یک روز پاییزی

1397/08/17

من مژده با هفده سال سن تو سال آخر دبیرستان.خسته از درس و زندگی بودم.ولی تصمیم گرفته بودم کنکور بخونم و شاید اینجوری رفتم شهرستان و از دست خانواده راحت شدم.پدری که زیاد غر میزد و اکثرا نبود.مادری که همیشه تو آشپزخونه بود یا سرگرم فامیلاش بود و یه داداش کوچولو ک تازه کلاس اول ابتدایی رو تموم کرد.
اینجوری بود که از خانواده بریدم و سرگرم چیزهایی بودم ک همه نوجوونا دلبستش بودن. آهنگ.سیگار.رقص.حرف زدن با دوستان و…عمده وقتمون هم صرف برنامه چیدن تو مدرسه بود.ولی داستان راجب دوستام نیست. فاطمه و نازنین دو تا دوست من بودن که همیشه با هم بودیم و هرکار دلمون می خاست میکردیم. جالب اینکه زیادم تو نخ پسر نبودیم.گاهی با پسرا چت میکردیم.می رفتیم بیرون.اما به قول نازنین همشون ما رو فقط بخاطر سوراخمون میخواستن.

در نتیجه سرمون ب کار خودمون گرم بود. یه روز که با هم نشسته بودیم و در حال مسخره بازی بودیم. بحث کنکور افتاد. بچه ها قرار بود برن کلاس کنکور.ولی من مخالف بودم.
_اخه اسگلا.شماها ک درس نمی خونید.کلاس رفتن چ فایده ای داره؟
_زر نزن بابا.تو فک کردی خودت چ گهی میشی ک میخای بری.
_من نمی رم.خونه می خونم.قراره دوست مامانمم کمک کنه.
_همون آدم بیخوده؟بالاییتون؟ ک فیس داره؟ کسخلی ب خدا.
_هرچی هست بلده. ی مدت کلاس خصوصی هم میذاشته.ولی وقت نداره دیگه شوهر کرده.
_جووووون.پ هر شب لنگاش رو هواست.
_صداشون میاد تو اتاقم.هههه

هرچند جمله اخرو خالی بستم.ولی میدونستم ازدواج به مریم ساخته.ی بار عکسا قبل ازدواجش دیدم.نسبت به الان لاغر و نحیف بود.ولی الان تو پر و ناز شده.شوهرش ایرج وکیل دادگستری بود و گویا از دوره لیسانس عاشق خانوم بوده و بالاخره ب هم میرسن.سال پیش ک ازدواج کردن مستقیم اومدن و روبروی ما ساکن شدن و به خاطر تنهایی مریم تبدیل شد به دوست خانوادگی ما.حالا هم شاید از روی رودربایستی میخواست ب من تو درسا کمک کنه.

برا همین روزهایی ک تو هفته بیکار بودم رو میرفتم خونش و تا شوهرش بیاد درس میخوندم.انصافا تو خیلی درسا و روش های تست زنی مهارت داشت. اما ماجرای ما از یه روز پاییزی خنک شروع شد که رفتم خونش. ی شلوار جین خیلی خوشگل پوشیده بود و یقه اسکی تنش بود.موهاشم دم عصبی بسته بود و همین خوشگلش کرده بود. سینه های گرد و متوسطش. انحنای کمر و برجستگی کونش دل منو آب میکرد. شوهرش ک جای خودش داشت.

من نوجوون بودم.با دوس پسرام هم زیاد شیطونی کردم.به شوخی بعضی دخترارو مالیده و کرم ریختم.ولی هیچ وقت حس درونی نداشتم برا سکس کامل. بد نارس و صورت پر جوشم.سینه های کوچیک و دماغم ک فک میکردم بزرگه. حتی باسن لاغرم. سر جمع نشون میداد ی دختر ضعیفم. ولی همراه اینا خشونت و غروری بود ک نمیتونستم کنترلش کنم.

ظهر همون روز مریم به شوهرش زنگ زد و دید برا ناهار نمیاد.
_میمونی با هم ماکارونی بخوریم؟ایرج هم ک نمیاد.خوش میگذره ها.

با همین حرفا نشستیم و یه دختر هفده ساله با ی زن 28ساله با هم غذا خوردیم.حس میکردم یخامون باز شده.
_مژده جان.ی چیزی میخواستم بهت بگم…
_خب.
_بزار ناهار بخوریم بعدا.
_خو بگو…

میدونستم اصرار فایده نداره.برا همین حرفی نزدم. وقتی ظرف هارو گذاشت تو ماشین ظرفشویی. با هم نشستیم رو یه مبل سه نفره تو پذیرایی.
_خب
_آها.ببین عزیزم.من قصد فضولی ندارم. مثل خواهر کوچولوی خودمی.
_چیزی شده مریم خانوم؟
_راستش…عکسا و فیلمهای تو گوشیت. زیاد مناسب نیست.
_متوجه نمیشم.
_حیفه عزیزم.ازین فیلمهای کثیف میبینی.نگاه کن چ قد درس خوندن خوبه.من فک میکنم …
_تو گه میخوری.به چه حقی سرت کردی تو گوشیم آشغال؟
_بی ادب.
چیزی ک اتفاق افتاده بود خیلی برام سنگین بود.با این زن کمتر از،یه ماه بود ک نزدیک شدم.اونم اینجوری داشت تو زندگیم سرم میکشید.حتی مادرمم جرات اینکار نداشت. ناخودآگاه تنها کاری که ب ذهنم رسید این بود که با دست استخونیم ی سیلی محکم زیر گوش مریم زدم.همون لحظه دیدم اشک تو چشماش جمع شد.بعد از اون بود که تا به خودش بیاد ضربات محکمی رو به بازو و کمرش زدم.ظرف پنج ثانیه مریم جلوم تبدیل به یه بچه شد که فقط گریه میکرد.حتی تو دبیرستان وقتی دعوامون میشه ظرف مقابل موهامون میکشه.ولی این تسلیم شده بود. سرش رو گذاشته بود گوشه انتهایی مبل و باسنش رو به من و پاهاش از مبل آویزان بود.
_جنده خانوم .جوری ادمت میکنم ک هوس فضولی نکنی.
_مژده .تورو خدا.بهم آسیب نزن.غلط،کردم.
همزمان با گفتن غلط کردم.یک سیلی محکم ب کونش زدم که جیغ زد.
_دوباره بگو غلط کردی…
_غلط کردم.
دستام انداختم دور کمرش و تا به خودش بجنبه کونش رو رو هوا قمبل کردم و ضربه بعدی رو محکم تر زدم.همون لحظه میخواست بلند بشه که محکم ب مبل فشارش دادم.روی میز عسلی کلی میوه چیده بود.نارنگی و سیب و خیار. باورم نمی شد این افکار شیطانی از درون منه. حالا ی زن خوشگل و ناز جلوم بود ک حتی از ترس جرات نداشت سر بلند کنه. پس چرا نباید باهاش خودم ارضا میکردم؟
نشوندمش سر جاش.از ترس حتی جرات نگاه کردن ب منو نداشت.منم آروم دست کردم تو موهای دم اسبیش
_مژده.
_دلت کتک میخواد؟
_نه.
_پس خفه شو.
سرش رو به سمت خودم چرخوندم و همون لحظه لبام به لبای داغش چسبوندم.هرچه قدر بوسه هام داغتر میشد موهاش محکمتر میگرفتم.
_دهنت باز کن خوشگل خانوم.
وقتی دهنش باز کرد تونستم بین اون دندونای سفید زبون گرم و نرم و صورتیش ببینم.برای همین معطل نکردم و زبونم کردم تو دهنش. هر وقت هم که گریش بیشتر میشد بهش میفهموندم باید اطاعت کنه. کم کم فکرم به کار افتاد و از دستام کار کشیدم.دست چپم حالا بین دوتا رون گوشتی مریم فرو اومد و با دقت بینشون رو میمالیدم و به این فک میکردم ک چرا تا ب حال لز نکردم.کس گوشتی مریم حالا زیر انگشتان من در حال تبدیل شدن ب یه خوراکی خوشمزه بود.منم مث یه آشپز خوب زیر و روش میکردم. چشمام رو از شدت حرارت تنم بسته بودم و فقط ب لذت فکر میکردم.وقتی باز کردم دیدم مریم هنوز داره اشک میریزه ولی تقلا
ش کمتر شده. دکمه شلوارش باز کردم و زیپش پایین کشیدم.
_پاشو حرومزاده.بکش پایین.
_بخدا هر چی بخای بهت میدم.
_خفه بمیر بابا.من خرم مگه این کونو ول کنم…
خودم شلوارش از پاش در آوردم.
_دستاتم بگیر بالا.
حالا ی زن متاهل و سفید.با شورت و کرست آبی رنگ جلوم بود. خودمم ظرف چند ثانیه لخت شدم.هر چند لحظه اول خجالت میکشیدم.ولی مسئله طوری نبود که با خجالت تموم بشه. برای همین رو مبل دراز کشیدم.پاهام باز کردم و گفتم بیا بخور.اما صورت پر اکراه مریم باعث شد به روش قبلی متوسل بشم و موهاش بکشم.
_لازم نیست که بگم اگر نخوری چکارت میکنم.
سرش رو گرفتم رو کسم و با قوزک پای چپم کلشو فشار دادم.
_زبونت در بیار.مگه برا شوهرت ساک نمیزنی. چوچولم بلیس.
حالا مثل یه دختر حرف گوش کن زبونش تو کسم کرد و منم خیلی خوشحال در حال ارضا شدن بودم.تصور اینکه سکس با یه زن بزرگتر از خودم بکنم هیچ وقت برام آسون نبود.ولی حالا ی زن جلوم بود ک مثل برده ازم اطاعت میکرد. کسم پر از آب شده بود و غرق لذت بودم.از حالت درازکش در اومدم و نشستم. گریه مریم کم تر شده بود.شاید فک میکرد اگر ارضا بشم دست از سرش بر میدارم.
_حالا وقتشه ممه ها تو ببینم.صورتیه یا قهوه ای؟
آروم دست بردم و سوتینش باز کردم.سینه هاشو مثل نارنگی از پوستش جدا کردم و داشتم نگاهش میکردم.شوهرش قطعا ی حرومزاده خوش شانس بود.سینه های مریم گرد .سربالا.قهوه ای روشن و بزرگتر از کاسه ی دست بود. چیزی که حسمو خوب میکرد مالیدن سینه های خوشگل و دلبرش بود. حالا کم کم میشد سرخی صورت و لباش رو دید و چشاش ک خمار بودن.
_جووووون.دوس داری؟ دراز بکش کف زمین ببینم.
مریم رو زمین دراز کشید و منم ی کوسن گذاشتم زیر سرش.
همزمان ک جوش های صورتم رو به صورتش میمالیدم.شورتش از پاش در آوردم. و انقد شوق داشتم که ی پامو گذاشتم وسط پاش و روش افتادم و دوباره شروع کردم ب لب گرفتن. و جالب اینکه اونم همراهی میکرد.لذت چنگ زدن کون سفیدش برام غیر قابل وصف بود. بلند شدم و از میز یه خیار متوسط ورداشتم.
_ساک بزن جیگر.بساک.
دیدن لب های پر و گوشتی مریم که حالا دور خیار جمع شده بود منو دیوونه میکرد.چشماش بسته بود و خیار میلیسید.منم سینه هاشو به لیس و گاز مهمون کردم. انقد تو حال خودمون بودیم که نفهمیدیم چند بار ارضا شدیم.
آروم خیارو از دهنش کشیدم بیرون و کشیدم رو کسش.
_بکن توش مژده.دارم میمیرم.
برای خودم هم جالب بود.کاش پسر بودم و خودم میکردمش.آروم خیار رو کردم تو چاک کسش و فشار دادم.همزمان دست چپمو دور گردنش حلقه کردم و تمام صورت و بدنش غرق بوسه کردم.حس خوبی بود ک انگار با دست و پا زدن مریم ب اوج خودش می رسید.
_تا آخر بکن تو کسم.تورو خدا.
_من چیتم؟
_تو صاحبمی…بکن.
یک دقیقه بعد تن خیس عرق مریم مثل قطاری ک ب ایستگاه برسه با جیغش ک مثل سوت قطار بود به آرامش رسید. بعد ی دقیقه استراحت.سریع بلند شدم و لباسام پوشیدم.اما مریم سرجاش دراز کشیده بود.
_کاری نداری ؟
_نه.
_تا فردا.
همون لحظه رفتم خونه و دوش گرفتم.با خودم فک کردم که این بازیو ادامش بدم یا ندم.

نوشته: مژده


👍 4
👎 10
18759 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

729165
2018-11-08 21:16:08 +0330 +0330

یا خدا!! اینا مارو نکنن خوبه!!! 😢


729169
2018-11-08 21:20:00 +0330 +0330

اگه دو تا پسر اینا رو نوشته بودن صد تا فحش میشنیدن.ببینیم کس چجوریه.تاثیر داره رو لایک و دیسلایک یا نه خخخ

3 ❤️

729176
2018-11-08 21:34:58 +0330 +0330
NA

یه مشت مریض جنسی ریختن شهوانی رو تبدیل به مهدکودک کردن تورو چه به این گه خوردنا و اسم پاییز رو بردن
گیر اهلش نیافتادی میای اینجا کسشر تفت میدی مریض جنسی
آجر خشتی واسه کونت باور کن کمه وقتی رفت بهت میفهمی دتیا دست کیه و قول بهت میدم حتما حتما سر عقل میای

2 ❤️

729182
2018-11-08 22:11:51 +0330 +0330
NA

نظر شما چیه؟بنویسید تو بهترین هستی

0 ❤️

729184
2018-11-08 22:21:39 +0330 +0330

اصل داستان:
یک پسر کونی میرفت خونه همسایشون درس بخونه،
مَرده همسایه دید عجب کونی اومده خونش به هفت روش سامورایی کونش گذاشت و الان به خاطره عقده های روانی اومده داستان رو در قالب لز و خودش رو به جای مژده قالب کرده تا کمی از درد کونش کم بشه و بباسیل درآمدش برگرده سر جاش!!!
عیبی نداره عزیزم بزرگ میشی یادت میره!

2 ❤️

729261
2018-11-09 08:18:55 +0330 +0330
NA

ایرج گه خوردتوهم خوردی

0 ❤️

729297
2018-11-09 12:06:19 +0330 +0330

بیزحمت ادرس پارکتو میدی تو خصوصی،ساغیت حرف نداره

0 ❤️

729332
2018-11-09 18:32:21 +0330 +0330

مزخرف، کاملا غیر واقعی.
ننویس دیگه ترشی لیته

0 ❤️

729344
2018-11-09 19:21:17 +0330 +0330

اسم داستان:حماسه آفرینی پسر جقی در سیزده سالگی

0 ❤️

729360
2018-11-09 20:26:19 +0330 +0330

حاجی کنکور نده
دم عصبی؟

0 ❤️

729392
2018-11-09 21:31:10 +0330 +0330

۲حالت وجود داره یا اون روز ایرج خونه بوده تورو از کصو کون گاییده یا این که تو یه دختر جقی ممه جوشی هستی که تو کف همسایه بالاییتونی ولی اون به تو محل سگ هم نمیده

0 ❤️