لوک خوش شانس

1402/11/03

نمیدونم باید از کجا شروع کنم زندگی من ب دو قسمت تقسیم میشه قبل و بعد حالا قبل و بعده چی میگم به خدمتتون…
اسمم رادمهره الان در آستانه ی 39 سالگی هستم و اوضاع بر وفق مراده ی زندگی خوب در رفاه و غرق در کس و کون…
اما از اول اینجوری نبود،ی جورایی هم خارم گاییده شد تا ب اینجا برسم هم شانس زیادی آوردم…جوري كه هميشه ميگفتم خوش شانس تويي لوك اداتو در مياره مرد…
من تو ی خانواده معمولی ب دنیا اومدم از نظر مالی کمی ضعیف بودیم و میشه گفت دوران کودکی نسبتا سختی داشتم از سختی های نداری و تحصیل و این چیزا که بگذریم فقط ی دلخوشی داشتم اونم ورزش کردن بود که در کنار درسم از سن دوازده سالگی روی آوردم به فیتنس و پرورش اندام و در سن 22 سالگی تونستم مدرک مربی گری بگیرم و تو باشگاه یکی از دوستانم مشغول ب کار بشم…
زندگیم شده بود درس و ورزش خیلی علاقه ای ب درس خوندن نداشتم فقط بخاطر مادرم سختیاشو تحمل میکردم همیشه میگفت دوست دارم درستو ادامه بدی مهندس بشی خلاصه با هر سختی بود صب تا ظهر دانشگاه بودم و بعدم تا یازده دوازده شب تو باشگاه نه تفریح و گردشی داشتم نه سال تا سال حتی ی مسافرت همه تفریحم ورزش بود اوایل خیلی پول در نمیاوردم اما ب مرور که شاگردام بیشتر شدن کمی اوضاع احوالم بهتر شد…
تونستم ی کمک خرجی باشم تو خونه تا ب حد و اندازه خودمم ک شده بتونم ی باری از رو دوش پدرم بردارم…
پدرم از خانواده خیلی ثروتمندی بود پدربزرگم ی عالم زمین و مال و اموال داشت اما خیرش حتی ب بچه های خودش هم نمی رسید و سره همین موضوع میونش با بچه هاش شکراب بود نمیدونم اون همه مال و اموالو میخواست با خودش بگور ببره خوب تا وقتی زنده ای بده ب بچه هات تا لذتشو ببرن و دعاگوت باشن نه که ازت نفرت و کینه ب دل بگیرن و هر لحظه منتظر مرگت باشن تا اون موقع ازت ی ارثی ببرن…
با اینکه میدونست بچه هاش دارن ب سختی زندگی میکنن اما پیره مرد آب از دستش نمیچکید و ماعم خیلی سال بود که اصلا بیخیالش شده بودیم و ب دیدنش نمی رفتیم هر بارم که پدرم دلش میسوخت و تنهایی میرفت شهرستان ی سری بهش بزنه ی جوری با حرفاش و کاراش دله پدرمو میشکست و دست از پا درازتر برمی گشت…
این همه سال با سختی زندگی کردیم دستمونو جلو احدی دراز نکردیم یاد گرفته بودیم خودمون برا زندگیمون زحمت بکشیم تا اون سن خیلی تو قید و بند دختر بازی و دوست دخترو اینا نبودم نه که دلم بخواد نه چندتایی دوست دختر گرفته بودم حتی سکس هم داشتم اما طولی نمیکشید که ولم میکردن چرا چون خیلی نمیتونستم براشون وقت بزارم یا خرجشون کنم چون ماشینم پراید بود خانوما مدل بالا دوست داشتن اما خب چیزی از ارزش های من کم نمی کرد بیشترشون بخاطر بدن خوبی که ساخته بودم جذبم شده بودن و ی مدتی عشق و حالشونو میکردن و تو چهارتا جمع پز دوست پسر بدن سازشونو میدادن و بعدم که میدیدن من خیلی نمیتونم براشون وقت بزارم و خرجشون کنم و ببرمشون دور دور میرفتن سراغ یکی بهتر خب شرایط زندگی منم اون زمان اونجوری بود تایم ازادی ب اون صورت نداشتم یا دانشگاه بودم یا باشگاه در حال تمرین و بالا سره شاگردام انقدری ام خودم خرج و مخارج داشتم که واقعیت پولم ب کافه رستورانای شیک و باکلاس بالاشهر نمیرسید الانم که رفاقتا شرطی شده تا طرف ی سودی براشون نداشته باشه میرن حاجی حاجی مکه…
سره همین موضوع حدودا دو سالی بود با سینگلی خودم حال میکردم شده بود دختری چشممو بگیره اما بی تفاوت از کنارش رد میشدم ب خودم میگفتم الان وقتش نیس رادمهر ی روزی ام نوبت تو میشه ی روزی ام تو کوچه تو عروسی میشه صبر داشته باش مرد…ماهم خدایی داریم،خدای ماهم بزرگه… اینجوری خودمو اروم میکردم و دلمو خوش میکردم
چند باری از زور شهوت زیاد مجبور شدم برم سراغ جنده اما واقعا هیچ لذتی نبردم و هر دفعه پشیمون شدم کلا هیچوقت انرژی خوبی از جنده ها نگرفتم…
روزها همینطور پشت هم سپري مي شد با هر مشقت و سختي بود تونستم مدرك كارشناسي عمرانمو بگيرم اما خب الان چي شد هيچي هرجا كه ميرفتم سراغ كار دست از پا درازتر برمیگشتم انگاري تا ي آشنا و پارتي نداشته باشي كارت تو اين مملكت راه نميوفته…
خيلي جاها يا سابقه كار ميخاستن يا اگرم قبول ميكردن ميخواستن با چندرغاز از آدم بيگاري بكشن كه خوب من بيشتر از اون مبالغو تو باشگاه در مياوردم
خلاصه ي چند سالي مدرکمونو گذاشتيم دره كوزه و آبشو خورديم و ديگه صب تا شب بيشتر تايمم باشگاه بودم شاگرداي بيشتري گرفتم ب اصرار يكي از بچه ها كه تو سوشال مديا حرف برا گفتن زياد داشت ي پيج ورزشي راه انداختم و اموزش هاي اصولي تمريني و غذايي و ازين چيزا مي زاشتم من خودم خيلي وارد نبودم و خوشم نميومد اما كم كم وقتي نظرات مثبت مخاطبم رو ديدم كمي انگيزه گرفتم كلي رفقاي جديد پيدا كردم حتي چقدر خانوما پيگير بودن و برنامه ازم میگرفتن اينم باز خودش ي روش كسب درآمد بود بالاخره اين همه سال زحمت كشيده بودم رياضت كشيده بودم سالهاي سال رژيممو نشكسته بودم كه الان بتونم نتيجشو بگيرم…
خلاصه زندگي ما داشت همينجوري پيش ميرفت تا اون اتفاقه افتاد و اينجا بود كه زندگيم ب قبل و بعد تقسيم شد…
بله زد و پدربزرگم در سن هفتاد و هشت سالگي دار فاني و وداع گفت و واقعيت اين خبره خيلي خوبي بود برامون نه فقط براي ما براي دوتا عمه هاي ديگمم همينطور بود چون اونا هم مثل ما تو اين سالها هيچ خيري از پدرشون نديده بودن…
با همه كينه ها و نفرتي كه ازش داشتيم اما باز احترام گذاشتيم و تا چهلم اون مرحوم صبر كرديم بعدم پدرم ب عنوان وصي و از طرف خواهراش رفت دنبال انحصار وراثت و طولي نكشيد كه هر كس سهم العرث خودشو گرفت و همه راضي و خشنود رفتن سوي عاقبتشون…
پدرم همون اول كاري كرد كه پدرش براش نكرد در حدي كه بتونه ي زندگي آبرومندانه داشته باشه حساب خودش و مادرمو پر كرد و ماهانه از سودش اموراتشون ميگذشت بقيشم همه رو سپرد دست من گفت تو جواني عقلت خوب كار ميكنه سهم خودت و خواهرتو بزن تو كار و اقا و خانوم خودتون باشيد…
واقعيت تا چند روزي گه گيجه گرفته بودم اين مقدار از ثروتو حتي تو خوابمم نمیدیدم هنوز برام قابل هضم نبود اما خب بالاخره تو كوچه ماهم عروسي شد هميشه اميد داشتم،درسته پوله زحمت كشي خودم نبود ارث بود اما منه جوون چقدر بايد زحمت ميكشيدم تا میتونستم ب اين ثروت برسم آيا اصلا امكان پذير بود اونم تو اين شرايط و اوضاع مملكت
مگه پدربزرگ ما براش زحمت كشيده بود نه اونم از پدرش بهش رسيده بود و خيلی زودتر از اينا بايد خيرش ب بچه هاش ميرسيد كه نرسيد پس الان به نحو احسنت استفاده ميكنم و لذتشو ميبرم كونه لقش…
خلاصه اول از هر چيزي تصميم گرفتم خونمونو عوض كنم ساليانه سال تو ي خونه هفتاد متري پايين شهر زندگي كرديم الان ديگه حقمون بود كه يكم نو نوار بشيم ي چند روزي رفتم سراغ ديدن ملك تا بالاخره ي پنت هاوس ۵۰۰متري تو نياوران نظرمو جلب كرد حالا بگو چه غلطا تا ديروز نازي آباد میشست الان نياوران پايين تر ب چشمش نمياد اي كه كيرم پس كله پدر بزرگت رادمهر اين حرفايي بود كه تو دلم ب خودم ميزدم و لبخندي از رضايت بر لبانم نقش ميبست…
هنوز ب خانواده نگفته بودم میخواستم همه اسباب اثاثيه رو بگيرم و بچينم بعد ي دفعه ببرمشون و سوپرايزشون كنم و همينطورم شد…
ی روز اومدم خونه و گفتم پاشيد وسایلتونو جمع كنيد بريم…همه گفتن كجا گفتم منزل جديد بار اضافه با خودتون نیارید فقط وسايل شخصي مورد نياز هرچي باز لازم باشه ميريم تهيه ميكنيم…
پدرم اولش يكم نه عو نو آورد اخه عادت كرده بودن ب اون محل میگفت ما همينجا برامون بسته خونه ميخوايم چيكار برا خودت و خواهرت خونه بخر اما وقتي ذوق منو خواهرم و مادرمو ديد اونم قبول كرد كه ديگه وقت نقل مكانه و با ديدن محل و خونه اي كه گرفته بودم عشق كردن پدر و مادرم اين سالها زحمت زيادي برامون كشيده بودن حقشون خيلي بيشتر از اينا بود الانم كه پدرم همه چيزو سپرده بود دست من نوبت من بود كه تا ميتونم بريزم ب پاشون…
بعد از خونه رفتم سراغ پيدا كردن جا براي اينكه باشگاهه خودمو تاسيس كنم طولي نكشيد كه ي باشگاه بزرگ و لاكچري زدم و بعد از سالها كار كردن براي مردم خودم شدم مدير باشگاه بجز اون جاهای دیگه ام کلی سرمایه گذاری کردم بعد از یکی دو سال که باشگاهم حسابی جون گرفت گفتم من که این همه درس خوندم مدرک گرفتم درسته تو این زمینه تجربه کاری ندارم اما علمشو دارم چرا ی شرکت ساختمانی ام نزنم مگه من چیم از بقیه کمتره و خلاصه ی مدتی فکرش تو سرم بود تا بالاخره استارتشو‌ زدم و ی شرکت خفن هم راه اندازی کردم و چند تا زمین و خونه های کلنگی و اینا هم تو جاهای مختلف گرفتم و پروژه های خودمو شروع کردم…
فقطم جوان هارو استخدام میکردم دوست داشتم وقتی فارغ و تحصیل میشن مثل من مشغله پیدا کردن شغل نداشته باشن چقدر جوان گذاشتم سره کار چقدر ب کارگرام حال میدادم جوری که اصلا دلشون نمیخاست برن برا کس دیگه کار کنن همیشه ارزوم بود اونقدری داشته باشم تا بتونم ب همه کمک کنم و الانم موقعش بود در حد توانم حتی گاهی بیشتر از حد توانم ب مردم کمک میکردم چون خودم سینه سوخته بودم و سختی کشیده بودم دوست نداشتم بقیه ام سختی بکشن…
اين رادمهر ديگه اون رادمهر قديم نبود كه دخترا سره بي پولي ولش میکردن الان جوري از سرو كولم بالا ميرفتن كه نگو تو بنزم دختره التماس ميكرد كيرتو در بيار برات بخورم آبمو تا قطره آخرش قورت ميدادن الانم مثل قبل سرم شلوغ بود سرگرم بيزينس و كسب و كارم بودم خیلی براشون وقت نمیزاشتم ولي همين كه ميدونستن وضعم خوبه اعتراضي نداشتن…
البته منم خوب براشون خرج میکردم فرقی ام نمیکرد که چند وقته باهمیم حتی دختری که یک ماهم باهام بود اون یک ماهو جوری پیشم زندگی میکرد که شاه نکرد جوری که زندگیه اوناهم ب دو قسمت تقسیم میشد قبل از با من بودن و بعد از با من بودن…
ی مدت صب ظهر شب سه وعده کص میکردم پنجشنبه جمعه ها هم که کلا روزه کص بود همه مدلشو تجربه کردم تری سام فور سام هر کثافت کاری که فکرشو کنید کردم اما داستان اصلی از اونجایی شروع میشه که بعد از ی مدت طولانی تصمیم گرفتم خونه ای که اجاره کرده بودم برا فسخ و فجور و بدم بره برم ی پنت هاوس خفن برا خودم بگیرم من که پول داشتم چرا ی خونه خوب برا خودم نخرم نزدیکای شرکتم تو خیابون فرشته ی پنت هاوس شاهانه برا خودم گرفتم و ی مدت درگیر خرید وسایل و چیدن وسایل بودم تا بالاخره ساکن شدم…
ساکن شدن تو این برج همانا و اتفاقاتی که پیشه روم بود همانا از همون اول خونه با برکتی بود برام و بهتر از اون همسایه هایی بودن که ب مرور باهاشون آشنا شدم و چه داستان هایی که پیش نیومد…
تقریبا هفته ی اولی بود که ساکن شده بودم ی روز اومدم برم ی سری ب باشگاه بزنم و ی تمرینی کنم ی تیپ ورزشی شیک زدم و تیشرت جذبم که نمایان گر حجم عضلات بود اومدم تو پارکینگ که سوار ماشین بشم برم ی دفعه یادم اوفتاد کیف پولمو جا گذاشتم رفتم سوار آسانسور بشم که برم بردارم قبل از بسته شدن در دوتا خانوم اومدن و سوار شدن به محض سوار شدن دوتاشون ی نگاهه خریدارانه ای بهم کردن یکیشون اروم زیر لب گفت اوفف چه بدنی اما شنیدم و ی لبخند زدن منم یکم براندازشون کردم و‌ ی سر براشون تکون دادم حقی که عجب دافایی بودن از اینا که تو خیابون رد میشن میگی واووو کی اینارو میکنه دقیقا از همونا وقتی دیدن زدم بره طبقه آخر یکیشون گفت عه همسایه جدیدمون شمایی گفتم بله رادمهر هستم از آشنایی با شما خوشبختم همون دختره که سوال کرد گفت منم نگین هستم اینم خواهرم نوشین و باهام دست دادن ب طبقشون‌ رسیدیم قبل از پیاده شدن نگین گفت ببخشید شما مربی هستی البته ببخشید فضولی میکنما نه که هیکل خوبی دارین گفتم ی دستی ام رو سره ما بکشید مربی لازمیم…
گفتم بله ب روی چشم حتما سره فرصت تشریف بیارید صحبت می کنیم همونجا شمارمم ازم گرفت و خدافظی کردن و رفتن…
پیش خودم گفتم چه سریع اینا دختر خاله شدن تازه جفتشونم حلقه دستشون بود معلوم بود که متاهل هستن چه دلیل داره زن متاهل اینجوری با ی غریبه گرم بگیره بعده ها که بیشتر شناختمشون دیدم نه کلا اینا مدلشون اینجوریه آدمای خیلی اجتماعی و خون گرمی هستن…
خلاصه اون روز رفتم ی تمرین خوبی کردم ی چند روزی گذشت و ی روز صبح پاشدم ی دوش گرفتم و شیش تیغی کردم و کت شلوار و کراوات ب تن ادکلن زده شیک و مجلسی زدم بیرون ک برم سمت شرکت سره خیابون نگینو دیدم منتظر تاکسی بود کنارش ایستادم و شیشه رو دادم پایین تا دید منم سلام کردم و گفتم کجا تشریف میبرید بفرمایید تا یه مسیری برسونمتون یکم تعارف کرد و اینا بعد نشست گفت ببخشید توروخدا مزاحم شما شدم ماشینمو گذاشتم برا سرویس های دوره ایش دارم میرم تحویل بگیرم آدرس و ازش گرفتم و راه افتادم…
گفت ی موقع دیرتون نشه ب قرارتون برسید گفتم قراره چی؟گفت اخه خیلی شیک و پیک کردی بودي ادکلنت هم که کله ماشینو برداشته گفتم شاید با دوست دخترت قرار داری…
خندیدم و گفتم نه داشتم میرفتم ی سری ب شرکت بزنم بعد پیگیر شد که شغلت چیه و این حرفا گفتم والا کار که زیاد دارم تو خیلی زمینه ها فعالیت می کند شرکت ساختمانی دارم باشگاه دارم تو زمینه تولید پوشاک هم ی فعالیت هایی دارم گفت به به ماشالله خیلی فعالیا گفتم بالاخره زندگی خرج داره دیگه
شما چطور شاغل هستین یا خانه دار؟
نگین:قبلا تو شركت شوهرم مشغول بودم اما خيلي وقته كه ديگه نميرم…
رادمهر:ترجيح دادي خانه داري كني يا چي؟
نگين:نه من كارمو دوست داشتم شوهرم دوست نداشت من كار كنم كه مبادا ي موقع مچشو با منشي هاي جندش بگيرم…
من كه ي لحظه موندم چي بگم خودش خنديد و گفت خوب چيه راست ميگم ديگه شما مردا كلا همينيد سرو گوشتون ميجنبه…
گفتم چی بگم والا…
خلاصه یکم حرف زدیم تا رسیدیم و موقع پیاده شدن دست داد و تشکر کرد بعد گفت نهار کجایی؟
گفتم چطور؟
گفت زحمتت دادم منو تا اینجا رسوندی میخوام دعوتت کنم برای صرف نهار…
گفتم نه بابا خواهش میکنم این چه حرفیه تو عالم درهمسایگی که ازین حرفا نداریم ی روزم شاید من ماشین نداشتم شما منو میرسونی نیاز نیست نهار بدی
نگین:ادم دعوت ی خانوم محترم و رد نمیکنه ساعت یک بیا فلان رستوران منتظرتم…
منم دیگه ناچارا قبول کردم و بعدم خدافظی کردیم و گازشو گرفتم رفتم سمت شرکت…
گذشت و نزدیکای ظهر نگین بهم پیام داد که قرارمون یادت نره مهندس…
منم نم نم وسایلمو جمع کردم و‌ راهی شدم تو راه ب خودم گفتم چیکار داری میکنی پسر این زنه متاهله شوهر داره ی موقع شر میشه برات بعد باز گفتم مگه ما داریم چیکار میکنیم که داستان بشه رابطه ای نداریم که باهم خلاصه تو همين فکرا بودم که رسیدم دم رستوران ب هوای ترافیک کمی زودتر اومدم که ی موقع نگین معطل من نشه اما خلوت بود بیست دقیقه ای زودتر رسیدم بهش زنگ زدم که اگه نرسیده صبر کنم باهم بریم تو گفت تا دو مین دیگه اونجام
رسید و ماشینشو کنار ماشین من پارک کرد دیدم به خانوم بی ام و سواره پیاده شدم و دسته گل کوچیکی که خریده بودمو گرفتم سمتش گفتم گل تقدیم ب گل اونم ذوق زده شد و گفت تو ک همش منو شرمنده میکنی گفتم نفرمایید بانو…
بعدم رفتیم داخل و نهار سفارش دادیم صورت حسابم هرچی اصرار کرد نذاشتم پرداخت کنه گفت ببین قبول نیست نداشتیم از این کارا من دعوتت کرده بودم گفتم درسته اما از قدیم میگن وقتی ی مرد هست درست نیست ی خانوم دست تو کیفش کنه
بعدم سوار ماشینامون شدیم و باهم اومدیم سمت خونه قبل از اینکه بریم واحد خودمون گفت راستی قرار بود بهم برنامه تمرینی بدیا گفتم اوکی هر موقع وقت داشتی ی سر بیا خونم بدنتو ببینم برات برنامه بنویسم…
نگین:بزار خواهرم یکی دو روز دیگه میاد پیشم اونم برنامه میخواد دوتایی مزاحمت میشیم…
گفتم شما مراحمید در خدمتتون هستیم و خدافظی کردیم و رفتیم…
دو روز بعدش نزدیکای ظهر بود بهم پیام داد و سلام احوال پرسی و ازین چیزا بعد گفت کی هستی با خواهرم مزاحمت بشیم گفتم الان که شرکتم ساعت شیشو نیم هفت خونه ام تشریف بیارید و خدافظی کردیم منم تقریبا چهارونیم‌پنج بود راه افتادم سمت خونه تو راه ویکم خرید کردم که مهمون میاد وسایل پذیرایی فراهم باشه و‌ رسیدم خونه ی دوش گرفتم و یکم دراز کشیدم چشامو رو هم گذاشتم خستگیم دره داشت خوابم میبرد ک با صدای زنگ در ب خودم اومدم و‌ پاشدم ی نگاهی تو ایینه ب سر و وضعم کردم یکم لباسامو مرتب کردم و درو باز کردم…
نگین و خواهرش نوشینو با خوش امد گویی راهنمایی کردم سمت نشیمن یکیشون ی جعبه شکلات و اون یکی ی گلدان زیبا برام اورده بودن گفتم این کارا چیه چرا خودتونو به زحمت انداختین گفتن بالاخره خونه نوییه نمیشد دست خالی بیایم که کمی خون رو برانداز کردن و مبارک باشه گفتن بعد ب شوخی گفتن تو خونه ب این بزرگی تنهایی مجردی عشق میکنیا شیطون گفتم اره دیگه مگه ما دل نداریم…
بعد از ي پذیرای مفصل و کمی گفت و گو رسیدیم به بحث اصلی برنامه تمرینی و غذایی البته جفتشون اندام فیتی داشتن خوش اندام بودن اما خب ب لایف استایل شان اهمیت می دادند و میخواستن بهتر بشن…
گفتم فقط جسارت نشه من باید اندامتونو ببینم که نقاط قوت و ضعف تونو بسنجم و طبق اون برنامه بنویسم مشکلی ک نداره؟؟؟؟
نگین:میگن مربی ام مثل دکتر محرمه مشکلی نداره
گفتم پس تا زحمت میکشید آماده میشود من برم کاغذ و خودکار بیارم…رفتم اتاق برگه و خودکار برداشتم و وقتی اومدم تو سالن پشمام ریخت…
فکر کنید دو تا حوری دو تا داف نابی با شورت و سوتین وایساده بودن کناره هم آدم ندید بدیدی نبودم اما کف کردم عجیب خوش اندام بودن من شاگردای خانوم زیادی داشتم ب جرات میتونم بگم این دوتا خوش اندام ترین بودن بین همه اونا از فرم زیبای سینه هاشون شکم و پهلو،رون و باسن دیگه نگم براتون…
سعی کردم خودمو کنترل کنم و خیلی عادی برخورد کنم رفتم رو ب روشون نشستم اول ب نگین گفتم بیاد وایسه از جلو ی چند تا فیگور گفتم گرفت از پهلو و از پشت هم همینطور بدنشو کامل برانداز کردم و بعد از اونم نوشین اومد و بعدش من شروع کردم ب نوشتن برنامه اوناعم انگار نه انگار که کارمون تموم‌شده همونجوری با شورت و کرست نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن…
منم هر از گاهی سرمو از برگه بلند میکردم و‌ زیر چشمی ی نگاهی بهشون می انداختم بعد گفتم بزار ی تیکه بندازم بهشون گفتم خانوما یخ نکنید حالا کارمون تموم شده میتونید لباساتونو‌ بپوشید…
نوشین گفت راحتیم استاد اما با چشم غره نگین ب خودش اومد و پاشدن لباساشونو پوشیدن…
برنامه هاشونو که نوشتم دادم بهشون گفتم باز هرجا سوال داشتین و مسئله ای جیزی بود بهم بگید راهنماییتون میکنم ی نگاهی ب برنامه کردن و نگین گفت مربی جان خیلی ازین چیزایی که نوشته اصلا نمیدونیم چی هست باید چجوری بزنیم…
گفتم مگه باشگاهتون مربی نداره خب سوال کنید بهتون میگه…
نگین گفت من که همین جیم ساختمون تمرین میکنم مربی نداره نوشینم همینطور تو ساختمون خودشون تمرین میکنه مربی نداریم چیکار کنیم حالا
یکم فکر کردم گفتم اگه بخواید میتونید ی هفته بیاید اینجا پیش من تمرین کنید تا من طرز صحیح حرکاتو یادتون بدم…اخه بجز جیم ساختمان من تو خود واحدم هم سالن ورزش اختصاصي داشتم هم استخر…
نگین و نوشینم که از خداشون بود قبول کردن و قرار شد از فردا استارتشو بزنن…
اون روز گذشت و با اینکه عجیب رفته بودم تو کف این دوتا خواهر البته بیشتر نگین اما خب یه چیزی دستو پامو بسته بود اینم متاهل بودنشون بود تا اون سن همه غلطی کرده بودم اما سمت زن شوهردار نرفته بودم بارها و بارها برام پیش اومده بود اما ی خط قرمزی بود برام بعدم میگفتم من که این همه دخترای خفن و سکسی دورو برمه همه جوره ام که نیاز جنسی رو برطرف میکنن چه نیازی ب زن شوهردار دارم برا همین سعی کردم از فکره نگین و نوشین بیام بیرون فقط در حد ی دوست و شاگرد ببینمشون…
فردای اون روز طبق قرارمون نگین و نوشین اومدن و روز اول تمرینو باهم شروع کردیم این دفعه دیگه برام خیلی عادی بودن چون روز قبلش کلی با خودم کلنجار رفته بودم که اینا شوهر دارن و قرار نیست هیچ اتفاقی میوفته خیلی ریلکس دونه دونه برنامه تمرینی پیش بردیم جفتشون کمی شیطنت میکردن اما خب با جدیت باهاشون برخورد کردم و گفتم ببینید اگه قراره من مربیتون باشم باید تمرینو جدی بگیرید قراره رُستونو بكشم با پای خودتون مي آيد اخرش سينه خيز بايد بريد در غير اين صورت من نيستم وقتي ديدن نه من خيلي جدي دارم ميگم يكم ب خودشون اومدن و همينجوري روزها میگذشت بعد از ي هفته ك برنامرو قشنگ ياد گرفتن نوشين چون خونش جايي ديگه بود هر روز نمیتونست بياد قرار شد خودش بره تو جيم ساختمونشون تمرين كنه تا باز ماهه بعد كه برنامش عوض ميشه باز بياي هفته برنامه جديد و با هم كار كنيم نگين هم گفت پس منم ديگه ياد گرفتم مزاحمت نميشم خودم ميرم تمرين ميكنم…
گفتم نه بابا ب شماها باشه كون گشادي تمرين ميكنيد حالا نوشين عذرش موجه بود هر روز نمیتونست بیاد تو كه خونت همينجاست بايد بياي قشنگ تمرين كني اينو كه گفتم چهارزانو نشست رو زمين و عين بچه ها شروع كرد گريه كردن گفت آقا قبول نیست تو پدرمونو درآوردن رحم نمي كني ب ادم ديگه نا ندارم…
گفتم پاشو جمع كن خودتو ببينم خرس گنده عين بچه كوچولوها زار ميزنه…
درسته سخت ميگيرم اما بعد از شش ماه وقتي خودت نتيجه كارو ببيني كلي كيف ميكني و مياي دست و پاي منو بوس ميكني…
دستشو گرفتم و بلندش كردم گفتم خب ديگه برا امروز بسته برو استراحت كن وعده هاي غذاتم كامل بخور مكمل و ويتاميناتم مصرف كن فردا منتظرتم…
تو همين رفت و آمد منو نگين خيلي با هم رفيق شديم وقتي ام كه ديد پيشه من همه جوره امنيت داره و كاملا ميتونه بهم اعتماد كنه صمیمیتش باهام بيشتر شد…
زن تنهايي بود خيلي اهل رفيق بازيو اينا نبود شوهرشم بخاطر كارش بيشتر اوقات تو سفر بود البته نگين مي گفت كه ميگه سفراش كاريه اما من كه ميدونم ميره عشق و حال…
گفتم خب تو مشكلي نداري با اين قضيه گفت نه ما با هم زندگي خوبي داريم هيچ كمبودي برام نزاشته خيلي همديگرو دوست داريم ولي خب ادم تنوع طلبيه از همون اوایل سرو گوشش ميجنبيد منم آزادش گذاشتم قرار نیست چون ازدواج كرديم دستو پاي هم ديگه رو ببنديم كه اون شيطنت هاي خودشو داره منم شيطنت هاي خودمو زندگيمونم باهم خوبه…
برا همين بيشتر اوقات كه تنها بود ميومد پيشم حالا چه تایم ورزشش چه تايماي ديگه منم تنها بودم خبرش ميكردم ميومد باهم ي شام و نهاري ميخورديم فيلمي ميديديم صحبت ميكرديم دلمون باز میشد اصلا هم تو اين مدت ي لحظه ام فكرم خطا نرفت چون از همون روز اول پيش خودم براي اين رابطه حد و مرز تعیین كردم…
نگینم كه ديده بود من بهش چشم ندارم باهام خيلي راحت شده بود مثلا بارها موقع فيلم ديدن تو بغلم دراز مي كشيد منم گاهي يكم موهاشو ناز و نوازش ميكردم فقط در همين حد يبار ي فيلم عاشقانه ميديديم يكم صحنه دار بود ي جاش كه دختر پسره حسابي مشغول لب بازي بودن نگين جوگير شد از بغلم چرخيد و نشست رو پام جوري ك فيس تو فيس شديم اومد لباشو بچسبونه به لبام كه مانعش شدم گفتم چيكار ميكني نگين اونم انگار ي لحظه جا خورد و ناراحت شد فوري خودشو جمع كرد و نشست كنارم گفت ببخشيد…
گونشو ي بوس ريز كردم و گفتم منو تو باهم رفيقيم اين كار كاره درستي نيست احساس كردم يكم ناراحت شده شايد انتظار داشت باهاش همراهي كنم اما…
اون روز رفت و ي سه چهار روزي ازش خبري نبود
منم هي تو فكر بودم به خودم ميگفتم خب چي ميشه مگه همراهيش مي كردي خاك تو سرت كنن زن ب اين نابي خودشم كه راضي ديگه چه مرگته باز مي گفتم نه اون شوهر داره و من نميتونم خلاصه با خودم درگير بودم كيري…
چند روزي ام كه از نگين خبري نبود گفتم حتما ناراحته بعد از دو سه باري كه زنگش زدم جواب داد و خيلي عادي مثل هميشه همونطور پرشور و نشاط جوابمو داد و گفتم معلومه تو كجايي دختر حالا با ما قهري تمرينم ول كردي ب امان خدا…
نگين:نه كي گفته من باهات قهرم من خيلي ام عاشق مربيمم ببخشيد اين چند روز خونه مادرم بودم يكم حال ندار بود اومده بودم بهش رسيدگي كنم…
رادمهر:خب حداقل ي خبر بهم ميدادي كه نگرانت نشم
نگين:گفتم كه ببخشيد…
رادمهر:انشالله امروز كه مياي تمرين؟؟؟؟
نگين:واي رادمهر بدنم خيلي گرفتس جونه تو همه جام درد ميكنه بزار يكم ديگه استراحت كنم…
رادمهر:خيلي غلط كردي سه چهار روز قشنگ استراحت كردي ديگه پاشو بيا امروز تمرينت نميدم ي سونا جكوزي ببرمت ماساژت بدم عضلاتت شل كنه…
نگين:چشم مربي ميام…
يكم خيالم راحت شد چون فكر ميكردم از دستم ناراحت شده اخه درسته رابطه اونجوري باهم نداشتيم اما عين دوتا رفيق صميمي شده بوديم دروغ نگم بهش كمي وابسته شده بودم خيلي وقت بود كمتر دختر مياوردم خونه و بيشتر اگه تنها بودم با نگين وقت میگذروندم…
خلاصه خانوم خانوما تشريف آوردن و دست انداخت دور گردنم بغلم كرد و با هم رفتيم تو نشستيم ي كم صحبت كرديم و ي كافي زديم گفتم پاشو بريم جكوزي يكم تو اب داغ عضلاتت شل كنه بعد ي ماساژت بدم رديفه رديف بشي گفت بيا اول بريم تو استخر يكم شنا كنيم گفتم حله بريم…
من رفتم مايومو پوشيدم و اومدم دم استخر ديدم واوو نگين ي مايو ي تيكه سفيد جذب پوشيده از پشت كه دوتا بند رو شونش و بقيش كامل كمرش لخت و باز از پايين گودي كمرش شروع ميشد و بعد مدل لامبادايي ي بند نازك ميرفت لاي باسنش قشنگ دوتا لپ كونش اوفتاده بود بيرون و نگم براتون از جلوعم روي كصشو پوشونده بود و كمي از سينه هاشو اما كاملا ميشد گفت همه جاش معلومه خط كصش كاملا مشخص بود نيپل سينه هاش كاملا مشخص ميشد از زير مايو وقتي كه مايوش خيس شد كه اصلا انگار هيچي تنش نبود باز من سعي كردم خودمو كنترل كنم اما كيرم ك اين حرفا حاليش نبود راست شده بود باز خوب شد هم مايوم گشاد بود هم بلند بود خيلي معلوم نبود سريعم تا ديدم اوضاع خيته رفتم شيرجه زدم تو اب تا ضايع نشم گفتم ي تني ب اب ميزنم از سرم ميپره كيرم ميخوابه اما فكر كن ي زن شيطون با اون سرو وضع جلوت بعدم حالا بازيش گرفته هي ميومد ميچسبيد بهم كه باهام كشتي بگيره و ابم بده هي شوخي خركي ميكرد ي چند باري ام حالا خاسته يا ناخاستشو نميدونم كونشو ماليد ب كيرم كه احتمال دادم قشنگ حس كرده باشه كه تحريك شدم و كيرم راست شده…
شوخیاش و كشتي گرفتنش ك تموم شد شروع كرد شنا كردن و گفت طول استخرو ي بار برم و بيام بريم تو جكوزي منم تا پشتشو كرد بهم و در حال شنا بود و حواسش نبود فرصت و غنيمت شمردم و سريع از آب زدم بيرون و رفتم نشستم تو جكوزي كه نبينه راست كردم…
شناش كه تموم شد با ي حالت خيلي سكسي از استخر اومد بیرون مايوشم كه كامل خيس شده بود و انگاري لخته لخته همونجوري سكسي طور قدم برداشت اومد سمت جكوزي و اول ي پاشو زد تو آب گفت وايي چقدر داغه گفتم ي دفعه بيا تو حال ميده قشنگ عضلاتت شل ميشه…
اومد تو و گفت آخ چه حالي ميده يكم شونه هامو برام بمال و منتظر نموند كه من حرف بزنم اومد سمتم و قبل از اينكه بشينه رو پام اول دستشو دقيقا گذاشت رو كيره شق شدم ي چند ثانيه مكث كرد و گفت آخ ببخشيد بعد دستشو برداشت با كونش نشست رو پام كيرم دقيقا زير لپ كونش قرار گرفت منم ديگه چيزي نگفتم و دست گذاشتم رو شونه هاش و شروع كردم به ماساژ دادن كمي كه شونه هاشو ماساژ دادم بعد كمرشو دست كشيدم و بعد پهلو هاش دستام كه دو طرف پهلوهاش قرار گرفت خودش دستامو گرفت و اورد بالاتر گذاشت رو سينه هاش منم باز بي تفاوت سينه هاشو گرفتم تو مشتم و خيلي آروم شروع كردم به مالش دادن نگين ديگه قشنگ تو بغلم شل شده بود و سرشو چسبونده بود ب شونم و چشماشو بسته بود و لذت ميبرد…
يكم كه گذشت انگاري تازه ب خودش بياد از بغلم ي تكون خورد و گفت بسته تو كه كاري نمي كني اينجوري فقط حالمو خراب ميكني…بعد از داخل جکوزی اومد بیرون و رفت کنار استخر رو صندلی دراز کشید منم که کلا انگاری لال شده بودم بدون هیچ حرفی یکم صبر کردم این کیره لامصب بخوابه بعد پاشدم رفتم کنارش رو ی صندلی دیگه دراز کشیدم…
نگین روشو کرد طرفم باز مثل اون روز احساس کردم ناراحت شده انگار گفتم ردیفی؟؟؟؟
گفت اره اوکیم نوشیدنی میزنی بیارم؟؟؟؟
گفتم آره گفت بزار یه دوش بگیرم برم بیارم همونجا جلوی من شروع کرد مایوشو درآورد و لخت مادرزاد رفت سمت دوشه اون سمت استخر حسابی دیگه جا خورده بودم از رفتاراش زیر دوش ک بود یکم نگاهش کردم اونم وقتی دید دارم نگاه میکنم بیشتر ب خودش کش و قوس میداد بعد ی حوله پیچیده دوره خودش و رفت سمت بار تا دوتا نوشیدنی بیاره…
لیوان نوشیدنیو که داد دستم قبل از اینکه بره بشینه دوباره برگشت سمتم و گفت رادمهر ی سوال میپرسم راستشو بگو گفتم جانم بگو؟؟؟؟
ی دفعه حولشو انداخت و جلوم لخت وایساد چند ثانیه نگاهش کردم و گفت ب نظرت اندام من مشکلی داره؟؟؟؟
گفتم نه چطور مگه؟؟؟؟
گفت نه با دقت نگاه کن درست جواب منو بده
ی چرخی زد و باز گفت ایا من مشکلی دارم اندام من ایرادی داره؟؟؟؟
گفتم نه والا ب نظره من که خیلی ام اندام زیبا و سکسی داری…
بعد گفت تو چی مشکل مردونگی که نداری؟؟؟؟البته فکر نکنم داشته باشی چون معاملت که راست و سفت شده بود هان تو مشکل داری؟؟؟؟
گفتم نه نگین این سوالا چیه میپرسی اخه
گفت پس ی زن ب قول تو سکسی لخت مادرزاد جلوت وایساده پس چرا هیچ کاری نمیکنی؟؟؟؟
گفتم اخه تو شوهر داري نگين چه انتظاري از من داري…
و پوزخند زد و گفت نه بابا نكنه آقا زن شوهر دار نميكنه نه…
ديگه جوابي ندادم و ليوان نوشيدنيمو سر كشيدم
نگينم ديگه چيزي نگفت و حولشو پیچید دورش و نشست مشغول خوردن نوشيدنيش شد…
تو اين فاصله كه ي سكوتي بينمون حكم فرما شد با خودم تو ذهنم جنگ هايي داشتم فكر نميكردم ي روزي مقلوبه شهوت بشم اما انگاري شهوت زورش بيشتر بود گفتم ديگه بسته رادمهر…
ي نگاهي ب نگين كردم و گفتم پاشو بريم تو سونا دراز بكش ماساژت بدم گفت باشه بريم…
باهم ديگه راهي شديم و تو سونا باز حولشو باز كرد و لخت رو شكم دراز كشيد منم كمي روغن ماساژ ريختم روي كمرش و باسنش و پاهاش و شروع كردم حسابي ماساژ دادن بعد برش گردوندم ب كمر خوابيد و باز ب همون ترتيب از سينه هاش شروع كردم و اومدم پايين از كصش گذشتم و رون ها و ساق پاشو حسابي ماساژ دادم بعد اروم شروع كردم ب ماساژ دادن كصش نگينم چشماشو بسته بود و داشت از ماساژ لذت ميبرد همينجور كه ماساژش ميدادم با ي دست ديگه مايوي خودمو دراوردم و كيره بي چارمو از قفس آزاد كردم اروم دست نگينو گرفتم و گذاشتم رو كيرم وقتي انگشتاي دستش كيرمو لمس كرد نگين چشماشو باز كرد و اول زول زد تو چشمام و بعد دستشو حلقه كرد دور كيرم و شروع كرد به آرامي جلق زدن كمي بعد روش دراز كشيدم و لبامون چفت هم ديگه شد و اون بوسه اي كه اون روز بايد گرفته ميشد امروز با شور و حرارت بيشتري گرفته شد…
ي تايم طولاني اي فقط داشتيم از هم لب ميگرفتيم و بعدش نگين خودش كيرمو با سوراخ كصش تنظيم كرد و منم كيره كلفتمو ب ارامي جا كردم داخل بهشت نرم و داغش اه كه نگم براتون از وصف لذتش
آه از نهاد جفتمون بلند شده بود تلمبه هاي آرومم نمه نمه ريتم هاي تند تري ب خودش گرفته بود و شدت ضرباتم به مراتب داشت بيشتر مي شد بالاخره شد آنچه كه نباید میشد و كيرم تا دسته داخل اين كص ممنوعه بود و با نهايت وجودم داشتم از اين زن سكسي لذت ميبردم ب لطف ورزش كمره خيلي سفتي داشتم جوري كه اصلا نيازي ب هيچگونه تاخيري نداشتم در پوزيشن هاي مختلف حسابي نگينو از كص گاييدم زير ضربات كيرم سه الي چهار بار ارضا شد منم ضربات آخرو پر قدرت تر كوبيدم و با ي نعره بلندي تمام ابمو داخل كصش خالي كردم و همونجوري ولو شدم روش…
نفس جفتمون حسابي بريده بود و بدنامون تو اون سونا خيسه عرق شده بود…
يكم ك حالمون جا اومد پاشديم خودمونو تروتميز كرديم و با هم ديگه رفتيم يه دوش گرفتيم…
نگين بهم گفت خيلي كثافتي گفتم عه چرا گفت تو كه انقدر خوش سكس بودي چرا زودتر از اينا منو نكردي…
بعد خودش جواب خودشو داد با تيكه گفت اهان راستي يادم نبود آقا زن شوهردار نميكنه…
ي نگاهش كردم و ي لب ازش گرفتم و گفتم ازين ب بعد بيشتر ميكنمت خوبه؟؟؟؟
نگين:ببينيم و تعريف كنيم…
بعدش ديدم نگين داره حاضر ميشه ك بره گفتم كجا بودي حالا ميخوايم بريم برا راند بعدي…
نگين:اوهو نه ب اون موقع كه ناز ميكرد ن ب الان
اولا كه كصمو جر دادي زير دلم درد گرفته بعدم تا بابا نشدي برم ي قرص بخورم…
گفتم آخه هنوز از كون نكردمت من دلم كونتو ميخواد…
نگين:كون باشه طلبت ميام بهت ميدم…
خلاصه نگين رفتو منم خسته از ي سكس پر شور و نشاط نفهميدم كي خوابم برد…
شوهره نگين از سفر برگشته بود و ي دو هفته اي نيومد پيشم بعد از دو هفته اومد و گفت اومدم طلبتو بهت بدم ببخشيد كه دير شد مشغول شوهرداري بودم بغلش كردم و باهم راهي اتاق شديم انداختمش رو تخت و مشغول شديم جوري از كون گاييدمش كه بعد ازسكس گفت ببين رادمهر همينجوري كه الان كون منو گاييدي اگه خواهرم نوشينو بكني بندت ميشه…
گفتم نه بابا جدي ميگي؟؟؟؟
گفت ب خدا،من خودم خيلي تمایلی ب كون دادن ندارم اما نوشين عجيب كونيه اگه همينجوري بكنيش بنده ي درگاهت ميشه…
گفتم پس واجب شد كه ي كشتي اي با نوشين بگيرم ي سالتو باراندازي بهش بزنم…
نگين:هنوز نميدونه كه ما باهم سكس كرديم اما ميدونم كه تو کفته بزار هر موقع اومد پيشم رديفش ميكنم برات…
گفتم دستت درد نكنه خدا به كص و كونت بركت بده انشالله…
خلاصه اينجوري بود كه سكس منو نگين شروع شد و چه سكس هايي كه با هم نكرديم انقدر اين زن هات بود كه ديوانه ميكرد ادمو اصلا ازش سير نميشدم هر دفعه با لذت بيشتري مي رفتيم رو كار…
سكس هاي جذاب و داغ ما همچنان ادامه داشت
برنامه تمريناشونم بايد عوض ميشد براشون نوشته بودم اما نوشين هنوز نيومده بود باهامون تمرين كنه
ي روز كه تو خونه مشغول كارام بودم گوشيم زنگ خورد و ديدم نگينه جواب دادم و سلام احوال پرسي كرديم گفت كجايي رادمهر خونه اي گفتم اره چطور؟؟؟؟
گفت میخوام برات كون بفرستم بگايي…
گفتم نوشين اومده؟؟؟؟گفت اره باهاش صحبت كردم گفتم چند وقته با هم رابطه داريم و راسته كاره خودشي حسابي ي صفايي به كونش ميدي فقط يكم خجالت ميكشه ديگه بچمو مراقبش باش گفتم حله بفرستش بياد خودت نمياي؟؟؟؟
نگين:نه شما دوتا باهم خوش باشيد لذت ببريد جاي منم خالي كنيد فعلا…
ي بيست دقيقه بعد صداي زنگ در اومد درو كه باز كردم نوشين همونجوري جلو در انگار خشكش زده بود و منم دیگه خجالتو گذاشتم كنار و دستشو گرفتم كشيدم داخل و همونجا لبامو چسبوندم ب لباش اونم چند ثانيه بعد انگار تازه موتورش روشن شده شروع كرد به همكاري و همونجوري كه لبامون چفت هم بود از زير كونش گرفتم و بلندش كردم رفتم سمت كاناپه و انداختمش رو كاناپه و افتادم روش باز مشغول لب بازي در كسري از ثانيه هم لباساي خودمو دراوردم و هم لباساي نوشينو به به بنازم چه بدني عجب كوني كون نوشين كمي درشت تر و گوشتي تر از نگين بود خوراك اسپنك…
كيرمو دادم دستش و من وايساده و اون نشسته شروع كردبه ساك زدن جوري با نازو عشوه ساك ميزد و گاهي ميون ساك زدن ي نگاه سكسي بهم ميكرد كه ديگه نتونستم تحمل كنم داگ استايل خوابوندمش رو كاناپه و با چندتا اسپنك كونشو سرخ كردم و ي توف انداختم سره سوراخ كونش با ذكر يا مهدي ادركني سره كيرمو با كمي فشار وارد كونش كردم…كونش نه تنگ بود نه گشاد بد نبود اما مشخص بود كاركردش بالاست ولي بازم تروتميز و مرتب بود ميارزيد طولي نكشيد كه تا خايه كيرمو جا دادم تو سوراخ كونش و ب ارامي مشغول تلنبه زدن شدم قشنگ كه كونش جا باز كرد منم شدت تلمبه هام هي بيشتر ميشد…كمي بعد ك ب خودم اومدم ديدم بطرز وحشيانه اي دارم كونشو ميگام و انقدر كه اسپنك زده بودم لپاي كونش خون مرده شده بود و نوشينم كه سرشو كرده بود لاي كوسن ها و صداي نالش خونه رو برداشته بود از لرزش ها و رعشه هاي تنش چند باري احساس كردم كه ارضا شده و منم بي تفاوت همونجوري وحشيانه انقدر تو كونش كوبيدم و كوبيدم تا ديگه نتونستم تحمل كنم و با ي فشاري كيرمو تا دسته كردم تو و هرچی آب تو كمرم بود خالي كردم تو كونش…
يكم همينجوري روش ولو شدم تا كيرم خوابيد و قلپي از كونش به همراه كمي از آبم اومد بيرون…
از روش پاشدم و نشستم كنارش اما نوشين تو همون حالت مونده بود انگاري خشكش زده باشه ي دستي رو كمرش كشيدم و گفتم نوشين جان خوبي ديدم جواب نميده رفتم سمتي كه سرشو گذاشته بود از شونه هاش گرفتم و يكم بلندش كردم ديدم چشماش كاسه خونه و پره اشك يكم ترسيدم بدو رفتم ي ليوان اب براش اوردم و نشوندمش و ليوان و دادم دستش يكي دوتا قلپ آب خورد و گفتم نوشين جان رديفي
شروع كرد با مشت چند بار محكم زد به بازوم و بهم فحش داد گفت يزيد مگه كون دشمنت گذاشتي اخ وحشي تو مسلمون نيستي اخ كونم و بعد باز زد زيره گريه…
بغلش كردم و ناز و نوازشش كردم تا اروم بشه گفتم تورو خدا منو ببخش فكر كردم داري لذت میبری آخه هيچي نگفتي خب مي گفتي داري اذيت ميشي تمومش میکردم…
حالا خانوم برگرده چي بگه خوبه گفت نه خب لذت هم بردم اما خيلي بيشعوري…
گفتم ببين پس خودت كونت ميخاره ديگه…
نوشين:چند سالي ميشد هيچكس اينجوري كونمو نگاييده بود بعد پاشد رفت جلو ايينه و ي جيغ بنفش كشيد…دوييدم سمتش و گفتم باز چي شد گفت آخ رادمهر بگم خدا چیکارت نكنه ببين چه كردي با كونم الان من با اين كون كبود و خون مرده چجوري برم خونه…شوهرم ببينه سرمو بيخ تا بيخ ميبره…
واقعا راست میگفت من تو حال و هواي خودم نبودم نفهميدم چيكار ميكنم زدم لپ مپ كون بنده خدارو سياه و كبود كردم…
دوباره شروع كرد منو زدن منم از دستش فرار كردم اومد بدو دنبالم ديد نمیتونه عين پنگوئن گشاد گشاد راه ميرفت و يكم مسخرس کردم و بهش خنديدم مي گفت نخند ب من کثافت اي كاش منم كير داشتم تو رو ميكردم بعد منم بهت خنده ميكردم اخ كونم…بعد كه نشستيم گفت چيكار كنم حالا گفتم نميدونم والا يكم فكر كردم گفتم چاره اي نيست ي بهونه بايد بياري چند روزي اينجا پيش نگين بموني بعدم بازي دو روزم به هواي سر زدن ب مادرت برو خونش تا كونت خوب بشه يكم باز بهم فحش داد و گوشیشو برداشت زنگ زد ب شوهرش و چندتا بهونه الكي اورد گفت شوهره نگين نيست تنهاست چند روز پیشش هستم بعدم هم باهم آرايشگاه ميخوايم بريم و هم خونه مامان يكم بهش برسيم حال ندار بوده و الكي چهارتا دروغه ديگه ام سره هم كردو گفت مراقب خودت باش ب خودت حسابي برس چندتايي هندونه ام گذاشت زير بغل شوهرش و داستانو هندل كرد…
پاشدم دستشو گرفتم و با هم رفتيم حموم زدم وان پر بشه بعد دوتايي تو بغل هم يكم توش ريلكس كرديم
ميخواست بره پيش نگين كه گفتم خب شب بمون پيشم ديگه كجا ميخواي بري اونم قبول كرد زنگ زدم برامون شام اوردن و بعدم باهم ي فيلم تماشا كرديم اخره شبم دوتايي رفتيم رو تخت تا استراحت كنيم…
تقريبا داشت چشام سنگين ميشد كه احساس كردم يكي كيرمو گرفته تو دستاش چشامو باز كردم و گفتم نخوابيدي چرا گفت دلم كير ميخواد گفتم بابا يزيدتو من جاي تو بودم تا ي ماه كير ميديدم جيغ ميكشيدم
بدون هيچ حرفي كيره نيمه خوابمو كرد تو دهانش و شروع كردبه ساك زدن كيرم كه حسابي شق و رق شد پاشد و اومد روم و كيرمو با كصش تنظيم كرد و نشست روش اخ گرماي كصش يهويي امپره منم چسبوند و خواب از سرو كلم انداخت يكم كه رو كيرم سواري كرد گفت رادمهر كونم درد ميكنه نميتونم ديگه من ميخوابم تو بيا روم خوابيد و منم اومدم روش و كيرمو باز فرستادم تو كص داغش همونحوري كه تلنبه میزدم روش دراز كشيدم و اول كمي لب گرفتيم و بعدم رفتم سراغ گردنش يكم كه خوردم گفت حالا گردنمم كبود نكني بيچارم كني منم بيخيال گردنش شدم و يكم سينه هاشو خوردم و نرم تو كصش تلنبه ميزدم تا جفتمون باهم ب عرش رسيديم و همزمان ارضا شديم منم همون داخل كصش خالي كردم كلا عادتم بود بجز چندباري ديگه يادم نمياد بجز تو سوراخا ابمو جايي ديگه خالي كرده باشم اينجوري بيشتر لذت مي بردم یه بار سره همين داستان يكي از دوست دخترام حامله شد و با هزار بدبختي و مكافات تونستيم بچه رو بندازيم اما خب آدم نميشم كه باز همون تو خالي ميكنم…
نوشين گفت واي خاك تو سرت چرا ريختي توش؟؟؟؟
گفتم ریختم ديگه چيكار كنم حالا…
نوشين:تو آخر منو بگا ميدي پسر بعد پاشد از كيفش ي قرص برداشت و خورد و تا صب تو بغلم عين بچه خوابيد…
صبح با صداي در از خواب بيدار شدم و همينجوري خواب آلود رفتم درو باز كردم ديدم نگينه گفتم عه نگين تويي بيا تو…
نگين:ساعت خواب آقا…
رادمهر:ساعت خواب چيه كله صب…
نگين:كله صب چيه لنگ ظهره مثل اينكه ديشب خيلي بهتون خوش گذشته ها تا كي منتظر بودم نوشين بياد ي خبر ميداد خوب ميخواد شب پيشت بمونه…
گفتم والا قصد نداشت بمونه مجبور شد بمونه…
نگين:يعني چي؟؟؟؟
گفتم هيچي خودت برو صداش كن بهت ميگه
صبحانه خوردي يا نه؟
نگين:ميگم سره ظهره ميگي صبحانه…
رادمهر:حالا بيا چندتا لقمه با ما بزن برو نوشينو صداش كن تا من ي آبي به دستو روم بزنم…
نگين كه رفت نوشين و بيدار كنه وقتي اوضاع احوال بدن كبود نوشين ديد بدتر از نوشين اومد با من دعوا گرفت گفتم بابا شما دوتا خواهر چقدر وحشي هستين گفت وحشي تويي ببين چه بلايي سرش اوردي
گفتم بابا بخدا جفتمون اصلا تو حال خودمون نبودیم نوشين جون ننت بيا جمع كن خواهرتو تا منو ب قتل نرسونده نوشينم خنده كنان اومد و گفت ولش كن نگين راست ميگه تقصيره خودمم بود حتي از درد هم داشتم لذت مي برم جلوشو نگرفتم نگينم گفت خب خواهرم تو رواني هستي بايد ببرمت پيش تراپيست…
بعدم داستان پيچوندن شوهرشو گفت كه در جريان باشه گفت خلاصه كه خواهري چند روزي اينجا سرت خراب شدم تا كونم خوب بشه وگرنه شوهرم طلاقم ميده…
نگين:چيكار كنم ديگه من از دست شما دوتا…
يكم ته بندي كرديم و نگين و نوشين رفتن منم حاضر شدم كه برم يه سري هم به شركت بزنم هم برم باشگاه ي تمريني كنم اين زن انقدري اب ازم كشيده بود كه واقعا حس تمرين نبود اما خوب نميشه بايد تمرين ميكردم…
سكس من با اين دوتا خواهره حشري شروع شده بود ديگه نگم براتون كه رس منو كشيده بودن بيست چهاري يا در حال گاييدن نگين بودم يا در حال گاييدن نوشين ي روزم كه دوتاشون پيشم بودن نوشين شروع كرد به شيطوني تا كيره مارو راست كرد نگينم کنارمون نشسته بود بعد نوشين شورت و شلوارشو كند و اومد روم ازم لب گرفت اومد بشينه رو كيرم نگين گفت چيكار ميكني نوشين مگه نميدوني رادمهر زن شوهر دار نميكنه ايناعم مارو كص گير اورده بودن هي تيكه مينداختن نوشينم گفت عه واقعا جدي ميگه بعد يهويي نشست رو كيرم و تا ته كرد تو كصش بعد گفت اخ اخ حالا چيكار كنيم پس الان يعني گناه كرديم؟؟؟؟
بعد با نگين دوتايي زدن زير خنده گفتم هيچي ديگه همين مونده بود شما دوتا مارو دست بندازين منم نه گذاشتن نه برداشتم شروع كردم حسابي گاييدنش و بعدم رو ب نگين كه داشت نگاهمون ميكرد كردم و گفتم چرا نشستي پس پاشو بكن لباسارو ببينم اونم پاشد لخت شد اومد پيشمون من دراز كشيدم و نوشين رو كيرم سواري ميكرد و نگينم اومد نشست رو صورتم و مشغول لب بازي با نوشين شد منم شروع كردم ب خوردن كص نگين جوري داشتم با ولع ميخوردم كه انگار از قحطي كص اومدم اه از نهاده نگين بلند شده بود كمي بعد پاشدم و جفت خواهرو كناره هم داگي خوابوندم و مشغول شدم يكم تو كص نگين تلنبه ميزدم بعد ميرفتم سراغ كص نوشين يكم كه اينجوري كردم ديدم سخته گفتم بزار جفت سوراخارو تو ي سطح كنم راحت تر ازين بكنم بيرون بكنم تو اون نوشينو ب كمر خوابندم نگينم ب شكم روش اونا باز باهم مشغول لب بازي منم بين پاهاشون عشق ميكردم هي ازين بهشت ب اون بهشت ميكردم انقدر كردم و كردم تا خانوما ارضا شدن كمي بعدشم حس كردم منم دارم ارضا ميشم يكم ابمو تو كص نوشين ريختم فوري باز كشيدم بيرون بقيشم تو كص نگين خالي كردم و كنارشون ولو شدم…
نگين:يعني رادمهر انقدر كه تو آبتو تو كص ما خالي كردي شوهرامون نكردن اخر اگه مارو حامله نكردي
بخدا اين قرصا ضرر داره عوارض داره همش از دست تو بايد قرص بخوريم…
رادمهر:با من بودن اين دردسر هم داره ديگه…
نگين پاشد ي قرص برداشت نوشينم گفت ي دونه ام ب من بده خواهري تا خاله نشدي…
و اين بود شروع سكس سه نفرمون كه بعد از اون بارها و بارها تكرار شد و چه لذت هايي كه نبرديم…
كم كم تو ساختمون با همسايه هاي ديگر آشنا شده بودم البته نه با خانوما بلكه چندتا آقا آدمهاي خيلي مشتي و خوبي بودن تو همبن رفت و آمد هايي كه داشتيم سلام عليكو اينا كم كم رفيق شديم باهاشون تو سالن باشگاه بيليارد بازي ميكرديم استخر ميرفتيم ورزش ميكرديم اوناهم برنامه ازم گرفته بودن تو بين اين رفقا يكيشون بود ب اسم اميررضا كه ما رضا صداش مي كرديم از همون اول با اين رضا بيشتر رفيق شده بودم كم كم با هم صميمي شديم میومد خونم با هم فيفا ميزديم جفتمونم عشق فيفا ديگه حسابي با هم چفت شده بوديم پسره مشتي و با ادبي بود
بعد از ي مدت كه باهم رفت و آمد داشتيم
ي روز اصرار كرد كه داش رادمهر امشب شام بيا خونمون با خانومم اشنا شو از بس تعريف كردم و هي وقت و بي وقت اومدم پيشت و گفته كجا گفتم پيش رادمهر گفته خب اين دوستاتو دعوت كن ماهم ببينيمش خلاصه كه ميخاد تدارك ببينه امشب حتما بيا…
ازش تشكر كردم و گفتم از طرف من از خانومت هم تشكر كن اما شرمندتم نميام ولي شب شما دست خانومتو بگير شام بيايد خونه من
رضا:مشتي مارو قابل نميدوني؟؟؟؟
رادمهر:نه داش رضا اصلا بحث اين حرفا نيست من ي اخلاقي دارم كلا خونه كسي نميرم اما شما قدمتون روي چشم با خانومت تشريف بيار خيلي ام خوشحال ميشم…
رضا:نه داداش پس ما هم نميايم نميشه كه اين همه من اومدم زحمتت دادم يه بارم كه دعوتت كرديم نمياي…
رادمهر:نه نداريم داداش امشبو حالا شما تشريف بياريد ي شبم من مزاحمتون ميشم…
خلاصه شب رضا و خانومشو دعوت كردم تا حالا قسمت نشده بود خانومشو ببينم بساط كباب بازيو رديف كردم و شبم رضا و خانومش محدثه اومدن…
همونطور كه حدس ميزدم زن زيبايي بود اخه خوده رضاهم بچه خوشگل بود به هم خيلي ميومدن زوج پر شور و نشاطي بودن…
محدثه:پس آقا رادمهر شمايي چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد رضا كه رادمهر رادمهر از دهنش نميوفته…
رادمهر:اقا رضا لطف دارن ب بنده…
محدثه:دعوت مارم كه قبول نكردين مارو قابل ندونستید…
رادمهر:نه بابا اين چه حرفيه نفرماييد فرقي نداره كه خونه من و شما نداره مهم دوره هم بودنه…
خلاصه اون شب حسابي گفتيم و خنديديم و استارت آشنايي من با اين زوج جذاب بود البته رضا رو كه خيلي وقت بود می شناختم بيشتر اون شب آشنایی بين من و محدثه خانومش بود…
همون شب محدثه قول آخر هفته رو ازم گرفت كه براي شام برم خونشون واقعيت نمي خواستم قبول كنم ديگه خيلي اصرار كردم و ديدم بده اگه بخوام قبول نكنم و ناچارا قبول كردم…
شب مهمونيش هم كلي زحمت كشيده بود و چند مدل غذا و دسر و اينا آماده كرده بود گفتم محدثه جان بخدا اصلا راضي به اين همه زحمت نبودم بخاطر همين دعوتتونو قبول نميكردما مگه ما چند نفريم انقدر تدارك ديدي ي غذاي حاضري دوره هم مي خوريم ديگه با من راحت باشيد اينجوري باشه ديگه نميام…
اينجا استارت خونه ي همديگه رفتنامون شروع شد گاهي من دعوتشون ميكردم باز اونا ب جبران دعوت من شب بعدش اونا دعوت ميكردن و اما قول ازشون گرفته بودم كه خودشونو تو زحمت نندازن و ديگه خيلي خودموني باهم رفت و آمد داشتيم…
تقريبا يه يه سالي از اين رفاقت ما مي گذشت تو اين مدت همچنان رابطم با نگين و نوشين هم برقرار بود
با رضا و محدثه ام خيلي صميمي شده بوديم…
ي شب خونه رضا اينا داشتيم سه تايي فيلم ميديديم كه گوشي رضا زنگ خورد و رضا بعد از جواب دادن گفت كجايي و دم فلان ميدون وايسا الان ميام بعد رضا پاشد حاضر شد و گفت شما مشغول باشيد من الان ميام برم ي چك از ي بنده خدايي بگیرمو زودي ميام منم پاشدم گفتم پس منم ديگه رفع زحمت كنم كه رضا گفت كجا بابا بشين فيلم تو ببين منم بيست دقيقه اي ميرمو ميام و خلاصه نذاشت كه برم منم نشستم و محدثه ام كنارم بود دراز كشيد و سرشو گذاشت رو پام و همينجور كه مشغول فيلم ديدن بود به رضا گفت مراقب باش عشقم زود بيا…
اينكه سرشو گذاشت رو پام عادي بود قبلا هم موقع فيلم ديدن كنار منو رضا شده بود سرشو بذاره رو پام منم مشغول تماشاي فيلم بودم و ي دستمم رو شونه ي محدثه بود يكم كه گذشت محدثه با دستاش دستمو از روي شونش برداشت و گذاشت رو سينش و دست خودش هم رو دستم وقتي اينكارو كرد من دستمو كشيدم و دوباره گذاشتم رو شونش اما باز همون كارو تكرار كرد و دستمو گرفت و گذاشت رو سينش اينجا ديگه سكوتمو شكستم و گفتم چيكار ميكني من هي دستمو ميكشم هي باز ميگيري ميزاري اونجا گفت چيه مگه؟؟؟؟گفتم زشته بابا گفت نه زشت نيست ممس اتفاقا خیلی ام خوشگله…
گفتم مثل اينكه حالت خوش نیستا محدثه تو شوهر داري اين رفتارا چه معني ميده اخه…
گفت الان كه شوهرم نيست خب تو بجاش شوهرم باش چي ميشه مگه…
اينو كه گفت پاشدم و گفتم بهتره من برم…
فوري رفتم سمت در و اومد كه مانعم بشه گفتم محدثه من واقعا از تو انتظار نداشتم من نون و نمك شوهرتو خوردم اين قضيه روهم نشنيده ميگيرم بين خودمون ميمونه از طرف منم از رضا عذرخواهي كن و بگو برام كار پيش اومد و مجبور شدم برم بعدم بدون خدافظي از خونش زدم بيرون…
مخم داشت سوت ميكشيد واقعا حتي ي درصد هم انتظار چنين چيزي نداشتم اصلا انقدر اين زن سنگين و با شخصيت و خانوم بود كه فكر نميكردم اين كارو كنه چنين درخاستي بكنه…
بعد از اين ماجرا تا ي مدت رضا رو میپیچوندم ميگفت بيا فيفا بزنيم نميدونم بيا بريم بيليارد بيا بريم استخر و ورزش و اين چيزا يا جواب نميدادم يا هر بار ب ي بهونه اي ميپيچوندمش…
ي روز تو پاركينگ بالاخره خفتم كرد و گفت مشتي چيه سرسنگين شدي با ما هي ميپيچوني منم الكي گفتم نه جونه داداش ي چند وقته درگير كارم خيلي وقت ندارم گفت نه تو از دست ما ناراحتي حقم داري همه ي جريانو محدثه بهم گفت بايد بشينيم باهم صحبت كنيم…ي نگاه معنا داري بهش کردم و گفتم بشين بريم…
رفتيم ي كافه نشستيم و گفتم ببين داش رضا منو تو نون و نمك همو خورديم ناموس تو عين ناموسه منه اون جريانم من نديد ميگيرم…
رضا:غير از اينم ازت انتظار نداشتم بزار ي حقيقتيو بهت بگم من از اول در جريان همه اين مسائل بودم اون شبم من الكي زدم بيرون ك ببينم از اين امتحان سربلند مياي بيرون يا نه…
اينو كه گفت اعصابم ریخت بهم و پاشدم گفتم ببين فقط ب حرمت همون رفاقتي كه داشتيم نميزنم زير گوشت اومدم برم كه دستمو گرفت و مانع شد گفت بشين كارت دارم هرچي بگي حق داري تو گوشمم بزني حق داري اما صبر كن هيچي نگو اول حرفامو بشنو بعدش هرچي خواستي بگو هر كاري خواستي بكن…
ي مكثي كردم و گفتم ميشنوم…
رضا:ببين چحوري بگم واقعيت من از همون اوايل كه ديدمت ازت خوشم اومد ب مرور هم شيفته ي اخلاق و منشت شدم از لحاظ قيافه و تيپ و هيكل هم كه بزنم ب تخته دختر كشه دختر كشي منو محدثه چند سالي هست كه ب فكر ي فانتزي تو رابطمون بوديم دوست داشتيم ي نفر سومي وارد رابطمون بشه اما خب خودت كه ميدوني نميشه همينجوري سر سري ب هر كسي اعتماد كرد و وارد حريم خصوصيمون كنيمش بعد از ي مدت كه باهم رفاقت كرديم حس كردم تو ميتوني اون شخص باشي يادته اولين بار گفتم خانومم دوست داره باهات آشنا بشه باهاش در موردت صحبت كرده بودم قرار بود تو اين رفت و امدا اونم باهات اشنا بشه و نظرشو دربارت بدونم بعد از ي مدت از نظر محدثه ام تو اوكي بودي فقط مونده بود اون امتحان كه اگه ازش سر بلند بيرون نميومدي الان من اينجا نشسته بودم تو با اون كارت رفاقتو در حق من تموم كردي فهميدم كه نون و نمك حاليته اما الان ديگه بحث نون و نمك نيس من ب عنوان شوهرش راضي ام و همين الانم كه داريم باهم صحبت ميكنيم محدثه تو خونه خودشو برات اماده كرده و منتظره حالا ديگه همه چي ب تو بستگي داره يا قبول ميكني و مياي باهم بريم پيشش يا منو دست خالي ميفرستي كه شرمندش بشم اين فانتزي بوده كه ما سالها دربارش باهم صحبت كرديم تا بالاخره ي فرد مورد اعتماد پيدا كنيم كه عمليش كنيم ميدونم تو ام اهل عشق و حال هستي مشكلت من بودم ديگه زن من از شيره مادر هم حلات ترت چه كنيم هستي يا نه؟؟؟؟
رادمهر:الان همه ي اين حرفارو جدي گفتي؟؟؟؟
رضا:ب جان همون محدثه كه خودت ميدوني چقدر دوستش دارم و عاشقشم عين حقيقت بود…
اين حرفا كه جاي شوخي نداره اصلا ب نظره خودت اين مسائل چيزي هست كه من بخوام بيام شوخي كنم يا الكي خودمو خودتو اسكل كنم؟؟؟؟
رادمهر:والا چي بگم من مبهوتم از دست شما زن و شوهر…
رضا:ببين اين پياميه كه محدثه همين الان برام فرستاده ميگه چي شد باهاش صحبت كردي؟؟؟؟
منتظرته منو دست خالي نفرست پيشش…
من فقط سكوت كرده بودم و واقعا نميدونستم چي بگم كاملا داشت جدي صحبت ميكرد…
شايد باورتون نشه اما بعد از اينكه از اون خط قرمزم گذشتم و اون تورو شکستم و با زن شوهردار رابطه جنسي برقرار كردم منم يكي از فانتزيام اين بود كه بتونم با ي زوج رابطه داشته باشم الان خدا اين زوجو از آسمون انداخته بود تو دامنم و بازم داشت منو امتحان ميكرد و ميدونست كه عين دفعه قبل تو اين امتحانم رد ميشم…
خلاصه دلو زدم ب دريا و گفتم هرچه بادا باد…
با رضا راهي شديم ب سمت خونش كليد انداخت و درو باز کرد و گفت محدثه عشقم كجايي بيا كه شوهره جديدتو برات آوردم محدثه از اتاق اومد بيرون و ديدم واووو چه سكسي شده حسابي ترگل ورگل كرده بود و كصي شده بود كه نگو جوري كه خود رضاهم با ديدنش كف كرده بود و برگشت سمت من و گفت ببين برات چه كرده دستمو گرفت و برد گذاشت تو دست زنش محدثه ام اول ي بوس از لباي رضا كرد و ازش تشكر كرد بعد لباشو چسبوند ب لباي منو ازم يه لب حسابي گرفت…
بعد رضا گفت اگه وجود من معذبتون ميكنه ميخواد دفعه اول من تنهاتون بزارم كه راحت باشيد؟؟؟؟
منو محدثه همزمان جفتمون باهم گفتيم نه بمون
رضا لبخند زدو دست جفتمونو گرفت و برد سمت اتاق خواب…
خودش رفت نشست رو صندلي كه رو ب روي تخت بود و زنشو سپرد دست من…
بازم منو محدثه لبامون چفت هم شد حرارتو ميشد از بدن اين زن كاملا حس كرد…
كمي كه از هم لب گرفتيم محدثه شروع كرد دكمه هاي پيراهن منو باز كردن و وقتي كه پیرهنمو از تنم درآورد منو هول داد رو تخت و خودشم اومد روم…
ي بوسه ي ديگه از لبم گرفت و همونجوري با بوسه هاي ريز از گردنم رفت سمت سینه هام و بعد شكمم تا رسيد پايين و كمربندمو باز كرد و شورت و شلوارمو باهم ديگه از پام دراورد…
ي نگاهي مملو از عشق و شهوت ب كيرم كرد و بعدم ي نگاهي ب رضا كه نظاره گر ما بود كرد و وقتي رضا به نشانه تاييد ي سري براش تكون داد محدثه كيرمو وارد دهانش كرد و شروع كردبه ساك زدن نگم براتون كه يكي از بهترين ساك هاي عمرمو تجربه كردم جوري اين زن كيرمو ميخورد كه هوش از سرم برده بود جوري كه انگار هرچي ساك قبل از اون برام زده بودن همه سوتفاهم بيش نبود…
همين هين نگاهم ب رضا اوفتاد كه با چه لذتي داشت مارو تماشا میکرد…
كمي بعد محدثه پاشد و لباس يكسرشو ك هيچ لباس زيري ام تنش نبود و دراورد…
چند ثانيه اي محو تماشاي اندامش بودم بنازم كه خدا چي آفريده…
كص ترو تميزش كه از لاي پاهاش خودنمايي ميكرد و مي گفت بیا منو بخور…
منم ديدم ديگه صبر كردن جايز نيست و محدثه رو خوابوندم و سرمو بردم لاي پاهاش بوي بادي اسپلش بدنش بيشتر تحريكم ميكرد كصش كمي آب انداخته بود و خيس بود اما اين باعث ميشد كه از خوردن چنين كه زيبايي بگذرم زبانمو كشيدم لاي شياره كصش و همين كه زبانم ب كصش برخورد كرد محدثه ي آهي از ته دل كشيدو منم شروع كردم با ولع هرچه تمام تر ب خوردن اين نازه زيبا…
هرچي ميخوردم سير نميشدم صداي اه و ناله محدثه خونرو برداشته بود با دستاش موهامو چنگ زده بود و سرمو بيشتر ب كصش فشار ميداد منم با جون و دل داشتم براش ميخوردم طولي نكشيد كه بدنش شروع به لرزيدن كرد و با ي جيغ خفيفي ارضا شد…
پاشدم و روش دراز كشيدم و يكم قربون صدقش رفتم و ناز و نوازشش كردم تا حالش جا اومد و بعد باز لبامون چفت هم شد كمي كه لب گرفتيم محدثه ي چرخي زد و اومد روم و نشست رو كيرم لامصب كصش كوره اتيش بود آتيشششش…خودش شروع كرد سواري كردن رو كيرم و داشت حسابي عشق ميكرد…انقدري كه غرق در لذت بودم بلكل رضارو فراموش كرده بودم ي نگاهي بهش انداختم و ديدم كير با دست در حال تماشاي زنشه…
انقدر اين زن حشري بود كه انگار نه انگار كه همين پنج دقيقه پيش ارضا شده ديدم سرعتشو بيشتر كردو براي بار دوم شديدتر از دفعه قبل ارضا شد قشنگ نبض زدن كصشو ميتونستم با كيرم حس كنم…
بي حال ولو شد روم همونجور كه روم دراز كشيده بود كمي اروم خودم از زير تلمبه زدم بعد پاشدم و محدثرو داگ استايل خوابوندم باز مشغول گاييدن كص داغش شدم…
لپاي كونشو محكم تو دستام گرفته بودم و كيرمو با ضربات سنگيني وارد كصش ميكردم صداي برخورد بدنم و تخمام ب بدنش ي ريتم خاصي گرفته بود و همچنین صداي ناله هاي محدثه كه فضارو عجيب سكسي تر ميكرد تو اين پوزيشن بدجوري سوراخ كونش بهم چشمك ميزد مشخص بود كه كون تنگي داره اما فعلا از كونش گذاشتم و دلم ميخواست تا توان دارم از كوسش لذت ببرم…
يكي دو بار ديگه تو اين پوزيشن هم ارضا شد و ديگه حسابي بي حال شده بود چشماش خماره خمار…
برش گردوندم و به پشت خوابوندمش و خودم باز رفتم بين پاهاش كيرمو با سوراخ كصش تنظيم كردم و ي ضرب تا ته جا كردم توش محدثه ام پاهاشو دور كمرم قلاب كرده بود و داشت از گاييده شدنش حسابي لذت مي برد كم كم حس كردم كه منم نزديك ب ارضا شدنم برا همين شدت ضربات رو بيشتر كردم تو همين حين ديدم محدثه ام باز ب نفس نفس زدن افتاده و انگاري باز ميخواد ارضا بشه همين كه بدنش شروع به لرزيدن كرد منم ديگه طاقتم تموم شد و آبمو با فشار تو كصش خالي كردم…
قشنگ ميتونستم حس كنم كه چقدر آب ازم كشيد جوري كه وقتي كيرمو كشيده بيرون كلي از آبمم از كصش زد بيرون…
بي حال ولو شدم بغل محدثه و اونم كه دست كمي از من نداشت سرشو چرخوند ب سمتم و با چشماي خمارش ي نگاهي بهم كرد و ي لبخندي رو لباش شكل گرفت و لباشو چسبوند ب لبام…
تو همين هين كه داشتيم عشق بازي ميكرديم نگاهم ب رضا اوفتاد كه ابش تو مشتش خالي شده بود و اونم بي حال و خمار شده بود…همينجوري كه منو محدثه داشتيم لب بازي ميكرديم رضا پاشد و اومد بين پاي زنش و سرشو برد سمت كصش و شروع كرد ب خوردن كص محدثه و تميز كردم اب من از كص زنش…واقعيت يكم برام چندنش شد پيش خودم گفتم چرا بايد اينكارو كنه همه آب منو از كص زنش خورد بعد گفتم خب حتما خودش دوست داره و لذت ميبره ديگه ب من چه اصلا…
حسابي كه كص زنشو تميز كرد اونم اون سمت محدثه ولو شد و سه تايي نفهميديم كه از خستگي كي خوابمون برد…
بيدار كه شدم ديدم محدثه تو بغل من خوابه و رضا ام از پشت بغلش كرده بود بعد از من اوناهم بيدار شدن
باهم ديگه رفتيم ي دوش گرفتیم و بعدش حسابي ضعف كرده بوديم زنگ زديم غذا خوردن و ي دلي از عزا درآوردم و منم غرق در افكارم شدم و ب لذتي توصيف ناپذيري كه چند ساعت پيش بردم فكر كردم واقعا كه دنياي سكس و لذت عجب دنياي وسيعيه هرچي ميري داخلش برات شگفت انگيز تر ميشه و خوب همينجوري ام ميشه كه خيليا توش غرق ميشن…
از چهره ي رضا و محدثه ام ميشد رضايتي كه از اين رابطه رو داشتنو ديد و اين بود شروع رابطه من با اين زوج سكسي كه اين تازه اولش بود نميدونستم چه اتفاقايي قراره پيش بياد…
سرخوش از لذتي كه برده بودم اومدم خونه باز رفتم براي استراحت كه فردا صبح قرار بود نگين و نوشين بيان پيشم تمرين كنيم…
سه چهار روزي از اولين رابطه ي منو رضا و محدثه مي گذشت كه محدثه باهام تماس گرفت و شب دعوتم كرد خونش و ميدونستم كه باز قطعا خبريه و اتفاقاتی قراره بیفته و دلمو صابون زدم براي ي سكس پر شور و هيجان انگيزه ديگه…
از دفعه قبل تو كف كون محدثه بودم و ب خودم قول داده بودم كه اين دفعه كونشو فتح كنم فاتح كون باشه رادمهر كسكش…
خلاصه جونم براتون بگه كه تا شب دل تو دلم نبود عجيب عشق كرده بودم با اين زوج يكي از فانتزي هامم كه برام قبلا مثل رويا بود به حقيقت پيوسته بود ديگه نگم براتون كه چه عشقي ميكردم…
شب بعد از ي پذيرايي مفصل و كمي بگو بخندي كه كرديم محدثه گفت خب اقايون عزيز شامم تقريبا امادس اول شام ميخوريد يا اول منو ميخوريد؟؟؟؟
منو رضا به اتفاق با هم گفتيم تو رو ميخوريم…
محدثه گفت آخ ك من فداي جفتتون بشم بعد اومد دست جفتمونو گرفت و كشيد برد سمت اتاق اين بار ديگه رضا نرفت بشينه ديدم اومده و داره با ما همكاري مي كنه دوتايي افتاده بوديم ب جون محدثه و همه جاشو داشتيم ميخورديم حسابي ك خورديم محدثه پاشد و نشست كيره منو رضارو گرفت دستش و مشغول ساك زدن شد كمي كه ساك زد منو خوابوند و اومد خوابيد روم و كيرمو وارد كصش كرد رضاهم رفت پشتش و كيرشو كرد تو كون محدثه و دوتايي مشغول گاييدن كص و كون محدثه شديم…
منو رضا كه عجيب داشتيم لذت ميبرديم ديگه ببين محدثه چه لذتي ميبرد ي كير تو كصش ي كير تو كون صداي آه و نالش بند نميومد انقدر كرديمش تا خانوم ارضا شد همينجوري ك باز مشغول تلمبه زدن بوديم ي نگاه ب رضا كردم و اونم منو نگاه كرد گفتم كونش حال ميده نه رضا گفت اووووف نگم برات ميخواي بكني؟؟؟؟گفتم عجيب دلم ميخاد گفت پس بيا جاهامون عوض رضا اومد جاي منو كرد تو كص زنش منم از پشت مشغول گاييدن كونش شدم حقي كه كونش هم مثل كصش بينظير بود انقدر كرديم و كرديم تا اول رضا ارضا شد و ابشو همون تو خالي كرد و بعدم من با ي نقره اي تمام آبمو تو سوراخ كون محدثه خالي كردم محدثه ام كه انقدر زير فشار تلمبه هاي ما ارضا شده بود ك ديگه ناي تكون خوردن نداشت بيچاره…
پهن شدم رو تخت و باز مثل دفعه قبل ديدم رضا رفت سراغ سوراخ كون محدثه و شروع كرد اب منو خوردن جالبيش اينجا بود كه اصلا كصشو نخورد كه اب خودشو تميز كنه فقط كونش كه آب من توش بود و خورد منم باز بي تفاوت فقط نظاره گر بودم و محدثه ام سرشو گذاشته بود رو سينم و داشت استراحت ميكرد…
رابطه ی گرممون شروع شده بود و بارها و بارها به همين شكل سكس هاي زيادي داشتيم گاهي مثل دفعه اول رضا فقط مي نشست و نظاره گر بود و جلق ميزد گاهي مثل امروز باهامون همراهي ميكرد
گاهي ام صبر میکرد تا من تو سوراخي زنش آبمو خالي كنم و بعد ميومد همونجوري كه ابم تو كص و كون زنش بود شروع ميكرد ب كردن فهميدم كه خيلي لذت ميبره حالا يا از اين كه ابمو بخوره یا وقتي هنوز آبم تو سوراخ هاي زنشه اونو بكنه پيش خودم ميگفتم بالاخره هركس ي فتيشي داره ديگه اينم لابد فتيشش اينه…
تا حالا نشده بود منو محدثه تنها با هم سكس كنيم هميشه رضا حضور داشت يبار ي چند روزي رضا شهرستان بود كه ديدم زنگ خونم ب صدا در اومد و رفتم ديدم محدثس دعوتش كردم داخل و يكم كه نشستيم ازم خواست كه با هم سكس كنيم اما من قبول نکردم گفتم نميشه اخه رضا نيست گفت مشکلت رضاعه گفتم اره گوشیشو از كيفش درآورد و شماره رضارو گرفت بهش گفت كه رضا اومدم پيش رادمهر ميگه چون تو نيستي منو نميكنه رضایم گفت گوشي بده ب رادمهر و بعد از سلام عليك و احوال پرسي گفت داداش ازين ب بعد چه من بودم چه نبودم تو اجازه اينو داري كه با محدثه بخوابي حالا چه خودت هوس كرده باشي چه اون فرقي نداره از طرف من مشكلي نيست لذتشو ببرید اون ديگه الان فقط زن من نيست زنه توام هست مراقبش باش باهم خوش باشيد…
تاييديه رو كه از رضا گرفتم مشغول شديم ولي سكس جانانه اي باهم كرديم…
اخره هفته تولد رضا بود با محدثه قرار بود براش جشن بگیریم چندتا از همسايه ها و دوستان خودشون و دوستاي مشترك همونم دعوت كرده بوديم و ي جشن خفني برا رضا گرفتيم و كلي زديم و رقصيديم و همه ام حسابي تا خرخره مشروب خورده بودن مست مست رو هوا بودن اما من اصلا مشروب نميخوردم وسطاي مهموني ي گوشه نشسته بودم يه خانومي اومد کنارمو سلام عليكم اينا و نشست و با هم گرم صحبت شديم اون منو ميشناخت اما من نمي شناختمش معرفي كه كرد فهميدم مبينا زن رامينه يكي از همون رفيقامون كه ميرفتيم بيليارد و تمرين و اينا گفت شما مشروب نمیخوری گفتم نه من ورزش ميكنم میخوام مشروب بخورم كلا سیستم بدنم بهم ميريزه ي اشاره ب سمت شوهرش رامين كرد و گفت ي دستي ام رو سره شوهره ما بكشيد آقا رادمهر هنوز يكم از مهموني نگذشته سياه مست شده ديدم راست ميگه اصلا تو حال خودش نیست گفتم والا برنامه و اينا هم بهش داده بودم چندباري ام اومد باهامون تمرين كرد اما شل گرفته بود و ديگه نيومد…
مبينا:اره هميشه همينه دو روز ميره ول ميكنه
رادمهر:شما چي ورزش ميكني يا نه؟
مبينا:قبلا ورزش میکردم الان سرگرم بچه داري ام خيلی نميرسم گفتم عه بچه داري رامين نگفته بود
گفت اره ي پسر دارم سه سالشه گفتم كجاست پس نياوردي گفت نه اينجا كه با اين همه سروصدا و دود و دم جاي بچه نيس خونه خوابه خواهرم پيششه
گفتم انشالله كه خدا حافظ و نگهدارش باشه
شمارم براش حفظ كنه…
يكم كه با هم آشنا شديم و صحبت كرديم گفت من برم جلوي اين رامينو بگيرم تا كار دستمون نداده منم ي لبخندي بهش زدم و رفت…
اخره شبم كه مهمونا رفتن رضاهم حسابي مست بود و كمكش كردم بردم خوابوندمش محدثه ام مشروب خورده بود اما حالش خوب بود يكم كمكش كردم خونه رو جمع و جور كرد و اونم كلي ازم تشكر كرد گفت حسابي تو زحمت انداختمت عروسيت جبران كنم و از اين حرفا بعد گفت شب نميموني پيشم حال كنيم؟؟؟؟گفتم الان كه جفتمون خسته ايم رضا هم خوابه باشه فردا پس فردا ميام سه تايي ي حالي مي كنيم و خدافظي كردم و رفتم خونم اما عجيب حشري بودم بعدش ب خودم گفتم كاش ميموندي باهاش سكس كردي اما خب مهمانداري كرده بود ميدونستم حال نداره و خسته شده طفلك…
با اينكه كمي دير وقت بود گفتم بزار ي پيام ب نگين بدم ببينم بيداره يا نه بيدار بود اما از شانسم شوهرش خونه بود و ديگه هرطوري بود بدون كص اون شبو صب كرديم…
فردای اون روز نگین اومد پیشم و گفت ببخشید دیشب نتونستم بیام و برام حسابی جبران کرد و سنگ تموم گذاشت و کلی لذت بردیم…
بعد از سکس تو بغلم که بود گرم صحبت بودیم گفت رادمهر سارارو میشناسی گفتم نه سارا کیه گفت بابا دختر فرح دیگه گفتم فرح کیه گفت زن سیروس گفتم به جان تو من اصلا اینارو میشناسم گفت ای بابا همسایه طبقه اولن دیگه گفتم والا نمیشناسم شاید گذری تو رفت و آمد دیده باشم شوم اما اینکه سارا کیه و فرح کیه و سیروس کدومه رو من دیگه نمیدونم
حالا چطور مگه چی شده؟؟؟؟
نگین:من با فرح دوستم چند روز پیش ی سری بهش زدم دخترش منو دیده گفت عه نگین چقدر خوب شدی و ورزش میکنی و این حرفا گفت مربیت کیه ب منم برنامه میده نمیدونستم درسته بخوام بهش معرفیت کنم یا نه اول گفتم ب خودت بگم اگه اوکی هستی بهش بگم بیاد ببینیش بهش برنامه بدی…
گفتم مشکلی نداره اگه نیومدم خیلی مهم نیس میتونه ی عکس قدی از جلو و عقب بگیره برام بفرسته سرشم میتونه کات کنه که چهرش مشخص نباشه…
نگین:خب خودش وقتی حی و حاضر دیگه عکس چرا
رادمهر:همينجوري گفتم ی موقع معذب نباشه…
نگین:نه بابا اونجوری نیست مثل خودمون خاکیه
گفتم اوکی هر موقع خواستی بگو بیاد ردیفش کنم…
چند روز بعد نگين با سارا اومد اما نگين خودش كار داشت و نموند گفت اين سارا خانومه ما هواشو داشته باش…
باهم رفتيم داخل و نشستيم براش ي كافي درست كردم اول يكم صحبت كرديم باهم اشنا شديم
سارا 19 سالش بود اما بیبی فیس بود بهش میخوره بیشتر 16 سالش باشه اما کمی تپلی بود البته نه زیاد اما بدن پری داشت فیس بامزه ای ام داشت…
گفت آقا رادمهر ی برنامه میخوام که عین نگین جون خوش اندام بشم…
گفتم برنامه که جای خود اما مهمتر از اون رژیم غذایی و تلاش خودته باید اراده کنی و پشتشو سفت بگیری به نظرم اگه میخوای یه ماه بری و بعد ول کنی شروع نکنی بهتره گفت نه من میخام سفت و سخت جدی بگیرمو ازین حرفا گفتم خب اگه اینجوریه که خیلی ام عالی گفتم لباساشو در بیاره تا بدنشو ببینم یکم خجالت میکشید و صورتش از خجالت سرخ شده بود منم برا اینکه اذیت نشه سریع بدنشو آنالیز کردم و اما چون تو شرکت جلسه داشتیم و کمی عجله داشتم شمارشو گرفتم که شب سره فرصت برنامشو بنویسم و براش تو واتساپ بفرستم اونم کلی تشکر کرد و خدافظی کردو رفت منم راهی شدم که برم ب کار و زندگیم برسم…
بعدازظهر كه كارم تموم شد یادم افتاد که خونه رضا اينا دعوتم انقدر كار داشتم كه اصلا داشت يادم ميرفت رسيدم خونه سريع ي دوش گرفتم و كيرو خايرو ي صفايي دادم و اماده شدم رفتم خونه رضا اينا از اون شب بعده تولدش ديگه فرصت نشده بود باهم باشيم محدثه كه ازم ناراحت شده بود گفت اون شب گفتي فردا پس فردا مياي پيشم چرا نيومدي گفتم ببخشيد ب خدا خيلي گرفتار بودم همش درگير كاراي شركت و باشگاه بودم ي پام شركت ي پام باشگاه يكم بغلش كردم از دلش در اوردم اونم همونجا رو مبل رفت بين پاهام و دست انداخت كه كيرمو در بياره گفت زود باش بدش بهم كه دلم لك زده براش…
مثل هميشه چنان با عشوه و عشق و لذت شروع كردبه ساك زدن كه آه از نهادم بلند شد ناخودآگاه چشمامو بستمو سرمو ب عقب بردن و غرق در لذت بودم نميدونم چند دقيقه تو اين حالت بودم اما وقتي چشممو باز كردم با رضا كه روبروي ما نشسته بود و داشت مارو تماشا ميكرد چشم تو چشم شدم و گفت حال ميكني نه گفتم لامصب نميدوني چجوري ساك ميزنه كه اين زن تو ي تيكه جواهره جواهر…
رضا:والا ي لحظه همچين كه تو چشماتو بستي و رفتي تو لذت و اينجوري ام كه اين توله سگ با اين لذت داره ساك ميزنه منم كه مَردم دلم كير خواست…
اينو كه رضا گفت محدثه كيرمو از دهنش دراورد و گفت خب بيا توام بخور ببين چه خوشمزس…
رضا با كمي ترديد و دودلي اروم اومد سمت ما و كناره محدثه نشست و محدثه ام كيرمو گرفت سمت رضا و گفت بخور،رضا ي نگاهي ب من كردو وقتي ديد عكس والعملي نشون نميدم باز با كمي ترديد كيرمو كرد تو دهانش و شروع ب ساك زدن كرد واقعيت اين كارش برام چيزه تعجب انگيزي نبود وقتي اب منو از كص و كون زنش اونجور با ولع و لذت ميخورد كيرمم بخوره ديگه چه اشكالي داره…
كمي كه ساك زد یخش آب شد و حالا زن و شوهر دوتايي باهم مشغول شدن يكم اين مي خورد يكم اون منم كه غرق لذت حسش نبود پاشيم بريم رو تخت همونجا رو كاناپه مشغول شديم محدثه اومد روم و به رضا گفت عشقم خودت كيرشو بكن تو كصم رضاعم ي ساك ديگه ب كيرم زدو با كص زنش تنظيمش كردو محدثه ام نشست روش و شروع کرد به سواري يكم كه بالا پايين كرد كيرمو درآورد و به رضا گفت بخورش رضاعم ي ساكي ب كيره من زدو ي ليسي ام ب كص محدثه و باز كيرمو فرستاد تو كص زنش…محدثه كه ارضا شد پوزيشنو عوض كردم و داگي خوابوندمش و با كونش مشغول شدم تو اين پوزيشن ديگه رضا نميتونست كيرمو از سوراخهاي زنش بكشه بيرون و ساك بزنه درباره بزاره توش اما من خودمو زدم ب پرويي و كمي كه تو كون محدثه تلنبه زدم كيرمو كشيدم بيرون و بردم سمت دهان رضا…
رضاعم كه انگاري از خداش باشه با لذت برام خورد
گاهي منم سره رضارو مي گرفتم و بيشتر به كيرم فشار میدادم…دوباره رفتم سراغ محدثه و شروع كردم ب گاييدن كص و كونش چندتا تلنبه تو كص ميزدم بعد ميكردم تو كون چندتا تلنبه اونجا دوباره تو كص لا ب لاش ميدادم رضا برام ساك ميزد اصلا وضع و اوضاعي بود و عشق ميكردم وقتي حس کردم دارم ارضا ميشم اول خواستم تو كونش خالي كنم اما گفتم چه كاريه هميشه رضا آبمو از سوراخهاي زنش خورده اين بار مستقيم از كارخونش بخوره كيرمو كشيدم بيرون و رفتم سمت رضا اومد ساك بزنه گفتم نه بشين دهنتو باز كن فهميد كه آبم داره مياد نشست و دهانشو باز كرد زبونشو دراورد منم ي جلق ريزي زدم و با فشار آبمو توی دهان و كمي ام رو صورت رضا خالي كردم و بعد ولو شدم رو مبل…
اينبار محدثه رفت سراغ رضا و در حالي كه آبم تو دهانش بود ازش لب گرفت و دوتايي ابمو نوشه جان كردن بعدم ي ساكي برا رضا زدو اب رضارم خورد…
اومدم خونه ديگه آخره شب شده بود گوشيمو كه چك كردم ديدم سارا پيام داده و گفت مربي جان برناممو نفرستادي برام براش نوشتم كه ببخشيد سارا جان امروز كمي درگير بودم فراموش كردم فردا حتما يادآوري كن برات بنويسم…
اونم تشكر كردو گفت چشم فردا بهتون پيام ميدم شبه خوبي داشته باشيد…
فردا صب نوشين و نگين اومدن تمرينشون دادم و رفتن بعدش ي دوش گرفتم كه برم شركت ديدم سارا پيام داده كه مربي جان منو كه فراموش نكردي؟؟؟؟
منم ب شوخي گفتم مگه ميشه شمارو فراموش كرد خانوم…
گفت اره ديگه ديشب منو فراموش كردي…
گفتم اونو بزار رو حساب مشغله…
سارا:باشه ميبخشمت ولي با ما به ازين باش كه خلق جهاني…
نشستم سريع براش برنامه هاشو نوشتم و فرستادم گفتم بفرما از همبن امروز پاشو استارتشو بزن كه ببينم چه ميكني…
تشكر كردن خدافظي كرديم…
ولي خوشم اومد دختر با اراده اي بود معمولا مردم كون گشاديشون مياد و ادامه نميدن اما مشخص بود كه سارا لايف استايلش براش مهمه درسته اندام فيتي نداشت اما همينكه اراده كرده بود خودش چند قدم از خيليا جلوتر بود و طولي نكشيد كه كم كم نتيجه تلاش هاشم ديد حدودا بعد از هفت هشت ماه كه مدام باهام در ارتباط بودو برنامه و مكمل و اينا ميگرفت خيلي از تغييراتش راضي بود البته تغيبرات اونقدر چشم گيري نبود هنوز اول راه بود اما در حد اندازه خودش عالي بود ماه جديدش داشت شروع ميشدو قرار بود بياد ازم برنامه جديد بگيره وقتي اومد ديدم برام كادو گرفته و بعدم بغلم كردو كلي ازم بخاطر حمايت و انگيزه اي كه بهش دادم تشكر كرد تو اين مدت خيلي باهام صميمي شده بود من فقط ب چشم ي شاگرد بهش نگاه ميكردم اخه تفاوت سنيمون زياد بود اما متوجه شدم كه اون انگاري بيشتر از اينا ميخاد و هي روز ب روز بيشتر بهم پيام ميداد و زنگ ميزدو درباره مسائلي جز ورزش باهام صحبت ميكرد خب منم دوهزاريم اوفتاد گفتم بزار تا بيشتر از اين پيش نرفته روشنش كنم كه حد و حدود خودشو بدونه ي روز كه داشت در مورد مسائل مختلف حرف ميزد گفتم ببين سارا جان من فقط مربي ورزشتم فقط اگه بحث ورزشي داري من ميتونم كمكت كنم نه بيشتر گفت اخه…گفتم اخه چي گفت اخه چجوري بگم من بهت حس دارم گفتم چي داري ميگي سارا اصلا منو تو سنمون ب هم نميخوره دختر جان تو بايد بري با يكي كه هم سن و سال خودته ديگه فوقش پنج سال ازت بزرگتره نه مني كه هفده هجده سال باهات اختلاف سن دارم…
سارا:دله دیگه مگه دست منه بعدم سن که مهم نیست الان پیرمرد هفتاد ساله با دختر بیست ساله دوست میشه ما که اونقدری تفاوت سنی نداریم…
گفتم شرمندتم من فقط ب چشم ی شاگرد بهت نگاه میکنم نه بیشتر اگر چيزي جز اينه كلا باهم در ارتباط نباشيم بهتره…
سارا:تو هنوز متوجه نیستی که من چقدر دوستت دارم وقتی ی بلایی سره خودم اوردم اونوقت میفهمی…
رادمهر:این حرفا چیه میزنی تو مگه عقل تو سرت نیست بچه ای مگه…
سارا:نه همه عقل و هوش و حواسمو بردی د اخه لامصب من چجوری بهت بگم که بخاطرت خواب و خوراک ندارم فکر کردی این همه انگیزه برا ورزش و بخاطر چی بدست اوردم فقط بخاطر وجوده تو هر روز تلاش کردم که ی ورژن بهتری از خودم بسازم برای تو فقط برای اینکه ب چشم تو بیام فقط برا اینکه بتونم یکم تو دلت جا باز کنم چرا منو درک نمیکنی
یعنی من انقدر بدم ک ازم خوشت نمیاد؟؟؟؟
رادمهر:ببین سارا جان اصلا بحث این حرفا نیست تو لیاقت بهترینارو داری هنوز جوونی کلی فرصت های خوب داری منو میخوای چیکار اخه…
سارا:بخدا قول میدم اصلا هیچ دخالتی تو زندگیت نکنم سیریش نشم با هرکسی که دوست داری رابطه داشته باش اما بزار منم ازت لذت ببرم رابطمون فقط در حد سکس باشه نه میخوام برام وقت بزاری نه میخوام برام خرج کنی نه هیچ چیزه دیگه فقط دوست دارم از اون هیکل مردونت لذت ببرم من نیاز دارم نیاز مو با تویی که میدونم جام پیشت امنه برطرف کنم بهتره یا برم با کسایی که معلوم نیست چه توقع و انتظاری ازم دارن و‌ معلوم نیست چه بالاهایی میتونن سرم بیارن…؟؟؟؟
من که دیگه مخم از حرفای این دختر سوت کشیده بود ی کلام فقط اومدم بهش بگم فقط با من در مورد مسائل ورزشی صحبت کن ببین داستان ب کجاها که کشیده نشد دیگه ادامه ندادم گفتم حالا بعدا باهم صحبت میکنیم…
چند روزی جوابشو ندادم چون اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم بچه بود اخه من اصلا با دخترای این سن و سال ابم تو ی جوب نمیرفت…
وقتی دید جوابشو نمیدم پاشد اومد دم خونم میخاستم اول درو روش باز نکنم اما دلم نیومد
وقتی اومد تو دیدم زد زیره گریه و مدام با مشتاش زد ب تخت سینم گفت حالا دیگه جواب منو نمیدی…
دستاشو گرفتم و اشکاشو پاک کردم و بردم نشوندمش یکم باهاش حرف زدم ارومش کردم
گفتم بشین برم برات ی اب میوه بیارم بخور
وقتی رفتم و برگشتم دیدم اي دل غافل لباس رو کنده و لخت مادرزاد گرفته نشسته گفتم سارا تورو خدا پاشو جمع کن خودتو گفت تا منو ب خواستم نرسونی همینی که هست…
عجب گیری کرده بودم از دست این بچه گفتم بخدا زشته این کارایی که داری میکنی…
گفت عشقت منو روانی کرده دیگه ازین بدتراشم از دستم بر میاد میگی نه ی چاقو از رو میز برداشت و گذاشت رو رگ دستش گفت میخوای بهت ثابت کنم
پاشدم چاقورو از دستش گرفتم و پرت کردم اونور ی چک محکم خوابوندم زیر گوشش و از موهاش گرفتم و کشیدمش بردمش سمت اتاق و انداختمش رو تخت تا اومد ی حرفي بزنه باز یکی محکم تر از قبلی خوابوندم زیر گوشش و گفتم فقط خفه شو…
اشکاش جاری شد و منم بی تفاوت شلوار و شورتمو دراوردم و سارارو داگی خوابوندم و خشک خشک شروع کردم ب گاییدن کونش اون گریه میکرد و من هی بلند می گفتم همینو میخواستی اره همینو میخواستی و محکم کونشو میگاییدم و اخرم ابمو تو کونش خالی کردم و لباساشو دادم دستش و از خونه پرتش کردم بیرون…
یکم که گذشت تازه ب خودم اومدم انقد اعصابمو خورد کرده بود که نفهمیدم چیکار کردم خودم از کرده ی خودم پشیمون شده بودم…
دختره طفل معصوم با هزار عشق بهم ابزار علاقه کرده بود و من عین ی سگ کردمش و‌ پرتش کردم بیرون کلی خودمو لعنت کردم و ب خودم فحش دادم
تو که انقدر عوضی نبودی رادمهر تو که اینقدر اشغال نبودی این چه کاری بود کردی عجیب عذاب وجدان گرفته بودم يك ماه تمام سعی کردم دلشو بدست بیارم و مثلا جبران کنم اما نمیدونستم چه ضربه ی بدی بهش زدم ولی ب مرور تونستم دلشو بدست بیارم خودشم قبول کرد که کارش درست نبوده و منو تحت فشار گذاشته بود و اونم ازم عذرخواهی کرد و رابطمون شکل گرفت این رابطه شروع خوبی نداشت اما همه جوره تلاشمو کردم که باهام بهش خوش بگذره و موفق هم شده بودم سارا دختر بود و منم اصلا قصد نداشتم پردشو بزنم فقط از کون میکردمش هر موقع کونش خارش می گرفت پامیشد میومد پیشم و ی دل سیر بهم کون میداد چه آب هایی که من تو اون کون خالی نکرده بودم…
تو این رفت و‌ امدا مادرش فرح بهش شک کرده بود البته مادر لارجی داشت میدونست دخترش دوست پسر داره و حتی رابطه از عقب داره اما نمیدونست با من ی روز انگاری از خونه که میاد بیرون که بیاد پیش من مادرش آمارشو ميگيره و میبینه که از ساختمون بيرون نرفت و با آسانسور اومده طبقه من اونجا شستش خبردار میشه که دخترش کونشو کجا ب باد داده وقتی ام که میره خونه مادرش با تیکه بهش میگه خوش گذشت به فلانی کون میدی اره دختره ام پرو برمیگرده میگه آره اگه بدونی چقدر خوب میکنتم… اینارو وقتی داشت برام تعریف میکرد گفتم دختر تو یکم حیا نداری مثل اینکه آبرو حیثیت مارو پیش مادرت بردیا الان من ديگه روم نميشه تو روش نگاه كنم…گفت نه بابا من با مادرم اصلا ازین حرفا نداریم خودش قبلا بهم میگفت تا شوهر نکردی خواستی بدی از دره عقب بده که ی موقع حامله نشی شر بشه برامون…
گفتم پس واقعا مادر خوبی داری دایی جان قدرشو بدون…
حالا الان من دیگه روم نمیشد تو صورت فرح مادر سارا نگاه کنم که قبل از این ماجرا سال تا سال نمیدیدمش بعد از این هی مدام تو پارکینگ موقع رفت‌ و آمد می دیدمش اونم یا داشته میرفته بیرون یا برگشته بوده هر بارم ی لبخندی بهم میزد و میرفت…
ی روز که از راه رسیده بودم دیدم ای بابا باز این فرح تو پارکینگه انگاری اونم تازه رسیده بود و کلی ام خرید کرده بود ماشینمو پارک کردم و باهاش سلام علیک کردم اومدم برم که صدام زد گفتم جانم گفت ی کمک ب من میدی وسایلام زیاده سنگینم هست گفتم چشم خلاصه کلی مشما این دستم کلی ام اون دستم چند تا ام دست خودش رفتیم دم واحدش درو باز کرد گفت بی زحمت بیار بزار تو اشپزخونه ی یالا گفتم و‌ وارد شدم وسایلو گذاشتم و اومدم برم که گفت کجا گفتم با اجازتون رفع زحمت کنم گفت بگیر بشین زحمت كشيدي کمکم کردی همینجوری خشک و خالی که نمیزارم بری الان میزنم سریع اب جوش بیاد ی چایی بخوریم باهم گفتم ممنون من میل ندارم که با جدیت بیشتری مدل دستوری گفت میگم بشین منم دیگه جز چشم حرفی نتونستم بزنم و نشستم…
زد اب جوش بیاد و رفت لباسشو عوض کرد و با ی تاپ و شلوارک اومد تازه فهمیدم که سارا اندامش ب مادرش رفته اصلا انگار جوونی های مادرشه یکم تپلی اما مادرش کمی تپل تر بود قشنگ بزرگی باسن و‌سینشو می شد از زیر لباس دید البته خب فرح سن و سالي ام داشت حدود 48-47 سالش بود خيلي فيس آنچناني نداشت سارا دخترش ازش خوشگل تر بود اما قلمبگي كونش عجيب تو بدنش خودنمايي ميكرد قشنگ ي سرويس پارچ و ليوان رو تاقچه كونش جا ميشد…
با ی سینی چای و شیرینی اومد وقتی خم شد چایی تعارف کنه سینه های درشتش نمایان شد چند ثانيه ای چشام میخ شد بهش و سریع ب خودم اومدم دیدم داره مبخنده بعد نشست و گفت از خودت پذیرایی کن ب ظرف شیرینی اشاره کرد گفتم ممنون‌
یهو بی مقدمه گفت تو کون دخترم میزاری اره؟؟؟؟
من که از بی پروایی این زن کمی جا خورده بودم اما نمیدونست که من کونده پرو تر از اينام گفتم با اجازه شما بله…
گفت شنیدم خیلی ام خوب میکنیش…
گفتم ماشالله هزار ماشالله سارا جان کون خوبی داره بعد ی نگاهی ب کون فرح کردم و گفتم البته الان کاملا فهمیدم که به کی رفته بزنم ب تخته…
بعد فرح گفت هوی هوی پسره هیز چشاشو درویش کنا من شوهر دارم…
گفتم چه ربطی داره مگه زن شوهردار دل نداره…
گفت اخ که چقدر تو پررویی بشر…
گفتم اختیار دارین درس پس میدیم…
چاییمو که خوردم پاشدم گفتم با اجازتون من دیگه رفع زحمت کنم ممنون از پذیراییتون…
اونم گفت ممنون که کمک کردی بعد گفتم بازم اگه کمکی چیزی بود بگید میکنمتون ی اشاره ب کونش کردم و اومدم که برم…
گفت کجا پس گفتم برم دیگه گفت مگه نمیخواستی کمک کنی باز…گفتم در خدمتم گفت دیرت که نشده کاری که نداری گفتم برای شما وقت دارم بعد دستمو گرفت و کشید برد سمت اتاق گفتم تو كه گفتي هيزي نكن من شوهر دارم گفت ب قول خودت مگه من دل ندارم…گفتم ی موقع شوهرت نیاد گفت نترس گفتم سارا چی ی وقت نیاد گفت خيالت راحت کیرمو که از تو شلوارم دراورد ی نگاهی بهش کردو گفت نه راضی ام با این دخترمو میکنی اره کوفتش بشه…
يكم برام ساك زد و بعد تاپ و شلوارك خودشم كند و لخت برام رو تخت قنبل كرد و گفت بجنب پسر ببينم چه ميكني ببينم اونجور كه تعريفتو ميكنم هستي يا نه…
رفتم پشتش و اومدم كيرمو بكنم تو كصش كه مانع شد گفت نه نه نه نه اونجا فقط مال شوهرمه شما از دره عقب وارد شو…
تو دلم گفتم يعني من استدلالتو گاييدم زن خيانت خيانته ديگه اون ماله شوهرمه و اون ماله همسايمه اون ماله اقوام من نداره كه…
خلاصه بدون هيچ حرفي ي توف انداختم سره سوراخ قهوه ايه كونش و سره كيرمو با سوراخش تنظيم كردم و با ي فشار داخلش كردم…طولي نكشيد ك ب ارومي نصف بيشتر كيرمو داخلش جا دادم كون نسبتا گشادي داشت مشخص بود تو اين سالها تا تونسته ازش كار كشيده عين دخترش شديدا كوني بود البته بهتره بگم دخترش عين مادرش شديدا كوني بود…
با همه وجود جوري از كون گاييدمش كه هرچي قبلا كون داده براش سوتفاهم بيش نباشه و اونم سرشو كرده بود لاي بالشت و ملافه رو چنگ ميزد و حسابي ب اه و ناله افتاده بود همينجوري كه از كون ميگاييدمش دست انداختم كصشم ميماليدم كه بيشتر حال كنه با اينكارم ديگه صداش رفت رو هوا و طولي نكشيد كه با ي جيغ نسبتا خفيفي ارضا شد…
پوزيشنو عوض كردم و لب تخت خوابوندمش و لنگاشو قشنگ دادم هوا و خودمم وايساده باز كردم تو كونش اينجوري كني كونش تنگ تر بنظر ميومدو حس و حال بهتري داشت كصش هم راه دست تر بود در حال كردن چوچولشم ميماليدم و با انگشتم كصشو ميگاييدم فرح هم چشماشو بسته بود و از لذت لباشو گاز میگرفت و سرشو هي اينور و اونور ميكرد…
تقريبا شدت تلنبه هام ب اوج خودش رسيده بود و با تمام قدرت و توانم ميكردمش كه براي بار دوم هم ي لرزه اي كرد و ارضا شد منم چون نزديك ارضا شدن بودم متوقف نشدم و بكوب ادامه دادم تا با ي فشاري همه ابمو داخل كونش خالي كردم همين كه ابم تو كونش خالي شد فرحي آه بلندي از سر لذت كشيد و گفت اخ جونم بريز بريز كونمو سير آب كن آخ كه من فدای خودت و كيرت و اون آب داغت بشم اه همشو توم خالي كن…لبخند رضايتو ميشد تو چهرش ديد معلوم بود حسابي لذت برده بعد گفت كه چند سالي بود كه ي كون درست حسابي كسي ازش نگاییده بود و بغلم كرد و كلي ازم تشكر كرد بعد ب ساعت ی نگاهی انداخت و گفت زود باش خودتو جمع و جور كن برو كه كم كم ديگه سارا پيداش ميشه منم بخاطر حالي ك داد ازش تشكر كردن مو پیچیدم به بازی…
ولي خودمونيم سكس نطلبيده ام مرده ها الكي الكي امروز ي دفعه اي عجب كوني گاييدم خدايا شكرت كه هميشه و همه جا هوامو داري و بهم حال ميدي…
رسيدم خونه ي دوش گرفتم و خرسند از كوني كه گاييده بودم رفتم ك ب كاراي روز مرم رسيدگي كنم…
دقيقا فرداي همون روز ديدم ي شماره ناشناس بهم پيام داده نوشته سلام گل پسر چطوري؟؟؟؟براش نوشتم كه شما گفت فرحم…تعجب كردم اخه شمارمو نداشت حدس زدم از گوشي سارا برداشته باشه خلاصه باهاش گرم گرفتم و حال و احوال كردم گفتم چطوري رديف مديفي گفت تا وقتي شما هستي مگه ميشه رديف نباشم…
گفتم جانم كاري داشتي باهام گفت خونه اي گفتم فعلا اره اما دو ساعت ديگه بايد برم شركت گفت خوب خوبه پس دو ساعتي وقت داريم ميتونم بيام پيشت؟؟؟؟گفتم خواهش ميكنم منزل خودتونه تشريف بياريد…
راستیتش يكم سختم بود چون تازه دوش گرفته بودم و اگه ميومد باز مجبور میشدم برم دوش بگيرم اما خب ديگه چاره اي نبود نتونستم بگم نياد…
ده دقيقه بعد زنگ خونه ب صدا در اومد و رفتم راهنماييش كردم داخل اول حسابي ي نگاهي ب اطراف كردو خونمو برانداز كردو گفت نه بابا ماشالله خوش سليقه ام هستيا…
گفتم بفرما بشين چي ميل داري بيارم چاي يا قهوه گفت هيچكدوم من تورو ميل دارم فقط…
مگه نگفتي دو ساعت ديگه بايد بري بيست دقيقه كه الان رفت پس بجنب تا ديرت نشده…
دستشو گرفتمو با هم رفتيم سمت اتاق خوابم و مشغول شديم منو هول داد رو تخت و اومد روم و شروع كرد ساك زدن حسابي ك ساك زد پاشد و ي دفعه نشست رو كيرم و تا ته كردش تو كصش كه حسابي ام آب انداخته بود…
من كه انتظار گاييدن كونشو داشتم كمي جا خوردم و بهش تيكه انداختم گفتم مگه نگفتي كصم ماله شوهرمه كونم مال تو چيشد پس…همينجوري كه داشت سواري ميكرد و لذت ميبرد گفت كص ننه شوهرم بابا همه وجودم ازين ب بعد متعلق ب توعه بكن كه خوب ميكني الهي فرح فدات بشه…
تو نكني كي بكنه اگه بدوني دلم چقدر ي كير جوون و قبراق ميخاست بكن ك دارم ميميرم اه بكن اه اه واي خانوم داشت حسابي رو ابرا سير ميكرد و عجيب لذت ميبرد منم راضي و خشنود از اين كه داره حال ميكنه با جون و دل براش سنگ تموم گذاشتم و هم ي دل سير از كص كردمش و هم باز ي حالي ب كونش دادم و اونم راضي از ي سكس خوب رفت سراغ عاقبتش بايدم حال كنه ي پسر ورزشكار قوي و با نشاط و پرانرژي و جوون تر از خودش اينجوري بكنتش منم باشم عشق ميكنم خلاصه كمي ديرم شده بود اما باز مجبور شدم برم ی دوش بگيرم بعدم برم سراغ كارو زندگي و تهيه آذوقه…
امروز جلسه داشتيم كمي با تاخیر رسيدم و از جمع به خاطر تاخیرم عذر خواهي کردم و مشغول شديم…
چند وقتي بود با ي شركت ديگه اي داشتيم همكاري مي كرديم چندتا جوان جوياي نام بودن و دنبال فرصت هاي خوب منم كه از اول شروع كارم بيشتره توجهم روي جوان ها بود وقتي ديدم اين اهم جوان هاي زرنگي هستن و میتونم روشون حساب كنم باهاشون وارد همكاري شدم…سه تا پسر بودن دوتا دختر از همون اول يكي از اين دخترا نظرمو جلب كرده بود هم استايل خوبي داشت هم دختر كاري و زرنگي بود هم سرزبون دار و اجتماعي بود معمولا هم بيشتره كنفرانس جنسیشونو اين خانم كه اسمش نازنين بود هندل ميكرد تقريبا يك سال ونيم دو سالي از همكاريمون مي گذشت كه اروم اروم تونسته بودم كمي باهاش صميمي بشم و اوايل زنگ يا پيامي اگر به هم ميزديم بيشتر مسائل كاري بود اما رفته رفته صحبت هاي ديگه ام ميكرديم و منم بنا به تجربه اي كه داشتم ب قول معروف چندتا پيراهن بيشتر ازشون پاره كرده بودم تو مسائل مختلف راهنماي ميكردم و ی روز دلو زدم به دريا و دعوتش كردم يه رستوران براي صرف نهار كه گفت اين دعوتتون ب چه مناسبته گفتم مگه مناسبت ميخواد يعني ما ي ديتمون نشه؟؟؟؟
از نگاه هايي كه تو اين مدت ب من داشت ميدونستم كه اونم همچين از من بدش نمياد و شايد اونم منتظر بوده تا من ي حركتي بزنم…
خلاصه قبول گردو باهم ي ديت رفتيم اونجا خيلي صحبت کردیم و بهش پيشنهاد دارد با هم وارد رابطه بشيم و اونم قبول كرد نازنين اون زمان ٢٣سالش بود و مجرد بود با خانوادش زندگي ميكرد…
من خيلي اهل اينكه با كسي بخوام جدي وارد رابطه بشم نبودم بيشتر فقط پارتنر داشتم براي سكس اما خب از نازنين خوشم ميومد گفتم هرچي بادا باد حالا ي رابطه اي رو شروع كنيم يا به سرانجام مي رسد يا نه ديگه خدارو چه ديدي…واقعيت نگاهه جنسي اي بهش نداشتم انقدر كه از سكس تامين بودم كه اصلا نيازي نداشتم تقريبا يك روز در ميون يا گاهي هر روز سكس داشتم خاره كمرمو گاییده بودم…
خلاصه اينجوري شد كه بعد از مدت ها تصميم گرفتم وارد ي رابطه بشم خدارو شكر از اين دختراي تو مخي نبود كه هي بيست چهاري بخواد آدمو چك كنه و چميدونم صب بخير و شب بخير و الان کجايي نهار چي خوردي و شام چی خوردی و ازين كسشعرا بعدم من ديگه سن و سالم ازين حرفا گذشته بود خودشم ميدونست…
تو اون مدت كه باهم بوديم جوري كنارم زندگي ميكرد كه شاه ب كص ننش ميخنديد اگه اونجوري زندگي کنه…صد پله كنارم از هر لحاظي ارتقا پيدا كرده بود همه چيز خوب بود تا مادرش گند زد ب رابطمون البته منم بي تقصير نبودما اما خب همه اتفاقا خيلي يهويي پيش اومد…
حالا داستان از چه قرار بود بعد از ي مدت كه رابطمون جدي تر شده بود نازنين منو با مادرش الهام آشنا كرد البته از اول در جريان رابطمون بود چون نازي دختري نبود كه چيزيو از مادرش مخفي كنه اما خب قسمت نشده بود منو مادرش رو در رو باهم آشنا بشيم تا اينكه بعد از ي مدت نزديكاي تولد نازي بود كه من ي جارو رزرو كرده بودم كه سوپرايزش كنم اما نميدونستم چجوري برا همين مجبور شدم با مادرش هماهنگ كنم اون نازيو ب ي بهونه اي بياره و اونجا برا اولين بار حضوري تونستم الهامو ببينم و با هم بيشتر آشنا بشيم قبل از اون فقط تو اينستا همو دنبال ميكرديم و گاهي عكساي منو نازيو لايك مي كرد و برام قلب ميفرستاد…الهامو كه ديدم كلا نازي از يادم رفت عجب ماماني داشت رو نكرده بود خيلي خوشگل تر و خفن تر از دخترش بود البته سن و سالي داشت اما عجيب خوب بود از اين ميلف هاي جا افتاده ولي حيف من با نازي بودم و دستو بالم بسته بود…
بعد از اون چند بار ديگه كه بيرون ميرفتم الهام باهامون اومد و ب من خيلي محبت ميكرد ميگفت من پسر ندارم تو مثل پسرم ميموني…
ي روز دعوتشون كردم خونم البته نازي بارها اومده بود خونم و باهم سكس ام داشتيم نازنين دختر نبود دوست پسر قبليش پردشو زده بود بعد ي مدت كه ميفهمه پسره معتاده مجبور ميشه ولش كنه منم كه خوب گذشته طرف برام مهم نبود خيلي اهميتي نمي دادم مهم حال و آيندس…
خلاصه دعوتشون كردم و الهام براي اولين بار اومد خونم ميدونست وضع و اوضاعم خوبه اما شنيدن كي بود مانند ديدن وقتي خونه زندگي رو ديد پراش ريخته بود كلي ام كه اون روز براشون سنگ تموم گذاشته بودم و پذيرايي مفصلي كردم شبش بهم پيام داد و كلي ازم بابت مهمان نوازيم تشكر كرد و يكم هندونه گذاشت زير بغلم كه چقدر خوشحالم كه نازنين تكيه گاهه محكمي مثل تو داره و از این كسشعرا منم تو دلم ميگفتم آره تو كه راست ميگي مگه جز اينه كه بوي پول ب دماغت خورده…
خلاصه ي مدت گذشت و ي روز ديدم نازنين حسابي گرفته و ناراحته گفتم چيه چته چيشده گفت مامانم مچ بابامو گرفته و حسابي دعوا كردن و مامانمم پاشو كرده تو ي كفش كه طلاق مي خوام بابامم ميگه طلاقت نميدم گفتم اي بابا عجب داستاني شده يكم دل داريش دادم و آرومش كردم گفت آخه شما مردا چتونه چرا نميتونيد ب ي نفر متعهد باشيد گفتم چي بگم والا مردا كلا ذاتشون تنوع طلبه گفت تو چي توام تنوع طلبي؟؟؟؟حالا چي ميگفتم الكي گفتم تو كه منو خوب ميشناسي تا حالا خطايي ازم ديدي؟؟؟؟گفت نه ولي از شما مردا هيچي بعيد نيست…!!!
بعدازظهر باز بهم زنگ زد گريه ميكرد گفتم باز چی شده گفت همین الان باز مامانم ي دعواي حسابي با بابام كرد ساکشو برداشت و از خونه زد بيرون…
گفتم كجا رفت گفت نميدونم هرچی بهش زنگ میزنم جوابمو نميده خيلي نگرانشم جايي نداره بره اينجا كه ما كسيو نداريم تهش مجبور بشه بره شهرستان خونه پدر و مادرش كه اونجام بعيد ميدونم بره چون از اولش با ازدواجش مخالف بودن الان با اين شرايط روحي بره اونجا اونام كلي بهش سركوفت ميزنن…
هين صحبت بوديم كه ديدم پشت خطي دارم كسي نبود جز الهام…!!!
نازنين و ب ي بهونه اي پيچوندم و جواب الهامو دادم
صداي داغونش جوابگوي همه چي بود خيلي حالش خراب بود…منم چون داستانو ميدونستم ديگه سعي نكردم سوال پیچش كنم گفتم كجايي الهام جان گفت نميدونم حيرون و سرگردون تو خیابونا گم شدم…
اصلا نميدونم سر از كجا دراوردم گفتم ي لوكيشن برام بفرست برو ي جايي بشين از جاتم تكون نخور تا من بيام دنبالت گفت نمیخواد مزاحمت نميشم واقعا حالم بد بود نميدونستم به كي پناه ببرم ي دفعه ديدم شماره تورو گرفتم گفتم حرف نباشه كاري كه گفتمو انجام بده من زودي ميام…
خلاصه سريع ماشينو اتيش كردم و رفتم دنبالش دم ي ايستگاه اتوبوس ديدم كز كرده و نشسته…
چمدونشم جلوشه وايسادم و پياده شدم بدون هيچ حرفي چمدونشو برداشتم و گذاشتم صندوق درم براش باز كردم و نشوندمش تو ماشين رنگ ب رخسار نداشت انقدر كه گريه كرده بود چشاش پف كرده بود و قرمز شده بود…سكوت بينمون حكمفرما بود چون واقعا نميدونستم چي بهش بگم ترجيح دادم حرفي نزنم تا كمي اروم بشه دم ي ويتاميني وايسادم دوتا آبميوه گرفتم و دادم بهش گفت نميخورم گفتم مگه دست خودته گفت ميل ندارم ولم كن گفتم به زورم كه شده بايد بخوري يكم با حرفام خرش كردم و آرومش كردم كم كم اب ميوشم خوردو بعد باز بردمش ي چرخي زديم بعد بردمش بام تهران گفتم بيا بريم يكم قدم بزنيم هوا بخوري اونجا دستشو گرفتم باهم كمي قدم زديم و حرف زديم كلي باهام دردو دل كرد منم الكي بهش حق میدادم و حرفايي ميزدم كه دوست داشت بشنوه تا بلكم كمي بتونم آرومش كنم هوا تقريبا تاريك شده بود بردمش ي رستوران كه شام بخوريم باز خودشو چس كرد كه ميل ندارم و گفتم ببين شده خودم بشينم كنارت جلو همه قاشق قاشق غذا دهنت بزارم ميكنم اين كارو بايد غذا بخوري جون نداري…اصلا ناهار خورده بودي؟صبحانه خورده بودي؟من ميدونم ديگه حتي ديشب شامم نخوردي پس حرف نباشه هرچي ميگم فقط بگو چشم و عين ي دختر خوب غذاتو بخور اونم خيلي مظلوم ي سري تكون داد و گفت چشم…
غذامونو كه خورديم راهي شدم سمت خونه تو اين مدت كلي هي هم نازنين هم شوهرش امين باهاش تماس ميگرفتن اما جواب نمیداد و بعدم كه كلا گوشيشو خاموش كرد بهش گفتم حداقل جواب نازنينو ميدادي نگرانته گفت ولش كن اونم مثل باباشه اصلا قدر منو نميدونه بزار نگران بشه مهم نيس توام لطفا بهش نگو كه من باتوام…
وقتي ديد دارم ميرم سمت خونم گفت چرا اينجا اومدي گفتم پس كجا ميخواي بري گفت منو بزار ترمينال میخوام برم شهرستان خونه بابام گفتم بريم اونجا كه چي بشه بري كه اون پيرمرد پيره زنم غصه زندگیتو بخورن نه لازم نكرده بريم پيش من باش تا ببينيم چي ميشه گفت اخه…پريدم تو حرفش و گفتم اخه بي اخه قرار شد هر چي ميگم فقط بگي چشم…
گفت امروز به خاطر من از كارو زندگيت اوفتادي نميدونم همه اين محبتاتو چجوري جبران كنم…
گفتم تو فقط حالت خوب باشه همين براي من بسته…
رسیدیم خونه گفتم الهام جان اینجارو مثل خونه خودت بدون یه وقت غریبی نکنیا با منم اصلا تعارف نداشته باش…ی اتاق در اختیارش گذاشتم وسایلشو براش بردم حوله ی تمیزم براش گذاشتم گفتم این اتاق اینم حوله و وسایل اگر خواستی دوش بگیری هر چیز دیگه ای هم لازم داشتی بهم بگو…
ازم تشکر کرد و منم دیگه تنهاش گذاشتم که کمی استراحت کنه…
ی دو روزی سعی کردم حسابی بهش برسم بیشتر بهش توجه کنم کسکلک بازی در میاوردم که یکم بخنده و روحیش عوض بشه چون خیلی حال و روز داغونی داشت واقعا دیروز وقتی رفتم دنبالش دلم براش سوخت اما خب زندگیه دیگه بالا و پایین داره خوشی و ناخوشی داره غم و‌ شادی داره سختی داره مهم اینه آدم بتونه خودشو با هر شرایطی وفق بده هرچی زندگیو سخت تر بگیری بیشتر آسیب میبینی باید شل کنی بزاری بگذره…
خلاصه بعد از دو روز دیدم وسایلشو جمع کرده میخواد بره گفتم کجا ب سلامتی؟؟؟؟گفت نمیدونم هرجا میرم ی مسافر خونه ای جایی…گفتم یعنی اینجا انقدر بهت بد گذشته که داری فرار میکنی؟؟؟؟
گفت نه بخدا من که اصلا نمیدونم چجوری قدردان محبت های تو باشم اما خب تو خودت هزارتا گرفتاری داری منم سربارت شدم…
رفتم چمدونشو ازش گرفتم و باز بردم گذاشتم تو اتاقش و گفتم شما هیجا نمیری دیگه ام نشنوم ازین حرفا بزنی سربار و مزاحم و اینا یعنی چی ما مگه با هم ازین حرفا داریم تا هر زمانی که لازم بود همینجا میمونی غیر از باشه ب جان خودت ازت دلخور میشم دوست داری ازت دلخور بشم؟؟؟؟
گفت من غلط بکنم ببخشید اگه ناراحتت کردم شرایط منو که میبینی دیگه عقلم کار نمیکنه…
گفتم توام داری اشتباه میکنی نبد ب خودت انقدر سخت بگیری همین‌ دوشبه فکر کردی نفهمیدم تا صب داشتی گریه میکردی هان؟فکر میکنی نفهمیدم چیزی نگفتم گفتم شاید اینجوری آروم بشی حیف اون چشمای نازت نیست انقدر بهشون فشار میاری؟؟؟؟
یکم میون صحبتام ازش تعریف کردم و بعدم دیگه از رفتن منصرف شد…اما از روز بعدش حس کردم حرفام کمی روش تاثیر گذاشته و کمی سرحال تر بود
کارای خونمو برام انجام میداد اشپزی میکرد برام…
چند روزی بود نازنین میخاست بیاد پیشم و‌ هی میپیچوندمش و بهونه های الکی میاوردم بهش نگفته بودم که مادرش پیش منه…ی روز ک‌ تلفنی حرف میزدیم‌ الهام متوجه شد و گفت ببین من میگم مزاحمم هی تو میگی نه این باره چندم بود که به خاطر من پیچوندمش اگه میخواد بیاد پیشت من میرم بیرون بعدش ک رفت بگو‌ باز میام شاید بهت نیاز داره بچم…
گفتم نمیخواد بری همون تو اتاقت باش درو ببند اونم که راه نمیوفته تو خونه ب این بزرگی دونه دونه اتاقا رو چک کنه که میاد یکم پیشم هست و‌ میره…
گفت باشه و منم دیگه ب نازنین گفتم و اومد… حشری بود حسابی شهوت تو چشماش موج ميزد… نرسیده از جلوی در پرید تو بغلم و لباشو چسبوند ب لبام صبرش نبود گفتم چته دختر بذار بررسی فرار نمیکنم که گفت میدونی چند روزه بهت نیاز دارم هی برام بهونه اوردی گفتم ب جون تو خیلی سرم شلوغ بود گفت اشکال نداره الان برام جبران میکنی اینقدر حشری بود که نذاشت ببرمش تو اتاق هولم داد رو کاناپه و اومد روم منم هی میترسیدم صدامونو الهام بشنوه…افتاد ب جون کیرم و با چه ملچ و مولوچی ساک زد و بعدم پاشد و نشست روش و شروع کرد ب سواری کردن صداشم که کل خونرو برداشته بود… چند بار گفتم نازی اروم تر اصلا انگار نه انگار هیچ توجهی نمی کرد و آخراشم ک دیگه انقدر صداش رفته بود بالا که گفتم قطعا دیگه الهام متوجه شده عجب داستانی شده بود…
نازنین که رفت روم نمیشد تو صورت الهام نگاه کنم اونم حرفی نزد فقط از اتاقش ک اومد بیرون ی لبخندی بهم زد و گفت خسته نباشی دلاور خدا قوت منم از خجالت یکم سرخو سفید شدم و صحنه رو ترک کردم رفتم تو اتاقم و یه دوش گرفتم بعدم خودمو سرگرم کتاب خوندن کردم تا موقع شام که الهام اومد و صدام کرد گفت گل پسر بفرما شام حاضره…
من که هنوز از روش خجالت میکشیدم الکی گفتم ممنون شما بخور من میل ندارم…الهام تیکه انداخت و گفت این همه فعالیت کردی مگه میشه گشنت نباشه پاشو بیا ببینم…
خلاصه با کلی خجالت پاشدم و نشستیم سره میز گفتم الهام جان ببخشیدا شرمنده امروز فکر نمیکردم اینجوری بشه خیلی سرو صدامون رفت بالا…
گفت من باید ازت عذرخواهی کنم که چند وقته الان بخاطر من قید خوشی تو زدی بعدم خیلی خوشحالم که نازنین انقدر زیاد باهات لذت میبره…
چند دقیقه ای سکوت کردیم و مشغول خوردن غذا شدیم بعد الهام گفت نازنین دختره یا نه؟؟؟؟یکم جا خوردم ک ی دفعه این سوال رو پرسید اما گفتم نه دختر نیست اما بکارتشو با من از دست نداده بعدم دیگه حرفی نزدیمو غذامونو تموم کردیم…
اون شبم گذشت و فردا شبش رفتیم که بخوابیم کمی که گذشت احساس کردم الهام باز داره گریه میکنه
اما اینبار دیگه بی تفاوت نموندم پاشدم و رفتم سمت اتاقش و در زدم گفتم الهام جان اجازه هست بیام تو
جوابی نشنیدم و دیگه صبر نکردم وارد اتاق شدم دیدم گوشه تختش کز کرده و سرشو گذاشته رو زانوهاش کنارش نشستم و‌ دست انداختم دور گردنش کمی کشیدمش ب سمت خودم گفتم نبینم اون اشکاتو خانوم سرشو با دستام بلند کردمو اشکاشو پاک کردم محکم تر تو بغلم گرفتمش سرشو ی بوس کردم و موهاشو نوازش کردم یکم باهاش صحبت کردم تا آروم شد بعد خوابوندمش و پتوشو روش کشیدم…
خم شدم و چشماشو ی بوس کردم و گفتم خوب بخوابی داشتم از اتاق میرفتم بیرون که صدام کرد گفت رادمهر گفتم جان دلم گفت میشه پیشم بمونی
گفتم چرا که نه تو جون بخا…
رفتم کنارش دراز کشیدم اون پشت ب من ب پهلو خوابیده بود اومد عقب و خودشو تو بغلم جا کرد منم همونجوری از پشت بغلش کردم و خوابیدیم…
صبحش ک بیدار شدم دیدم الهام رو تخت نیس هنوز خواب آلود و‌گیج و‌ منگ بودم همون موقع دره حموم باز شد و الهام لخت اومد بیرون چشمش که به من افتاده ی جیغ زد و گفت وای خاک ب سرم بعد باز پرید تو حموم گفت ببخشید رادمهر جان فکر کردم خوابی میشه اون حوله منو میدی از رو میز بدی…کلا چند ثانیه ام نشد اما صحنه ای دیدم کالا خواب از سرم پروند پاشدم و حولشو بهش دادم و رفتم دستو صورتمو ی آبی زدم و بعدم الهام اومد و ی صبحانه خوردیم و منم حاضر شدم که برم سره کار…
قبل رفتنم الهام گفت نهار چی برات درست کنم؟؟؟؟
گفتم والا امروز کارم زیاده برای نهار نمیرسم بیام
گفت خب شام چی دوست داری برات بزارم؟؟؟؟
گفتم فرقی نمیکنه هرچی که خودت دوست داری
بعدم اومد کتمو برام نگه داشت که بپوشم وی دستی ام به کرواتم زدو مرتبط کرد ی بوس از گونم کرد و گفت برو خدا ب همرات مراقب خودت باش…
این چند وقت حسابی از کس کردن اوفتاده بودم نه نگین و ‌نوشینو میتونستم بیارم خونه نه سارا و فرحو فقط همون روز ک‌ نازی اومد و ی روزم رفتم پیش محدثه و رضا این الهامم برا ما کیر خر شده بود حالا من بروش نیاوردم اما مارو از کس کردن انداخته بود من هرشب تو اون خونه ی کس جدید میزدم زمین الان بخاطر خانوم کیرمونو غلاف کرده بودیم…
خلاصه اون روزم گذشت و شبش باز اومدیم بریم بخوابیم که الهام گفت کجا گفتم با اجازت برم بخوابم گفت یعنی پیش من نمیخوابی؟؟؟؟گفتم دوست داری پیشت بخوابم؟؟؟؟گفت بعد ی مدت دیشب بودنت کنارم بهم آرامش داد ی خواب راحتی کردم گفتم پس امشبم تو بغلم خودم بخواب باهم رفتیم رو تخت و باز مثل دیشب پشتشو کرد بهم و منم از پشت بغلش کردم دستم رو پهلوش بود که خودش دستمو گرفت و گذاشت روی سینش و بعدم جوری که انگار دستمو بغل کنه سفت با دستاش به سینش فشار داد قشنگ سینش تو مشتم بود فکر بدی نکردم و گفتم بزار راحت باشه خودش دستمو گرفته گذاشت اونجا دیگه اما کمی بعدش که باسنشو به کیرم فشار داد حس کردم که نه دیگه این طبیعی نیست خانوم کرمش گرفته منم گفتم کص خارش سینش که تو مشتم بود و ی فشار دادم و کیرمم از روی شلوار ب کونش فشار دادم اینکارم باعث شد که الهام ی اهی بکشه و بعد سرشو چرخوند طرفم و با چشمانی خمار که طلب کیر میکرد نگاهم کرد و منم سرمو بردم جلو و لبامو چسبوندم ب لباش…
چرخید سمتم و دستشو گرفت دو طرف صورتم و باهام همکاری کرد…
لبامون که از هم جدا شد گفت رادمهر این کار کاره درستیه؟؟؟؟گفتم میخوای تمومش کنیم؟؟؟؟گفت نه بهت نیاز دارم و‌ باز لباشو چسبوند ب لبام…اومدم روش و لباسشو دراوردم و شروع کردم ب مالیدن و خوردن سینه هاش فهمیدم که رو سینه هاش خیلی حساسه حسابی آه و نالش بلند شده بود بعدم شلوار و شورتشو دراوردم و مشغول خوردن کصش شدم…
کمی کصش پشم داشت اما باعث نمیشد که از زیباییش کم بشه حسابی ام آب انداخته بود کمی که خوردم الهام دستشو گذاشت رو کیرمو گفت رادمهر دیگه طاقت ندارم توروخدا منو بکن…
کصش انقدر خیس بود که نیاز ب هیچی نبود همین که سره کیرمو گذاشتم رو سوراخش کیرمو درسته بلعید…
عجب حرارتی داشت این زن گرمای کصش داشت کیرمو ذوب میکرد مشغول تلنبه زدن شدم الهامم ملحفه تختو چنگ زده بود و داشت اه و ناله میکرد و لذت میبرد طولی نکشید که با صدای بلند و همراه با ناله گفت اه بسته بسته اه اه بعد با دستش منو هول داد ب عقب همین که کیرم از کصش در اومد ابش با فشار پاشید بیرون من که متعجب از این اتفاق… شنیده بودم بعضی زنا این مدلی میشن اما ندیده بودم برام جالب بود روش دراز کشیدم و لباشو بوسیدم خودش باز دست انداخت کیرمو گرفت و کرد تو کصش و باز دوباره مشغول شدم دفعه دومم همونجوری ارضا شد همه هيكل منو تختو خیس خالی کرد منم دیگه ضربه های آخرو محکمتر تو کوسش کوبوندم و آبمو تا ته داخلش خالی کردم…اخ که عجب حالی داد این چند وقت درست درمون سکس نداشتم کمرم پره پر بود کصش عجب آبی ازم کشید…
دستشو گرفتم و بلندش کردم باهم رفتیم حموم اونجا هم باز یکم شیطونی کردیم و ی ساک پر توف مجلسی برام زد و همه آبمو نوش جان کرد…
آخره شب که تو بغل هم بودیم می خواستیم بخوابیم گفت شنیدی میگن با ی تیر دو نشون بزن…من الان با ی کیر دوتا نشون زدم هم ب دخترم خیانت کردم هم ب شوهرم البته شوهرم که حقش بود اما نازنین نه…
اینجوری بود که سکس ما شروع شد و دیگه شده بود کاره هر شبمون چه کس و کونایی که ازش نگاییدم…
عین زنو شوهرا شده بودیم چند وقت بعدش با منت کشی های فراوان شوهرش تصمیم گرفت برگرده سره زندگیش گفت الان دیگه باهاش یر ب یر شدم خیانت رو تلافی کردم پس حرفی نمیمونه…
رفت اما کیره من بدجور بهش مزه کرده بود و هفته ای یکی دوبار میومد ی دل سیر بهم میداد و میرفت
ی روز که داشت میومد پیشم نگو نازنین هم سر زده و بی خبر داره میاد وقتی میرسه میبینه که مادرش وارد ساختمون میشه و همون موقع هم ب من زنگ میزنه که رادمهر کجایی خونه ای بیام پیشت منم که از همه جا بی خبر میپیچونمش و میگم نه نیستم اونم شصتش خبردار میشه همون پایین صبر میکنه تا مادرش که از ساختمون میزنه بیرون میره جلوشو میگیره و الهامم که شوک شده بوده به پته پته میوفته و بند و اب میده…
کمی بعدش دیدم نازنین بهم پیام داد که چند وقته؟؟
گفتم چی چند وقته؟؟؟؟
گفت چند وقته با مادرم رابطه داری؟؟؟؟
گفتم یعنی چی نازنین این حرفا چیه داری میزنی؟؟؟؟
گفت خیلی عوضی هستی خیلی آشغالی لعنت ب من که اینقدر دوستت داشتم منه خرو بگو که چقدر ب توی بی شرف اعتماد داشتم فکرشو نمیکردم ی روز اینجوری حتی از مادره خودم ضربه بخورم…
براش نوشتم که نازنین اونجوری ک فکر میکنی نیست بزار برات توضیح بدم…
گفت هیچی نگو فقط خفه شو دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت و بعد هم بلاکم کرد…
ی ساعت بعدش دیدم الهام زنگ زد گوشی رو ک برداشتم دیدم صدای بیمارستان میاد و داره گریه میکنه گفتم چی شده الهام کجایی؟؟؟؟
گفت رادمهر ب دادم برس نازنین رگشو زده…
با حالی آشفته و داغون و پریشون نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم بیمارستان خداروشکر بخیر گذشته بود و خودکشیش ناموفق بود اما تحت مراقبت بود
حالم خیلی گرفته شد هزار بار ب خودم لعنت فرستادم که باعث شده بودم این دختر ب این روز بیوفته اگه ی وقت طوریش میشه چی اخ اخ رادمهر تو کی اینقدر کثیف و کثافت شدی کی اینقدر پست شدی شاشیدم ب سر تا پات پسر اینا حرفایی بود که ب خودم میزدم بعد از اون دیگه هیچ وقت نه نازیو دیدم نه الهامو تا چند وقتم که از خواب و خوراک و زندگی اوفتاده بودم ده کیلو وزن کم کردم اصلا عجیب کیر خورده بود ب زندگیم عین معتادایی شده بودم که بهشون مواد نرسیده…
نازنین دختری بود ک واقعا با جون دل دوسش داشتم حتی بفکر ازدواج باهاش اوفتاده بودم اما خب خودم کردم که لعنت بر خودم باد…
با هر سختي و مشقت كه بود اين روزاي تخمي ام پشت سر گذاشتمو خودمو جمع و جور كردم باز چسبیدم ب ورزش و روزي چهار ساعت بكوب تمرين ميكردم كه فراموش كنم گذشته رو با نگين و نوشين وقت ميگذروندم با رضا و محدثه گاهي با فرح و سارا البته چند وقتي بود كه سارا نامزد كرده بود و ديگه بيخيالش شده بودم ي روز كه از بيرون اومدم ديدم عه سارا دم در وايساده منتظره مادرش بود میخواستن برن بيرون خريد كنن منو كه ديد ذوق کرد و اومد بغلم كرد و حال و احوالو اينا گفت رادمهر دلم برات ي ذره شده ها گفتم ديگه شوهر كردي رفتي قاطي خروسا مارو تحويل نميگيري گفت من هميشه به يادت هستم بزار حالا الان داريم با مامان ميريم بيرون برگشتم ي سري ميام پيشت مفصل با هم صحبت مي كنيم بعد از ظهر اومد خونم پيشم و نشستيم كلي به ياد قديم گفتيم خنديديم بعدش اومد تو بغلم نشست…اومد ازم لب بگيره كه مانعش شدم گفتم چيكار ميكني سارا تو ديگه الان شوهر داري اين كار كاره درستي نيست…
گفت رادمهر يادته چقدر دوست داشتم باكرگي مو با تو از دست بدم اما اين اتفاق نيفتاد و منو ب آرزوم نرسوندی اما الان ديگه پرده ندارم و دلم ميخواد براي آخرين بار ي كص جانانه بهت بدم كه حسرتش تو دلم نمونه لطفا نه نگو و بعد لباشو چسبوند ب لبام و منم ديگه مانعش نشدم و همكاري كردم و ب قول خودش براي اخرين بار ي سكس خوبي با هم كرديم با اين تفاوت كه هميشه از كون ميكردمش و اون روز از كص…
كشش كم كاركرد بود و بر خلاف كونش تنگيه بي نظيري داشت مدت ها بود كص ب اين تنگي نگاييده بودم هم من لذت فراواني بردم و هم سارا…
من كه آب از سرم گذشته بود و سره خيانت بگا رفته بودم و بدبختیاشو كشيده بودم اما به سارا گفتم تو اول زندگيته سعي كن متعهد باشي و سالم و درست زندگي كني اونم با خنده گفت چشم بابابزرگ تو دلم گفتم تو الان خامي نميفهمي ب شوخي ميگيري اما دردشو من تا مغز استخوان كشيدم…
آه هي روزگاره كيري…
اون بگاییو‌ پشت سر گذاشتم حالا ی بگاییه دیگه درست شده بود…
چند وقت پیش با نگین و‌ نوشین سه تایی ی تری سام خفن زدیمو منم طبق معمول تو کص جفتشون ی آبیاری ای کردمو نگو اینا یادشون میره بعدش قرص بخورن خلاصه ی روز دیدم نگین و‌ نوشین سر زده پاشدن اومدم خونم و نگین که مشخص بود اعصابش خورده اما نوشین خوشحال بود نشستیم و‌ گفتم چی شده اتفاقی افتاده بی خبر اومدین…
نگین گفت بله آقا دست گل ب آب دادی…
گفتم یعنی چی نوشین با خنده گفت داری بابا میشی…
پشمام ریخت گفتم بیخیال من قلبم ضعیفه ها ازین شوخیا نکنید با من…
اما دیدم نه شوخی نمیکنن گفتم حالا کدومتون حامله شدین باز نوشین با خنده گفت جفتمون…
باز بیشتر از قبل پشمام ریخت نگین که حسابی دیگه از خنده های نوشین عصبی شده بود یکم به جفتمون رید…گفتم حالا مطمئنید بچه ی منه؟؟؟؟
نگین گفت پ ن پ جز تو کی فرت و فورت تو کص ما ابشو خالی میکنه ده ساله ازدواج کردیم شوهرمون تا حالا تومون خالی نکرده هی بهت گفتم نکن گوش نمیدادی که بفرما الان خوب شد…
گفتم حالا میخواید چیکار کنید نگین که گفت من میندازمش اما نوشین گفت میخوام نگهش دارم
نگین مخالف بود گفت نوشین برات شر میشه
ی موقع بعده ها اگه شوهرت بو ببره یا ب ی طریقی بفهمه روزگارتو سیاه میکنه اما نوشین گوشش بدهکار نبود گفت نترس هیچ اتفاقی نمیوفته…
عجب اوضاع کیری شده بود ی بار دیگم قبلا سره همین ندونم کاریام دست گل ب اب داده بودم دوست دخترمو حامله کرده بودم که ب چه بدبختی تونستیم کارو ختم بخیرش کنیم…
بعد از اين ماجرا نگين باهام اتمام حجت كرد كه فقط ي بار ديگه اگه توم خالي كني هيچ وقت ديگه بهت نميدم منم كه فقط اينجوري لذتم كامل ميشد سكسو با كص شروع ميكردم و با كون به اتمام مي رسوندم و با خيال راحت تو كونش خالي ميكردم و اونم ديگه اعتراضي نمي كرد…
نوشينم كه داشت دوران بارداري رو میگذروند و مدتي بود نديده بودم تا اينكه فارغ شد و ي پسر كاكل زري بدنيا آورد و با شوهرش مشغول بزرگ كردن پسرم شدن…ديگه نوشين دير به دير ميديدم بيشتر وقتش ب بچه داري مي گذشت كه گاهي ميومد يه حالي با هم ميكرديم كه اونم ب مراتب هي كمتر و كمتر شدو منم ديگه خيلي پیگیرش نشدم گفتم بزار با بچش و شوهرش خوش باشه دوست نداشتم خدايي نكرده زندگيشو خراب كنم…
گذشت و ي سفر كاري برام پيش اومد ي دو هفته اي رفتم دبي و اونجا چون برا كار رفته بودم دنبال كص و كص بازي نبودم اما ب مني كه تقريبا يك روز در ميون يا گاهي هر روز سكس داشتم فشار میومد حسابي حشري شده بودم دلمو صابون زده بودم كه وقتي برگردم همون روز ي حال اساسي مي كنم…
خلاصه سفرم تموم شد برگشتم تقريبا نصف شب بود كه رسيدم ديدم الان ديگه ب هيچ كصي دسترسي ندارم ناچارا با هر بدبختی بود خوابیدم تا فردا ي حالي به كيرم بدم بچم دو هفته رنگ كص نديده بود…
خلاصه جونم براتون بگه كه صبح كه شد فقط ب ياد كص چشمامو باز کردم و گفتم چ كنم چ نكنم ي زنگي با نگين زدم از شانسم خونه مادرش بود فرحو گرفتم اول كه جواب نداد بعد بهم پيام داد كه شوهرش خونس گفتم اي بابا حالا هميشه هستنا الان ك ما آمپرم زده بالا هيچكس نيست ب محدثه زنگ زدم ديدم در دسترس نيست ي چند بار ديگر گرفتم ديدم بازم دردسترس نيست گفتم شايد آنتنش پريده بزار برم دم خونش خلاصه پاشدم و رفتم دم خونه رضا اينا زنگ زدم و رضا درو باز كرد گفت به به داش رادمهر گل رسيدن بخير اقا كي اومدي بفرما تو…
منم رفتم تو و باهم ماچ و بوسه كرديم…
ي چشم چرخوندم ببينم محدثه كجاست ديدم نيست گفتم زنگ زدم ب محدثه در دسترس نبود نيستش؟؟
رضا گفت نه با دختر خالش رفتن بيرون خريد شايد جاييه كه آنتن نداره…از چشام خوند كه بدجور حشري ام گفت چيه شيطون زده بالا گفتم اخ رضا دست رو دلم نزار كه اوضاء بدجوري خيته ب شوخي گفت داداش اگه كارت خيلي لنگه ما ي سوراخي داريما تقديمت كنيم گفتم دم شما گرم اقا شما ثابت شده اي مشتي هستي و پرطرفدار…
گفت حالا بيا بشين ي دست فيفا بزنيم محدث رم من باز بگيرم بگم زودتر بياد…
خلاصه نشستيم و مشغول شديم…محدثه باز در دسترس نبود چندباري رضا گرفتش تا بالاخره موفق شد و گفت محدثه كجايي رادمهر اومده عجيب بهت نياز داره اگه ميتوني زودتر بيا محدثه گفت خب شما باهم مشغول باشيد ي حالي بهش بده تا من بيام…
اينو كه گفت منو رضا ي لحظه به همديگه نگاه كرديم و من ناخودآگاه رفتم سمت لباش و ي لب كوتاه ازش گرفتم…كلا چند ثانيه طول كشيد و رضا كه هنوز گوشي دستش بود گفت عشقم عجله نكن مراقب خودت باش و گوشي رو قطع كرد و پرتش كرد اونور اينبار اون لباشو چسبوند ب لبام و مشغول لب گرفتن شديم بعدش دست انداخت و كيرمو از تو شلوارم درآورد و شروع كردبه ساك زدن كمي كه ساك زد پاشدم و دستشو گرفتم و رفتيم رو تخت جفتمون لخت شديم ي لب از هم گرفتيم و باز رضا مشغول ساك زدن شد منم كه حسابي شهوت تو چشام موج میزد سرشو محكم با دستام گرفته بودم و به كيرم فشار میدادم…
كمي بعد بهش گفتم اون سوراخي كه گفتيو هنوزم ميخواي تقديمم كني؟؟؟؟
رضا هم بدون اينكه چيزي بگه پا شد و برام قنبل كرد
اولين بار بود كه علنن ميخاستم لواط كنم…
من بايسكشوال بودم و از قديم هم ب خانوما تمايل داشتم هم ب مردها اما هيچوقت موقعيت و شرايطي جور نشده بود كه با ي مرد سكس كنم اما الان انقدر كه حشري بودم از هيچ سوراخي نمي گذشتم…ژل روان كننده اي كه كنار تخت بود و برداشتم و رو سوراخ رضا ريختم با انگشتم پخشش كردم و بعد كيرمو گذاشتم دم سوراخش و ب ارامي داخلش كردم…رضا كونش پلمپ بود و حسابي تنگ برا همين ب سختي تونستم كيرمو جا كنم اونم كمي داشت درد ميكشيد اما مانعم نميشد و منم خيلي آروم و با حوصله سانت ب سانت كيرمو بيشتر داخل ميكردم و كمي صبر ميكردم جا باز كنه و باز بيشتر جا ميكردم تا بالاخره بعد از ي ربع بازي بازي كيرمو تا خايه توش جا كرده بودم…چند دقيقه اي تو همون حالت صبر كردم تا كونش قشنگ جا باز كنه و بعد باز ب ارامی شروع ب تلمبه زدن هاي ريز كردم…
رضا سرشو كرده بود تو بالشت و داشت آروم ناله ميكرد…منم كه داشتم ي حس و حال جديدي و تجربه ميكردم…عجب كوني داشت اين پسر چرا من زودتر از اينا نكرده بودمش…تلنبه هام ب مرور داشت ريتم تند تري ب خودش میگرفت و غرق در لذت بودن در همين حال ك داشتم ميكردمش دست انداختم و كيرشو گرفتم تو مشتم و شروع كردم براش جلق زدن با اين كارم ديگه صداي آه و ناله ي رضا بلندتر شد…وقتي حس كردم كه اونم حسابي داره لذت ميبره با جون و دل بيشتري به كارم ادامه دادم طولي نكشيد كه جفتمون به اوج لذت رسيديم وقتي كه آب رضا تو مشت من خالي شد منم ديگه نتونستم تحمل كنم و كيرمو تا ته كونش ي فشار دادم و با ي نعره ي بلندي ابمو توش خالي كردم و همونجوري روش ولو شدم…جفتمون حسابي ب نفس نفس افتاده بوديم و چه لذت خفني برديم رضا هم مثل من تجربه اولش بود و اين سكس برا جفتمون تازگي داشت…
كناره هم دراز كشيديم و كمي عشق بازي كرديم بعد رضا سرشو گذاشت رو سينم و در حالي كه بغلش كرده بودم گفت چطور بود لذت بردي؟؟؟؟
گفتم خيلي خوب بود پسر شايد باورت نشه اما لذتي كه از كون تو بردم از كون هيچ دختري نبردم…
گفت اينو جدي داري ميگي گفتم ب جون تو جدي ميگم…
رضا:ميدونستي چند وقته منتظر اين روز بودم اما روم نميشد ازت بخوام…
گفتم ازين ب بعد ديگه مال خودمي و اونم ي نگاهي مملو از عشق بهم كرد و يه بوسه به لبم زد و دوتايي تو بغل هم نفهميديم كي خوابمون برد…
بيدار كه شديم ديديم محدثه ام برگشته و بالا سره ما ایستاده و داره ميخنده…
گفتم به به خانوم خانوما تشريف آوردن بالاخره يه چيز خنده داري هست بگو ماهم بخنديم…
گفت نه شما دوتا عاشق و معشوق كه اينجوري تو بغل هم ديدم ذوق كردم بعد رو به رضا گفت بالاخره به آرزوت رسيدي؟؟؟؟رضا هم با لبخند ي سر براش تكون داد و بعدم محدثه لخت شد و گفت خب آقایون محترم زود باشيد كه بايد ي حال خوبي بهم بدين و ماهم كه از خدامون بود حمله ور شديم سمتش و با رضا حسابي همه جاشو خورديم و ي كص و كون مشتي ازش گاييديم…اون دوهفته خماري واقعا ارزششو داشت لذت بي نظيري بردم و حسابي روح و جسمم ارضا شد…
درسته مدت ها بود با رضا اينا رابطه داشتم اما تازه همديگرو كشف كرده بوديم بعد از اون چه سكس هايي كه باهم نداشتيم كون رضارو ب كص و كون صدتا دختر ترجيح ميدادم اونم انقدر عاشقم شده بود كه همه كاري برام ميكرد…
محدثه ديگه از دستمون شاكي شده بود می گفت شما دوتا از وقتي باهم رابطه دارين ديگه ب من توجه نمي كنيد ما هم برا اینکه از دلش در بياريم حسابي با جون و دل بهش حال ميداديم…
گفتم اين ساختمون از اولي كه اومدم برام بركت داشت چ عشق و حال هايي كه اينجا نكردم از شانسم همسايه هاي خفتي ام نصيبم شده بود و لذت دنيا رو مي بردم…
ي شب تقريبا نزديكاي ساعت دوازده و نيم يك بود ديدم زنگ ميزنن رفتم از چشمي نگاه كردم ديدم مبيناس زن رامين تو دلم گفتم اين اينجا چيكار داره اين موقع شب…خلاصه درو باز كردم و سلام عليك كردم باهاش احساس كردم كمي مضطربه گفتم جانم كاري داشتين گفت اقا رادمهر به كمكتون نياز دارم ميتونيد كمكم كنيد؟؟؟؟
گفتم چي شده اتفاقي افتاده؟؟؟؟
گفت ميتونم بيام داخل؟؟؟؟منم گفتم بله بفرماييد
اومد تو و راهنماي كردم سمت نشيمن هنوز اون اضطراب و ميتونستم تو چهرش ببینم بدون حرفي رفتم ي ليوان اب براش اوردم و دادم دستش اونم یه قلوپ خورد و بعد گفتم چه كمكي از دستم بر مياد؟؟؟؟
ي نگاهي بهم كرد و كمي مِن مِن كرد و گفت ميشه خواهش كنم منو بكني…
گفتم جان؟!؟!؟!گفت شنيدي چي گفتم…
اومدم بگم مگه تو شوهر…كه انگشتشو ب علامت ساكت باش گذاشت رو لبم و گفت خواهش ميكنم…
اينم از اون كص هاي نطلبيده بودا خدا نصف شبي گذاشت تو دامنم…اي خدا شكرت…
ي نگاهي بهش كردم و لبامو چسبوندم ب لباش…
مبينا غم باهام همراهي كرد و همونجوري كه لب ميگرفتيم دست انداختم از زير كونش گرفتمش و بلندش كردم اونم دستشو دور گردنم حلقه كرد و رفتم سمت اتاق…
انداختمش رو تخت اول لباسای خودمو کندم و بعد مبينارو لخت كردم كصش انقدر ترشح كرده بود كه شورتش خيس خيس شده بود فهميدم كه بدبخت چقدر حشريه ميخواستم باهاش يكم عشق بازي كنم سينه هاشو بخورم كص و كونشو بخورم اخه دوست نداشتم ي دفعه برم سره اصل مطلب هميشه نيم ساعت فقط عشق بازي ميكردم اما مبينا مانعم شد و گفت رادمهر توروخدا فقط زودي بكنم اصلا تحمل ندارم منم برا اينكه اذيت نشه كاري كه خاستو كردم و كيرمو ي ضرب جا دادم تو كص داغش ي اهي كشيد و گفت جونم همينه بكن تند تند بكن منم كه ديدم اينجوري ميگه ديگه با همه توان و قدرتم مشغول گاييدن كصش شدم انقدر حشري بود ك ظرف چند دقيقه ارضا شد و اونم چه ارضايي بدنش حسابي شروع كرد به لرزيدن و ي جيغ بنفشي كشيد و تمام…ي چند دقيقه مكث كردم تا حالش جا بياد
چشماشو بسته بود وقتي چشماشو باز كرد ي نگاهي بهم كرد و يه لبخندي روي لباش نقش بست سرمو با دستش گرفت و كشيد سمت خودش و ي بوسه به لبام زد و گفت مرسي گفتم قابل تورو نداشت…
بعد گفت تو ارضا نشدي؟؟؟؟گفتم الان كه زوده گفت پس بكن تا ارضا بشي منم كه كيرم هنوز تو كص داغ و ليزش بود باز شروع كردم به تلمبه زدن…
مبينا ي بار ارضا شده بود اما انگاري تازه موتورش روشن شده بود باز دوباره ظرف چند دقيقه به اوج رسيد و ارضا شد…اين بار پوزيشنو عوض كرديم و داگي خوابوندمش و مشغول شدم تو اون پوزيشن هم باز خانوم ي بار ديگه ام ارضا شد پيش خودم گفتم اين يا خيلي حشريه يا واقعا شديد نياز جنسي داشته خلاصه همينجوري در حال گاييدن كصش بودم و نگاهم ب سوراخ زيباي كونش كه عجيب داشت بهم چشمك ميزد كه منو بكن…گفتم مبينا از كون بكنم؟؟؟؟
گفت تاحالا كون ندادم ولي ب تو ميدم تو جونم بخواي بهت ميدم همه وجودم مال تو بزن جرش بده اصلا
اولش باور نكردم اين كون تپل باشه اما وقتي شروع ب كردن كردم ديدم نه مثل اينكه واقعا پلمپه ب قدري اين كون تنگ بود كه اصلا انگاري تاحالا حتي باهاش نريده منم كه متخصص باز كردن صفر كون ديگه نگم براتون ك چه كوني ازش گاییدم طفلك كمي درد کشید اما دردي مملو از لذت زياد اون بيشتر از من داشت عشق ميكرد و لذت ميبرد بعد از يك ساعت كه رو كار بوديم بالاخره ابمو تو كون تنگش خالي كردم و كنارش رو تخت ولو شدم…
باز بغلم كرد و ازم تشكر كرد همينجوري كه صحبت مي كرديم گفتم چي شد يه دفعه اي امشب پاشو دير اومدي…؟؟؟؟
گفت چي بگم والا دست رو دلم نزار كه خونه… رامين مشكل نعوظ داره كيرش درست درمون راست نميشه وقتي ام كه با هزار زحمت يكم راست ميشه و مي كنه تو به يك دقيقه نميرسه كه ابش مياد و بعدم عين خرس ميكنه و خرناس مي كشد هميشه تا صب كلي با خودم ور ميرم تا اروم بشم يا گاهي از شهوت زياد ديگه سرم درد ميگيره خب منم نياز دارم ارضا بشم شايد باورت نشه ولي تو كل زندگي مشتركم دوبارم ارضا نشدم وقتي الان اينجوري ارضام كردي فهميدم اون دوبارم سوتفاهمي بيش نبوده…
امشب ديگه نتونستم تحمل كنم و ميدونستم كه تو اهل حالي ديدم كه بارها زن و دختر اوردي خونت و گفتم بيام دست ب دامنت بشم…
گفتم رامينو چيكار كردي پس يعني خونه بود تو اومدي؟؟؟؟
گفت اونو ولش كن الان داره خواب هفت پادشاه رو میبینه مرتيكه بي لياقت…
گفتم بابا دهنت سرويس نميگي ي وقت بيدار بشه ببينه نيستي داستان ميشه…
گفت خيالت راحت انقدري خوابش سنگين هست كه توپم در كني بيدار نميشه دنيارم آب ببره آقا از خواب نازش بيدار نميشه نه كه كوه كنده سي ثانيه كص كرده خيلي خسته شده…
بعدم باز حسابي ازم تشكر كرد و گفت قول میدی بازم بهم كمك كني؟؟؟؟گفتم هر موقع نياز به كمك داشتي بگو من در خدمتم…ي لب طولاني ازم گرفت و خوشحال و سرحال رفت خونش…
منم خسته از ي سكس خفن اول رفتم ي تني به آب زدم و بعدم ب خواب ناز رفتم…
ديگه تقريبا هفتم پر شده بود ي روز با نگين بودم ی روز با رضا ي روز با محدثه ي روز با فرح الانم كه مبينا اضافه شده بود يكي دو روزم ب خودم استراحت ميدادم كه تجديد قوا كنم تا جون داشته براي اين عمليات هاي سنگين…اين لا ب لا ي موقع كص هاي جديد هم ب تورم مي خورد و ميزدم زمين يا ي وقتايي تو شركت ي شيطنت هايي ميكردم اخه ي زنه بود به عنوان مهندس برام كار ميكرد ازين زن هاي ب اصطلاح مذهبي و چادري اما واقعيت چيزه ديگه بود
متاهل بود يا شوهر اسكل و بَبويي داشت كه نگو چندباري نخ داده بود و چراغ سبز نشون داده بود منم اوايل تو محيط كارم دوست نداشتم كاري كنم اما بعده ها گفتم كص خارش و ترتيبشو دادم…
معمولا خودش اخراي تايم كاري زنگ ميزد و ميگفت زودتر اون منشياي جندتو بفرست برن ي حالي بهم بده…
ي فتيش هاي خاصي ام داشت معمولا شوهرش میومد دنبالش اينم از قصد دوست داشت پايين معطل نگهش داره و بياد بهم كص بده ميگفت اين كه شوهرم منتظرمه و من دارم ميدم لذت ميبرم يا گاهي مي گفت آبتو بريز تو دهنم و رو لبام میخوام همينجوري كه لبم مزه اب تو ميده برم از شوهرم لب بگيرم يا باز ي موقع هايي ميومد و ميگفت ابتو بريز تو كصم و بعدم خودشو تميز نميكرد و همينجوري شورت و شلوارشو نمي كشيد بالا و ميرفت ميگفت دوست دارم ابت تو كصم باشه وقتي كنار شوهرم نشستم ميخام ابت از لاي رونام لیز بخوره بیاد پايين و بعدم كه رسيدم خونه بدم شوهرم حسابي كصمو ليس بزنه…
ي جورايي ديوانه بود اما خب اينم اينجوري لذت ميبرد ديگه…
خلاصه همينجوري روزامون مي گذشت و ديگه سن و سالمم رفته بود بالا پدر و مادرم اصرار داشتن كه بايد ازدواج كني و ازين حرفا مادرم هي موردهاي مختلف برام پيدا ميكرد و هيچ كدوم پسندم نبودن وكلا قصد ازدواج هم نداشتم راحت داشتم زندگيمو ميكردم ديگه زن ميخواستم چيكار…اما خب بالاخره ي روزي ادم اون نيمه گمشدشو پيدا ميكنه تا اون روز من اصلا ب عشق در يك نگاه اعتقاد نداشتم اما…
ي روز رفته بودم سره يكي از پروژه ها ي سركشي كنم و ببينم كار چجوريا پيشرفته كه يكي از كارگرام دچار حادثه ميشه و از بالاي داربست ميوفته و پاش ميشكنه منم سريع سوار ماشينش كردم و بردمش بيمارستان كاراي بيمارستانو انجام دادم و بستريش كرديم بايد مي رفت اتاق عمل…برادرش اومد كه همراهش باشه گفت مهندس من هستم شما برو گفتم حالا فعلا هستم تا از اتاق عمل بياد بيرون…
خلاصه منتظر نشسته بودم كه اون بخش ي دكتريو پيج كرد كه خانوم دكتر فلاني حالا فاميليشو نميگم ب بخش فلان منم همينجوري تو حال خودم بودم كه ديدم ي خانومي اومد وارد بخش شد و وقتي پرستاره كه اونجا بود اسمشو گفت فهميدم همون دكتري بود كه صداش كردن ببين شايد باورتون نشه وقتي ديدمش ي لحظه قلبم لرزيد تاحالا تو زندگيم اينجوري نشده بودم چقدر زيبا بود اين خانوم چه چهره ي جذاب و تو دل برويي داشت در كناره اون ي جذبه و جديت خاصي ام داشت ب كل هوش و حواسمو برد همش نگاهم تو راهرو ميچرخيد كه مياد رد ميشه بره نگاهش كنم جرات اينو نداشتم كه برم جلو البته به نظرم كاره درستي هم نبود اينجا محل كارش بود و خوبيت نذاشت…
اون روز انقدر اونجا موندم تا شيفتش تموم شد و از بيمارستان زد بيرون دنبالش رفتم اما بازم نتونستم برم جلو سوار ماشينش شد و رفت…
ديگه از اون روز كارم شده بود اينكه بيام دم بيمارستان وايسم تا خانوم بياد و بره كه بلكم جرات پيدا كنم و برم حرف دلمو بهش بزنم باور نميكردم اينجوري شده باشم مني كه اصلا چنين مشكلي نداشتم هميشه راحت مخ هر زن و دختري كه خواستم زدم اما نميدونم چرا سره اين خانوم اينجوري شده بودم…
بالاخره روز سوم يا چهارم بود خيلي تو خاطرم نيست چون كلا هوش و حواست جاي ديگه بود و ساعت و روز وكلا فراموش كرده بودم جراتشو پیدا کردم و رفتم جلو خيلي محترمانه باهاش سلام و عليك كردم و از اینکه وقتشو ميگيرم عذرخواهي كردم و گفتم اينجا شايد جاي خوبي برا گفتنش نباشه اما من ب شدت از شما خوشم اومده و اينكه اگر تمايل داشته باشيد و تو رابطه نيستين خوشحال ميشم بتونم بيشتر باهاتون آشنا بشم اونم خيلي محترمانه برخورد كرد اما خيلي رسمي و جدي جوري كه گفتم رادمهر ريدي اخه از بس دستپاچه بودم كه نفهميدم چيا گفتم…گفت نه تمايلي ندارم اما قبل از اينكه بره كارتمو بهش دادم گفتم خواهش ميكنم يكم روش فكر كن انقدر زود تصميم نگير من نه دنبال اينم الكي وقت شمارو بگيرم نه وقت خودمو من قصدم جديه…
اونم بدون حرفي كارتمو گرفت و رفت…
خيلي منتظر موندم فكر ميكردم زنگ ميزنه اما نه خبري نبود…
دوباره چند روز بعد رفتم و ي دست گل هم براش گرفته بودم بازم خيلي جدي برخورد كرد گفت شما باز اومدي كه گفتم بخدا من اصلا قصد مزاحمت ندارم فقط دلم گير كرده گلو كه ازم نگرفت و بازم رفت…
كارم ديگه هرروز شده بود همين انقدر رفتم و اومدم رفتم و اومدم تا خانومو از رو بردمش ديگه از بيمارستان كه ميومد بيرون منو منتظر مي ديد خودش خندش میگرفت…
ي روز منتظر ایستاده بودم و تكيه دادم بودم ب ماشينم اما سرم تو گوشيم بود متوجه نشدم اومده بيرون يه دفعه ديدم با ماشينش جلوم وایساد شيشه رو داد پايين و گفت پسر تو چه قدر پيگيري خسته نشدي
تو كار و زندگي نداري؟؟؟؟
گفتم والا همه زندگيم الان رو هواس اصلا دارم ورشکست میشم از بس كارمو ول كردم راه افتادم دنبال دلم…
خنديد و گفت من چيكار كنم از دست تو؟؟؟؟
گفتم ي فرصت بهم بده شك نكن پشيمون نميشي
گفت برو پسر جان برو پي زندگيت دست از سره من بردار…
گفتم خبر نداري كه شدي همه زندگيم چجوري دست از سرت بردارم آخه…
ديگه چيزي نگفت و رفت…
منم سوار ماشينم شدم و رفتم سمت خونه…
شب برام ي پيام اومد كه گفتي بهت ي فرصت بدم؟
چنان دستپاچه شدم كه نگو قلبم شروع كرد تند تند زدن خودش بود اخ خداي من دو ماه تمام رفتم و اومدم تا بلكم خانوم ي نگاهي به ما بندازه…
گفتم كجا ببينمت؟گفت فردا ساعت دوازده فلان كافه…
تا فردا دل تو دلم نبود اصلا از ذوقم خوابم نبرد…
ي تيپ خفن زدم باز براش گل خريدم و رفتم سر قرار
خيلي زود رسيده بودم منتظرش شدم تا خانوم اومد و گلو تقديمش كردم اينبار ازم قبول كرد و نشستيم دوتا قهوه سفارش داديم و مشغول صحبت شديم خيلي از هم شناختي نداشتيم كلي سوالات مختلف ازم پرسيد تا كاملا باهام اشنا بشه منم كه فقط محو زيباييش بودم و قلبم داشت از تو سينم ميزد بيرون…
گفت خب قصدت از اين رابطه چيه اگه دنبال اوني كه فقط چهار روز خوش بگذروني و بري بدون ک من ادم چنين رابطه اي نيستم ك بخوام وقت خودمو اينجوري بگيرم گفتم منم فكر نكنم تو سن و سالي باشم كه بخام دنبال اين بچه بازيا باشم من قصدم ازدواجه و اين آشنايي ام صرفا فقط براي اينه كه شناخت بيشتري از هم پيدا كنيم وببينيم با هم تفاهم داريم ب درد هم ديگه مي خوريم يا نه…
خلاصه اون روز خيلي صحبت كرديم كه بخوام همه رو بگم كمي حوصله سر بر ميشه اما تا حدودي تونستم دل خانوممو بدست بيارم يكم آدم سفتي بود دم به تله نمي داد اما خب منم خداييش اونقدري بد نبودم كه نخواد دربارم فكر كنه…
ي مدت گذشت و ما بيشتر باهم قرار گذاشتيم جاهاي مختلف رفتيم از علايق هم صحبت كرديم و روز ب روز بیشتر ب اين نتيجه مي رسيدم ك اين همون دختريه كه هميشه مي خواستم…
جفتمون سختي كشيده بوديم تلاش كرده بوديم برا زندگیمون و جايگاه اجتماعي خوبي داشتيم…
حدودا بعد از پنج ماه كه رفت و آمد كرديم رفتم خواستگاریش و خانواده هامون باهم آشنا شدن و رسم و رسومات همه انجام شد و طولي نكشيد كه منو پرستش ب عقد هم در اومديم و شديم زن و شوهر اره خلاصه ماهم رفتيم قاطي مرغا…
چند وقت بعد هم عروسيو رفتيم سره خونه زندگيمون…
اون خونمو ك توش خاطرات زيادي داشتمو فروختم و از اونجا رفتم چون ديگه موندن اونجا جايز نبود…
نميخواستم ي موقع داستاني پيش بياد و گند بزنه ب زندگيم كاملا رابطمو با همه دخترا و زنا قطع كرده بودم خیلیاشون ازم شاكي شدن مخصوصا رضا كه كلي ام بهم وابسته شده بود اما خب چه كنم دوست نداشتم پايه هاي زندگيم از همين اول كار سست بره بالا من عاشق زنم بودم اونم عاشق من بود و دست ب دست هم ي زندگي خيلي زيبا و در آرامش و ساختيم و روز ب روز از انتخابي كه كرده بودم خوشحال بودم پرستش واقعا زن خيلي خوبي بود كاملا وفادار و متعهد ب زندگيش با تمام وجود بهم عشق ميورزيد و منم ديگه شده بودم ي ادم ديگه پامو كج نميزاشتم مني كه انقدر غرق در روابط مختلف بودم و فكرشم نميكردم يه روز بتونم از اون منجلاب شهوت و كثافطش بيام بيرون اما عشق كاري با من كرد كه الان خدارو روزي هزار بار شكر ميكنم…
بعد از سه سال پرستش باردار شد و بازم زندگيمون ي عطر و طعم جديدي ب خودش گرفت و داشتيم خودمونو اماده ميكرديم كه بتونيم ي پدر و مادر خوبي براي دختر کوچولومون باشيم ب اميد روزي كه همه ب عشق واقعي شون برسن و بتونن طعم اين عشقو با تمام وجودشون حس كنن…

پايان.

نوشته: Mr.kiing


👍 27
👎 11
30301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

967996
2024-01-23 23:34:43 +0330 +0330

شما عمو جانی بودی ما خبر نداشتیم😑😑😑میترسم کامنت بذارم منم بکنی

2 ❤️

968007
2024-01-24 00:23:56 +0330 +0330

ریدم تو خودت و داستانت جقی ، کل فیلم سوپرایی که از بچگی تا الان دیده بودی رو یجا تعریف کردی آفرین ، حالا برو جقتو بزن

3 ❤️

968009
2024-01-24 00:36:06 +0330 +0330

کلری به راست و دروغش ندارم ولی خوب بود
اگه تو دوتا قسمت تایپ میکردی خیلی بهتر بود
بازم دمت گرم

1 ❤️

968015
2024-01-24 00:55:54 +0330 +0330

چقد طولانیه

1 ❤️

968034
2024-01-24 02:50:01 +0330 +0330

رادمهر مغزتو گاییدم

یه وقت ما رو نکنی

بدنساز . مربی . مهندس . پولدار . پنت هاوس

3 ❤️

968035
2024-01-24 03:25:43 +0330 +0330

کیرم پس کلت فردوسی شاهنامه رو تو سی سال نوشت تو این کوس نامه رو چجوری نوشتی

4 ❤️

968039
2024-01-24 03:55:57 +0330 +0330

آخه به کونی کیر لوک بدشناس در کونت مگه سایت پنت هاوسه که قد یه برج کسشعر تفت دادی

0 ❤️

968041
2024-01-24 04:21:45 +0330 +0330

اولا که داستان در کل خوب و پایانش بد نبود
دوما هر چی داستان اینجا خونده بودم رو کرده بودی تو یک داستان
سوما دختری که خودکشی کرد و با مادرش وارد رابطه شدی یهو چی شدن؟
چهارم اینکه احساس کردم آخر داستان رو یکجوری هم آوردی

1 ❤️

968062
2024-01-24 10:15:04 +0330 +0330

داستان خوبی بود. بعد چند وقت مرسی
وقتی که گذاشتم ارزشش رو داشت ولی یکم مبالغه هم کرده بودی 😂

1 ❤️

968065
2024-01-24 10:29:03 +0330 +0330

یا علی یه کوس میخاسی بکنی انقده داستان و کوصشعر تفت دادی و پا اون خدا بیامرزو کشیدی وسط

0 ❤️

968071
2024-01-24 11:40:11 +0330 +0330

خب شد ارث بهت رسید بری بالا شهر وگرنه زنای بالا شهر از بی کیری مرده بودن 🤣🤣🤣

2 ❤️

968073
2024-01-24 11:47:40 +0330 +0330

سلام
وقت بخیر
داستانت قشنگ بود
من کاری به نظر بقیه دوستان ندارم… کیفیتش خوب بود
امیدوارم بازم استان بنویسی

1 ❤️

968076
2024-01-24 12:07:49 +0330 +0330

تموم کتکوریا پورن هابو اورده بودی تو داستانت
چقد جالب همشون میگفتن تورو خدا مارو بکن تو میگفتی نه اصلا زن شوهر دار 😂😂

1 ❤️

968087
2024-01-24 14:42:47 +0330 +0330

پدربزرگ جاکشت مگه چقدر پول داشت که نصف تهرونو خریدی؟
دیوث کص نگو ما خودمون کص گوی جهانیم😃

1 ❤️

968104
2024-01-24 17:30:41 +0330 +0330

اگه کامنت بزارم بگم همه دمبلای باشگات
همه دسته بیلای کارگارات
همه کیر دکترا
همه کیر بکنای جهان تو کونت چی میگی

اموال بابابزرگت انقدر زباد بود که از ارثی که به بابات رسید برا خودش برداشت با بقیش تو دوتا پنت هاوس خریدی
باشگاه زدی
شرکت زدی
پوشاک زدی
جاهای دیگم سرمایه گذاری کردی؟

فک‌کنم پدربزرگت چاه نفت تو کونش بوده

عقده پنت هاوس و نباوران کونتو پاره کرده
همون برو تو مامازن یه زیر پله اجاره کن خواهر و‌مادرتو بده اونجا بکنن پول اجارتو بده کص نگو
ای ابر کص کن

0 ❤️

968112
2024-01-24 18:28:05 +0330 +0330

خطاب به استاده در دست
پسره خوب این که صرفا فقط داستانی بیش نبود توی داستان هم دلیل نمیشه همه چیز واقعی باشه….
وقتی تو توی زندگیت پول ندیدی توی فقر و کثافط داری دست و پا میزنی و اگه مادر و خواهرت نرن کص بدن پدره جاکشت نره کون بده نون شب ندارین بخورید دلیل نمیشه همه مثل تو باشن….
انقدرا هستن و دارن که تو و امثال تو و خانوادتو سگ دربونه خونشونم نمیکنن….

0 ❤️

968154
2024-01-25 01:48:37 +0330 +0330

کامنت اول اگه تورو نکرد منم یک کامنت بذارم

1 ❤️

968155
2024-01-25 01:53:21 +0330 +0330

منو نکن تورو خدا من اومدم فقط داستان بخونم فکر میکنم تخیلات بیش نبود و هنوز کسی پیدا نشده بتونه از گذشته فرار بکنه و داستانت ی جاهای بهم نمیخورد بگذریم ولی قشنگ بود

1 ❤️

968156
2024-01-25 01:55:49 +0330 +0330

تمو جانی فقط داستانت خواهرتو مادرتو نکرده بودی توش

0 ❤️

968179
2024-01-25 04:46:47 +0330 +0330

قدرت ارث پدری:

1 ❤️

968209
2024-01-25 08:14:15 +0330 +0330

خیلی خیلی عالی بود مستر کینگ، واقعا لذت بردم، مدت خیلی زیادی بود داستانی به این خوبی، با چارچوب و ساختار مشخص، بخش ابتدایی مناسب و بخش فراز و بخش فرود خیلی مسنجم ، و با این روایت گفتاری روان و بی نقص نخونده بودم. اینکه خیلی فانتزی ها و کتگوری های مختلف رو با هم در داستان آورده بودی خیلی خوب بود و نشون از پختگی و باتجربگی در نویسندگی و همچنین سکس میداد. چند نکته هم هست که توضیحی در موردشون ندادی و لازم بود، مثل بعد خودکشی دختر، سرنوشت بچه ی نوشین، و … امیدوارم یه ادامه ای بر این داستان بنویسی و کماکان داستان شخصیت ها و ارتباط ها رو بعد از ازدواج روایت کنی، هنر نویسنده همین آفریدن ماجراهاست دیگه. در کل خسته نباشی و آفرین بهت.

1 ❤️

968225
2024-01-25 10:31:00 +0330 +0330

❤️

0 ❤️

968247
2024-01-25 15:07:03 +0330 +0330

قشنگ بود لایک

1 ❤️

968272
2024-01-25 20:11:59 +0330 +0330

ماشاالله این همه نوشتی همه اش هم کسشر گفتی کس دیگه ای هم بود نکنی عمو جانی جدید برو جقت رو بزن این همه کس نگو

0 ❤️

968287
2024-01-25 23:57:17 +0330 +0330

دمت گرم بابا لوک خوش شانس یه توهمه توخودت آخرشانسی یعنی دست فیلم هندی ها روازپشت بستی خیلی خیلی خیلی خیلی کشش دادی همه فانتزی هات روهم یکجا آوردی کاش چند قسمتش میکردی خالی بند

1 ❤️

968362
2024-01-26 12:47:27 +0330 +0330

اسپین آف فیلم متری شیش و نیم بود و آقا ناصر خاکزاد

0 ❤️

968389
2024-01-26 18:25:51 +0330 +0330

قشنگ بود

2 ❤️

968450
2024-01-27 01:57:54 +0330 +0330

کوسکش سفرنامه ی مارکو پلو هم اینقد طولانی نیست

0 ❤️

969698
2024-02-05 15:06:09 +0330 +0330

اگه ما رو نمیکنی یه کامنت بذاریم
کونکش خار چشام گاییده شد تا تمومش کنم
قشنگ یه ۵ ساعتی زمان برد
دهنتو گاییدم این چی بود دیگه
من که لایک کردم،بیشتر بخاطر اینکه کلی خندیدم باقیشم برا اینکه اینهمه تایپ کردی
این داستان شبیه داستان‌های ارا بود قدیمیای سایت یادشونه
ولی با این تفاوتها که
1:ارا ته داستاناش تلخ بون معمولا و تو روند داستان‌هاش غم زیادی رو حس میکردی
2: تو چند قسمت میذاشت که حوصله سر بر نباشه
3:خود ارا هم اینهمه از خودشو داراییشو فیزیکش تعریف نمیکرد
در کل 6 از 10

0 ❤️