تازه چشامم گرمِ خواب شده بود که ساعت به صدا در اومد! به سختی چشمام رو باز کردم و به ساعت نگاه می کردم، 10:30 رو نشون میداد، سرم رو به بالش فشار دادم. به هر زحمتی که بود خودمو از تخت خواب جدا کردم و بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم چشام قرمز قرمز بود.یکم موهام رو شونه زدم، مرتبشون کردم و بستمشون. لباس های خوابم رو در آوردم و لباس های راحتی رو که دوست داشتم پوشیدم. حین پوشیدن به این فکر کردم چرا صدایی از بیرون اتاقم نمیاد. بعد که لباسامو عوض کردم،از اتاقم بیرون اومدم. خونه رو که دیدم، حس تنهایی تمام وجودمو گرفت، حسی که باهاش آشنا بودم! طبقِ معمول پدر و مادرم خونه نبودن، آرین هم احتمالا سر تمرینش بود، از نبود ارین بیشتر دلم گرفت چون تنها کسی بود که همیشه کنارم بود.پیغام گیر رو چک کردم که با این پیغام رو به رو شدم
« مامان جان منو پدرت رفتیم خرید برای مهمونی آخر هفته اگه بیدار شدی صبحونه رو میزه بخور تا ما کارمون تموم شه بیایم». پوفی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم و نشستم پشت میز. مشغول صبحونه خوردن شدم، ناخودآگاه افکاری به ذهنم اومد: مهمونی میخوان بگیرن؟ چه مهمونی، اصلا چرا میخوان مهمونی بگیرن؟. معمولا هروقت میخواستن مهمونی بگیرن قبلش بهم خبر میدادن ولی خب چرا الان ندادن؟. سعی کردم از این افکار بیام بیرون و صبحونه ام رو کامل خوردم.بعدش رفتم توی اتاقم و موبایلم رو برداشتم و به داداشم زنگ زدم ببینم کجاست.
بعد از چنتا بوق موبایل رو جواب داد ، احوال پرسی کردم که فهمیدم تازه از سر تمرین داره میاد، موبایل رو قطع کردم و تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم که از این درگیری ذهنی بیرون بیام، در واقع تنها چیزی که بهش نیاز داشتم!
لباسام رو آماده کردم و با حوله رفتم توی حمام. گذاشتمشون روی سکو بعد آب رو ولرم کردم و رفتم زیر دوش حین حمام کردنم ناخودآگاه دوباره ذهنم درگیر حرفای مامانم شد، بعد از چند دقیقه از این افکار اومدم بیرون و سریع حمام کردم لباسام رو پوشیدم و از حمام اومدم بیرون
رفتم توی اتاقم و داشتم موهام شونه میکردم، که یاد این افتادم، عادت داشتم همیشه پدرم موهام رو هروقت از حمام میام شونه کنه، بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شد، بعد از چند دقیقه غصه خوردن به خودم اومدم و توی دلم گفتم امروز من چم شده؟
تصمیم گرفتم برای اینکه یکم از این افکار دور بشم برم کافه ای که همیشه با آرین میرفتیم، تا از وقت ازادم استفاده ای کرده باشم، چون درس و کنکور وقت کافی برامون نمیزاشت. یه تیشرت با یه شلوارِ جین کوتاه پوشیدم چون خیلی حوصله تیپ زدن نداشتم. یه ماشین گرفتم و رفتم سمت کافه ، وقتی رسیدم وارد کافه که شدم صدای موزیک ملایم و بی کلامی که پخش میشد به گوشم رسید. از اونجایی که صبح جمعه بود خلوت بود. رفتم روی صندلی یه میزِِ که جایی خوب از کافه بود نشستم و منتظرِ گارسون موندم.
گارسون اومد یه پسرِِ قد بلند با دستای کشیده، بیبی فیس با موهای مشکی که از پشت بسته بود. قبلا چند باری دیده بودمش. یه قهوه سفارش دادم و منتظر موندم تا آماده بشه، وقتی قهوه رو آوردن، توی سوشیال مدیا چرخیدم و مشغول خوردن قهوم شدم. اینقدر غرقِ موبایلم شدم که نمیدونم چه جوری ساعت شد 12:15 سریع وسایلمو جمع کردم، پول قهوه رو حساب کردم و زدم بیرون.
رسیدم خونه، در حیاط رو باز کردم و رفتم تو. وقتی رسیدم به در اصلی خواستم کلید بندازم که باز کنم درو صدای خش خش به گوشم خورد حدس زدم آرین باشه. درو باز کردم و واردِ خونه شدم. توی آشپزخونه آرین رو دیدم کهِ مشغول صبحونه آماده کردن بود. بهش سلام کردم و رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم. حینِ عوض کردنِ لباسام به این فکر کردم که آرین از جریان مهمونی خبر داره یا نه. بعد که عوض کردم دوباره رفتم پیش آرین.
خسته نباشیدی بهش گفتم و نشستم روی مبل رو به آشپزخونه.
-امروز خیلی خسته شدم ، تا آخرین لحظه دست از سرمون بر نمی داشت. پیش خودم میگفتم حتما مامان یه چیزی آماده کرده بخوریم ، اگه گشنته بگو که برای تو هم غذا گرم کنم، میخوای؟
+نه ممنون فعلا چیزی نمیخورم،
-راستی ملیکا، بابا بهم گفت با مامان رفتن برای مهمونی خرید کنین، مهمونی کیه؟
تا اسم مهمونی اومد دوباره رفتم توی فکر،
-گفت که عصر میان خونه، نگفتی رفتهِ بودی پیشه دوستات ؟ چته چرا انقدر تو فکری ؟؟؟
+با صدای آرین به خودم اومدم، باهاش چش تو چش شدم بعد از کمی مکث جواب دادم:
+نه رفته بودم تو کافه،یکم از افکارم بیام بیرون، همی
-آها معنا داری گفت و ادامه داد: پس بدون من خوش گذروندی اخرشم یه پوزخند زد،
+خوشگذرونی نبوده دوباره شروع نکن، یه قهوه ساده خوردم اومدم، جنابعالی هم که سر تمرین بودی که با تو برم.
-مهم نیست حالا، میگم یه جوری به مامان اینا بگو که کار داریم و به یه بهانه ای نریم, چون اصلا اشتیاقی برای مهمونی ندارم.
+اتفاقا از نظر من باید بریم به این مهمونی که یکم از حال هوای کنکور و درس بیایم بیرون و چهار نفرو ببینیم حداقل.
آرین پوفی میکشه و به نشونه تایید سرشو تکون میده.
از جام پاشدم رو به آرین گفتم میرم توی اتاقم یکم سریال ببینم، منتظر جواب آرین نموندم و رفتم سمت اتاقم.زیر چشمی حواسم به آرین بود که داشت به پشتم نگاه میکرد. واقعا با خودش چه فکری کرده بود من خواهرش بودم رفتم توی اتاقم در هم بستم. روی تختم دراز کشیدم و یکم سقف نگاه کردم و به رفتار آرین فکر میکردم، یه نفس عمیق میکشم و لپتابمو باز میکنم و شروع میکنم به دیدن سریال مورد علاقم.
بعد از چند تا قسمت اونقدر غرق سریال شدم که نمیدونم چه جوری گذشت! ساعت رو نگاه میکردم، ساعت 5:47 بود . با خودم گفتم چرا پدر و مادرم نیومدن که ناگهان صدای باز شدن در خونه اومد. چند لحظه مکث کردم که فهمیدم خودشونن. سریع لپ تاپ بستم و رفتم توی هال، وقتی دیدمشون انگار انرژی تازه ای بهم داده بودن.
به صورتشون که نگاه میکردم خستگی دیده نمیشد و خیلی خوشحال بودن. توی دستاشونم کلی خرید بود، دل تو دلم نبود ببینم چه خبره و مهم ترین سوال چرا؟
رفتم جلوشون و به خریدا نگاه کردم:« چقد خرید کردین اونم بدون ما خبریه؟؟.» طبق معمول مامان جواب سرراست داد و گفت، پدرتون بهتون میگه. همین سوالو از بابا پرسیدم و گفت: صبر کن تا وسایلو بزاریم یه استراحتی کنیم ، چشم همه چیو میام بهتون میگم.سرمو پایین انداختم میدونستم باید صبر کنم، رفتم رو مبل نشستم و منتظر بابا شدم که بیاد.
بعد از حدود نیم ساعت پدرم و آرین اومدن، پدرم رو مبلی که کنار من بود نشست و آرین هم کنار من نشست. فک کنم اون هم مثل من کنجکاو بود ببینه چخبره، سکوتی بینمون برقرار بود و همه مون توی فکر بودیم که بالاخره آرین این سکوت رو شکست. رو به پدرم گفت: بابا نمیخوای بگی چه خبره؟ پدرم در جوابش گفت: سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت میخواستم همین الان بهتون بگم جریان مهمونی. من هم در جواب پدرم گفتم: خب بگو بابا جونم میشنویم!!. پدرم شروع کرد به صحبت کردن. گفت که یه مهمونی مخصوص خانواده ی خودمون میخواد بگیره که هر دو سال یه بار انجام میشه، هر سال میزبان فرق میکنه. امسال میزبان ماییم و می خواهیم توی امارت بابابزرگت توی شمال کشور برگزار کنیم و اصرار کرد که حتما ما باشیم توی اون مهمونی. وقتی بابام اینو گفت دوباره سکوت حاکم شد، منو آرین چش تو چش شدیم و حدس میزدم توی ذهن ارین چی میگذره. تمام کلمات توی ذهنم مرور کردم و توی دلم گفتم مهمونی؟ اونم خانوادگی. بعد چرا به ما چیزی نگفتن تا الان؟
از بابا همین سوال ها رو پرسیدم و جوابی که من میخواستم رو نمیداد! آرین که دید نمیشه از صحبت کردن با پدرم چیزی فهمید هووفی کشید وپاشد و گفت: من میرم تو اتاقم، چند دقیقه به یه نقطه خیره بودم و منم پاشدم رفتم توی اتاق آرین و درو بستم که صدامونو نشنون.
وقتی درو باز کردم که برم توی اتاقش دیدم سریع مک بوکش رو گذاشت زمین حدس میزدم داشت پورن نگاه میکرد. چون شلوارش هم باد کرده بود . اهمیتی ندادم و رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم
نظر تو چیه؟
سریع منظورمو گرفت و گفت:
-میدونی نکتهِ جالب این قضیه کجاست، اینکه بابا تا الان هر جا که میخواستیم بریم میگفت اگه دوست دارین بیاین، ولی این دفعه خیلی تاکید میکرد
+سرمو به نشونه تایید تکون میدم و گفتم: اوهوم. ادامه داد آرین: بعد انگار مامان هم میدونست مهمونی بخاطره چیه، جالب تر از اون اینه که مهمونی هر سال ۲ بار هست و ما چیزی از این قضیه نمیدونستیم، تازه بابا گفت امسال میزبان هم ک ماییم پوفی از ناراحتی کشید و ادامه داد: کی حوصله مهمونی با خانواده رو داره!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آرین دیونه شدم، سوالای قبلی کم بود الان سوالای دیگه هم اِضافه شدن.
نوشته: بانوی همیشگی
حتی شبیهشم نیست.
یک درصد!
جملات مسخره و بدون هیچ پیوندی پشت هم ردیف شدن. فقط کلماتی هستن که از نظر املایی درست نوشته شدن.
خام بودن جملات و بی معنا بودنشون برام آشناست. یذره دیگه ادامه بدی شناختمت…
موضوع جالبه هدف دار بودن داستان جالبه اما گفتگو ها خسته کنندست و هیچ حسی نداره و جدا از اینکه هیچ شخصی با خودش اینطور صحبت نمیکنه ،دلم میخواد بدونم کی به برادرش زنگ میزنه ببینه کجاست اول احوال پرسی میکنه :)
مشکل املایی خاصی نداشت اما تو نگارش یکم ضعیف عمل کردی، ضمنا وسایل خودش جمع وسیله س، وسایل ها کاملا غلطه، یا باید بنویسید وسایل یا بنویسد وسیله ها
داستان خوب و قابل قبولی بود ولی چنتا نکته رو توی ادامه در نظر بگیر. اول اینکه تغییر زمان فعلهات از ماضی ب مضارع محلی از اعراب نداشت. دوم پدربزرگ شما امیر نیست ک امارت داشته باشه. سوم وسایل ها یک ترکیب غلطه. چهارم و مهمتر از همه طرح داستانته. درسته ک میخوای مخاطبو متوجه یگ راز عجیب کنی ولی اینهمه آشفتگی خواهر و برادر داستان فقط بخاطر اینکه دیر فهمیدن قراره ی دور همی خانوادگی داشته باشن ب شدت نامأنوس و غیرقابل همزاد پنداریه. ولی بهرحال خوب نوشتی
دوستان گفتنیها رو به خوبی گفتند. منتظر قسمت دوم خواهیم موند.
سلام روز بخیر
بانو همیشگی شما که این همه زحمت کشیدی وتایپ کردی لطفا تابو نویسی نکنید چون افرادی هستند که به سایت میآیند و از سن 18 پاین تر هستند و فردا فکر می کنند که خبری هست و به خواهر و مادر شون گیر می دهند و میشود چیزی که نباید شود حرمت ها شکسته می شود. سپاس. و اما من نخونده 10مین دیس لایک رو تقدیم می کنم.
شمال کشور؟؟؟؟مگه چندتا شمال داریم؟؟؟ کیرم تو قسمت شمالی وجودت
شمال کشور؟؟؟؟مگه چندتا شمال داریم؟؟؟ کیرم تو قسمت شمالی وجودت
به معنای واقعی کلمه مزخرف.
اخه کی با فهمیدن اینکه قراره برن مهمونی انقد به هم میریزه؟بی دلیل رفتی کافه که ذهن اروم شه؟ربط استایل گارسون به بدنه داستان چی بود؟
یه مهمونی قراره والدینت ترتیب بدن اونوقت میری اتاق داداشت که مشورت کنید ببینید قراره چه غلطی بکنید؟
این داستان چرا انقدر لایک گرفته اصلا؟
تا اینجا که قشنگبود
فقط ای کاش ادامه دار باشه، معمولا همه بعد از قسمت اول یا دوم دیگه ول میکنن
سلام
داستانت خوب بود
خیلی منتظر موندم
چرا قسمت بعد رو منتشر نمیکنی
یا حداقل آیدی پیجت رو بده دنبال کنیم
منتظر ادامه اش هستیم