اِروس

1393/04/19

روزی که خط عابر پیاده را می کشیدند فرهود مجبور شد از کنار کارگران سریع عبور کند تا به در کافه برسد . کارگرها زیر نور آفتاب اول صبح کار میکردند که انگار اینچنین بود که سال هاست که زیر این نور ایستاده اند . خط می کشند . دادو بیداد میکنند . بلوار را رنگ میکنند و همیشه لحظه در همین نور خورشید اول صبح که نه میسوزاند و نه آنقدر گرم است برایشان توقف میکند ، یا یک دور معکوس میخورد همیشه و آن هارا در آن ساعت از صبح ،قلمو به دست روی خیابان ها مشغول کار تثبیت میکرد برای ابدیت . فرهود در کافه را که باز کرد پاهای عریان صندلی ها به چشمش خورد که یک لحظه حالش را انگار بهم ریخت . میخواست در را همان باز نکرده و کرده باز ببندد و برود و یکجایی گم و گور شود . انگار که به حریم صندلی های خفته و پادرهوا تجاوز کرده بود . انگار که وسط یک معاشقه ی در خفی سر رسیده بود و حالش از خودش بهم میخورد . انگار که معاشقه ی تمامن از شب تا به صبح میزها و پاهای عریان صندلی های رو به بالا را خراب کرده بود . در را باز کرد و دخل تاریکی کافه شد . پرده هارا کشید . خیلی سریع صندلی هارا پشت میزها گذاشت و سعی میکرد که به خاطرش نیاید که چکار کرده است . هردم این فکر آزار دهنده ی سکس صندلی ها با میزها و تاریکی و تجاوز به حریمشان را پس میزد . از خودش بیشتر عصبانی شده بود که این ناپخته فکر احمقانه را با برداشتن صندلی ها و گذاشتنشان پشت میز و بعد دستمال کشیدن ها ، بزرگ و بزرگ تر میکند در مغزش . تا ظهر فکر این صندلی ها از سرش بیرون رفته بود . هرچند نه کاملا . مثلن وقتی که دخترک و پسرکی شانزده و هفده ساله آمدندد و نشستند و قهوه خوردند و دزدکی ، در خلوتی و سکوت ساعت ده صبح کافه پشت میز آخر ،همان تک میزی که چراغی گاهن رویش روشن میشد ، بوسه های هیجانی و شهوانی رد وبدل می کردند ، بعد لب میگرفتند و بعد دستهاشان روی پاها و لای پاهای هم حرکت میکرد ، فرهود همش این فکر عذابش میداد که آن ها روی نعش های عشاق دیگری نشسته اند و در عطش شهوت و عشق یکدیگر و در میل به هم ، میل به یکی شدن ، میل به غرق هم شدن و زیباترین مغروق هم شدن در سوختنند . سرش را به رمان “پس از تاریکی " هاروکی موراکامی گرم کرده بود . میخواند . ورق میزد و فکر صندلی ها و پسرو دخترک هم کم و بیش می آمد . ولی در پس کلمه ها محو میشدند و کمرنگ و کمرنگ تر به پس ذهن میرفتند . " آیییییییی " فرهود گوش هایش تیز شد . سرش گرم شد . گوش هایش گرمایی حس میکرد . پسرک زیاده روی کرده بود و دخترک عملن در ناله کردن هیچ ابایی نشان نمیداد . فرهود دخل الکترونیکی کافه را باز کرد و درش را با سروصدا بست . چرا اینکار را کرد ؟! آن ها فقط کمی مشغول هم بودند . و توی کافه هم تابلویی نزده بود که “سکس ممنوع " . اما نمیشد . کافه باز بود . در ساعت ده صبح . باید آن هارا متوقف میکرد و انگار کرده بود . پسر پنج دقیقه ی دیگر که جلوی پیشخان حاضر شد ، فرهود کمی خنده اش گرفت از جای رژ لب روی بینی پسر . روی لب هایش و کمی هم روی چانه اش . دخترک مدرسه ای ناشی بودنش را روی صورت پسرک امضا کرده بود . پسر چشم هایش هویدای کیر راست شده اش بود . حساب کردند و رفتند . خیلی تند و باعجله . کارگران در ساعت یازده ظهر زیر نور گرم آفتاب هیچ نشانی از ابدیت نداشتند . در کافه باز شد . دختر جوان بیست ساله ای که هرروز در ساعت یازده می آمد حالا داشت از در کافه می آمد به نزدیکی پیشخان . بی اندازه زیبا بود . انگار که از دنیای دیگری آمد از همان در کافه تا پیشخان . فاصله ی دو و نیم متری . دو نیم متر بود فقط فاصله ی دو دنیا . دختر ایستاد روبرویش . کمی حالش فرق داشت . شالش مشکی بود . رژ لبش قرمز . موهایش به جهتی کج تا به بالا رفته . " میخوای یچیزی رو ببینی ؟! " فرهود گفت :” چی رو ؟! تورو که قهوه ی همیشگی تو میخوری توی این ساعت ؟! یکساله دارم میبینمش " دخترک انگار گوش نمیداد . " نه ، یک رقص . رقص من . رقص پستان " فرهود سرخ شد . " از فیلم /اروس/ فرار کردی ؟! " دخترک باز گوش نداد که فرهود چه اشاره ای کرد به فیلم اروس و اپیزود آنتونینی. عقب رفت . شالش را کند . بعد مانتو . بعد تاپ آبی آسمانی اش . بعد سوتین . بعد شلوار. بعد شرت . بعد سینه هایش در هوای کسل کننده ی ساعت یازده ظهر و در بی حوصلگی خط کشی های عابر پیاده در رقص شد . فرهود از پشت پیشخوان پرید بیرون . در کافه را بست . پرده اش را کشید . همه ی پرده هارا کشید . این دختر یچیزیش بود . چراغ هارا خاموش کرد . حالا او عریان بود . روی نوک پا میان صندلی های کافه میرقصید . مستانه روی میزها دراز میکشید . سینه هایش را به تاریکی کم حضور کافه میداد . نوکش را میگرفت و زیر لب میخواند . " آغوشت را برای خورشید باز کن ، ابتدا ندارد تاریخ " فرهود جلو رفت . پیراهن کند . بعد شلوار . بعد شرت . بعد کیرش در این تارکی و حضور پررنگ رقص عریان دختر معلق بود . هردو مستانه میلولیدند . بین تن های صندلی های عریان . میزهای سوخته . دخترک دوپا تند کرد و کیر فرهود را گرفت . بعد دست فرهود روی پستان دختر چنگ زد . بعد تنها مالیده شد به هم . در میل هم شدند . میل به سوختن در یکدیگر . دختر دست با انگشت های کشیده اش را روی کیر سبزه و تیره ی فرهود کشید . نرم بود و سفت . هم نرمی داشت و هم سفت بود . همین به هیجانش انداخت . سینه اش نوکش سفت شد . نشست پیش پای فرهود . یکسال و سه ماه و دوازده روز و سه ساعت و پنجاه و پنج دقیقه از اولین میلش به این لحظه میگذشت و حالا رسیده بود .چه رنجیست زن بودن . سر کیر فرهود در لبان سرخش گذاشت . فرو کرد تا فقط سرش در بین لب هایش باشد . نرم و پر از حس . بین لب هایش مکید سر کیر را . دوباره و دوباره مکید تا ناله ی فرهود که بی هیچ ابایی بیرون میداد بیشتر شود و هی کیر بیشتر تا داخل دهان گرمش برود . بعد از چند ثانیه تند تند دهانش را عقب و جلو میکرد و با ولع تمام میمکید . همه جای کیر را . به داخل لپ هایش فشارش میداد و همان حال در کس اش می خواست کیر را . از این رو بیشتر می مکید . انگار که از همین دهانش و زبانش که زیر کیر می کشید وقتی که بیرون می آورد از دهانش می شود که ارضا شود . فرهود . موهای دختر را گرفت و جمع کرد . هیچ چیز خاصی نبود این حرکت ولی دیوانه کرد دختر را . فرهود به تمنا گفت :” داره میاد . نکن . بسه دیگه " دخترک کیر را رها کرد . فرهود نفسش تند و بی وقفه سینه اش را بالا و پایین میداد .دست دختر را گرفت . پاهای دختر هم روی زمین بود و هم نبود . بند نمیشد . در کس اش غوغایی به پا بود . جمله ی :" بکن تو کسم . منو بکن " روی زبانش بازیگوشی بیرون آمدن می کرد . اما نگفت . فرهود دختر را کشاند و از لب ها لب گرفت . شدید و داغ . راضی اش که کرد سینه هایش را چنگ زد و نوک اش را در دهان کرد. با نوک زبان نوک سینه را بازی می داد و بعد بین لب هایش میکرد و میمکید . "اومم… اوممم " صدای فرهود و دخترک در تاریکی کافه غرق میشد . سینه هارا چنگ میزد و میخورد . راضی نمی شد . چنگ میزد . سیلی میزد . میمکید . میکرد توی دهان و میخورد . لیس میزد . سینه های دخترک را میمالاند و دخترک کم مانده بود جیغ بند . لب هایش را روی پوست دخترک به حرکت انداخت و پایین رفت . هیچ چیز مانع اش نبود . دست روی پاهای دخترک کشید . ایستاده بودند . نمیشد . فرهود پاشد و دوید و از پشت پیشخان یک پتو برداشت و آورد . پتویی که شب های قهر با خانه را با فرهود گذرانده بود . پهن کرد در دهانه ی آشپزخانه که هم تمیز بود و هم هیچ چشمی از هیچ جا نمیتوانست ببیندشان . کارگرها بیرون مشغول کار بودند . خواباندش روی پتو و دست کشید روی پاهایش و صورتش را بی مقدمه روی کس او گذاشت . کسش به تری میزد . ترشحاتش بی وقفه بود . اما فرهود دیوانه شده بود از این نرمی کس خیس . از این لب های روی هم آمده . از این سنه هایی سفید روی پهنه ی تن دختر که از این لای پا از ورای ناف دخترک میدیدش . “بخورش …” تمنا در صدای دختر . در صدای آرزو . آرزو که از سال پیش بود که هرروز یازده صبح آنجا بود و بعد از قهوه و حساب کردن لبخند میزد و بعد میرفت . با لب های کس لب گرفت . میمکید و دخترک اه و ناله های شهوانی میکرد . " اوووممم . اه … ای وای … هههاا ااهه …مردم . فرهود بخور " و شاید فرهود فکر میکرد که میکند . زبونش را لای کس دخترک کرد . از بالا تا به پایین . پایین تا بالا میکشید . سوراخش را زبون میزد . بالای کس را که همه چوچول میگفتند را در دهان کرد و مکید و دخترک جیغ کشید . فرهود مطمعن نبود که دقیقن همانجای معروف را مکیده است یا نه ولی کیرش را هی سیخ و سیخ تر میکرد و ناله دختر را بیشتر. کیرش از شق شدن در گرفته بود . دوباره خورد . زبانش را کاملا روی کس میکشید . میخورد . لیس میزد . سرش را بلند کرد و به چشم های بسته ی دختر نگاه کرد که پلک هایش انگار باز نمیشوند هیچ وقت برای هیچ چیز . کمر کیرش را گرفت . سرش را روی پایین کس قرار داد . کمی فشار داد . سرش داشت داخل میرفت . روی لبه ی سوراخ سر خورد و داخل شد . دخترک انگار چیزی در دلش خالی میشد آهی بلند کشید . " اههههههههه …وایییی " فرهود فشار داد و کیرش با کس داغ و تنگ آرزو احاطه شده بود . تا ته رفت . پاهای آرزو را بالا داد و کمی به جلو خم شد و تلمبه زد . بی وقفه . تند تند میکرد . دست خودش نبود انگار . کرش در گرمای لذت بخش خیس کس میرفت و می آمد . تند تند میکرد . آرزو اه و ناله میکرد . " آههه … بکنن . اههه. وایی … فرهوودد … جوووون " فرهود تمام تنش داغ شده بود . گرمش شده بود . تن لختش به تن لخت آرزو دیوانه اش می کرد این لمس . کیرش تا ته میرفت و می آمد . کشید بیرون . دوبار روی کس زد . آرزو دیوانه شد . باز داخل کرد . تند تند میکرد و اه و ناله هاشان هوا بود . کیرش سفت شده بود . داشت می آمد . دستپاچه بلند شد و آبش را روی کس آرزو خالی کرد ."ااهههههههه… اهه… اومم …ااههه. " . آرزو داشت انگشت دستش را می مکید . لذت از کمرش بالا رفت و مغزش را گرفت . کیرش کم کم عقب میرفت . پایین آمد و پاهای آرزو را دست کشید تا به انگشتان . بعد انگشت بزرگ پای راست را در دهان کرد و مکید . آرزو اواسط سکسشان لرزش های شدید داشت و فرهود فهمیده بود که به ارگاسم رسیده است .هرچند این ادعای عبثی است . و حالا اه و ناله ی خفیف میکرد از لیسیده شدن و خورده شدن انگشت های پاهایش در این دم ظهر کم حوصله و کارگرهایی که بیرون هنوز شاید قلمو به دست روی خیابان ایستاده اند .

نوشته:‌ haroki


👍 1
👎 0
39383 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

426519
2014-07-10 17:21:05 +0430 +0430
NA

من راست کردم.توصیف ها خوب.قلم متوسط.
در کل ممنون

0 ❤️

426520
2014-07-10 17:43:05 +0430 +0430
NA

گرگ ها بر ما ذوذه میکشیند …اووو اووو
کلاغ ها غار غار میکنند … غااار غااار…
مرتیکه اول اسم داستانتو ترجمه کن !

0 ❤️

426522
2014-07-10 22:42:42 +0430 +0430
NA

این نویسنده میخواسته بنویس عروس .

0 ❤️

426523
2014-07-11 03:48:59 +0430 +0430

رمان ادبي هنري نوشتي؟!!
فقط 2خط اول رو خوندم

0 ❤️

426525
2014-07-11 16:34:52 +0430 +0430
NA

واینک کیر من وارد کانت میشود و پس از طی مسیری سر از حلقت بیرون میاورد

0 ❤️

426526
2014-07-11 20:50:44 +0430 +0430

آب چاقال خارکسه مودب

0 ❤️