پس از ولنتاین (۱)

1401/12/26

...قسمت قبل

بعد از خوردن لباش، انداختمش روی میز و شلوار و شورتش رو کشیدم پایین و کوس خوشگلش رو بوسیدم
با اومدن صدای افتادن یه چیز، پرید بالا و چسبید بهم
_چی بود کیوان؟
_نمیدونم بزار ببینم
در رو که باز کردم با نیش باز برگشتم و گفتم
_اوه ببین کی اینجاس شیداجون!
شیدا که از میز پریده بود پایین و شورت و شلوارش رو بالا کشیده بود با تعجب و صدای لرزون گفت:
_کیه کیوان؟
از جلوی در رد شدم و جواد با نیش باز اومد تو و رفت سمتش
_سلام شیدا جون!
شیدا با چشمای باز شده یه نگاه به اون و یه نگاه به من کرد
_کیوان …این اینجا چیکار میکنه؟
یه شونه بالا انداختم و رفتم پشت میز و نشستم روی صندلیم و پاهام رو روی میز انداختم و به روبرو زل زدم. جواد گفت:
_این اسم داره اسمشم جواده… خیلی هم دلش برات تنگ شده!
حرکت کرد سمت شیدا که کیفش رو از روی میز برداشته بود و می خواست از اتاق خارج بشه اما جواد دستش رو گرفت و سمت خودش کشید.
_ولم کن… بخدا جیغ میزنم
یه نخ سیگار کشیدم بیرون و گفتم
_واقعا می خوای جیغ بزنی؟…باشه بزن ولی بعدش باید توضیح بدی این موقع شب با دو تا مرد غریبه توی این دفتر چیکار می کنی
فندک رو کشیدم زیر سیگار و جواد که از پشت به شیدا چسبیده بود هلش داد سمت میز و دولاش کرد. سینه و شکمش و نصف صورتش به میز چسبید. به سختی صورتش رو سمت من چرخوند و گفت این کار توئه مگه نه؟ چیزی نگفتم و باز پرسید آخه واسه چی؟ یه پوک به سیگار زدم و دودش رو پوف کردم توی صورتش
_لازم بود تنبیه بشی!
جواد همونطور که با یه دست شیدارو چسبونده بود به میز با دست دیگش هر جور بود شورت و شلوارش رو کشید پایین و با دست کیرش رو مالید
_دهنت سرویس کیوان! همه زحمت رو من و حامد کشیدیم تو داری فیض این کوس رو می بری!
کیرش دیگه راست شده بود. سرش رو تنظیم کرد و علیرغم تقلاهای شیدا کارش رو کرد و تا ته کیرش رو توی کوسش چپوند. شیدا که زیر تلمبه های رگباری جواد نفس نفس میزد و با عصبانیت منو نگاه میکرد گفت:
_تنبیه…تنبیه چیه عوضی؟
جواد با صدای آخخخ و با کشیدن چندتا برگ دستمال کاغذی کیرش رو کشید بیرون و خودش رو خالی کرد. شیدا همینطور روی میز دولا بود و از گوشه چشمش اشک سرازیر بود. جواد بعد اینکه نفسش جا اومد و کیرش رو با دستمال تمیز کرد شلوارش رو بالا کشید. از جواد عصبی بودم چون بازم اونقد وحشیانه و با عجله کرده بود که قبل اینکه سیگارم تموم بشه آبش اومده بود. ته مونده سیگار رو انداختم توی زیر سیگاری و پاشدم و اونطرف میز رفتم. جواد که داشت از اتاق خارج میشد با خنده گفت مرسی کیوام جان خیلی حال داد!
_چرا از من تشکر میکنی باید از شیوا و البته از حامد جون تشکر کنی!
شیدا رو بلند کردم و برش گردوندم خواستم ازش لب بگیرم. سرش رو برگردوند و با غیظ گفت خیلی عوضی هستی کثافت! ولی سرش رو بزور برگردوندم و یه لب محکم ازش گرفتم و گفتم:
_میدونم که خشن دوس داری ولی نزار زیادی خشن بشم تو که منو خوب میشناسی!
دوباره دست انداختم زیر کونش و روی میز خوابوندمش. شلوار و شورتش که هنوز تا زانوش پایین کشیده شده بود رو کشیدم بیرون و انداختم کف اتاق و پاهاشو باز کردم. سر کیرم که با دیدن سکس جواد بلند شده بود رو تنظیم کردم و با گفتن اینکه:خوب وقتشه برگردیم سر برنامه خودمون واردش شدم. شیدا هیچی نمیگفت و با نفرت نگام میکرد. یه لحظه با خودم گفتم نکنه زیاده روی کردم و کلا ولم کنه؟ اما فعلا این چیزی نبود که باید بهش فکر می کردم. نگاه عصبانیش وحشی ترم کرده بود و با قدرت توی کوسش تلمبه میزدم. بالاخره صدای آخ و نالش بلند شد.
_آی… تو امشب چه مرگته کیوان؟
_این تنبیه واسه اینه که خیلی سر بهوایی!
_سر بهوا؟…چی داری میگی؟
داشتم با نهایت قدرت توی کوسش ضربه میزدم و شلپ شولوپش اتاق رو برداشته بود و دیگه کم کم داشتم میشدم.
_چرا کارت ویزیتم رو سر به نیست نکردی؟
با تعجب نگام کرد و گفت: کارت چی؟
دیگه نتونستم تحمل کنم. کشیدمش بیرون و سریع مانتوش رو دادم بالا و آبم رو روی شکمش خالی کردم. کنارش و به پشت روی میز دراز کشیدم. دست کردم توی موهاش، سرش رو سمت خودم کشیدم. یه بوس زدم روی لباش و به چشمای متعجبش که نشون میداد توی سرش غوغایی از فکر و سواله نگاه کردم. همینجور که دستمال کاغذی رو میدادم دستش که خودش رو تمیز کنه گفتم:
_شوهر عوضیت بعد ازظهری اینجا بود.
پرید بالا و رنگش مثل گچ سفید شد. شوهرم؟ اینجا بود؟… یعنی توی همین اتاق؟
منم بلند شدم و هر دو لب میز نشسته بودیم.
_اون مبل رو میبینی روی همون نشسته بود.
از نگاهش ترس، ناباوری، تعجب و خیلی چیزای دیگه میبارید.
_داری سر بسرم میزاری کیوان؟ آخه چجوری؟
_واسه سر بهوا بودنت… واسه خنگ بودنت
سرش رو گرفت بین دستاش و گفت:
_وای… بدبخت شدم…خاک بسرم شد… چه موقع بود؟
_همون موقه که داشتی پشت تلفن باهام لاس میزدی و قرار کوس دادن میگذاشتی!
_نه…نه نمیشه پس چرا عصری که بهش زنگ زدم و گفتم با دوستم میرم بیرون چیزی نگفت؟
_نترس… همونجور که قبلا بهت گفته بودم حامد مشکلی با رابطه ما نداره فقط نمیخواد کسی بروش بیاره و اون کارت ویزیت روی اعصابش رفته بود.
_یعنی واقعا مشکلی نداشت که من و تو…
_باورت نمیشه؟ ببین وقتی که با صدای حشریت داشتی باهام قرار میزاشتی صدات روی اسپیکر بود!
دوباره صورتش رو با دستاش پوشوند و گفت:
_وای خدا…خاک بر سرم یعنی حامد همه رو شنید؟
_تا کلمه آخر!
_و مشکلی نداشت؟
_خوب البته یکم معذب بود ولی در کل مشکلی نداشت. یجورایی اومده بود بگه میدونه اینجا چخبره ولی دوس نداره کسی بروش بیاره.
با تعریفایی که شیدا کرده بود و حامدی که خودم دیده بودم خوب میدونستم چجوری قانعش کنم. یه مقدار دیگه روی مخش کار کردم و در نهایت باورش شد تا وقتی حرفی توی خونه نزنه حامد هم مشکلی با رابطمون نداره. حالا هم حامد و هم شیدا رو راضی کرده بودم توی خونه بروی هم نیارن که همچین رابطه ای هست و هر دو از همه چیز باخبر هستن. اینجوری منم میتونستم این وسط واسه خودم حالم رو بکنم!
.
.
.
تقریبا یکماهی از اون شب میگذشت. همه چیز توی حالت عادی خودش بود. بنظر میومد حامد با قضیه کنار اومده .چون شیدا توی این یکماه چند باری مهمون من بود و هیچ مشکلی پیش نیومده بود. صدای زنگ تلفن من رو به خودم آورد.
_آقای حافظی مهمونتون اومدن
_بفرستینشون داخل
یه دختر حدودا بیست و هفت، هشت ساله داخل شد. دختری خوش قیافه و آراسته و مرتب بود. بلند شدم و خیلی رسمی باهام دست داد و خودش رو تارا جواهریان معرفی کرد. چند روز قبل تلفنی باهام صحبت کرده بود. زمینی داشتن که می خواستن بصورت مشارکتی ساخته بشه. بلافاصله بعد از احوالپرسی ،شال و مانتوش که بیشتر شبیه به کت بود رو در آورد و روی مبل روبروی من نشست و پاهاش رو روی هم انداخت. پاهای ترکه ایش توی شلوار پارچه ای اداری خوشفرمش یجور کلاس کاری بهش میداد. وقتی چشم توی چشم شدیم با یه گرمای خاصی بهم لبخند زد. خوشحال شدم چون معلوم بود از اون زنایی هست که خیلی زود گرم میگیرن و جو سنگین و سردی قرار نبود بینمون باشه. منم با لبخند حرفم رو شروع کردم.
_خوب خانم جواهریان بنده در خدمتتون هستم
_مهندس جان همونطور که پشت تلفن گفتم زمینی داریم که…
_ببخشین متراژش و لوکیشنش کجاست؟
_متراژ حدود سه هزار متر و …
_سه هزار متر؟ پشت تلفن نگفته بودین!
لقمه چربی بنظر میرسید و وقتی لوکیشن رو داد بیشتر پشمام ریخت.
_خوب… سند زمین همراهتونه؟
_راستش سند توی گاوصندوق حاجیه و ایشونم ده روز دیگه بر میگردن ایران و …
_حاجی؟
_همسرم
_شوهرتون رو حاجی صدا میکنین؟ جالبه آخه خیلی وقته دیگه خانمها، شوهرشون رو حاجی صدا نمیکنن
یه لبخند دیگه زد و گفت راستش یجورایی عادت کردم. آخه توی شرکت، ایشون رو حاجی صدا میکنن و …و راستش منم قبلا کارمند ایشون بودم! ناخواسته یه دفه لبخند اومد روی لبم و گفتم:کارمندشون بودین و الانم همسرشون…
لبخندش یه لحظه روی لبش ماسید و گفت: میدونم چی تو فکرتونه شایدم حق داشته باشین!
_نه… نه… من فکری نکردم یعنی اصلا…
_ببینین آقای حافظی هر آدمی توی زندگیش تازه اگه خوش شانس باشه، شاید فقط یکبار یه موقعیت خوب براش پیش بیاد. حالا شاید از نظر خیلیها استفاده از بعضی فرصت ها، سواستفاده و کار زشتی باشه ولی بنظر من کسی که از تنها فرصت زندگیش استفاده نکنه یه احمق به تمام معناست!
یه لحظه از جوابش شوکه شدم. زل زده بود توی چشمام و هیچ احساسی توی نگاهش جز اعتماد به نفس بالا نبود. بعد از چند ثانیه دوباره چشماش مهربون شد و لبخند زد و گفت:بگذریم مهندس…بریم سر بحث کار آخه نمی خوام وقتتون رو زیاد بگیرم. بعد از اون صحبت سر اینکه شرکت ما چه پروژه ای میتونه توی اون زمین اجرا کنه و سهم هر کس از واحدهای ساخته شده بحث کردیم. می خواستم بالاترین سهم ممکن رو بردارم و گفتم شصت درصد واحدها به ما میرسه چهل درصد برای حاجی میمونه اما با رفتن روی بحث جای عالی زمین و قیمت بالاش بهم فهموند که احمق نیست و با پیش کشیدن این موضوع که شرکت من تنها شرکت مورد مذاکره نیست و بدنبال بهترین پیشنهاد هستن تسلط خودش بر اصول چانه زنی و مذاکره در معامله رو برخم کشید. در نهایت گفت به کمتر از پنجاه و پنج درصد واحدها رضایت نخواهند داد. از اونهمه اعتماد بنفس و تسلطش بر کار، حیرت کرده بودم و راستش تا اون روز همچین زنی ندیده بودم. یجورایی شیفته اش شده بودم. در نهایت ازم خواست که لوکیشن زمین رو روی نقشه های شهرداری و گوگل بهم نشون بده و پشت میز اومد. خواستم بلند بشم اما مانعم شد و کنارم ایستاد. موس رو بدستش گرفت و شروع کرد. بدنهامون تنها چند سانتیمتر فاصله داشتن و حس میکردم گرمای بدنش رو از پیرهن سفیدی که تنش بود حس میکردم. بوی ادکلن گرم و تندش هم مزید بر علت شده بود. یه لحظه بسرم زد دست بندازم دور کمرش و بکشمش روی صندلی و بغلش کنم و ازش لب بگیرم. حتی یکبار که مشغول بحث بودیم و هر دو میخواستیم یه چیزی رو نشون بدیم دستای هر دومون رفت سمت موس و یه لحظه دستای ظریف و کوچولوش توسط دستهام لمس شد. هر دو دستهامون رو کشیدیم و همراه با لبخند گفتیم ببخشین شما بفرمایین. ولی بعد از اون لمس، بدجوری در خودم نیاز به لمس کردن بدنش رو حس میکردم.
بعد از اینکه یه مقدار دیگه بحث کردیم، گفت:
_اصلا یه فکری…البته نه … شما حتما وقتشو ندارین
_وقت چیو؟ حالا بگین
_می خواستم پیشنهاد کنم اگه صلاح بدونین و البته وقتش رو داشته باشین یه سر بریم لوکیشن و زمین رو نشونتون بدم.
راستش کار که داشتم ولی این زمین لقمه چرب و نرمی بود و نمی خواستم با یه اشتباه از دستش بدم. البته جذابیتهای خاص تارا و دلچسب بودن وقت گذروندن باهاش هم بی تاثیر نبود.
_خوب راستش وقتم که پره اما واسه شما خالیش میکنم!
از شرکت که بیرون اومدیم، خواستم برم سمت ماشین که تارا گفت: با ماشین من بریم. ماشینش یه جنسیس قرمز بود. درست مثل خودش زیبا، پر قدرت و وحشی!
بعد از دیدن لوکیشن و در مسیر برگشت، صحبتهامون بین مسائل کاری و شخصی در نوسان و رفت و برگشت بود. تارا بعضی وقتها خیلی رسمی و به عنوان مذاکره کاری حرف میزد و گاهی شوخ و گرم میشد.
اما من دلم نمی خواست همچین پروژه ای رو از دست بدم .حدس میزدم اگه پروژه رو شرکت ما بگیره تا پایان کار و تکمیل واحدها رابط من و صاحب ملک، تارا خواهد بود. توی ذهنم حتی تا سکس باهاش پیش رفتم و شیطون وجودم بهم میگفت چرا که نه یه پروژه پر سود و تارا جون هم بعنوان اشانتیون! بالاخره دل رو زدم بدریا و واسه اینکه جو، صمیمی تر بشه با اسم کوچیکش صداش زدم
_تارا خانوم… ما چجوری میتونیم دل این حاجی شما رو بدست بیاریم؟!
با تعجب نگام کرد و من ادامه دادم:دروغ چرا، راستش از این پروژه خوشم اومده و دوس دارم این همکاری بینمون شکل بگیره. یه لبخند زد و گفت: راستش کار آسونی نیست آخه حاجی توی انتخاباشون یه مقدار سخت گیرن.
گفتم: اون که صد البته… با انتخاب شما معلومه چقدر مشکل پسند هستند و همه چیز رو در نظر میگیرن. با باز شدن لبش به خنده ادامه دادم: ولی من حس میکنم مسیر راضی کردن ایشون از شما میگذره!
میدونستم بخاطر پول به حاجی چسبیده ولی نمیدونستم میشه با رشوه خریدش یا نه اما بنظرم بد نبود امتحانی بکنم. با خنده و سرخوشی گفت شاید حق با شما باشه ولی راضی کردن من از راضی کردن خود حاجی هم سخت تره! یعنی این یه چراغ سبز بود؟ ناخواسته نیشم باز شد و گفتم:اتفاقا من متخصص راضی کردن خانوما هستم!
یه دفه لبخند از صورتش محو شد. زل زد توی چشمام و گفت:
_آقای حافظی عزیز، اعتماد به نفس بالایی دارین که البته از شما مرد جذابی میسازه و راستش من خودم هم از مردای با اعتماد بنفس بالا خوشم میاد. اما توی این مورد خاص اعتماد به نفستون نمیتونه کاری براتون بکنه!
از اون نگاه و این جواب حالم گرفته شد. مونده بودم این زن چرا اینجوریه؟ از یه طرف با اون صمیمیت و شوخی و دلبریهاش چراغ سبز بهم نشون میداد و تا پا پیش میگذاشتم یدفه چراغش قرمز میشد. به اصطلاح با دست پس میزد و با پا پیش میکشید.
_ببخشین …شرمنده…یه لحظه زیاده روی کردم
_مشکلی نیست…میدونین چی من رو راضی میکنه؟
_چی؟
_اینکه این پروژه در کمترین زمان انجام بشه!
با تعجب گفتم:اوکی… ولی … ولی اینقدر عجله واسه چیه؟
باز با همون نگاه سرد و بی احساس نگام کرد و خیلی جدی شروع کرد:الان دیگه شما هم میدونین تنها دلیل ازدواج من پوله، راستش حاجی پنجاه و پنج سالشه یعنی دو برابر سن من رو داره. یعنی اونقدر جوون نیست که رویای یه عمر زندگی رمانتیک و عاشقونه و بچه دار شدن ازش و با هم پیر شدن رو داشته باشم. نه اونقدر پیره که رویای اینو داشته باشم که تا چند سال آینده بمیره و من به ارث و میراثی برسم. هر چند که بمیره هم پسراش و بقیه میراث خوراش چیزی واسه من نمیزارن! پس ته زندگی من با حاجی اینه که از چند سال دیگه که حسابی پیر و مریض بشه برای چند ده سال بشم پرستارش، خشک و ترش کنم و منتظر مرگش باشم تا چندرغاز ارث بهم برسه یا نرسه. تازه اون موقع هم دیگه خودم پیر شدم. اما در مورد این زمین… تونستم دل حاجی رو واسه ساخت و ساز نرم کنم. ازش رضایت گرفتم ناظر پروژه باشم و با تکمیل پروژه بخشی از واحدهای ساخته شده رو به اسم من بزنه. پس مهمترین چیز از دید من اینه که پروژه هر چه سریعتر تموم بشه تا بتونم طلاقم رو بگیرم و با پول واحدها برم اروپا و به آرزوم برسم و از زندگیم لذت ببرم.
دهنم از تعحب باز مونده بود. این دختر عین یه افعی، جذاب اما خطرناک بود. با دیدن حال و روزم دوباره چشماش گرم شدن و با لبخند بهم گفت: خوب میبینی مهندس، الان دو تا راه واسه راضی کردن من داری یا سریعترین زمان اتمام پروژه رو بهم بدی یا حاجی رو بکشی! با دیدن صورتم زد زیر خنده و گفت نترسین، راه دوم شوخی بود! یه نفس راحت کشیدم و گفتم:خدارو شکر خیالم رو راحت کردی…باشه من یه طرح خوب تهیه میکنم و زمان اتمام پروژه رو هم در کمترین حالت ممکن تنظیم میکنم … و البته یه نسخه از نمونه قرارداد رو هم واستون میفرستم.
دیگه تقریبا نزدیک شرکت بودیم که تارا گفت: شماره من رو توی گوشیتون وارد کنین. طرحها و نمونه قرارداد رو واسم واتساپ کنین تا بفرستم واسه حاجی…به امید اینکه طرح شما اینقدر خوب باشه که هر دومون رو راضی کنه.
_همه سعیم رو میکنم که راضیتون کنم!..الان یه تک زنگ میزنم…اینم شماره من… میگم ساعت دو شده چطوره بریم یه رستوران…
_نه مرسی…خسته هستم. اگه اجازه بدین برم کمی استراحت کنم.
_باشه مزاحمتون نمیشم… ولی اگه افتخار میدادین باعث خوشحالی بود.
پیاده که شدم شیشه رو داد پایین
_شاید یه وقت دیگه
هر دو با سر تکون دادن و لبخند زدن از هم دور شدیم. توی دفتر نشسته بودم و واسه چند دقیقه ای همه فکرم پیش تارا بود. حتی بیشتر از اینکه درگیر پروژه باشم درگیر این دختر شده بودم. با خودم فکر میکردم عجب دختر بی پروا، با اعتماد بنفس، کار بلد و البته دست نیافتنی ای بود! یعنی حتی واسه من هم دست نیافتنی بود؟ کم کم این واسم تبدیل به یه چالش شد. با خودم گفتم هر جور شده مخش رو میزنم. حتی پروژه بمن نرسه این دختر باید بمن برسه!


پی نوشت:دوستان این ادامه مجموعه داستان "ولنتاین"هست.

نوشته: ساسان


👍 37
👎 5
82501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

919185
2023-03-17 04:57:34 +0330 +0330

الان تکلیف حامد و شیدا چی شد؟ کاش تو قسمت بعدی تکلیف اونارو یسره کنی بعد بری سراغ شخصیتهای جدید

2 ❤️

919199
2023-03-17 08:15:40 +0330 +0330

افتضاحه
عقده تجاوزداری نه؟

1 ❤️

919200
2023-03-17 08:18:27 +0330 +0330

نمیدونم کجا میبری قصه تو ولی داره عجیب غریب میشه🙄

1 ❤️

919204
2023-03-17 08:59:56 +0330 +0330

Arezootabeshi
کسی کنار گذاشته نشده عزیزم یکم صبور باشین

0 ❤️

919205
2023-03-17 09:01:17 +0330 +0330

Ahmad913
واقعا اینجوری فکر میکنی؟؟؟امیدوارم قسمتای بعدی نظرت رو عوض کنه

0 ❤️

919206
2023-03-17 09:02:27 +0330 +0330

extract69
دیگه همه جور سکسی رو تجربه کردم حتی یکبار خفتم کردن و … تجاوزم حال خودشو داره!

0 ❤️

919207
2023-03-17 09:03:07 +0330 +0330

Azitashafie
بزودی همه چیز به سرانجام خودش میرسه

0 ❤️

919222
2023-03-17 11:15:09 +0330 +0330

بنظرم داستان زیبایی میشه و احتمال میدم یک انتقام جذاب تو راهه، البته شاید زن کیوان حافظی هم وارد ماجرا بشه ک صد البته جذاب‌ترش میکنه
موفق باشی

1 ❤️

919240
2023-03-17 12:35:25 +0330 +0330

خیلی دیر به دیر منتشر می‌شه داستان اونقدری که جزییات گذشته داستان از یاد آدم می‌ره. داستان خوب و با کششیه، منتها چون سریالیه یا باید پشت هم‌تر پخش بشه یا قسمت‌هاش طولانی‌تر باشه، این قسمت تقریبا داستان رو برام جلو نبرد

0 ❤️

919243
2023-03-17 12:50:25 +0330 +0330

manti_moon
توی همین هفته آینده پرونده این داستان بسته میشه
فک کنم امشب قسمت دوم بیاد و دوشنبه شب قسمت آخر

0 ❤️

919244
2023-03-17 12:53:14 +0330 +0330

ieazernaMasde
والا اون چهار قسمت ولنتاین بیشتر شانسوندن شخصیتهای اصلی و مثلث حامد شیوا کیوان بود و میتونست مقدمه ای باشه واسه یه داستان نسبتا طولانی ولی وقتی دیدم داستان طالب چندانی نداره تصمیم گرفتم کلا ننویسم یا خیلی کوتاهش کنم و در نهایت تصمیمم دومی شد
بهرصورت احتمال زیاد امشب قسمت دوم میاد و تا اوسط هفته هم قسمت آخرش
بازم مرسی بابت نظرتون

0 ❤️

919278
2023-03-17 17:44:41 +0330 +0330

داره خوشم میاد از داستانت. تصویرسازیا داره هر قسمت بهتر میشه. 👍

1 ❤️

919283
2023-03-17 18:54:09 +0330 +0330

Littlenazi
مرسی خوشحالم که پسندتون شده یا داره میشه

0 ❤️

919395
2023-03-18 11:59:19 +0330 +0330

داستان داره فیلم هندی میشه ؟! خب مگه فیلم هندی بده ؟! از ایرانی که بالاتر .
تو داستان سریالی قبلی که کیوان آمد و دهن همه رو سرویس کرد و شیدا هم شد زرنگ و جنده حامد احمق روزگار کیوانم کصکش عالم زرنگ بازی. حالا حامد احتمالا آمده تا انتقام بگیر دهن کیوان آسفالت کنه و یه چالش جدید بهش بده .
ولی آماا ؟! تو زمانی یا عصری که زندگی میکنیم و بچه دبستانی کصکش عالم شده ؟ چطور کیوان همیشه با یه حرف و خر کردن حامد و شیدا رو خر می‌کنه ؟! تا میگه حامد در جریان ولی گفته عادی باش و راضی هست و تو خونه بروز نده و اگه راضی نبود که نمی‌داد بکنمت و … یکم زیادی ساده نگری شده و یا شایدم همچین آدمای کصخول هستن تو عالم .
ولی خب به سایت و شهوانی و رایگان و اروتیک و… خوب بنویس دهن بچه زرنگ داستان و هم سرویس کن تا زیادی وارد چالش نشه ، آس و پاس کنش شیدا رو هم سرویس کن

1 ❤️

919416
2023-03-18 16:27:04 +0330 +0330

خوب بود منتظر ادامشیم

1 ❤️

919815
2023-03-22 14:11:19 +0330 +0330

امیدوارم تهش زوری کون کیوان بزارن
چقدر خوب میشه داخل دفتر خودش باشه و پشت میز خودش
که اینقد چوصی نیاد
پیشنهادم برا ادامه اینه که شیدا و تارا با اسلحه منو تهدید کنن که اگه کیوان رو نکنم منو میکشن،منم بگم برا کیوان کیرم بلند نمیشه،خلاصه تارا کیرم بخوره تا بلند شد بگن بکن تو کیوان منم از ترس جونم قبول کنم
اسم قسمت بعدیش هم بزار سروش قربانی انتقام سخت

1 ❤️

920019
2023-03-24 04:32:40 +0330 +0330

سروش ۵۲
دو قسمت آخر هم اومده روی سایت و نمیدونم خوندی یا نه و اینکه آخرش بنظرت خوب بود یا نه
خوشحال میشم نظرت رو بدونم

0 ❤️

924851
2023-04-24 04:37:11 +0330 +0330

منتظر بقیشم ساسان 💘💘

1 ❤️

926980
2023-05-08 14:58:32 +0330 +0330

Hooman_LA
عزیزم داستان کامله ولی ادمین به اشتباه پیوند قسمت اول به دوم رو زده قسمت قبل! یعنی شما همون قسمت قبل که بالای داستانه بزن نیری قسمت دوم

0 ❤️