چند سال رابطه

1393/11/08

چند سال رابطه اگر بدنبال روابط سکسی و چیزی از این قبیل هستید وقت تان را تلف نکنید.
از همان اولین باری که دیدمش گر گرفتم.فکر میکردم گذراست اما نبود.17 ساله بودم و او 14-15 ساله.دختر دوم ازدواج نافرجام مادرش-شهناز خانم-که دوست گاه و بیگاه مادرم بود و گهگاه به دیدن هم میرفتند. مژگان بیشتر از هر چیز جذاب بود-تو دل برو.فکر میکردم بچه تر ازاین حرفاست که بفهمد حس و حالم را.
یکسال بعد اتفاقی فهمیدم با پسر شارلاتانی رفیق شده-باورش سخت بود-روز اول دانشگاه که فهمیدم فارغ از دوستی ش شده من هم جرات کردم حرف دلم را بزنم-پیشنهاد ازدواج دادم-چرا که دوستی هیچ جایی توی ذهنم نداشت.
چند روز بعد گفت نه.دلیل هایواهی را پیش کشید.به حد کافی اصرار کردم و بعد پس کشیدم.دوباره.دوباره و دوباره.هربار تا حدی پیش می امد و بیشتر نه.هیچ وقت نشد لایه ی اول رابطه را بشکنم.چیزی بین او و من بود.
دو سه سال بعد به تهران کوچ کردند.هر بار که می امد به شهر شمالی ما دلم می فهمید.7 سال از اولین روزها گذشت…درسم نیمه کاره-خودم لنگ در هوا و چیزی از او برایم مهمتر نبود.
داستان رابطه ی 7 ساله مان را نوشتم- آش دهن سوز-الحق و الانصاف کتاب خوبی شد.کتاب را خواست و وقتی واو به واو خواند و لذت عمیقی توی جان ش نشست گفت: تو هیچ وقت منو به رسمیت نشناختی!
گفتم:یعنی چی؟

  • یعنی دست منو نگرفتی - که نگرفته بودم _که نبوسیدی منو - که نبوسیده بودم
    هیچ وقت به خودم جرات ندادم به ساحت مقدس- به پیرامون او نزدیک بشوم و فکر میکردم رابطه ی زناشویی (نه سکس)بعد از عقد و محرمیت اتفاق میفتد و اعتراف میکنم هیچ چیزی از سکس و لذت جنسی نمیدانستم ودر هاله ای از ابهام بود که سعی در کشف ان نداشتم و 23-24 ساله بودم به گمانم.
    آن حرف ها منشآ تحول عمیقی در این زمینه شد.رفتم که یاد بگیرم.در همین حین او عقد کرد و چند ماه بعد طلاق گرفت.توی همین چند ماه فهمیدم ارتباط او با ان پسر شارلاتان بهمین سادگی که فکر میکردم نبود-انواع و اقسام لذت های جنسی را از او برده بود و بعد مثل یک دستمال کاغذی استفاده شده دور انداخت عشق این همه سالم را.

بعداز طلاق دوباره با پیشنهاد ازدواج رفتم و دوباره نپذیرفت.تمام شد.ان روز وحشتناک یکی از تلخ ترین گریه هایم را سر دادم.با اختیار زار زدم اما تمام شد. بعد از قریب 6 سال دانشجویی بدون گرفتن لیسانس به خدمت اعزام شدم و توی سربازی با همسرم عسل اشنا شدم – کاملا متفاوت.بارها وقتی دست عسل را میگرفتم و محبت او را میدیدم گریه م میگرفت. یکی پیدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر یکی پیدا شده هزار دفعه از تو ی رنگ تر

چند ماه بعد از اشنایی م با عسل سر و کله ی مژگان پیدا شد.خواست که شروع کنیم و صراحتا گفتم نه.در همان روزها دستم امده بود که اگر میخواهم کاملا از ذهنم پاک بشود باید سکس کنیم یعنی ان هیمنه ی عجیب چند ساله را بشکنم واو هم مایل بود طنازی های مرا رونمایی کند.شروع کردم به نوازش دست هاش توی راه دریا و قرار شد فردا توی خانه ی ما همدیگر را ببینیم.برادرم که حالا مرحوم شده رفته بود شیراز و پدر و مادرم هم تهران منزل برادرم. حالا که حواسم را جمع میکنم این شکلی بودم به گمانم…27 ساله وزن 61 کیلو چشم های میشی موهای خرمایی و صورت تقریبا قشنگی داشتم اما بدنم سکسی نبود-اهل ورزش نبودم فقط فوتبال و احتمالا شانه هام افتاده بود ونکته ی جالب اینکه هیچ رابطه ی سکسی حتی اندک هم نداشتم. مژگان دختر متوسط قامتی بود با چادر و مقنعه.چشم ای ابی موهای روشن و عینک. هوس آش کرده بود که خریدم و بعد از صرف آش تکیه داده بود به مبل و نشسته بود روی زمین.نشستم روی مبل و شروع کردم به نوازش موهاش به شکل کاملا مبتدیانه.بعد گردن ش را بوسیدم و بوسیدم.چند دقیقه بعد روی مبل دراز کشید و مانتویش را دراوردم.بوسیدن مدام گردن وشکم و ناف و دراوردن تاپ آبی و مالیدن سینه هاش از روی سوتین سفید و صداهای متداول لذت بخش او که به نظرم غلوآمیز می امد.دگمه ی شلوارش را که باز کردم از پایش دراورد و ارتباط اولیه ی من با زنانگی.شرت قرمزی که بر اثر استفاده کمرنگ بود و یک نقطه ی خیس روی آن که حاکی از لزجی داشت.بلند شد و شلوارو را از پایم درآورد.چه لحظات پر اضطرابی بود و کمتر لذت بخش وبه مالیدن آلتم مشغول شد.یادم میاید که فکر میکردم چطور مرا میبیند.بدنم را.حال و هوام را.و استرس داشتم که نکند خوب نباشم به اندازه- و روی فرش دراز کشید و منهم روی او با جسارت بیشتر و همان اندازه لذت.نوک سینه های برجسته اش را میک میزدم و آلتم را که با شرت پوشیده بود به شرت قرمز او فشار میدادم.
دقیقا همین جا بود که گفت: می خواهی ش؟ فهمیده بودم منظورش را.برای اینکه وقت بیشتری داشته باشم-عادت من است-پرسیدم چی؟
چ _میخواهی ش؟اونی که داری فشارش میدی؟اونی که بین پاهامه؟
گفتم اره و نزدیکتر شدم و پیش خودم گفتم دیگه تمام شد حالا باید شرت را از پاش در بیاورم.
گفت اگه چیزی که لای پامه می خوای.می خوای تا صبح پیشت باشم عسل و فراموش کن.
و دقیقا همین جا بود که سطل آب یخ را ریخت روی سرم.گفتم نه و چند دقیقه بعدتر رفت و دیگر هیچ وقت ندیدمش.
هر وقت به حدود 8 سال بیهوده ی زندگی م فکر میکنم دو تا سوآل توی ذهنم رژه میرود:
1)اگر بلد بودم آیا او از همان سالهای بکارت وتازگی برای من بود؟
2)آیا بهتر نبود میگفتم باشه فراموش میکنم و سکس میکردیم و بعد همان کاری را میکردم که او با من در تمام آن سالها کرده بود؟یعنی ندیده ام گرفت؟و هیچ جوابی ندارم.

نوشته: رایا


👍 0
👎 1
31823 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

451838
2015-01-28 15:50:35 +0330 +0330
NA

کسسسسسسسسسس شعرررررررررررررر نوشتی

0 ❤️

451840
2015-01-28 16:00:16 +0330 +0330
NA

سبک کلی نوشتنتو دوس داشتم ولی یه جاهایی در رفته بود از دستت … با دقت بنویس و دوباره بخون جذاب تر میشه
میدونی چیه درسته که اولین ها … اولین بوسه ها …اولین نوازش ها…اولین عشق بازی ها… همیشه تو یاد ادم می مونه ولی بیشتر از اون کسی تو یادت میمونه که نزدیکترین باشه بهت ولی هیچ وقت حتی لمست هم نکنه … حتی دستت رو هم نگیره … این لعنتی ها ادمو داغون می کنن …
تنها ارزویی که از اون رابطه ی مبهم داشتم این بود که فقط یک بار در اغوشش بگیرم فقط واسه چند دقیقه همین!

0 ❤️

451841
2015-01-28 20:08:24 +0330 +0330
NA

حالا این قضیه تو عهد صفویه اتفاق افتاده یا قاجاریه؟
متن نوشتت که به اون دوران برمیگرده

1 ❤️

451842
2015-01-28 23:19:42 +0330 +0330

“ساحت مقدس كس”؟ عمتو گاييدم كلي وقت بود اينقدر نخنديده بودم!
“هيمنه” خر به كونت كه خيلي داغوني عامو!

0 ❤️

451843
2015-01-29 01:19:47 +0330 +0330
NA

آه ه چه گوزناک نوشته بودی

تو با این نثر فصلی نو در ایبیات باز کردی … حال ساده و ماضی مستقبل و مضارع استمراری … در کنار هم

نشان میدهد که تو در زمان شناوری … پس کیر منو بگیر دستت تا غرق نشی

1 ❤️

451844
2015-01-29 22:34:12 +0330 +0330
NA

سبک کارت قشنگ بود ولی یه مقدار باید رو تحریرات کار کنی و صداتو آزاد کنی که هر وقت کردم تو کونت بتونی از ته دل داد بزنی…

0 ❤️

451845
2015-01-29 23:03:48 +0330 +0330

بد نبود داداش گلم ایول

0 ❤️