یعنی میشه؟ (۲)

1402/07/22

...قسمت قبل

صبح شد
و منی که تا صبح داشتم به قضیه دیشب فکر میکردم و نتونستم بخوابم!

یه آن تو خواب و بیداری بودم که دیدم آهنگ با صدای بلند پلی شد و صدای حسام اومد:
پاشین دیگه چقدر میخوابین!
چشامو باز کردم و نگاه به گوشیم کردم. ساعت ۱۰ و خورده ای بود.
یه نگاه به مبینا کردم و دیدم پتو رو کشید رو سرش و یه غرولند ریز از زیر پتو کرد.
پاشدم رفتم تو پذیرایی که حسام آهنگ پلی کرده بود و میرقصید!

+کبکت چرا خروس میخونه اول صبحی؟
-بابا اومدین سفر ناسلامتی! همش خوابین
+خفه شو بابا صدای اسپیکر هم کم کن دخترا خوابن

تو همین حین که داشتم این جمله رو میگفتم دیدم سنا از اتاق اومد بیرون. قیافه پف کرده و موهای ژولیده

سنا: اَه! این همه سر و صدا چیه اول صبحی؟!
من: چمیدونم از شوهرت بپرس
سنا: اون که هر وقت مشروب میخوره خل میشه. تو دیگه چرا ایستادی پیشش شریک جرمش بشی؟

این جمله رو که گفت اتفاق دیشب تو ذهنم مرور شد. مثل اینکه تو خیلی بیشتر از حسام خل شده بودی! گفتم: خب دیگه حالا که پاشدین پاشین به خودتون برسین که یه صبحونه بخوریم و بزنیم بیرون. حیفه این همه راه اومدیم بمونیم تو ویلا.

رفتم مشغول درست کردن املت شدم که دیدم صدای سنا و مبینا میاد. دیدم دوتاشون با هم اومدن و نشستن رو میز و شروع کردن غر زدن که زود غذا رو بیار گشنمونه
نگاه کردم و دیدم دوتاشون دوش گرفته و آرایش کرده نشستن. منم تو این دو دفعه که سنا رو دیده بودم همش نگران قضیه دیشب بودم. که نکنه گندش دربیاد یهو! ولی هیچ نشونه ای از سمت سنا نمی دیدم و این خیالم رو تا حدی راحت کرده بود! صبحونه رو خوردیم و رفتیم بیرون. چند روزی که اونجا بودیم هیچ اتفاقی نیفتاد و این تو ذهنم حک شد که سنا قضیه اون شب رو اصلا یادش نمیاد که راجبش هیچ حرفی هم بهم نزد!

۶ ماه بعد

غروب بود. تو خونه نشسته بودم و استوری های اینستاگرام رو نگاه میکردم. رسیدم به استوری سنا. یه عکس از خودش با مضمون اینکه هیچ چیزی بدی رو تحمل نکنین و خودتونو خلاص کنید!
تعجب کردم! منظورش چیه از این متن؟ ریپلای کردم واسش:
+چیزی شده؟
-ای بابا چی بگم!
یعنی چی؟ خب درست بگو دیگه
دیدم شروع کرد سفره دلش رو باز کردن! که من و حسام مشکل داشتیم و کم کم تو این مدت مشکلات بیشتر و بزرگتر شدن و از این حرفا. زیاد بحث رو کشش ندادم و سوار ماشین شدم و رفتم پیش حسام. تا دیدمش گفتم چی شده؟ گفت: چی چی شده؟ گفتم تو و سنا! گفت تو از کجا میدونی؟ منم داستان رو واسش تعریف کردم و اونم شروع کرد درد و دل کردن! بعد از حدود یک ساعتی که صحبت کرد بهش گفتم: مسخره بازی در نیارید و برگردید با هم زندگیتونو بکنید! بحث و مشکل همیشه هست. ولی بسازید دیگه…

دو سه ماه از این قضیه گذشت و حسام و سنا از هم جدا شدن. ولی سنا همچنان با مبینا در ارتباط بود و با هم وقت میگذروندن و منم گاهی توی اینستاگرام حال و احوال سنا رو ازش می پرسیدم. و همچنان از قضیه اون شب خبری نبود.

یه شب داشتم با مبینا برنامه سفر میچیدم که گفت؟ به نظرت به سنا هم بگیم بیاد؟ اونم یه مدته خیلی دپرس شده و بدش نمیاد یه سفر بره. گفتم هرجور خودت میدونی و اگه دوست داری بگو بیاد.
برنامه رو چیدیم و سنا هم اوکی داد و باهامون اومد. رفتیم یه ویلای خوب تو یه جای خوش آب و هوا گرفتیم و ساکن شدیم. وسایل رو گذاشتیم خونه و زدیم بیرون. دم دمای غروب بود که برگشتیم ویلا و بعد از دوش گرفتن، چشمام از خستگی باز نموند و خوابم برد. یه لحظه با صدای گوشی از خواب پریدم و دیدم ساعت ۱۰ شده! پاشدم از اتاق اومدم بیرون دیدم سنا و مبینا درگیر آشپزی ان! گفتم کمک نمیخواین؟
مبینا: نه شما تشریف ببر به خوابت برس!
من: ببخشید که این همه مسیر رو رانندگی میکردم! نباید خسته باشم؟
سنا: اشکال نداره. حالا تو خوردنش کمکمون کن.
من: خب حالا تا غذاتون آماده میشه بشینیم پیک بزنیم!
هردو موافقت کردن و سنا گفت: تا تو وسایلو میچینی منم غذا رو بزارم تو فر تا آماده شه
رفتم یه میز جمع و جور چیدم و نشستیم به مشروب خوردن. یکم که گذشت خیلی مست شدم. معده م خالی بود و مشروب حسابی اثر کرده بود! نگاه به اون دوتا کردم و دیدم دست کمی از من ندارن و بلکه مست ترن! شروع کرده بودن هم خونی با آهنگی که پلی میشد و قاه قاه میخندیدن. یه لحظه با سنا چشم تو چشم شدم و یاد اون شبی افتادم که مست اومده بود لب استخر! حالت چشماش دقیقا مثل همون شب بود! انگار دوباره میخواست همون حرفی که اون شب زده بود رو بگه! چشم از سنا برداشتم و نگاه به مبینا کردم. مبینا هرموقع مست میشد بینهایت حشری میشد! نگام کرد و با یه خنده موذیانه شروع کرد به دست کشیدن به گوشام و پشت سرم. کم کم دیدم داره دستشو به تمام بدنم میکشه. تا اینکه دستشو گذاشت رو کیرم و شروع کرد مالوندن! دسشتو پس کشیدم و در گوشش گفتم: زشته جلوی سنا!! نگاه به سنا کرد و زد زیر خنده. همزمان که خندید سنا هم شروع کرد به خندیدن. فهمیدم که اینا واقعا مستن و هیچی نمیفهمن انگار! مبینا دوباره دستشو گذاشت رو کیرم و برگشت سمتم و شروع کرد لب گرفتن! ایندفعه با یه صدای بلندتر که سنا هم بشنوه گفتم عه زشته! بازم شروع کردن خندیدن و یهو سنا گفت: عیب نداره بابا راحت باشین. منم نگاه نمیکنم و دوباره شروع کرد خندیدن! فهمیدم این دوتا اوضاعشون خیلی خیطه! داشتم حشری میشدم که به مبینا گفتم میخوای بریم تو اتاق؟ یه سر به نشونه موافقت تکون داد و پا شدیم رفتیم تو اتاق. تا وارد شدیم در رو بستم و چسبوندمش به دیوار و شروع کردیم به لب گرفتن. خیلی وحشیانه داشت رفتار میکرد و از چشماش شهوت میبارید. همینجور که لباس های همدیگه رو در می آوردیم و دیگه کاملا لخت شده بودیم رفت پایین و شروع کرد ساک زدن. تو اون حال مستی و وحشی شدن مبینا داشتم یه حال رویایی رو میگذروندم که یهو دیدم در باز شد و سنا اومد تو!!! نگاهش افتاد به ما و چشماش برق زد! یه خنده ریز کرد و گفت: من تنهایی میترسم اونجا. میخوام بیام پیش شما. همینجوری که داشت حرف میزد یه لحظه هم چشمشو از رو کیرم برنمیداشت. مبینا یه نگاهی بهش کرد و با خنده گفت: دلت خواست؟ سنا گفت چه جورمممممم!!! مبینا گفت پس بیا نزدیکتر که کمتر دلت بخواد. با این حرفش سنا اومد نزدیکم و شروع کرد به دست کشید به بدنم. از بالا کشید اومد پایین و دستشو از رو کونم برد لای پام و بعدش هم تخمام و آروم آروم مالیدنشون
داشتم پرواز میکردم! اولین باری بود یه همچین حسی داشتم! چشمام داشت تار میدید دیگه که دیدم سنا هم شروع کرده به لخت شدن! لخت مادرزاد شد و اومد پشت سرم و از پشت بغلم کرده بود و بدنشو میمالید بهم. چند لحظه ای که تو این حالت گذشت سنا اومد نشست جفت مبینا و گفت نوبت منه. مبینا هم پاشد رفت دراز کشید رو تخت و خودشو آماده سکس نشون داد. سنا شروع کرده بود به ساک زدن و با این کار دوباره منو به یاد همون شب انداخت. داشتم فکر میکردم که کاش تو این لحظه حسام هم میبود! حس میکنم یه سکس چهارنفره خیلی لذت بخش تر باشه! تو همین فکرا بودم که سنا پاشد و اونم رفت دراز کشید رو تخت. منم رفتم سمتشون و شروع کردم به سکس با مبینا. سنا مثل کسی که از تشنگی له له بزنه، از شدت شهوت دیوونه شده بود!دو سه دقیقه که گذشت رفتم سراغ سنا. کیرمو آروم آروم جا دادم تو کسش. واقعا کس تمیزی داشت! بی عیب و نقص. یه آه کشید و با جلو عقب کردن من شروع کرد به نفس نفس زدن. مبینا هم بیکار ننشسته بود و پاشده بود با بدن من ور میرفت. یکم که گذشت گفتم دوتاتون کنار همدیگه قمبل کنین تا راحت تر بهتون برسه. درجا نشستن جفت هم و به حالت داگی قمبل کردن. شروع کردم دوباره تلمبه زدن. یه دقیقه این، یه دقیقه اون. دوباره پاشدن به پوزیشن عوض کردن و بعد از ۱۵ دقیقه سکس رویایی ارضا شدم و آبمو ریختم رو شکم سنا. مبینا همونجوری دمر افتاد رو تخت و گفت: من که نمیتونم جم بخورم دیگه! منم که نمیتونستم بدون دوش گرفتن بخوابم پاشدم برم تو حموم که سنا گفت وایسا منم میام. دستشو گرفتم که ببرمش تو حموم. دیدم اصن جلوشم به زور میبینه. بغلش کردم و بردمش تو حموم و دوش آب رو باز کردم رو جفتمون. سنا رو که همونجوری با چشمای بسته زیر دوش ایستاده بود رو شستم و خودمم دوش گرفتم و حوله پیچیدم دور جفتمون و اومدیم بیرون. سنا رو بردم تو اون یکی اتاق خوابوندم و خودمم اومدم کنار مبینا دراز کشیدم و چشام که به زور باز مونده بودن رو بستم و خوابیدم.

یه لحظه پریدم از خواب. نگاه به ساعت گوشی کردم دیدم هفت و ربعه. مثانه م داشت میترکید. یه شورت پوشیدم و پاشدم که برم دستشویی دیدم سنا با یه لباس خواب رو مبل دراز کشیده سرش تو گوشیه. گفتم عه بیداری؟ گفت آره یه ساعت پیش بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. گفتم وایسا برم جیش کنم و بیام. رفتم و اومدم و شروع کردم به صحبت با سنا.
+من: یادت میاد دیشب چی شد؟
-سنا: آره تا یه جاهاییش یادمه
+مثلا تا کجاش؟
-تا اونجا که آبتو پاشیدی رو شکمم!
+تو جریان اون شبو یادت هست؟
-آره اونم یادمه
+پس چرا هیچوقت هیچ صحبتی راجبش نکردی؟
-راستش از اولین باری که چهارتایی رفتیم بیرون یه حسی داشتم. دوست داشتم به هم نزدیک باشیم. اونقدی راحت باشیم که کنار همدیگه سکس کنیم! اون شب اومدم تو رو لخت تو استخر دیدم. مست بودم و کیر توام که دیدم نتونستم خودمو کنترل کنم.میخواستم یه چیز جدید امتحان کنم و این بشه شروعی که تجربه های جدید جنسی رو امتحان کنیم. قضیه دیشب هم یه تجربه جدید جنسی بود واسم و خیلی هم لذت بخش. الانم میخوام حس سکس با تو رو یه بار دیگه ولی تنها تجربه کنم!
دقیقا همون فکری تو سرش رفته بود که تو همون قرار تو سر من هم رفته بود. پشمام ریخت از این فکری که یه لحظه تو سر دو نفر رفته!!!

پاشد اومد نشست جلوی پام. شورتمو درآورد و کیرمو گرفت تو دستش و شروع کرد ساک زدن. همینجور که ساک میزد و کیر من بزرگتر میشد، لباس خوابشو درآورد و اومد نشست رو کیرم. بالا و پایین میکرد و آه و ناله. پاشدم بلندش کردم و درازش کردم رو مبل و خوابیدم روش و شروع کردم تلمبه زدن. نیم ساعت از سکس تو پوزیشن های مختلف گذشت و تا اینکه ارضا شدم و با هم رفتیم دوش گرفتیم و دوباره گرفتم خوابیدم.

پاشدم دیدم ساعت ۱ ظهره. اومدم تو پذیرایی دیدم مبینا با یه قیافه عبوس نشسته. گفتم سلام عزیزم چطوری؟ گفت: تو که باید عالی باشی! گفتم خب آره عالیم! اومدیم مسافرت که عالی باشیم.
گفت دیشب چه گوهی خوردیم ما؟ یه لحظه شوکه شدم. میدونستم که مبینا تو مستی هیچی نمیفهمه. ولی انگار قضیه دیشب رو فهمیده بود.
گفتم هرچی شده بود تو مستی بوده.
گفت: من مست میشم هیچی نمیفهمم. تو که تو مستی هم حواست هست چرا این کارو کردی؟
گفتم همون قدر که تو گیج بودی نفهمیدی چیکار کردی منم همون قدر گیج بودم. اگه هم کار اشتباهی کردم توام توش شریک بودی!
هرکاری کردم نتونستم قانعش کنم. پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا فردا باید برگردیم. من دیگه حالم از این سفر به هم میخوره
گفتم سنا کجاست حالا؟ گفت رفته بیرون یه دوری بزنه و خرید کنه. به اونم گفتم حالم خوب نیست زودتر برگردیم. مخالفتی نکرده و گفته هر طور شما راحتین

از سفر برگشتیم. مبینا به خاطر اون جریان کم کم رابطه ش رو باهام کمتر کرد و آخر سر هم گفت نمیخواد ادامه بده و کات کرد و رفت.سنا رو بعد از اون سفر تا یه مدتی ندیدم و با اینکه بهش پیام داده بودم جوابی ازش نگرفتم. تا اینکه یک سال بعد با یه اکانت دیگه بهم پیام داد و احوالپرسی کرد. سراغ مبینا رو ازش گرفتم و گفت با اینکه بعد از اون سفر خیلی کم باهاش صحبت کردم و عملا ارتباطی نداشتیم، ولی اگه اشتباه نکنم ازدواج کرده. منم که ویزای تحصیلی گرفتم و دارم میرم کانادا. دوست داشتم قبلش یه بار دیگه ببینمت و احتمالا واسه دفعه آخر اون حس رو باهات تجربه کنم…

پایان

نوشته: Lolilop


👍 8
👎 1
13801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

952796
2023-10-15 12:12:07 +0330 +0330

من تریسام چندبار زدم همیشه فرداش دخترها پشیمان میشن یبار با دوست دختر رفیقم گروپ زدیم چهل دقیقه که از سکس گذشت زد زیر گریه که دارین منو مثل ی جنده میکنین گوه زد به سکس پاشدم رفتم منکه کلا کم پیش میاد بعدش باز تکرار بشه حالا چطور این زوج ها مشکلی ندارن خیلی برام سواله دوست دختر ک وابستگی کمتری داره

0 ❤️