تزریقات (۳)

1401/12/23

...قسمت قبل

قسمت سوم …
بابک با یه دست داشت جای سوزن آمپول رو می مالوند و با یه دست دیگه پایین اون طرف لپ کونمو گرفته بود و آروم می مالید ، حس کردم همزمان داره لای کونمو خیلی آروم طوری که مثلا من متوجه نشم باز میکنه، دیگه مطمئن شده بودم که کون سفیدم کار خودشو کرده، خیلی یواش طوری که تابلو نشه سرمو یه مقدار چرخوندم و زیر چشمی یه نگاهی کردم دیدم بله جلوی شلوار بابک اومده جلو ، شاید کل این اتفاقات در ۲-۳ دقیقه افتاد ، از زمانی که بابک شروع کرد به مالیدن کون من تا اون لحظه ، اما به اندازه کل سکس هایی که توی عمرم کرده بودم حشری شده بودم ، سرم داغ شده بود و از شدت شهوت حس میکردم خون توی بدنم با سرعت بیشتری در جریانه، نمی دونم چه حسی بود که اجازه نداد جلوتر بریم ، یه چیزی شاید شبیه خجالت آمیخته با ترس ، هر چی بود من نتونستم چیزی بگم بابک هم جلوتر نرفت و چند لحظه بعد گفت بهتر شد؟ من گفتم فکر کنم آره بهتر شد، ممنون.
بابک رفت مشغول جمع کردن سرنگ و شیشه پنی سیلین و … شد و منم بلند شدم شلوارمو کشیدم بالا …
من : آقا بابک ممنون، فردا هستی؟
بابک : خواهش میکنم ، آره هستم ، چند تا دیگه آمپول داری؟
من : یه دونه ، خدا کنه فقط خوب بشم دیگه …
بابک : ایشالله خوب میشی …
بعدش خداحافظی کردیم و من اومدم. توی تمام راه برگشت تا خونه داشتم فکر می کردم که چرا بیشتر نخ ندادم که کارشو انجام بده؟ چرا بابک ادامه نداد؟ کاش می‌توانستم راحت بهش بگم چی می خواهم و … خیلی ناراحت بودم ، از طرفی اونجا هم بیشتر از این نمی شد کاری کرد، ممکن بود دکتری پرستاری کسی بیاد و آبروریزی بشه … توی افکارم غرق شده بودم که رسیدم خونه و رفتم ولو شدم روی تخت و همینطور که فکر میکردم و برای فردا توی ذهنم برنامه ریزی میکردم خوایم برد …
فردای اون روز، ساعت ۲ به نظرم رسید که برای درمانگاه زمان خلوتی باشه و فرصت بیشتری داشته باشیم ، آماده شدم ، هر چند که میدونستم اونجا قطعا نمی شه اما رفتم دستشویی و خودمو کامل تخلیه کردم و با آب ولرم شستم. یه نگاهی توی آیینه به کونم انداختم ، عالی و حتی بی نظیر به نظر می رسید مخصوصا وقتی شورت مشکی رو نصفه میدادم پایین که اون چاک کونم و سفیدی بی حد و حصرش خودنمایی میکرد، واقعا زیبا به نظرم میومد.
یه عطر زارا زدم و با دنیایی از افکار به هم تنیده و دلی امیدوار راه افتادم به سمت درمانگاه، وقتی رسیدم بخش تزریقات دیدم بابک داره با یه دکتر صحبت میکنه ، سلام کردم و یه مقدار اون طرف تر در فاصله ۳-۴ متری اونها منتظر موندم تا صحبتشون تموم بشه.
بعد اینکه دکتر رفت بابک اومد جلو احوال پرسی خیلی گرمی با هم کردیم و یه مقدار شوخی هم دستمایه صحبت هامون شد و رفتیم داخل اتاق… دراز کشیدم روی تخت و بلافاصله شلوار و شورتمو کشیدم پایین (باز هم یه مقدار بیشتر از حد عادی) و همینطوری شروع کردم به صحبت کردن در خصوص مسائل روزمره ، در حالیکه در ذهنم جنگ شدیدی در جریان بود که بتونم حرفمو راحت به بابک بگم … اما نتونستم … بابک آمپول رو آماده کرد و اومد بالای سرم.
بابک : دیروز دیگه درد نداشتی؟
من : نه ، واقعا خیلی بهتر بودم ، خدا به دادم برسه این که ۱.۲۰۰ هست و خیلی درد داره ، فکر کنم فلج بشم قشنگ (با خنده)
بابک سوزن رو فرو کرد گفت : نه خیالت راحت تا من هستم فلج نمی شی (اونم با خنده) … و بعدش گفت تموم شد.
من : جدی تموم شد؟
بابک: آره
من : واقعا خوب زدی اصلا متوجه نشدم کی تموم شد… الان که خوبه بعدش دردش شروع میشه…
بابک پد الکلی رو چند بار کشید جای سوزن و گفت جای آمپول دیروز مگه درد میکنه؟
تا بیام جواب بدم دستشو گذاشت جای آمپول دیروز و یه مقدار فشار داد و مالوند و گفت درد میکنه؟
من : نه خیلی کم
بابک دستشو گذاشته بود همونجا طوری که بتونه لای کونمو هم لمس کنه و با این دستش آروم جای آمپولی که زده بود رو می مالید. چند ثانیه ای همینطوری ادامه داد…
بابک : اینجا ممکنه کسی بیاد و فکر بدی بکنه (هنوز بابک هم نتونسته بود به اون حس خجالت و ترس غلبه کنه و مثلا یه طوری داشت طبیعیش میکرد که. اگه داره میماله برای این هست که درد برطرف بشه و نه هیچ چیز دیگه ای)
من : باشه ، آره … راست میگی …‌‌ممکنه برای شما هم بد بشه … ببخشید …
بابک : میتونیم بریم اتاق فیزیوتراپی، کسی نیست ، دکترش که داشتم باهاش صحبت میکردم رفت و امروز بسته است ، من به بهونه فیزیوتراپی کلید اتاقشو گرفتم
من : مگه بلدی؟
بابک : آره ، من چند ترم فیزیوتراپی خوندم ، اما به دلایلی مجبور شدم انصراف بدم و بعدش بود که پرستاری قبول شدم …
رفتیم اتاق فیزیوتراپی و بابک در اتاق قفل کرد ، هنوز اون حس کاملا همراهمون بود و برای همین بدون صحبت خاصی کاپشنمو درآوردم و رفتم روی تختی که توی اتاق بود دراز کشیدم بلوز خودمو یه مقدار دادم بالا ، دلمو زدم به دریا و شلوار و شورتمو کامل کشیدم تا یک وجب زیر کونم…
میدونستم چه صحنه ای پیش چشمان بابک هست ، یه کون سفید و گنده که روی تخت داشت خودنمایی میکرد. بابک گفت یه ژل اینجا داریم که ضد درد هست، با این میمالم که اثر بهتری داشته بشه… منم که از خدا خواسته با خوشحالی گفتم آره اینطوری بهتره فکر کنم .
ژل رو آورد و یه مقدار ریخت کف دستهاش و شروع کرد به مالیدن کون من ، کامل دو تا لپ کونمو می‌مالید و آب لمبو میکرد… حس و حالی که داشتم اصلا قابل وصف نبود ، توی ابرها بودم و از شدت شهوت کل بدنم داغ شده بود … کم کم داشتم آروم ناله می کردم که یهو بابک تیر خلاص رو شلیک کرد و یه مقدار ژل خالی کرد لای کونم… و شروع کرد آروم با دستش لای کونمو و سوراخمو لمس کردن…
ادامه دارد

نوشته: سیلور


👍 21
👎 0
28901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

918750
2023-03-14 03:08:28 +0330 +0330

ی دکتر یا آمپول زن هم پیدا بشه کون من بزاره

1 ❤️

918762
2023-03-14 06:16:50 +0330 +0330

آمپول زنی هم ظاهرا بد نیست. در جریان هستی که داستانت دو قسمت دیگه جا داره؟

0 ❤️

918788
2023-03-14 10:35:45 +0330 +0330

عالی نوشتی
معرکه
منتظر ادامه اش هستم
دمت گرم😘

0 ❤️

918790
2023-03-14 10:55:30 +0330 +0330

عاشق این جریان هستم ❤️

0 ❤️

919215
2023-03-17 10:01:53 +0330 +0330

تا اینجا خیلی خوب پیش رفتی
ولی یک هول نشی و خرابش کنی
دو زیاد نزار بگذره که سرد بشن دنبال کنندهاش
سه داستان ببر تو سکس و طولانی ترش کن تو قسمت چهار
قسمت پنج هم که باید قسمت اخر باشه ی داستان دیگه بنویس مثلا سکس دومتون با اتفاقات بیشتر

0 ❤️