و آتوسا گریست...

1396/08/04

آن لحظه که کیرم را توی مشتش گرفت و سرش را بالا کرد و با چشمان سیاهی که در اعماقشان شعله های آتش زبانه می کشیدند نگاهم کرد و آرام ، خیلی آرام ، لبخند ترسناکی توی چهره ی بی حالتش دوید ، روزی را به یاد آوردم که از شرم گریه کرد…

دو سال پیش بود. دو سال. بیست و چهار ماه. نود و شش هفته. هفتصد و سی روز. 26 مهر. واقعا اینقدر گذشته؟ نه. زمان احمقانه ترین یاوه ای ست که بشر تاکنون به خورد مغزش داده. یا مغزش به خورد او.
26 مهر نود و چهار. یک روز معمولی دیگر. حوصله ی درس و دانشگاه را نداشتم. دلم می خواست تنها باشم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. دقایقی بعد سیگاری گوشه ی لبم بود و توی پارک محبوبم دنبال گوشه ی دنجی بودم. هوا خوب بود و خوراک تنهایی. روی نیمکتی آهنی در قسمت شمال شرقی پارک ( پاتوق حشیشی های عزیز ) نشستم و شکر خدا خبری از قشر زحمتکش دراگ دیلر ها و کاسب ها هم نبود. کتابی که به همراه آورده بودم را باز کردم و مشغول خواندن شدم: فرانکولا - یا پرومته ی پسامدرن.
" عذاب دیگر هم نازل شد. چشم هایم را که باز کردم دیدم جوانکی توی اتاق مشغول تورق کتاب های من است. خودش را یک ‘نویسنده ی تازه کار’ و یک ‘روانکاو کهنه کار’ معرفی کرد. و بعد از کلی آسمان و ریسمان بافتن درباره ی افسردگی ، سرخوردگی ، دل مردگی ، آزردگی ، و ده بیست ‘گی’ دیگر ، توصیه کرد که ‘دکتر جکیل و آقای هاید’ ( اثر رابرت لوئیس استیونسون ) را بخوانم و بعد ‘دوستانه’ درباره اش گپ بزنیم. تا به حال ، فقط ‘جزیره ی گنج’ اش را خوانده بودم. ( این را نگفتم که بی شرف هر عقده ی پیدا و پنهانی را هم که خودش داشت به من نسبت داد: عقده ی حقارت ، عقده ی نداشتن عقده ی اودیپ ، عقده ی خود بزرگ بینی ، و… رک و راست گفتم: من اگر عقده ای داشته باشم اسم آن عقده ی ‘فرانکولا’ است و نه هیچ چیز دیگر. آن وقت پسرک مثل میمون بالا و پایین پرید و داد زد: همین که گفتید ، عقده ی بی عقدگی. "
کتاب را بستم و سیگار دیگری روشن کردم و با آرامشی که آن روز ها داشتم اطراف را نگاه کردم. آدم ها همه جا بودند. وارثان زمین. اجتماع خوشحال حیوانات ناطق و شاعران مرده. ضیافت پرشور ساپورت ها و سنگ فرش ها. پا ها و پیاده رو ها. دست ها و دست فروش ها. لات ها و لکسوس ها. رپی ها و راننده ها. دلبرک ها و شهرآشوب ها. دوباره کتاب را باز کردم و می خواستم شروع کنم که از کنارم رد شد. سرم را بلند کردم و نگاهی سرسری انداختم و مشغول خواندن شدم. دو سه دقیقه ی بعد دوباره آمد و از کنارم گذشت. و سه باره. و چهار باره. بار چهارم توجهم جلب شده بود. نگاهش کردم و حدس هایی زدم. اما ، هرچه بود دلم می خواست با کسی حرف بزنم. چند قدم که دور شد گفتم: (( خانم… )) برگشت. آرام. خیلی آرام. گفتم: (( منتظر کسی هستین؟ )) آب دهانش را قورت داد و با ترس لطیفی که زیبایی اش را چند برابر می کرد گفت: (( چی؟ )) تکرار کردم: (( منتظر کسی هستین؟ )) گفت: (( نه… نه. چطور؟ )) لبخند زدم و گفتم: (( منم منتظر کسی نیستم. خوشبختم. بیا بشین. )) دختری دبیرستانی بود. بعدا گفت که هفده سالش است. ایستاده بود و نگاه می کرد و نفسش بند آمده بود. لبخندم را پررنگ کردم و چشمانم را مهربان تا مطمئن شود خطری تهدیدش نمی کند. اما تا نشست و چشمانش را به زمین دوخت فهمیدم که او ، بیشتر از من از خودش می ترسد. برای اینکه قدری آرامش کنم گفتم: (( بذار حدس بزنم. حوصله ی مدرسه رو نداشتی. حوصله ی خونه رم نداشتی.اومدی پارک که یه کمی هوا بخوری. )) می دانستم که برای هواخوری نیامده بود. می دانستم که غرایزش او را آورده بودند. می دانستم که اسبان رمیده در سینه هایش بی رحمانه و شیهه کشان او را به میان دود و سرب و گوگرد شهر آورده بودند. می دانستم که حالا توی دلش نبرد شهوت و شرم برپاست. ترس از تنهایی ، ترس از تحقیر ، ترس از هیولای درون. یک طرف درد بی کسی بود و یک طرف درد شرم. مضطرب بود و درد اصلی اش اما این بود که نمی تواند این اضطراب را کنترل کند. و یک احمق به تمام معنا جلوه می کند. و من. من فقط دلم می خواست رویش را به سمت من کند تا بتوانم بیشتر از این ها بفهمم. نیمرخ ها فقط به درد فهمیدن چیز های کلی و به دست دادن قضاوت های کلی و دسته بندی های کلی می خورند. چشم ها اما… چشم ها دریچه ی روحند.
گفت: (( آره. قدم می زنم فقط. ))
صدایش می لرزید.
(( منم کتاب می خوندم. کتاب جالبیه. ))
کتاب را نشانش دادم و او به عکس هیولای روی جلد خیره شد و اندکی آرام شد.
گفت: (( درباره ی چیه؟ ))
گفتم: (( سخته گفتنش. میخوای یه تیکه شو واست بخونم؟ ))
تکان کوچکی به سرش داد و گفت: (( آره. ))
لبخند آرامی زدم و خواندم: " اروپایی ها همیشه در گذشته زندگی می کنند. برعکس ما آمریکایی ها که در آینده ایم. اروپا اسیر یک آرمان شهر خیالی در گذشته هاست. باز هم برعکس آمریکا که گذشته اش در آینده اش است. که خودش یک آرمان شهر به واقعیت پیوسته است. انگلیسی ها به کنار ، امروزه هر آلمانی و فرانسوی ای می داند که ‘میلتون’ منظومه ای دارد به اسم ‘بهشت گمشده’ ، اما هیچکس نمی داند که او چهار سال بعد منظومه ی دیگری هم به اسم ‘بهشت بازیافته’ سروده… وانگهی ، یک ضرب المثل قدیمی هست که می گوید ، برای فریبنده بودن امیدوار کننده نباش ، حسرت انگیز باش. باری ، همه ی ما آرزو های بزرگ خودمان را داریم. بانو های باشکوه خودمان را. "
نگاهش کردم. حالا دیگر دست کم ظاهرش آرام بود. چقدر زیبا و لطیف و نرم نفس می کشید. نفسی کشید و گفت: (( شما رشته تون چیه؟ )) گفتم: (( یه جور میگی شما انگار چند نفرم مثلا. )) خنده ی ظریفی روی لبانش نشست و گفت: (( خیلی خب. تو. )) گفتم: (( فلسفه. )) کم کم داشت این را که من هم آدمم باور می کرد. اما این کافی نبود. باید باور می کرد که من هم " درست به اندازه ی او " آدمم.
گفتم: (( تو چی؟ ریاضی؟ ))
گفت: (( خیلی معلومه؟ ))
گفتم: (( این روزا همه کشته مرده ی پیدا کردن ایکسن. ))
گفت: (( تو خوشت نمیاد از پیدا کردن x؟ ))
گفتم: (( من ترجیح میدم اول x خودمو بسازم ، بعد پیداش کنم. بیشتر ترجیح میدم که پیداش نکنم. یعنی پیدا کردنی نباشه. ولی بشه واسش تلاش کرد. ))
گفت: (( دیگه فلسفیش نکن. ))
خندیدم و پرسیدم: (( اسمت چیه؟ ))
(( آتوسا. ))
آتوسا… به او نمی آمد. زیبا تر از این اسم بود.
گفتم: (( منم مصطفام. ))
گفت: (( بهت نمیاد. ))
گفتم: (( چرا؟ ))
گفت: (( نمی دونم. از این اسما خوشم نمیاد. ))

مقدمه ی اول: او از اسم مصطفی خوشش نمی آمد.
مقدمه ی دوم: او فکر می کرد که اسم مصطفی به من نمی آید.
نتیجه گیری: او فکر می کرد که از من خوشش می آید.
لعنتی! داشتم عاشق می شدم. اصلا قصدش را نداشتم. حال و حوصله اش را هم. شاید حتی توانش را هم. نگاهی به عمق چشم هایش انداختم.
(( سیاهن. ))
(( ها؟ ))
(( چشمات. سیاهن. ))
(( همین؟ ))
(( معلوم نیست چند نفرو به خاک سیاه نشوندن و حالا لباس عزاشونو پوشیدن. ))
(( هیشکی رو. ))
این را طوری گفت که یعنی بی خیال.
کمبود اعتماد به نفس و هوش فوق العاده. ترکیبی که برای یک دختر شانزده هفده ساله غریب می نماید. و تنهایی. این چیزی بود که از ده فرسخی پیدا بود.
زل زده بودم به چشمانش. دوباره داشت نفس نفس می زد. هورمون ها… هورمون ها به جانش افتاده بودند. هورمون هایی که دو به دو با هم متناقض بودند و او نمی دانست طرف کدام را بگیرد. نمی دانست ، واقعا نمی دانست چه کار باید کند. دیگر نباید کمکش می کردم. حالا ، دیگر ، خودش باید راه نجات را پیدا می کرد. گفتم: (( یه کمی از خودت بگو. ))
گفت: (( چیز خاصی نیست که بگم. میرم مدرسه. میام خونه. درس میخونم. با گوشی ور میرم. چرت میزنم. میخوابم. بیدار میشم. ))
گفتم: (( اوووو… دفترچه خاطراتت باید خوندنی باشه. ))
خندید و گفت: (( اتفاقا هست. ))
بعد ها که دو ساعت تمام بخش هایی از دفترچه های خاطراتش را برایم خواند فهمیدم که راست می گفت. آتوسا ، جواهر بود…
گفتم: (( دوست پسر؟ ))
اگر یابو های رونده در پراید ها و سمند ها و چانگان ها کمی کمتر بوق می زدند می توانستم صدای قلبش را بشنوم.
آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: (( نه… ))
لبخندی زدم از این سر شهر به آن سر شهر.
ابرو هایم را بالا دادم و طوری نگاهش کردم که یعنی نگاهم کن.
نگاهم کرد.
گفتم: (( اگه مردم شهر انقد غارنشین نبودن همین الان می بوسیدمت. واسمم مهم نبود بعدش چی میشه. لباتو می چشیدم. ))
و آتوسا گریه کرد…

آتشش آنقدر تند بود و من آنقدر شیفته ی هستی سیال و ظریف و دخترانه ی وجودش شده بودم که به یک ماه نکشید.
آن لحظه که کیرم را توی مشتش گرفت و سر بالا کرد و آن لبخند ترسناک را زد ، توی چشمانش صد هزار جرقه ی خواهش بود که هر کدام شعله می شدند و در دل سیاهی ها می سوختند. توی رگ های آتوسا ، آتش جریان داشت.
دو بار دستش را از سر تا ته کیرم کشید و آن را آرام ، خیلی آرام ، خیلی خیلی آرام توی دهانش برد.
آخ…
گرم بود. نرم بود. جوری ساک می زد که انگار این تنها کاری بود که تا به حال انجام داده. دختر تنهایی که توی خیال هایش ، بار ها و بار ها ساک زده ، ساک زده ، ساک زده و خسته نشده.
توی دهانش خیس بود و بزاقش انگار از چشمه های آب گرم بهشت می آمدند.
به این ها همه بعد ها فکر کردم. آن لحظه نه می توانستم ، نه می خواستم به چیزی فکر کنم.
کیرم را بیرون آورد و بوسه ی نرمی به سرش زد. آنقدر نرم بود که حتی حسش نکردم. فقط دلم رفت. دلم توان تحمل تناسب شکوهمند آتوسا را نداشت.
کیرم را با ولع توی دهانش برد و دوباره ساک زد.
آه…
جوری ساک می زد که انگار مسخ شده. انگار یک ربات است و این تنها کاریست که برایش مقدر شده.
بیرونش آورد. نگاهم کرد و چند شعله زبانه کشیدند و شروع کرد به لیس زدن. ما ، هر دو ، از خود بیخود شده بودیم. من با نگاهم عبادتش می کردم. مثل کاهنی که بتش را. و او با دهانش مرا می پرستید. مثل سگی که صاحبش را.
(( میخوام بچشمت. میخوام گرمی تنتو با لب و زبونم حس کنم. میخوام بفهمم آتوسا چه طعمی داره. ))
دراز کشید روی تخت و با صدایی که شبیه صدای خودش نبود گفت: (( بخور… ))
وقتی دهانم را روی کسش گذاشتم ، گفت: (( مُ… ))
می خواست اسمم را صدا بزند اما نتوانست.
کسش طعم تلخ جنون می داد. این دختر ، عادی نبود.
صدای ناله هایش مجنونم می کرد. دیوانه ام می کرد. صدایش نمی گذاشت دست از مکیدن و لیسیدن بکشم.
(( منو بکن… ))
اگر فروید بود می گفت این جمله ی ساده ریشه ی تمام خرمهره های خودآگاه و ارواح لمیده بر ناخودآگاه زنان است.
یک بار توی یک چت طولانی برایم از خودارضایی های با خیارش می گفت و اینکه چطور بعد از ارضا شدنش ، روی خیار تف می کرد و آن را با ولع می خورد.
(( منو بکن… ))
کیرم را که روی کسش گذاشتم آه دلخراشی کشید و به چشمانم زل زد و انگار می گفت: (( زود باش… زود باش… ))
و فرو کردم…
آه آتوسا…

آتوسا بوالهوس نبود. عفریته بود. الهه بود. ترکیب غریب و عمیق و تلخ خدا و شیطان.
من با او تمام شدم. او اما بی نهایتیست که آغاز و پایان نمی شناسد. او هیولای خواهش است. ابرمرد نیچه. حلول کرده در کالبد زنی ردای شعله به تن. من با او غروب کردم. حالا روز هاست که شب است.
که شب است و تاریک تر از شب. حالا هفته هاست که از آن بعد از ظهر بهاری اردیبهشت و خورشید تکه تکه ی آسمان گند گرفته ی تهران می گذرد. وقتی که گفت: (( یه بیست سانتی شو پیدا کردم. برو گمشو. ))
و رفت و به سان قطره اشکی در باران ناپدید شد. من هم رفتم گم شدم. شما هم بروید داستایفسکی و هایدگر بخوانید. خواندن داستان سکسی هم شد سرگرمی؟

نوشته: MostafaLevNikolaevichMyshkin


👍 22
👎 3
3980 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

659703
2017-10-26 21:46:52 +0330 +0330

کاملا میشه حدس زد که واقعا فیلسوف هستی.تیکه نتیجه گیری مقدمه اول و دوم عالی بود.لاایک

1 ❤️

659711
2017-10-26 22:05:33 +0330 +0330
NA

خیلی خوشم اومد:)دست مریزاد خسته نباشی نویسنده جان

1 ❤️

659714
2017-10-26 22:12:24 +0330 +0330

خسته نباشی داداش

کل داستان‌ یه طرف،پایانش هم یه طرف ?
غافلگیر شدم به کل! (clap)

2 ❤️

659722
2017-10-26 22:51:36 +0330 +0330

فکق العاده بود فوق العاده
بهترین داستانی بود که توی عمرم خوندم
همه چیز داشت

1 ❤️

659723
2017-10-26 22:51:54 +0330 +0330

خیلی وقته که هیچ داستانی به ذایقه م خوش نمیاد…دقیقا مثل وقتی که سیگار میکشی و تا چندیدن ساعت مزها رو نمیفحمی و اونهمه مزه و بافت و طعم رو در سه دسته شور و شیرین و تلخ دسته بندی میکنی.

اما حس میکنم داستان شما اینقدر بافت و طعم و مزه هوبی داره که بعد از کشیدن یه سیگار برگ کامل هم بشه مزشو فحمید.

دستتون درد نکنه
امیدوارم اکانت شما هم مثل دیگر نویسندگان خوش ذوق توسط ادمین محترم مورد قضاوت عجولانه قرار نگیره.

یه داستان دیگه لطفا

2 ❤️

659746
2017-10-27 04:53:56 +0330 +0330

نخوندم از سبکش خوشم نیومد

0 ❤️

659753
2017-10-27 06:32:46 +0330 +0330

خیلی جالب بود!سبکش هم نو و خلاقانه بود اقای مصطفی لو نیکولاویچ میشکین!

امیدوارم اسمتو بیشتر زیر داستانا ببینم اقای فیلسوف!لایک پنجم تقدیمت عزیزجان!..? ?

1 ❤️

659759
2017-10-27 08:18:52 +0330 +0330

صحنه هاشو بیشتر میکردی یه جَقِّ فیلسوفانه باش میزدیم

1 ❤️

659768
2017-10-27 10:18:55 +0330 +0330

خیلی خوب
در واقع عالی بود.

1 ❤️

659781
2017-10-27 11:16:45 +0330 +0330

قلب ادبیات ایران در سایت وزین شهوانی می تپد

1 ❤️

659782
2017-10-27 11:19:27 +0330 +0330
NA

خخخ دمت گرم

0 ❤️

659801
2017-10-27 18:14:35 +0330 +0330

یادش نه خیر یه زمانی چقدر کتاب های روسی میخوندم! نخون پسر جان. آدم یا کسخل میشه یا نویسنده. یه مثلی هست که میگه آدم هر قدر قلمش دراز تر باشه کیرش کوتاه تره! یعنی هرچه بهتر بنویسه شومبولش کوچیکتره! ننویس پسر جان!!

1 ❤️

659811
2017-10-27 20:31:23 +0330 +0330

من که نمیتونم اینجور چیزا رو بخونم. حوصلم سر میره. نوجوونیه دیگه

0 ❤️

659821
2017-10-27 20:49:21 +0330 +0330

سردر گرمی در بین کلمات و جمله ها دیده میشه …اگه متنو یه بار دیگه خودن بخونی متوجه میشی چی گفتم .

0 ❤️

659835
2017-10-27 22:02:41 +0330 +0330

متاسفانه سبک نگارش با ذائقه من جور درنمیاد

0 ❤️

659914
2017-10-28 20:20:29 +0330 +0330

ادبیات عصر رنسانس نوشتی؟ نیکولاویچ، نگارشت، عالی بود، اینجاشم، تصورش خنده دار بود، تشبیه ،[، و او با دهانش مرا می پرستید. مثل سگی که صاحبش را.]
آفرین 14 ;) ?

1 ❤️

659916
2017-10-28 20:21:38 +0330 +0330

دوست عزیز به صفیحانه ترین حالت ممکن دختر از تو پارک بلند کردی؛ بعدشم کردیش
دیگه ترکیبش با فلسفه چی میگه؟!
گیر آوردیااا
در ضمن سبک نگارشتم داغون بود ?

0 ❤️

660074
2017-10-29 21:29:39 +0330 +0330

طنز نبود اما خوشم اومد

1 ❤️