احسان و مادرزن

1401/03/03

به عشق دیدن حنانه خانم مغازه دار محله جدیدمون همیشه خریدمو از مغازش انجام می‌دادم و دیدنش بهم انرژی میداد،
من احسان اهل اهواز و بابام عرب و مامانم فارسه،زبان عربی رو میفهمم ولی بلد نیست واضح حرف بزنم،شغلم کارگر شرکتم،
حنانه ی زن چهل ساله که سیزده سال از من بزرگتر بود با اندامی پر و برجسته که کیر هر مردی رو بلند میکرد،
مغازش داخل خونشون بود و ی پنجره داشت برای مشتری، اکثراً شوهر حنانه داخل مغازه بود و بعضی مواقع حنانه میومد مغازه،
شوهر حنانه چهره تیره و لبهای تیره ای داشت که فک میکردم معتاد باشه ولی بعداً فهمیدم که بیماری مرز قند (دیابت)داره،
تور کردن یک دختر یا زن عرب کار سختیه و به نظرم متعهد ترین زنان به خانواده زنان عربن،پس به دیدنش اکتفا کردم و چیزی نمیگفتم،(یکی از علل های اصلی خیانت نکردنشون به شوهر اینه که جریمه خیانت زن به شوهر در نود درصد مواقع مرگه)
یک روز که رفته بودم از مغازه حنانه سیگار بگیرم کسی مغازه نبود و بعد از زدن به پنجره دختر بیست ساله ای اومد که ته چهرش به حنانه شبیه بود ولی اندام دخترانه راحیل(دختر حنانه) کجا و اندام زنانه حنانه کجا،
یک دل نه صد دل عاشق دختر و مادر شده بودم و آرامشم رو گرفته بودن،یک ماه بعد بابام برام راحیل رو از پدرش خواستگاری کرد و شش ماه بعد راحیل زنم بود،

اولین خونه مستقل مون بعد از شش ماه زندگی توی خونه مستأجری پدرم دقیقا خیابان پشتی خونه پدری راحیل بود و رفت و آمد بین خونه من و خونه حنانه زیاد شد و این منو خیلی بیش از پیش تحریک میکرد،
میزان بالای میل جنسی من راحیل رو اذیت می‌کرد و من با اینکه می‌دونستم زیاد خواه هستم ولی تهمت سرد بودن به راحیل میزدم ولی با این حال مشکلی بینمون نبود و فقط جنبه شوخی داشت،
وضع مالی خوبی نداشتم و تازگی‌ها از سمساری ی مبل دونفره خریده بودم توی پذیرایی جلوی تلویزیون گذاشته بودم،
چند روز اولی که اومده بودیم خونه جدید ی شب حنانه اومده بود خونمون و مثل همیشه من از دیدنش شوخ طبع و شاد شده بودم و در حالی که راحیل توی آشپزخونه تماشاگر ما بود دست حنانه رو گرفتم و ی تیکه از ترانه عربی با عنوان مادر مادر می‌خوندم و دست حنانه رو میبوسیدم و میبوییدم،
راحیل و حنانه میخندیدن و کیف میکردن از صمیمیت من با حنانه و اون شب احساس نزدیک شدن به آرزوم رو داشتم،
کمتر از ده روز بعد دوره قاعدگی راحیل بود و راحیل سعی میکرد خونه نمونه که اذیتش نکنم،ظهر که خسته از کار برگشته بودم و برعکس همه ایام خوزستان هوای سرد و ابری بود وقتی وارد خونه شدم کفش های حنانه رو دیدم جلوی در ،
وارد که شدم حنانه با خوشرویی به استقبالم اومد و من جلو رفتم و دست دادم و پرسیدم راحیل کجاست؟
گفت که خونه پدری و کمکی باباشه و حنانه برای من ناهار آورده بود ،
تنها توی خونه با حنانه بهترین رویای محقق شده بود،ازش خواستم سفره رو بچینه تا من دوش بگیرم و بیام،
به حموم رفتم و کیرمو دیدم که در همه حال با قامت سیخش به مغزم دستور می‌داد براش کاری بکنم،
کمتر از پنج دقیقه دوشی گرفتم و شورت ودشداشه (لباس سر تا پایی عربی)رو پوشیدم و رفتم سمت سفره که توی پذیرایی پهن شده بود،با بهبه و چهچه از بوی غذا کنار سفره نشستم،
به حنانه که رفته بود و روی مبل نشسته بود با اینکه می دونستم ناهار خورده گفتم بیاد که با هم غذا بخوریم،به غذاها دست نزدم تا مجبور بشه بیاد بشینه،
با خنده از تعارفات من اومد و غافل از اینکه فقط یک جفت قاشق و چنگال روی سفره هست نشست و من قاشق خودم رو از برنج و خورشت بامیه پر کردم به محض نشستنش سمت دهنش بردم،(عرب حرمت زیادی برای آداب سفره قایله و درک این کار من برای حنانه سخت بود و با اصرار من قبول کرد)
هنوز نشستنش کامل نشده بود بلند شد که بره برام قاشق بیاره که من قاشق بعدی غذا رو دهن خودم گذاشتم و حنانه متعجب از کارم رفت و روی مبل نشست و اصرار من برای برگرداندنش تاثیر گذارنبود،
بعد ناهار سفره رو جمع کردیم و من رفتم روی مبل و نگاه تلویزیون میکردم که حنانه میخواست بره، با توجیه اینکه راحیل پیش باباشه و نیازی بهش نیست وادارش کردم بیاد کنارم بشینه،
لباسی که تنش بود ی بلوز دامن مشکی طرح دار بود ولی ی لباس محلی که ما عبا میگیم روی این لباسا بود که قبل از ورود من به خونه درآورده بود،و ی سینه ریز طلا که روی بلوزش انداخته بود،
ولوم تلویزیون رو کم کردم و با آواز عربی ،عزیزم بیا، جا باز کردم و لباش رو خندوندم ،همین که نشست بازوی چپش به بازوی راستم خورد و دست چپش رو گرفتم و بوسیدم و جلوی صورتم نگه داشتم و به بهانه بویدن باهاش توی دستام نگه داشتم و قربون صدقش می‌رفتم،اینقدر دستاش رو نگه داشته بودم و بویده بودم و قربون صدقش رفته بودم که خجالتش دادم و دست راستش رو آورد و گذاشت روی سرم و نوازش میداد،
حنانه:من که کاری برات نکردم احسان جان فدات بشم ایشالا همیشه خوشحال باشی،
احسان:نگو نگو تو فرشته ای هستی که خدا برا من فرستاده، کاشکی من برات بمیرم،
حنانه: استغفرالله،خدا نکنه من چکار کردم برات،تو و راحیل خوشحال باشید من قلبم رو براتون میدم،
با گفتن خدا نکنه روی قلبش و سینشو بوسیدم و گفتم این تویی که راحیل رو برای من آفریدی،
از واکنشم جا نخورد و حرکتمو به حساب جریحه‌دار شدن احساساتم گذاشته بود ولی حرفی نزد،
احسان:من به فدای مهربونیت کاشکی من توی آغوشت‌ باشم و بمیرم،
منتظر واکنشش بودم و هم میتونست به فال نیک بگیره هم بد،

حنانه:بیا نور چشمم بیا توی بغلم،
اینو گفت و لباسش رو مرتب کرد تا سرمو روی پاهاش بزارم،
فضای کمی بود برای سر روی پاهاش گذاشتن ،تقریبا شونه هام رو روی رون هاش گذاشتم و دست چپم رو برای تعادل از روی دامن روی پای چپش گذاشتم،
فورا با دستاش شروع کرد به نوازش صورت و موهام،
احسان: کاشکی راحیل هم مثل مادرش مهربون بود ،
حنانه:این چه حرفیه معلومه که مهربونه و تو رو دوست داره،فقط ی کم بچه ست بهش حق بده،چند سال دیگه جفتتون براتون عادی میشه،
(من به چیزی اشاره نکرده بودم و خودش سوتی داد که از رابطمون خبر داره)
احسان:نه تو نمیدونی راحیل خیلی سرده،
حنانه:نه احسان جان اون گرمه ولی فک کنم تو خیلی گرمی،
احسان:یعنی همه زنا اینجورین؟
حنانه:خب نه ولی راحیل هنوز بچه ست،
احسان:یعنی مشکل از من نیست؟
حنانه:نه احسان ولی باید به راحیل زمان بدی،
رو به بالا شدم و پاهام رو از لبه مبل آویزون کردم و شکمش به صورتم خورد و وسط سینه هاش صورتش رو دیدم و چشم تو چشم شدیم،من با پررویی تمام تو چشماش نگاه میکردم و اون سعی می‌کرد چشماشو ازم بدزده،
کمی دیگه توی اون حالت موندیم که حنانه از خجالت پاهاش رو بهانه کرد که بلند بشه،منم برای راحت شدنش بلند شدم و کنارش نشستم و ایندفعه دستمو دور گردنش انداختم و روی شونش گذاشتم و از شونه تا بازوش رو نوازش کردم،
از این کار هم پیش تر رفتم و با احساسی کردن فضا تونستم صورتش رو بوس کنم که اینقدر فضای موجود احساسی بود هیچ چیزی نگفت و منم سر جام آروم گرفتم و گوشیم رو برداشتم و با راحیل تماس گرفتم و روی بلندگو زدم و گوشیم رو روی پاهام گذاشتم،
راحیل:الو،
احسان:الو سلام،کجایی عزیزم؟
راحیل: خونه بابا،
احسان: چکار می‌کنی؟بابا کجاست؟
راحیل:هیچی،استراحت می‌کنم،بابام هم مغازست ،راستی مامان کجاست؟
احسان: حنانه خونه پیش منه و نمی‌زارم بیاد،منم کمکش میدم همینجا شام درست کنه تا تو و بابا بیاید،
راحیل:بابا که تا ده شب مغازست اگه راضی شد میارمش اگه نه که غذا براش میارم،
احسان:میاری؟!مگه قراره برگردی خونه بابا عزیزم؟
راحیل:آره میدونی که این روزا اوضاع قرمزه و بیام اذیتم میکنی،
منو حنانه جفتمون خندیدیم و من گوشی رو از بلندگو خارج کردم و گذاشتم در گوشم و ادامه مکالمه رو دادم که حنانه از خجالت بلند شد و رفت توی آشپزخونه و مشغول چایی درست کردن شد،
من رفتم توی اتاق خواب و روی تختخواب دراز کشیدم،توی فکر حنانه بودم که صدام زد و گفت چایی آمادست،گفتم بیار اینجا با هم بخوریم،
با ورودش به اتاق منم روی تختخواب نشستم و اونم نیمی از باسنش رو روی تشک گذاشت و سینی چای رو گذاشت و جفتمون منتظر خنک شدن چایی شدیم،
حنانه: به راحیل سخت نگیر،
احسان:ای بابا من که چیزی نگفتم،مجبورم تحمل کنم (همزمان آهی از ناراحتی کشیدم و سرمو پایین انداختم)
حنانه:آفرین داماد مهربونم،
مشغول چایی خوردن شدیم ولی ته چهرم ناراحتی رو حفظ کردم،
حنانه:حالا دامادم چی میخواد براش درست کنم؟(منظورش شام بود)
سرمو پایین گرفتم و گفتم هر چی،
حنانه: فعلا که سیریم هر وقت گفتی دست به کار میشم فعلأ برم ببینم چی داریم،
سینی رو دستش گرفت و بلند شد،
با همون لوسی که توی نگاهم بود گفتم دیگه نمیای؟
حنانه: کجا بیام؟!
احسان:بیا اینجا کمی نوازشم کن،
حنانه:باشه بزار کارامو انجام بدم میام،

ده دقیقه بعد حنانه اومد،من نشستم اونم اومد و کنارم تکیه به تاج تختخواب داد،منم بلافاصله سرمو روی زونش گذاشتم،کمی بعد شروع کرد به نوازش سرم،
منم که سرم یک وجبی مقصودم بود شروع کردم به نوازش پنجه پاش،
حنانه خودش بحث رابطه منو راحیل رو شروع کرد ،
حنانه: احسان به راحیل حق بده نباید بهش سخت بگیری اون دختره و با شما فرق داره،
برگشتم که چشم تو چشم حرف بزنیم،
روی دست چپم افتادم و دست راستمو کنار صورتم و روی رون حنانه گذاشتم و گفتم آره قبول دارم ولی اگه اون جای من بود باز همینو میگفتی؟
حنانه:منظورت چیه؟
حنانه :خوب شما هم احتیاج دارید و اگه قرار باشه من نتونم باهاش بخوابم اون اعتراض نمیکنه،
زنگ از رخسار حنانه از بی پرواییم پرید و صورتش رو بغل گرفت و گفت خوب اونوقت باید راحیل تحمل می‌کرد،
احسان:ی چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
حنانه:نه عزیزم چرا ناراحت بشم؟!بپرس؟
احسان:خودت بودی تحمل میکردی؟
انگار که ناراحت شده بود،
حنانه:حالا که اینو پرسیدی پس بزار بهت بگم،بخدا بخاطر مریضی بابا راحیل ماهی یکبار هم…
بلند شدم و نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم گفتم ببخشید بخدا نمی‌دونستم،ببخشید اگه ناراحتت کردم هواسم به این موضوع نبود،
بغلش کردم و دست راستمو دور گردنش انداختم و صورتش رو بوسیدم و گفتم مثل اینکه منو تو ی درد داریم،
سرشو پایین انداخت و سکوت سنگینی کرده بود،
صورتشو بالا گرفتم و گفتم ناراحت شدی؟
چشمش پایین انداخت و گفت نه بخدا،

گفتم آفرین دختر خوب ناراحت نشی من برات بمیرم و همزمان دست چپمو هم آوردم و از روی شکمش به دورش حلقه کردم و دستم رو بالا و پایین میکردم و صحبت میکردم،به پهلو شده بودم و تا جایی که دشداشه راه میداد پای چپم رو روی پاهاش انداخته بودم،نمیخواستم بی گدار به آب بدم و همه چیز رو خراب کنم پس ده دقیقه ای توی همین پوزیشن موندم و صحبت می‌کردم،
احسان:عزیز دلم،نور چشمم،زیباترینم،چطور تحمل کردی این همه سال،کاشکی زودتر بهم میگفتی،
حنانه: احسان جانم قربون قلب مهربونت بشم می‌گفتم که عذاب تو بیشتر میشد،درضمن اینو تا الان به بالا راحیل هم نگفتم و دوست دارم هرچی بهت گفتم حتی به راحیل هم نگی،
صورتم رو بلند کردم و گفتم معلومه که بین خودمون میمونه مگه دیوونه شدم و همزمان لبام رو بصورت اسلوموشن نزدیک صورتش بردم،چون لیز خورده بودم لبام به صورتش نمی‌رسید نگاه حنانه به تلاشم که افتاد سرشو خم کرد و صورتش رو به لبام رسوند تا ببوسم،دست راستم که هنوز پشتش بود رو کنار صورتش گذاشتم و به سمت خودم نگه داشتم و بعد چندتا بوس به صورت بو کشیدن نگه داشتم،بعد از این همه مدت که توی بغلم بود تازه از بوسه های آخرم احساس کردم که بدنش تکونی از مورمور شدن خورد،
با مادر زنم طرف بودم و نمیشد یهو پرید سر اصل قضیه،سرمو برگردونم و ایندفعه پایین تر از شونش و روی قلبش گذاشتم و اونم دست چپش که بین بدن خودش و بدن من مونده بود رو آزاد کرد و پشتم گذاشت،
احسان: منوتو جوونیمون تلف میشه و از زندگی لذت نمیبریم،کاشکی با کسی دیگه زندگی میکردیم،
دقیقا دست روی نقطه ضعفش گذاشته بودم و با حرفم دخترش رو نشونه گرفتم و این حرفم اصلأ از عمد نبود،
حنانه:نه عزیزم خدا بزرگه درست میشه،از من که گذشت ولی راحیل جوونه میتونه خودشو اصلاح کنه،بهت قول میدم باهاش صحبت کنم،فقط تو هم روزهایی که نمیتونه اذیتش نکن،
احسان:چرا از تو گذشته تو که سنی نداری حیف نیست این بدن نازت رو ی مرد سالم نبوسه و تو لذت نبری،منم که دارم میسوزم از بی راحیلی، حداقل خوبه تو کنارمی وگرنه باید چکار می‌کردم،
حنانه: احسان جانم من همیشه کنارتم و هر وقت راحیل نباشه من میام پیشت تا آرومت کنم،
دست حنانه دور بدم منو زور میداد سمت خودش که با این کار دردمو درمون کنه و زندگی دخترش احیانا خراب نشه،منم سعی میکردم با بالا و پایین دستم اتصالی به سینه هاش داشته باشم،
احسان:مرسی عزیز دلم ولی کافی که نیست ،فقط آرومم میکنه،
حنانه: احسان جان اگه میخوای بیشتر بغلم کن تا آروم بشی،منظورم اینه دراز بکشیم بغل هم،
تو دلم گفتم آخ جون،
احسان:یعنی میتونم کامل بغلت کنم؟
حنانه:آره نور چشمم چه اشکالی داره،
اینو که گفت به نشانه مصمم بودنش خودشو لیز داد و کامل دراز کشید،
جالب اینجا بود بعد از نیم ساعت هنو نتونسته بودم حتی شال عربی که دور سرش بود رو باز کنم،ولی الان دیگه داشت محیا میشد،
سر بالا مونده به و منتظر بغل من بود،رفتم پایین و به بغل افتادم و پای چپم رو روی پاش انداختم و دو دقیقه ای توی بغلم از پهلو نوازشش کردم، به خودم جرات دادم و کیر سفت شدم رو به رونش چسبوندم و از جابجا شدنش فهمیدم که حسش کرده،
،عقلم میگفت بزارش برا روز دیگه و کیرم میگفت ی کم دیگه ولی نهایتاً با حنانه شرط کردم که فردا حتما بیاد و رهاش کردم و گفتم واقعا آروم شدم،(فردا اگه میومد احتمالأ برای دادن میومد)
اونشب بزور تونستم بخوابم و خودم از عمد اسرار به راحیل نکردم که بمونه،
فردا ظهر وقتی اومدم خونه بوی عطر گل یاسش خونه رو برداشته بود،با اشتیاق دستاش رو باز کرد و به پیشوازم اومد همو بغل کردیم و حنانه از من بیشتر بوسه گرفت،متوجه بلوز رنگیش شدم که هرگز چنین چیزی به تنش ندیده بودم و رنگش قرمز بود و نوشته های داشت که همون نوشته ها توری بود و میشد بدنشو دید،بدنم کثیف بود عزم حموم کردم حنانه گفت زود بیا که گرسنه،فهمیدم بخاطر من ناهار نخورده،
دوشم رو گرفتم و همون دشداشه رو روی شورتم پوشیدم و راهی پذیرایی شدم،سر‌ناهار قربون هم میرفتیم من به هوای اون و او به هوای نجات زندگی دخترش،بعد از انجام همه کارا حنانه انگار مشتاق تر بود که منو به تختخواب ببره تا آرومم کنه،خیلی زود تصمیم گرفتیم بریم به اتاق خواب،
دراز کشیدم و همو بغل کردیم و دست چپ من دور کمرش و دست راست او دور گردن من بود و صورت من روی لپ زیری او و او صورتشو بالا گرفته بود،دشداشم تا زانو بالا رفته بود و پام رو به دور پاهاش انداخته بودم،با بالا و پایین کردن پام سعی بر بالا دادن دامنش و اتصال پاهای لختمون داشتم، دیگه جای انکار نبود و داشتم باهاش ور میرفتم،لبخند حنانه تبدیل به مکثی شده بود روی صورتش برای درک خواسته ام،

از اتصال کیرم به لبه کُسش ماهیچه های بدنش منقبض شدن،با‌ دستم کیرمو گرفتم و سعی کردم شیار کُسش رو پیدا کنم و بلاخره با فشار و تکون کیرم تونستم کلاهک کیرمو داخل بدم،بهتر از این نمیشد،فشار رو حفظ کردم تا اینکه کیرم تا نصفه جا شد فشار کُسش روی کیرم زیاد بود و گرمای زیادی به کیرم میداد،نگاهی به حنانه کردم که بی قرار شده بود،
دستم رو به پهلوش رسوندم و از بین دامن و بلوزش پوست بدنش رو لمس کردم و شروع کردم به تلمبه زدن ،هنوز ده تایی تلمبه نزده بودم که حنانه دوام نمیتونست بیاره و دستش رو روی دستم گذاشت و دستمو روی بدنش میکشید،دست جفتمون از روی سوتین به سینه‌هاش رسید که حنانه با اولین تماس دستم به روی سینه هاش با صدایی که سعی می‌کرد نگه داره به لذت ارضا شدن رسید،
منم با فشار کُس چربش روی کیرم و لذت لمس سینهاش از روی سوتین به ارضا شدن نزدیک شدم و به خواسته خودم توی کُسش ارضا شدم،
دستمو از زیر لباسش درآوردم و کیرمو بیرون کشیدم و خودمو مرتب کردم و رفتم دستشویی و وقتی برگشتم رفته بود،
باید منتظر فردا میموندم،

نوشته: احسان


👍 28
👎 24
101101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

875687
2022-05-24 01:17:21 +0430 +0430

اگه من شنیدم و دیدم تاوان خیانت لر میگه نه عرب
با نهایت احترام به عرب های عزیز

0 ❤️

875693
2022-05-24 01:22:08 +0430 +0430

یکم ب شعور خاننده توهین نکن😐

2 ❤️

875706
2022-05-24 01:52:05 +0430 +0430

همون ازرو شورت گذاشتی توش؟کیر عربی تو کون ادم دروغ. کوس مشنگ توکه نوشتی لااقل خوب می نوشتی یکم باور پذیر تر میشد.زن عربی خیانت نمی کنه ولی به دامادش میده خاک توسرت با این دروغت.

2 ❤️

875722
2022-05-24 02:35:39 +0430 +0430

میگم سانسور میکنی؟😅😅
یهو رفتی رو دور تند😂😂

3 ❤️

875741
2022-05-24 04:50:29 +0430 +0430

عربها لباس زیر وبه قول خودت عبا و… رو هم میدن تو موقع سکس خوبه چیه لباس ودربیاری شورت ودربیاری شورت خودت ودربیاری ،خیلی هم عالی هست ،عرب کدوم منطقه هستی؟

0 ❤️

875748
2022-05-24 06:42:19 +0430 +0430

منیوچ

2 ❤️

875752
2022-05-24 07:12:42 +0430 +0430

ٰٰودشداشه (لباس سر تا پایی عربی)رو پوشیدم و ٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰٰ
میگم خوب شد توضیح دادی وگرنه که دیوونه فهمیدن معنی دشداشه میشدیم! 🤪

0 ❤️

875772
2022-05-24 10:42:01 +0430 +0430

دوستان بزار بنویسه چکار دارین بنده خدا بهتر از این هست که جق بزنه

0 ❤️

875778
2022-05-24 11:13:26 +0430 +0430

وجدانا وقتی پاتو انداختی روپاهاش چجوری کیرتو به انتهای کوسش رسوندی
اگر کیرت پنجاه سانت هم باشه بازم به کوسش نمی‌رسه ملجوق

1 ❤️

875796
2022-05-24 13:26:24 +0430 +0430
Xlp

پشمام

0 ❤️

875823
2022-05-24 15:56:44 +0430 +0430

دل که نیس دلستره

0 ❤️

875831
2022-05-24 17:29:07 +0430 +0430

اینو چرا سانسورش کردن یهو

1 ❤️

875839
2022-05-24 19:07:54 +0430 +0430

داستان قشنگی بود و باهات همذات پنداری کردم به دلم نشست

2 ❤️

875973
2022-05-25 14:38:25 +0430 +0430

فیلم هندی بود؟

1 ❤️

875981
2022-05-25 15:33:41 +0430 +0430

ای کوسکش دروغگو

0 ❤️

876012
2022-05-25 19:24:27 +0430 +0430

داداش ببخشیدا ولی فک کنم در مورد خیانت و قومیت اشتباه گفتی ی کم

0 ❤️

876301
2022-05-27 09:01:40 +0430 +0430

داشت خوب پیش میرفت، یه دفعه چی شد؟ آخرشو ریدی…
منم تقریبا توی همین مایه ها، با مادر زنم وَر میرفتم. آخرش جواب داد و تونستم مادر زنمو بکنم، یه چهار پنج باری کردمِش و آخرش گفت توبه کردم و دیگه نداد…

1 ❤️

876613
2022-05-29 08:39:53 +0430 +0430

خوبی داستان به این بود که کلی طول کشید تا تونستی راضیش کنی .نه مثل یه سری از داستانها طرف از یه حنده هم زودتر جراغ سبز نشون میده

0 ❤️

876797
2022-05-30 17:01:43 +0430 +0430

لایک کردم چون واقعی بود ولی داستانتو نصفه گزاشتی منتظر ادامش هستیم. یه فحشم بهت بدهکارم: اخه چجوری وقتی ن دشداشع خودت رو برده بودی بالا و ن دامن اونو کردی تو کسش کصمغز؟😑😑

0 ❤️

881116
2022-06-23 11:56:20 +0430 +0430

داشتی خوب پیش میرفتی یهو ریدی😂😂

0 ❤️