همسایه مذهبی و سن بالا (۱)

1401/07/26

درود دوستان
این یک خاطره هست،منتها برای جذاب شدن، یکم کوتاهش کردم و یکم هم اغراق، اما اصل ماجرا اتفاق افتاده.
من پدرام هستم، پنج ساله ازدواج کردم، شروع داستان برای دو سال پیش هست.
دو سال پیش با کلی وام و قرض و قوله ی اپارتمان نقلی گرفتم که کل ساختمان هشت واحد بود. کلا ساختمان ساکتی بود و به جز همسایه روبرویی کسی رو نمیشناختم.تو پارکینگ هم همیشه دو تا ماشین بود، ماشین من و ماشین همسایه روبرویی
تا اینکه بعد از ده روز یک ماشین جدید اضافه شد و خب از وجناتش معلوم بود که صفر کیلومتر هست و خیلی هم بد پارک کرده بود طوری که من نمیتونستم بزارم پارکینگ خودم.اومدم و زنگ تک تک واحدها رو زدم، که مشخص شد برای یکی از همسایه های طبقه اخر هست که بعدش فهمیدم مدیر ساختمان هم هست.بهش گفتم که ماشینتون رو بد پارک کردید، گفت ببخشید من تازه ماشین گرفتم و رانندگیم خوب نیست، اگر میشه سوییچ رو بیارم و خودتون پارک کنید.من هم گفتم مشکلی نیست.سوییچ رو اورد و پارک کردم و بعد خودش رو معرفی کرد که محمدی هستم مدیر ساختمان.بعد هم که قوانین ساختمان و شارژ و این داستانها رو توضیح داد.اما از این سرکار خانم بگم، یک خانم چادری، محجبه و فولاد زره.جوری که من فقط چشمهاش رو دیدم و زمانی هم که میخواست کلید رو به من بده، بر خلاف داستانهای شهوانی، چادر رو که باز کرد، زیرش مانتو بود و علاوه بر مانتو، ساق دست و دستکش هم دستش بود و از اخلاقش هم معلوم بود مادر فولاد زره هست.
وقتی رفتم خونه به خانومم ماجرا رو گفتم و گفت که اتفاقا امروز اومده بود برای خوشامد گویی و از خانومم پرسیده بود اگر امکانش هست پارکینگ ها رو عوض کنیم و گفتم موردی نداره.فردا بزاره جای پارک ما.
همینجوری روزها میگذشت، و اکثر اوقات ماشین بدجا پارک بود حتی با وجود جابه جایی. کم کم با همسر من هم میخواست گرم بگیره ولی از اونجایی که خانومم نقطه مقابلش بود زیاد رو نمیداد، اما باز میومد و در حین صحبتهای خانومم فهمیدم که چهل و دو سالش هست و یک دختر داره که ازدواج کرده و همسرش تو تصادف فوت کرده، خود خانوم هم وکیل هست و مشاور حقوقی چند تا اداره دولتی.
برام سوال بود چرا بعضی از روزها ماشین درست پارک هست و بعضی روزها نه و باید زنگ میزدم و سوییچ میاورد. از بس سفت و خشکه مذهبی بود که روم نمیشد بپرسم. تا اینکه یک روز وقتی رسیدم، دیدم یک اقایی داره ماشین رو پارک میکنه، وقتی پیاده شدم شناختمش، یکی از بچه محلهای قدیمی بود.بعد از کلی خوش و بش فهمیدم که داماد حاج خانوم هست و به خاطر اینکه من راحت بتونم پارک کنم، ماشین رو میزاره تا دامادش بیاد پارک کنه و صبح ها هم میاد ماشین رو از پارکینگ در میاره براش.این اوضاع ادامه داشت، خانوم من هم که دانشجوی حقوق بود، کم کم پای حاج خانوم به خونه ما باز شد. اسمش عاطفه بود و خب هی میگم حاج خانوم، واقعا رفته بود مکه. دیگه کم کم شد کار من که ماشین حاج خانوم رو جا به جا کنم،هر شب میرسیدم خونه میومد پایین کلید رو میاورد و صبح ها هم منتظر میموند تا من بیام و ماشین رو براش ببرم بیرون.از بس خشک و رسمی و مذهبی بود که حتی خانومم هم حساس نشده بود. به قدری مذهبی بود که خانومم میگفت حتی وقتی میاد خونه ما روسری رو از سرش بر نمیداره، میگه ی وقت پدرام بخواد بیاد راحت باشه!
روزگار میگذشت تا اینکه پدر زنم فوت کرد، چند روزی رفتیم شهرستان و بعد اومدم ولی خانومم گفت تا چهلم میمونه و من هم اصرار نکردم.
صبح میخواستم برم سر کار که دیدم حاج خانوم دم ماشین وایساده و تسلیت گفت واز خانومم پرسید که گفتم احتمالا تا چهلم نیاد و من ماشین رو بردم بیرون.شب رفتم خونه بابا شام خوردم و اخر شب اومدم که دیدم حاج خانوم اومد و گفت دیر اومدید چرا؟ نگران شدم.گفتم که رفته بودم شام خونه پدرم.
یک هفته ای این روال بود که اخر شب ها میومدم و حاج خانوم هم میومد.تا این که پنج شنبه بود و حاج خانوم گفت که یک خواهشی دارم، گفتم امر بفرمایید. گفت اگر امکانش هست فردا بهم یاد بدید که چجوری پارک کنم که بیشتر از این مزاحمتون نشم.کلی تعارف تیکه پاره کردم و قرار شد فردا بهش یاد بدم. اخر شب بود که دیدم دارن زنگ میزنن، رفتم و دیدم حاج خانوم هست و میگه دامادش تصادف کرده، باهاش صحبت کرده ولی دلش طاقت نمیاره، اگر میشه ماشین رو براش در بیارم. من دیدم کلی سراسیمه هست گفتم با این حالتون نمیتونید برید و من میبرمتون و خلاصه رفتیم تا بیمارستان و دیدم که چیز جدی نبود و فقط ماشین اسیب دیده بود، دختر و دامادش رو رسوندیم خونه، بعدش از اونجا دیگه راهی نبود تا خونه، پارک کردم و خداحافظی کردمو پیاده اومدم سمت خونه و ی سیگار گرفتم و داشتم تو دنیای خودم قدم میزدم که دیدم یک ماشین نگه داشت و حاج خانوم بود.گفت بیا برسونمت.گفتم راهی نیست، میرم، زحمت نکشید، برید پیش بچه ها. گفت اولا که دارم میرم خونه، چون شب جمعه کراهت داره مزاحم زن و مرد جوون شد، دوما باید بیای ماشین رو بزاری داخل، سوما صبح هم قول و قراری داشتیم.
هیچ کدوم از حرفهاش رو دقت نکردم و نشستم تو ماشین و پارک کردیم و رفتم خونه.داشتم با خانومم چت میکردم به خانومم توضیح میدادم داستان از چه قرار بود که دیدم در رو میزنند، از چشمی نگاه کردم دیدم حاج خانوم هستش تا در رو براش باز کردم انگشتش رو به حالت سکوت اورد بالا و اروم اومد داخل. عین داستانهای شهوانی نبود که لخت بیاد، از این خبرها نبود.چشمهاش خیس اشک بودند.گفتم بفرمایید انفاقی افتاده؟ دیدم هق هق میکنه و خودش رو انداخت بغل من.تو اون وضعیت مونده بودم چکار کنم.به دقیقه نرسیده بود که خودش رو جمع کرد و گفت خدا توبه.داشتم گناه میکردم و شروع کرد معذرت خواهی و من هم گفتم ایرادی نداره.یهو جو سنگینی رو احساس کردم، دیدم میخواد چیزی بگه و نمیتونه، برای اولین بار گفتم عاطفه خانوم چیزی میخواید بگید؟دیدم شروع کرد به صغری و کبری چیدن و دوزاریم افتاد که امشب زده بالا ولی خب نمیتونه بگه.همینجوری که میگفت من زنم، پاسوز بچه ها شدم و نیاز دارم و از این داستانها و بهت پناه اوردم و امشب ازت یک خواهش دارم، تکیه گاهم باش.گفتم یعنی چی؟
گفت امشب میخوام شوهرم باشی، میدونم زن داری، اما زنت که نیست تو هم نیاز داری بیا به هم کمک کنیم.اولین بار بود رو صورتش زوم کردم، خوشگل بود اما شکسته شده بود، گفتم میتونی بین خودمون نگه داری مساله به این بزرگی رو؟ یهو به شوخی گفت من هر چیز بزرگی رو میتونم تو خودم نگهدارم اما به یک شرط.
گفتم چی؟
گفت باید صیغه کنی من رو.گفتم این وقت شب از کجا اخوند بیارم؟
گفت امشب صیغه میخونیم، بعد شنبه میریم محضر رسمیش میکنیم.خلاصه صیغه رو خوندیم ولی حتی چادر از سر برنداشت و نذاشت ببوسمش و گفت من میرم بالا بهت زنگ میزنم بیای.رفت بالا و من هم سریع دوش گرفتم و ی ترامادول انداختم بالا.بعد از حدود چهل دقیقه زنگ زد و اروم رفتم بالا.وقتی در رو باز کرد دیدم ارایش غلیظی کرده ولی هنوز چادر سرش هست و همون تیپ همیشگی ولی معلوم بود که حموم هم رفته.اروم رفتم داخل و گفتم سلام حاج خانوم.دیدم ناراحت شد و گفت من دیگه همسر شرعیتون هستم و لطفا نگید حاج خانوم.گفطم باشه عاطفه جون ولی زن پیش همسر شرعیش با حجاب میاد؟؟؟
دیدم شرم و حیا کرد و سرخ شد و گفت نمیتونم، خیلی وقت هست بهت فکر میکنم و کلی نقشه داشتم ولی الان روم نمیشه!!اروم بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونه ام،قلبش عین گنجشک میزد.یکم قربون صدقه اش رفتم تا اروم شد و سرش رو بوسیدم.اومدم لبش رو ببوسم یهو گفت اقا اگر اجازه بدید من برم اتاق صداتون کردم تشریف بیارید.بعد از پنج دقیقه صدام کرد و رفتم داخل، اتاق تاریک بود اومدم برق رو بزنم گفت بزار خاموش باشه، چشمتم به تاریکی عادت کرد دیدم که فقط شلوار رو داده پایین و حلت داگی شده و میگه آقا آماده هستش، لطفا کارتون رو بکنید.یهو خندم گرفت.این زن چرا اینجوری بود! نه به اون ارایش کردنش، نه به الان.گفتم چکار کنم؟ گفت من در اختیارتون هستم.گفتم اینجوری؟
یهو دست مشید رو کسش گفت به خدا تمیزه، تازه اصلاح کردم.دوست دارید بچرخم؟؟؟
تازه فهمیدم این بنده خدا چی کشیده و تو ذهنش چی میگذره.بهش گفتم بشین میخوام حرف بزنیم. دیدم داره گریه میکنه و با هق هق معذرت خواهی میکنه و میگه تمیزم و ببخشید اونجوری که دوست دارید نبودم.فکر کردم اینجوری دوست دارید.گفتم چجوری؟ گفت حالت سگی
گفتم چرا اینجوری میگی؟
که شروع کرد صحبت.وقتی شونزده سالش بوده شوهرش میدن به ادمی که پانزده سال ازش بزرگ بوده و خیلی مذهبی بوده و فقط شبها باید داگی میشده و اون میکرده.بعد از یک سال هم که بچه بدنیا میاد و باز تا موقع مرگ شوهرش داستان بر این روال بوده و کلا تو ذهنش سکس یک کار کثیف مونده و فقط یک وظیفه بوده، بعد هم شوهره میمیره و این بنده خدا هم تا امشب با کسی نبوده و فکر میکرده الان هم روال به همون صورت هست. یهو جرقه ای تو ذهنم زده شد و گفتم باید کاری کنم که تا عمر داره تو ذهنش بمونه.بهش توضیح دادم که اینجوری نیست و باید لذت ببره .تو دلم میگفتم فکر کردی ی میلف حرفه ای امشب میکنی اما از دختر دبیرستانی اماتورتره.بهش گفتم امشب رو به حرف من گوش بده. اگر بد بود دیگه کار به کارم نداشته باش، گفت اقا من غلط بکنم رو حرف شوهرم حرف بزنم، گفتم دیگه نگو آقا، گفت نمیتونم.گفتم بلند شو برق رو بزن.روشن کرد بهش گفتم لباسهات رو در بیار، گفت خجالت میکشم.اخمی کردم و گفتم رو حرفم نه نیار، لباسهاش رو در اورد که دیدم یک سوتین ساده و یک شرت نخی تنش مونده گفتم در بیار، اومد اعتراض کنه که با اخم من روبرو شد. اندام ترکه ای و میزونی داشت و فقط قدش از خانومم بلندتر بود. رفتم بغلش کردم تا از خجالتش کم بشه اروم سرش رو اوردم بالا و لبهاش رو بوسیدم. بلد نبود، بهش یاد دادم، زبونش رو میاورد تو دهنم، زبونم رو میمکید.انگار گر گرفته بود.سعی میکردم سینه هاش رو بمالم اما نمیزاشت لبهامون جدا بشه‌.گذلشتم حسابی لبهام رو ببوسه، یهو گفت تو فیلمها دیده بودم هم رو میبوسند اما شوهرم بدش میومد،گفتم دیگه شوهرت منم.هر چقدر بخوای میتونی ببوسی.
اروم رو تخت درازش کردم و کل بدنش رو لیسیدم عین مار به خودش میپیچید.رسیدم به کس خوشگلش و اومدم بلیسم که گفت کراهت داره و گفتم هر چی من میگم و هر جور من بخوام میگی چشم و سریع گفت چشم.فهمیدم که به معنای واقعی ساب هست و باید تربیتش کنم.کسش رو شروع کردم لیسیدن به خودش میپیچید و پاهاش رو قفل میکرد، سرم رو فشار میداد ولی نمیخواستم ارضا بشه.حالت ۶۹ شدیم و گفتم باید با دهنت کیرم رو بخوری، اینقدر محکم گفتم که مخالفت نکرد، اولش میبوسید، بعد کرد دهنش و بعد هم شروع کرد به خچردن که بهش گفتم دندون نزن، عذرخواهی کرد ادامه داد.کیرم که خوب راست شد، همونجور که به کمر بود روش دراز کشیدم و همزمان با بوسیدن لبهاش کیرم رو تنظیم کردم و اروم اروم هل دادم تو کس خیسش. محکم بغلم کرده بود و ناله میکرد و یهو گفت ناصر بی همه چیز کجایی که فهمیدم دادن یعنی چی، اگر جنده بودن اینه، من از این به بعد جنده ام.گفتم چی میگی، گفت تمام کارایی که میکنی رو دوست دارم ولی شوهر ذلیل مردم میگفت این کارا رو جنده ها میکنن.
گفتم دیگه اسم اونو نیار ولی تو از الان حاج خانوم جنده منی و شروع کردم کردن به دقیقه نرسیده بود که شروع کرد لرزیدن.کیرم تو کسش قفل شد و با تمام وجود من رو فشار میداد به خودش. فهمیدم ارضا شده.خواستم تموم کنم که گفت باز میخوام اینجوری شم، دوباره شروع کردم باز هم چند دقیقه نشده ارضا شد. گفتم داگی شو که گفت نه ولی چشمای غضب کرده من رو دید معذرت خواهی کرد و داگی شد. دلم کونش رو میخواست ولی زود بود. بار سوم که میخواست ارضا بشه من هم داشتم میومدم که بهش. گفتم گفت هر کاری دوست دارید بکنید.خندم گرفته بود از اینهمه رسمیت‌.ابم رو ریختم رو کمرش.بلند شدم و دستمال اوردم پاک کردم. دیدم بلند شد، گفتم کجا؟
گفت میرم غسل کنم، باخن ه بهش گفتم بیا بغلم نمیخواد، از الان زن منی و با قوانین من زندگی میکنی
با خنده گفت چشم و اومد بغلم و خوابیدیم و من به نقشه هایی پلید فکر میکردم…

نوشته: پدرام


👍 76
👎 6
209301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

899287
2022-10-18 00:22:06 +0330 +0330

بلع دیگع اون فرد قهبه وسط مایمم 😂 😂 😂

4 ❤️

899299
2022-10-18 01:11:39 +0330 +0330

جان پدرام چی زدی دادا،تقبل الله

5 ❤️

899330
2022-10-18 06:14:09 +0330 +0330

داستان خوبي بود

1 ❤️

899346
2022-10-18 08:53:53 +0330 +0330

آفرین. خیلی جالب بود. مطمئنا تجربه کردی. چون اول گفتی کمی غلو میکنی ولی واقعیت داره. دقیقا وقتی داستانت رو گفتی مشخصه لحظه به لحظه ش برات لذت بخش بوده. نوش جونت. منتظر ادامه ش هستم.

6 ❤️

899355
2022-10-18 09:38:22 +0330 +0330

وژدانن شهوانی رو گاییدین با این کسشعرا

من تا حالا ۱۰۰ نفر باهام گرم گرفتن ولی حتی ی بارم پا ندادن

چطور طرف میاد ب شماها میگه بیا منو بکن🙄

4 ❤️

899386
2022-10-18 18:02:20 +0330 +0330

داستان قشنگی بود ایول
حتما ادامشو بنویس
👍👍👍👍❤

1 ❤️

899425
2022-10-19 00:09:57 +0330 +0330

ادامه کو پس

1 ❤️

899454
2022-10-19 02:06:07 +0330 +0330

جووون آقا🤣🤣🤣

0 ❤️

899463
2022-10-19 04:51:11 +0330 +0330

حتما ادامه بده

1 ❤️

899512
2022-10-19 15:07:38 +0330 +0330

منطقی نبود شامپوتو عوض کن

0 ❤️

899599
2022-10-20 09:12:29 +0330 +0330

دلم چادری میخواااااد

0 ❤️

899607
2022-10-20 12:10:28 +0330 +0330

من عاشق چادریام خیلی حشرین 😍

1 ❤️

899992
2022-10-23 10:40:22 +0330 +0330

ای دروغو که گفتی راسته … دمت گرم کردنی رو راید کرد نکنی میکننش

1 ❤️

900949
2022-10-31 07:13:18 +0330 +0330

جماعت خایمالی مثل تو هستن که هنوزم حاج آقا وحاج خانم از دهنشون نمیفته وضعیت شده این…

0 ❤️

901067
2022-11-01 11:00:52 +0330 +0330

داش 14روز گذشته ها نمی‌خواهی ادامشو بذاری؟

0 ❤️

902042
2022-11-08 12:54:15 +0330 +0330

قسمت جدید نداره؟

0 ❤️

909539
2023-01-05 09:09:41 +0330 +0330

قسمت جدید نداره؟

0 ❤️

910269
2023-01-11 17:26:02 +0330 +0330

داستان خوبی بود دمت گرم

1 ❤️