میز شام چیده شده و آماده بود،خورشت بادمجون که اون عاشقشه و من ازش متنفرم ، آماده شده روی میز بود و بوی گندش خونه رو برداشته بود…البته بوی عطر شیرینه خانمم،تلخی و بوی بد خورشتو کم اثر تر میکرد…شیرین عاشق بوی شیرین بود،برعکس من!
کلا ما دو تا همه چیزمون برعکس هم بود بجز عشق به همدیگه!
سر هر موضوعی اختلاف داشتیم جز عشق به هم…عاشق هم بودیم ولی بدون تفاهم…عاشق هم بودیم ولی بدون تفکر…
همچی آماده بود…حتی دوتا شمع و سه شاخه رز قرمز روی میز بود…عاشق رز قرمز بود،برعکس من!! من رز آبی دوس داشتم ولی امشب قراره شب شیرین باشه…ما حتی تو فوتبالم برعکس هم بودیم…اون پرسپولیس من استقلال…اون بارسا من رئال…شاید اختلاف یه زوج تو فوتبال چیز مسخره و پیش پا افتاده ای باشه ولی نصف دعوا و قهرای من و شیرین بخاطر فوتبال بود! الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره…لبخند یا تلخند!!
نشستم پشت میز تا بیاد…تکپوش مشکیه با شلوار کتونه که دوست داشت رو پوشیده بودم…خونه تزئین شده بود…پر بادکنک و گل…کیکم خریده بودم که بعد شام با هم بخوریم…رو کیک جمله ای عاشقانه واسش نوشته بودم…
طبق معمول دیر کرده بود…منم چشمامو بستم…
.
.
.
تو بغلم دراز کشیده بود…یه هفته ای بود که رابطمون خوب شده بود…دستشو بوس کردم و به چشماش زل زدم…
+از این کارا هم بلدی بکنی؟؟
-آره…فقط اخلاق گند تو نمیذاره انجامشون بدم…
ناراحت شد و صورتشو برگردوند…اخم کرد…چقدر با اخم جذاب تر میشه…
حق داشت…البته فقط ایندفه!
-ببخشید شیرینم…
سکوت میکنه…خودمو میندازم روش و شروع میکنم به بوسیدنش…چقدر شکسته شده تو 27 سالگی!..خب تقصیر خودشه مگه تو بش گفتی شکسته شه؟!..من نشکوندمش؟؟!
+باشه اینقد نبوسم…پره تف شدم…
لبامو گذاشتم رو لباش و آروم بوسیدمش…همراهی کرد…ای کاش تو بقیه زندگیمونم همراهی میکرد…محکم تو بغلم فشردمش…مثل اون که زیربار مشکلاتمون بجای کمک،فشردم اما تو بغل خودش نه،تو بغل مشکلات…دستامو دورش چفت زدم…یه جور حصر واسه نرفتن…ولی شیرین خیلی وقت بود که رفته بود…از زندگیم رفته بود بیرون،با پای خودش یا با کارای من؟!..طلاق عاطفی!..شاید…
بوسش کردم تا این افکار از ذهنم بره…
-شیرین…
+بله…
اوایل میگفت جانم…ای کاش اینبارم میگفت جانم!
-قول بده که تنهام نذاری…بذار گذشته رو جبران کنم…
اینارو بهش گفتم ولی ته دلم میدونستم آخرین روزاست که شیرینو میبینم…میدونستم یه روزی میره و اون روزم نزدیک بود…انگار بهم الهام شده بود…دل بزرگم ازش پر زخمای کوچیک بود…دل اونم همینطور…اگه دلم بزرگ بود که الان نگران نبودم…اصن این چه افکاریه که الان اومده سراغم؟؟!! چرا باید نگران از دست دادنش بشم؟!!..
تو دعواهامون کی باید کوتاه میومد؟؟!!..شاید من…
شاید نفهمیدم که من مردم و اون زن…نفهمیدن این که کی مرده کی زن شاید مسخره به نظر بیاد ولی اگر میفهمیدم قطعا زندگیم اینطور نمیشد…باید میفهمیدم وقتی یه زن سکوت میکنه لزوما دلیل بر آرامشش نیست…باید میفهمیدم وقتی زنم باهام حرف نمیزنه ینی احساس آرامش پیشم نمیکنه…باید میفهمیدم که زن ظریف و شکننده اس…بخاطر زیبا و جذاب بودنش ظریف نیست…بخاطر خلاقیت خدا تو آفریدنش ظریف نیست…بخاطر قلب مهربونشه که ظریفه…بخاطر روح لطیفشه که ظریفه…بخاطر زن بودنشه که ظریفه…
ای کاش معنا و مفهوم این کلمه دو حرفی رو میفهمیدم… «زن»…
شیرین سکوت کرد…سکوت علامت رضایت بود؟؟!
عصبی شدم…ولی منم سکوت کردم…غرورم بهم اجازه نمیداد منتشو بکشم…اخ که چقدر بده این غرور…چقدر جذابه این غرور…داشتنش یه درده…نداشتنش یه درد دیگه!!..افکارمو متمرکز کردم…باید آروم میشدم…
رفتم سراغ سینه هاش…بوسشون کردم و خوردمشون…همزمان دستمو بردم تو موهاش و نوازشش کردم…چشماش خمار شده بود…با بوسه های ریز و فراوون میخواستم دلشو به دست بیارم ولی دلش خیلی وقت بود که از دستم رفته بود…
رفته بود؟؟ یا بیرون کردمش؟؟!
همه تنشو بوس میکردم…بوسه های شیرین…ای کاش زندگیم شیرین بود…شیرین!
نمیدونم چرا ولی یه حسی بم میگفت این سکسو باید جذاب تر از این حرفا میکردم
شاید میترسیدم دیگه شیرین رو نبینم…شاید میترسیدم از دستش بدم
ولی خب خودمم مقصر بودم،تو این مدتی که از زندگی مشترکمون میگذره خیلی چیزا دستگیرم شد…
بیشتر از همه اینو فهمیدم که من و شیرین به درد هم نمیخوردیم…ما از زندگی مشترک فقط عشق و علاقه رو داشتیم…لازم بود ولی کافی نه!!
شیرین تحریک شد…اه و ناله میکرد و بیتاب شده بود…تو این حالت چقدر شیرین شده بود!!
کصشو میخوردم و لحظه لحظه بیتاب شدنشو بیشتر میدیدم…چشماشو بسته بود و لذت مطلق میبرد…از زندگیمونم لذت میبرد؟؟!
ارضا شد…
+ممنون…
-یکم با احساس تر لطفا…
+ممنون یزدان جان…
-یه خورده دیگه…
+عه خودتو لوس نکن دیگه…
-خودمو واسه تو لوس نکنم واسه کی لوس کنم شیرین بانو…
+چشماتو ببند
پایان
نوشته: rdsf
خوب بود ? به غیر از نگارش محو و بعضا (بعضی جاها) گنگ و جملات درهم خوب بود خیلی باس روش فوکوس میکردی تا داستانو بگیری
تجربه به من میگه دو تا آدم متفاوت زیر یه سقف زیاد دووم نمیارن
دو تا اخلاق و علاقه و ذهن مخالف بالاخره به جایی میرسن که چیزی برای بهم گفتن ندارن…
حرف کم میارن
درک متقابل کم میارن
برای زندگی طولانی مدت بهتره دنبال نقاط مشترک بود نه تضاد
ببین من نفمیدم شیرین چی شد که فوت کرد یه پاورقی به من خنگ توضیح بده :(
اولین لایک… ? …
دوس داشتم یزدان…خیلی…اشکم دراومد:(…گاهی خیلی زود دیر میشه…
:رز آبی:
کلا داستانهاشده مثل فیلمهای اقای فرهادی اخرشو هرجور دوست داریم میتونیم تجسم کنیم .
ننویسید هم نمیگن لال مرد بهتر از اینه که بگن مرده گوزید
یزدان داداش آورین خودمونیم گاهی وقتا وسط نوشتن یه چیزی بخور دوری بزن خلاصه استراحت وفـــــــــــلان… ماشاله خیلی پرڪاری…
لایڪ شده بود
نصفه شبی شوک دادی بهمون .حالم بد شد .البته داستان خوب بود .ولی من حالم بد شد .موفق باشی
چیمن دخترررر آرد سفید؟!!؟
ای تو روح این سامان دیوص ?
یزدان دادا یادم رفت بگم این حد از زن ذلیلی بعیده از شما ?
ان شالله که داستان بوده باشه
یزدان کاکا خدایی نمیخوام طرف این پدرسوخته هارو بگیرم ولی آرد قهوه ای (تیره) هم داریم ?
خیلی خوب و حساب شده بود، عاشق داستاناییم که قشنگ آدم رو همراه خودش میکنه، فضا سازی عالی بود!! امیدوارم البته این داستان برای هیچ کس واقعیت نداشته باشه
البته یکم دیگه دوز هندی بودنش هم زیاد بود!
در کل خوشمان آمد!! لایک چهارم
ممنون از نوشته ات
عالی بود کار هر شب منو توضیح داده بودی
ولی شیرین من با من مثل لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد بودیم حیف که خدا …؟؟؟؟؟؟؟؟
بعده 5 سال هنوز داغش تازه است …
لایک تقدیم شما
نه دیگه…:)…چنتا قطره اشکو که گریه نمیگن بهش…
دلمم گرفته بود از قبل:(…
مرسی بابت داستان و اشک…امشب راحت میخوابم ?
نخونده میگم لایک ? چون داستان مال شماست . لایک هشتم !
عالی بود . از الان ب بعد نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره …البته اگه از الان به بعدی وجود داشته باشه !!!
حرفهای ما هنوز ناتمام …
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی …
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
لایک ۱۹ یزدان عزیز.
خیلی غمگین بود :(
چرا یهویی شیرین مرد؟
همه مردای داستانات یزدانن؟ :)
بازیت با کلمات خیلی خوب و جالبه.
آفرین :)
بسيار زيبا بود.يه جورايي اون قسمت من بودن و لجبازي و ما نشدن قصه زندگي خيليهاست.ميدونم چون تجربه كردم.فقط هركسي يه جاي داستانه.البته واسه خيليا دير شده اما خب بعضيا هم هنوز ميتونن ما بشن.لايك داداش
نشد نوشته هاتو بخونم گریه نکنمااااا…
اما ازت نمیخوام شاد بنویسی…غم نوشته هاتو دوست دارم…
انگار از ته دلت مینویسی…شاید اگر شاد بنویسی دیگه انقدر زیبا و تاثیر گذار نشه
خوب شد حداقل دو سه تا نویسنده خوب تو سایت هستن مگر نه این سایتو باید بست
خیلی زیبا و عاشقانه از قلمت خوشم اومد
تلخند زندگی شیرین. خودکشی کرد؟ ریشه ی این تضادها و تناقضات و موضوعات مورد اختلاف از کجا شروع و نشأت گرفته بود؟
میشه عدم وجود آموزش در خانواده یا جامعه دلیل این ناهمگونی و اختلافات بدونيم؟
لایک بخاطر موضوع جدیدی که تلنگر زدی
سلام
اسم راوی قصه چیه ؟!
کاش از چگونگی مرگ شیرین بیشتر می نوشتی و اینکه چرا اینقدر نمیخواین به زندگی برگردین عشق یا عذاب وجدان و چرا نمیشه جایگزینی واسه ش یافت … ؟؟
قبول کنین عشقی که دوسال بعد ازمرگ به قوت و شدت خودش باید بتونه تنور زندگی رو گرم نگه داره حتی با وجود اختلاف سلیقه خوراکی با تیمی و …
جدایی و فراق رو زیبا نوشتین
لحظات اوج داستانت خوب بودن و حسرت بی انتهای قهرمان قصه واسه ملحق شدن به محبوب خودش …
خوب نوشتی داستانتو
لایک
قشنگ بود ولي اي كاش بيشتر توضيح ميدادب كه چي شد و چرا شيرين مرد.
ده روزی میشه که بازم افسردگی لعنتیم سراغم اومده و حوصله ای برا سرزدن به شهوانی نداشتم.امروزم که اومدم دلو دماغ کامنت گذاشتن نداشتم ولی حیفم اومد که برا این داستان زیبا و غم انگیز نظری نزارم؛
در گريز ناگزيرم
گريه شد معنای لبخند
ما گذشتيم و شکستيم
پشت سر پلهای پيوند
در عبور از مسلخ تن
عشق ما از ما فنا بود
«بايد از هم می گذشتيم
برتر از ما عشق ما بود»
برگرفته از ترانه «گریز» اثری از ترانه سرای بزرگ چندین نسل«اردلان سرفراز»
کسانی که این ترانه را نشنیدن میتونن اونو با صدای زیبای ابی بشنون.
اين داستان هم قشنگ بود ، قلم خوبي داريد ، داستان هاتونم نه طولاني ن كوتاهه، همين يه امتياز محسوب ميشه ، قسمت مورد علاقه ام >>>>>د…باید میفهمیدم وقتی یه زن سکوت میکنه لزوما دلیل بر آرامشش نیست…باید میفهمیدم وقتی زنم باهام حرف نمیزنه ینی احساس آرامش پیشم نمیکنه…باید میفهمیدم که زن ظریف و شکننده اس…بخاطر زیبا و جذاب بودنش ظریف نیست…بخاطر خلاقیت خدا تو آفریدنش ظریف نیست…بخاطر قلب مهربونشه که ظریفه…بخاطر روح لطیفشه که ظریفه…بخاطر زن بودنشه که ظریفه…
بابا اینقد فحش دادید یه نفر هم ڪه خوب مینویسه اعتماد به بنفسش رو گم میڪنه و اسم نمینویسه پای داستانش…