آتوسا (۱)

1401/10/24

آتوسا اسم منه « یکی از دوستام به شوخی یکی از داستان‌های این سایتو برام خوند نمی دونم راست بود یا دروغ ؟! اما دوستم ازم خواست خاطره ای که قبلا براش تعریف کرده بودمو اینجا ثبت کنم. منم بدم نیومد ‌و حقیقتش برای من مهم‌ترین چیز در نوشتن یک‌خاطره اینه که واقعیت داشته باشه و کوچکترین فانتزی نباید توش باشه .حتی یک کلمه هم نباید دروغ یا فانتزی باشه برای من خیلی خیلی مهمه که همه ی خاطره راست باشه حتی اسم‌ها هم واقعی باشه یا اینکهاگه نمیشه نباید بنویسیم نه اینکه دروغ بنویسیم یا عوض کنیم من کوچکترین فانتزی در داستان ندارم »
-[ ] اولش یه مقدمه باید بگم بعد داستان اصلی رو شروع کنم …

اسم شوهرم حسین هست من متولد مهر سال ۶۸ هستم ۳۳ سالمه. رنگ پوستم گندمی هست قدم حدود شاید ۱۶۵ و وزنم هم حدود شاید ۶۰ کیلو یا کمتر باشه موهای صاف دارم میگن خیلی کم شبیه جوانی لیلا حاتمی هستم و بهم میگن که خوشگلی شوهرم متولد ۶۶ هست پدرش حاج رضا که تو بازار بوده سال ۹۵ رفته بوده کربلا همون جا فوت کرده همون جا هم دفنش کردن. یک خواهر شوهردارم که از من ۴ سال بزرگ‌تره اسمش زهرا هست بهش میگن زری و خیلی محجبه و مومن هست دو تا دختر داره به اسم زینب و مهیا … خیلی مذهبی ان ولی مذهبی روشن هستن. زهرا بغیر از شوهر من دوبرابر بزرگ‌تر هم داره که هردو ازدواج کردن دوتا جاری دارم راحله و حسنی. من شهریور سال ۹۷ ازدواج کردم. تا تابستان ۱۳۹۹ همه چی خیلی جدی بود که من باعثش بودم… رابطه ای مودبانه اما جدی… من وقتی ازدواج کردم با خانواده ی شوهر و خواهرشوهرم خیلی سر و سنگین بودم… خیلی حریم رو رعایت می کردم… آخه اون اوایل اون صمیمیتی که باید شکل می گرفت دلیل فاصله خیلی زیاد اجتماعی شکل نگرفت.من هم اصلا اجازه ندادم هیچکدومشون باهام ذره ای خودمونی یا قاطی بشن. و سروده خونه ما بیان. حتی سر فوتبال و سیاست نظراتمو خیلی قاطع و جدی میگفتم. البته سر مسائل مذهبی چیزی بهشون نمی گفتم چون خیلی جدی بودن. مادرشوهر و خواهرشوهرم زهرا و بقیه حتی منو با لباس راحتی یا بدون جوراب هم ندیده بودند…علتش هم این بود که من بااینکه برعکس خانواده ی شوهرم که همه نمازخون و مذهبی بودن…خیلی اوکی و راحت بودم ولی دوست نداشتم دست اونا نقطه ضعفی داشته باشم . من از وقتی سال ۹۲ اومدم تهران مشروب می خورم و سیگار هم می کشم. که البته بجز شوهرم کسی نمی دونه، ولی خیلی معتقد به کلاس اجتماعی و ندادن رو به خانواده شوهر هستم. سال ۹۶ در مقطع کارشناسی ارشد تو دانشگاه با شوهرم آشنا شدم و اون عاشق این بود که من اهل جنوب هستم و خیلی خودکفا و اجتماعی بودم و هنوز هم هستم … و خودم تو تهران کار می کردم و پول دانشگاهمو میدادم برعکس اکثر دخترای لوس دانشگاه که از باباشون پول تو جیبی می گرفتن و بعد دانشگاه زیر بلیط خانواده بودن. من سال ۹۲ به تهران اومدم قبلش تهران نیومده بودم شهرستان بودم و فقط دوره لیسانس دانشگاه یاسوج می رفتم.من یک پسر یک ساله دارم بنام سورنا… که متولد آذر ۱۴۰۰ هست … داستان از جایی شروع میشه که من در تابستان ۱۳۹۹ با خانواده ی شوهرم، خواهرش زهرا و شوهرش و برادراش و زن برادراش و خلاصه دسته جمعی رفتیم کیش. (در محله ی میرمهنا آنها در ساختمانی چند واحد داشتند که البته چون جمعیت زیاد بود من دوست نداشتم و همش یا در اتاق حبس بودم که کلاس اجتماعی رو رعایت کنم و یا با حسین بیرون بودیم ) یک روزی به اصرار حسین من و حسین رفتیم پلاژ شنا اون رفت پلاژ آقایان اونطرف جزیره ومن اومدم پلاژ خانم‌ها قرار نبود کس دیگه ای از خانواده ی حسین بیاد پلاژ چونکه می خواستن برن بازار. چون روز قبلش که من با حسین بازار بودیم اونها اکثرا رفته بودن پلاژ و شنا.خلاصه من مایو پوشیدم رفتم آب هم سرد بود آب دریا بود ولی آفتاب خیلی سوزان بود و من برای اینکه می دونستم آفتاب سوختگی چه دردی داره چنددور شنا کردم و سریع رفتم در سایه نشستم اونجا سحر رو دیدم دوست باشگاهمو با مادر شوهرش اومده بود خیلی صحبت کردیم درباره ی همه چی شنا خیلی هم شلوغ بود بعد دیدم زهرا خواهرشوهرم و مامانش هم اومدن خیلی تعجب کردم البته اونها با لباس اومده بودن فقط برای تماشا تو آب نیومدن. چون مهیا دختر زهرا که ۸ سالش بود اومده بود شنا باهاشون سلام علیک کردم سحر رو هم بهشون معرفی کردم آخر سر من می خواستم لباس عوض کنم در محوطه ی باز همه برای هم حوله می گرفتن که لباس عوض کنن من دوستم سحر برام حوله گرفته بود من مایوم رو درآوردم بعد یهو زهرا و مادر شوهرم و مهیا اومدن اونجا و سحر چون قبلش خودش هم میخواست بره با مادرشوهرش مایو شو عوض کنه زهرا بهش گفت بده من حوله رو‌نگه دارم شما برین مایوتونو عوض کنین خلاصه دقیقا داستان از اینجا شروع میشه که در اون لحظه سحر حوله رو یک دفعه کاملا آوردپایینو و داد دست زهرا و‌گفت بفرمایین و شما صحنه رو مجسم کنین… که من مایوم رو درآورده بودم و لخت مادرزاد ایستاده بودم روبروی زهرا و مادرشوهرم که کاملا لباس تنشون بود و اون دوتا هم برای حدود ۵ یا شیش ثانیه منو داشتن با دقت نگاه میکردن…من لخت مادرزاد با دمپایی لا انگشتی جلوشون یه لحظه خشکم زد انگار قفل شدم بدنم رو پارسال لیزرکرده بودم کسم هم کاملا بی موبا ممه های آویزون حتی جلوی ممه یا کسم رو هم نشد بگیرم بعد زهرا اومد حوله رو گرفت از سحر و تشکر کرد ازش و گفت اینکه خیلی خیسه سحر با خنده و مهربانی گفت ببخشین حوله ی منه و بعد حوله خودمو از اونجا داد دست زهرا و رفت و زهرا همینطور که بدن منونگاه می کرد خندید و گفت ببخشین و برای من حوله رو گرفت و مادرشوهرم هم که البته خیلی مهربون هست با حالت علاقه یدفعه گفت نازشو ببین ممه شو ببین… «منظورش کس و پستونم بود» من هم مجبور شدم لبخندی از سر خجالت بکنم البته باز هم زهرا حوله رو یکجوری گرفته بود که هردوشون قشنگ پر و پاچه و همه ی بدن منو داشتن نگاه می کردن . چندبار بار نگاهشون کردم دیدم نگاهشون رو کس و پستون منه!! و مادرش دوباره به من گفت مامان خیلی ماسه به بدنت رفت دوش نگرفتی که من باز از سر خجالت با ببخندی گفتم نشد چون خیلی شلوغه خونه برم میگیرم بعدگفت آخه اذیت میشی مادر خیلی صحنه ی عجیبی بود. و خیلی خجالت آور از اون لحظه به بعد همه چی عوض شد… تا قبل از این اتفاق توی این دوسال که گذشته بود من خیلی کلاس گذاشته بودم و خیلی با غرور و از سر مثلا هوش بالا و گزیده صحبت می کردم و خیلی جدی بدون کوچکترین باج دادن هر صحبتی رو دقیقا براش یک پاسخ علمی داشتم! ولی بلافاصله بعد ازاین ماجرا انگار که این دو نفر که خیلی هم منو دوست داشتن و مهربون بودن اما با نگاهشون به من می خواستن بگن که حرف زیادی نزن ما کس و پستون تو رو دیدم انگار که مولا بخوان بگن حرف زیادی بزنی می کنیمت !!! حداقل احساس من این بود ….و من بعد این ماجرا جلوی این دو ‌نفر لال شدم… و هرموقع با زهرا یا مامانش هم صحبت می شدم خجالت زده میشدم زهرا از اون موقع با لبخند و مهربانی بیشتری با من روبرو میشه و مرتب هم شوخی می کنه برای حسین هم تعریف کردم کلی تحریک شده بود!! و خودم هم بعد این ماجرا که مرتب بهش فکرمی کردم فک کردم تصمیم گرفتم خودمو جلوی زهرا و مامانش رها و تسلیم کنم و اون گارد رو شکوندم. درواقع حسین هم ناگفته همینو می خواست…من آذر پارسال پسر دار شدم و وقتی با بچه اومدیم خونه و من درد خیلی وحشتناک سزارین داشتم… مامان حسین حدود یکماه خونه ی ما شبها موند که من حالم بهتر بشه و مراقب بچه بود و زهرا که تنها عمه ی بچه ی من میشه مرتب عصر ها که حسین نبود میومد خونه ی ما که به من و بچه کمک کنه غذا میاورد آب میوه میگرفتن آب قلم درست می کردن برای من… و زهرا خیلی با من خودمونی شد. و درباره رابطه زناشویی صحبت می کرد و درباره ی من و حسین هم سوال می کرد من بهش می گفتم حسین هرکاری بخواد با من می کنه …و به شوخی می گفت با این ممه هات دیگه چی از دنیا می خواد ؟ و اینکه مثلا از پشت هم می دی ؟ و میگفتم آره خیلی درد داره و می خندیدیم و من جرات نداشتم درباره ی اون چیزی بپرسم چون هم سنش از من چهار سال بیشتر بود و هم اینکه خیلی ازش حساب می بردم من لباس بلند خواب پوشیده بودم بدون جوراب که همه جونم پیدا بود و حسین می گفت من این لباس خوابتو خیلی دارم درواقع سوتین نداشتم چون باید مرتب به بچه شیر میدادم و شرت نازک زیرش پام بود که درواقع کامل بدنم معلوم بود. و من هم دیگه مقاومتی نمی کردم و خودم هم خوشم اومده بود…هرموقع قرار بود به بچه شیر بدم ممه هامو درمیاوردم و اونها با دقت من و بچه رو نگاه میکردن و قربون صدقه ی بچه می رفتن و حتی زهرا ممه ی منو تنظیم می کرد که تو دهن بچه بره و یه موقعهایی شیر رو هوا می پاشید و می خندیدیم. مامان خودم متاسفانه بعلت وزن سنگینی که داره به سختی راه میره و تهران نیومد ولی قرار شد خواهرم مهسا از اداره شون تو شهرستان مرخصی بگیره چند روز بیاد پیش من خواهرم تقریبا با زهرا همین هستن هردو متولد ۶۴ هستن قرار شد حالم بهتر که بشه با حسین بریم شهرستان با بچه. یک روز روزی یا بیشتر از زایمان من می گذشته بود و دکتر گفته بود بخیه هام جوش خورده و حمام برم رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم به سورنا شیر میدادم حسین هم که رفته بود خرید همون لحظه صداش اومد که اومدن تو و داشت برای مامانش و زهرا توضیحاتی می داد. بعد از حدود چند دقیقه مامانش اومد البته متاسفانه خیلی از جزئیات یادم نمونده ولی بهم گفت که کمکم می کنه برم حموم بهش با مهربونی گفتم حسین الان میاد کمکم‌ می کنه میرم حموم. ولی مادرشوهرم گفت مامان من هستم کمکت می کنم حسین مرد هست مردا بلد نیستن خدایی نکرده می خوری زمین کار حسین نیست که بچه رو‌ازم گرفت داد دست زهرا و زهرا بچه رو‌گذاشت تو تختش و دست منو گرفتن دو تایی تا حموم آوردن من بهشون گفتم خیلی لطف کردین من میرم خودم. مادرشوهرم گفت نه مادر عمل جراحی کردی خیلی خطرناکه. حموم لیزه خدایی نکرده ممکنه اذیت بشی من میام برات وای میستم دستتو بگیرم ممکنه خدایی نکرده لیز بخوری مادرشوهرم گفت مامان همه سرازین که می کنن همین کارو می کنن…می خواست کمک کنه من لباس خوابمو درآرم. باز بهش با مهربونی و لبخندی از رضایت گفتم نه اوکی هست خیلی ممنون ولی انگار دوتایی کر بودن !! نمی دونم چرا زهرا هم اومده بود ایستاده بود منم که دیگه مث قدیم مقاومت نکردم زهرا لباس خواب منو داد بالا و از بالای سرم در آورد حالا با شورت نازک بودم بدون سوتین جلوشون وایساده بودم توی این بیست روز مرتبا و بارها ممه های منو دیده بودن چونکه بچه شیر میدادم مرتب میدین ولی بعد از اون ماجرای شنا تو کیش هیچوقت دوباره جلوشون لخت نشده بودم ولی حالا دوباره داشت همون اتفاق میفتاد… مادر شوهرم با مهربونی گفت مادر شورتتم دربیار خیس میشه اینجا کسی نیست من روند می‌کنم اونور!! ولی مادرشوهر و خواهرشوهرم هر لحظه داشتن انگار با نگاشتن منو می‌خوردن…بعد گفت مالیده میشه به بخیه اذیت میشی بده به من …منم بدون هیچ مقاومتی شرتمو در آوردم…… و دوباره اون اتفاق افتاد…اون دو تا با لباس کامل و من لخت مادرزاد جلوشون وای ساده بودم. با کس بی مو و پستون های آویزون کمی به من نگاه کردن همون لحظه یهو حسین اومد سروش کرد تو حموم به من گفت بخورمت ؟ باهم میرفتیم … من گوشه ی لبمو با خنده ای ازروی خجالت گاز گرفتم و بهش نگاه می کردم چیزی نداشتم که بگم لال شده بودم. بعد که دید حرف ضایعی زده رو به مادرش کرد گفت من میبردمش حموم …خواهرش با خنده و شوخی گفت بعدا باهم برین… بعدا بخورش فعلا لازمش داریم مادرش با خنده ولی جدی بهش گفت حسین جان برو بیرون مامان زشته… ولی حسین نرفت…و همینطور داشت ما سه تا رو‌نگاه می کرد خیلی صحنه ی ناجوری بود فک کنین که من همیشه هرموقع با حسین پیش مادر و خواهرش یکجا بودم همیشه با لباس و اتو کشیده بودم ولی الان برای اولین بار درحالیکه هرسه تایی شون حسین و مادرش و خواهرش ایستاده بودن من لخت مادرزاد بودم و اونها سه تایی با لباس داشتن کس منو نگاه میکردن و درمورد بخیه هام صحبت می کردن…زهرا گفت ولی تا یکی دوماه دیگه کلا خط بخیه از بین میره …کاملا خوب میشه…و من که روبروی هرسه تاشون ایستاده بودم دیدم هرسه تاشون داشتن کس منو نگاه می کردن هی نگاهشون میرفت دستورامون نگاه می کردن دوباره کسمث نگاه می کردن همینطور…شاید برای چند دقیقه به کس و پستون من نگاه می کردن…حالا که بهش فک می‌کنم خیلی خجالت آور بود ولی من چون خیلی درد داشتم خیلی حال و حوصله نداشتم. زهرا شیر آب رو باز کرد برام و اول گرمای شیر رو امتحان کرد بعد بهم گفت آتوساجان بیا الان خوبه فقط خیلی مراقب باش لیز نخوری مادرشوهرم دستم رو هم گرفته بود که زمین نخوردم زهرا رفت بیرون ‌که مراقب بچه باشه ولی حسین هنوز ایستاده بود. مادر شوهرم گفت بزار برات شامپو بریزم و درحالیکه تشکر می کردم اون می گفت مامان رو بخیه هاتو دست نکش خلاصه مادر شوهر و خواهر شوهرم تا سوراخ کونمو هم دیدن هفت تا سوراخمو دیدن… الان هم که تولد یکسالگی سورنا هست من جلوی خواهر شوهر و مادرشوهرم کاملا تسلیم شدم البته جذاب هم هست و هر چی می گن می گم چشم. البته اونها خیلی مهربون هستن ولی در عمل چونکه کس و کون منو دیدن انکار که حرف زیادی نباید بزنم!

نوشته: آتوسا ض


👍 6
👎 17
44401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

910573
2023-01-14 01:54:10 +0330 +0330

کسوپرت محض

0 ❤️

910580
2023-01-14 02:20:50 +0330 +0330

خوب بود ولی هیچ ارتباطی با لزبین نمیبینم ،ب نظرم اسمش رو میزاشتی هیزی بهتر بود .

1 ❤️

910585
2023-01-14 02:35:30 +0330 +0330

این دیگه چی بود من نصف شبی خوندم ؟!!!
یه کم از خودت تعریف کن خانم کارشناس ارشد!

1 ❤️

910593
2023-01-14 03:13:07 +0330 +0330

کصشر

1 ❤️

910600
2023-01-14 04:00:56 +0330 +0330

کتلت

0 ❤️

910810
2023-01-15 13:14:16 +0330 +0330

این الان چه گهی بود نوشتی
واقعا که عقب افتاده و املی
الان چون اونا دیدنت شدی لزبین؟؟؟؟؟؟
از کدوم دهات کوره خداوکیلی میابد تو این سایت؟؟

1 ❤️

910885
2023-01-16 02:08:51 +0330 +0330

اینارو به شوهرت بگو , حیف وقتی که گذاشتم سه خط در میان بخونمش

1 ❤️

910989
2023-01-16 20:32:37 +0330 +0330

ای چی بود الان؟

1 ❤️

911078
2023-01-17 09:49:16 +0330 +0330

ای ریدم تو خودتو نوشتنت سال95رفته کربلا مگه دوران تیخ علی شاه همون جا دفنش کنن حیف این همه وقت میذاریم فیلترشکن وصل شه اعصاب خوردی بیایم چرت و پرت بخونیم

2 ❤️

911151
2023-01-17 19:07:56 +0330 +0330

خوب الان کس و کونت رو دیده باشن مثلا چرا تو مقابل اونا کم آوردی من نمی دونم اصلا هیچ مطلب سکسی جز لخت شدن تو ندیدم👎منم دیسلایک

1 ❤️

923304
2023-04-14 05:31:16 +0330 +0330

یزدان و خدایان ایران باستان بچه ات را برات نگه دارند
کمتر هم خجالت بکش
مثلا خواهر شوهرت اینا میخوان چه گوهی بخورن
تو اتو دستشون نده بقیش با یزدان
امید وارم با شوهرت خوی بسازی

1 ❤️

927503
2023-05-11 11:23:36 +0330 +0330

این قشنگ بود
یه خاطره جالب که واسه خیلی ها هم پیش میاد
آتوسا ۲ هم بد نبود
اما ۳ و ۴ جالب نیست

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها