرگباری همش مارو تو فکر فرو می برد .
یک ماه گذشت و هر دفعه یلدا کلید می انداخت و وارد منزل من می شد و دیگه ما هیچ خجالتی از هم نداشتیم گویی که زن و شوهر هستیم عشق جدید من سوزانتر و داغ تر از قبلی بود و هم اینکه من تجربه کافی در مورد خانم‌ها داشتم که برای یلدا یک پوئن خاصی بود دیگه خوشبختی رو کنار هم به معنای واقعی می چشیدیم تا اینکه…
یک روز صبح خوابیده بودم ساعت ۹ در بشدت کوبیده شد
بعد از سه چهار دقیقه دو تا خانم وارد اتاقم شدن
با تعجب به اونا نگاه کردم چشمام هنوز تار میدید از حالت چهرشون فهمیدم که یلدا و مهشید هستن یکی با اخم و خشم نگاهم می کرد و اون یکی با غم و گریه
سریع بلند شدم کنار تخت ایستادم با تعجب مهشید رو نگاه می کردم .
یه سیلی محکم زنانه مهشید تو صورتم کوبید و یه توف تو صورتم انداخت.
گفتم چی شده یعنی چی؟
صدا مهشید میلرزید داد زد این بود امانت نگهداشتن تو بیشرف ؟ دخترم ازت بارداره کثافت عوضی
مشتش رو بالا برد بزنه که از دستش گرفتم
گفتم: چی میگی اول صبحی این چه افترا وحشتناکی هست که میزنی
یه برگه در آورد کوبید تو صورتم و گفت: افترا؟ این برگه آزمایش بارداریه یلدا میگه از تو باردار شده لعنتی.
مثل اینکه یه کوه آب سرد ریخته باشن سرم دیگه نمی تونستم انکار کنم
مهشید گفت: یلدا دیروز خود کشی کرده بود اگه به موقع نمی رسوندیم الان اون مایع سفید کننده کلکش رو کنده بود بخاطر تو بی ناموس . میگه دوست داره چی کار کردی با دخترم؟
هان ؟
همش چک و سیلی مشت تو صورتم می کوبید و فحش و دشنام می داد.وضع خیلی افتضاح بود این مقدمه همون طوفانی بود که فکرش رو می کردم.
دیگه تحقیر کردن مهشید تمامی نداشت از دستش محکم گرفتم روی تخت پرتابش کردم و داد زدم.
من از این کار امتناع می کردم از خودش بپرس ولی عشق اون ،مثل تو رابطه ای نبود اون بخاطر عشقش از همه چی گذشت ولی تو با شغلت عوض کردی یادت نیست لعنتی؟
من بخاطر دیدن تو با سحر ازدواج کردم اونو قربانی عشق پوچ و بی محتوا کردم ولی یلدا بخاطر عشقش حتی از مادرش گذشت درک نمی کنی؟
مهشید آروم گرفت و گریه کرد . گفتم یلدا حتی بخاطر عشقش از جونش هم گذشت پس درکش کن.
من چندین بار بهش تذکر دادم ولی اون پس نمی کشید ما قرار ازدواج گذاشتیم هر دوتا هم کبیر هستیم به اجازه شما نیاز نداریم .
راستی یلدا تمام واقعیت‌های شما رو به من گفت و اون ماهرخ که چه ها با من نکرد حتی گفته بود من بچه دار نمی شم الان اون برگه خلاف این حرف رو ثابت کرد
یلدا فقط به زمین چشم دوخته بود مهشید گفت چکار میخوای بکنی
گفتم با یلدا ازدواج میکنم و تا آخر عمر غلامیشو می کنم .
مهشید مثل کوه آتشفشانی که خاموش شده بود ساکت و آرام بود . رو به من کرد و گفت پس دخترم رو خوشبخت کن من لیاقت خوشبختی نداشتم ولی اون داره . دستش رو تو دستم گذاشت می خواست از در بره بیرون گفتم: مهشید
برگشت : گفتم یک عمر در کنار سحر حسرت رو خوردم ولی اینبار یه عمر تو حسرت می خوری . راستی ما دو ماه قبل پنهانی ازدواج کردیم اینم سند ازدواجمون هست

نوشته: جمشید ب


👍 10
👎 6
8201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

957738
2023-11-13 00:31:44 +0330 +0330

گلم وقتی موزاییکی از همه‌ی ملودرام‌های دنیا می چسبونی بهم خب معلومه که داستانت اولا باور ناپذیر ثانیا مسخره از کار در میاد. نکشیمون شاستک بلند!!!

1 ❤️

957741
2023-11-13 00:52:12 +0330 +0330

چقدر کیری بود داستانت جاکش😭😭😭
گریه ام بند نمیاد😭😭😭
اگه راست گفتی که خیلی تراژدیه ماحرا
و اگه دروغ گفتی کیر بچه های شهوانی تو کونت

0 ❤️

957750
2023-11-13 01:20:31 +0330 +0330

حالا یکم جاده خاکی رفتی و داستان عاشقانه و جنجالی و …کردی ولی قلم خوبی داشتی ، نامردی و نامردمی داشت داستانت ، ولی یک جایی می‌تونه چنین داستان راز آلودی پیش بیاد ، ولی از جمله آخرت خوشم نیومد ، با گفتن یک عمر حسرت خوردم حالا تو بخور یعنی اینم کشک و دوغ ، بوی انتقام میده و این یعنی یک تراژدی تلخ دیگر و یلدا شده بازیچه جدید تو و در بهترین حالت مهشید ۲۰ سال قبل تا یلدا .

0 ❤️

957817
2023-11-13 14:21:30 +0330 +0330

تا اونجا خوندم که یلدا راز مامانش رو گفت. هی چندبار بجای بلدا گفتی سحر، با خودم گفتم اشکالی نداره، اشتباه تایپی بوده ولی وقتی گفتی قاشق قورمه سبزی رو گذاشتی دهنت، منم گفتم کیرم توو دهنت لاشی. چند سطر قبل گفته بودی سبزی پلو پخته بود برات. یادت رفت کسکش.

0 ❤️

958030
2023-11-15 01:10:18 +0330 +0330

خیلی جاها اسم یلدا و سحر و مهشید رو اشتباهی به جای هم گفتی

0 ❤️

958051
2023-11-15 03:06:33 +0330 +0330

گفتی اول خدمتت بود آموزشی بودی و مرخصی نمیدادن
اوکی
یدفه چه اتفاقی افتاد که بعد سه ماه مرخصی تموم شد برگشتی خونه؟
مگه مرخصی تموم شه نمیرن پادگان یا هرجایی که تقسیم کردن؟والا زمان ما که اینطوری بود
یلدا هم که همیشه خونه شما بوده مخصوصا دوران نوزادی و کودکیش رو
عجب
از بابای این یلدا یا سحر یا هرچی که اسمشه هیچ علائم حیاتی ندیدیم جز اون جر و بحثی که بینشون اتفاق افتاد و طلاق عاطفی و اینا(ضمنا دلیل ناراحتی و طلاق عاطفی این دوتا منطقی نیست)
حتی وقتی یلدا حامله شد ننش اومد سرت خراب شد و همچنان پدر لا موجود
همه‌ی اینا به کنار
بگو ببینم این که گفتی هردومون کبیر هستیم دیگه چی بود اون وسط سلطان🤣

0 ❤️