تلخی شیرین

1396/04/09

میز شام چیده شده و آماده بود،خورشت بادمجون که اون عاشقشه و من ازش متنفرم ، آماده شده روی میز بود و بوی گندش خونه رو برداشته بود…البته بوی عطر شیرینه خانمم،تلخی و بوی بد خورشتو کم اثر تر میکرد…شیرین عاشق بوی شیرین بود،برعکس من!
کلا ما دو تا همه چیزمون برعکس هم بود بجز عشق به همدیگه!
سر هر موضوعی اختلاف داشتیم جز عشق به هم…عاشق هم بودیم ولی بدون تفاهم…عاشق هم بودیم ولی بدون تفکر…
همچی آماده بود…حتی دوتا شمع و سه شاخه رز قرمز روی میز بود…عاشق رز قرمز بود،برعکس من!! من رز آبی دوس داشتم ولی امشب قراره شب شیرین باشه…ما حتی تو فوتبالم برعکس هم بودیم…اون پرسپولیس من استقلال…اون بارسا من رئال…شاید اختلاف یه زوج تو فوتبال چیز مسخره و پیش پا افتاده ای باشه ولی نصف دعوا و قهرای من و شیرین بخاطر فوتبال بود! الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره…لبخند یا تلخند!!
نشستم پشت میز تا بیاد…تکپوش مشکیه با شلوار کتونه که دوست داشت رو پوشیده بودم…خونه تزئین شده بود…پر بادکنک‌ و گل…کیکم خریده بودم که بعد شام با هم بخوریم…رو کیک جمله ای عاشقانه واسش نوشته بودم…
طبق معمول دیر کرده بود…منم چشمامو بستم…
.
.
.
تو بغلم دراز کشیده بود…یه هفته ای بود که رابطمون خوب شده بود…دستشو بوس کردم و به چشماش زل زدم…
+از این کارا هم بلدی بکنی؟؟
-آره…فقط اخلاق گند تو نمیذاره انجامشون بدم…
ناراحت شد و صورتشو برگردوند…اخم کرد…چقدر با اخم جذاب تر میشه…
حق داشت…البته فقط ایندفه!
-ببخشید شیرینم…
سکوت میکنه…خودمو میندازم روش و شروع میکنم به بوسیدنش…چقدر شکسته شده تو 27 سالگی!..خب تقصیر خودشه مگه تو بش گفتی شکسته شه؟!..من نشکوندمش؟؟!
+باشه اینقد نبوسم…پره تف شدم…
لبامو گذاشتم رو لباش و آروم بوسیدمش…همراهی کرد…ای کاش تو بقیه زندگیمونم همراهی میکرد…محکم تو بغلم فشردمش…مثل اون که زیربار مشکلاتمون بجای کمک،فشردم اما تو بغل خودش نه،تو بغل مشکلات…دستامو دورش چفت زدم…یه جور حصر واسه نرفتن…ولی شیرین خیلی وقت بود که رفته بود…از زندگیم رفته بود بیرون،با پای خودش یا با کارای من؟!..طلاق عاطفی!..شاید…
بوسش کردم تا این افکار از ذهنم بره…
-شیرین…
+بله…
اوایل میگفت جانم…ای کاش اینبارم میگفت جانم!
-قول بده که تنهام نذاری…بذار گذشته رو جبران کنم…
اینارو بهش گفتم ولی ته دلم میدونستم آخرین روزاست که شیرینو میبینم…میدونستم یه روزی میره و اون روزم نزدیک بود…انگار بهم الهام شده بود…دل بزرگم ازش پر زخمای کوچیک بود…دل اونم همینطور…اگه دلم بزرگ بود که الان نگران نبودم…اصن این چه افکاریه که الان اومده سراغم؟؟!! چرا باید نگران از دست دادنش بشم؟!!..
تو دعواهامون کی باید کوتاه میومد؟؟!!..شاید من…
شاید نفهمیدم که من مردم و اون زن…نفهمیدن این که کی مرده کی زن شاید مسخره به نظر بیاد ولی اگر میفهمیدم قطعا زندگیم اینطور نمیشد…باید میفهمیدم وقتی یه زن سکوت میکنه لزوما دلیل بر آرامشش نیست…باید میفهمیدم وقتی زنم باهام حرف نمیزنه ینی احساس آرامش پیشم نمیکنه…باید میفهمیدم که زن ظریف و شکننده اس…بخاطر زیبا و جذاب بودنش ظریف نیست…بخاطر خلاقیت خدا تو آفریدنش ظریف نیست…بخاطر قلب مهربونشه که ظریفه…بخاطر روح لطیفشه که ظریفه…بخاطر زن بودنشه که ظریفه…
ای کاش معنا و مفهوم این کلمه دو حرفی رو میفهمیدم… «زن»…
شیرین سکوت کرد…سکوت علامت رضایت بود؟؟!
عصبی شدم…ولی منم سکوت کردم…غرورم بهم اجازه نمیداد منتشو بکشم…اخ که چقدر بده این غرور…چقدر جذابه این غرور…داشتنش یه درده…نداشتنش یه درد دیگه!!..افکارمو متمرکز کردم…باید آروم میشدم…
رفتم سراغ سینه هاش…بوسشون کردم و خوردمشون…همزمان دستمو بردم تو موهاش و نوازشش کردم…چشماش خمار شده بود…با بوسه های ریز و فراوون میخواستم دلشو به دست بیارم ولی دلش خیلی وقت بود که از دستم رفته بود…
رفته بود؟؟ یا بیرون کردمش؟؟!
همه تنشو بوس میکردم…بوسه های شیرین…ای کاش زندگیم شیرین بود…شیرین!
نمیدونم چرا ولی یه حسی بم میگفت این سکسو باید جذاب تر از این حرفا میکردم
شاید میترسیدم دیگه شیرین رو نبینم…شاید میترسیدم از دستش بدم
ولی خب خودمم مقصر بودم،تو این مدتی که از زندگی مشترکمون میگذره خیلی چیزا دستگیرم شد…
بیشتر از همه اینو فهمیدم که من و شیرین به درد هم نمیخوردیم…ما از زندگی مشترک فقط عشق و علاقه رو داشتیم…لازم بود ولی کافی نه!!
شیرین تحریک شد…اه و ناله میکرد و بیتاب شده بود…تو این حالت چقدر شیرین شده بود!!
کصشو میخوردم و لحظه لحظه بیتاب شدنشو بیشتر میدیدم…چشماشو بسته بود و لذت مطلق میبرد…از زندگیمونم لذت میبرد؟؟!
ارضا شد…
+ممنون…
-یکم با احساس تر لطفا…
+ممنون یزدان جان…
-یه خورده دیگه…
+عه خودتو لوس نکن دیگه…
-خودمو واسه تو لوس نکنم واسه کی لوس کنم شیرین بانو…
+چشماتو ببند

  • چرا؟؟؟
    +عه ببند دیگه یزدان…اذیت نکن…
    چشمامو بستم…شروع کرد بوسیدن لبام…غافلگیری عاشقانه!! چه فانتزی جالبی!!! هر چی که بود من دوسش داشتم…
    یهو بوسیدنو گذاشت کنار…
    ضربان قلبم از استرس رفته بود بالا…نمیدونستم میخواد چیکار کنه…
    شروع کرد به ساک زدن…تا حالا اینقدر هیجانی نشده بودم…قبلا هم از این کارا میکردیم ولی انگار ایندفه فرق داشت…
    ساک میزد و من کیف میکردم و همزمان بیشتر افسوس اینو میخوردم که چرا با این فرشته اینقدر درگیر بودم…اونم مقصر بود ولی منم لجباز بودم…اشکال نداره از الان به بعد دیگه نمیذارم آب تو دل شیرین تکون بخوره…البته اگه از الان به بعدی وجود داشته باشه!!
    +چشماتو وا کن…
    -تو محشری شیرینی زندگی من…
    خندید…از ته دل بود؟؟!
    دراز کشید رو تخت…تختی که…
    شروع کردم به کمر زدن…دوس داشتم اول شیرین ارضا بشه…منم ارضا شدم…
    از اون روز به بعد منم ارضا شدم…مدام ارضا شدم و میشم…با گریه…
    چشمامو وا میکنم…به میز شام نگاه میکنم…
    نفهمیدم کی خوابم برد…خواب که نه چرت بود…بازم کابوس اون شب رویایی رو دیدم…مگه شب رویایی هم کابوس میشه؟!! اون شب دعا کردم به هرچی میخواد برسه…دیگه ندیدمش…دعا کرده بود دیگه منو نبینه؟؟!!!..نه نه…
    شب رویایی هم کابوس میشه وقتی شیرینی زندگی رفته باشه…
    وقتی بوی شیرین از رو تختت رفته باشه…تختی که…
    دیر شده و شیرین باز نیومده…الان دو ساله که منتظرشم…امروز سالگرد ازدواجمونه…
    عکسشو میذارم جلوم روی صندلی…واسه جفتمون غذا میکشم…شبا میگفت شام زیاد نخورا…شوهر چاق دوس ندارم…
    -چشم شیرینم…اینطوری نگا نکن دیگه…شام کم میخورم…
    جوابی نمیده…دو ساله که جواب نمیده…میگن دیوونه شدم که با عکس شیرین حرف میزنم…
    من مطمئنم بالاخره یه روزی شیرین جوابمو میده…این دنیا نشد،اون دنیا!!
    شروع میکنم به خوردن…دلم تنگ شده ولی چرا گلوم میگیره؟؟!..نمیدونم اول بغضمو قورت بدم یا لقمه غذامو…
    بغضمو نتونستم قورت بدم…اوردمش بالا…شد گریه…شد هق هق…شد ترس… ترس از تنهایی خوابیدن رو تخت…تختی که…
    ای کاش خدا یه شیرین دیگه بم میداد…نه بهتره بگم ای کاش خدا شیرینمو یه بار دیگه بم میداد…ولی مطمئنم نه شیرین میاد…نه خدا…
    اون شب رویایی با خدا عهد کردم دیگه گریه زنمو درنیارم ولی خدا…
    دیگه باهاش دوست نیستم…کافر از دنیا برم برام بهتره…یه کافر عاشق!!
    دو سال از فوت شیرین میگذره…من بازم چشم انتظارش میشینم…یا اون میاد…یا من میرم!!..
    _ میدونی شیرین تو خودت بودی و من خودم…مشکل ما هم همین بود!! هیچ وقت من و تو از من بودنمون نگذشتیم…هیچ وقت من و تو ، ما نشدیم…الانم عیب نداره ، قرارمون فردا همون کافه همیشگی…فقط اینبار خودتم بیا…میدونی شیرین همه میگن به خودت برس ولی هر طرف میرم به تو میرسم…منم با همین عکسای دوتاییمون آروم میگیرم…ولی بدون هرگز نمیبخشمت اخه میدونی هیچکس جونشو به این راحتی نمیبخشه!!..الانم بیا دستامو بگیر که بریم…اخه تو همه چیو سخت میگرفتی ، الا دستام!!
    عکسشو بغل میکنم و میرم دراز میکشم رو تخت…
    تختی که…
    تختی که آخرین بار شیرینو اونجا دیدم…تختی که پاتوق عشق من و شیرین بود ولی مطمئنم میشه تابوت من!!!..مگه نمیگن مرگ حقه؟!!..من همین الان حقمو میخوام…حقمو بم ندن ، میگیرمش!!..گناهش پای اون که شیرینمو ازم گرفت…
    گناهش پای من یا خدا؟؟!!

پایان

نوشته: rdsf


👍 60
👎 5
9992 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

637089
2017-06-30 21:23:21 +0430 +0430

بابا اینقد فحش دادید یه نفر هم ڪه خوب مینویسه اعتماد به بنفسش رو گم میڪنه و اسم نمینویسه پای داستانش…

1 ❤️

637090
2017-06-30 21:25:43 +0430 +0430

گیجم کردی :(

0 ❤️

637094
2017-06-30 21:27:50 +0430 +0430

خوب بود ? به غیر از نگارش محو و بعضا (بعضی جاها) گنگ و جملات درهم خوب بود خیلی باس روش فوکوس میکردی تا داستانو بگیری

تجربه به من میگه دو تا آدم متفاوت زیر یه سقف زیاد دووم نمیارن

دو تا اخلاق و علاقه و ذهن مخالف بالاخره به جایی میرسن که چیزی برای بهم گفتن ندارن…
حرف کم میارن
درک متقابل کم میارن

برای زندگی طولانی مدت بهتره دنبال نقاط مشترک بود نه تضاد

1 ❤️

637095
2017-06-30 21:28:16 +0430 +0430

ببین من نفمیدم شیرین چی شد که فوت کرد یه پاورقی به من خنگ توضیح بده :(

1 ❤️

637100
2017-06-30 21:31:33 +0430 +0430

اولین لایک… ? …
دوس داشتم یزدان…خیلی…اشکم دراومد:(…گاهی خیلی زود دیر میشه…
:رز آبی:

0 ❤️

637102
2017-06-30 21:32:52 +0430 +0430
NA

کلا داستانهاشده مثل فیلمهای اقای فرهادی اخرشو هرجور دوست داریم میتونیم تجسم کنیم .
ننویسید هم نمیگن لال مرد بهتر از اینه که بگن مرده گوزید

0 ❤️

637104
2017-06-30 21:35:05 +0430 +0430

یزدان داداش آورین خودمونیم گاهی وقتا وسط نوشتن یه چیزی بخور دوری بزن خلاصه استراحت وفـــــــــــلان… ماشاله خیلی پرڪاری…
لایڪ شده بود

1 ❤️

637107
2017-06-30 21:35:11 +0430 +0430

نصفه شبی شوک دادی بهمون .حالم بد شد .البته داستان خوب بود .ولی من حالم بد شد .موفق باشی

0 ❤️

637109
2017-06-30 21:36:45 +0430 +0430

چیمن دخترررر آرد سفید؟!!؟
ای تو روح این سامان دیوص ?

یزدان دادا یادم رفت بگم این حد از زن ذلیلی بعیده از شما ?
ان شالله که داستان بوده باشه

1 ❤️

637114
2017-06-30 21:46:10 +0430 +0430

یزدان کاکا خدایی نمیخوام طرف این پدرسوخته هارو بگیرم ولی آرد قهوه ای (تیره) هم داریم ?

0 ❤️

637115
2017-06-30 21:48:00 +0430 +0430

چی میشه گفت وقتی انقدر تلخه و غم

0 ❤️

637116
2017-06-30 21:49:20 +0430 +0430

خیلی خوب و حساب شده بود، عاشق داستاناییم که قشنگ آدم رو همراه خودش میکنه، فضا سازی عالی بود!! امیدوارم البته این داستان برای هیچ کس واقعیت نداشته باشه
البته یکم دیگه دوز هندی بودنش هم زیاد بود!
در کل خوشمان آمد!! لایک چهارم

0 ❤️

637119
2017-06-30 21:54:54 +0430 +0430

ممنون از نوشته ات

عالی بود کار هر شب منو توضیح داده بودی

ولی شیرین من با من مثل لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد بودیم حیف که خدا …؟؟؟؟؟؟؟؟
بعده 5 سال هنوز داغش تازه است …
لایک تقدیم شما

0 ❤️

637123
2017-06-30 21:58:53 +0430 +0430

نه دیگه…:)…چنتا قطره اشکو که گریه نمیگن بهش…
دلمم گرفته بود از قبل:(…
مرسی بابت داستان و اشک…امشب راحت میخوابم ?

0 ❤️

637132
2017-06-30 22:09:30 +0430 +0430

نخونده میگم لایک ? چون داستان مال شماست . لایک هشتم !

0 ❤️

637152
2017-06-30 22:56:43 +0430 +0430

عالی بود . از الان ب بعد نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره …البته اگه از الان به بعدی وجود داشته باشه !!!

حرف‌های ما هنوز ناتمام …
تا نگاه می‌کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود
آی …
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود!

0 ❤️

637181
2017-07-01 04:58:02 +0430 +0430

خیلی عالی
اشکمو دراورد

0 ❤️

637202
2017-07-01 07:40:56 +0430 +0430

لایک ۱۹ یزدان عزیز.
خیلی غمگین بود :(
چرا یهویی شیرین مرد؟

همه مردای داستانات یزدانن؟ :)

بازیت با کلمات خیلی خوب و جالبه.
آفرین :)

0 ❤️

637214
2017-07-01 10:00:33 +0430 +0430

بسيار زيبا بود.يه جورايي اون قسمت من بودن و لجبازي و ما نشدن قصه زندگي خيليهاست.ميدونم چون تجربه كردم.فقط هركسي يه جاي داستانه.البته واسه خيليا دير شده اما خب بعضيا هم هنوز ميتونن ما بشن.لايك داداش

0 ❤️

637219
2017-07-01 10:33:40 +0430 +0430

نشد نوشته هاتو بخونم گریه نکنمااااا…
اما ازت نمیخوام شاد بنویسی…غم نوشته هاتو دوست دارم…
انگار از ته دلت مینویسی…شاید اگر شاد بنویسی دیگه انقدر زیبا و تاثیر گذار نشه

0 ❤️

637223
2017-07-01 10:45:58 +0430 +0430

مرسی از شما با این قلم زیبا ?

0 ❤️

637251
2017-07-01 12:22:45 +0430 +0430

خوب شد حداقل دو سه تا نویسنده خوب تو سایت هستن مگر نه این سایتو باید بست
خیلی زیبا و عاشقانه از قلمت خوشم اومد

0 ❤️

637268
2017-07-01 16:46:11 +0430 +0430

خسته نباشین، سوژه جالبه، ولی علت فوت؟

0 ❤️

637287
2017-07-01 18:32:37 +0430 +0430

تلخند زندگی شیرین. خودکشی کرد؟ ریشه ی این تضادها و تناقضات و موضوعات مورد اختلاف از کجا شروع و نشأت گرفته بود؟
میشه عدم وجود آموزش در خانواده یا جامعه دلیل این ناهمگونی و اختلافات بدونيم؟
لایک بخاطر موضوع جدیدی که تلنگر زدی

0 ❤️

637380
2017-07-02 04:05:32 +0430 +0430

سلام
اسم راوی قصه چیه ؟!
کاش از چگونگی مرگ شیرین بیشتر می نوشتی و اینکه چرا اینقدر نمیخواین به زندگی برگردین عشق یا عذاب وجدان و چرا نمیشه جایگزینی واسه ش یافت … ؟؟
قبول کنین عشقی که دوسال بعد ازمرگ به قوت و شدت خودش باید بتونه تنور زندگی رو گرم نگه داره حتی با وجود اختلاف سلیقه خوراکی با تیمی و …
جدایی و فراق رو زیبا نوشتین
لحظات اوج داستانت خوب بودن و حسرت بی انتهای قهرمان قصه واسه ملحق شدن به محبوب خودش …
خوب نوشتی داستانتو
لایک

0 ❤️

637400
2017-07-02 05:32:31 +0430 +0430

قشنگ بود ولي اي كاش بيشتر توضيح ميدادب كه چي شد و چرا شيرين مرد.

0 ❤️

637436
2017-07-02 09:53:50 +0430 +0430

لایک عالی بود ?

0 ❤️

637491
2017-07-02 18:36:29 +0430 +0430

ده روزی میشه که بازم افسردگی لعنتیم سراغم اومده و حوصله ای برا سرزدن به شهوانی نداشتم.امروزم که اومدم دلو دماغ کامنت گذاشتن نداشتم ولی حیفم اومد که برا این داستان زیبا و غم انگیز نظری نزارم؛

در گريز ناگزيرم
گريه شد معنای لبخند
ما گذشتيم و شکستيم
پشت سر پلهای پيوند

در عبور از مسلخ تن
عشق ما از ما فنا بود
«بايد از هم می گذشتيم
برتر از ما عشق ما بود»

برگرفته از ترانه «گریز» اثری از ترانه سرای بزرگ چندین نسل«اردلان سرفراز»
کسانی که این ترانه را نشنیدن میتونن اونو با صدای زیبای ابی بشنون.

0 ❤️

637492
2017-07-02 18:38:05 +0430 +0430

یادم رفت لایک بدم.
لایک40

0 ❤️

637619
2017-07-03 00:17:15 +0430 +0430

خیلی هم خوب!

لایک 43 هم تقدیمت.

0 ❤️

637661
2017-07-03 05:58:05 +0430 +0430

اوکی بزرگوار …

0 ❤️

638131
2017-07-05 14:11:04 +0430 +0430

اين داستان هم قشنگ بود ، قلم خوبي داريد ، داستان هاتونم نه طولاني ن كوتاهه، همين يه امتياز محسوب ميشه ، قسمت مورد علاقه ام >>>>>د…باید میفهمیدم وقتی یه زن سکوت میکنه لزوما دلیل بر آرامشش نیست…باید میفهمیدم وقتی زنم باهام حرف نمیزنه ینی احساس آرامش پیشم نمیکنه…باید میفهمیدم که زن ظریف و شکننده اس…بخاطر زیبا و جذاب بودنش ظریف نیست…بخاطر خلاقیت خدا تو آفریدنش ظریف نیست…بخاطر قلب مهربونشه که ظریفه…بخاطر روح لطیفشه که ظریفه…بخاطر زن بودنشه که ظریفه…

1 ❤️

638545
2017-07-07 20:13:15 +0430 +0430

not bad :(

0 ❤️

638579
2017-07-07 22:48:32 +0430 +0430

بسیار زیبا فصیح و روان
افرین

0 ❤️

638671
2017-07-08 21:31:14 +0430 +0430
NA

غمگين و البته بسيار زيبا :(

0 ❤️

639109
2017-07-11 09:22:39 +0430 +0430

قشنگ بود ولی دردناک

0 ❤️