گلرخ

1399/09/20

همه ی اهلِ ده,تو خونه ی کدخدا جمع شده بودیم.
آخه همیشه شبای تاسوعا,عاشورا خونه ی کدخدا نذری بود و همه ی ده میومدن.
مشتی حسن که هر سال روضه ی امام حسین و حضرت زینب میخوند,سرماخورده بود.
یه گوشه کز کرده بود و صداش در نمیومد.
علی-پسرش-امسال جاش میخوند:
ببار ای بارون ببار,بر کوه و دشت و هامون ببار,به یادِ عاشقای این دیار,بهر لیلی چو مجنون ببار,ای بارون…
صدایِ بارش بارون.
گریه ی زنا بلند شده بود.
کدخدا مثله همیشه دستمالِ بزرگ و سفید و حریرشو درآورد.
گرفت جلوی صورتش و آروم شونه هاش شروع به تکون خوردن کرد.
ردیف دوم,پیشِ رضا-پسر کدخدا-نشسته بودم.
هر جوری بود خودمو به مراسم رسونده بودم.
آخه از هر فرصتی واسه دیدن گلرخ استفاده میکردم.
روضه که تموم شد,با رضا و چنتا از جوونای اهلِ ده رفتیم واسه انداختن سفره و پخشِ غذا.
گلرخ تو حیاط بود.
حواسم بود که گاه گاه زیر چشمی نگام میکنه.
کمند-خواهرم-بعضی وقتا با دست میزد بهش.
نمیدونم…
اما حس میکردم نگاهای گلرخ فرق داره با همیشه.
کمند میدونست چقدر منو گلرخ همو دوست داریم.
البته از بچگی باهم بزرگ شده بودیم.
راستش,نشون کرده هم…
قرار گذاشته بودیم وقتی رفتم سر کار و خونه جنگلی آماده شد ازدواج کنیم.
دِهمون کوچیک بود و هر خبری سریع بین همه ی اهالی پخش میشد.
تو آخرین قراری که آقام با کربلایی جواد-آقایِ گلرخ-گذاشته بود
نوبه ی عقد و عروسیو بعد محرم و صفر و 15 دی انتخاب کرده بودن.
آخه تولد گلرخم 15 دیِ
اونشب هرچی تقلا کردم نشد با گلرخ حرف بزنم.
وقتی مراسم عاشورا تموم شد,من برگشتم شهر.
تازه کار پیدا کرده بودم و نمیشد زیاد بمونم.
هر ماه واسه گلرخ نامه مینوشتم
یه ماهی میشد که جواب نامه هامو نداده بود.
دوست نداشتم بدبین باشم.
میگفتم شاید به دستش نرسیده
شاید…شاید کار داشته…وقت نکرده…
یک ماه…گلرخ اینجور نبود که…
خون خونمو میخورد.
دلم گرفته بود.
آخه چیزی تا 15 دی نمونده بود.
بعد از یه هفته یه نامه واسم رسید.
از طرف گلرخ بود…
راستش…راستش هم خوشحال بودم هم میترسیدم…
هرجوری بود بازش کردم:
سلام
نمیدونم حالت خوبه یا نه ولی…
لطفا دیگه سراغم نیا…خدانگهدار…
قطره های اشکم روی کلمات نامه ی گلرخ میچکید…
طرفای غروب بود…
سوار مینی بوسِ ده شدم و راه افتادم.
هزار هزار هزار بار نامه و زیر و رو کردم.
چیزی نبود.
چیزی پیدا نکردم.
نیمه های شب رسیدم ده.
مادرم از دیدنم تعجب نکرده بود.
کمند ناراحت بود,ولی حرف نزد.
انگار همه میدونستن چی شده.
انگار واقعا چیزی شده.
بی هیچ حرفی رفتم خوابیدم.
دلم نمیخواست از خواب بیدار بشم.
دوست نداشتم اصلا بفهمم چی شده.
صبح شد.
کمند:پاشو صبحانتو بخور…
چرا برگشتی مگه سر کار نیستی
هنوز که سر ماه نشده…
:چیشده کمند؟چخبر شده؟
:میرم خیاطی…آخه لباس زیاد…
:کمند…خواهش میکنم بگو چیشده؟هرچی…هرچی هست بهم بگو…فقط بگو…
اشکاش بی اختیار روی صورتش میریخت…
:بعد عاشورا که تو رفتی,کدخدا آقامونو دعوت کرد خونش.
نمیدونم چی بینشون گذشت.
فقط میدونم یه حرفایی رد و بدل شده بود که آقام روزه سکوت گرفته بود.
مادر از زیر زبونش کشیده بود که رضا-پسر کدخدا-خاطرخواه گلرخ شده.
تو این مدت به هر بهونه ای اومدم برم پیش گلرخ
آقام نذاشت.
یه روز حرف زد:
نوبه,نوبه ی عروسیِ پسر خان با گلرخِ…
فرهادو خبر نکنید…وعده نگرفتنش…
اصن خانِ…زور داره…من کی باشم انقولت بیارم وسط قرارشون…
خود گلرخم راضیِ…
گوشه ی چشمشو پاک کرد و رفت…
:ینی گلرخ به همین آسونی پشت پا زده به همه چی؟
من باور نمیکنم…من باور نمیکنم…
بعد از اینهمه مدت…
باید با گلرخ حرف میزدم.
باید ازش میشنیدم که اینا همه خوابه…
رفتم جلوی خونه کربلایی جواد-پدر گلرخ-
کسی جواب نداد
رفتم مغازش…
مغازه کربلایی تا خونشون دویست متری فاصله داشت
:به به…آقا فرهاد…اینجا؟ الان؟
چه وقتِ اومدنِ؟
:کربلایی گلرخ کجاست؟چیشده؟
این حرفا چیه؟
جوری رفتار میکرد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده…
:تو سر سفره آقات بزرگ شدی
حتمی بت یاد داده اسم ناموس جلو غریبه نیاری…
محسن بیا این جعبه هارو ببر…
بیگی بیشین…
ببین پسر جون گلرخ فکراشو کرده
میخواد با پسر خان ازدواج کنه…
:میخوام باهاش حرف بزنم
باید باهاش حرف بزنم
:حرفی نمونده…جمع کن برو وگرنه کلامون میره توهم…
:کربلایی دخترتو…گلرخو…چند فروختی…چقدر؟به یه مغازه؟
یکی خوابوند تو گوشم و یقمو گرفت پرتم کرد بیرون.
:نبینمت دیگه بی همه چیز…
با خشمی که با غمم قاطی شده بود رفتم خیاطی…
انگاری گلرخ منتظر بود…
قبل اینکه در بزنم اومد جلوی در…
نگام نمیکرد…سرش پایین بود
:بله؟چرا اینجایی؟
مگه…مگه نباید سر کار باشی؟
:گلرخ نگام نمیکنی؟گلرخ منم فرهاد…
:من دارم ازدواج میکنم
دیگه دنبال من نیا…برو…
اشک میریخت و حرف میزد…
:گلرخ چی میگی؟
میفهمی چی میگی؟
داری کابوسای زندگیمو میسازی حواست هست؟
تو بهم قول داده بودی
:من هیچ قولی بهت نداده بودم…برو
چیکارت کردن گلرخ؟بمن بگو
گریه هاش منو گریه مینداخت
قلبمو چنگ میزدن…
بلخره سفره دلشو باز کرد…
نقل امروز و دیروز نیست فرهاد
بعد اون تعطیلیِ مغازه آقام پشت بندِ جنسای تاریخ گذشته
آقام افسرده شد
خونه نشین شد.
پول نداشتیم جنس بخریم
کدخدا مغازه و نو نوار کرد و خوابوند ای قائله ی معرکه بگیرارو…
شرط گذاشت که زن پسرش بشم
تورو فراموش کنم
اگه بخواد انقولت بیاره میکشیمش
خونه نشین شدم…هربار که آقام کوتاه میومد یه پاپوش میساختن…
اون دعوای تو با همکاراتم پاپوش خان بود…
برو فرهاد جانم.ش…عزیز دلم…
:نمیذارم گلرخ…نمیگذرم…از حقم نمیگذرم…تو سهم منی…
منو انداختن بین تو و جونت و آقام
فرهاد برو…
برو قربونت برم…
:گلرخ توی این دنیا آخه کی عاشق منه؟
گلرخ اصلا اصلا من خودم یه راهی پیدا میکنم
گلرخ بیا فرار کنیم
بیا نباشیم…ها؟
گلرخ نه…
:فرهاد اگه بخوای حماقت کنی بخدا نه خودمو نه تورو نمیبخشم
نمیتونستم بذارمشو برم…نمیتونستم…
فردا 15 دی بود…تولد گلرخ…
کادوشو باید بهش میدادم…
شاید آخرین تبریک…شاید آخرین…
فریادهای کدخدا و پسراش جلوی در خونمون…
بیا بیرون نامرد…گلرخ کجاست؟
ناموس دزد…بیا بیرون…
نعره میکشیدن و به در و دیوار میزدن…آقام داشت التماس میکرد
گریه های کمند و مادرم…
رفتم جلوی در…تا منو دیدن
ریختن سرم…با چوب زدنم…
آقام به دستو پای خان افتاده بود و التماس میکرد
وقتی فهمیدن من بی خبرم
گذاشتن و رفتن…
میدونستم ازین به بعد انگ بی آبرویی میزنن به گلرخ…
گلرخ کجاست؟
رفتم جنگل…
هر وقت میخواستیم حرف بزنیم میرفتیم لب رودخونه
نزدیک خونه جنگلی که میخواستیم بسازیم
خون میومد جلو چشممو میگرفت
خون از یه چشم و اشک از یه چشم
هر جوری بود خودمو رسوندم لب رودخونه
گلرخو دیدم
نشسته بود…
تکیه داده بود به یه درخت
روسری سفید با گلای قرمزش
پیرهن بلندش…
رفتم نزدیک
من بودمو جسم بی جون و چشمای باز گلرخ
یه نامه تو دستش…
لباس عروسش روی بدنش…
دستام میلرزید
چشمام نمیدید
دستاشو گرفتم…
یخ کرده بود…
سردتر از هوای ده…
دستاشو ها کردم سردش نشه…
صداش کردم…
آخه اسمش…
نامه و باز کردم:
فرهاد من
فرهاد عزیزم
لباس عروسیرو خودم دوختم
قشنگ شده؟
وقت نکردم بپوشم
وقت نکردم چشماتو ببوسم
دستاتو بگیرم
راستی فرهادم
خونه ی جنگلیمون…تو نبودت دیواراشو چیدم…
وقت نشد واست آشپزی کنم…
فرهاد عزیزم
قربونت برم
اگه بدونی چقدر خوشحالم که دردات به جونم ریخته شد…
غمت زیاد شده بود…
قلبم دیگه تحمل غمتو نداشت…
آخه فرهادم…
تو لیلای تمامِ شعرهای عاشقم هستی
چه خواهد شد اگر روزی به مجنونت بپیوندی

نوشته: هورشاد


👍 7
👎 4
14901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

780948
2020-12-10 00:37:54 +0330 +0330

قشنگ بود و رمانتیک
البته نیاز به گردازش بیشتری داشت، می تونه طرح یک داستان خوب و موفق باشه.

1 ❤️

780988
2020-12-10 04:48:53 +0330 +0330

کصکش فکر کردی اینجا مجمع نویسندگان عاطفیه!؟
اینجا همه دنبال اون هستن و بس،این چیه تفت دادی بیناموس؟
دعوای دهاتیا به چه ربطی داره؟
کی آخر سر گلخ رو گایید؟؟؟

1 ❤️

780999
2020-12-10 07:12:48 +0330 +0330

خوب بود
ولی از گی های امشب بگذریم امشب هیچکسی نمیکنه یکی بهروز وثوق شده یکی شده فرهاد و شیرین
فکر کنم همه گذاشتن امشب بکنم

0 ❤️

781049
2020-12-10 15:37:35 +0330 +0330

خوب بود یه کوچولو کلیشه ای ولی از بقیه داستان هایی که امروز خوندم بهتر بود

0 ❤️

781224
2020-12-11 11:19:26 +0330 +0330

خوب بود ،ولی موضوع تکراری بود، 4 تا سناریو سکسی میاوردی توش حداقل

0 ❤️

861812
2022-03-02 21:43:36 +0330 +0330

😭 😭 😭 😭 😭 😭

0 ❤️