اشک های پنجره (۱)

1400/06/26

معمولا زندگی افراد به تصمیم ها و باور ها و اعتقاداتش بستگی داره_

زندگی من بیشتر تحت کنترل جامعه فاسد ما بوده تا تصمیم های خودم،رمانی که ب اون قراره بپردازیم از اونجایی شروع میشه که:

اول معرفی خودم من کیوانم نام اصلیم هستش (و بقیه اسم ها مستعار) به گفته مامانم که از بچگی بهم میگفت قدت بلند میشه کاملا به عمو هات رفتی،خب مادره٫ راست میگفت از قد قوارم بگم که قدم ۱۸۵ ۱۸۶ هستش وزنم هم با تغیر فصل ها یه تغیر کوچولی میکنه یعنی از ۸۱-۷۹ در این حد کمو زیاد میشه،هیکلی نیستم راسیتش لاغر و عضله ایم سرتون رو درد نیارم داستان طولانی و ادامه دار هستش
من در جنوبی ترین قسمت کشور یعنی قشم به دنیا اومدم بابام وقتی سه سالم بود تصادف کرد فوت شد داداشم که پنج سالش بود هم معلول به دنیا اومده بود (به سختی زندگی کرده بود این پنج سال هم) وقتی یک سالم بود عمرشو داد به شما من از بابام زیاد خاطره نداشتم ولی به لطف مامان بزرگم(فدای وجودش بشم❤️) با تعریف هایی که از بابام میکرد شناخت بهتری پیدا کردم و با عکس هایی که از بابام داشتم میفهمیدم حرف های مامان بزرگ مثل کریستال صاف راست هستش،(بابام قد بلند چهره مردونه جذاب و ژست و نگاه های سکسی داشت دخترای شهرمون ارزو داشتن باهاش معاشرت کنن [به گفته عمه بزرگم ولی])
خب مامانم بیشتر بدش رو میگفت ولی میدونستم خیلی دوسش داشته وو عاشقانه باهاش زندگی کرده.
تو بچگی عکس های بابام نگاه میکردم ارزو میکردم مثل اون هات جذاب باشم.
هر سال،سال نو که شروع میشدمامانم دفتر خاطرات بابا رو از کمد داخل انباری که قایم کرده بود میاورد میخوند و میخندید گریه میکرد، وقتی ده سالم شده بود یک روز که مامانم اون دفتر رو داشت میخوند رفتم کنارش تو بغلش نشستم انگشتای بهشتیش رو داخل موهام فرو میکرد وو نوازش میداد در اون حین بهش گفتم مامان اینا چیه میخونی میخندی ولی بعدش یهو گریت میگیره گفت:بچه اگه این دفتر رو حتی یه کلمش رو بخونی یا ببینی خودم با کمر بند بابات میزنمت( از این همه یادگاری که بابام گذاشته بود فقط تَسمَش نصیب من میشد) ولی مامان بیچاره خبر نداره ک من این دفتر رو سال قبل خوندم وو جریان رو میدونم(وقتی دفتر رو میخوندم نمیفهمیدم زیاد چی نوشته ولی اون قدری میکشیدم که بدونم واسه مامانه میدونستم دفتر خاطرات باباعه) خلاصه بعد دو سال یه خاستگار اومد واسه مامان که ادم تودل برو ای بود و من رو تحویل میگرفت و قبول میکرد(چون مامانم ازین خاستگارا زیاد داشت پولدار تحصیل کرده حتی یکی از مصر اومده بود که مدرک دکترای ادبیات داشت اومده بود قشم زن بگیره سراغ مادرم هم اومد ولی وقتی من چهرش رو دیدم فهمیدم ادم فوق العاده تخم یهودیه و به مامانم گفتم ردش کنه اخه من گل سرسبد مامان بودم فداش بشم ردش کرد خلاصه) این اقا با مامان ما عقد کردن من ۱۲ ساله بیشتر خونه مامان بزرگ میرفتم وو این داستانا، ناگفته نمونه پدر خونده ما اقا(فاضل) یک زن دیگه داره وو سه تا دختر که در هفته یک روز در میان خونه ما بود اگه دقت کنید یک روز درمیان اینجوری باشه همچیز تمیز وو مرتب طی میشه حالا مثلا جمعه هفته اول مامانم رو میبرد قشم گردی هفته دوم زنش وو دختراش رو اون یه سال سرد سریع گذشت تا این که من رفتم راهنمایی و جنجال اصلی از اینجا شروع میشه(خب اول بگم که:قشم، ما و بچه های قشمی از ۱۳ ۱۴ سالگی تو خطر میوفتن(تو خطر مواد مخدر)بنده عَمان ندادم،همون روز های اول مدرسه شروع کردم با دوستان ناباب گشتن دو هفته بعدش بهم سیگاری دادن وو دیگه شروع شد منی که سیگار لب نزده بودم سیگاری میکشیدم یه دوماهی گذشت ماه رمضون اومد فصل مشروب خوری و چِت بازی شروع شد ماهم داشتیم صفا میکردیم که یکی از همین روز ها اواخر این رمضون سر یه پاتوقی تو گودی کوه نشسته بودیم که یکی از رفیقام (گِلاژلقبش بود)
گفت رمضون تخمی تموم شد یه حال حسابی نکردیم همه تعجب کردیم یکی از بچه ها تا میخاست یچیزی بپرونه دوباره طرف گفت بچه ها پایه اید فردا گل بکشیم تا این گفت: همه قبول کردن من دستپاچه اخه تا اون موقع فقط حشیش میکشیدیم و با نرخ اون موقع هیچ خرجی نبود مایی که ده تمن واسمون کفایت میکرد حالااا برنامه چیدیم گفتیم: یالا بچه ها فردا همه دونگ بیارن (پول) خلاصه مایی که جنس گرفتن واسمون مثل اب خوردن راحت بود( اینم بگم عموی بنده ساقی مواد سنتی هستش ولی گل تو دست بالش ندارع)خب فردا شد ما جمع شدیم طبق برنامه به یکی از بچها که چهار سال از من بزرگ تر بود که من یادمه کلاس دوم بودم اون کلاس ششم بود و همون سال ترک تحصیل کرد بهش زنگ زدیم گفتیم اقا ماری میخایم گفت شما گفتم پسر خاله رفیقت (شاه رضا) گفت یچیزایی یادم میاد گفتم خب میتونی واسمون جورش کنی گفت به یه شرط که یه سی تمنی به من هم بدی ناچار گفتم باشه حالا تو بیار اولش گفت ادرس رو بگو یکی دو ساعت دیگه میارمش گفتم اوکی
نشسته بودیم همون ادرس یه ساعت نیمی میشد دیگه داستیم کلافه میشدیم که زنگ زد!گفت: همون جایی؛گفتم اره بیا دیگه مردیم گفت رسیدم اقا این اومد اول پول دادم بهش گفت چند نفری میخاین بکشین!؟ گفتم هممون! میبینی که، گفت این گل لنتی خیلی چییزه کام سنگین نگیرین منی که گل از نزدیک ندیده بودم از دستش گرفتم یارو رفت داشتم نگاه میکردم داخل پیپر رول شده بود اماده اندازه یه وینستون بیشتر نبود گفتم هه این میخاد چهار نفرو جر بده خخخ رفتیم تو یکی از این خونه های اخر شهر سالفه انداختیم بچه ها سیگار روشن کردن یکی از بچه ها که (ناسی) بود ناس گذاشت (اینم بگم ناس یه گیاه شیره داری هست که میزارنش زیر لب های مبارک خب) تا یه ربع ساعتی حال بده خب منی که خیلی کنجکاو بودم گفتم یالاا بسه دیگه بیاید نزدیک میخام روشنش کنم خودم بیشتر پول دادم هیچی! نگفتن سکوت همه جارو گرفته بود که من اتیشش کردم وو کام گرفتم به دو سه باری کشیدم به داخل که یهو سرفه شدید کردم نزدیک سی چهل سانیه سرفه میکردم دوستان هم همینجور ولی از من کمتر چون من روشنش کردم حالا این گل لعنتی تو پیپر بود پیپرم خیلی تو حلقه میچرخه اونایی که این کارن میدونن چی میگم خب ما اینو یه سه چهار دوری کشیدیم تموم پوکش پرت کرد یکی از رفیقام منم بی حوصله نشستم اهنگ ماکان بند همون ( هربار این درو که تو اوج بود) پلی کردم یه دیقه گوش نداده بودم که یکی از بچه ها گفت وَعععععععع دجااال!!! گفتم چی کسکش بشین الان که ملت بریزن سرمون خفه شو حرفم تموم نشده بود که (رامی) یکی از بچه داد زد اَععهعع دجااال راس میگه فرااااار هر۳تاشون مثل جنده ها داشتن میدوییدن من از خنده داشتم پاره میشدم اصلا هم توقف نداشت خنده هام از جام بلند شدم انگار که تو قطارم هی وول میخوردم یه نگاه انداختم همون سمتی که اینا اقا دجال رو دیده بودن اقا زوم کردم دیدم ای کونکش ها دارن راس میگن یارو کَلش اندازه توپ بسکتبال بود دستاش هم مثل بیل بزرگ بودن تا قدم اول گذاشتم میخاستم بیوفتم یه لحضه مکث کردم با خودم گفتم چرا اینجوری شده ( یعنی راه رفتن مثل کوهنوردی واسم سخت شده بود عین وَحلِل ها قدم میزاشتم تا رسیدم بیرون تو ذهنم ده بار افتادم زمین (اخه افکار مغزم رو داشتم میدیم اینا همش اثرات گل اونایی که در جریانن میدونن چی میگم) خلاصه رفتم بیرون کم کم داشتم یاد میگرفتم چطور بدوئم که یه لحظه کنجکاو شدم پشت سرم نگاه کنم نگاه کردم اون یارو دجاله رو دیدم یکم مشکوک شدم تا بیشتر زوم کردم دیدم اقا این یه بَنّا بدبخته که کلاه بزرگ رو کلشه سرشم پایین وو دست کش سیمانی دستشه خب تا به خودم اومدم دیدم رفیقام یه ۱۰۰ متری ازم جلو ترن عین کَهوه ها
میدوییدم انگار چهل تا کیر رفته باشه تو سوراخم😂 کم کم داشتم بهشون میرسیدم که گلاژ داد زد پنگووووئن پنگوئن پشت سرته منم نگاه نکردم همه عین جنده ها فرار کردیم تا رسیدیم دم مسجد رفتیم اب خوردیم اومدم بیرون همون دمپایی هایی که از مسجد محلمون قاپیده بودم رو پوشدم نونو (تازه بهش دقت کرده بودم) اقا همه اب خوردیم ملت داخل مسجد بودن نماز (ترابیح میخوندم نماز مخصوص شب رمضان)ما هم فرست استفاده شکما پر اب زدیم از مسجد بیرون رفتیم طرف بلوار روستامون با روستای بغلی که همیجور که داشتیم قدم میزدیم یهوو چشمم افتاد به دمپایی رفیقم که اینجا اسمشو میگم (صالح) لنتی دمپاییش عین مال من فقط یکم کهنه تر بود چیزی که نظرم جلب کرد سایز دمپاییش بود( راسیتش اصلن یادم نیست این دمپایی رو پوشیده باشی صالحو) ما اینجوری همو صدا میزنیم لهجه جنوبی هستش مثلا (کیوانو یا رامیکو یا گلاژو) حالاا بگذریم صالح گفت از مسجد دزدیدنم همین الان ، گفتم بیا معامله کنیم یکم مکث کرد گفتم کله کیری پاهای تو دومتره نکن پات بیا عوضش کنیم مال من هم سایزش بزرگ تره هم نو دیگه چ بهونه ای میخای کس مغز گفت باشه بیا ( راستش دمپایی خودم دو شماره بزرگ تر بود داشتم اذیت میشدم) بهش دادم مال اونو پوشیدم به به سایزش اوکی اوکی لامصب راضی بودم( اینجاشم بگم که اون دمپایی رو اصلا تخم نداشتم ببرم خونه میزاشتمش خونه مامان بزرگم) هالا بعد یکم تو کوچه پس کوچه ها گشتیم یکم کسکشی کردیم میخندیدیم که مامانم زنگ زد گفت بچه کجایی بیا خونه تا لباسات رو عوض کنی بری مسجد حلقه قران گفتم باشه مادر جون الان میام به بچها گفتم من میرم خونه اونام گفتم خوبه دیگه هرکی بره سر کار خوش من رسیدم خونه رفتم تو راهرو لباسام رو از روی علاگه بردارم پوشیدم یه ابی زدم سرو صورتم که مامان اومد گفت یالا بدّو که دیرت میشه تا سرم اوردم بالا مامانمو نگاه کردم گفت بچه مریضی چشات خیلی قرمزه منم گفتم ن گریه کردم ولی نپرس چرا ( یه بهونه کسشر بود دیگه اصلا یادم نبود وقتی میرم خونه نوفازلین بریزم تو چشمام که رنگش سفید شه زایه نشم اخه گل کشیدن چشای ادمو کاسه خون میکنه منم که چشام خماری زاتی دیگه خیلی تابلو بودم) اقا رسید تا فردا یکم عجیب غریب بود ولی ن در اون حد پس فردا حالا گندمون در اومده بود نماز جمعه رفتم مسجد جامع شهرمون که نماز ظهر بخونیم دهن روزه جرواجر رفتم تو مسجد خیلی ها روم زوم میکردن خیلی ها هم زیر لب زمزمه رفتم گوشه حیاط مسجد دیدم رامی یگوشه نشسته هیچ عکس العملی نداره گفتم اینا امروز یجوری بهم نگاه میکنن انگار اموال پدرشون رو کش رفتم! رامی گفت بچه بدبخت شدیم گندت در اومده با اون دمپایی، دوربین مسجد دیده دیشبی وو میدونن کی دزدیده گفتم وااای به گااا رفتم (شاید فکر کنید چیه این دموایی انقدر مهمه طلا که ندردیدی!! باید عرض کنم اون دمپایی عربی هستش و خیلی لاکچری با نرخ اون زمان میشد ۴۰۰ هزار تمن اگه خیلی کنجکاوید بدونید اسمش نعال المطراش هستش) خلاصه زنگ زدم صالح، صالح کسکش گوشی رو جواب نمیداد رفت تا که شب شد رفتم خونه اقا فاضل هم همونجا بود رفتم حموم اومدم بیرون لباس عوض کردم رفتم تو اتاق که یهو مامانم صدام زد گفت!:کیوااان بیا اینجا فاضل کارت داره، گفتم: ای به جمالت پیامبر نجاتم بده.
رفتم تو هال گفت کیوان بشین حرف بزنیم ( تو دلم اشوبی بود کونم از ترس داشت میلرزید) نشستم مستقیم گفت لاکچری شدی دمپاییت خیلی خفنه حالا دیگه دمپایی عربی میپوشی!!، حالا بگو ببینم از کجا خریدیش گفتم؛: والا از عمو گرفتم پریروز یه کار کوچکی داشتم رفتم خونه امو وقتی داشتم میومدم بیرون منو دید گفت کیوان اون دمپایی توی جا کفشی اگه میخای برش دار که داره خاک میخوره حیف، منم برش داشتم حالا دارم میپوشمش! گفت اولن اون دمپایی گرونه عموت اگه بمیره هم ولشون نمیکنه تو جاکفشی دومن دروغ راه برگشت نداره سومن اون دمپایی میررضاس هم کلاسی مدرست منم که بزور اب دهنم رو قورت میدادم چیزی نکشید که بلند شد گفتم الان که منو پاره کن ک ن رفت تو اتاق وو گرفت خابید مامانم با خون سردی گفت فردا برو مسجد پیش رضا بهش تحویل بده هرچی حرف هدیث بود شنیدی دیگه فردا رسید من رفتم دمپایی رضا رو بدم دم مسجد با بچه مثبتا نشسته بود دیدم دمپایی لاکی پوشیده رفتم صداش زدم گفتم خدا وکیلی نمیدونستم دمپایی توعه بیا بگیر(در همون حین ملت مادر جنده ک کیرم تو کس عمه همشون به پهنا که زندگیم رو اونا جهنم کرده بودن با نگاهاشون وو پچ پچ کردناشون سرم انداختم پایین راهی خونه شدم) اینم بگم که این وسط رفیقام هم یکم کتک خورده بودن ولی چیزی که مهم تر از همه بود این بود که ابروی من رفته بود چون دمپایی دست من بود حالا فردا رسید عصر نزدیک مغرب سه روز تا عید فطر که مامانم گفت کیوان برو نون بخر منم رفتم نونوایی روستا همه مثل ننه جنده ها نگام میکردن با صبر بدبختی نون گرفتم یکی از نانوا ها هم بهم تیکه انداخت هیچی نگفتم خسته بودم راه برگشت به خونه یه فکری به سرم زد ( یادم بود شش هف ماه پیش مامانم گفته بود یعنی پیشنهاد داده بود که برم مدرسه دینی منم حالا یادم اومد خوشحال یه روزنه نور پیدا کرده بودم رفتم تا خونه دووئیدم رفتم داخل مامانو صدا زدم گفتم مامان یادته بهم گفتی میری مدرسه دینی! فضای متفاوتی یه وو اینا گفت اره یادم گفتم من میخام برم تصمیمم قطعیه گفت حالا صبر کن به فاضل بگم ببینم چی میشه.
فرداش دم اقا فاضل گرم زنگ زده بود به رفیقش سوال گرفته بود اونم گفته بود که ثبت ناما شروع شده اگه میخای بیاریدش مدرسه که یه تستی بگیریم ازش اینو که بهم گفت خوشحال! قبراق بعدشم گفت اماده شو فردا پس فردا میبرمت تست بدی خلاصه چهار شنبه شد رفتیم تست گفت اکیه روخوانی قرانش خوبه شنبه همین هفته مدرسه بازه بیارش خب جمعه شد عید فطر بود من بیخیال تو خونه بودم رفیقام اینور اونر بهم زنگ زدن ولی جواب هیچ کدومو ندادم تا فردا رسید ساعت شش صب بسات رو اماده راهی مدرسه شدم…

ببخشید طولانی شد من دو سال نیم مدرسه دینی بوندم به خونه هم بر نگشته بودم اگه خوشتون اومد لایک کنید، داستان حتی یه آ اضافه هم نداره همش راست راست هست خب اگه دوس داشتید داستان خوب زندگیم که از بیرون اومدن مدرسه دینی شروع میشه بایه شروع جدید رو براتون میگم داستان سکسی منو زن چشم عسلی فاضل با ناخواهریم که هر کدوم جدان رو براتون میگم❤️سپاس راستی الان ۱۸ سالمه بالا نگفته بودمش

ادامه...

نوشته: کیوان


👍 1
👎 7
7701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

832680
2021-09-17 00:48:00 +0430 +0430

یعنی قبل رفتن به مدرسه دینی هم دزد بودی و هم معتاد!! آفرین!! دوستان رهبر آیندمونن ایشون احترام بگذارید!!! 😀

6 ❤️

832685
2021-09-17 01:00:01 +0430 +0430

حالا تو داستان های سکسی دیده بودیم طرف از مشخصات خودش میگه اما واسه آیینه عبرت نمیدونم دیگه چه نیازی به بیان مشخصات ظاهری هست ؟
از اونجایی که خیلی از کلمات و اصطلاحات محلی رو استفاده کردی راستش من نصف داستان نه رمان رو بیشتر نخوندم
در کل امیدوارم منبعد زندگی بهتری داشته باشی

0 ❤️

832693
2021-09-17 01:15:44 +0430 +0430

چرا امشب همه کصشر میگن؟سرمون درد گرف واقعا

1 ❤️

832795
2021-09-17 10:30:47 +0430 +0430

برای صداقت که گفتی چطور شخصیتی هستی لایک کردم ولی اصراری ندارم داستان سکس محارم بیای تعریف کنی فقط آمدم بگم زندگی اینطوری نابودت می‌کنه اما اگر مرد باشی و قصد داشته باشی مثل یک مرد واقعی آینده خودت و بسازی من حاضرم مرد و مردونه برایت این شرایط و فراهم کنم ، یعنی بیای تهران و من مثل خانواده خودم با تو برخورد میکنم نمیگم میهمان باشی بلکه میگم فکر کنی اینجا خونه خودت هست و مردونه بمن‌ قول بدی میخوای آینده خودت و بسازی اگر خواستی تحصیل کنی مثل داداش کوچیکه خودم حساب میکنم هستی و کمک میکنم همه هزینه ها رو کامل میدهم از خوراک و پوشاک و تحصیل تا تفریحات و غیره ، اگر هم خواستی کار کنی باز همینطور کمک میکنم بهت و اینکه من خودم هستم و یک بچه پنج ساله و نیمه که پسرم هست همان اندازه مسیولیت تو رو قبول میکنم و تنها شرط این هست که مرد باشی دست به کار اشتباه نزنی ، من سن زیادی ندارم و تو مثل داداش کوچیکه من یا دوست من باشی و فقط به فکر زندگی آینده خودت باشی ، اینجا کسی با تو بشکل غریبه هم برخورد نمیکنه هر وقت هم اگر من باز ازدواج کردم برایت خانه پیش خودم یعنی کنار خودم در نظر میگیرم زندگی کنی چشم بهم بزنی سن و سال بیشتری پیدا می‌کنی و دیگه محال هست بتونی آینده خودت و بسازی الان شاید آخرین فرصت های تو باشه اگر خواستی اکانت بساز و بمن اطلاع بده اینجا تا شرایط آمدنت و فراهم کنم قول میدم اگه خودت بخوای آینده سالمی داشته باشی من کمک کنم بتو اما ادامه این وضعیت تو رو راهی زندان ها و در نهایت مرگ و بدبختی و اعتیاذ می‌کنه . زندگی خودت و تا فرصتی هست بساز . من یک دوست کوچیک برایت میتونم باشم و با هم کمک میکنیم آینده و سرنوشت خودت و اگر بخواهی خودت تغییر میدهیم . فدای تو

0 ❤️

832798
2021-09-17 10:39:00 +0430 +0430

اگر میگم حاضرم کمک کنم بتو‌ اشتباه برداشت نکن من نه اهل گی هستم و یا همجنس‌بازی ، و نه هیچ فکری نادرست در موردت میکنم فقط همینطوری دلم خواست کمک کنم تا سرنوشت بهتری پیدا کنی ، من یکی مثل میلیونها ایرانی دیگه هستم که خیلی وقتها گناه میکنم و یا رفتار اشتباهی انجام میدم ولی همیشه یک چیز و در نظر میگیرم آنهم اینکه باید بهم دیگه تا آنجا که بتونیم کمک کنیم تا هم زندگی دیگران قشنگ بشه هم زندگی خودمون ، بنابراین منم آدم خیری نیستم و یکی مثل همه کسانی که صبح تا شب می‌بینید هستم . دنبال سواستفاده و این داستانها هم نیستم واقعا اگر بخوای بیای متوجه میشی و خانواده آت هم می‌توانند هروقت دوست دارند بیان دیدنت فکر کنیم فامیل هستیم .همین . خوش باشی

0 ❤️

832801
2021-09-17 11:03:38 +0430 +0430

دلیلی وجود نداشت برای اینکه ازش خوشم بیاد چون هیچ ارتباطی بین اول و اخرش وجود نداشت انگار یهو پریدی یه داستان دیگه

در ضمن آقای مخدرشناس ناس رو نمیذارن زیرِ لب!میزارن پشتِ لب

0 ❤️