با سلام
این یه داستان اروتیک یا به قول معروف “سکسی” نیست.بلکه چند خط حرفه
نامه:
در تاریخ بیستو چهارم خرداد سال 1394 ساعت دو ونیم بعد از ظهر وقتیکه درحال چک کردن پست باکس خونهم بودم متوجه یک نامه از ایران شدم که حاوی خبر شوکه کننده ای بود.نامه از طرف پسر یکی از دوستان قدیمیم فرستاده شده بود.
سلام
کوروش فاخری هستم پسر دوستتون رضا.
متاسفانه پدرم دیشب فوت کردن.قبل از فوتشون آدرس شمارو بهم دادن و ازم خواستن که شمارو در جریان وضعیت بد جسمانیشون قرار بدم.متاسفانه فقط همین آدرسو داشتم ازتون وگرنه تماس میگرفتم باهاتون.درهرصورت شماره خودمو پشت برگه نوشتم.مراسم تدفین روز شنبه بیستو هشتم شهریور برگزار میشه.امیدوارم تشریف بیارید.
رضارو از دوران بچگیم به خاطر میارم باهم بزرگ شدیم و به اندازه دوتا برادر بهم نزدیک بودیم.برای یه مدت خیلی طولانی ازش خبری نداشتم تا اینکه این نامه بهم رسید.همینطور که نامه تو دستم بود و به کلماتش خیره شده بودم خشکم زد.افکار زیادی که با غم، حسرت، دلهره و ابهام آمیخته شده بودن از سرم میگذشتن.آیا واقعا نامه از طرف پسر رضا بود؟
آدرس منو چجوری پیدا کرده؟
و در آخر فکری که در یک لحظه مثل رعدو برق به قلبم خورد
رضا مرده؟
…
خاطرات:
بعد از خوندن نامه رفتم خونه.فکرم درگیرش بود تمام نامهرو خوندم ولی انگار هیچی ازش متوجه نشدم.خیلی برام گنگ بود.روی کاناپه نشستم و به افکار خودم که از سرم میگذشت خیره شدم.
بعد از اینهمه سال یاد رضا افتادم؛یاد اونروزا.
یادمه بیشتر وقتا که میدیدمش تنها بود گاهی داشت قدم میزد گاهی روی نیمکت بولوار محل میشنست پاهاشو رو هم مینداخت به یه جا خیره میشد و یه نخ سیگار میکشید.
بهمن میکشید اولا بعدش به خاطر طعم بدو بوی موندگارش تصمیم گرفت وینستون بکشه بعد از یه مدت وینستون گرون شد دوباره شروع کرد به بهمن کشیدن.
کمتر آدمی ازش خوشش میومد.بضی وقتام واقعا آدم عنق و غیر قابل تحملی میشد.خودش همیشه با خنده میگفت مشتی من خونوادهمم باهام خیلی حال نمیکنن شما که جای خود.ولی مادرش خیلی دوسش داشت اونم خیلی دوست داشت مادرشو.با همه سر همه چیز بحث میکرد تهشم همه حقو میداد به خودش از نظرش همیشه مرغ یه پا داشت.چند ماه آخری که مونده بود به خارج شدنم از ایران مخصوصا آخرین باری که دیدمش خیلی اصرار کردم باهام بیاد.دو به شک بود.روزای آخری که داشتم ایرانو ترک میکردم اومدیم پیش هم بعد از کلی حرف بهم گفت داداش تو برو من همینجا می مونم.اگه تو به جایی برسی انگار من رسیدم.این آخرین حرفایی بود که ازش شنیدم.
بعد از این دیگه ندیدمش.
…
مراسم تدفین:
تصمیم گرفتم برای مراسم برم تهران واسه همین با کوروش پسر رضا تماس گرفتم.بعد از سلام و احوال پرسی و آشناییت مختصر، در مورد دلیل مرگ رضا پرسیدم ازش.ظاهرا سکته کرده و واسه یه مدت فلج شده بود.بعد از چند ماه هم فوت کرده.ازش آدرس مراسمو گرفتم ازم خواست تاریخ پروازمو بهش بگم که بیاد پیشوازم ولی من قبول نکردم.اصلا نمیخواستم توی این وضعیت مزاحمش بشم.بعد از اون به برادرم زنگ زدم و بهش گفتم که قراره تا چند روز دیگه بیام تهران.اونم خبر نداشت از رضا وقتی بهش گفتم فوت کرده تعجب کرد.حق داشت چون رضا سنی نداشت به علاوه خیلی آدم سرزنده و با روحیهای بود.یه روز قبل از مراسم رسیدم تهران.بعد از اینکه رسیدم برخلاف برنامه ریزیم اصلا حوصلهی دیدن فکو فامیلا یا دوستو آشناهای قدیمی رو نداشتم.خب البته به کسیم خبر نداده بودم که قراره بیام تهران غیر از برادرم که اومده بود پیشوازم.باهمدیگه رفتیم خونهش.قرار شد اونم واسه مراسم فردا بیاد.فرداش وقتی به محل مراسم رسیدیم پسر رضارو دیدم جوون خوبی به نظر میومد ظاهرا خیلی خوشحال شده بود از اومدن من.انگار منو میشناخت صمیمانه ولی د عین حال خیلی مودبانه برخورد کرد.متوجه شدم رضا سه بار ازدواج کرده بوده از هر سهتاشونم جدا شده.کوروش از همسر اولشه.اواخر عمرش تنها زندگی میکرده.مراسم شلوغ بود مثل مزاری که توش خاک شده بود دورش پر قبر بود.
خیلی از قبرها چند طبقه بودن
یه لحظه فکر کردم شاید برعکس زندگیش دیگه تنها نیست.
میون جمعیت یه قیافه به نظرم آشنا اومد.رامین بود دوست مشترک قدیمی منو رضا.قیافش اصلا تغییر نکرده بود قد متوسط،پوست سبزه،هیکل لاغر.همینجوری ایستاده بود و به مردم نگاه میکرد.واسه یه لحظه چشم تو چشم که شدیم منو شناخت،دست بلند کرد و اومد طرفم
-به به سلام آقا صادق گل،از این طرفا؟
+سلام،خوبی رامین؟
-شکر،میگذره چجوری از مراسم باخبر شدی؟کی رسیدی؟
+همین دیشب رسیدم
-میای اینورا نباید یه سری به ما بزنی؟ناسلامتی رفیق قدیمی هستم.
+آدرسو شماره هیچکدومتونو نداشتم رامین.واسه مراسم هم پسر رضا دعوتم کرد.رامین چیشد رضا؟
-والا منم مثل تو.این اواخر خیلی ازش خبر نداشتم ولی میدونستم یه خونه طرف لاله زار گرفته اجاره کرده تنها زندگی میکنه.زده بود به سرش این آخرا مدام با یکی حرف میزد.دیوونه بود راحت شد مرد.
مراسم تدفین شروع شد.
وقتی آخوند سر مراسم ختمشو دیدم خندهم گرفت ولی خودمو کنترل کردم.انگار هنوز داشت منو میخندوند با حرفاش .یاد یکی از خاطره هاش افتادم.
تو خلیج فارس شماره دو با یه آخوندی آشنا شده بود که تو کار زنای صیغه ای بوده. یه روز یه زنو از رو بی مکانی آورده بود خونهی رضا تا صیغهشو بخونه و باهاش سکس کنه؛بعد از اینکه کارش تموم میشه رضا میره تو اتاق و زنهرو دوباره میندازه رو تختو میخوابه روش.آخونده به رضا میگه آقا رضا ایشون الان زن بنده هستن،درست نیست که با شماهم همبستر بشن.رضام داد میزنه میگه: زنتو گاییدم بابا بیناموس گمشو از خونهم بیرون.آخوندرو از خونه بیرون میکنه و تا صبح با زنش حال میکنه.کم کم اشک تو چشمام جمع شد.
یادم میاد بهم میگفت خاک سرده
لمسش کردم
راست میگفت
خاک اینجا سرد بود.
نوشته: Mrjohnanderson
اسکل جان اون صندوق فلزی که دیدی خارجیا در خونشون میزارن اسمش میل باکس است نه پست باکس!!! دوما کسی که فوت میکنه شبانه میبرنش بهشت زهرا صبح دفنش میکنن اما رسیدن نامه به خارج یه هفته طول داره یعنی اگر همون لحظه که باباش مرد هم بالاسر جنازه نامه نوشته باشه تا بعد شب هفتش به دست شما نمیرسه دی اچ ال سریعترین سرویس پستی دنیاست که شرکت ما باهاش کار میکنه سه روزه نامه به کانادا میرسونه اما اونم دیشب بفرستی صبح در خونه طرف نیست اینم کسشعر دومت بود!!بچه اون مرحومم نبودی که جنازه رو به خاطرت بزارن سردخونه نگه دارن تا برسی. سوما مگه خاک خارج صبح تا شب شیر کاکائو داغ روش میریزن خاک همه جا سرده!! اول اصل نویسندگی اینه که داستان باید مفهوم داشته باشه مال تو اصلا نداشت.اگر واقعا میخوای وارد این راه بشی قدم اول کتاب خوندنه تا چند صد تا نخونی نمیتونی درست بنویسی…
خیلی گنگ و بی معنی!!!اولشم که گاف دادی نامه 24خرداد بدستت رسید انوقت تقریبا 3ماه بعدش 28شهریور رضا میمیره!!!بعد هم با اون سرعت خودت رو از ایالات قره قون خودت رو میرسونی تهران!!!دیس لایک
به ارواح خاک پدر کوروش فاخری چرت بود. ننویس