باشگاه خیانتکاران

1402/11/07



همانطور که دمرو افتاده بودم رُوش، یک‌طرف صورت‌مون چسبیده بهم، ساعد دست راستم زیر سرش و انگشتان دست چپ‌مون لای هم چفت شده بود و دل‌دل میزدیم. کمی طول کشید تا بالاخره از اون تب و تاب دقایقی پیش افتادیم و آروم گرفتیم. قطرات منی که روی کمرش پخش و پلا شده بود به شکم و سینه منم مالیده شده بود و بدن‌هامون حالت چسبندگی داشت. سرم رو که برداشتم، صورت نیلوفر خیس عرق بود و همین باعث شده بود که موهاش بچسبه روی صورتش. چون دستام گیر بود با لبام موها رو از صورتش کنار میزدم و انگار کشیدن شدن لبام روی صورتش، حس خوبی بهش میداد. ظاهرا دیگه کارمون تموم شده و فقط داشتیم شیرینی این سکس ممنوعه رو مزمزه میکردیم!
بعد از دقایقی خواستم سنگینی خودم رو از روش بردارم، اما انگار نیلوفر از اون وضع راضی‌تر بود یا شایدم نمی‌خواست که چشم تو چشم بشه! چون دوباره خودش رو زیر من جا کرد و دست چپ من رو به همراه دست خودش برد زیر بدن و روی سینه‌اش و این باعث شد دوباره بیفتم روش. سماجتی نکردم و چند دقیقه‌ای توی همون وضع موندیم، خیره به نقطه‌ای آروم پرسید: حالا چکار کنیم؟!
همزمان با فشاری که به سینه‌اش دادم، گاز کوچیکی هم از لپش گرفتم و به شوخی گفتم: هیچی، کُستم که دادی، پاشو دیگه مُردم از گرسنگی!
در حالی که داشت می‌خندید: جدی میگم پژمان، مسخره بازی درنیار! و با کمی مکث: الان من، دیگه با چه رویی تو چشمای سپیده نگاه کنم؟ اصلا خود تو روت میشه…
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و دوباره خواستم گازش بگیرم که نذاشت و همانطور شوخی‌کنان گفتم: به من چه؟ کثافت عوضی اون موقعی که داشتی من رو گول میزدی و تحریک میکردی، باید به این چیزا فکر میکردی، نه الان!
همزمان با هل دادنم به کنار، گاز محکمی به ساعد دستم زد. خودش رو از زیر م خلاص کرد و خنده‌کنان رفت به سمت در و از اتاق بیرون رفت!
حرفش، طعم شیرین یک ساعت گذشته رو حسابی برام گس کرد و فکرم مشغول شد:
راست میگفت، گند زده بودم! تا همین یکی‌دو ساعت پیش به تنها چیزی که هیچ وقت فکر نمی‌کردم خیانت بود و شاید اگر در مورد خیانت دیگران می‌شنیدم، کلی ملامت‌شون می‌کردم. اما حالا خودم هم به جرگه خیانت‌کاران پیوسته بودم، اونم با صمیمی ترین دوست سپیده و این عذاب وجدانم رو بیشتر می‌کرد، چون بر خلاف عده‌ای، که بهانه‌های جورواجور میارند تا کارشون رو توجیه کنند، من هیچ بهانه نداشتم!
راستی چی شد که به اینجا رسیدم، اصلا نیلوفر از کجا پیدا شد؟
چهار سال پیش بود که یک شب وقتی از سرکار برگشتم، سپیده گفت که یکی از دوستان دوران دبیرستانش رو بعد از سال‌ها دیده و به همین خاطر خیلی خوشحال بود!
اون دوست قدیمی، همین نیلوفر بود. یک خانم ترگل ورگلِ قلمی، شوخ و بانمک که طبق گفته سپیده دو سالی بود که متارکه کرده و به همراه نورا، دختر شش‌هفت ساله‌اش زندگی میکردند.
دیری نپایید که ارتباط تلفنی به قرارهای کافه و سینما و با شناخت بیشتر، به رفت و آمد توی خونه‌ همدیگه منجر شد و با گذر زمان فراتر هم رفت، طوری که چند باری باهامون همسفر شد. خوشبختانه از نظر شخصیتی خیلی شبیه سپیده بود و همین باعث شد که منم باهاش راحت باشم. با توجه به شیطنت‌هاش زیاد شوخی می‌کردیم و سربه‌سرش می‌گذاشتم. مدام توی سر و کله هم می‌زدیم و کل‎کل میکردیم، اما هیچ وقت از حدمون خارج نمی‌شدیم.
اولین اتفاق غیر معمول تقریبا یک‌سال پیش روی داد. به پیشنهاد سپیده، ویلای یکی از دوستان رو( اطراف تهران) گرفتیم که آخر هفته‌مون رو کمی از شلوغی شهر فاصله بگیریم. طبق معمول سپیده به نیلوفر هم گفت و اونم بدون تعارف باهامون اومد. مثل همیشه خوش گذشت، از همون اول صبح که رفتیم دنبالش با شوخی و کل‌کل و راه افتادیم. این وسط سپیده هم مثل همیشه گاهی طرف من رو میگرفت و گاهی همراه با نیلوفر تیمی تشکیل می‌دادند و من رو اذیت می‌کردند. ساعت از دو گذشته بود که سپیده گفت توی یک چرتی بزن و بعد پاشو نهار رو آماده کن، ما هم میریم یکم شنا کنیم. فکر کنم یک‌ساعتی خوابیدم اما وقتی بیدار شدم اونا هنوزم توی آب بودند! استخر بیرون از ساختمان بود که از سه طرف محصور اما رو به ویلا، کاملا باز بود . طبیعتا نباید بیرون میرفتم، اما چون از وقت ناهار گذشته و حتما باید توی محوطه درست میکردم، چاره‌ای نبود. دوسه بار صداشون کردم، اما خیال بیرون اومدن نداشتند! سپیده از همون توی استخر صدا زد: پژمان تو بیا ذغال رو آماده کن، ما هم میاییم! غرولندکنان وسایل رو برداشتم و رفتم بیرون اما…
نیلوفر قبلا هم جلوی من راحت بود و رو نمی‌گرفت. توی خونه که هیچ‌وقت روسری و شال سر نمی‌کرد، ولی خیلی اتفاق می‌افتاد که با آستین حلقه‌ای یا حتی تاپ‌های یقه باز جلوی من ظاهر بشه، یا حتی موقع شوخی، گاهی لباسش کشیده و نقاطیش پیدا بشه ولی الان قضیه فرق میکرد، چون تنها یک شورت و سوتین فسفری رنگ به تن داشت! با وجود لاغری، اما اندام بی‌نظیر و شهوت برانگیزی داشت. چندباری چشمم بهش افتاد و ناخواسته نگاهم روش قفل شد. ولی با این حال بازم پشت به استخر نشستم و خودم رو سرگرم کردم تا بالاخره بیرون اومدند. تا آماده شدند ذغال رفتند سراغ برنج رفتم و حواسم به ‎همراه نورا توی محوطه بودیم. توی فاصله‌ای که جوجه‌ها روی آتیش بود، چند باری رفتند و اومدند. یک‌بار که تنها اومده و دخترش هم دور از ما بود بی‌هوا یکی زد پس سرم و خنده کنان: خوب چشم چرونی کردی امروز ها!
هم نمیخواستم وا بدم و هم از لحن کلامش خنده‌ام گرفت! با ترکیبی از خنده و اخم زل زدم بهش و بدون فکر و در حالی که با دست اندازه نشون می‌دادم، گفتم: آره، نیست که اینقدر ممه دارید، چش و چارم سیر شد!!
صدای انفجار خنده‌اش، فکر کنم تا سه چهارتا ویلا ی اطراف هم شنیده شد، همراه با ضربه محکمی به پشت کمرم فقط گفت: خااااک تو سرت! و قهقهه‌زنان رفت توی ویلا!
اینقدر این شکل خندیدن‌های نیلوفر اتفاق افتاده بود که سپیده دیگه تعجب نمی‌کرد و نمی‌خواست بدونه دلیلش چی بوده، ولی تا ساعتی بعد از این قضیه و مخصوصا حین خوردن غذا ، هر موقع که نیلوفر چشمش به من می‌افتاد خنده‌اش میگرفت. اما عجیب بود که وقتی سپیده با حرص بهش گفت: ا مرض، به چی می‌خندی؟! نیلوفر دلیل خنده‌اش رو یک چیز دیگه بیان کرد و همراه با سپیده بازم کلی خندیدند.
مدتها از این قضیه گذشت و تقریبا به فراموشی سپرده شده تا اینکه یک روز غروب وقتی رسیدم خونه، نیلوفر و نورا هم اونجا بودند. نورا جلوی تلویزیون دراز کشیده و کارتون می‌دید، سپیده و نیلوفر هم روی میز ناهار خوری نشسته، همزمان با سبزی پاک کردن چایی می‌خوردن و حرف می‌زدند! منم لباسام رو عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه. سپیده یک چایی برای منم ریخت و دوباره نشست. فکر کنم موضوع صحبت‌شون درباره زعفران بود، یهو سپیده از من پرسید: پژمان صد میلیون پول، چقدر زعفران میشه؟! طبق عادت با دست خواستم اندازه نشون بدم، اما همین که دستام رو گرفتم جلو و گفتم: اینقدر! یهو نیلوفر که دقیقا روبروی من نشسته و داشت چایی میخورد، چنان پوکید که تمام چایی توی دهنش بصورت پودر شده پاشید روی سر و صورت من، ظرف سبزی و میز!
چند ثانیه هنگ کرده، چشمام رو بستم و باز کردم. تازه یادم افتاد که علت پوکیدنش چی بود!
در حالیکه سپیده هم بی‌خبر از علت خنده اون فقط به حالت قیافه من می‌خندید، نگاهی به سرو وضع خودم انداختم به صورت کشیده گفتم: زهر ماررررر، و شروع کردم به غرولند کردن!
همزمان با خنده چایی پریده بود توی گلوی نیلوفر و داشت تلف میشد. دوید به سمت دستشویی و سپیده هم بعد از کمی خندیدن دنبالش رفت. کمی طول کشید تا بالاخره حالش جا اومد و برگشتند، خنده کنان رو به من: بمیری پژمان، نزدیک بود خفه بشم!
زل زدم بهش ولی قبل از این که چیزی بگم، اون باز بهانه آورد که: آخه سپیده میگه وزنش چقدر میشه، تو با دست نشون میدی، الان ما دست تو رو ببریم وزن کنیم؟! و شروع کردند به خندیدن. ظاهرا ردش کرد اما دزدیدن نگاهش و خنده‌های بعدیش نشون میداد که یاد اون قضیه افتاده! کمی کل‌کل کردیم و نیم ساعت بعد هم آماده رفتن شدند. نیلوفر داخل آشپزخونه هر دو آرنجش رو گذاشته بود روی بوفه و منتظر بود تا نورا آماده بشه، سپیده هم رفته بود توی اتاق که با گوشیش صحبت کنه، برای کاری رفتم داخل آشپزخانه و وقت برگشتن، یهو شوخیم گرفت، اما متاسفانه دستم هرز رفت! همزمان با گفتن: نزدیک بود یک کفن و دفن بندازی گردن‌مون! یک اسپنک نه چندان محکم زدم روی باسنش و همانطور دستم رو از روی باسنش کشیدم رو به بالا! به گمونم به خاطر جنس مانتو و شلوارش بود که دوتا انگشت وسطم درست لای شیار باسنش قرار گرفتن و حین بالا اومدن دستم، یکی دو سانتی او تو کشیده شدند! یهو به خودم اومدم که این چه کار احمقانه‌ای بود کردم؟ سریع ازش فاصله گرفتم و دستپاچه رفتم به سمت مبل و نشستم. با کمی مکث برای اینکه وانمود کنم اتفاق خاصی نیفتاده، رو بهش گفتم: حالا که نورا آماده نشده برای چی سرپا وایستادی؟!
غیر منتظره بودن حرکتم اون رو هم بدجوری شوکه کرده بود! عین یک مجسمه، لبخند روی صورتش سرخ شده‌ش خشک شده و بِروبِر من رو نگاه میکرد! چند ثانیه طول کشید تا به خودش اومد و تکونی خورد، نیم نگاهی به در اتاق و بعدش به نورا که مثلا داشت لباس می‌پوشید اما هنوز نگاهش به تلویزیون بود، انداخت و همزمان با گفتن: نه دیگه دیره! اومد که کمکش کنه، اما از کنارم که رد شد یهو چنگ زد توی موهای من و حین کشیدن با حرص اما آروم: وحشی دردم گرفت!
عکس‌العملش برام عجیب بود ولی قبل از اینکه چیزی بگم، صحبت سپیده تموم شد و برگشت و نیلوفر و نورا هم با خدا حافظی رفتند. با گذر زمان این اتفاق هم فراموش شد و به غیر از یک سری شوخی، دیگه مورد خاصی پیش نیومد.
یک ماه به عید مونده بود که رفتم ماموریت. قرار ده روز تبدیل شد به بیش از یک ماه و برگشتم خورد به شلوغی سفرهای عید! با هزار مکافات تونستیم بلیط گیر بیارم، اونم برای ساعت 12:45 شب! غروب دیگه خوابگاه نرفتم و توی کارگاه موندم که یک‌سری کار رو پیگیری کنیم. ساعت از یازده گذشته و کم کم آماده رفتن به فرودگاه میشدم که سپیده تماس گرفت. خیال کردم میخواد بپرسه کی میرسم که بیاد دنبالم یا برام شام بذاره. اما نه، گفت که الان زنگ زدن دایی عباس( دایی مامانش) فوت کرده، و فردا خاک‌سپاری هست! حالم گرفته شد. نه به خاطر اون مرحوم اون چون نزدیک به صد سال داشت، به خاطر اینکه هنوز نرسیده، خسته و کوفته باید شال و کلاه می‌کردیم و می‌رفتیم شهرستان و احتمالا یکی دو روزی هم درگیرش بودیم! خوشبختانه سپیده به دادم رسید و گفت که مامان و بابا میخوان الان راه بیفتند برن، چون بابا رانندگی توی شب سختشه، تو هم که دیر وقتی میرسی و خسته‌ای پس من باهاشون میرم!
با سفارش باشه عزیزم، مراقب باشید قطع کردم و زنگی هم زدم به مامان و تسلیتی گفتم. ساعت یازده و نیم راه افتادم به سمت فرودگاه، اما بدبیاری بهم رو کرده بود، چون پرواز یک ساعت تاخیر داشت! با این امید که حالا یک ساعتِ و چاره دیگه‌ای هم ندارم کارت پرواز گرفتم و رفتم سالن ترانزیت، اما این یک‌ساعت چند بار دیگه تکرار شد و بعد از کلی بحث و دعوا و حتی تا آستانه لغو و کنسل شدن پرواز، بالاخره ساعت 6:20 دقیقه صبح پرواز کردیم. ساعت نزدیک نُه بود که خسته، عصبی، کلافه و بدتر از همه بی‌خواب رسیدم خونه. این‌قدر خواب بهم فشار آورده بود که دیگه چیزی هم نخوردم و بعد از یک دوش کوچیک روی مبل دراز کشیدم و خوابیدم.
با صدای زنگ خونه از خواب پریدم! گیج و ویج خواب رفتم به سمت آیفون و با دیدن تصویر نیلوفر بدون سوال و جواب در رو زدم و در واحد رو نیم باز گذاشتم و دوباره دراز کشیدم. انقدر خوابم میومد که توی فاصله یکی دو دقیقه‌ای که طول کشید تا برسه بالا، دوباره رفتم توی چُرت! از همون توی چارچوب ، با صدای بلند گفت: ســـــــلـــام!
هنوزم گیج و منگ بودم و چرتم پرید. با حرص گفتم: سلام و زهرمار! مگه سر جالیزی؟!
نیلوفر در حالی که سرجاش میخکوب شده و لبخند مشکوکی روی لبش بود، کنجکاوانه نگاهی به همه انداخت و با لحنی آمیخته به خنده: خاااااااک تو سرت، این چه وضعشه؟!
وااااااااااااااااااای! با نگاهی متعجب به خودم به عمق فاجعه پی بردم. این حجم از مشنگی هم نوبر بود، صبح که دوش گرفته بودم، دیگه چیزی نپوشیده و همانطور لخت خوابیده بودم! با وجودی که حوله کنار دستم روی تاج مبل بود، اینقدر دست پاچه شده بودم که با همون شکل دویدم سمت اتاق که لباس بپوشم، صدای خنده نیلوفر که سعی داشت خفه‌اش کنه توی خونه پیچید و بیشتر روی اعصابم رفت. درسته باهاش راحت بودم و زیاد شوخی میکردم، ولی این دیگه راحتی نبود! خواب لعنتی کلا از سرم پرید و انگار فقط میخواست اون یک ذره آبروی من رو به باد بده!
تیشرت و شلوارک کوتاهی پوشیدم، اما هنوز توی شوک بودم و روم نمیشد که برگردم بیرون!
بعد از دوسه دقیقه دیدم این که اومده نشسته و منم که تا ابد نمیتونم اون تو بمونه بالاخره باید برم بیرون! با کمی این‌پا اون‌پا کردن، خجالت زده رفتم بیرون و سرم رو انداختم پایین که برم به سمت آشپزخونه اما با دیدن دوباره نیلوفر خنده‌اش گرفت … عصبی و با اخم نگاهی بهش انداختم و رفتم جلوی یخچال و یک لیوان آب ریختم کمی ازش خوردم و نشستم روی صندلی جلوی بوفه. با حرص زل زدم به نیلوفر که هنوز وقیحانه داشت میخندید و باقی مونده آب رو سر کشیدم. همانطور در حال خندیدن، انگار بد موقع مزاحم‌تون شدم، فعلا نمیاد بیرون؟!
لیوان رو گذاشتم روی بوفه و با اخم گفتم: کی نمیاد بیرون؟!
متعجب: واا سپیده دیگه!
یعنی خبر نداره که سپیده نیست، اینا که روزی بیست بار با هم صحبت میکنند؟ همراه با تعجب گفتم مگه بهت نگفته؟!
خنده‌ش پاک شد: چی رو نگفته؟!
+اینکه داییش فوت کرده!
جا خورد: داییش؟ نه کی؟ کدوم داییش؟
تابلو بود که بی‌خبره، گفتم: دایی عباس، دایی مامان!
با لحنی که انگار خیالش راحت شده باشه، گفت: ترسیدم! فکر کردم دایی خودش، من که دیشب باهاش صحبت کردم پس چرا چیزی نگفت؟! از صبح هم هرچی بهش زنگ زدم جواب نمیده!
گفتم: انگار آخر شب خبر داده‌ند، احتمالا توی مراسم‌اند، شاید گوشیش رو خاموش کرده!
+خدا رحمتش کنه، کاش بهم میگفت منم می‌رفتم! راستی پس چرا تو نرفتی؟!
در حال بازی با لیوان گفتم: اونا دیشب راه افتادند من صبح اومدم!
متعجب: واا، مگه بیلیط‌ت برای دیشب نبود؟ سپیده گفت آخر شب میرسی!
همراه با دوتا فحش گفتم: بود ولی شش ساعت تاخیر داشت، امروز ساعت نُه رسیدم!
یکم به لحن کلام من خندید و حول همین مسائل حرف زدیم و پرسید: حالا تو چکار میکنی؟!
نگاهی بهش کردم: چی رو چکار میکنم؟
همراه با حرکت دست: همین که سپیده نیست؟!
پوزخندی زدم و گفتم: همچین میگی سپیده نیست، انگار نباشه میمیرم! بعدش هم سپیده خودش نیست، دوستش که هست! و به صورت دو پهلو ادامه دادم: این همه سپیده بهت داد خوردی، یک‌بارم تو بده من بخورم، چیزی ازت کم میشه؟!
نگاهش رو دزدید، اما صدای خنده‌ش بلندتر شد، خنده کنان گفتم: کوفت! پاشو یک چیزی درست کن، من از دیشب چیزی نخورده‌ام دارم غش میکنم!
بنده خدا چیزی نگفت و شال و مانتوش رو درآورد اومد به سمت آشپزخونه، اما …
زیر مانتوش یک ساپورت و تاپ آستین حلقه‌ای مشکی تنگ و جذب پوشیده بود. شاید قبلا ده بار دیگه هم تو هم اینا و بدتر از اینا رو توی تنش دیده بودم و بارها هم تنهایی رفته بودم توی خونه‌اش( برای کارهایی که ازم کمک میخواست) اما نمیدونم چرا این‌بار از دیدنش حالی به حالی شدم! شاید دوری تقریبا یک ماهه از سکس، اتفاقات و رفتار قبلی نیلوفر و یا نه، فقط یک هوس آنی بود که افتاده بود به جونم و داشت کار رو خراب میکرد، نیلوفر اومد توی آشپزخونه و در یخچال و بعد فریزر رو باز کرد و بعد از کمی نگاه کردن گفت: اینجا که همه چی هست!
می‌تونستم در رو بیشتر باز کنم ، یا اصلا چه نیازی به نگاه کردن بود؟ اما در حال کلنجار با خودم، رفتم پشت سرش قرار گرفتم و تقریبا کامل بهش چسبیدم. سرم رو از کنارش رد کردم و منم نگاهی به داخل فریزر انداختم. راست می‌گفت چندتا تا ظرف فریز شده غذا اون تو بود، با این حال دم گوشش گفتم: خوب یکی‌شون رو بیار گرم کنیم!
حرفم که تموم شد، سرش رو کمی متمایل کرد به طرف صورتم و با صدایی آروم: تو راحتی؟!
همزمان که گفتم: آره، ممنون! جوری چرخیدم که نوک بینی‌م روی گوشش و میان تنه‌م کامل روی باسنش کشیده شد و ازش فاصله گرفتم!
چند لحظه بدون حرکت توی اون حال موند و بعدش دو تا ظرف غذا بیرون آورد و رفت که بذاره روی کابینت. هنوزم مغزم درست فرمان نمی داد و نمیدونستم چکار کنم. نمیدونم، شاید اونم باید یک کاری یا عکس‌العملی انجام میداد که من رو پس بزنه ، اصلا ببینم وقتی اومد تو من رو با اون وضع دید و بعدش هم فهمید سپیده خونه نیست، دیگه برای چی موند و نرفت؟! نکنه…
رنگش کمی سرخ شده بود و وقتی که گفت: اینا طول میکشه تا یخ‌شون آب بشه" احساس کردم تن صداش یک جوریه! به هر حال منی که به قول خودم یک‌ماه نشده، داشتم بند رو آب میدادم، نیلوفر که سه چهار سالی بود(حداقل تا جایی که من میدونستم) که کسی توی زندگیش نبود و سکس نداشت، پس خیلی عجیب نبود که اونم تحریک شده باشه! با همین افکار و با استرسی عجیب، دوباره از پشت سر نزدیکش شدم و در حالیکه هر دو دستم رو روی پهلوهاش میذاشتم گفتم: چاره‌ای نیست، مگه گشنه‌ته؟! نفس عمیقی کشید و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد: نــــه!!
بعد از کمی تعلل، همزمان که دستام رو به‎همراه دو طرف تاپش کمی روی پهلوهاش بالا کشیدم، خودم رو بیشتر بهش چسبوندم. با فشار من اونم رفت جلو، جوری که پایین شکمش کامل به لبه صفحه کابینت چسبید و مجبور شد دستاش رو ستون کنه تا جلوتر نره، به شکل عجیبی میلرزید. دوباره یک نفس عمیق کشید و با صدایی لرزان، دورگه و کم‌جون: پژمان داری چکار میکنی؟!
انگار این قطار شهوت لعنتی راه افتاده بود و دیگر ترمزی برای ایستادن نداشت! نفس بلندی از راه بینی کشیدم و همزمان دستام رو تا زیر بغلاش بالا بردم، تاپش هم تا زیر سینه بالا رفت. سریع دست راستم رو گذاشتم روی شکمش که عین دل یک گنجشک پر و خالی میشد، و کشیدم رو به عقب تا بالاتنه‌ش کامل بهم چسبید. صورتم رو بردم لای موهاش و بعد از چند ثانیه آروم دستم رو روی شکمش حرکت دادم. دو سه بار فقط گفت: پژمان! اما ادامه‌ای نداشت و منم شهوت زده و بی توجه، کار خودم رو می‌کردم. کیرم هم از خواب بیدار شده و یواش‌یواش داشت جون میگرفت، به گمون سفت شدنش رو نیلوفرم حس میکرد، چون هرزگاهی عضلات باسنش منقبض میشد. شکم نیلوفر رو به همراه خودم کمی عقب کشیدم تا از کابینت فاصله گرفت و همانطور که دستم روی شکمش می‌چرخید، خیلی ریز چهار تا انگشتم رو سُر دادم زیر کش ساپورتش. اما قبل از رد شدن از روی گنبدی زیر شکمش، نیلوفر بازم با گفتن: پژمان! دستپاچه دستاش رو گذاشت روی دستم که مثلا جلوگیری کنه، اما لرزش دستش و حالت صورتش که از توی آینه داخل پذیرایی داشتم می‌دیدم، مصمم‌ترم کرد که مقاومت الکیش رو بشکنم و با زور بیشتری انگشتام رو تا لای پاش رسوندم. با برخورد نوک انگشت وسطم به لبه کُسش انگار کار تموم شد! فشار دستاش قطع و بدنش کمی شل شد. چشماش رو بسته و بهم فشار میداد اما همزمان لبخند خوشگلی هم روی لباش نقش بسته بود. همزمان که انگشتام روی خط کُسش شروع به حرکت کردند، دست چپم رو هم که همچنان زیر بغلش ساکن بود، کردم زیر تاپ و از روی سوتیش مشغول مالیدن پستوناش شدم!
بعد از لحظاتی سوتینش رو تا بالا سینه‌اش بالا کشیدم و بالاخره دستم بدون مزاحمی به روی پستوناش رسید. عجیب بود، پستوناش در حد یک دختر نوجوون و خیلی کوچیک بود!
بعد از لحظاتی توی اون وضعیت، دست چپم رو بردم لای پاش و این بار دست راستم رو بیرون آوردم با کشیدن رو بازوش بردم بالا و نوک انگشت اشاره و کناریش رو رسوندم به روی لباش، یکی دوبار به صورت نوازش روی لباش کشیدم و خواستم توی دهنش فرو کن اما کمی ادا درآورد و لباش رو به هم فشار می‌داد، بی هوا یک انگشتم رو به داخل کُسش فشار دادم. همراه با خنده کوچیک، لباش از هم باز شد و دوبند از دو از دو انگشتم توی دهنش جا گرفت. لحظاتی هیچ کاری نکرد اما بعد از رسیدن انگشت شستم به روی چوچوله و کمی نوازشش، آروم زبونش رو به نوک انگشتم کشید و در ادامه شروع به مکیدن
انگشتام و همزمان تکون دادن ریز باسنش کرد. ‎ کیر منم کاملا سفت شده بود به سرم زد که کیرم از پشت لای پاش بذارم. اما همین که دستام بردم که ساپورت و شورتش را پایین بکشم، سریع دستام رو گرفت و بازم گفت: پژمان!
با حرص هر دو رو تا زیر باسنش پایین کشیدم و گفتم: پژمان و درد، پژمان و مرض! یک بار دیگه بگو پژمان" تا جوری بکنمت که با آمبولانس از اینجا ببرنت! و همزمان کیرم رو هم درآوردم و از پشت لای پاهاش فرو کردم و ادامه دادم: کوری، نمیبینی این طفلی چه حال و روزی داره؟!
فقط صدای خنده‌اش توی آشپزخونه پیچید و خودش کمی پاهاش رو از هم بازتر کرد. انگشتام رو گذاشتم زیر کیرم و آروم جلو و عقب می‌کردم. کشیده شدن کلاهک کیرم به روی کسش حس دلپذیری داشت و انگار به اونم حال میداد، چون گاهی حس میکردم که کسش رو به پایین فشار میده تا بیشتر به کیرم مالیده بشه!
بعد از چند ثانیه لاپایی، دستام رو بردم که تاپش رو در بیارم، اما همین که لبه پایین تاپ رو گرفتم مکثی کردم و گفتم: چی شد، نگفتی پژمان؟!

در حالی که اون داشت میخندید، به سرعت تاپ، سوتین و تیشرت خودم رو درآوردم و شلوارکم رو هم تا میانه رونام پایین کشیدم. موهاش رو از روی گردنش کنار زدم و محکم توی بغلم گرفتمش. همزمان با تلنبه زدن لای پاش، دستام رو گذاشتم روی پستوناش و مشغول بازی با اون شدم. حین بوسیدن سرشونه‌ها و گردنش سر به سرش میذاشتم: بفرما، اون از هیز بازیات، این از ممه هات، اونم از اخلاقت! بدون حرکت خاصی، همانطور دستاش رو گذاشته بود روی کابینت و به شوخی‌های من میخندید. بعد از لحظاتی همزمان با یک گاز ریز به گردنش، با حرص یک دستش رو بردم لای پاش و انگشتاش رو گذاشتم زیر کلاهک کیرم و کمی کلاهک کیرم رو به کُسش فشار دادم و گفتم: نیلوفر، دل به کار بده! مگه این همون کیری نیست که با دیدنش اونجوری آب از دهنت راه افتاده بود؟!
همراه با خنده: بروو گمشووو! و خواست برگرده، ولی همزمان با فشار دادن کلاهک کیرم به داخل لبه کُسش، با کف دست ضربه‌ای به کنار باسنش زدم و گفتم بفرما ، اینم از کس دادنت!
بازم صدای خنده‌اش توی آشپزخونه پیچید بعد از چند لحظه یواش و نامحسوس انگشتاش رو زیر کلاهک کیرم حرکت داد و همانطور که روی رگ زیرش میکشید، گاهی هم با فشار داد باسنش به عقب باعث میشد که نوک کیرم چند میلیمتری وارد کُسش بشه!
به گمونم اگر با همون شکل ادامه می‌دادم تا یک دقیقه دیگه آبم میومد و نمیخواستم حالا که این اتفاق افتاده به اون زودی تمومش کنم. با بوسیدن‌های ریز و پی‌درپی به روی ستون فقراتش، رفتم پایین و روی دو زانو نشستم. همراه با نوازش و بوسه، ساپورت و شورتش رو از پاش درآوردم و آروم پاهاش رو از هم باز کردم و مشغول نوازش و بازی با لبه های کُسش شدم. خوشبختانه ترشحاتش زیاد بود و بعد از چند ثانیه انگشتام کاملا خیس و لزج شده بودند. همانطور که باسنش رو می‌بوسیدم و با یک دست نوازش میکردم، به آرومی دوتا انگشتم رو توی کُسش فرو کردم و مشغول تلمبه زدن و چرخوندن شدم. اولش کمی عضلاتش رو سفت کرد و سعی داشت از بیرون اومدن صداش جلوگیری کنه، اما خیلی زود شل کرد و یواش یواش صداش هم رها شد. با هل دادن آروم آروم باسنش رو به عقب، بعد از لحظاتی عملا خم شده و سر و سینه‌اش رو تا نزدیک کابینت پایین آورده بود و از طرفی هم پاهاش رو تا جای ممکن باز کرده بود. همانطور که انگشتام توی کسش تلمبه میزد، خودم رو بیشتر بین پاهاش کشیدم و مشغول زبون کشیدن به فاصله بین سوراخ کون تا کوسش شدم و همزمان انگشت شست دست دیگه‌ام رو به صورت دورانی دور سوراخ کونش می‌چرخوندم و گاهی هم یک فشار کوچیکی میدادم. دیگه وقتش رسیده و نیلوفر کاملا آماده شده بود. دیگه صداهاش پیوسته و بدنش به رقص درومده بود و دائم می چرخید. دیگه ادامه ندادم و بلند شدم سرپا و با انداختن شلوارکم رو زمین خودم هم کامل لخت شدم، دو طرف پهلوهاش رو گرفتم و کمی کشیدم به عقب، خواست کمرش رو راست کنه اما نذاشتم و با فشار دادن پشت شونه‌اش، دوبار سرش رو گذاشت روی کابینت. مقداری از آب دهنم رو ریختم توی دستم و کشیدم به کیرم و همانطور که توی دستم بود، چندبار کلاهکش رو روی لبه‌های کسش کشیدم و ذره‌ذره فشار دادم توش، اگر کُسش تنگ هم بود، اونقدر توش آب و لزج بود که فشار زیادی نیاز نداشته باشه! هر چند که همزمان با آخ گفتن‌ها، کش و قوسی به بدنش می داد و وانمود میکرد که راحت توش نمیره، اما برای من لذت بخش بود و از این پیچ و تاب های بدنش لذت می‌بردم. تا نصفه که رسید احساس کردم کابینت زیادی بالاست و بدنش اون قوس لازم رو نداره. به همین خاطر، همانطور که کیرم تا نصفه داخل بود، ضمن تاب دادن موهاش به دور دستم، کمی کشیدم به عقب و ازش خواستم بچرخه به سمت بوفه و آرنج هاش رو بذاره روی صندلی! خوشبختانه هر چقدر مواقع دیگه اهل کل‌کل و سرتق بازی بود اما اون موقع عین یک بره تو دستم بود و هرچی میگفتم گوش میکرد. با احتیاط چرخیدیم و هر دو آرنجش رو روی صندلی گذاشت و منم همزمان با ماساژ پهلو ها و باسنش، باقی مونده کیرم رو به نرمی تا بیخ فرو کردم. زمانی که تخمام دیگه چسبید به بدنش، چند بار از راه دهان نفس‌های بلند کشید و پیشونیش رو گذاشت روی صندلی و بین آرنج‌هاش! با یک مکث چند ثانیه‌ای تا پشت کلاهک بیرون کشیدم و دوباره نرم فرو کردم و چند بار این کار رو تکرار کردم. در حد یک دقیقه به همون شکل و خیلی نرم تلمبه میزدم و و بعدش کمی سرعتم رو زیاد زیاد کردم، اما بالاخره بعد از این همه زمان به حرف اومد. همانطور که پیشونیش روی صندلی بود با صدایی لرزون: پژمان- من- نمیتونم- سرپام_ وایسم!
با دوسه تا تلمبه محکم و سرعت،ی کیرم رو بیرون کشیدم و به سرعت بغلش کردم و بردم روی تخت. خیال کردم الان طاقباز می‌خوابه، اما انگار دوست نداشت چشم تو چشم بشیم، چون سریع و روبه تاج تخت، چهار دست و پا شد و ازم خواست سریع بکنم! دوباره مقداری آب دهن روی کیرم ریختم و کردم توش وبا ریتم یک نواخت شروع به تلمبه زدن کردم. خوشبختانه کارم راحت شد و نیلوفر خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم به مرحله ارگاسم رسید! بعد از دوسه دقیقه تلمبه زدن توی کُسش و مالش و نوازش بدنش، شروع به ناله‌های ممتد و تحرکات غیر عادی کرد و یهو خواست که دمر بخوابه، اما نذاشتم! با گرفتن محکم دو طرف پهلوهاش بدون توجه به التماس و سر و صداش تا لحظه اومدن اب خودم به تلمبه زدن ادامه دادم. بالاخره نوبت منم رسید. دستام رو که از روی پهلوهای نیلوفر برداشتم دیگه توان ایستادن نداشت و ولو شد روی تخت. منم ضمن ستون کردن یک دستم در کنار بدنش، با کمک جق زدن، تمام مایع شهوتم رو روی کمرش خالی کردم و در حالیکه هنوزم کیرم دل‌دل میزد، خودم رو بیحال و بی رمق انداختم روش و محکم توی آغوشم گرفتم و شروع به بوسیدن های پی در پی کنار صورتش کردم! باور کردنی نبود اما بدون حتی یک لب گرفتن و بوسه از طرف نیلوفر سکس با هم رو تجربه کردیم
اتفاقی که نباید افتاده بود و کارت عضویت من هم برای باشگاه خیانتکاران صادر شده بود! مغزم هنگ کرده بود و نمی‌دونستم چکار کنم و چه اتفاقی در انتظارمونه، حوصله فکر کردن هم نداشتم.
منم همانطور لخت از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش نیلوفر که با همون وضع داشت غذا رو گرم میکرد! هنوزم نمی‌خواست نگاه کنه و خودش رو با غذا سرگرم کرده بود. با حرص جوری زدم روی باسنش که جای دستم موند! بهت زده برگشت به طرفم اما قبل از اینکه چیزی بگه، موهاش رو گرفتم و حین کشیدن به عقب، زل زدم توی چشمای متعجبش و گفتم: بی شعوری که از کسی که قید خواب و استراحتش رو زده و تو رو گاییده، یک تشکر نمیکنی! در حالی که میخواست بخنده، لبام رو محکم به لباش چسبوندم و یک لب فرانسوی محکم ازش گرفتم و گفتم: ممنون، که جور دوستت رو کشیدی!
((دوستان عزیز: از این که داستان رو با یک اسم دیگه ارسال میکنم پوزش میخوام. راستش قرار بود این یک داستان چند قسمتی باشه ولی با توجه به شرایط پیش اومده احتمالا آخرین داستان من هست و تلاش میکنم که دیگه برای کسی مزاحمت ایجاد نکنم. ممنون که این چند وقته منو تحمل و حمایت کردید
با تشکر، بابک))

نوشته: رسول شهوت


👍 95
👎 9
96801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

968531
2024-01-27 23:29:55 +0330 +0330

کوس گفتی ای کس گفتی

3 ❤️

968555
2024-01-28 00:44:59 +0330 +0330

اگر از اون قسمت آینه ی پذیرایی و ربطش به داخل آشپزخونه بگذریم
داستان زیبا بود بابک جان
امیدوارم هرجایی هستی موفق باشی عزیزم

1 ❤️

968564
2024-01-28 01:36:54 +0330 +0330

خوب بود یه کمی تو نگارش دقت کنی بهتره با واقعیت جور بود اگه فیک هم هست میشه باور کردخوب توصیف کردی

1 ❤️

968571
2024-01-28 02:22:15 +0330 +0330

چقدر قلمت شبیه شیوا بود. من به خیلی چیزا دقت میکنم. مخصوصا نوع اعرابگذاریت بسیار شبیه شیوا بود. اگه خودِ شیوا هستی امیدوارم ما رو از قلمِ بی نظیرت محروم نکنی. حالا دلیلش هرچی که میخواد باشه.

1 ❤️

968585
2024-01-28 03:37:35 +0330 +0330

خوب بود

1 ❤️

968600
2024-01-28 09:00:37 +0330 +0330

خیلی قشنگ نوشتی ایدل

1 ❤️

968609
2024-01-28 10:04:27 +0330 +0330

بعد از مدتها یه داستان زیبا خوندیم

نکنه دیگه ننویسی

بنویس که زیبا مینویسی

1 ❤️

968636
2024-01-28 17:22:47 +0330 +0330

نوش جونت کارت همیشه خیس

1 ❤️

968637
2024-01-28 17:31:15 +0330 +0330

قشنگ نبود بنظرم عالی بود

1 ❤️

968640
2024-01-28 18:24:04 +0330 +0330

بی نظیر بووووووودددددد بازم بنویس ، حتی از خاطرات خودت و نیلوفرم بگی عالیه قلمت استثنایی هست 😍❤️

1 ❤️

968642
2024-01-28 18:27:17 +0330 +0330

خیلی خوب بود و میخ داستان شدم دست خوش

1 ❤️

968647
2024-01-28 19:17:19 +0330 +0330

اولین داستان بلندی بود که خوندم. دمنت گرم

1 ❤️

968659
2024-01-28 23:13:13 +0330 +0330

عالی بود داستانت ادامه بده ما هم ادت ببریم

1 ❤️

968719
2024-01-29 04:27:31 +0330 +0330

خیلی خوب بود، مخ سپیده رو بزن و عقدش کن

1 ❤️

968752
2024-01-29 10:56:32 +0330 +0330

درود
وقتتون بخیر
عجب
دوخط سر هم میکنند چرت و پرت.
بخورد ما میدن.
بعدش هم توقع لایک و کامنت دارند.
تازه
گاهی هم هر چی دلشون میخواد،
بار نویسنده نگون بخت پر مدعا میکنند.
اونوقت شما که متوجه شدید زیبا و دلنشین خلق کردین،

(احتمالا آخرین داستان من هست و تلاش میکنم که دیگه برای کسی مزاحمت ایجاد نکنم.

این حرفها یکم عجیب نیست!
صراحت م رو ببخشید.
وقتی متوجه لایکهاشون میشی،
همه میگن به به ، چه چه
بهتره شما هم بزرگواری نموده،
بازم شاهکار خلق کنید .
تا کمی با خوندنشون وقت گذرونی کنیم.
دفتر قلمتون هم پایدار جونم.

2 ❤️

968803
2024-01-29 21:35:35 +0330 +0330
F8D

یک داستان عالی 👍👍👍👍

1 ❤️

969229
2024-02-02 05:14:32 +0330 +0330

۰خوب بود

1 ❤️

969563
2024-02-04 14:24:41 +0330 +0330

فقط اونجاش که گفتی دیگه مزاحمتون نمیشم
واقعا مگه کسی ازت خواسته بود حتما بنویسی که میگی دیگه مزاحم نمیشم ؟؟

0 ❤️

969664
2024-02-05 07:33:28 +0330 +0330

خوب نوشتی آفرین
برای من مهم نیست داستان حقیقیِ یا نه
خوب نوشته بودی یادم نمیاد غلط املایی داشته باشه
آورین
حالا ناز نکن اینجوری اگه باز قراره بنویسی ادامه بده

2 ❤️

969765
2024-02-06 01:52:49 +0330 +0330

عالی و بی نظیر و فوق العاااااده
چقدر باهاش ارتباط گرفتم
بی نظیر فضا سازی کردی و عالی بود
امیدوارم ادامه بدی و کنار نکشی دوست عزیزززز
تشکر بابت تایمی که گذاشتی

1 ❤️

969911
2024-02-07 01:33:38 +0330 +0330

مثل همیشه عالی بود بابک خان
امیدوارم بازهم ازت بخونیم
لطفاً بازم بنویس ، با هر اسمی که دوست داری ، فقط بنویس ، اینقدر داستانهای کسشعر و تابو و کی پست میشه که حد نداره ، تو هم ننویسی دیگه کسی نمونده داستان خوب بنویسه

1 ❤️

970024
2024-02-08 09:11:54 +0330 +0330

ممنونم بابت نگارش داستان
جای نویسندگانی چون شما در این سایت بسیار احساس میشه.
نقاط قوت نوشته شما بسیار بیشتر از نقاط ضعف است. قطعا جا برای بهتر شدن زیاد است و این داستان خالی از ضعف نیست.
اما
بنویس دوست عزیز

1 ❤️

971901
2024-02-20 17:03:09 +0330 +0330

کیرخرتو کونت مشنگ ریقو💩💩💩💩💩

0 ❤️

972832
2024-02-27 15:04:08 +0330 +0330

بینهایت زیبا و خواندنی نوشتید دوست عزیز. بجز یکی دوتا اشتباه تایپی قابل اغماض هیچ نقطه ضعفی در داستانتون نیست. موفق باشید

1 ❤️