یکی از دوستان لطف داشتن گفتن بنویسم
یه دوستیم گفته بود 13 سالو این کارا؟خواستم بگم 13 سال ما با شما فرق داره کسی که با بدبختی بزرگ شه 13 سالش سی ساله
نوع بزرگ شدن تو چه جامعه ای میتونه رو سن و شخصیت آدم تاثیر بذاره…ب هر حال …دروغی ندارم بگم همین
+کجای میخوام ببینمت
-نمیخواد ممد فقط بیخیالش شو
+خودتم میدونی نمیشه
-ببین به جون خودت بیخیالش نشی اسمتم نمیارم
+کارن من به تو هیچ بدی نکردم نباید اینو ازم بخوای منو پریا عاشق همیم
-بابا تو هیچی نداری صدسال به تو نمیدنش
…
راست میگفت
من نداشتم ولی عشق نیازی به پول نداشت.چند روزی حالم خراب بود
پریا مدام می پرسید چی شده
باهاش درمیون گذاشتم
+کارن راس میگه که میخوان تورو براش نشون کنن؟
-نه بابا زر اضافه میزنه دوست دخترش ولش کرده مامانشم نشسته زیر پاش که پریا رو بگیر ولی فقط بخاطر پول بابامه
میدونن که من تک فرزندم دندونشون تیز شده
صدام افتاده بود ته گلومو بالا نمیومد.انگار یه چیزی داشت بد سنگینی میکرد…حس خجالت و خشم و خوشحال بودن از اینکه خدا چقدر منو دوست داره که پریارو آورد تو زندگیم
+میدونم…
-آفرین حالا فهمیدی چرا می گفتم باهاش ارتباط تو قطع کن زندگیم؟
+اره ولی چرا بهم نگفتی؟
-چون کارن تهدید میکنه بهت میگفتم به داییام میگه اونوقت گوشیمم میگرفتن
این ماجرا گذشت منم بخاطر پریا به کارن چیزی نگفتم
یکی دو هفته بعد یکی از فامیلاشون فوت کرد ولی به خاطر امتحانای دی ماه پریا موند خونه
بیخیال امتحانام شدم رفتم تهران
مگه امتحان مهم بود…
دنیام پریا بود
چن شب وقت داشتیم بهترین روزای عمرم بود
صبح میرفت امتحان میدهد بر می گشت بجز بغلش
نیازی به هیچی نبود حتی غذا
این چند شب اونقدر لب گرفته بودیم و همو بغل کرده بودیمو حرف زده بودیم که واقعا ارزش گذشت از درسو داشت
شب بود گوشیش زنگ خورد داییش بود
+الو سلام دایی
-سلام دایی جون چه خبر کجایی
+سلامتی شکر خونه ام
-باشه دایی درو باز کن
+در؟کجایی مگه
-پشت درم یخ زدم زود باز کن بیام بالا
+باشه اومدم…
دنیا روی سر جفتمون خراب شد
+چی چیو اومدم کجا برم من ؟
-چی بگم بگم برو باز نمیکنم؟
پنجره اتاق خوابو باز کردم
پشت خونشون تاریک بود هیچی معلوم نبود
کفشامو آورد پام کردم از پنجره اویزون شدم چاره ای نبود خودمو ول کردم
شانس اوردم پشت خونشون خاک خالی شده بود ولی با این حال جفت پاهام پیچ خورد بازم خدارو شکر که نشکست
نمیتونستم بلند شم همونجا دراز کشیده بودم داشتم یخ میزدم اروم اروم تکیه دادم ب ی دیوار پامم یکم دردش خوابید
ی ساعت گذشت زنگ زد
-کجایی
+پشت خونتون .پام پیچ خورده نمیتونم راه برم
-بمیرم
+خدا نکنه عشقم داییت خوابید؟
-نه وسیله آورده بود برام رفت بیا بالا
+ای جون باز کن اومدم
اون شب با کلی عشق بازی گذشت بدون سکس…
هیچکدوم به سکس فکرم نمیکردیم چه برسه به انجامش
فرداش نشستم تو اتوبوس برگشتم شهرستان
روزامون خیییلی قشنگ تر از چیزی که فکرشو میکنین گذشت
شاید باورتون نشه…ولی بخدا من هر هفته می شستم تو اتوبوس میرفتم سمت تهران یکی دو روز میموندم پیش پریا بعدم برمیگشتم هشت ساعتم با اتوبوس مسیر شهرمون تا تهران بود
خداروشکر خانوادم به درسو اینا گیر نمیدادن میگفتن کار کن
منم میگفتم سرکارم دو سه شب نمیام خونه
پولشم پریا زحمتشو می کشید
هیچوقت نمیذاشت یه درصد بهم فشار بیاد
(ولی حالا که فکرشو میکنم…خیلی براش کم گذاشتم کاش تو این سنو این حالو روز باهاش اشنا میشدم
به هر حال گذشت…)
تابستون که شد رفتم تهران سرکار
نزدیک پریا بودمو روزای افمو میرفتیم بیرون
بخاطر کارم کم حرف میزدیم چون رستوران بودم نمیشد
اونم باز گیر دادناش شروع شد
لذت میبردم که انقد وابسته همیم.شاید بگین گیر دادنای بچگونه…ولی اگه تو سنی هستین که درگیرشین قدرشو بدونین
-ببین هر وقت زنگ میزنم جواب میدی فهمیدی؟
+دوس دارم خودتم میدونی ولی نمیشه که عزیزم من اومدم کار کنم
-کار یا من؟
+خخخ تو …فقط تو
-پس جواب میدی
+اخراج میشم
-بشو بیشتر باهمیم
+خودت میدونی چقدر باید تلاش کنم که خونوادت راضی شن
-راضی میشن نگران نباش عشقم
یه مدت گذشت کلافه شده بود دیگه
-محمد ماهی چقدر بهت میدن
+یک و نیم
-لباساتو جمع کن برو خونه من میدم بهت
+نه اینو دوست ندارم واقعا
-از منتش میترسی؟
+هم آره هم نه .تو منت نمیزاری عزیزم ولی من جای که واقعا پول نداشته باشم ازت میگیرم
خلاصه راضیم کرد که کارو بیخیال شم پولشو اون بده
میلیاردر نبودن ولی اونقدی تو نازو نعمت بود که اینکارو برام بکنه
اون موقع داداشم تازه اومده بود تهران
شبا خونه اونا میموند مو دوسه روز یه بار میرفتم پیش پریا
یه روز از مترو زدیم بیرون
نشسته بودیم تو محوطه مترو که چمن داشت بعدش میخواستیم بریم کافه ای جایی
تولدم بود…30 تیر
سرم رو پاهاش بود …نگام میکرد
خدا چقدر بیکار بوده که انقد واسه کشیدن چهرش وقت گذاشته بود
-هاااا چیه
+دارم تو لباس عروس تصورت میکنم
-اهوم…کی بشه .دوس دارم کل ایرانو بگردیم شاید بعدش بزارم یه روز…
صدای یه نفر اومد
-اهای جم کنید برید
مامور مترو بود اومده بود از درخت میوه بکنه بخوره
+چشم الان میریم
داشتیم میرفتیم که یکی دیگه صدامون زد
-بیاین اینجا
+ما؟؟؟باید بریم
-بدو بیا پرروی نکن
پریا نگران بود
+چیزی نیست زندگی بیرون وایسا الان میام
پریا رفت من با اون دوتا رفتم
-کی بود؟
+عشقم بود چطور
-ماهم جاکشیم
+دور از جون این چه حرفیه
رو به رفیقش کرد
-برو بیارش
+چیکارش داری
یکم بگو مگو کردیم و رفت پریارو آورد یکم سوال جواب کرد
-به مادرش زنگ بزن
+مادرش واسه چی ؟؟؟بیخیال شو بزار بریم
-خط دستت برا چیه لات کجایی
+لات چیه دستم جای زخم پلاتینه
پریا شروع کرد گریه کردن
مغزم کشش نداشت ضربانم رفت بالا سرم قرمز شد
سه نفر بودن پریدم سمت اونی که سوال جواب میکرد
+حرومزادهههه
یه مشت زدم تو دهنش
یکیشون از پشت منو گرفت اون دوتا میزدنو پریا گریه میکرد
در اتاق باز بود
با زبون محلی گفتم برو یه ایستگاه جلوتر وایسا هرجور شده میام
پریا رفتو انقد زده بودنم که نای بلند شدن نداشتم
سنمون کم بود وگرنه بهمون گیر نمیدادن
اون موقعم بدجور مامور بازار بود
اون که رفت کتکا که تموم شد نشستیم حرف زدیم
-زنگ بزن پلیس بیاد
+نه آقا زنگ چی غلط کردم چشام کبود بود و زدم زیر گریه…نه از ترس از اینکه نمیتونم کاری کنم
نوشته: محمد
عشق چه چیز قشنگیه تمام لذتهاش و خوشی هاش با هجران وغراقش دود میشه میره هواااااا😞😞😞😞
من نفهمیدم الان اینا برای سیزده سالگی هست ؟؟؟ ولی چیز جالب نداشت داستانت