کتاب‌خوان (۱)

1402/07/14

در پنجرشون باز شد. پرده صورتی و گلبهی رنگ پنجرشون با ورود باد به اتاق به رقصیدن افتاده بود. مدتها بود که کنار پنجره یا به هر بهونه ای تو تراس خونه میرفتم که باز شدن پنجرشونو چک کنم. چک کنم بلکه شاید خودشم اونجا باشه و بتونم باز ببینمش. این شهوت و علاقه در من از وقتی که برا اولین بار از پنجره باز اتاقش اونو دیدم ایجاد شده بود. با موهای لَخت و خرمایی و پرپیچ و خم، و یه تاپ قرمز و تنگ. دیدنش فقط چند لحظه بود اما برای کل زندگیم کفاف بود‌ .
دختر خانم عباسی. حتی اسمشم نمیدونستم‌ . مادرم شاید میدونست اما من جرات نمیکردم ازش بپرسم.‌ تنها چیزی که ازشون میدونستم این بود که شوهر خانم عباسی تاجر بوده و چن سال پیش زن و بچشو رها کرده و تو اروپا زندگی میکنه. شاید دلش خانمای بلوند و خوشتراش و سفید اروپایی میخواست و از خانمش سیر شده بود. نمیدونم، شاید هم شوهر ِ اروپا رفته یک موضوع خیالی بود که خانم عباسی برا همسایه های جدیدش که ما باشیم تعریف میکرد تا گذشتشون رو پنهان کنه.
با همین فکرا هنوز هم چشمم تو پنجره ی باز شده بود اما کسیو نمیتونستم ببینم. کسی نبود. بالاخره بیخیال پنجره پاییدن شدمو برگشتم سر درس و تکالیف دانشگام.
فردای اون روز، موقع برگشت از دانشگاه، از سر کوچه که وارد شدم دیدم که یه ۲۰۶ نقره ای جلو در خونشون وایساد.
دختره پیاده شد و راننده ماشینم که باز یه دختر بودو انگار دوستش بود صداش زد : آذر یادت نره اون ماسماسکم با خودت بیاریشا !! بعدم یه خنده ریزی زدو گاز داد و رفت. آذرم بعد از باز کردن در حیاطشون انگار تازه متوجه حضور من تو کوچه شده بود. سلامم داد و وارد حیاط شد . ذوق مرگ شده بودم که بالاخره اسمشو فهمیدم!!!

چند روزی از این موضوع گذشت. یه روز عصر زنگ خونمون تند تند زده میشد .بدو رفتم درو باز کردم .اذر بود
-سلام آقا محمدرضا خوبین؟
+سلام، ممنونم. من احمد رضام .محمدرضا داداشمه. شما خوبین؟
-واقعیتش مادرم حالش خوب نیست. انگار قبلا از مادرتون شنیده بود که فشارسنج دارین درسته؟
+بله داریم. الان میارم خدمتتون. تشریف بیارین بالا تا پیداش کنم.
در کمال ناباوری تعارفم رو قبول کرد و اومد بالا. شاید نگران مادرش بودو حواسش نبود که شاید مادرم خونه نباشه. و واقعا هم نبود. رفته بود با خواهرم برا خرید. رفتیم از تو هال به سمت اتاق خوابا، فشارسنج تو اتاق مامان باید میبود. اونجا رو گشتم پیداش نکردم.
-نیست؟ مطمئنین دارینش؟ خونه مهسا خانم نباشه؟
+نه ابجی مهسا برا خودشون یکی دارن. مطمئنم تو خونس ولی نمیدونم کجاس. شاید تو اتاق خودم باشه.
و رفتم سمت اتاقم. کشو کمدو باز کردم، زیر یه پلاستیک سفید بود. زود برش داشتم و خواستم برگردم. دیدم آذر وسط اتاقم وایساده و داره اتاق خوابمو چک میکنه.
-کتاب درک یک پایان رو هم دارین؟ چه خوب. من عاشق نوشته های جولین ام. حتما کتابای دیگشم تهیه کن بخون.
و رفت نزدیکتر و خم شد تا کتابای طبقه پایینم چک کنه. اون چک میکردو من چشام رو کونش بود که هرچی خم میشد بیشتر از مانتوش میزد بیرون.
-کتابای فانتزی هم دارین، واو مجموعه کتابای تلماسه هم هست، چقدر خوب که همشونو دارین
+اره اره، کتابای ویچر هم تو قفسه های پایین تر هست!!!

-نه من علاقه ای به اون تیپ فانتزیای جادوگرانه علاقه ای ندارم.
اینو گفتو خندید و صاف وایساد. سرشو سمت من چرخوند و پشت سرم پنجره اتاقمو دید که مستقیم روبروی اتاق خودش بود. یهو یادش افتاد که برای چی اومده بود خونه ما
-وای اصلا حواسم نبود، پیداش کردین؟ مرسی پس بدین بهم .‌ممنونم
+خواهش میکنم، منتهی بلدین کار کنین باش؟ اگه بلد نیستین میتونم خودم بیام براتون بگیرم
-اره اگه بیاین خیلی ممنون میشم.
کیرم از زیر شلوارکی که تنم بود یه تکونی خوردو گفتم الاناس که متوجهش بشه که ازش فاصله گرفتمو گفتم اصلا حواسم نبود که پیش شما شلوارک تنمه، لطفا چن لحظه صبر کنین که عوضش کنمو بریم.
گفت اشکالی نداره و منتظر میمونه.
همونجور اونجا وسط اتاقم وایساده بود. من شلوارمو از رخت اویز روی در برش داشتمو نگاش کردم. بعد هردومون خندیدیمو گفت باشه من پشت در منتظر میمونم. رفت بیرون و من درو پشتش نبستم.
شلوارکو دراوردمو روم به پشت در بود و اتفاقا روبروم یه اینه کوچیک روی میزم قرار داشت. موقع پوشیدن شلوار حس کردم که تو اینه یه چیزی یه لحظه تکون خورد

کمربندو که سفت میکردم سریع برگشتم سمت در ولی چیزی ندیدم.
رفتم بیرون از اتاقو دیدم نیست. صداش کردم، پایین بود. رفتم پایینو باهم سمت خونشون رفتیم.
مادرش رو کاناپه دراز کشیده بود و برخلاف دفعاتی که دیده بودم حجاب هم نداشت

سرشو گذاشته بود رو کوسن کاناپه و یه تاپ مشکی پوشیده بود که گردنبند و خط سینه هاش کاملا معلوم بود.
-اومدی آذر؟ چرا آقای افسری رو زحمت دادی ؟
آذر که داشت دکمه های مانتوش رو باز میکرد گف اخه من که بلد نبودم فشارتو بگیرم. آقا احمدرضا لطف کردن اومدن.
-خودم بلد بودم. میشد خودم بگیرم لازم نبود به ایشون زحمت بدی
تو این لحظه فکر کردم اگه این فرصتِ فشار گرفتن رو از دست بدم دیگه هیچوقت دوباره نمیتونم به آذر نزدیک شم. حتی از این نمای باز ای که از خانم عباسی میدیدم، اونم کیس خیلی مناسبی به نظر میرسید. پس باید هرچی زبون بود اونجا به کار میگرفتم.
+نه چه زحمتی خانم عباسی، اتفاقا تو خونه کار واجبی هم نداشتم، از طرفی شمام مثل خاله خودم میمونین.
خاله خطابش کردم که هرگونه حس معذبی هم‌ که داره رفع بشه. اما هیچ عکس العملی نشون نداد. بیحال تر از اون بود که به محرم نامحرم و معذب شدنش فکر بکنه.
میز عسلی جلو کاناپه رو کمی جلوتر اوردم که بتونم کنارش راحت تر بشیم. دست چپش ولو بود سمت من. دستی که تا کتف هیچ لباسی روش نبود و از سفیدی مثل برفی که نور افتاب بهش خورده باشه برق میزد.
دوست داشتم جوری کیسه فشارسنج رو روی بازوش ببندم که بیشترین تماس رو با دستش داشته باشم. اما باید خودم رو محجوب به حیا نشون میدادم. فقط وقتی که سرِ گوشی استتوسکوپ رو میخواستم لای کیسه فشار و بازوش بذارم، دیگه نتونستم جلو خودمو نگه دارم و نوک انگشتامو برا لحظه ای روی دستش کشیدم. واکنشی هنوز نشون نداده بود.
+فشارتون ۱۵ روی دهه. فشارتون بالاس خانم عباسی
-وای مامان، همش تقصیر خودته صد دفعه گفتم میری مهمونی، جهنم. لااقل از اون زهرماریایی که بیژن میاره کمتر بخور.
اینو گفتو رفت آشپزخونه. میرم برات ابلیمو بیارم. خانم عباسی هم قر میزد که فشار خونش هیچ ربطی به مشروب خوردنش نداره
+اذر خانم ترکیب آب زرشک و آب هویج هم عالیه سریع فشارو میاره پایین اگه داشته باشین خیلی میتونه موثر باشه.
صداش از آشپزخانه میومد که گفت زرشک و ابشو که نداریم ولی بزار ببینم تو یخچال هویج هس یا نه.
و من تو این فرصت وقت کردم که فشارسنجو باز کنمو اینبار با جسارت بیشتری دستمالی میکردم بازو و دست خانم عباسی رو. به مهمونی هاش و به فردی به اسم بیژن هم فکر میکردم، که کیه و چه رابطه ای با این مادر دختر داره.
-اره تو یخچال هویج زیاد هس، اقا احمدرضا شمام زحمتتون دادیم لطفا یکم دیگه بشینین که آب هویج آماده شه شمام میل کنین.
آدم تعارفی ای نیستم، با تشکر و گفتن مرسی ممنون از لطفتون، پا شدم و روی مبل یه نفره که بغل خانم عباسی بود نشستم. صدای آبمیوه گیر داشت میومد.
وقتی خانم عباسی رو از این زاویه برانداز کردم،منظره اصلی از اینجا بود، وای چی میدیدم؟؟؟!!
خانم عباسی یه جوراب شلواری خیلی نازک کرمی تنش بود که از روی اون یه دامن کوتاه پوشیده بود. رو کاناپه چشماشو بسته بودو پاهاش به سمت من بود. قسمت اصلیش اینجا بود که پاهاشو باز گذاشته بود و میشد لای پاهاشو دید.
سرمو کمی پایین اوردم که زاویه مناسبتری داشته باشم. از زیر دامن ، لای پاهاش تاریکتر دیده میشد.‌اما ذهن شهوتناک من میتونست چیزی رو که میخواد تصور کنه.
دستم رو کیرم بودو داشتم اروم میمالوندمش که حواسم نبود که صدای ابمیوه‌گیر قطع شده بود. فقط یه لحظه سنگینی نگاهی رو از سمت آشپزخونه متوجه شدم. خودمو گم کردم و به سمت این نگاه سرمو برگردوندم. آذر با سینی ابهویج جلو آشپزخونه وایساده بود و نگام میکرد. متوجه سرخ شدنم شدو سریع انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه به سمت میز عسلی حرکت کرد. اما خنده زیر لبشو نتونست پنهون کنه و من با دیدن این لبخندش کپ کرده بودم.‌ نمیدونستم چیکار کنم.‌ گوشیمو دراوردم که به بهونه گوشی سرم پایین باشه

-خب آقا احمدرضا، کتابای خوبی تو اتاقت داشتی، اگه اجازه بدی بعدا چندتاشون رو ازت امانت بگیرم.
قسمت اول جملش رو با یه لوندی و عشوه ریزی گفت. جوری که اگه کتابی رو هم میخواستو نداشتم، حتما از کتابفروشی تهیه میکردم براش!
+بله حتما، هر کتابی رو که بخواین میتونم براتون فردا یا همین عصر بیارم.
-خیلی ممنونم. درعوض شمام میتونین از قفسه کتابای من هر کتابی که خواستینو بردارین.
+قفسه کتاباتون؟ میشه ببینم؟
-اره حتما، اب‌هویجتونو که خوردین باهم میریم اتاقم نشونتون میدم.
چشمای خانم عباسی با شنیدن حرفای ما باز شد و با چشای کمی متعجب، به آذر نگاه کرد و آذر همچنان که داشت به مادرش نگاه میکرد ادامه داد: همه کتابای من عالین مطمئنم که از همشون خوشت میادو همه رو میخوای . این حرفارو بدون هیچ نگاه کردنی به من گفت و لبخندی هم به مادرش کرد که یه نگاش هنوز به آذر بود و یه نگاش به من.

بعد از خوردن اب هویج باهم به اتاقش رفتیم. بوی خوبی میداد و همه چیز مرتب بود الا تخت خوابش که روش پر بود از لباسای آذر. مطمئن بودم اگه لباسارو جابجا کنم از زیرشون یه لباس زیر هم پیدا میشه.
رفتم سراغ قفسه کتاباش و آذر رفت نشست لبه تختش. قفسه کتاباش بزرگ بود و هر جور کتابی توش پیدا میشد. کتابای رمان از نویسنده های روسی رو داشتم چک میکردم که اذر بی مقدمه شروع کرد به صحبت
-از مادرم خوشت اومده؟
+چی؟ متوجه نشدم چی میگین؟
-از مادرم خوشت اومده میگم؟ . دیدم که با چشات چراغ قوه انداخته بودی لای پاهاش .
داشت ریسه میرفت از خنده اما حواسش بود که صداشو بلند نکنه. اما من از حرفاش سرخ شده بودمو دوباره کپ کرده بودم.
-اما تیرت به سنگ میخوره ، از الان بگم که تلاش بیخودی نکنی. مادرم دوست پسر داره و خیلی دوسش داره.
بی اختیار گفتم: بیژن؟
-باریکلا، خوب گوش دادی به حرفامونا! اره همون بیژن احمقی که باعث شده فشارخون مرضیه بره بالا.
+خب چرا اینقدر مشروب میده بهش؟
-برا اینکه بعدش راحت تر بتونه باهاش هر کاری خواست بکنه
خندیدم و با شوخی گفتم: خب مگه دوست پسرش نیست؟ پس چه نیازی به این کاراس؟
+خب برا بودن با خودش مشکلی نداره اما برا کارایی که ازش میخواد، دوس داره که مرضیه تو مستی باشه که راحت تر قبول کنه
هرچی میگذشت، این مادر و دختر برام بیشتر عجیب میشدن. نمیخواستم به مسائل خصوصیش فضولی کنم اما کنجکاویم جلومو گرفت و پرسیدم که مگه بیژن چه کارایی ازش میخواد؟ و آذر با لوندی و خنده گفت:
-دیگه اوناشو نمیتونم بهت بگم !! دوست پسر داشتن مامانمم کسی تو محله نمیدونه تو هم لطفا به کسی نگو مخصوصا مادرت.
بهش اطمینان دادم که در این مورد با کسی حرف نمیزنم. به بهانه اینکه رو تختش کنارش بشینم یه کتاب از قفسه برداشتمو رفتم پیشش. کتاب کلبه عمو تم.
+دوست داشتم این کتابو داشته باشمو بخونم. فعلا این کتابو ازتون میگیرم. لطفا شمارتونم بدین که عکس از کل کتابام رو تو تلگرام براتون بفرستم که هرکدومو خواستین از پنجره براتون بفرستم!
-از پنجره؟
+اره دیگه😃 پنجره اتاق هردومونم روبه روی همدیگس!
باز خندیدو با عشوه گفت پس از این به بعد به جای مادرم منو از پنجره دید میزنی!!!
نتونستم بهش بگم که ماه هاست دارم این کارو میکنم !!!


.
ادامه در قسمت دوم

نوشته: Elijah Wood


👍 22
👎 0
16001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

951525
2023-10-07 00:21:43 +0330 +0330

راحت بودن دختر در مورد مادرش زیادی تو ذوق میخوره اما در کل خوب بود.ببینم چیکار میکنی ادامشو

2 ❤️

951694
2023-10-08 00:20:36 +0330 +0330

جالب نبود خیلی بی قید و بند هست آداما تو داستان

0 ❤️

951845
2023-10-08 23:25:07 +0330 +0330

خوب بود دمت گرم ادامه اش روزودتر بزار

0 ❤️

951958
2023-10-09 11:32:01 +0330 +0330

اگه نری بقیشو 2ماه دیگه بذاری خوبه

1 ❤️

951974
2023-10-09 14:35:51 +0330 +0330

ممنونم از حمایت هاتون 🙂

0 ❤️

957024
2023-11-08 03:04:24 +0330 +0330

قسمت بعدی داستانت رو نمیخوای بنویسی

0 ❤️