اعظم جون دختری با سینه های تپل

1392/07/27

من ازدختری خاطره مینویسم که خیلی دنبالش دویدم تا تونستم تو بغلم بگیرمش…خانه دختره کنار یه بستنی فروشی بود من بخاطرش هرروزمیرفتم بستنی فروشی بستنی میخوردم روزی3یا4بارمیرفتم تا اون یبار ردبشه ومن ببینمش واقعآ ارزششو داشت که روزی10تومان بستنی بگیرم همینجور دنبالش بودم تا یه روز توی عروسی اونهم دعوت بود من بیرون از عروسی داشتم با تلفن صحبت میکردم دیدم که اعظم خانم عزیزدل من باشلوار لی تنگ سبزرنگ که باسنش جلوی چشم من میدرخشید و مانتوی بنفش که فرم سینه هاش منو میکشت اومد بیرون تامنودیدروشوبرگردوندتااین لحظه رودیدم دیگه ناامیدشدم به خودم گفتم بایداین ارزوروبگورببرم یهو دیدم که بمن نگاه کرد و بهم خندید تاخندید ازخوشحالی داشتم میمردم که یهوازدهنم پریدو گفتم قربون خندت برم که داداشش فهمیدتا داداشش نگاشو برگردوند منم سریع گوشیم بردم درگوشم الکی با گوشی حرف میزدم واز خوشحالی ذوق میزدم دیگه تو همون عروسی شماره هامونوبهم دادیم وباهم انقدر خودمونی شده بودیم که یکی دوبار بهش اس داده بودم که اهل sex tallهستی یانه اما جواب درستی بهم نمیداد تا یک روز بابام اینا رفتند تهران تا18روزنبودند و من به اعظم عزیزم خبردادم ولی اون بهونه دراورد که بابام نمیزاره بدون مامانم جایی برم همینجور بهونه کرد دوروز گذشت تا یه فکری زد به سرم فورآ زنگ زدم گفتم که به باباش بگه که میخواد بادوستاش برن گردش تاگفتم جا خورد دیگه نمیتونست بهونه بگیره قبول کرد چون من میدونستم که باباش میگذاره بادوستاش برن گردش باباش باخانواده ی دوستش هماهنگ کرده بود که دوتاشون باهم برن گردش دورزی میگذشت که بابام اینا رفته بودند تو خون نشسته بودم که زنگ زد بابام اجازه داده ادرس خونتونو بده بیام چندروزی زنو شوهر باشیم ببینم چجور شوهری هستی بدرد هم میخوریم یانه داشتم ازخوشحالی بال در میاوردم ادرسو smsکردم براش یه1ساعتی شد دیدم امد تادر باز کردم دیدم بادوستش اومدن دوستشم خیلی جذاب بود اما به زیبایی اعظم جون نمیرسید اومدند داخل نشستند روی مبل رفتم 3تا چایی دبش ریختم اوردم داشتم میاوردم دیدم عزیز دلم روسریشودراورده چایی هارا گذاشتم روی مبل دست کشیدم تو موهای طلایی رنگش اونم شروع کرد به لب گرفتن چون زیاد دوستش داشتم دلم نمیومد بکنمش وقتی دوستش اومد کیرمو مالید کیرم که شق شد دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم همین جور که دست کردم به سینه هاش یه هالی بهم دست داد اولین مردی بودم که این دختر ها باهاش هال میکردند یواش یواش مانتواعظمو دراوردم یه کرست قرمزی داشت شلوارو کرستشو در اوردم دوتایشون منو بردن تواتاق رفیقشوهم لخت کردم شروع کردم به لیس زدن کس عزیزم مالیدن کس دوستش دوستش سرموگرفت برد درکس خودش واعظم هم شروع کرد به ساک زدن اولین بار بود که زن لوخت رواز جلو میبینم واناهم اولین هالی بود که میدادند دوستش دست کرد توکیفش یه good lifeدراوردوکیرموکرد داخلش بد منوانداخت روی تخت نشست روی من کیرمو کردتوکسش یهودیدم کیرم داغ شد بد یواش یواش بالا پایین میشد بلند بلند میگفت ااااااااااااخ…ااااااااااااااخ…ماله منه ماله منه منم داشتم هال میکردم دستام روسینه هاش بود مدتی شد دیدم شل افتاد روی تخت کسش پراز خون بود ترسیدم که اعظم گفت نترس تقصیر خودشه تا کیر دید نفهمید چیکاربکنه خونریزی مال پلیشه((پلمشه)(polomesh))نوبت عزیزخودم شدخوابوندمش روی تخت از کون شروع کردم به تلمبه زدن بمن گفت بلند شو بلند شدم تاچرخید سینه هاشو گرفتم شروع کردم به مالیدن کیرمو گرفت کرد میون دوتا سینه هاش زیبایی چهرش باعث میشد بیشتر هال بده دیدم ابم نمیاد کاندمو دراوردم شروع کردم به سکل زدن بد ابموریختم روی کمرش هنوز اون سینه های تپلش یادم میاد کیرم شق میشه!!!15روز برام بهترین روز های زندگیم بود!!!خیلی دلتون میخواد بدونید دخترا چطور شدند!!!20روزمونده بود به اخر خدمتم که بیام برم خاستگاری پسرعموم رفت خواستگاریش بابایه اعظم به اجباردادبه رضا پسر عموم!!!دوستش هم به خاطر پلمش که باعثش من بودم توخونه مونده ولی دمش گرم هنوزکه هنوزه نگفته کار من بوده!!!ولی منو همسرم میناباهم خوش بختیم و داریم زندگیمونومیکنیم وداریم برای دختره شوهر پیدا میکنیم ولی مینا نمیدونه من پلمب دختره رو باز کردم!!!هنوز هم منو اعظم برای هم میمیریم!!!

این خاطره مال1383/6/15 راستی منو مینا یه پسرویه دختر 2قلوداریم!!!اعظم هم یه پسر داره!!!

نوشته: a-b_h


👍 0
👎 0
79746 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

401800
2013-10-19 09:26:36 +0330 +0330
NA

خیلی خیلی چرت بود
اسمت رو کامل مینوشتی که به نهضت سواد اموزی معرفیت کنم :)
sex tall?! :D

0 ❤️

401801
2013-10-19 09:33:02 +0330 +0330
NA

هال اخه واقعا مطمئنی پذیرایی نبود.

0 ❤️

401803
2013-10-19 13:57:25 +0330 +0330
NA

وحشتناک بووووود وحشتناکX-(:-|

0 ❤️

401804
2013-10-19 14:21:19 +0330 +0330
NA

دیگه دوستان لطف کردن نظر دادن :? بنده حرف خاصی برای گفتن ندارم :))

0 ❤️

401805
2013-10-19 16:12:12 +0330 +0330

پس اونروز كه همسر عزيزت(مينا خانوم) رو كردم .دوقلو زائيده؟؟؟ بچه هامو اذيت نكني؟اگه شوهر و پدر خوبي باشي: قول ميدم خودم كونت بذارم.

0 ❤️

401806
2013-10-19 16:58:56 +0330 +0330
NA

تخمي نوشتي كون گشاد.كيرتو كسي كه تورو ريد.سه چهارخط اولو كه خوندم فهميدم باز يه بچه جقي نوشته

0 ❤️

401807
2013-10-19 18:47:21 +0330 +0330
NA

:| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :| :|
یه زمانی فقط واسه خوندن نظرات میامدم نه داستان

0 ❤️

401808
2013-10-20 02:32:36 +0330 +0330

کیری بود، دیگه ننویس. . . . . . . . . . . .
من که متوجه نشدم چی نوشتی. شاشیدم لای انگشتات، دیگه ننویس.

0 ❤️

401809
2013-10-20 03:41:27 +0330 +0330
NA

آخر اى مردك كه شبيه يك جانور شاخ دار ميباشى مگر دراز گوشى به تو تعرض كرده است كه مجبور هستى اينچنين داستان مزخرفى را تحويل اين جماعت دهى

0 ❤️

401810
2013-10-20 12:08:48 +0330 +0330
NA

عجب خوابی دیدی کل علی… =)) :))
نه فکر نکنم آدم حتی همچین خوابی هم ببینه… من موندم اینا را از کجات در آوردی نوشتی کوچولو…

0 ❤️

401811
2013-10-20 14:57:59 +0330 +0330
NA

با تجاوز جون موافقم;-)

0 ❤️

401813
2013-10-20 15:37:16 +0330 +0330
NA

نسترن و سعید =))

0 ❤️

401812
2013-10-20 17:10:50 +0330 +0330
NA

دوست عزيز “سكل” چيه؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها