یک موردِ خاص (۳)

1402/04/21

...قسمت قبل

شب از نیمه گذشته بود و من همچنان مشغول انجام پروژه های شرکت بودم. عجیب خوابم میومد و این آخرین اکسلی بود که داشتم ادیت میکردم. متوجه شدم یکی داره میره طبقه پایین.
خونه ما ۳تا اتاق خواب داره. یکیشو سمانه و بابا استفاده میکنن، ته راهرو اتاق منه. یدونه وسط که مستره واسه مهمونا، پایین هم حال پذیرایی و آشپزخونه س و سرویس بهداشتی/حموم.(آپارتمان دوبلکس)
بعد از فروش خونه قبلی، با پول پس انداز مامانم و اون پولی که از فروش خونه بهشون رسیده بود (خونه قبلی به اسم بابا بود اما اینجا رو بابا زد به اسمش) اینجا رو خریدیم و انصافا خونه شیک و محله لاکچری که توشیم ارزششو داشت که قید یه سری چیزا رو بزنیم. مِن جمله همسایه های خوبی که اونجا داشتیم در مقابل همسایه های فضول این محل!
حدس زدم بابا رفته پایین که آبی چیزی از یخچال برداره چون اگه سمانه بود قطعا یه سری به اتاقم میزد. لپ تاپو بستم و سعی کردم بخوابم. آخرین چیزی که قبل خواب بهش فک کردم سعید کاظمی بود.
با آلارم گوشیم از خواب پا شدم. ساعت ۵:۳۰ بود و من موفق شده بودم فقط دو ساعت بخوابم. یه آبی به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه. سمانه زودتر پا شده بود و چایی و صبحونه حاضر کرده بود واسم.
رفتم نشستم پشت میز و هول هولکی چایی رو سر کشیدم، یه تیکه نونم گذاشتم تو دهنم.
-دیر نمیشه، قشنگ صبحونتو بخور
+میخورم، توام بشین بخور دیگه
از پشت میز اومدم بیرون. انگشتمو که مربایی شده بود زیر آب بردم و در همین حین گفتم: واسه شب نون گرم میگیرم. شب دیر خوابیدم، ببخشید که نون واسه دیروزه
-عیب نداره، نون لواش هم هس. ناهار هم پلو داریم، نون نمیخواد دیگه.
آروم گفتم بابا هنوز خوابه؟ گفت: آره، صبح پا شده بود داشت شبکه خبر نگاه میکرد، همین نیم ساعت پیش اومد تو تخت.
حواست باشه دیگه. من دیشب بهش گفتم قراره دو مرحله عملتو کنسل کنی. یه چرت و پرتی گفتم درباره اینکه عملت سه مرحله س و تو راضی شدی دومرحله ش رو که مربوط به زیباسازی و سکسی شدنه رو بیخیال شی(یه نیشخند زدم که بدونه دقیقا همینو بیخیال نمیشیم) و قراره فقط چربیای اضافه رو برداری؛ یه وقت سوتی ندیا!
رفتم سمتش سریع کشوندمش سمت خودم لباشو بوسیدم. دو سه بار همو بوسیدیم. بعد گفتم من دیگه میرم، مراقب خودت باش
-توام، دوست دارم محسنم
+منم دوست دارم عزیزم.

از در خونه که اومدم بیرون با کابوسم روبرو شدم. سعید کاظمی داشت از پارک میومد بیرون. شیشه ش پایین بود. پیش قدم شدم و گفتم سلام آقای کاظمی صبح بخیر
-سلام آقای () صبح شمام بخیر. گازشو گرفت و رفت.
این اولین نشونه بود که سعید کاظمی قراره بگایی شه، باید یه فکری واسش میکردم.
آخرای ساعت بود و تقریبا کارم تموم شده بود. سرمو بلند کردم دیدم ندا رجبی زل زده به من. نگاهمو که دید یه لبخند پهنی تحویلم داد که خجالت کشیدم از اون موقعیت. (اتاقی که من توش مشغولم در واقع اتاقی بوده که قبلا ازش به عنوان بایگانی شرکت استفاده می شده. سال قبل اتاق قبلی بخاطر رطوبت شدیدی که داشت رو تعمیر کردن و همچنان آماده نشده. دیواراش رو کندن و لوله های آب توش رو کشیدن بیرون و فقط سر لوله ها بست چسبوندن و رفتن. اونجا خیلی دلباز بود چون بین دو تا ساختمون بود و آفتاب نمی زد تو چش و چالمون. تابستونا سرد و زمستونا گرم بود. اینکه هنوز اون اتاق آماده نشده باعث و بانیش احمد جوکاره که یه تنه کار سه نفر رو انجام میده اما نصفه و نیمه! حاج احمد آبدارچی و نگهبان شرکته و کارای تعمیراتم خودش عهده دار شده. به اندازه ۱.۵نفر حقوق میگیره اما فعالیت مفیدش خلاصه میشه تو طی کشیدن و چایی آوردن.)
-کارت تموم نشده؟
بیش از اندازه صمیمیتش باعث شد هول بشم و بگم: کارِت تمومه!
بعد خودمو اصلاح کردم و گفتم تموم شد. فایده نداشت. جفتمون خندیدیم به سوتی که من دادم. سیستم رو شات داون کردم. ندا هم دیگه تقریبا از جاش بلند شده بود و مشغول گذاشتن یه سری کاغذ یا شاید چیزای دیگه تو کیفش بود. از اتاق که اومدیم بیرون شونه به شونه پله ها رو رفتیم پایین. من بهش نگاه نمیکردم ولی شاید اون منو زیر نظر داشت.
تو راهرو حاج احمد رو ندیدم ولی در انباری باز بود. طی و سطل قرمزش جلو در بود. یهو دیدم ندا دستمو گرفت. برگشتم بگم بفرمایید که لباشو چسبوند.
یکی از “الان چه گوهی باید بخورم” ترین لحظه های زندگیم همون لحظه بود.
بی اختیار رفتیم سمت انباری. من فقط تونستم سطل و طی رو با پام بفرستم تو. در پشت سرمون بسته شد(بست). دیدم خیلی حشریه، تو همون حال با خودم گفتم، چرا که نه، مگه کاری هم میتونم بکنم. فک کنید یوسف پیامبر میشدم و دست رد میزدم به سینه ش:) از سینه ش نگم براتون! سینه داشت به بزرگی توپ پلاستیکی های دوران بچگیمون، همونا که دولایه میکردیم:))
نمیدونم چطور متوجهش نشده بودم. شرتشو کشیدم پایین. برام مهم نبود که جلو و عقبش بازه یا بسته. کمربند رو باز کردم و کیرمو گذاشتم بالای کسش. محکم از هم لب میگرفتیم. رد انگشت شستم مونده بود رو صورتش. یخورده که سر کیرمو مالیدم به کسش گفتم بخورش. نشست و به در تکیه داد و شروع کرد به ساک زدن. معلوم بود حرفه ایه وگرنه همچین موقعیتی ایجاد نمیشد اونم با استارت خودش!
سرش رو مث موج مکزیکی بالا و پایین میداد و از ابتدا تا انتهای کیرم رو میخورد. گفتم بلند شو. یه لحظه هم صبر نکردم. کیرمو کردم تو کسش. اصن صدایی ازش در نیومد. در عوض حالت صورتش تغییر کرد. گوشاش و نوک دماغش قرمز شده بود. فیسش داد میزد که هیچیو بیشتر از این نمیخواد(کیر). من حین جلو و عقب کردن کیرم تو کسش فقط به صورتش نگاه میکردم. خیلی خوشگل بود یا تو اون لحظه برای من اینطور بنظر میومد.
با یه دست موهاشو از جلو صورتش کنار زد. شالش دور گردنش جمع شده بود. جفتمون اینقدر داغ شده بودیم که اون لحظه حاج احمد به هیچ جامون نبود. آبم داشت میومد ولی اون مث یه پورن استار کیرمو تو کسش عقب و جلو میبرد. ارضا شدم. میدونستم موقعیتی نیست که توقع داشته باشم اونم ارضا شه واسه همین جوری رفتار کردم که هر زنی نیاز داره بعد از اون باهاش رفتار شه. شروع کردم ازش لب گرفتن. این بار آهسته و پیوسته. دو طرف صورتشو با دستام نگه داشتم و ازش لب میگرفتم. بعد بهش گفتم: مرسی خوشگل خانوم. خندید و گفت: خودت خوشگلی آقا
صدای پا رو شنیدیم و عنقریب به لحظات ملکوتی گای عظما نزدیک میشدیم. حاج احمد پشت در بود!
شلوارمو کشیدم بالا. ندا رو بردم گوشه اتاق، سمت چپ در. لولای در از بیرون به سمت راست میچرخد و باز میشد. تو اون لحظه بیشتر آماده بودم بگم تو رو خدا بین خودمون بمونه/تو محل کار دیگه تکرار نمیشه/میخوام برم خواستگاریش و از این دست خزعبلات
نمیدونم چقدر احتمالش بود اما حس کردم امکان نداره از جلوی در انبار رد شه و ما شانس بیاریم. به همین دلیل خودم در رو باز کردم و با قیافه حاج احمد روبرو شدم. گفت: آقای(
) اون تو چیکار میکنی مرد مومن؟
+حاجی یه پیچ و مهره میخواستم در بسته شد. کشوی میزم خراب شده
داشت میومد سمت انبار که سطل و طی رو برداشتم گذاشتم جلوش گفتم بفرما حاج احمد.
-میرم بالا یه نگاه بهش میندازم. شما چرا زحمت میکشی، من برمیداشتم.
گفتم زحمتت میشه. یه جوری خودم درستش کردم موقتا
در رو پشت سرم بستم و امیدوار شدم که دیگه نیاز نداشته باشه وارد انبار شه
اما انگار بخت با ما یار نبود. حالا یا با من یا با ندا.
وارد انباری شد و یه پارچه از کنار دیوار برداشت و انداخت تو یه سطل دیگه.
با خودش حرف میزد: خب… جعبه ابزار کجاست؟‌ این پشت بود؟ نه
شاید کمتر از ۱دقیقه طول کشید از انبار بیاد بیرون اما برای من خیلی بیشتر گذشت. فکر کردن به ندا توی اون حالتی که فریز شده بود، خنده دار بود و ترسناک.
داشت میومد بیرون منم واسه اینکه بهم شک نکنه یا فک کنه ازش میخوام بره و یه نگا به میز کارم بندازه(از اونجایی که کشوی میز هیچ مشکلی نداشت) شروع کردم به دور شدن از انبار و چند قدمی که دور شدم گفتم حاج احمد خسته نباشی، خدافظ.
-بسلامت
قبل از خروج دیدم که از انبار فاصله گرفت و درش رو همچنان باز گذاشته بود.
فردا جمعه بود و من تا شنبه نمیفهمیدم چه اتفاقی واسه ندا قراره بیفته(البته زودتر از شنبه فهمیدم).

نوشته: بینام

ادامه...


👍 15
👎 4
67501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

937405
2023-07-13 01:13:16 +0330 +0330

خوبه برو برای ادامش

0 ❤️

937438
2023-07-13 05:21:41 +0330 +0330

خوب بود

0 ❤️