مهمانان فرهاد (۴)

1402/12/17

...قسمت قبل

سعی کردم کمی استراحت کنم
آخه ظهر بود و من عموما ظهر ها، بعد ناهار کمی میخوابم… اما این حشریت، اجازه نداد زیاد استراحت کنم… از اتاق اومدم بیرون… دیدم خبری از اون دوتا شیطون بلا نیست، ولی صدای کمی از اتاق فرهاد، به بیرون میاد… رفتم طرف اتاق فرهاد… در نیمه باز بود… رفتم داخل… صحنه ای دیدم که زیباتر از هر چیزی بود که این اواخر دیده بودم… اسما و فاطمه کاملا لخت روی تخت دونفره اتاق فرهاد بودن و اسما داشت کوس فاطمه رو میخورد… فاطمه هم چشماشو بسته بود و حسابی حال میکرد… انگاری این دوتا دختر، از سکس سیرمونی نداشتن… رفتم کمی جلوتر… اسما متوجه حضور من شد… کمی سرشو بالا آورد و به من لبخند زد… فاطمه هم که سخت تو حس و حال بود، سر اسما رو به پایین کشید و به کوسش فشار داد که بیشتر بخوره
فاطمه: واینستا… بخور
اسما: من دیگه نمیخورم… چون صاحبش اومد
فاطمه، با همه خماری که داشت، چشماشو باز کرد و یه نگاه به بالا سرش کرد… منو که دید، یه آه ه ه بلند کشید
فاطمه: بیا جلال… بیا عزیزم… کیر میخوام… اوووف
رفتم جلوی… نزدیک سر فاطمه، اونم دست انداخت و با یه حرکت شلوارک و شورتمو کشید پایین… منم برای اینکه کارش راحت بشه، روی تخت کنار سرش زانو زدم و کیرمو گذاشتم تو دهنش… فاطمه هم با اشتیاق برام ساک میزد و اسما هم ار خجالت کوسش در میومد
یه کم که خورد… کیرمو از دهنش داد بیرون
فاطمه: بسه… کیر میخوام… بکن منو دیگه
اسما از بین پاهاش اومد بیرون و من رفتم جای اسما
من:اسما…یه کاندوم از رو میز بده
اسما کاندوم برام آورد و کشیدم روی کیرم
فاطمه: زود باش… بکن دیگه… اوووف
سر کیرمو گذاشتم سوراخ خوشگل کوس فاطمه و بدون تعلل فرستادمش تو کوسش
مثل دیشب، دوباره با ورود کیرم تو کوسش، واکنش های خیلی سنگینی نشون میداد و حسابی به بدنش پیچ و تاب میداد
اسما هم کنار من روی زانو هاش وایساد و سعی می کرد گردنمو بخوره و ببوسه
من تو اوج شهوت و حس و حال بودم… با قدرت تو کوس فاطمه میکوبیدم و اسما هم منو حسابی تحریک میکرد…
حدود پنج یا شش دقیقه، حسابی تلمبه زدم که دیدم ناله ها و فریاد های فاطمه بیشتر و بلندتر شد و یه دفعه یه ناله بلند کرد… انگار ارضا شده بود… منم کم کم سرعتمو کم کردم و کیرمو از کوسش آوردم بیرون… از شدت ارضا شدن، نمیتونست تکون بخوره… افتادم روش، بغلش کردم و بوسیدمش… یه کم مکث کردم و بلند شدم از آغوشش…
من: اسما… داگی شو
اسما هم به سرعت حالت داگی گرفت… هیکلش خیلی جذابه برام… یه باسن نسبتا درشت و بدنی کشیده…
کیرمو به شیار کوسش مالیدم و فرستادمش تو… یه ناله خفیفی کرد و من به کارم سرعت دادم و شروع کردم به کردن کوس اسما… دوطرف پهلوشو گرفته بودم و با سرعت ملایمی تو کوسش تلمبه میزدم… اسما هم از شدت تحریک، ملافه تخت رو چنگ زده بود و ناله میکرد… از این حالت خسته شدم
من: اسما به شکم بخواب…
اونم بلافاصله، به شکم خوابید و منم که هنوز کیرم تو کوسش بود، باهاش خوابیدم و به کارم ادامه دادم… حسابی حشری شده بودم و سرعتمو بیشتر کردم… صدای شالاپ شلوپ برخورد شکمم و با کون اسما، حسابی بلند شده بود… اونم زیرم حسابی ناله میکرد… کم کم داشتم احساس میکردم که آبم داره میاد که اسما شروع کرد به بلند نفس کشیدن و ناله کردن… و هر دو، همزمان ارضا شدیم… من افتادم روی اسما و شروع به بوسیدن و نوازش صورتش کردم… خودمو از روی اسما بلند کردم و بین اون و فاطمه افتادم… کمی نفس گرفتم… دستمو به زیر سر فاطمه بردم و اونو به آغوشم کشیدم… و به اسما گفتم بیا تو بغلم… دوتا دختر حشری و داغ که تازه باهاشون سکس کرده بودم، تقریبا بیهوش تو بغلم بودن…
اینقدر خسته شدم، که نفهمیدم کی خواب رفتم…
وقتی بیدار شدم، فاطمه هنوز تو آغوشم بود، ولی اسما نبود… به آرومی از فاطمه جدا شدم و از تخت رفتم بیرون…کاندوم هنوز روی کیرم بود… درش اوردم و با دستمال کیرمو تمیز کردم… شلوارکمو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
اسما رو مبل نشسته بود… کاملا لخت… و سیگار میکشید…
رفتم کنارش نشستم… هرچند که من کلا اهل دود نیستم و بوی سیگار هم اذیتم میکنه
من: نکش خوشگل خانم… حیف تو نیست؟!
اسما: بیدار شدی جلال… خدا قوت
من: ممنونم… میگم نکش دختر…
اسما: ول کن… بذار تو حال خودم باشم… بعد سکس، سیگار میچسبه…
من: همش یه چیزی میخوام بپرسم، اما روم نمیشه…
اسما: بپرس… راحت باش
من: رابطه تو و فاطمه، چطوریه؟
سیگارشو تو زیر سیگاری خاموش کرد و یه نفس عمیق کشید
اسما: طایفه ما و طایفه فاطمه، چند وقت با هم جنگ و دعوا داشتن… بزرگهای دو طایفه، نشستن دور هم و تصمیم گرفتن که با ازدواج مرد ها و دخترای دو طایفه، مشکلات رو تموم کنن… من با برادر فاطمه، و فاطمه با برادر من ازدواج کرد… البته هر دوتای ما، زن های دوم و سوم اونا بودیم… کم کم من و فاطمه بهم نزدیک شدیم و باهم دوست شدیم… شدیم محرم هم… شدیم یاور هم… و سعی کردیم که با کمک هم، از زندگیمون لذت ببریم…
من: اونوقت شوهراتون چی؟
اسما: اونا سرگرم زن و بچه هاشون هستن و البته کارشون… وقتی فهمیدن ما با همیم، دیگه کمتر گیر دادن… و اینی شد که الان میبینی…
من: هضمش برام سخته… اما دارم کم کم میفهمم
اسما: تو منطقه ما، زنای شبیه به من و فاطمه زیاده… یا باید بسوزن و بسازن… یا خودشون سرنوشتشون رو انتخاب کنن… زنایی میشناسم که با پسرهای با سن کمتر از نصف سنشون، رابطه دارن… باید بین ما باشی که بفهمی چی میگم… این مدت که پیش تو و فرهاد هستیم، سعی کردیم سختی ها و مشکلات رو فراموش کنیم و از بودن با شما دو تا لذت ببریم…
و همزمان اومد طرفم و منو بوسید
منم بغلش کردم و بوسیدمش… سرشو گذاشت رو سینم و آروم گرفت
کمی باهم حرف زدیم… احساس میکردم سالها میشناسمش… کمی بعد هم فاطمه بیدار شد و از اتاق اومد بیرون… اونم اومد کنار ما نشست و سعی کردم اونو هم بغل کنم
فاطمه: این چند شب که اینجا بودیم، به من خیلی خوش گذشت… به خصوص دیشب و امروز ظهر
و صورتمو بوسید
اسما: آره… خوب بوده… بنظرم باید بفکر یه خونه باشیم که همینجا بمونیم…
من: میخواین بمونین؟ مگه میتونین؟
اسما: آره… من و فاطمه به شوهرامون بگیم، اونا از خداشونه… براشون خوبه که اینجا خونه داشته باشن… راحت تر میتونن کار کنن
فاطمه: فکر خوبیه… منم موافقم… اینجوری به جلال و البته فرهاد نزدیکیم…
من: موافقین بریم بیرون و دوری بزنیم؟
فاطمه: آخ جون… بریم… نظرت چیه اسما؟
اسما: بریم عزیزم… منم موافقم
ظرف چند دقیقه آماده شدیم و رفتیم بیرون… حسابی تو شهر چرخ زدیم… بردمشون همون جایی که الهه رو برده بودم… حسابی خوششون اومد… شام هم رفتیم به یکی از پیتزایی های معروف شهر… این دوتا حسابی شیطونی میکردن و من از بودن باهاشون لذت میبردم… فاطمه شبیه یه کودک، حسابی جنب و جوش داشت… و البته، اسما هم همراهیش میکرد…
خلاصه بعد کلی گشت و گذار، برگشتیم خونه… فرهاد رسیده بود و داشت کمی عرق میخورد…
من: به به… سلام آقا فرهاد… رسیدن بخیر… خدا قوت
فرهاد:سلام… ممنونم… خوبین شما؟
دخترها به سمت فرهاد رفتن و بهش سلام کردن و بوسیدنش… و بعد رفتن تو اتاق که لباس عوض کنن
من: خوبی؟ خسته نباشی… چطور بود؟
فرهاد: هیچی نگو… دهنم گاییده شد… باید میرفتم جلسه بسیج خواهران… اونجا بهمون نیاز بود… کلی ازم کار کشیدن… بعدش هم رفتم ایستگاه…
منکه میدونستم نرفته و کلا امروز ایستگاه تعطیل بوده… چون مسئول هماهنگی مراسمات شماره منو داشت و بهم زنگ زد که چرا نیومدین…
پس امروز شیفت کوس و کون حاج خانم تازه وارد بوده… شوگر مامی آقا فرهاد…
من: : پس حسابی خسته شدی… شام خوردی؟
فرهاد: اره داداش… یه چیزایی خوردم
بعد چند دقیقه، دخترها اومدن و نشستیم دور هم
منکه میلی به عرق نداشتم… دخترها هم نخوردن
فرهاد کمی دیگه خورد… وقتی کمی کلش گرم شد، بلند شد که بره بخوابه… اما توجهی به دخترها نکرد… مشخص بود که امروز حسابی از خودش کار کشیده… شب بخیری گفت و تنها رفت تو اتاقش
من: به به… خوشبحال من… امشب دوتا دلبر شیرین، کنارم هستن و باهم میخوابیم
دخترها هم انگار از این پیشامد خوشحال بودن و ابراز تمایل کردن…
کمی بعد بلند شدیم و رفتیم که بخوابیم
کنار تختم، دوتا دختر وایسادن… تمام لباساشون رو درآوردن و لخت رفتن تو رختخواب… منم به طبع اونا لخت شدم، و رفتم تو تخت… بین اون دوتا… حس خوبی بود… یه حس ناب… بین دوتا دختر جذاب و زیبا که هر کدوم، جذابیت های خاص خودشو داشت

ادامه دارد…

نوشته: جک لندنی


👍 16
👎 3
21401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

974209
2024-03-08 03:51:17 +0330 +0330

دهنم گاییده شد از ساعت ۲ شب تا الان ک ۳.۵۰ دقس
نشستم ۸ قسمتو خوندم
در کل راضی بودم هم خودم خسته نباشم هم ط

1 ❤️

974264
2024-03-08 14:45:13 +0330 +0330

احمد جان شما که کص دیده هستی برامون یه داستان بنویس شاید یادگرفتیم داستان نوشتنو که باب میل تو باشه

1 ❤️

976836
2024-03-26 22:59:42 +0330 +0330

بقیش کو پو‌

0 ❤️